eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ای روزگار، درگذر از چون و چند ما!
بیا که کشتی صبرم به ساحلم نرسید در آستانه مرگم که حاصلم نرسید جهان که از سر چشمت به قطره ای افتاد به آسمان فتد و حیف به این زمین نرسید من آن فقیر غنی ام تو آن شه عَظَمی دریغ شد که صبا شه به منزلم نرسید تمام دلخوشیم بود و آن صبا صد حیف در این دقايق آخر که واصلم نرسید
♡ هر کار کردی تا مرا عاشق کنی اما آخر دلم با هیچ ترفندی نشد شیدا در من دمیدی با دم عیسایی‌ات ای دوست قلبم ولی با نفخۀ عشقت نشد احیا با هر زبان از عشق گفتی غافل از اینکه دیگر ندارد عشق در قاموس من معنا خورشید را سوزنده کرده شور چشمانت اما نبخشیده به قلب سرد من گرما اقرار دارم مثل یوسف خوب و زیبایی اما نکردی صید قلب این زلیخا را با دوستت دارم دل کوهم نمی‌لرزد دیدی که در توفان عشقت ماند پابرجا تقصیر من نگذار اگر این‌قدر دل‌سنگم احساس را کشته است در من دشنۀ دنیا تو دوستم داری و این را خوب می‌فهمم هر کار کردی تا مرا عاشق کنی اما...
غم بر سر غم، وقت خزان می‌بارد از قعر زمین به آسمان می بارد بیچاره دل غریب و بارانی من جو گیر شده است و بی امان می بارد
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی، چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت که در این وصف زبان دگری گویا نیست بعد تو قول و غزل هاست جهان را، امّا غزل توست که در قولی از آن ما نیست تو چه رازی که به هر شیوه تو را می‌جویم تازه می‌یابم و بازت اثری پیدا نیست شب که آرام‌تر از پلک تو را می‌بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست این که پیوست به هر رود که دریا باشد از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم این تو هستی که سزاوار تو باز این‌ها نیست
می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود آن‌قدر‌ها سکوت تو را گوش می‌دهم تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست «عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود» آرامشم همیشه مرا رنج داده‌است شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟ مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد کاشا که عشق مختصری نیشتر شود
آشفته بازارست اینجا! دل کجا بود؟ این کیفر هر دل بوَد که بی خدا بود... هر چیز و هرکس را درونش راه دادیم بیت خدا بوده است یا مهمان سرا بود؟ «نامردمی بسیار دیدیم از زمانه باید به یک عشق حقیقی مبتلا بود» باید که از وابستگی ها رست کم کم باید ز هرچه غیر حق کَند و رها بود. از خلق و از دنیا بریدن سخت سخت است! باید برای سخت‌ها اهل دعا بود اهسته اهسته قدم برداشت سویش... دل‌بستگی به هر کسی جز «هو» خطا بود
خب بعد این باخت یه خواب سنگین میچسبه ☺️☺️☺️
با وهمِ خودش آدم مغرور خوش است تا عیبِ نهفته هست مستور خوش است نزدیک شوی اگر به من، میفهمی "آواز دهل شنیدن از دور خوش است"
عاشق شدم که لهجۀ جانم عوض شود آن روزگار بی هیجانم عوض شود شاید به دستگیری دستان گرم تو خاموش خوانی ِ ضربانم عوض شود می خواستم که لحن غم انگیز قصه ات وقتی برات شعر بخوانم عوض شود پر شد ضمیر من ز تو باید که بعد از این دستور خشک مغز زبانم عوض شود جز در حضور عشق شهادت نمی دهم باید که ذکرهای اذانم عوض شود در زندگی به قدر کفایت گریستم لطفاً بخواه مرثیه خوانم عوض شود قلیان زهر مار برایم بیاورید گاهی مگر که طعم دهانم عوض شود هر آدمی اگر چه که عاشق، اگرچه خاص وقتی زمان گذشت گمانم عوض شود شعر تو مثل قبل برایم قشنگ نیست وقتی مخاطبت نگرانم عوض شود گفتی که آمدم ولی البته ممکن است تصمیم این که باز بمانم عوض شود  
با بوسۀ تو می شود آرام بخوابم یک بوسه فقط...تا که سرانجام بخوابم از معجزۀ بوسۀ تو هیچ عجب نیست امشب بروم بر لبۀ بام بخوابم حکمم که بیاید بروم جشن بگیرم بی واهمه ای تا شب اعدام بخوابم آنقدر رها باشم و دیوانه که حتی امضا نزده برگۀ فرجام بخوابم ای کاش که می شد به تو پیغام فرستم تا آمدن پاسخ پیغام بخوابم می شد عوض خیره شدن در شب تهران شب ها برسم خانه، پس از شام بخوابم ای گورکن پیر! چرا دیر رسیدی؟ باید بروم زود سرجام بخوابم
امشب نفس تو می وزد در گوشم عطری زده ام، لباس نو می پوشم  با سینی چای بوسه ی تازه بیار  من چای بدون قند کی می نوشم؟
از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است چای خوش عطری که دیگر از دهان افتاده است من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت مثل تصویری که در آب روان افتاده است فکر کردی بی تو می میرم؟ نمردم، زنده ام برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است گفتگوها بود بین ما،ولی این روزها قصه ی دل کندنم بر هر زبان افتاده است شاد باش و خوش بمان با خودستایی­ های خود تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است
تو هم با من چنان نامهربان بودی که آدم ها رها کردی مرا در بین این غم ها، جهنم ها  صدایت کردم اما چشم هایت را به من بستی جهان، تاریک شد درمن فراوان شد محرم ها  و من با بادها از یاد شب های جهان رفتم و از من هیچ جا یادی نشد حتی به ماتم ها  منی، که چشم هایم ابرها را منتشر می کرد تمام خویش را پیچیده ام در قطره، شبنم ها  منی، که کوه ها در شانه هایم واقعیت داشت شدم چون سنگ های پیش ِ پا افتاده چون کم ها  مگر تو چشم هایت را به سمت من بچرخانی که من آتش بگیرم زیر این باران ِ نم نم ها  مگر تو با چراغ روشنت، از کوه برگردی مرا پیداکنی درجاده ی ِ تاریک ِ مبهم ها  مرا که درهراس باد و باران، گم شدم در مِه به سمت شهر باز آری دوباره بین آدم ها!
دوباره می رسد از راه، نغمه خوان، اتوبوس پُر است از هیجانِ مسافران، اتوبوس تمام پنجره هایش ستاره دارد و ماه شبانه آمده انگار از آسمان، اتوبوس! برای دیدنِ رؤیای جاده ها دارد؛ دو تا چراغ، دو تا چشمِ مهربان، اتوبوس تمام مردم این شهر نیز می گویند؛ همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس غروب، پلک به هم می گذارد و آرام؛ به خواب می رود از دیدنِ جهان، اتوبوس و از تصور یک خواب، اشک می ریزد و سرفه می کند و می خورد تکان، اتوبوس- که پیر می شوم و جَرثقیل می خُورَدَم و لاشه ای لب جاده ست، بعد از آن، اتوبوس... سپیده چشم که وا می کند، هوا سرد است؛ و می شود پیِ پروانه ها روان، اتوبوس چراغ های خطر را ندید، یک لحظه؛ و پرت شد تهِ یک درّه ناگهان اتوبوس و زیرِ یک پلِ متروک، با تنی خزه پوش شده ست لانه برای پرندگان، اتوبوس...
آمدی و عاشقم کردی و رفتی باز هم باز هم عاشق شدم عاشقتر از آغاز هم... این قفس را باز کردی و خودت رفتی ولی بی تو دیگر رفته است از خاطرم پرواز هم از غزلهایم فقط نام تو را می خواستم از تمام فالهای حافظ شیراز هم تا قیامت بر غزلهایم حکومت می کنی مسند عاشق کشی داری، مقام ناز هم دور یا نزدیک...من تا زنده هستم عاشقم عشق من پایان ندارد عشق من! آغاز هم تا به جسم و قلب و روحم آدمی دیگر شوم نسخه ی جادوست خطِّ چشم تو، اعجاز هم یک نفر در می زند ای قلب عاشق! باز کیست؟ باز هم محبوب من! تنها تو هستی باز هم...
تا پنجره گیسِ پرده را می‌بندد خورشید به ماهِ آسمان می خندد در باغ ،لب ِانارها می شِکُفد تابستان هم به مِهر می پیوندد
گیرم بہ هواے دل خود شعر بگویم حاشا ڪہ هوایے بہ دلم نیست بجز "تو"... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ازمشࢪقِ‌نگاهِ‌تُـوخوࢪشیدمۍدمَد صُبحۍڪھ‌باتُـومۍشودآغـاز دیـــــــدنۍســـت...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
باشد ، ولی نگفتی این حرف آخرت بود من باخبر نبودم از آنچه در سرت بود باور نکردم اما گفتی مرا ندیدی ! یا من شکسته بودم ، یا عین باورت بود یک شب رسیدی از راه ، دست مرا فشردی چیزی شبیه خنجر در دست دیگرت بود ! من مثل سایه‌ای از آیینه‌ات گذشتم زخمم زدی ، نگفتی شاید برادرت بود از پشت کوهم اما فهمیده‌ام همین‌قدر یا از تو بد نگفتم یا در برابرت بود من سوختم ، تو ماندی در امتدادی از بُهت خاموشیِ نگاهت ، فریاد آخرت بود ...
بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها می‌شوم بـی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها تا چـه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز... دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است ـ چند روزی می‌شود ـ مادر بــه خیلـی چیزها نامـــه‌هایت، عکس‌هــایت، خاطرات کهنه‌ات می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم من بـــه این افکار زجرآور... بـــه خیلـی چیزها می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز... بعدِ من اما تـــو راحت‌ تر به خیلی چیزها نجمه زارع
فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم» دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است  
تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوی این عابران که می‌گذرند از خیال من مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی