eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل جدایی بود اما در تباهی ماند بیچاره برگی که همیشه در دو راهی ماند تسلیم شد هر کس که توی جنگ با تقدیر سرباز مجروحی برایش از سپاهی ماند از نوع صحبت کردنم یک شهر می داند از آن خداحافظ درون سینه آهی ماند دیوانه کردی باد را با عطر موهایت بعد از تو طوفان بدی در این نواحی ماند باید فقط مردن مرا از تو جدا میکرد افسوس از ما انتهایی اشتباهی ماند هر آنچه با من کرده ای از خاطرم رفته اما خودت در یاد من یک عمر خواهی ماند ....
گفته بودی عاشقم هستی، پریشانی چرا؟! وقت دیدارت مرا از خویش میرانی، چرا؟ می نویسی از غم دوری چه دلتنگی، ولی لحظه دیدارمان تلخ و گریزانی چرا؟ در دلم غوغای پروازی به پا کردی،ببین آمدم با دست پر، اینگونه حیرانی چرا؟ گاه پیشم می کشی، گاهی مرا پس میزنی برگ ریزانی، خزانی، سست پیمانی چرا؟ پایکوبی کرده ام با هر نوای ساز تو بی مروت رحم کن، ناکوک میخوانی چرا؟ شمع بودم مثل پروانه نشستی در برم سرد گشتم تا نسوزی، باز مهمانی چرا؟ می روم از دیده ات، از دل تو بیرون کن مرا کاش میگفتی بمان،دیدار پنهانی چرا؟
ای نگاهت خنده مهتاب ها بر پرند رنگ رنگ خواب ها ای صفای جاودان هرچه هست: باغ ها، گل ها، سحر ها، آب ها ای نگاهت جاودان افروخته شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب ها ای طلوع بی زوال آرزو در صفای روشنی محراب ها ناز نوشینی تو و دیدار توست خنده مهتاب در مرداب ها در خرام نازنینت جلوه کرد رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم ای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
هــر روز میمیرد ولی ای کاش میمرد آری، برایش مرگ تدریجی نوشتند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح ات بخیر شاعر لبخن های شهر آیینه های شعر تو در جای جای شهر با دست های آبی تان سبز می‌شود گل واژه های زرد غزل در صدای شهر رنگین کمان هر غزلت وصل می‌کند دل را به پشت پنجره انتهای شهر شب ها کسی که از دل تان رد نمی شود حک می‌شود به دفترتان، ردپای شهر گاهی برای شعر شما آه می کشد مردی غریب و گمشده در ماجرای شهر یک کوله بار بسته و یک انتظار سرد در ازدحام مردم بی اعتنای شهر بغضی به روی شیشه و یک کوپه بی کسی دستی بدون بدرقه آشنای شهر دیوارهای ساکت شهر و… صدای سوت صبح ات بخیر شاعر لبخندهای شهر
صبح است و هوا و‌ نفس دلکش پاییز من هستم و‌ یک سینه از مهر تو لبریز زیباست تو را دیدن از این پنجره صبح زیباست هوای تو در این صبح دل انگیز
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم ای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
خورشید هم در آسمان رویت نمی شد دیگر کسی با ماه هم صحبت نمی شد چشم ستاره لحظه ای سو سو نمی زد رنگین کمان در محفلی دعوت نمی شد خاک از وجود تیرهءخود دست می شست باد از سکون خویش بی طاقت نمی شد آتش مجال شعله ور بودن نمی یافت رود از نبود موج ناراحت نمی شد غنچه به خواب مرگ میرفت و پس از آن از خلوت خود وارد جلوت نمی شد ارکان هستی را خدا میزان نمی کرد دار و ندار ما به جز ظلمت نمی شد منظومه ای در کهکشان باقی نمی ماند اصلا خدا آمادهء خلقت نمی شد این سرنوشت شوم ارکان جهان بود عالم اگر که صاحب حجت نمی شد ای کاش در هر محفل انسی که داریم از هیچ کس غیر از شما صحبت نمی شد  
"سرنوشت تو هم ای عشق فراموشی بود" گرچه هر خاطره ات، زخم به جانم میزد شعرهایم همگی عطر اقاقی میداد بوی امید به زندان روانم میزد به تمام تنش باغچه ها دل می‌بست واژه هایی که مرا زخم زبانم میزد تیر مژگان تو هر لحظه مرا افسون بود قامتت طعنه بر این قد کمانم میزد بیت بیت غزلم مزه ی دوری میداد طعم خون بود که از دل به دهانم میزد از فراسوی نگاهت به نگاهم پل بود چشمک ناب تو بر عمق توانم میزد رفتی و با همه ی عاشقی ام جا ماندم زهرخند تو به اندوه نهانم میزد....
گفت شیطان بر خدای عالمین کای خداوند تمام شور و شین میکنم گمراه انسانهات را جز کسی که داده دل را بر حسین هرکسی شد عاشق خون خدا میشود از دامم افتادن جدا کشتی امن نجات است و فقط حب او تنهاست مصباح الهدی با حسین آنکس که دارد الفتی نیست از من بر وجودش محنتی دور این نوع از جماعت نیستم گرچه هستم لایق هر لعنتی غیر از این هرکس که باشد بی گمان میکشانم قعر دوزخ بی امان حیله بر قلب خلایق میزنم نیست از شرّم خلاصی در جهان در حسین آورده قرآن را خدا جنگ با او هست جنگ با خدا هرکه عاشق شد به نور سومین راه او هموار گشته تا خدا بداهه یاصاحب صبر
🔹نماز استقامت🔹 بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو که شعر داغ من تا آسمان برده بلاغت را فلسطینم که صبحاصبح با نعش عزیزانم به دوش خستۀ خود می‌کشانم بار حیرت را کماکان قصۀ من مانده در پستوی خاموشی مبادا از جهان یک شب بگیرد، خواب راحت را بگو شیپورهای شایعه خاموش بنشینند و بشنو از دل آوار، آواز حقیقت را مرا با قامت خونین یارانم، تماشا کن ببینی تا مگر حیرانی صبح قیامت را برای کودکان، لالایی از جنس رجز خواندم که در گهواره فهمیدند معنای شهادت را فلسطینم، سلاحی دارم از آه و نمی‌ترسم نثار جان دشمن می‌کنم طوفان وحشت را فلسطینم، غم آخرزمانم، قبلۀ اول که زیر تیغ می‌خوانم نماز استقامت را
ما را به جمع شهیدان ببر حسین(ع)... من با کوهی از گناه که رویم نمی شود! "عاصی" 😭😭😭 🌹نثار امام و شهدا ۳صلوات
باران و باد و برف و زمستان بهانه اند این خانه را نبودن تو سرد میکند . .
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه ایم و چون سایه دیوار گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
مصراع های اول: سروده حضرت حافظ مصراع های دوم: سروده سجاد محمدیاری 🌸🌸🌸 دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را یادی کنید از من، در محضر دل آرا کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز یارب تو بازگردان، از لطف، ناخدا را ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون باز آر آن حقیقت، آن نور باصفا را در حلقه گل و مُل، خوش خواند دوش بلبل عطری رسید زان گل، آکند این فضا را ای صاحب کرامت ، شکرانه سلامت لطف و تفضلی کن، این عاشق گدا را آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است قرآن و اهل بیت است، مستمسکی گوارا در کوی نیک نامی، ما را گذر ندادند آن جا شهید گمنام، گردید آشکارا هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی هر کس که شد سبکبار، آن کوی گشت دارا سرکش مشو که چون شمع، از غیرتت بسوزد این آتش دل من، دل را مسوز یارا حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود از لطف شد تفضل، پوشید این قبا را
«چه شود گر به نگاهی دلِ ما شاد کنی؟!»
مثل حافظ نه قبل و ‌نه بعد از او کسی نیامده است. حقیقتاً هیچ کس نتوانسته مثل حافظ غزل بگوید. ‌حافظ مقوله‌ دیگری است و بالاتر از همه است. در سفر به شیراز 😍 ۱۳۷۳/۸/۳۰ 20 مهرماه روز بزرگداشت حافظ شیرازی
از جهان وحش نا امید صبح و ظهر و عصر و شب شهید در میان قطع آب و برق سیل بمب فسفر سفید حال و روز غزه کربلاست ثانیه به ثانیه عزاست این همه جنایت بشر سازمان نا ملل کجاست!؟ در نبرد بین خیر و شر ناظرند جمع کور و کر تف به حامیان پولکی بر حقوق ظاهرا بشر! شب دوباره پر ستاره شد کودکی که تکه پاره شد از کسی صدا نیامد و باز وقت استخاره شد غزه بار روی گُرده نیست زنده باد آنکه مرده نیست! هرکسی سکوت کرده است جنس شیر پاک خورده نیست بحث سرزمین مادری است جنگ، جنگ نابرابری است خیبر است و راه فتح آن دست بچه های حیدری است
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم تا درخت دوستی کی بر دهد حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم گفت و گو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم شیوه چشمت فریب جنگ داشت ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد صد نامه فرستادم و آن شاهِ سواران پیکی نَدوانید و سلامی نفرستاد سویِ منِ وحشی صفتِ عقل رمیده آهو رَوشی، کبک خرامی، نفرستاد دانست که خواهد شُدنم مرغِ دل از دست وز آن خطِ چون سلسله دامی نفرستاد فریاد که آن ساقیِ شِکَّر لبِ سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد چندان که زدم لافِ کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد حافظ به ادب باش که واخواست نباشد گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی