eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی
روی تو به یک صبح دل انگیـز شبیه است شور تو به مرغان سحرخیـز شبیه است جو گندمی موی تـو در اوج جوانی انگار بهار است و به پاییـز شبیه است عاشق کش بالفطره ای ، ای شوق دمادم چشم تو از این حیث به چنگیز شبیه است من مست می حافظم و باده ی صائب شیراز تو از بس که به تبریز شبیه است
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی! نمی‌بینم تو را ابریست در چشم تَرم یعنی سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم فقط یکریز می‌گردد جهان دورِ سرم یعنی تو را از من جدا کردند و پشت میله‌ها ماندم تمام هستی‌ام نابود شد، بال و پرم یعنی نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟ اگر ده سال بر می‌گشتم از امروز می‌دیدی که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن پس از من آنچه می‌ماند به جا؛ خاکسترم یعنی نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم اگر منظورت این‌ها بود، خوبم... بهترم یعنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شبتون بخیر🌼
همین که خلق شدیم ابتدا علی گفتیم نداشتیم دهان، بی‌صدا علی گفتیم شبیه زلف به خود پیچ خورده بود جهان گشوده شد گره از کار، تا علی گفتیم هزار آینه چیدند در برابر هم در آن تجلی بی‌انتها علی گفتیم خدا به خلقت حیدر، تبارک الله گفت و ما به خلقت خود مرحباعلی گفتیم فرشته گفت که عشق است و بارِ سنگینی است به روی دوش گرفتیم و "یاعلی" گفتیم به هر دلیل که باشد به نفع ما شده است در آن سحر -چه بدانم؟- چرا علی گفتیم نه جبر بود نه تفویض شرح قصه‌ی ما «قدر» که سخت گرفت، از «قضا» علی گفتیم به روی آب نوشتیم مرتضی و سپس به گوش آتش و خاک و هوا علی گفتیم نمانده است زمان خالی از ارادت ما همیشه با یکی از انبیا علی گفتیم شدیم شاخه‌ی طوبی و چیدمان موسی و قبل معجزه‌اش با عصا، علی گفتیم به شکل باد گذشتیم از دهانه‌ی غار و با رسول خدا در حرا علی گفتیم دعا به چشمه بدل کردمان زلال و طهور بدون دغدغه سر تا به پا علی گفتیم و اهل خاک بگویند هرچه می‌گویند نظر به غیر نکردیم؛ ما علی گفتیم
🌼﷽🌼 🌼 عالــم  همـــه ذره ، آفتـــاب  است علی بخشندهٔ  بی حــدّ و حساب  است علی بر آتـــش و بــاد و آب ، فــرمــان دارد بر عالــم خــاک ، بــوتــراب  است علی
فروختیم ابد را غبارِ کثرتِ عالم، ز چشم برده احد را که از سرابِ صنم برده ام ز یاد صمد را چراغ عقل ز فرط هوای نفس خموش است به دست خویش چرا کُشته ایم راه بلد را؟! زیان نموده تر از ما نبوده کس به دو عالم برای یک نفس اینجا، فروختیم ابد را به روی بالش غفلت چگونه سر بگذاری ز یاد برده ای ای دل مگر که سنگ لحد را؟! تهیست دست تو چون سرو، قامتت به چه قیمت ثمر نداشته باشی دگر چه فایده قد را؟ مبند دل که در آخر به زور تیغ اجل هم فلک ز آدمیان پس بگیرد آنچه دهد را خرابه ای شده این دل، مگر‌ که عشق بیاید که غیر او نبود چاره ای، ریا و حسد را ۱۳ آذر ۱۴۰۲
صبح آمده، پاییز غزل می‌کارد باید که قریحه‌ام قلم بردارد پاییز، تمام شعرها شعرتر است از دوش درخت عاشقی می‌بارد
باز باران با ترانه... با گهر های فراوان... می خورد بر شانه هایم... تا بگریم بی بهانه... یادم آرد روز باران... گردش یک روز دیرین... در کنارت،خوب و شیرین... خنده هایی عاشقانه... سر خوش و خوشحال مثل... کودکی ده ساله بودم... مینشستم در کنارت... شاد و خرم... دست در دست تو... آن انگشت های کودکانه... با نگاهت با کلامت... با صدایت،با سلامت... می‌گذشتم از خیال و دور می‌گشتم ز خانه.... حال، من تنها نشستم... با تنی زخمی و بی جان... می زند شلاقِ چشمم... روی گونه،تازیانه...
صبحانه بیا به بوسه مهمانم کن آغوش بگیر و خوب درمانم کن بگذار لبم طعم لبت را بچشد صبح است بیا و بوسه بارانم کن
السلام علیک یا صاحب الزمان❤️ ای نـور چشــم عالمیــان ، صاحب الزمان! ای منجی زمیــن و زمـان، صاحب الزمان! ماییم و دلخوشی به سلامی که می دهیم هر روز صبح از دل و جان،صاحب الزمان!
عاشق شدن پیچیده ام کرد، نه کافرم نه اهل ایمانم توفان تهران را که یادت هست؟ هر روز تا آن حد پریشانم باید برایم دام بگذاری، باید بیایم دانه بردارم آیا رهایی غیر تنهایی ست؟ من در به در دنبال زندانم برنامه ام بعد از تو تکراری ست، قهوه پس از قهوه پس از قهوه شاید که پیدایت کنم بین، اَشکال راز آلود فنجانم من کوه بودم، سخت و پا بر جا، باید بپرسی از قدیمی ها دیدی چه کردی با دلم زیبا؟ حالا فقط یک ارگ ویرانم باران شروع شد و چترها وا شد، باران تمام و چترها بسته ست من مثل چتری “موسمی” هستم، من ماجرایی رو به پایانم
چشم تا بر هم زدم نور چراغ از دست رفت من پی وصل تو می گشتم، فراغ از دست رفت در حریم شعله ی عشق تو من پروانه وار آنقدر بی بال چرخیدم که داغ از دست رفت خانه ی شوق تو را منزل به منزل گشته ام آنزمان پیداش کردم که سراغ از دست رفت همچو بلبل وصل گل می خواستم صد حیف و آه تا رسیدم در کنار گل دماغ از دست رفت خواستم اندیشه را با عشق افساری زنم از پی افسار تا رفتم الاغ از دست رفت جهد کن عاشق که در فصل بهاران سر رسی قبل از آنکه گویدت پاییز ، باغ از دست رفت  
گر خرد کامل شود انسان نمی بیند زیان بدترین دشمن چه باشد آدمی را جز زبان؟   گرگ‌ها درّنده‌اند تکلیفشان روشن ولی وای از آن گرگی که پنهان است در ذات شبان   قبل از آنکه دل برنجانی کلامت را بسنج تیر رفته بر‌نمی‌گردد به آغوش کمان   هرچه بر خود می‌پسندی را بگو با دیگران فرق دارد نازنینم نیش جان با نوش جان   گر دلی را بشکنی تعریف حالت این شود همچو مرغی که قفس باشد برایش آسمان   نزد خالق با منیّت من منم هرگز نکن ما کجاییم نقطه‌ای در ناکجای کهکشان  
سخن خوب است ز اول خاطر کس را نرنجاند که بعد از گفتگو سودی ندارد لب گزیدن‌ها
این سینه نیست، مرکز اجماع دردهاست دیگر قدم خمیده تر از پیرمردهاست قلبی شکسته ، قامت خسته ،  تمام من این شهر بازمانده ی بعد از نبردهاست جان می کند دلم، همه سر گرم می شوند چون رقص تاس در وسط تخته نردهاست طوفان بکن!  مرا بشکن!  دل نمی کنم دریا تمام هستی دریا نوردهاست جای گلایه نیست اگر درد می کشم صد قرن آزگار ، همین رسم مردهاست
به خنده آمدم از راه و دید پاپتی‌ام و شد بهانه ی دیگر به درد نوبتی‌ام و مست بودم و خندیدم و نفهمیدم به چشم خوار و حقیرش چقدر شهوتی‌ام اشاره کرد به چشمک، که هی، بگو هستی؟ سکوت کردم و او چانه زد که ساعتی‌ام؟ لباس صورتی‌ام را گرفت و باور کرد میان اینهمه حیوان، پلنگ! صورتی‌ام میان معرکه ی هرچه مردِ شاه و گدا چقدر ضربه به من زد سکوت لعنتی‌ام و نعره زد که بگو خب زنیکه‌ی بد‌مست قوی‌تر از من و جیبم برایت اصلا هست؟ و خیره مانده به خویشم، چه می‌پسندم من؟ مرا به یاد من آور، بگو که چندم من؟ مرا به یاد من آور زنم؟ زنی که بدم؟ به من بگو که من اصلا زنی/که‌گی بلدم؟ منی که بین دو دستش به لمس محکومم اسیر وَهمِ نجابت، ز دااااد محرومم منم زنی که در این قرن، سادگی کردم و گندِ هرچه حماقت، دگر درآوردم بلند می‌شوم آری بلند می‌کنمت ببین چگونه به خاک سیاه می‌زنمت بیا حقیقت محض مرا ببین و برو که سالیان درازی اسیر فرصتی‌ام که انتقام خودم را بگیرم از دنیااات چه بخششی چه مرامی؟عجیب غربتی‌ام شکستی‌ام که بگویی قوی‌ترین مردی؟ شکستی‌ام که نبینی چقدددر قیمتی‌ام نگفته با تو کسی قیمت طلا قد نیست نگفته بودم اگر بشکنم ... غنیمتی‌ام؟ بیا و رد شو و از پیش چشم من گم شو بفهم روی غرورم چقدر غیرتی‌ام
از جام تخیّلم تغزّل می‌ریخت شور وشعف از نوای بلبل می‌ریخت آن شب که غزل برای من می‌رقصید از چارقدش روی زمین گل می‌ریخت
شبی که با تو نباشم، چه دیر می‌گذرد! بهار باشد اگر، زمهریر می‌گذرد بیا به روی زمین، آسمان دور است! سرشت خاکی ما سربه‌زیر می‌گذرد از آستان بلندت نزول کن باران بیا ببین که چه بر این کویر می‌گذرد نمی‌رسیم به مقصد؛ بعید می‌دانم... که عمر کوته ما در مسیر می‌گذرد مسیر سنگی و دشوار زندگی، دل من! تو رود باشی اگر! دلپذیر می‌گذرد
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
نمانده شور شکفتن برایِ‌مان، باران! کویر و باز کویر است هر کران، باران! طنین چهچههٔ عاشقانه دیگر نیست تو غیرتی کن و نَم‌نَم غزل بخوان، باران! چه ناله‌های قشنگی دل حزینم داشت به هم‌نوایی آواز ناودان، باران! شبی که سرزده می‌آمدی به گونهٔ من چه شورها که نمی‌شد به‌پا از آن! باران ببین چگونه صدایم تَرک‌تَرک شده است تو را چقدر بخوانم به صد دهان؟ باران سراغی از دل تنگم بگیر، پوسیدم بیا به خلوت من، آی مهربان! باران! ببار، چشم زمین‌گیر من _یقین دارم_ نمی‌رسد به تو دیگر از آسمان، باران!
دلم گر قصه گوید، اینک آن گوش لبم گر بوسه خواهد، این لب نوش اگر شب زنده دارم، این سر زلف چو خوابم در رباید، اینک آغوش  
بخند ورنه زمستان به جز ملال ندارد ملِون است هوا هیچ اعتدال ندارد به پشت پنجره شهزاده خانم خورشید نگاه می‌کند؛ اما چنان که حال ندارد به صنف گفت معلم که درس «آدم خوش‌بخت» تمام می‌شود؛ آیا کسی سوال ندارد؟ حمید گفت: خوشی در کجاست؟ بخت یعنی‌چه؟ غمی که در وطن ماست ماه و سال ندارد در این هوای زمستانی و هیاهوی کولاک یکی لحاف ندارد؛ یکی ذغال ندارد یکی به جبهه‌ی جنگ است در تقاطع آتش یکی به قعر زمستان کلاه و شال ندارد زبان حال درخت است این که در شب‌ چله برای ماه‌تاب شدن هیچ جوجه بال ندارد دماغ یخ‌زده دارد جوانکی به خیابان اگرچه دست‌فروش است دست‌مال ندارد بدون یار، بدون بهار، لیلی‌یی پاییز جمال و جاذبه دارد؛ ولی کمال ندارد