ز آه سرد من خورشید تابان رنگ میبازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پیدا
#صائب_تبریزی
علاج دردمندان را کند دیگر به بیماری
اگر افتد نظر بر چشم بیمار تو عیسی را
#صائب_تبریزی
دل از نازکخیالان میرباید معنی نازک
میفکن بر کمر زنهار آن زلف چلیپا را
#صائب_تبریزی
ز بیدردی به درد ما نپردازند غمخواران
همین آیینه میگیرد خبر، گاه از نفس ما را
#صائب_تبریزی
گرفتم گوشهٔ غاری ز گمنامی، ندانستم
که کوه قاف میسازد بلندآوازه عنقا را
#صائب_تبریزی
فرو رفتیم عمری گرچه در دریا چو غواصان
نیامد گوهری در کف به جان بی نفس ما را
#صائب_تبریزی
که میآید به سروقت دل ما جز پریشانی؟
که میپرسد به غیر از سیل راه منزل ما را؟
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی
توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را
مسیحا در علاج ما نفس بیهوده میسوزد
لب خاموش ساغر میگشاید مشکل ما را
#صائب_تبریزی
مقصود خدا از دو جهان خلقت زهراست
المنّةُ لِلّه که این است و جز این نیست...
#مهدی_جهاندار
از نام خود گذشت برای دل حسین
گفت این کنیز باد فدای دل حسین
پروانه بود دور قد زینب و حسن
شمعی شد و چکید به پای دل حسین
سرمایهاش چه بود؟ اباالفضلی از ادب
عباس را چه کرد؟ بهای دل حسین
ام البنینِ بعد پسرها چگونه بود؟
ابری که گریه شد به هوای دل حسین
ام البنین نه، راضیه او را بخوان که بود
راضی به کربلا به رضای دل حسین
پای غم حسین فدا شد تمام عمر
بودهاست او هم از شهدای دل حسین
#محسن_ناصحی
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
شراب شعر چشمان تو
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها، که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا، همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که میخندی
تو را از دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس!
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
#فریدون_مشیری
فکر میکردم جواب نامهام را میدهی
نامه را بی آنکه بگشایی، کنار انداختی!🤕
#سجاد_سامانی
🖇💌
به بی نام و نشانی میتوان شد ایمن از آفت
که زود از پا در آرد گردنافرازی نشانها را
#صائب_تبریزی
سر زلف که یا رب آستین افشاند بر عالم؟
که اسباب پریشانی به سامان است دلها را
#صائب_تبریزی
تیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ما
#صائب_تبریزی
اگر آزادهای، آسوده باش از سردی دوران
که دارد یاد هر سروی درین گلشن خزانها را
#صائب_تبریزی
چقدر اخوان ثالث حرف دل آدمو میزنه:
«گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم!
دیدمش.. وز یاد بردم گفته های خویش را..»
غزل گفتم، مبادا یک نفر هم بی خبر باشد
که خواهان تو باید بی گمان مرد خطر باشد
ببین نام تو را در شعر هایم منتشر کردم
نباید تا ابد احساس، مفقودالاثر باشد!
نه تنها بار غم را دوست دارم، شانه ی من هم
دلش می خواهد آن “بامی که برفش بیشتر…” باشد
نمی خواهم که عشق از ریشه هایم دست بردارد
چه عیبی تک درختی از رفیقان تبر باشد؟
چنان بی تاب تحسین تو هستم بعد هر شعرم
که دختربچه ای مشتاق لبخند پدر باشد!
امیر حسین دهلوی
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست
چشم میدوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق، که هر دستِ سلام
لمسِ آرامشِ سردیست که در آهن نیست
حس بیقاعدهی عقل و جنون با من بود
درک این حالِ بههمریخته تقریباً نیست
سالها بود از این فاصله میترسیدم
که به کوتاهی دلکندن و دلبستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست...
#عبدالجبار_کاکایی
آقا بیا که بی تو به دلها قرار نیست
دردی بزرگتر ز غم هجر یار نیست
آقا بیا که بین تمامیّ کارها
کاری که سخت تر بود از انتظار، نیست
آقا بیا که بی تو زمستان همیشگی است
آقا بیا که تا تو نیایی بهار نیست
ای آفتاب عشق قدم رنجه ای نما
ما را نصیب، بی تو بجز شام تار نیست
خوشبخت آن کسی که گرفتار تو شده
بیچاره آن کسی که به عشقت دچار نیست
آقا بیا که بی تو پر از حسرتیم و درد
آقا بیا که بی تو به دلها قرار نیست
#مهدی_شریفی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رفته ای و بی هدف است این غزل
مثل شکار تلف است این غزل
مثل تبر بر دل من میزند
نخل نشد ناخلف است این غزل
نشئه شده شهر پس از خواندنش
گل که نشد پس علف است این غزل
بین من و خاطره ات لعنتی
شعله شد و بی طرف است این غزل
شادی و غم را بهم آمیخته
گاه نی و گاه دف است این غزل
پودش اگر پنبه وسر میبرد
دار به تار کنف است این غزل
تکه پران طعنه زن و بی ادب
من چه کنم؟ بی شرف است این غزل
#حسین_مرادی
هر عالِم پر سر و صدا ، عامل نیست
هر مدّعی وصالِ حق ، واصل نیست
از دودِ گناه، اشکِ چشمم جاریست
هر گریه دلیل روشنی دل نیست
#عاصی_خراسانی
#رباعی
دیری است که از عشق تو دلگیر شدم من
از چشمهء چشمان تو هم سیر شدم من
از جور تو جاری شده خون جگر از چشم
این بود که از عشق تو تطهیر شدم من
دیگر هوس و قدرت پرواز ندارم
چون در قفس عشق تو زنجیر شدم من
این دل به کسی راه نمیداد عزیزم!
عشق آمد و بازیچهء تقدیر شدم من
پرپر شدن غنچه بهدست تو مبارک!
نشکفته، به آزار تو تکثیر شدم من
ایمان مرا مردم هشیار ندیدند
با جرم محبت به تو تکفیر شدم من
چون اشک شدم بعد تو ای نور دو دیده!
از دیدهء عشاق سرازیر شدم من
#زینب_نجفی
#راجی
ای زخم زننده بر رباب دل من
بشنو تو از ناله جواب دل من
در هر ویران دفینه گنج دگر است
عشق است دفینه در خراب دل من
#مولانا
انگار که از مشت قفس رستی و رفتی
یکباره به روی همه در بستی و رفتی
هر لحظهی همراهی ما خاطره ای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی
نفرین به وفاداریات ای دوست که با من
پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی
چون خاطرهی غنچهی پرپر شده در باد
در حافظهی باغچه ها هستی و رفتی
جا ماندن تصویر تو در سینهی من! آه!
این آینه را آه که نشکستی و رفتی
فاضل نظری
دل که افسرده شد از سینه برون باید کرد
مُرده هر چند عزیز است نگه نتوان داشت
#نظام_دستغیب
باز هم من ماندم و تصویر و یاد کودکی
شور و حال آدمک برفیِ شاد کودکی
رادیو نفتی و کرسی،، قصه ی مادربزرگ
حس و حال روستا و زوزه ی یک جفت گرگ
شب ستاره می شمردیم،، آرزو می بافتیم
بر سر خاتون قصه تور می انداختیم
یاد آن دوران بخیر و خوابهای نقره رنگ
غنچه ی مردابی و آوازِ قوهای قشنگ
قارچهای سمی اما حس و حال زندگی
صبح سرد و آفتاب بی مثال زندگی
جیرجیرکهای بید سبز مجنون حیاط
بوی مَرزه بوی ریحان بوی ترخونِ حیاط
رد شدیم افسوس و شور کودکی هامان گذشت
فصل های شادی از دنیای ما آسان گذشت
زاغ قصه رفته و قهر است با دنیای ما
توی شور کودکی جا ماند طعم چای ما
پنجره تا پنجره دیوار دلها سرد شد
حس و حال کوچه های آشنایی درد شد
رفته رفته بیکسی ها در وجود من نشست
دکه عاشق فروشی رسم دلها را شکست
آدمیت تازگی ها آنچه میپوشی شده
زندگی ها پوششی از خود فراموشی شده
میشود دل کند و از شهر مترسک ها گذشت
از دیار بی دلان با کوچ لک لک ها گذشت
خوب و بد مال شما، من مال اینجا نیستم
میروم،، انگار من از جنس دنیا نیستم
من مترسک نیستم اینجا نمی مانم دگر
حرف های بی سر و ته را نمی خوانم دگر
میروم از کوچه های کاسبان با کلاس
خسته ام از برق کفش و از مدل های لباس
خسته ام از حالت لبخند های زورکی
کاشکی گم میشدم در شور و حال کودکی
آنکه مست از عشق شد هر روز عمرش شاد باد
روز های خرم دیوانه بودن یاد باد
#مسعود_قاسمی
#امام_زمان_عج_مناجات
#حضرت_ام_کلثوم_س_مصائب
گلوی هجر فشردم که داده آزارم
فراق یار چه کرده است با دل زارم
سلام صبح امیدم، سلام مطلع فجر
هنوز منتظر صبح روز دیدارم
برای من که گدایم جهان نمی ارزد
اگر ز دامن لطف تو دست بردارم
به اینکه آبرویم ریخته نگاه نکن
نگاه کن چقدر بی پناه و ناچارم
گره به کار من افتاده است بازش کن
مرا ز خانهء خود رد نکن گرفتارم
کسی نبودم و قدر و بها به من دادی
کسی نبوده بجز فاطمه خریدارم
تمام نوکریم را به روضه مدیونم
تمام زندگیم را به تو بدهکارم
صدای خواهر زینب می آید از کوفه
دوباره سینه زن خواهر علمدارم
هنوز گریه کن کوچه های شام و یهود
هنوز مضطر راه شلوغ بازارم
شاعر: #رضا_دین_پرور
زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری...
🖋 #سعدی