eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
برگ های تاک پیر زندگی در کف باد خزان افتاده اند هیچ می دانی چرا این برگ ها زرد و خشک و خسته جان افتاده اند؟ کَم کَمَک دل می کَنَند از شاخه ها تا که بردارند بار از دوش تاک دل به باد سرد آبان می دهند ساده می افتند یک یک روی خاک خاک هم چون تشنه ی نوشیدن است خون رَز را دم به دم سر می کشد پیکر پوسیده اش را در شبی می فشارد سخت و در بَر می کشد باز سرمای زمستان می رسد برف سنگینی فرو خواهد نشست چشم بر هم می گذارد تاک پیر ریشه اش امّا درون خاک هست با نسیم دلکش فصل بهار خاک از خود رونمایی می کند آفرینش می زند اردو به دشت دختر رَز دلربایی می کند یاسوج.آذرماه۱۴٠۲
♡ به امّید طلوع نور رویت چشم وا کردم تو را با تک‌تک سلول‌های خود صدا کردم مرا با نغمۀ شورآور "ادعونی"ات خواندی و من یک‌عمر با این جملۀ زیبا صفا کردم برای اینکه ای حق! عشق تو در سینه بنشیند تمام عشق‌های باطل خود را رها کردم عصای وهم را انداختم در طور لطف تو به هر که تکیه دادم جز تو ای یکتا! خطا کردم تمام رازهای سربه‌مهر خویش را ای دوست سر سجادۀ ذکرم برایت برملا کردم تمام عمر طی شد با خیال روی شیرینت به شور عشقت آخرسر خودم را مبتلا کردم نوشتم روی دیوار دلم اسم قشنگت را تمام شهر را با نام خوبت آشنا کردم
نیستیم آسوده از دستِ اذیّت هایِ او غُصّه دائم ، پای در کفشِ دلِ ما می کُند
اختیارم داده اما این عطایش جبر دارد خاک شاید،گِل ولی آیا بر آتش صبر دارد می‌رود تا آسمان با گریه میریزد زمین و طاقت پُر گشتن و خالی شدن را ابر دارد زندگی مانند تعقیب و گریز ببر و آهوست مثل آهویی دویدم قصد جان را ببر دارد ما به دنیا آمدیم اما نیامد او به ما چون انتظار و طاقت مارا فقط یک قبر دارد آتش دل شعله ور میگردد و پروانه هاهم دل پرستش می‌کنند ‌و درکِ آن را گبر دارد
من سنگ نیستم که فراموش کنم آرام بایستم، فراموش کنم خندیدنمان می‌رود از یاد ولی من با تو گریستم، فراموش کنم؟
ما زنده به نور کبریاییم بیگانه و سخت آشناییم نفس است چو گرگ لیک در سر بر یوسف مصر برفزاییم
من ِ گذشته ی خود را به یاد داری که؟ به اصل ِ رجعت مرد اعتقاد داری که؟ منم به پای تو افتاده ام، نگاهم کن به چشمهای خودت اعتماد داری که؟ اگرنه مثل لبت در حصار کن آن را ظریف و ناب و زنانه، مداد داری که؟! غزل غزل قلمم اعتراف کرد به عشق خودت بخوان غزلم را، سواد داری که؟! هنوز حلقه در انگشتم است، از تو کجاست؟ نگو که نیست! که دادی به باد!... داری که؟!
پريد دخترک از خواب خوش بيا! تلفن خمار و خسته خودش را رساند تا تلفن -بله!الو!...وکسی گفت:حالتان خوب است؟ شکست فاصله های من و تو را تلفن صدا صدای همان مرد توی خوابش بود -چرا جواب ندادی به نامه ها؟...تلفن و بو نبرده کس از راز عشقمان بانو بجز خودم و خودت نه!ولی...خدا...تلفن بيا شبيه گذشته شويم يادت هست؟ چه لحظه های قشنگی گذشت با تلفن زبان دخترک از ترس بند آمده بود و گفت با لکنت ش ...ش...ما ؟تلفن و قطع شد و فقط بوق بوق ...دختر ماند که اين ادامه ی آن خواب بود يا تلفن؟
ای عشق! ای شکنجه‌گر مهربان من دلسوزی تو می‌زند آتش به جان من من راضی‌ام به مرگ، مرا زجرکش مکن درد فراق بیشتر است از توان من کام از هزار جام گرفتم ولی هنوز خالی‌ست جای بوسهء تو، بر لبان من ویرانه است خانه من بی حضور تو آشفته  است بی‌سر زلفت جهان من بازآ و قفل بشکن و آزاد کن مرا ای قهرمان گمشدهء داستان من بر تربتم دو غنچه به هم بوسه می‌زنند عشق است و زنده است هنوز آرمان من 📕وجود
پیدا بکن یک آدم آدم تری را و شانه‌های محکم و محکم تری را آقای خوبی که دلش سنگی نباشد معشوق‌های دوستت دارم تری را !! من را رها کن هرچه می‌خواهی تو داری از دست خواهی داد چیز کمتری را با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید و زد رقم، آینده‌ی درهم‌تری را تو آخر این داستان باید بخندی پس امتحان کن عاشق بی‌غم‌تری را ... من می‌روم، آرام آرام از همه چیز هر روز می‌بینی من مبهم‌تری را من را ببخش از این خداحافظ، خداحا ... پیدا نکردم واژه ی مرهم تری را . . .
چه قدر ثانیه ها نامردند  گفته بودند که بر می گردند برنگشتند و پس از رفتنشان بی جهت عقربه ها می گردند آه این ثانیه های بی رحم چه بلایی به سرم آوردند نه به چشمم افقی بخشیدند نه ز بغضم گرهی وا کردند از چه رو سبز بنامم به دروغ لحظه هایی که یکایک زردند لحظه‌ها همهمه‌هایی موهوم لحظه ها فاصله هایی سردند بگذارید ز پیشم  بروند لحظه هایی که همه بی دردند
گفتی برو!گفتم که میمانم نگفتم؟ گفتی چرا؟ گفتم نمیدانم نگفتم؟ گفتی خرابم میشوی گفتی ،نگفتی؟ گفتم چه میدانی که ویرانم نگفتم؟ تو تا توانستی به من ازصبرگفتی  من هیچ ازشوق فراوانم نگفتم تو هفت نسل عاشق ت را شرح دادی من یک کلام ازبرگ و بنیانم نگفتم گفتی چرا اینقدر با من مهربانی؟ گفتم نپرس! اما، پشیمانم نگفتم گفتی بیا لعنت بگوییم،از ته دل  گفتم تو را مدیون شیطانم!!نگفتم رفتی،نمیدانی،به خواهانت!براین دل اندازه ی موی پریشانم"نه"گفتم  
☆ حال دل من کاش که بهتر گردد ایام پر از دلهره‌ام سر گردد دلخسته‌ از این شهر پر از غوغایم ای‌کاش که تنهایی من بر گردد
☆ شــعر است همه حکایــــت تنهاها اشک است همیشه عادت تنهاها از بارش غم شبیه اقیانوس است تنهــــایـــی بــی‌نهـــایــــت تــنـهـــاهـــا
☆ وقتی شده باز آمدنش رؤیایی شد دیده‌ام از غصهٔ او دریایی رفــتـنـد تــمـام آشـنـایــان دلــم من ماندم و بار ماتم و تنهایی
از ما که غم و درد ،در آورد پدر با سوزِ خودش زخم زده باز تشر ای آینه احوال تو را می پرسم از چین و چروک صورتِ من چه خبر ؟
نقل است به روزگار ، شیدایی من افتـاده ز بام ، تشت رســوایی من از دُور و بَــرَم گــریختــند آدمـــها مــن ماندم و تنهایی و تنهایی من ۱۴۰۲/۱۰/۲
_- بردی همه‌ی زندگیم را با خود رفتی و شدم غریبه حتی با خود تنهایی باوفای خوبم برگرد! نگذار مرا به حالِ تنها با خود ()
در موج سکوت می رسد نجوایی تا ساحلِ صبح هر نفس آوایی بی وققه کنارِ گوشِ من می‌گوید: آرامشِ تو، منم... منم تنهایی
قرار بود قرار مرا به هم بزنی سکوت سلسله وار مرا به هم بزنی مگر توان حماسه رقم زدن داری که بخت ایل و تبار مرا به هم بزنی؟ حوالی گسل ِ"بوف کور" می چرخم "هدایت" ی که مدار مرا به هم بزنی؟ به جای قافیه بنشانمت دوباره که چه؟ که شعر قافیه دار مرا به هم بزنی؟ شکسته ریل ولی چاره چیست سوزنبان؟ اگر مسیر قطار مرا به هم بزنی… لگد بزن به سه پایه ، به بخت آخر من که نظم صحنه ی دار مرا به هم بزنی!
قصه ی هجران لیلی بالِ از خود رفتن است در سرِ مجنون که خود پامالِ از خود رفتن است اینهمه افسانه ها کز شرح حالِ عشق هست شرح حالی بی رمق از فالِ از خود رفتن است هر کسی زین ماجرا مفتون تعبیر خود است مستِ تعبیریم و این ابطالِ از خود رفتن است در دعای سال نو گفتیم حول حالنا شاید این سالی که آمد سالِ از خود رفتن است بی خبر، اینجا به هردم میتوان از خویش رفت این دعا از فرطِ استیصالِ از خود رفتن است قصه ی آزادی ما زین قفس افسانه نیست این قفس شاید درِ اقبالِ از خود رفتن است گر پیِ آزادگی هستی ز خود آزاد باش هرچه هست اینجا به استقلالِ از خود رفتن است زاهد از خود دور کن تسبیح ِ دانه دانه را خال معشوق است کو تکخالِ از خود رفتن است از نیاز خویش فارغ شو. نیایش بهر چیست؟ هر نیازت عینِ اضمحلالِ از خود رفتن است میوه ای کینجا رسید از این درخت افتاد و رفت هرکسی مانده ست اینجا کالِ از خود رفتن است هیچکس با تو نمی گوید حدیثِ بی منی هرکسی از خویش رفته، لالِ از خود رفتن است معتکف می گفت افسونی ز وصفِ اعتکاف گفتم اینها جمله قیل و قالِ از خود رفتن است در حدیثِ شمع بین، عرفان به دور از انزواست مجلس از او گرم و او در حالِ از خود رفتن است هر کسی با شیوه ای گرمِ رهایی از خود است شاید این کشکولِ صوفی شالِ از خود رفتن است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با عشق علی همیشه قلب تو تپید ماننـد تـو را خـدا نیاورده پدید از کرب و بلا، «ام فضائل» شده ای بـا مـادری چهـار فــرزنـد شهیـد
سلام صبحتون بخیر 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم شامِ سیاه را به هم می زد صبح هم روز ِسپید را رقم می زد صبح از پشتِ هزار پشته ی تاریکی می آمد و پشت پا به غم می زد صبح!