eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تا روی به کشتی نجات آوردیم امید به ساحل حیات آوردیم در مقدم پنجمین امام رحمت ما هدیه برایش صلوات آوردیم
صحبت از عاشقی و عشق جگر می‌خواهد دم زدن از لب معشوق شکر می‌خواهد بال در بال ملک دور ملک چرخ زدن نظر حضرت حق، همّت پر می‌خواهد به هواخواهی از یار، علمدار شدن سینه‌ای همچو ابالفضل سپر می‌خواهد آسمان موهبتی باز فرستاد زمین صید این موهبت ای دوست هنر می‌خواهد نیست معلوم حسن باز نوه خواسته است یا دل حضرت سجاد پسر می‌خواهد دامن فاطمه‌ای باز قمربار شده علی دوم زهراست، پسردار شده پسری آمده همنام رسول دو سرا احمد دوّمی از نسل علی و زهرا آمده تا که به اسلام اصالت بدهد آمده تا که بود پرچم دین پابرجا خاک می‌خورد علوم نبوی روی زمین آمده تا که تکانی بدهد دنیا را کیست او، آنکه بفرمود نبی در وصفش باقرالعلم نبییّن و به ایٍّ بقرا شیعه شد زنده به هر جملۀ قال الباقر شیعه باقی است به ابقای کلام آقا آمده روشنی چشم رسول ثقلین نوۀ مشترک و وارث خون حسنین کیست مولا، نوۀ صاحب کشتی نجات کیست آقا، پسر ذکر و دعا و صلوات او همان زمزمۀ یهوه بود با موسی او همان نور خداوند بود در میقات او همان است که با نام شریف باقر مژدۀ آمدنش داده خدا در تورات او همان است که از دور و برش می‌روید صد هزاران گل خیرات، درخت برکات عمل دشمن او چیست به جز بار گناه لغزش شیعۀ او چیست به غیر از حسنات مهر ارباب، قبولی عمل می‌باشد بی ولایش بخدا لعل، بدل می‌باشد هر که سمت حرمش رفت بها می‌گیرد از کرمخانۀ ارباب عطا می‌گیرد نفس عیسوی‌اش داروی هر دردی است کور از هرم نفس‌هاش شفا می‌گیرد گاه با دستخطش زنده کند مرده و گاه با همان دست کرم، دست گدا می‌گیرد گاه در مزرعه‌اش کارگری ساده بود گاه در خانۀ وی مدرسه پا می‌گیرد گاه با خاطرۀ کودکی‌اش؛ تنهایی به سر و سینه زنان بزم عزا می‌گیرد چارساله پسری بود به همراه پدر به سوی دشت بلا، کرببلا کرد سفر
دل ز شوق گریه ای مستانه می سوزد مرا عاقلان ! رحمی که این دیوانه می سوزد مرا  آتش دوزخ نسوزاند دل بـی درد مرا ساقی مجلس به یک پیمانه می سوزد مرا  عاقلان را مرگ مجنون بی تفاوت بود لیک قصه گو، با نقل آن افسانه می سوزد مرا  شمع من سرگرم شوق سوختن باشد چنانک دود رنگ ار شد پر پروانه می سوزد مرا  خار خشکم،شاخ بی برگم، نمی دانم  ولی خویش می سوزد مرا، بیگانه می سوزد  مرا  
نگاه خسته ی من ! فرصت تماشا نیست نگو که بود؟ چه شد؟ فکرکن که حالا نیست قرار قبلی ما کوچه ی اقاقی بود به پای شوق رسیدم ، دیدم آنجا نیست به هرطرف ، به زوایای کوچه پیچیدم به هرطرف چو نسیمی وزیدم اما نیست به قطره ای لب این باغ تر نخواهد شد اگر چه هیمنه ی ابرها زمستانیست سخاوت درّ و مرجان ز برکه چشم مدار که تنگ مختصر برکه ، جای دریا نیست به بید تکیه زدم جای شانه اش خالی چقدرحال وهوای دو چشم بارانیست دوباره قهوه تقدیر تلخ و نوشیدن نگرد ! تنگ شکر درحوالی ما نیست
2_1152921504642491235.mp3
6.43M
🎧 استودیویی |نمی دانم که می باشم؟ 🎤 کربلایی محمد حسین پویانفر 📿 به مناسبت اول ماه رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاه خسته ی من ! فرصت تماشا نیست نگو که بود؟ چه شد؟ فکرکن که حالا نیست قرار قبلی ما کوچه ی اقاقی بود به پای شوق رسیدم ، دیدم آنجا نیست به هرطرف ، به زوایای کوچه پیچیدم به هرطرف چو نسیمی وزیدم اما نیست به قطره ای لب این باغ تر نخواهد شد اگر چه هیمنه ی ابرها زمستانی است سخاوت درّ و مرجان ز برکه چشم مدار که تنگ مختصر برکه ، جای دریا نیست به بید تکیه زدم جای شانه اش خالی چقدرحال وهوای دو چشم بارانی است دوباره قهوه تقدیر تلخ و نوشیدن نگرد ! تنگ شکر درحوالی ما نیست
کام من تلخ تر از قهوه ی قاجاری هاست جبر تو ساده ترین حالت ناچاری هاست اسم تو روی لبم بود که ترکم کردی دوستی با رقبا عادت سیگاری هاست مرد وقتی که هوایی بشود ، سالم نیست که زمین گیر شدن حکمت بیماری هاست اولین خون زمین ریخته خون عشق است شاید این فلسفه ی خلق خودآزاری هاست دست در جیب قدم می زنی و میدانم کشف دستان تو انگیزه ی بسیاری هاست با همان پیرهن پاره شفا داد عزیز گاه آزاد شدن بند گرفتاری هاست رود دریا شدنی نیست اگر بنشیند لذت وصل به جان کندن و دشواری هاست
در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان  یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم  یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم از عشق از آیین تو، از جهل تو، از دین تو انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم
درخت‌ها قلم و هرچه بحر، جوهر تو نبود علمي اگر بسته بود دفتر تو تو گرم بحثی و چون کودکانِ مشق‌نویس، فرشتگان زده زانو به پای منبر تو حدیث و آیه و تفسیر، تیغ و شمشیرت محدثان و فقیهان سپاه و لشکر تو عجیب نیست که انقدرها کریم شدی که دختر حسن ابن علی‌ست مادر تو تویی که قبل ولادت توسط جابر رسانده است سلام تو را پیمبر تو طلوع صبح ظهورست وعده‌ی عشاق قرار و وعده‌ی ما مرقد مطهر تو
عشق من و تو هیچ سرانجام نداشت با تو دل من لحظه‌ای آرام نداشت هر بار که خاطرات را شخم زدم دیدم که به جز خیال و اوهام نداشت
حیرانی بین تیغ ابرو سخت است یک مرد مقابل دو چاقو سخت است در باور سرد یک پلنگ زخمی خندیدن شوخ چشم آهو سخت است من معتقدم برای یک مرد نبرد بر خاک نشستن دو زانو سخت است سنگی که تمام عمر را «اَسود» بود حالا بشود «سنگ ترازو» سخت است راضی به هزار مرگ شومم آخر جان کندن بین تار گیسو سخت است در هر چه که از تن تو گفتم کفر است دیندار شدن در این هیاهو سخت است اصلا به کدام فلسفه باید گفت اثبات خدا کنار بانو سخت است
زیاد از حد کشیدم منّت و ناز نگاهت را که مغرورانه هی تکرار کردی اشتباهت را خیالاتی شدی، بد باورت شد پاره ی ماهی تماشا کرده ای در آینه روی سیاهت را!!!؟ کنارم بودی و همواره دورم می زدی باشد... نمی بخشم عزیزم... تا ابد جرم وگناهت را خودم تا اوج بالا بردمت ،اما غلط کردم از این پس می کَنم با جان ودل هر روز چاهت را تمام عهد وپیمانهای ما امروز باطل شد نداری مثل سابق در دل من جایگاهت را شدم بازیچه ی دستت، ولی بازی بلد هستم... وخواهی دید آخر کیش ومات پادشاهت را
چه داغ ها که ندیدم، چه درد ها نکشیدم توهم بگوچه کشیدی؟ بغیردست کشیدن!
بسم الله الرحمن الرحیم ملامت منی که بار سفر بسته بودم از آغاز نگاه خویش به در بسته بودم از آغاز برای سرخی صورت به روی هر انگشت حنای خون جگر بسته بودم از آغاز منم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به تاج پدر بسته بودم از آغاز به دشمنان خود آنقدر مطمئن بودم! که روی گُرده سپر بسته بودم از آغاز به خاطر نپریدن ملامتم نکنید که من کبوتر پربسته بودم از آغاز عجیب نیست که با مرگ زندگی کردم به قتل عمر کمر بسته بودم از آغاز اگر چه آخر این قصه بسته‌ام در را چنین نمی‌شد اگر بسته بودم از آغاز مجتبی خرسندی
فاطمی و علوی گوهر ماه رجب آمد به همانندی و همنامی و اوصاف محمد(ص) وارث جود و کرامات و شکوه حسنین است دست پر آمده هرکس که در خانه ی او زد شرح اوصاف و مقامش، هنر هر بشری نیست شاعری کار کُمَیت است که از او بسراید او شکافنده ی قهار علوم است و در آفاق نهضت علمی وفرهنگی او گشته زبانزد پیک پیغمبر خاتم شده جابر که سلامی وقت دیدار رخ حضرت باقر(ع) برساند قبله ی حاجت ما بوده و در عالم رویا زده ام چنگ همیشه به ضریحی که ندارد
نبین به خوبی‌ات ای مهربان نظر دارم من از نگاه به ماه رخت حذر دارم مرا نمی‌شود ای دوست پای‌بند کنی برای دست‌کشیدن ز عشق پر دارم هنر نداشت زلیخا که دل به یوسف بست منی که از همه دل کنده‌ام هنر دارم خیال کرده‌ای از تیر عشق می‌ترسم؟ نه! آهنی است دل و سینه‌ام سپر دارم چه فایده که بگویی که دوستم داری که دربرابر این حرف گوش کر دارم به‌فرض ریشه کند عشق در دل سنگم چه باک! ریشه کند نازنین! تبر دارم سر از خیال من ای عشق پاک! خالی کن که دست‌خالی‌ام و پاک دردسر دارم تو از هوای عقاب دلم خبر داری من از هوای تو ای آسمان خبر دارم
عشق شد واسطه تا صلح و ثباتی بشود بین دعوای دو تا دِه "صلواتی" بشود جنگل رابطه تا مزمزه ی آتش رفت قرعه افتاد که او آب حیاتی بشود در خودش سوخت و انگار هلاهل نوشید تا که در کام اهالی شکلاتی بشود عشق برگشت سرِ چشمه و می ریخت در آب اشکِ حسرت که نشد شاخِ نباتی بشود... خان بالا که نه...!!! تقدیر گمانم نگذاشت...!!! دختری، همسرِ یک بچه دهاتی بشود....
بر روی کلاه و شال آدم برفی بنویس که خوش به حال آدم برفی از جانب هر که اهل عشق آباد است یک بوسه بزن به خال آدم برفی
هرکس به طریقی دل ما می‌شکند بیگانه جدا، دوست جدا می‌شکند بیگانه اگر می‌شکند حرفی نیست از دوست بپرسید چرا می‌شکند؟
دو جام، سِحرِ لبالب که باده‌نوشِ منند دو جادُوانه که خنیاگرِ سروشِ منند دو ذوفُنونِ جنونی، دو شعله‌ور، دو شرر دو سر سپرده که سوداییِ خموشِ منند دو شرمناک که عطشان و آتشین، بی‌تاب به نعره آمده از هیبتِ خروشِ منند دو چاله قعرِ جهنم، دو شاهراهِ بهشت که ماتِ برزخِ گلگونِ شعله‌پوشِ منند دو راس تازیِ سرکش، دو جُفت اَدهمِ مست که لولیانِ تب‌آلوده‌ی چموشِ منند دو مارِ زنگیِ روییده بر دو شانه‌ی من کز آستینِ من و هم‌نشینِ دوشِ منند دو سوگوار، دو آشفته‌سر که جامه‌دران غریوِ مرثیه گِرد حریمِ گوشِ منند دو چشمِ مات تو، آری، دو چشم تیره‌ی تو که تا قیامِ قیامت سیاه‌پوشِ منند
قلب رفت و همه‌ی بغض تو اینک مانده است مزرعه مُرد ولی ظلم مترسک مانده است از تن مانده‌ی من لطف یقین ریخت به خاک بی خدا مُردم و بالای کفن شک مانده است دست پنهان تو یعقوب مرا داد فریب ورنه بر پیرهن پاره‌ی من لک مانده است تور بردار از اندام من ای ماهیگیر دیگر از ماهی تو مشتی ز پولک مانده است ساده ات سوت کشان ترک شد از کالبدت سوت زن رفت ولی ناله‌ی سوتک مانده است کودکی با همه‌ی خاطره‌ات گشت و گذشت همه رفتند ولی عشق عروسک مانده است
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
وقتی سلام من به شما مثل سائل است آقا برای آمدنت جان، چه قابل است؟ حتی خیالِ ماه به شب روشنی نداشت چون ماهِ رویِ خوبِ شما قرص کامل است تب کرده‌ام، وجودِ تو درمان هر چه درد درمانِ هر مریض، خودش از فضائل است عیسی کنار پای شما بر زمین نشست روح القدس، مسیح فقط در شمائل است از هر جهت که می‌نگرم ذکر نام توست آقا بیا که قبله به سوی تو مائل است سجاده‌های شعبده را قلع و قمع کن مثل ریا که چاره و حل المسائل است دیگر غروب می‌شود و چشم من هنوز در انتظار معجزه‌ای از تو نازل است تسبیح هر سکوتِ لبم گفته یا حسین شاید به ذکر یاد حسینت که قابل است پایان رسد به ثانیه‌ای قرن بی‌تویی بر او نمی‌رسد، تو‌ بزن، مُهر باطل است! دیگر به‌جان رسیده لبم، کم نظاره کن ما سیزده پیاله ندیدیم چاره کن...
بندگان در بند خویش اند از کسی یاری مخواه از خدا باید بخواهی تا من اویت کند علیرضا بدیع
گوی قشنگ آرزوها جز حبابی نیست با سوزن مرگ آرزوها می‌رود بر باد
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امّید ز هر کس که بریدیم، بریدیم دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم
تو را چه غم كه شب ما دراز ميگذرد، كه روزگار تو در خواب ناز ميگذرد...
شبتون بخیر🌼🌼🌼