『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتسےوهفتم رسیدیم خونه رفتم بالا زن عمو بهم گفته بود که پیامش
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتسیوهشتم
شماره گرفتم زن عمو جواب داد با گریه گفتم:
+زن عمو این عکسا رو دوستم ازم گرفته اونم داره دروغ میگه به جون بابا قسم من..
-عزیزم ماهم که باور نکردیم عکسا رو اون گرفته
داشتم با زد عمو صحبت میکردم که یهو صدای پسر عمو اومد
+مامان!!ماماااااااان!!!کجایییی؟
_اتنا جان یه دقیقه صب کن ببینم امیر علی چی میگه
*باشه زن عمو اصلا من قطع میکنم بعدا حرف بزنیم
_تو رو خدا ببخشید آتنا جان
*نه زن عمو این چه حرفیه فعلا خدافس
_خدافس عزیزم
وقتی خداحافظی کردیم مثل اینکه زن عمو خیلی عجله داشت ببینه پسر یکی یدونه چی میگه و یادش رف تلفن رو قطع کنه
منم میخواستم قط کنم اما یه حسی قلقلکم میداد که قط نکنم و ببینم چی میگن
پس منم گوشی رو قطع نکردم و منتظر موندم تا صداشون رو بشنوم
میدونم کار زشتی می کردم که به حرفشون گوش میدادم اما اسم کامران و شنیدمـ می خواستم ببینم چی میگن
_امیر علی:اگه واقعا همو دوست داشته باشن چی؟؟
_بین اون و کامران هیچی نیست
_مامان شما که چیزی راجب علاقه من به دختر عمو حرف نزدین؟؟
_فعلا نه
-نمی خوام بیخودی دختر مردم رو درگیر کنم می خوام برم سوریه
_سوریه؟؟
شاید آتنا هم تورو دوست داشته باشه علاقه آتنا برات مهم نیست؟؟
_حالا که معلوم نیست
_بعدشم مگه قراره بری شهید بشی ایشالا یه عمر باهم زندگی میکنین
_چی میگی مامان از کجا معلوم کامران و دوست نداشته باشه؟؟
*تلفن رو قطع کردم تا اینجاشم نباید گوش می دادم
با شنیدن حرفای پسر عمو یهو احساس خوشایندی بهم دست داد...
ولی نمیدونم چرا
اینکه پسر عمو منو دوست داره؟؟
و یه حس ترس از اینکه پسر عمو قراره بره سوریه اگه شهید بشه چی😱
🗯وای اتنا دوباره تو به سرت زد...الکی خیال بافی نکن
پاشدم گوشی رو زدم به شارژ و دراز کشیدم روی تخت اما مگه خوابم میبرد
همش فکر پسر عمو و حرفاش تو ذهنم مرور میشد
علاقش به من،سوریه رفتنش...
اینکه فکر کرد من کامران رو دوست دارم
اگه بیاد خواستگاری جوابم چی باشه؟؟
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمتسیوهشتم شماره گرفتم زن عمو جواب داد با گریه گفتم: +زن عمو این
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتسےونهم
صبح بیدار شدم
رفتم سمت آشپزخونه تا صبحونه رو اماده کنم اما مگه می شد فکر نکرد به چیزایی که دیشب شنیدم
اصن من پسر عمو رو دوست دارم؟؟
آتنا چرا حرف مفت میزنی پسر عمو اصن خونه هست،اصن شما هم دیگه رو چند بار دیدین که بدونی دوست داره یانه
سعی می کردم خودمو مشغول کنم
تا دیگه فکر نکنم ،صبحونه رو خوردم با اینکه اصلا میل نداشتم کلا دوست ندارم تنهایی چیزی بخورم،
رفتم تو اتاق نگاهی به کتاب خونه کوچیکم انداختم هنوز کتابای پسر عمو رو بهش پس نداده بودم🤦♀
رفتم سمت کتاب یادت باشد برداشتم و نشستم روی تخت شروع کردم به خوندن:
((اعتقاد داشتم وقتی یک شهید جاوید الاثر میشود و پیکرش روی خاک ها می ماند این امید را داری کنار پیکرش یک گل زیبا شکوفا بشود که وقتی باد می وزد عطر آن گل در همه عالم بپیچد این یعنی زندگی.
این یعنی شهید است هنوز هم هست. اما در گلزار شهدا سردی سنگ مزار احساس زندگی را دور میکند.
از خانه یک راست به معراج شهدا رفتیم. اول خیابان عبید. همه چیز روی دور تند رفته بود چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید باخبر شده بودم حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند.
میخواستم بگویم حمید جان تو که با معرفت بودی حداقل من رو زودتر خبر میکردی طاقت ندارم اینقدر سریع همه چیز رو باور کنم. با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود قرار شد یک ربع با حمید تنها باشم بغلش کردم. نازش کردم. روی تنش دست کشیدم. همیشه به این لحظه فکر میکردم که در این لحظات یک خانوم به شوهر شهیدش چه حرفی میتواند بزند برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم ولی همه یادم رفته بود. سرم رو بردم کنار گوشش گفتم: یادت باشد! دوستت دارم. خیلی خیلی دوستت دارم. سرم را بلند کردم انگار که منتظر جواب باشم چند لحظه سکوت کردم دوباره در گوشش گفتم
حمید! دوستت دارم.))
همین جوری داشتم اشک می ریختم که گوشیم زنگ خورد کتابو گذاشتم تو کتاب خونه و گوشیو برداشتم دیدم باباس
+الو سلام بابا جونم
_سلام دختر بابا خوبی؟؟
+ممنون شما چیکار میکنین؟
_منم سرکارم بابا. زنگ زدم بگم یه دستی به سر و روی خونه بکش ببین چی کم و کسر داریم بگو من بخرم
+باشه فقط خبریه؟؟
_عمو اینا قراره بیان
+آها باشه چشم
_کاری نداری بابا جان
+نه بابا جون خدافس
-خدانگهدار
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلم
بعد از اینکه تماس تموم شد تازه مغزم شروع کرد به تجزیه و تحلیل
عمو میخوان بیان ینی سمیه و شوهرشم میان؟؟
اوه یادم نبود سمیه امروز میرسه یادم باشه زنگش بزنم بپرسم کی میرسه
باذوق و شوق پاشدم و خونه رو مرتب و تمیز. کردم خداروشکر همه چی داشتیم و نیاز نبود بابا چیزی بخره میوه ها رو شستم و چیدم و اماده گذاشتم یخچال
ناهارم حال نداشتمـ چیزی درست کنم یه نیمروی ساده درست کردم و خوردم رفتم سراغ گوشیم تا زنگ بزنم سمیه ،شمارشو گرفتم
+الو سلام سمیه جون
-سلام عزیزم
+چه خبر خوش میگذره؟
-جای همتون خالی
+کی میرسین؟
-یکی دوساعت دیگه
+باشه پس می بینمت.خداحافظ
-خداحافظ عزیزم
بعد از اینکه صحبتم با سمیه تموم شد یهو یادم افتاد که ازش نپرسیدم چه ساعتی میان
خب حالا یه ساعت میان دیگه چه فرقی داره
نمی دونم چرا زن عمو زنگ نزده
پاشدم ساعتو نگاه کردم حدود ۴ بود خیلی خسته بودم و گفتم یکم بخوابم تا ۵
انقدر خسته بودم همین که سرم رو گذاشتم رو بالش خوابم برد.
خواب بودم که حس کردم یکی داره صدام میکنه چشمام رو که باز کردم و بابا رو دیدم که داره صدام میزنه
-دخترم پاشو شب شده الان میان
+وایی ،چقدر خوابیدم
بابا رفت بیرون و منم بلند شدم و لباسایی که از قبل آماده کرده بودم و پوشیدم یه شومیز صورتی روسریمم لبنانی بستم و چادر رنگیمو برداشتم و رفتم بیرون
رفتم تو اشپزخونه و وسایل و اماده کردم
+بابا
-جانم
+میگم شام که نیستن؟من چیزی درست نکردم
-نه فکر نکنم چون گفتن یه ساعت میان میشنن و میرن حالا یه چیزی از بیرون می گیریم
+اها
منم رفتم رو مبل کنار بابا نشستم و تلویزیون و روشن کردم یادم افتاد نماز نخوندم
+بابا عمو اینا کی میان؟
-باید بیان دیگه کم کم
+نماز نخوندم برم بخونم تا میان
-باشه برو بابا جون
سریع رفتم و وضو گرفتم و دوباره روسریمو بستم و نمازمو شروع کردم
نماز دوم و داشتمـ می خوندم که صدای زنگ در اومد
سلام نماز دادم و جانماز و سریع جمع گردم اصلا اون موقع حواسم نبود که خب چرا آیفن و زدن طبقه پایینن دیگه خب در واحد و باید بزنن
رفتم بیرون دیدم بابا در واحد و باز کرده و عمو منصور پشت سرش مژگان و خانومش و آخرین نفر
کامران با یه دسته گل و جعبه شیرینی اومد داخل
همون جوری وسط هال خشکم زده بود.....
#ادامه_دارد...
✍🏻#ب_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلویک
بابا ازشون دعوت کرد رو مبل بشینن
منم به خودم اومدم و رفتم سمت آشپزخونه بابا رو هم صدا کردم که بیاد
بابا هم اومد بهش گفتم:
+شما که گفتین عمو قراره بیاد
-خب اره
+من نمی دوستم عمو منصور و میگین
-من نفهمیدم که منظورمو متوجه نشدی
+راستی بابا چرا با گل و شیرینی اومدن مگه نگفتین دورهمیه خانوادگیه
اینجور که اینا لباس پوشیدن انگار اومدن خاستگاری
-من خبر ندارم اره قرار بود یه دورهمی باشه
امیدوارم فقط یه دورهمی باشه
-باشه بابا من چایی میریزم شما ببرین لطفا
چایی و ریختم و سینی رو دادم دست بابا
بابا سینی رو برد منم پشت سرش رفتم
همین که وارد پذیرایی شدیم زن عمو گفت:
-قبلنا رسم بود عروس خانوم چایی رو میاورد و تعارف میکرد
بابا با اخم چایی و تعارف کرد و نشت و گفت:
-داداش گفتن یه دورهمی خانوادگی
نه خواستگاری
عمو همون طور که چایشو می خورد گفت :
-اره شرمنده دیگه کار کامرانه گفته حالا که اومدیم کار و یه سره کنیم
بابا جواب داد:
-اما شما که جواب اتنا می دونید چیه؟
کامران یهو پرید وسط بحث و گفت:
-بله من به مامان و بابا گفتم که جواب اتنا جان مثبته
زیر لب گفتم:اره فقط به خانواده گفتی جواب اتنااااا جان چیه
بابا عصبانی شده بود ولی سعی کرد که خیلی با ارامش به کامران بگه:
-اولا اگه جوابش مثبتم باشه هنوز محرم نیستین که میگی اتنا جااان
بعدشم حق نداری از جانب کسی حرف بزنی و جواب نه قاطع اتنا رو که از وقتی تو المان بودیم بهت گفته الان به همه بگی مثبته
زن عمو حرف بابا رو نشنیده گرفت چون فورا گفت:
-خب حالا، بزارین برن حرفاشون و بزنن
دیگه نباید سکوت می کردم
گفتم :
+میام باهات صحبت میکنم فقط به خاطر اینکه دیگه تمومش کنی بریم دنبال زندگی خودمون
بلند شدم و کامران هم به پیروی از من بلند شد و به سمت تراس رفتیم و
وارد تراس شدیم سعی کردم فاصله مو با کامران حفظ کنم و بهش رو ندم چون میدونستم اگه یکم شل بگیرم دیگه واویلاس نگاهم به حیاط دوخته بودم که گفت:
-نمیخوای چیزی بگی آتنا جان؟
+آتنا جان نه و آتنا خانوم نشنیدی مگه بابام چی گفت؟
-باشه آتنا خانوم چرا عصبانی میشی؟؟
+ببینید پسرعمو من دیگه اون آتنای سابق نیستم گرچه آتنای سابق هم هیچ وقت دوست پسر نداشته و با نامحرم راحت حرف نمیزده خودت که باید بهتر بدونی
اما آتنای جدید برای خودش اصول و قاعده ساخته
پسرعمو برای من حریم محرم و نامحرم اهمیت پیدا کرده،نماز خوندن مهم شده،روزگرفتن مهمه
شما هیچکدوم از این هارو که خط قرمز منو دینم هست رو رعایت نمیکنین
پس لطفاً پسرعمو این بحث خاستگاری رو همین جا تموم کنین و دیگه ادامش ندین
خواستم برگردم تو خونه که دیدم کامران جلوی پام زانو زده و چادرم رو گرفته........
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلودوم
خودمو یکم کشیدم عقب اما چادرم و ول نکرد گفتم:
-چیکار میکنی؟
سرشو اورد بالا گفت :
-فهمیدم از هر راهی وارد بشم فایده نداره میتونم با زور و تهدید باهات ازدواج کنم اما دل تو با من نیس
+کاش زودتر متوجه میشدی و می رفتی دنبال زندگیت انقدر من و اذیت نمی کردی
سرشو انداخت پایین و گفت:
-اگه عوض بشم چی؟
+چی؟!!!
-اگه منم بشم یکی مثه خودت چی ؟
+به خاطر من عوض شدن هیچ فایده ای نداره پاشو
-اگه واقعا عوض شدم و به خاطر تو نبود چی؟
+این سوالا چیه ؟
بلند شد و وایساد گفت :
-جواب من و بده می خوام تکلیفم معلومـبشه
نمی دونم چرایهو انقدر لحنش ارومـشده بود ولی نه این همون کامرانه حتما اینم یه بازیه
+جوابت معلومه
-بازم نه
+توقع داری اره باشه
دستاشو گذاشت لبه بالکن و زل زد به اسمون و گفت:
-این بار دلیلت چیه؟
+حتی اگه عوض بشی گذشتت پاک نمیشه تو با یه عالمه دخت...
-بسه.باشه من میرم ،امید وارم خوشبخت بشی اتنا خانوم
روشو برگردوند و رفت دلم سوخت براش نمیدونم چرا این قدر با بی رحمی جواب دادم خب حرفم حق بود
کلافه شده بودم ترجیح دادم تو بالکن بمونم تا برن یهو نگاهم افتاد روی تاب که دیدم پسر عمو نشسته واااای نکنه کامران به خاطر همین چادر منو گرفته
نه اون حرفاش پس چی بود
پسر عمو تا دید نگاهش میکنم سرشو انداخت پایین و رفت
باصدایی بابا برگشتم تو خونه
وارد که خونه که شدم با نگاه سنگین و دلخور زن عمو مواجه شدم که گفت:
-معلومـ نیست چی شده که جواب مثبتشو تغییر داده؟
_زن عمو من به آقا کامران هیچ جوابی ندادم
+پس کامران من الکی گفته که آتنا دوسم داره؟؟
خواستم جواب زن عمو رو بدم که خود کامران مداخله کرد
-مامان جان آتنا خانوم راس میگن،ایشون هیچ جواب مثبتی به من نداده بودن من و مژگان فک میکردیم که میتونیم آتنا خانوم رو راضی کنیم که راضی نشدن
بهت زده به کامران نگاه می کردم از حرفش شوکه شده بودم اخه این کی انقدر عوض شد
سرشو انداخت پایین و خداحافظی کرد :
-خداخافظ دختر عمو
زیر لب گفتم:
+خداحافظ
با بقیه هم خاحافظی کردیم البته غیر از مژگان که اگه می تونست فکر کنم با دستای خودش می کشتم
بابا هم بعد از خداحافظی در و بست گفت:
-چی شد بابا ،کامران انگار اون کامران قبلی نبود
همون طور که چادرم و در می اوردم گفتم:
+بابا ،فعلا کلافم نمی دونم چی درسته چی غلط سر فرصت باهم حرف می زنیم
-باشه بابا برو استراحت کن
+شب بخیر
-شبت بخیر
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوسوم
صب حدود ۱۱ بود که از خواب بلند شدم برا خودمم عجیب بود که اینهمه بخوام بخوابم
همه بدنم داغ بود فکر کنم تب کرده بودم
بله دیگه یهو بری تو بالکن تو اون هوای سرد همین میشه اتنا خانوم
اون موقع انقدر از استرس گرمم بود نفهمیدم چیکار کردم
رفتم آشپز خونه چای ساز و زدم به برق صدای زنگ در اومد
رفتم درو باز کردم زن عمو بود
+سلام زن عمو اتفاقی افتاده؟
_سلام عزیزم نه چه اتفاقی!اجازه هست بیام داخل؟؟
+ببخشید زن عمو بفرمایید داخل
زن عمو اومد داخل تعارفش کردم بشینه و رفتم براش چایی بریزم
_تازه از خواب بیدار شده بودی؟؟
+بله زن عمو😅
_اها آتنا جان بیا دودقیقه بشین کارت دارم
+چشم زن عمو چایی بریزم اومدم
_باشه عزیزم
رفتم تو آشپزخونه رو چایی ریختم
+بفرمایید زن عمو اینم چایی
_اتنا جان یه سوال داشتم
+بفرمایین
_اتنا جان تو چه حسی به کامران داری؟
با اوردن اسم کامران یاد دیشب افتادم دوباره حس عذاب وجدان
یعنی خیلی بد حرف زدم؟
گفت می خوام عوض بشم اگه واقعا عوض بشه چی؟
وای خدا تازه داشت یادم می رفت
+من منظورتون و نفهمیدم
_منظورم اینه که دیشب من متوجه شدم اومدن خواستگاری می خوای چه جوابی بهش بدی؟
ینی بهش علاقه داری؟؟
+خب........نه علاقه دارم
چرا این سوال رو میپرسین؟؟
_می خواستم بدونم اگه چیزی بینتون نیست یعنی جوابت منفیه
امشب بیایم خونتون برا امر خیر
+امشب؟امر خیر؟
_اره راستش تو از وقتی اومدی به دلم نشستی امیر علیم داره کارای سوریش جور میشه می خوام یه جورایی موندگارش کنم
البته خودشم به تو یه حسایی داره از وقتی چادری شدی دیگه نیومده بریم جایی برا خواستگار
+من نمی دونم چی بگم گیج شدم
_از بابات پرسیده عمو بابات هم گفته هرچی اتنا بگه اگه راضیه شب بیاین
حالا زنگ میزنیم خبرشو از بابات می گیریم
بعد بلند شد فنجون چایی گذاشت تو سینی و گفت
_من رفتم دخترم بیخشید نتوستی صبحونم بخوری دیگه.
+نه بابا خواهش میکنم
زن عمو رفت و منم در و بستم و رفتم نشستم روی مبل سرمو بین دستاموگرفتم
کلافه بودم
از یه طرف من هنوز قضیه کامران و هضم نکرده بودم اینام که اینقدر عجله دارن
خدایا خودت کمک کن
سرمو بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم هنوز مونده بود تا اذان بلند شدم تا وضو بگیرم
یکم قرآن بخونم تا آروم بشم
خیلی حالم بد بود
چند تا عطسه هم کردم دیگه مطمئن شدم
سرما خوردم
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@asfaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوچهارم
کم کم علائم سرما خوردگی داشت خودش رو نشون میداد و منم نمیتونستم هیچ کاری بکنم
روی تخت دراز کشیده بودم صدای پیام گوشیم اومد
دستمو دراز کردم و برداشتم سمیه بود پیام و باز کردم
💬_سلام آتنا جونم،نمیای دیدن دختر عموت؟ از زیارت اومدم ها😁
💬+سلام سمیه جونم دیروز که میدونی نتونستم امروز که...🤒🤧
💬_عه تو هم سرما خوردی؟
💬+مگه دیگه کی سرما خورده؟
💬_داداشم
به پنج دقیقه نرسید که سمیه زنگ در رو زد
رفتم سمت در و باز کردم
+سلااام عروس خانوممم
_اوه صدا رو😂سلام عزیزم
+اوا چرا میخندی سمیه؟
رفتیم روی مبل نشستیم سمیه گفت:
_چی شد سرما خوردی؟
+رفتم تو باکلن دیشب
_آخه وسط زمستون جفتتون دیوونه اید
+جفتمون؟
_😂😂😂😂
+خوبی سمیه؟چرا می خندی خب؟
_هیچی آخه یه نفر دیگم دیشب رفته تو حیاط سرما خورده
+داداشت و میگی
_اوهوم
اصلا حال نداشتم روی مبل دراز کشیدم
_وایسا یه قرص بخور بعد بخواب
+گشتم نداشتیم سرما خوردگی
_خب وایسا زنگ بزنم امیر علی قرصای خودشو بیاره
+باشه
_چی بشه امشب
+یعنی چی ؟
_مراسم خواستگاری که عروس و داماد سرما خوردن
+عه مسخره ،خب یه شب دیگه بیاین
_نه بزار بیایم خاطره بشه
+چی دقیقا خاطره بشه؟
_سرماخوردگیتون
دستم و بردم بالا و گفتم
+خدایا همه رو شفا بده مخصوصا اونایی که شوهرشون خبر نداره زنشون مغزش داغونه
_باشه اتنا خانوم نوبت منم میرسه
رقت سراغ گوشیش گوشیو گذاشت کنار گوشش و شروع کرد به صحبت
منم چشمام بسته شدو خوابیدم
وقتی بیدار شدم دیدم همه جا مرتبه و بوی سوپ میاد پاشدم نشستم
_عروس خانوم بیدار نمیشی؟
+چییی؟
سمیه از تو آشپزخونه با کاسه اومد بیرون
_هیییی... بیدار شدی؟
+آره.خب
به سمیه گفتم
+عروس خانوم به من بودی؟
_هاااا...نهههه راستی میگم امیر علی که برات قرصا رو اورده بود
به زور می گفت بیدارت کنم که ببریمت یمارستان
هرچی بهش گفتم خوابه گوش نمی کرد
بهش میگم اگه راس میگی اوضاع خودت بدتره هنوز نرفتی دکتر
راستی باباتم زنگ زد
همون طور که سوپ و می خوردم گفتم
+عه چی گفت؟
_بهش گفتم سرما خوردی حالتو پرسید گفت اگه حالت خیلی بده بیاد گفتم نه
+آها
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@asfaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتچهلوچهارم کم کم علائم سرما خوردگی داشت خودش رو نشون میدا
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهل_و_پنجم
نزدیکای غروب بود که سمیه گفت:
+خب عروس خانوم چی می پوشی می خوای انتخاب کنم برات یا خودت میتونی؟
_واقعن میخواین امشب بیاین؟
آخه این طوری من سرما خورده داداشت سرما خورده
+خوبه که خاطره میشه😂😂
_حیف که الان حالم بده وگرنه یه خاطره ای نشونت میدادم که کیف کنی
سمیه شروع به خندیدن کرد و گفت :
_نه پس خداروشکر حالت خوبه که اینطوری جواب منو میدی
و بعد به سمت در رفت و گفت :
_فعلا تا شب عروس خانوم😜
در و بست و رفت .آخه وقت اومدن بود الان من هنوز سر قضیه کامران تکلیفم با خودم مشخص نیست.
بابا رفته بود دوش بگیره خونه رو هم که سمیه آماده کرده بود گوشیمو برداشتم و رفتم روی تخت دراز کشیدم .
داشتم پی دی اف کتاب دلتنگ نباش و می خوندم که برام پیام اومد
💬_سلام دختر عمو.....خواستم بگم امیر علی پسر خیلی خوبیه از همه نظر همونیه که با اعتقاداتی که داری جوره....
میدونم نیاز به تایید من نبود ولی خواستم فقط خیالتون و راحت کنم...ببخشید که پیام دادم ...هنوز مونده تا اعتقاداتم قوی بشه و بانامحرم حرف نزنم...
خوشبخت بشین....
همون جوری زل زده بودم به گوشی چند بار پیامشو خوندم واای یعنی انقدر عوض شده ؟بیین چجوری رفتار کردی که من تشخیص نمیدونم کدوم حرفات راسته و کدوم بازی
زل زده بودم به گوشی و تو فکر بودم که بابا اومد تو اتاق من پاشدم روی تخت نشستم و بابا هم کنارم نشست
_بهتری خترم؟
+آره قرص و سوپ و خوردم بهتر شدم
_خدا رو شکر
نگاهم به گوشی تو دستم یود که بابا گفت:
_چیه؟چرا تو فکری؟چیزی شده؟یا داری به شب فکر میکنی
بی مقدمه گفتم
+کامران عوض شده،نمی دونم شاید داره وانمود میکنه
_خب اگه واقعا عوض شده باشه تو جوابت چیه؟
+نمی دونم
_خوب فکر کن جوری تصمیم نگیر که بعدا پشیمون بشی بابا
+نمی تونم
_چرا امشب که عمو اینا رفتن تا هروقت که بخوای می تونی فکر کنی
از روی تخت بلند شد و رفت سمت در که برگشت و گفت:
+آتنا جان بابا نمیخوای حاضر شی؟
_چرا بابا جون الان پامیشم
+باشه بابا جون فقط لباس گرم بپوش که رفتین تو تراس حالت بدتر نشه
+عه بابا
_جان دلم
+اذیت نکن
+چشم بدو آماده شو
با یه بسم الله بلند شدم و رفتم سراغ کمد
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتچهل_و_پنجم نزدیکای غروب بود که سمیه گفت: +خب عروس خانوم چ
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهل_و_ششم
ساعت ۸بود که صدای زنگ در اومد
منو بابا بلند شدیم رفتیم دم در برای استقبال
بابا در رو باز کرد و منم کنارش وایستادم
در که باز شد اول زن عمو اومد تا من و بغل کنه که رفتم و عقب گفتم:
+عه زن عمو سرما خوردم
همه خندیدن
بعدم عمو و سمیه و در آخر پسر عمو اومدن داخل
دست سمیه شیرینی بود و دست پسر عمو گل
پسرعمو وقتی رسید به من گل رو داد دستم و گفت:
_ بهترین؟؟
+ بله بهترم .خدارو شکر
پسرعمو چیزی نگفت و فقط به یه لبخند محو اکتفا کرد ،همه رفتن روی مبل شنستن و منم رفتم تو آشپزخونه الان می فهمیدم سمیه چقدر استرس داشته و من مسخره بای در میاوردم دیشب انقدر استرس نداشتم ،لابد به خاطر اینکه میدونستم چی باید به کامران بگم و برای خواستگاری نیومدن
سمیه اومد تو آشپزخونه و پیشم نشست:
_استرس داری؟
+آره
_خب بزار از تجربیاتم برات بگم
+چی میگی تو فقط پسر خالت اومده خواستگاریت اونم با یه جلسه حل شد
_عه ...حالا من انگار خواستگار نداشتم
+نمیودن خونتون که کدوم تجربیات
_باشه بابا تسلیم خوبه استرسم داری ها
چند دقیقه تو سکوت بودیم و فقط صدای بزرگترا از پذیرایی میومد
_میگم اتنا
+بله
_نظرت چیع؟
+درباره چی؟
_امیر..
بابام صدام کرد
_دخترم چایی و بیار
از جام بلند شدم تا چایی بریزم دیدم نمی تونم
+سمیه بیا تو بریز
_باشه بده من اون قوری رو
انقدر استرس داشتم سرما خوردگیم و یادم رفتع بود سمیه چایی هارو آماده کرد منم چادرمو مرتب کردم و با یه بسم لله سینی رو ازش گرفتم
دستام یخ کرده بود از آشپزخونه پشت سر سمیه رفتم بیرون و اول به عمو زن عمو تعارف کردم بعد به پسر عمو وسمیه آخری رو هم دادم به بابا و نشستم
عمو گفت
+داداش دیگه بریم سر اصل مطلب
اومدیم آتنا جان رو واسه امیر علی خاستگاری کنیم
البته اگه آتنا جان این پسر ما رو به غلامی قبول کنه
همه شروع کردن به خندیدن
بعد از کلی خنده بابا گفت
_این چه حرفیه داداش غلامی چرا امیرعلی تاج سره
زن عمو رو به بابا و گفت:
_گه اجازه بدین این دوتا جوون برن تو تراس حرفاشونو بزنن😂
همه زدیم زیر خنده البته من بیشتر خجالت کشیدم پسر عمو هم سرشو انداخته بود پایین می خندید .زن عمو دوباره گفت:
آتنا جان پاشو،امیرجان پاشو عمو برین تو اتاق
چادرمو مرتب کردم تا بلند بشم سمیه هم گفت :
_آره تراس نرین تو تراس بدتر میشین اون وقت من بیچاره باید از شما مراقبت کنم
بالاخره پسر عمو زبون باز کرد و گفت:
_پس تو فکر خودتی نه فکر ما
+آره دیگه😁
بلند شدم و پسرعمو هم بلند شد...
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوهفتم
خودمم از وضع پیش اومده خندم گرفته بود روز خاستگاری عروس و دوماد هر دو مریض،سرما خورده بودند
به در اتاق رسیدیم پسر عمو ایستادو تعارف کرد تا اول من وارد بشوم و بعد اون روی تخت نشست و من روی صندلی ب
5دقیقه ای از ورود وا به اتاق میگذشت اما فقط صدای فین فین منو سرفه های خشک پسر عمو شنیده میشد.
تا اینکه پسر عمو یا یه سرفه صداشو صاف کرد و گفت:
_خب شما شروع می کنید؟
سریع گفتم:
+نه.......خب ....یعنی... شما بفرمایین
_چشم..
دختر عمو شما معیارتون واسه انتخاب همسر چیه؟
+خب پسر عمو من از وقتی تغییر کردم یه سری عهد ها با خدا و خودم و آقا امام رضا کردم معیارهام تغییر کرد ولی مهم ترین معیار من با خدا بودنه
کسی که خدارو دوست داشته باشه و به حرف خالقش اهمیت بده قطعا معنی عشق و محبت رو میفهمه
_دختر عمو شما درمورد کار من چیزی میدونید راجب حقوق من و اینجور چیزا؟؟
+فقط میدونم که شما سپاهی هستید
_داره کارام جور میشه برم سپاه قدس
+و بعدش می خواید برید سوریه؟
_بله
بزرگترین حسرت من تو این دنیا شهادته
میخوام برم سوریه
هیچی نگفتم و نگاهمو دوختم به انگشتام
_ببنین دختر عمو من دلم می خواد همسرم تو این راه همراهم باشه
سوریه رفتن محروح شدن داره،شهید شدن داره، مفقود الاثر شدن داره
به همه اینا فکر کنین
+خب حتما می خواین برین؟
_انشالله بله
بعد از کمی مکث گفت:
_خب دختر عمو چیزی هست که بخواهید راجب خودتون بگین یا بخواین راجب من ؟
+فقظ می خواستم بگم که بین من و کامران هیچی نیست
_من میدونم که بین شما هیچی نیست
_خب شما سوالی ندارین؟
+چیزی به ذهنم نمیاد
_پس من می پرسم
رهبر و قبول دارین؟
+معلومه که قبول دارم
ولی چیز زیادی ازشون نمی دونم چند وقتی دارن راجبشون تحقیق میکنم
_آتناخانوم
باصدای آتنا خانوم گفتنش از فکر و خیال بیرون آمدم
+بله؟
_من خونه ندارم فقط طبقه بالا هست که قراره خرد خرد پولشو به بابا یدم
ماشین فعلا ندارم
دیگه حقوقمم کفاف یه زندگی دو نفره رو میده فکر کنم
شما راضی هستین؟
+این جور چیزا برام مهم نیست
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوهشتم
دیگه حرفی نمونده بود که پسرعمو و گفت :
_بریم دیگه بیرون منتظرن
سری به نشانه تایید نشون دادم و بلند شدیم و بیرون رفتم وارد سالن پذیرایی که شدیم سمیه با خوشحالی گفت:
_خب خداروشکر اینا حرفاشون تموم شد شیرینی رو بخوریم که دهنمون شیرین بشه؟؟
خواستم جواب بدم که زن عمو گفت:
_ سمیه چرا اینقدر هولی تو
بزار آتنا جان فکرشو بکنه فرداشب جواب بده به ما
سمیه گفت:
_ آخه نکه خود مامانم و امیر علی اصلا هول نیستن که میگن تا فردا جواب میخوان😂😂
همه زدن زیر خنده وماهم رفتیم نشستیم
****
عمو اینار رفتن و قرار شد هر وقت تصمیم گرفتم خبر بدم
روی تخت خوابیده بودم و مدام این جمله تو ذهنم تکرار می شد
سوریه رفتن
مجروح شدن داره
شهادت داره
مفقود الاثر شدن داره
کمی بالش و زیر سرم جابه جا کردم
خیلی دو دل بودم
پسر عمو گفت
خودش میدونه چیزی بین ما نیست
کامران تو فرودگاه همه چیزو بهش گفته
منم پرسیدم فروگاه برای چی؟
گفت داشت بر می گشت آلمان به پسر عمو گفته حتما برا مراسمای محرم خودشو می رسونه دلش می خواد ایران باشه
پسر عمو هم می گفت عوض شده پس دیگه این یه بازی نبود .
خیالم راحت بود که قضیه کامران تموم شده ولی ناراحت بودم که اون شب بد حرف زدم باهاش،
دوباره ذهنم پر کشید سمت پسر عمو هروقت به جواب مثبتم به پسر عمو فکر می کردم
تمام صحنه های خبر شهادت به همسراشون
توی کتابا میمود تو ذهنم
نمی دونستم چیکار کنم
دل زدم به دریا و گفتم استخاره بگیریم
واقعن سر دوراهی بدی گیر کرده بودم نمیدونستم جواب مثبت بدم یا نه از نظر خودم استخاره بهترین راه بود
تنها دلیلم برا جواب منفی شهادتش بود
که با استخاره دو دل بودنم حل می شد
در آخر تصمیم نهایی رو گرفتم فردا صبح زنگ میزنم و میخوام که برام استخاره بگیرند
سعی کردم بخوابم اما خوابم نبرد صدای پیامک گوشیم اومد دستمو دراز کردم و از روی میز برداشتم.
از طرف بابا بود...
💬_کاش مامانت تو این شب مهم بود ،راهنماییت می کرد
ولی می خوام بهت بگم که امیر علی پسر خیلی خوبیه نظرت راجبش چیه؟
💬+می خواد بره سوریه آخه اگه شهید شد؟
💬_کتاب گلستان یازدهم یادته؟
💬+آره جز کتابایی بود که پسر عمو برا تولدتون آورد
💬_یادته پدر دختره بهش چی گفته یود؟
یکم فکر کردم تا یادم اومد چند وقت پیش این کتاب و با بابا خونده بودیم براش پیام دادم
💬+یه شب زندگی با یه مرد بهتر از صد سال زندگی با یه نامرده
#ادامه_دارد...
#به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتچهلوهشتم دیگه حرفی نمونده بود که پسرعمو و گفت : _بریم دی
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهل_و_نهم
صب که بیدار شدم به خودم یه کش و قوسی دادم و بلند شدم صبحونه خوردم و یادم افتاد که میخواستم درمورد جوابم به خاستگاری دیشب استخاره بگیرم
تو نت سرچ کردم و بالاخره به شماره مطمئن پیدا کردم تا بتونم استخاره بگیرم شماره رو گرفتم که یک منشی مرد جواب داد
+سلام علیکم
_سلام
+بفرمایید امرتون
_حقیقتش میخواستم خواهش کنم برای یه امری واسم استخاره بگیرین
+اجازه بدین و پشت خط منتظر باشین
بعد از گذشتن حدود ۴یا۵دقیقه همون آقا گفت:
_خانوم استخارتون خوب اومده
_..........
+خانوم؟؟؟
_تشکر از لطفتون ممنونم
و بعد قطع کردم نمیدونم چرا ولی از اینکه استخارم خوب اومده بود خوش حال شدم
یکم خونه رو مرتب کردم و رفتم سراغ گوشیم تو کانالا می گشتم که یه مطلب دیدم درباره رفیق شهید بود . نوشته بود
*میدونی چقدر قشنگه با رفیق شهیدت درد دل کنی ؟ ازش کمک بگیری یه جورایی پیش خدا برات پارتی بازی کنه*
یه کلیپم بود باز کردم و دیدم بار اول بود درباره رفیق شهید می شنیدم رفتم تو نت تا سرچ کنم و یه شهید به عنوان رفیق برای خودم پیدا کنم
اما از بین شهدا هیچ شهیدیو پیدا نکردم یه لحظه به ذهنم رسید برم گلزار شهدا گفتم هم برا اولین بار میرم یه رفیق پیدا می کنم هم ازش کمک می گیرم که دلم و قرص کنه به این ازدواج سریع زنگ زدم بابا و بهش گفتم که می خوام برم اونم قبول کرد و گفت مواظب خودم باشم
بلند شدم و لباس پوشیدم و زنگ زدم آژانس رفتم پایین
سوار آژانس شدم گفتم به سمت گلزار شهدای گمنام حرکت کنه
ماشین راه افتاد منم تو نت می گشتم و فکر این بودم که کیو به عنوان رفیق شهید انتخاب کنم اما به نتیجه ای نرسیدم
ماشین وایساد
_بفرمایید خانوم
+ممنون
کرایه رو دادم و پیاده شدم قدم زنان راه میرفتم و یکی یکی اسم شهیدا رو می خوندم یکم اون ورطرف تر نگاهم خورد به قبر یه شهید گمنام رفتم سمتش اما یه آقایی نشسته بود و سرش پایین بود
یکم رفتم عقب تر با خودم گفتم حالا یه شهید دیگه انتخاب کن از کنار همون آقا گذشتم و خواستم رد بشم که شنیدم گفت:
_رفیق تو که همیشه برام درست کردی این دفعه هم پیش خدا پارتی بازی کن به دل دختر عموم بنداز جواب مثبت بده
همون طور شوکه وایساده بودم پشت سرش صدای پسر عمو بود شک نداشتم نمی دونستم چیکار کنم سریع برم ؟یا بمونم گیج شده بودم
یهو پسر عمو پاشد وایساد همون طور که سرش پایین بود گفت :
_ببخشید خانوم بفرمایین شما من داشتم می رفتم
پس منو ندیده بود و فکر می کرد می خوام به جاش بشینم
اما الان باید چی می گفتم یهو گیج شدم و گفتم:
+نه خواهش میکنم میرم یه جای دیگه پسر عمو
با شنیدن پسر عمو سرشو با تعجب اورد و بالا و .......
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹