#دو ماه قبل از #شهادت باز #ایوب پیگیری کرد. خیلی شور و اشتیاق داشت. این همه شور و علاقه برای خود من هم جالب بود. #خوشحالیاش را #نمیتوانم #توصیف کنم.
🍃⚘🍃
در همه دورههایی که برگزار شد با همتی بالا شرکت کرد. میدانستم تاب ماندن ندارد. #غیرتی#ابوالفضلی⚘داشت. #ارادتش هم که به #اهل بیت⚘ به ویژه به #امام حسین (ع)⚘دیگر مجالی بر ماندنش نمیداد. من هم مخالفتی نداشتم.
🍃⚘🍃
نمیخواستم #شرمنده #اهل بیت⚘ و #حضرت زینب(س)⚘ بشوم.#جز برای #امر به معروف و#نهی از منکر زیاد صحبت نمیکرد. #افکارمعنویاش را در خودش #نگه میداشت.
🍃⚘🍃
هیچ وجه #نمازش #ترک #نمیشد و #دائم الوضو بود و اگر پیشش میخواستی در مورد کسی حرف بزنی و #غیبت کنی در اون محل #نمی ماند و محل را #ترک #میکرد.
🍃⚘🍃
به نظر من آن چیزی که #مجید را به مقام #شهادت رساند، #عشق و #ارادتش به #اهل بیت🌷و #خصوصاً #امام حسین (ع)🌷بود. #همسرم با برادرم خیلی صمیمی بودند. قرار گذاشتند اربعین ۹۶ با هم به کربلا بروند.😭😭
🍃🌷🍃
#مجید در خیالش برای این سفر رؤیاها بافته بود. به برادرم میگفت: «اربعین میریم کربلا. دستمال برمیداریم و #کفشهای زائران ا#مام حسین (ع)🌷 را پاک میکنیم. من توی #بینالحرمین میخوام #کفاش بشم!»😭
🍃🌷🍃
من به حرفهایش خندیدم. گفتم: «#مجید حالا چرا کفاش؟» جدی شد و نگاهم کرد. با حالت عجیبی گفت: «گرد پای زائرای #امام حسین🌷 تبرکه. دوست دارم خاکهای اونا بخوره به دست و صورتم»😭
🍃🌷🍃
اما قسمت نشد بره 😭😭
بعد از چهلم #همسرم به خانه خواهر شوهرم رفته بودم. خانم مسنی را آنجا دیدم. پرسید: «تو همسر #مجیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «میدونستی همسر تو هر ماه یک مقدار پول به من کمک میکرد؟»
🍃🌷🍃
از تعجب ماتم برد. از این موضوع هیچ خبر نداشتم. وضع خانواده خودمان خوب نبود. #مجید پدرش را از دست داده بود و #وظیفهاش میدانست که به #مادرش #کمک مالی کند.😭
🍃🌷🍃
به نظر من آن چیزی که #مجید را به مقام #شهادت رساند، #عشق و #ارادتش به #اهل بیت🌷و #خصوصاً #امام حسین (ع)🌷بود. #همسرم با برادرم خیلی صمیمی بودند. قرار گذاشتند اربعین ۹۶ با هم به کربلا بروند.😭😭
🍃🌷🍃
#مجید در خیالش برای این سفر رؤیاها بافته بود. به برادرم میگفت: «اربعین میریم کربلا. دستمال برمیداریم و #کفشهای زائران ا#مام حسین (ع)🌷 را پاک میکنیم. من توی #بینالحرمین میخوام #کفاش بشم!»😭
🍃🌷🍃
من به حرفهایش خندیدم. گفتم: «#مجید حالا چرا کفاش؟» جدی شد و نگاهم کرد. با حالت عجیبی گفت: «گرد پای زائرای #امام حسین🌷 تبرکه. دوست دارم خاکهای اونا بخوره به دست و صورتم»😭
🍃🌷🍃
اما قسمت نشد بره 😭😭
بعد از چهلم #همسرم به خانه خواهر شوهرم رفته بودم. خانم مسنی را آنجا دیدم. پرسید: «تو همسر #مجیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «میدونستی همسر تو هر ماه یک مقدار پول به من کمک میکرد؟»
🍃🌷🍃
از تعجب ماتم برد. از این موضوع هیچ خبر نداشتم. وضع خانواده خودمان خوب نبود. #مجید پدرش را از دست داده بود و #وظیفهاش میدانست که به #مادرش #کمک مالی کند.😭
🍃🌷🍃
#دو ماه قبل از #شهادت باز #ایوب پیگیری کرد. خیلی شور و اشتیاق داشت. این همه شور و علاقه برای خود من هم جالب بود. #خوشحالیاش را #نمیتوانم #توصیف کنم.
🍃⚘🍃
در همه دورههایی که برگزار شد با همتی بالا شرکت کرد. میدانستم تاب ماندن ندارد. #غیرتی#ابوالفضلی⚘داشت. #ارادتش هم که به #اهل بیت⚘ به ویژه به #امام حسین (ع)⚘دیگر مجالی بر ماندنش نمیداد. من هم مخالفتی نداشتم.
🍃⚘🍃
نمیخواستم #شرمنده #اهل بیت⚘ و #حضرت زینب(س)⚘ بشوم.#جز برای #امر به معروف و#نهی از منکر زیاد صحبت نمیکرد. #افکارمعنویاش را در خودش #نگه میداشت.
🍃⚘🍃
هیچ وجه #نمازش #ترک #نمیشد و #دائم الوضو بود و اگر پیشش میخواستی در مورد کسی حرف بزنی و #غیبت کنی در اون محل #نمی ماند و محل را #ترک #میکرد.
🍃⚘🍃
به روایت از همسر#شهید:
من در خانوادهای مرفه زندگی میکردم که#ایوب به خواستگاریام آمد. آن زمان فقط یک راننده بود. رانندهای که هیچ سرمایه دنیایی نداشت.
اما من #سرمایههای #معنوی و #الهی بیشماری در #وجود او دیدم.
#صداقت، #ایمان،#اخلاص، #نجابت و از همه #مهمتر #تدین و #ارادتش به #اهل بیت (ع)⚘
🍃⚘🍃
من و #ایوب #11 سال زندگی کردیم. #ایوب شغلهای متعددی را تجربه کرد. ابتدا راننده تاکسی بود بعد رفت سراغ مرغ فروشی و مرغداری و بعد هم راننده ماشینهای سنگین شد و سر آخر هم پیمانکار بود.
🍃⚘🍃
#پیمانکاری که با اوضاع و احوال #سوریه کار و زندگی و همه تعلقاتش را کنار گذاشت و #رفت.
# دو سال پیش از #شهادتش رفت و #داوطلبانه ثبت نام کرد.
🍃⚘🍃
در خدمت سربازیاش دورههای زیادی را گذرانده بود و از لحاظ رزمی #توانایی بالایی داشت. میگفت برای #خدمت به حرم #حضرت زینب (س)⚘به #سوریه میرم،خیلی پیگیری هم میکرد.
من هم گفتم همراه شما میآیم و آنجا هر کاری از دستم بر بیاید انجام میدهم. آشپزی، خیاطی و هر چیز دیگه، بعد از #شهادتش مسئول مربوطه گفت خودمان ایشان را با #تأخیر اعزام کردیم.
اینقدر #اخلاص داشت که گفتیم بره زود #شهید میشه
🍃⚘🍃
به روایت از همسر #شهید :
من و #حجتالله نسبت فامیلی داشتیم. پسر خاله پدرم بودند ،سال 84# با هم ازدواج کردیم. ایشان در سال 89# به عضویت #سپاه پاسداران درآمدند.
🍃🌷🍃
من مشکلی با #حضور #همسرم در #دفاع از
#حرم آلالله🌷 نداشتم. #حجتالله #دی ماه 92# به #عراق رفت و حدود #چهار ماه بعد یعنی در اردیبهشت 93# به خانه برگشت.
🍃🌷🍃
بعد هم بارهابرای انجام #مأموریت به عراق سفر کرد. 20#اسفند 96# برای #اولین و #آخرین بار به #سوریه #اعزام شد، با همه وابستگی و دلبستگیهایش به خانواده و زندگی راهی شد و #عشق و #ارادتش به #اهل بیت(ع)🌷 را برای خودش #تکلیف میدانست.
🍃🌷🍃
#همسرم قبل از اعزام به #سوریه، برای خداحافظی با من و دخترم به بیمارستان بقیهالله آمد. دخترم النا بیمار و در بیمارستان بستری بود.😔
آمد و گفت باید به #سوریه بروم. گفتم اجازه بدهید تا دخترمان حالش بهتر شود و بعد از ترخیص به #مأموریت برو. گفت نه باید بروم.😔
🍃🌷🍃
دلش راضی به رفتن بود اما برای من با دو تا بچه سخت بود. گفتم #حجتجان کمی صبر کن، بچهها که بزرگتر شدند بعد برو. گفت نه، باید بروم.😭
🍃🌷🍃
به نظر من آن چیزی که #مجید را به مقام #شهادت رساند، #عشق و #ارادتش به #اهل بیت🌷و #خصوصاً #امام حسین (ع)🌷بود. #همسرم با برادرم خیلی صمیمی بودند. قرار گذاشتند اربعین ۹۶ با هم به کربلا بروند.😭😭
🍃🌷🍃
#مجید در خیالش برای این سفر رؤیاها بافته بود. به برادرم میگفت: «اربعین میریم کربلا. دستمال برمیداریم و #کفشهای زائران ا#مام حسین (ع)🌷 را پاک میکنیم. من توی #بینالحرمین میخوام #کفاش بشم!»😭
🍃🌷🍃
من به حرفهایش خندیدم. گفتم: «#مجید حالا چرا کفاش؟» جدی شد و نگاهم کرد. با حالت عجیبی گفت: «گرد پای زائرای #امام حسین🌷 تبرکه. دوست دارم خاکهای اونا بخوره به دست و صورتم»😭
🍃🌷🍃
اما قسمت نشد بره 😭😭
بعد از چهلم #همسرم به خانه خواهر شوهرم رفته بودم. خانم مسنی را آنجا دیدم. پرسید: «تو همسر #مجیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «میدونستی همسر تو هر ماه یک مقدار پول به من کمک میکرد؟»
🍃🌷🍃
از تعجب ماتم برد. از این موضوع هیچ خبر نداشتم. وضع خانواده خودمان خوب نبود. #مجید پدرش را از دست داده بود و #وظیفهاش میدانست که به #مادرش #کمک مالی کند.😭
🍃🌷🍃