اما چند روز پیش که من موضوع به اجرا درآمدن قصاص قاتل را به اطلاعشان رساندم، تأکید کردم که هر کاری میخواهید بکنید الان وقتشه، منظورم این بود که تصمیمتان را الان یکسره کنید.😔
دیدم #مادرم خیلی گریه میکند. علتش را که پرسیدم گفت: فکر #مادر آن جوان (قاتل) را میکنم که او هم باید مثل ما درد فقدان عزیزش را بکشد. همان شب من به خود #هادی #متوسل شدم. شب به خوابم آمد.😔
🍃🌷🍃
دیدم آماده است به جایی برود. گفتم: داداش کجا میروی؟ گفت: میخوام با مادرم برویم خانهای را که دارد خراب میشود آباد کنیم.😭😭
🍃🌷🍃
صبح ماجرای #خواب را برای #مادرم تعریف کردم. گفت: تعبیرش این است که #هادی راضی به قصاص قاتل نیست. در واقع خود #شهید قاتلش را بخشیده بود😭. همان روز با مادرم رفتیم و #رضایت دادیم.😭😭
🍃🌷🍃
زمانی ڪه تصمیم گرفت به سوریه برود ، گفتم : «به سختے نیرو اعزام میڪنند ، شما براے چه ڪارے میخواهے بروے ؟» پاسخ داد ، «براے #امداد رسانے میروم .» بهمن ماه سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد و در اولین اعزام خود ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ در حالی ڪه ماموریت وے به اتمام رسیده بود ، با اصرار در منطقه میماند و سرانجام به #شهادت میرسد . فڪر میڪردم در واحد تخریب فعالیت میڪند . پس از #شهادت متوجه شدم ڪه #فرمانده یڪے از لشڪرهاے فاطمیون و مدتے نیز #جانشین فرمانده تیپ بوده است.
🍃⚘🍃
افراد بسیارے براے زیارت مزار خالے پسرم به بهشت زهرا (س)⚘ میآیند . زمانی ڪه از آنها میپرسم ، «شما ڪه پسر من را نمیشناسید ، چه طور براے او بیتابے میڪنید ؟» پاسخ میدهند ، «در خواب #محمدرضا را دیدیم و به او #متوسل شدیم . سپس مشڪلمان حل و گره از ڪارمان گشوده شده است .» ما نیز هرگاه خواب #محمدرضا را میبینیم ، لباس نورانے به تن ڪرده و لبخند میزند . من معتقد هستم بهترین راه برقرارے ارتباط با اهل بیت (ع)⚘ واسطه قرار دادن #شهداست.
🍃⚘🍃
به روایت از همرزم #شهید:
پیرمردی به #جبهه آمده بود و اصرار داشت در گردان «علی بینا» باشد. ازش پرسیدند: «چرا اصرار داری در گردان او باشی؟»
گفت: «او #فرماندهای است که #اخلاق و #رفتارش #مشابه #پیامبر (ص)🌷 است». #علی در#جبهه #مدیریت قوی داشت و به هرکس مطابق #ظرفیتش، #مسئولیتی میداد. به #حضرت زهرا (س)🌷 #علاقه داشت در #عملیاتها به #ایشان #متوسل میشد.😭
🍃🌷🍃
زمانی که در #جبهه بود #واجبات دینی، #نماز شب، و #نماز جعفر طیار را به جا میآورد. در #اوقات فراغت، در حال #دعا و #نماز و #ذکر و #صلوات بود.
🍃🌷🍃
به #همرزمانش #توصیه میکرد #نماز را اول وقت بخوانید و سعی کنید یک #رزمنده #واقعی باشید و آنها را به #وحدت و #برادری دعوت میکرد.
🍃🌷🍃
همه ی #آشنایان و #فرزندانش را به #پیروی از #ولایت فقیه و #ادامه ی #راه #شهیدان #توصیه مینمود و از #خصوصیات اخلاقی دیگه شون #قانع بودن به #حق و #رعایت #حق الناس بود.
🍃🌷🍃
#بارها وقتی در #زندگی دچار #گرفتاری و #سردرگمی شدم به #پدرم #متوسل شده و ازشون خواستم که با #آبروی خود #نزد #حضرت عباس علیه السلام🌷 #راه درست را به بنده #نشان بدهند و #همیشه هم مورد #لطف و #عنایت قرار گرفته ام.😭
🍃🌷🍃
#پدرم ،روز ۲۴#شهریور سال ۸۶#مصادف با #سوم رمضان با #زبان #روزه به همراه #سرباز #عباس محمدی در #مرز #میرجاوه در #کمین اشرار #گرفتار شده و بعد از #درگیری #مسلحانه به #شهادت رسیدند.
😭😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید عباس خالص میر هم درتاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴# در #درگیری با اشرار در #مرز #میرجاوه به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍 بود رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید :
زاهدان، بهشت #حضرت محمد رسول الله 🌷
قطعه ی #شهدا
🍃🌷🍃
اما چند روز پیش که من موضوع به اجرا درآمدن قصاص قاتل را به اطلاعشان رساندم، تأکید کردم که هر کاری میخواهید بکنید الان وقتشه، منظورم این بود که تصمیمتان را الان یکسره کنید.😔
دیدم #مادرم خیلی گریه میکند. علتش را که پرسیدم گفت: فکر #مادر آن جوان (قاتل) را میکنم که او هم باید مثل ما درد فقدان عزیزش را بکشد. همان شب من به خود #هادی #متوسل شدم. شب به خوابم آمد.😔
🍃🌷🍃
دیدم آماده است به جایی برود. گفتم: داداش کجا میروی؟ گفت: میخوام با مادرم برویم خانهای را که دارد خراب میشود آباد کنیم.😭😭
🍃🌷🍃
صبح ماجرای #خواب را برای #مادرم تعریف کردم. گفت: تعبیرش این است که #هادی راضی به قصاص قاتل نیست. در واقع خود #شهید قاتلش را بخشیده بود😭. همان روز با مادرم رفتیم و #رضایت دادیم.😭😭
🍃🌷🍃
به روایت از #دختر#شهید:
پدر عزیزم بسیار #صبور، #خوش اخلاق، #خونسرد، #مهربان،#تلاشگر و #مهمان دوست بود، تمامی ویژگی های خوب اخلاقی یکجا در پدرم جمع شده بود.
🍃🌷🍃
روز #سه شنبه 8#اردیبهشت #صبح اول وقت #بابا برای کارهای #اعزام به تهران رفت و ظهر برگشتند، ظهر با ایشون تماس گرفتن و گفتن معلوم نیست کی #اعزام بشن.
#بابا عمیقا ناراحت شدند و به قول خودشون به #حضرت رقیه (س)🌷 #متوسل شدند.
غروب که شد با بابا تماس گرفتند و گفتند فردا صبح ساعت 6 فرودگاه باشند.
🍃🌷🍃
برای #اعزام؛ #بابا زمان زیادی برای خداحافظی نداشت و فقط میتونستند با اقوام تماس بگیرند و #حلالیت بطلبند؛ از همه خداحافظی کردند و مارو به شوهر عمه ام و عمو عباس سپردند.
🍃🌷🍃
همراه #بابا سعید شروع به جمع کردن ساک لباساشون شدیم و هرچیزی که به ذهنم می رسید براشون گذاشتم، زمان اذان مغرب بود که مادرم رفت مسجد و من و #پدرم تنها بودیم.
🍃🌷🍃