eitaa logo
گرافیست الشهدا🎨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
214 ویدیو
1.4هزار فایل
بنام 🍁خدا بیاد🌿 خدا برای🌹خدا کپی بدون تغییر با ذکر اللهم عجل لولیک‌الفرج حذف #لوگوی روی عکس و #اسم_نویسنده متن ها #حرام است حذف لینک و هشتک از #متن ها مانعی ندارد تبادل و تبلیغ نداریم خادم @Zare_art https://www.instagram.com/ammarabdi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃جایی نوشته بود "چه کسی می‌گوید جاذبه رو به زمین است؟! من کسانی را دیدم رفته‌اند تا بالا‌‌‌ ، تا اوج! فارغ از هر کششی. جاذبه رو به خداست" 🍃خوب که تامل کردم متوجه شدم سخن را نقض کرده! انیشتین در دنیای حرف از جاذبه زمین زده و حالا یکی پیدا شده حرف از جاذبه رو به آسمان می‌زند!بهتر بگویم جاذبه رو به خدا!جاذبه ای که از شوق می‌گوید ، پرواز به سوی آسمان. 🍃دفترم را که ورق زدم دیدم در هر صفحه‌اش از کسانی نوشته شده که فارغ از هر کششی سوی خدا رفته‌اند و به پرواز در عشق معنا بخشیدند. 🍃یکی از همانها بود! به واسطه علاقه‌اش به عماد مغنیه و شال سبزی که همراهش بود از بین این همه اسم نام " سید عماد " را برای خودش برگزید. 🍃از آن روز به بعد او دیگر محمد حسین بشیری نبود! سید عماد بود. متولد بیست و نهمین روز از تیر ماه سال شصت در همدان. 🍃نوزده سالش که بود عضو س.پ.ا.ه پاسداران شد. و این سرآغاز تحقق رویایش بود.زندگی‌اش را روی دور تند گذاشتم جلوتر رفتم؛ به سال نود و پنج. در آن سال دوبار اعزام شد به سوریه برای دفاع از . هر دوبار صحیح و سالم برگشت به آغوش خانواده.اما بار سوم برگشتی در کار نبود. 🍃رویایش رنگ حقیقت گرفت ، هنگامی که تله های انفجاری داعش را خنثی می‌کرد و او به وقت بیست و دومین روز آبان فارغ از هر کششی سوی خدا پرواز کرد. 🍃سالگرد شهادتت مبارک سید عماد! ✍نویسنده: 🍃به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد: ۲۹ تیر ۱۳۶۰ 📅تاریخ شهادت: ۲۲ ابان ۱۳۹۵ 📅تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت: سوریه 🥀مزار: همدان
بسم‌رب‌الغفار . 🍃ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از (مخالفت فرمان) خدا بپرهیزید! و وسیله‌ای برای تقرب به او بجوئید! و در راه او جهاد کنید، باشد که رستگار شوید* . 🍃ما را برای خود چطور معنا کرده ایم؟ میشود زمانی را فرض کرد که جهاد وجود نداشته باشد و راه رستگاری برای مان بسته باشد؟ اینطوری اگر باشد که باید دور رحمت را هم خط کشید. هر وقت سه چیز در کنار هم جمع بشوند خود به خود جهاد در هر زمان و مکانی که باشد اتفاق می افتد:اول وجود دشمن و شناخت او دوم سختکوشی و تلاش برای مقابله با دشمن و سوم هم . . 🍃با این تعریف همیشه و برای هرکسی در هرجایی که هست امکان جهاد و وجود دارد. یکی با جهاد می‌کند و با وقف ذهن و فکرش برای حق. یکی با ای که دارد. دیگری با شاد کردن دل ضعفا و دردمندان. و.... همه اما وقتی را در هر شکل و لباسی، و در هر جا و مکانی که هست بشناسند و با هر توانی که دارند با آن مقابله کنند و این تلاش را با اخلاص درآمیزند، گره گشای ظهورند‌. . 🍃محسن خزایی از آنهایی بود که دشمن را شناخت، از توانایی های خودش که قدرت رسانه ایش بود برای مقابله با دشمن، با اخلاص تمام استفاده کرد و شد . . 🍃اویی که رزم و را در کادر دوربینش ثبت کرد و آسمان حلب جوش و خروشش را هرگز از یاد نبرد... انگار او در معرکه شام آمده بود تا دوباره دوربین سیدمرتضای آوینی را از روی زمین بردارد و بر دوشش بگذارد تا اینبار در و رشادتها و خاطرات مجاهدان راه حق را ثبت کند ، سخنانشان را حک کند و خود نیز عضوی از آنها شود آنهم در که حقیقتا عجب فصلی ست. هم عشاق را به تماشا مینشیند هم را به سوگ... ✍نویسنده: ‌ 🕊به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد: ۱۵ آذر ۱۳۵۱ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ آبان ۱۳۹۵. حلب 📅زمان انتشار : ۲۱ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار : گلزار شهدای زاهدان
🍃نگاهش میکنم. نشسته و به آلبوم عکستان زل زده. حتم دارم لحظه های ثبت شده جلوی چشمانش، گرفتند و با او حرف می‌زنند. آخر می‌دانی که عکس ها جان دارند! اصلا خاصیت عکس همین است. با تو می‌زند، دست تو را در دست زمان می‌گذارد و با هم به عقب بَرِتان می‌گرداند. 🍃به زمانی که شاید برای اولین بار همدیگر را دیدید یا شاید ! مثلا زمانی که تو به آمدی... سال پنجاه و شش در روستای . فرزند ارشد خانواده بودی، نامت را جلیل گذاشتند. ! 🍃حالا کمی جلوتر می‌روید. می‌رسید به سال هفتاد و چهار وقتی که استخدام رسمی س.پ.ا.ه شدی. باز جلوتر می‌روید و به آنجایی که باید می‌رسید. در واقع از اولین و یکی شدنتان جلوتر می‌روید. یعنی به سال نود و چهار می‌رسید. پاییز نود و چهار که لحظه خداحافظی تو و رقم خورد. 🍃و چه خوب او، در ذهنش گام های و نسیمی که لبه کتت را به بازی گرفت ثبت کرد، تا بعد ها با همان خاطره بازی کند. مثل الان! که از روز با هم بودنتان تا آن لحظه که خبر در روز شهادت ارباب را شنید دوره می‌کند. 🍃خاطرات گاهی آدم را می‌گیرد از حجم ! گاهی میمیراند و زنده می‌کند... ♡سالگرد ♡ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۵ تیر ۱٣۵۶ 📅تاریخ شهادت : ٢۴ آبان ۱٣٩۴ 📅تاریخ انتشار : ٢٣ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سامرا 🥀مزار شهید : روستای امیر حاجیلو، گلزار شهدای امامزاده شهیدان
◇نون والقلم◇ 🍃عزیزی میگفت: در ، عالی ترین محک ایمان، است. 🍃جهاد در مسلک ما، چه معنا می شود؟ چه وجهی را در بر می گیرد؟ جهاد با هیاهوی آمال بی پایان یا جهاد با و حفظ خاک؟ شاید هم جهادی دیگر که برایمان ترسیمش کرد. 🍃جهادی که مسبب است. جهادی که ترسیم گر شکوه و است، جهادی که مزدش طعم خوش لبخند کودکانی خسته و تماشای برقِ شیرین در نگاه خشت خرابه هاست. 🍃جهادی که عطر خوش دارد و مگر نه اینکه ، خریدار خلوص است! و چه زیباست اینگونه مدح کردن و را چشم در چشم یار گفتن. چه زیباست چون اینان بودن. همچون . ❤️ ✍نویسنده : 🌹به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۳۱ مرداد ۱۳۷۲ 📅تاریخ شهادت : ۲۵ آبان ۱۳۹۷ 📅تاریخ انتشار : ٢۴ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : امامزاده اسماعیل چیذر
🍃بسم رب الشهدا🍃 🍃کنار مزارش نشسته و سردش را لمس می‌کند. چه مزار عزیزش را می‌نگرد. گویی نمی‌خواهد باور کند اینجا اوست. به قاب عکسی که در آن عزیزش ثبت شده بود خیره می‌شود. به چشمش نیش می‌زند، است. 🍃دلش می‌خواهد بنشیند و سالهای باهم بودنشان را با هم مرور کند. سالهایی که کنار نفس می‌کشید. از روزی که هم‌ نفسش در پا گذاشت تا زمانی که با هم آشنا شدند همه را از ذهنش می‌گذراند. اینکه محمد جواد هدیه و نظر کرده عقیله بنی‌هاشم بود. اینکه از همین نشانه می‌شد تا ته راه را خواند. 🍃ته راه می‌دانی کجا بود؟ همه گمان می‌کردند ته راه جایی بود که محمدجواد به ندای زینب (س) تا رفت. اما نه! محمدجواد تا آخر خط رفت ولی برگشت! به قاعده بیست ثانیه روح از تنش جدا شد و فهمید شهید شده اما بند تعلق کامل از هم گسسته نشده بود که برگشت. 🍃فهمید یک جای کار می‌لنگد آن هم این دنیاست، مثل تعلق خاطر به و فرزندانش، یا شاید دعای همسرش که می‌خواست یک بار دیگر فقط او را ببیند. هرچه بود این برگشت زمینه اش را فراهم آورد و دیگر محمد جواد آن آدم سابق نبود، بود! 🍃چهره‌اش، رفتارش، گفتارش همه و همه تو را یاد می‌انداخت و این شهید بودن شد آنچه که باید! ته راه اینجا بود، پایان خط با توفیقی که نصیب هرکس نمی‌شود. و امروز ششمین سالی‌ست که از می‌گذرد. ♡سالگرد پروازت مبارک♡ پ.ن: گفته خود شهید به همسرش. ✍️نویسنده : 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ١ فروردین ١٣۶٢ 📅تاریخ شهادت : ٢۵ آبان ١٣٩۴ 📅تاریخ انتشار : ٢۴ آبان ١۴٠٠ 🕊محل شهادت : سوریه، حلب 🥀مزار شهید : شاهین شهر، گلزار شهدای محله حاجی آباد
♡هو‌العشق♡ 🍃چشم هایم مسیر تا حلب، مازندران تا و... را می‌کاوید به امید اینکه کوچ عشاق را ببیند. اگر عشاق به قاعده یک پر میگیرند و با یک روی بام زینبیه فرود می‌آیند، هستند کسانی که با یک یا حسین تا خود پرواز می‌کنند... 🍃پاییز آن سال شهر با تنی زخمی و خسته را به آذر رساند، دود سیاهی که حاصل به شهر بود به هوا می‌رفت و آینه آسمان رو به سیاهی و کدری می‌رفت. 🍃مرتضی در تکاپو بود قائله را بخواباند اما، روضه این بار نه در و دمشق بلکه در تهران تکرار شد ضربه ای به پهلویش زدند و روضه کوچه پیش چشمانش جان گرفت. خون از فرق سرش جاری شد و شکاف سرش او را برد به ، پای آن سجاده خونین... 🍃دیگر نفس های خونینش یارای مقابله با خوی وحشی‌شان نبود که آخرین ضربه کار خودش را کرد یاحسینش آسمان شب را آزرده خاطر کرد. 🍃در میان آن هیاهو فقط یک آرزو داشت دست بر سینه نهاد و زیر لب زمزمه کرد: . دیگر حتی صدای زمزمه اش هم نمی‌آمد. و آرامشی که در آشوب را در آغوش کشیده بود او را با خود تا عرش اعلا برد. 🍃تاریخ شاهد داغی بود که بر دل ها نهادند و یک را عزادار کردند. نود و هشت، سال پر کشیدن بود. مدافع امنیت❤ ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲ بهمن ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۲۶ آبان ۱۳۹۸ 📅تاریخ انتشار : ٢۵ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : امامزاده اسماعیل. شهریار
🍃باران نرم نرمک به تن شهر میزند و جان درختان را جلا میدهد. گوش کن! چه عاشقانه در گوش مردم این شهر میکند. میشنوی؟ پیغام آسمانیان را برایمان آورده. هر قطره اش دنیایی از حرف های ناگفته با خود دارد. 🍃اولین قطره ای که روی دستم میچکد پیکی‌ست که خبر از آورده از اولین های هفت سال پیش. آن موقع که هیاهوی گوش زمانه را کر کرده بود، کفتارها به گرد زوزه می‌کشیدند زمان غرش شیران بود. 🍃اولین هایی که رفتند و صدای شان آهسته در این حوالی پیچید خبر پروازشان هم آهسته به گوش بعضی ها رسید. کوچ ابوخلیل نیز آهسته رخ داد، در ، آن زمان که صدای پای به گوش می‌رسید. 🍃قطره های دیگر خبر از شقایق های دیگر می‌آورند ولی من هنوز گوش سپردم به نوای همان قطره اول. بوی پیچیده در این حوالی، بوی . 🍃قطره میخواهد آخرین گفته هایش را هم بر دلم حک کند که میگوید: تا نباشی شهید نمی‌شوی‌. دنباله اش هم مرا بیتی مینوشاند: منزل وصل پس از رد شدن از است وصل اگر می‌طلبی روی خودت پا بگذار. 🍃همه ‌معادلاتم را همین یک بیت بهم می‌ریزد کسی آهسته در گوش دلم نجوا میکند: رسول زمین...آقا رسول صدایمان را داری؟ اینجا زمین‌گیر شدیم کاری بکن، میشنوی چه میگوییم؟ ♡ ♡ ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۰ آذر ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۲ 📅تاریخ انتشار : ۲۶ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 🕊محل شهادت : حلب، سوریه
🍃نسیم نوازشگرانه موی سَرو را شانه میزند و صورتم را نوازش میکند، گلبرگ یاس باغچه مان میزبان قطرات بازیگوشی است که چندی پیش میهمانش شدند و ابرها کم‌کم خسته از بازی هرکدام گوشه‌ای از این آسمان جای میگیرند وَ عده ای‌شان همپای از این دیار کوچ میکنند. 🍃پرستوی خیال من نیز بر بام مینشیند. آنجا نسیم پچ‌پچ کنان در گوش طبیعت از میگوید♡ 🍃میشنوی پرستو؟! ندای یا زهرایش را شمیم زینبیه با خود به اینجا آورده، آنقدر است که سرو استوار خانه مان قد خم کرده یاس با طراوت دیروز، امروز با همین شمیم در خود فرو رفته و رنگش به کبودی گراییده. 🍃ببین پرستو! از پهلویش میرود و فریاد های یا زهرایش فضا را معطر میکند به عطر . نفس های آخرش با یا زهرا های خونینش به شمارش می‌افتد🌷 🍃تو هم می‌بینی؟ این دم آخری خانمی قد خمیده دست به به این سو می‌آید سرش را به دامن میگیرد و برای بار آخر زمزمه می‌کند سرم بر دامن زهراست مادر... 🍃دیگر خبری از عطر یاس نیست، صدای یا زهرا نمی‌آید این همه ارادت یک جا او را به وصل کرد. 🍃خوشا به حالت پرستو همسفر پرستوی مدافع شدی و با بال خونین به اوج رفتید، جایی هزاران فرسخ دورتر از اهل زمین به وصال شتافتید🕊 🍃آنجا جایی برای ما هم هست؟ صدایمان میرسد؟ سیم خاردار های بدجور به پاهایمان پیچیده برای آزادیمان کاری کن. لازمیم🌺 ✍نویسنده : 💐به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۵ فروردین ۱۳۷۱ 📅تاریخ شهادت : ۲۸ آبان ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۲٧ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت رضا 🕊محل شهادت : حلب_سوریه
🍃دخترک کنار باغچه نشسته بود و قصه می‌گفت ها چشم شده بودند و او را به دقت می‌نگریستند، گنجشکک روی زمین نشسته بود تماما گوش شده بود و تک تک حرف های را به ذهن می‌سپرد. سرو سایه انداخته بود روی سرش که آفتاب کمتر او را بیازارد🌴 🍃صدای دخترک بلند نبود اما به گوش رسید که از انتظارش گفت، از اینکه شاید پدر راه خانه را گم کرده و سرگردان است، قرار است برگردد منتها از تا اینجا راه زیاد است، گم شده... کاش راه را پیدا کند که کاسه لبریز از انتظار شده😔 🍃آسمان شنید و بغض کرد، دلش باریدن گرفت، نرگس ریخت و شکست و دخترک همچنان از سخن میگفت از بابا . 🍃قلم نیز بغض کرد، از حسرت * و انتظاری که پایان نداشت از روح آسمانی که جسمش در زمین سکنی گزید بهر تسلای دل همسر و فرزندانش و آه حسرت کشید از حرفی که روی کاغذ میرفت و حق مطلب را ادا نمی‌کرد😓 🍃رزم‌آورانی که میروند و مشق جنگ میکنند، با ره آسمان می‌پیمایند و زمینینان را نظاره گرند اینها قصه ایست به تأسی از واقعیت قصه هر بار تکرار میشود اما نه!♡ 🍃انتظار دختری برای پدر، آرمانی که به ختم می‌شود، عقیده ای که را خط مقدم انقلاب و بداند، هرگز تکراری نمیشود بلکه هربار دل من و تو را تکان میدهد. 🍃دل را صیقل دهیم تا آیینه عشق شود و منعکس‌کننده نور حق تا نشانی خانه یار را گم نکند و بلد راه شود بلد راه عاشقی، راهی که پایان ندارد. مسیری که منتهی به است و مهدی و امثال آن روشنایی همین مسیر را گرفتند که در نور خلاصه شدند❣ ✨ *نهال: اسم دختر شهید♡ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۸ آبان ۱۳۶۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آذر ۱۳۹۴‌ 📅تاریخ انتشار : ٢٧ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : زیبا شهر قرچک، گلزار شهدای بی بی زبیده 🕊محل شهادت : خانطومان_سوریه
‍ 🍃میگن بابا شهید شده، عمو. چیه؟ چه شکلیه؟ این اولین سوال دو یادگارش، محمد جواد و محمد صادق بود. و ماند که چه جواب بدهد؟ چه بگوید به این دو طفل که فقط کنجکاو بودند ببینند شهید کیست و چه شکلیست. نمی‌توانست شهید را توصیف کند هرکاری کرد نتوانست. چشمان مالامال اطرافیانش زمین خشک را کرد. آرام بسته بود، آرام خوابیده بود، آرام و زیبا. 🍂خواهر با صدایی آغشته به در گوش برادر نجوا میکند: "گلم را به «س»سپردم." 🍃خواهرم غم مخور که اورا به خوب کسی سپردی! به که در اوج بی کسی اش چگونه زیبا همه کَس شد،چگونه همدم غم زده های حسین شد،چگونه مرحم زخم هایشان شد،خیالت راحت باشد. 🍃 آرام خوابیده، اطرافیان به این آرامشش غبطه می‌خورند. شاید فرزندانش حالا معنی شهید را فهمیدند، حالا دیدند شهید چه شکلیست، با آن قامت رعنا و چهره نورانی اش در آرام گرفته بود و به جگر گوشه هایش فهماند شهید کیست؟ و چه شکلیست؟فکر کنم خوب در ذهن بچه ها ماند... 🍂راستی با هر همسر و فرزندانت چشم انتظار ، چشم هایشان دریایی میشود، دلشان دیدن قامتت را میخواهد،همان وقت که در رکاب صاحب الزمانی...! 🍃 دردسری بود نمی دانستیم حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم نگرانم که پس از مردن من برگردی پای تابوت،سرِ بُردن من برگردی ✍نویسنده : 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٨ اسفند ۱٣۶۱ 📅تاریخ شهادت : ۱ آذر ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ٣۰ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳ 🕊محل شهادت : حلب
🍃دخترک با چشمانی خیس، به کادوهای بسته‌بندی‌شده نگاه می‌کرد. چه رؤیاهایی که شبانه بافته بود و با رج به رج آن خندیده بود، کرده بود از شدت خوشحالی، اشک ریخته بود از شوق و بو کشیده بود را که روی این تارهای بافته نشسته بود. 🍃حالا چند روزی است که این تار بافته‌شده ریش‌ریش شده، از هم رفته و دیگر عطر تن هیچ‌کس از آن به مشام نمی‌رسد! بوی می‌آید، بوی و خاک، صدای هیاهو و زنان و کودکان از این تارهای از هم‌رفته به گوش می‌رسد... 🍃تصویر زخمی بر تارهایش نقش بسته، دخترک صاحب پیکر را می‌شناسد. روزی در او کلمه بابا را هجی کرده بود. او در این هیبتی که درون تصویر متلاشی شده قد کشیده بود... نوازش‌های صاحبش را چشیده، را شنیده و به خاطر سپرده بود. 🍃دختر این‌بار نگاه غمبارش را به تابلوی روی دیوار می‌دهد و بعد نگاهش نام نشسته در گوشه قاب را هدف می‌گیرد: ! 🍃پدرش در کوت عبدالله چشم باز کرده بود. خلق و خویش آیینه تمام‌نمای بود اینطور دیده بودند و می‌گفتند! برای دفاع از که رفته بود پدرش ناراضی بود، ناغافل رفت! ناغافل هم شد... 🍃دخترک روزهای خوش قبل از این واقعه را دور می‌کند. روز تولدش بود، خانواده در تکاپو بودند کادوهایش را زودتر بگیرند و آماده کنند. قرار بود سوپرایز شود. اما قضیه برعکس شد! پدرش کادوی تولدش را زودتر از خویش دریافت کرد و او بود که با خبر پروازش خانواده‌اش را سوپرایز کرد، زودتر از لحظه ، ناغافل! 🍃حالا اما دخترک از بین این همه فقط بغض غافلگیر کردن پدر و رؤیایی که بافته بود به دلش ماند... رؤیایی که رؤیا ماند و تحقق نیافت... ♡سالگرد بهترین بابای دنیا!♡ ✍نویسنده : 🍁به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۳ آذر ۱۳۶۱ 📅تاریخ شهادت : ۱ آذر ۱۳۹۳ 📅تاریخ انتشار : ۱ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اهواز 🕊محل شهادت : سوریه
🍃راوی قصه های قاصدکی ست که معرکه عاشقی را به نظاره نشسته و پایان سرنوشت را در دل تاریخ حک میکند♡ 🍃از آن روزی که پیکِ عدرا* برایش از گفت آغاز قصه رقم خورد، رزم و را به تصویر کشید و ضمیمه کرد: بعضی از مردم جان خود را به خاطر خشنودی خدا می‌فروشند، و خداوند نسبت به بندگان مهربان است.* و اینبار قرعه به نام دو یار افتاده بود و . 🍃به هنگام نماز که تماشایشان میکردی اللهم الرزقنا هایشان رنگ و نیتشان بوی داشت. سجده آخر نمازشان روادید آسمان را به دستشان داد و بلیط رفتِ بدون برگشت را، حداقل برای الیاس اینگونه بود. 🍃حلب مشتاقانه او را به آغوش کشیده بود. همسر و فرزندانش چشم انتظارش بودند و غروب هایی که چشم به قاب در خشک میشد. 🍃فاطمه زانوی غم بغل گرفته بود و بغضی میهمان گلویش شده بود لحظه‌ای چشمانش آرام نمیگرفت و ابرهای همچنان می‌بارید، برای قاصدک از پدرش سخن می‌گفت تا بلکه به گوشش برساند. 🍃یادم به خرابه‌ی افتاد، دختری سه ساله که بهانه را می‌گرفت میخواست از و درد سیلی به پدر شکایت کند. به انتظار پدر نشسته بود بی رمق با خدای خود نجوا میکرد و پدر را میخواست. 🍃ذکریا، سه ساله اش را تنها گذاشت تا مدافع سه ساله (ع) شود و چه غمگین است قصه فرزندان ، چه هایی که دلتنگ مهر پدری‌اند و چه محمد صدراهایی که پدر را فقط در یک قاب عکس دیدند. 🍃حالا بعد از پنج بهار ذکریا با هفت شقایق دیگر برگشت و الیاس هنوز هم سرزمین است. 🍃میگویم بهار چون به قول شاعر: بهاری ست که عاشق شده و دلتنگ است برای عاشقانی که از سرزمین دور مانده‌اند همچون الیاس. میکند و برگ هایش را سنگ‌فرش خیابان ها میکند به امید اینکه الیاس ها برگردند. ◇پروازتان مبارک عباس های زینب(س)◇ پ.ن: * مرج عذراء که امروز عدرا نامیده می‌شود شهری است در  که در آنجا حجر بن عدی به خاک سپرده شده است. پ.ن:*سوره بقره آیه ۲۰۷ ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ شهادت : ۴ آذر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۳ آذر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : حلب العیس
🍃تقویم را نگاه میکنم. امروز است و دقیقا هفتاد و هفت روز دیگر تا سالگرد مانده. 🍃هوس می‌کنم کمی در آن سال ها بچرخم، در روز های پرشور . اینبار منبع سر و صدای انقلابیون در بود. مثل امروز در این ساعات در مسیر گرگان همین حال و هوا غالب بود. درست هفتاد و هفت روز تا بیست و دو بهمن مانده بود. فضا شدیداً متشنج بود. سربازان از هر طرف تیراندازی میکردند، آواز گلوله ها و شعارهای در هم آمیخته بود. 🍃تظاهرات تا آخرشب به همان شور قبل ادامه داشت. بیش از صد نفر شده بودند و دقیقا چهارده نفر به ضرب گلوله شدند. از بین این چهارده نفر همانی بود که به هوایش به آن سالها رفتم، البته تاریخ پنج آذر هم بهانه خوبی بود برای یاد کردن از او. 🍃اویی که در هزار و سیصد و بیست و هشت در گرگان متولد شد. به خاطر ارادت مادرش به (س) نامش را صدیقه گذاشتند. صدیقه پروانه! 🍃میگفتند در آن سالها صدیقه را یک جای مشخص پیدا نمیکردی! هرجا تظاهرات بود در شهر، خودش را میرساند تا به قول خودش به و دینی‌اش عمل کند و دیگران را هم آگاه کند. 🍃آن روز هم صدیقه رفته بود تا همگام با تظاهرکنندگان شعار دهد. میخواست مثل بقیه حضورش را، را ثابت کند. و ایستادگی‌ صدیقه با خونش تضمین شد... 🍃به وقت پنجم آذر هزار و سیصد و پنجاه و هفت صدیقه پروانه‌وار و با فراغ بال به سوی پروردگار خویش پرواز کرد. ♡سالگرد پروانه!♡ ✍نویسنده : 🥀به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۸ اسفند ۱۳۲۸ 📅تاریخ شهادت : ۵ آذر ۱۳۵۷ 📅تاریخ انتشار : ۵ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده عبدالله 🕊محل شهادت : گرگان
🍃به تابلوی می نگرم. آن چشم های آرام حالا روشن تر و زیباتر از هر زمانی به نظرم می‌آمد. عکس برای چند ماه پیش بود ولی انگار روز قبل رفتنش آن را گرفته بود‌. 🍃یادم است روزی که میخواست برود نتوانستم یک دل سیر به تماشایش بنشینم، نشد آن دو گوی بلورین چشم‌هایش را ببوسم. فقط توانستم از نگرانی های برایش حرف بزنم. اینکه رفتنش برایم تاب و توان نمیگذارد، اینکه اگر برود چه بر سر می‌آید و هزاران "اگر" دیگر... 🍃میخواستم مجابش کنم که بماند. از اش گفتم؛ زمانی که سال چهل و چهار متولد شد و نام را برایش انتخاب کرد. از آن روزی حرف زدم که برای اولین بار کلمه بابا را ادا کرد. گفتم که قد کشیدنش را دیدم، رویاهایم پیش چشمانم قد علم کردند، رخت را در تنش دیدم و لحظه شماری کردم برای شدنشان. 🍃از و پشتکارش برای زمین زدن رژیم گفتم که آنها را در شب بیداری ها و و اعلامیه نوشتن هایش دیده بودم. هر شب که برای گشت بیرون میزد از خانه، دلم آب میشد و پشت سرش می‌ریخت. نذرش میکردم که سالم برگردد. 🍃اینها همه را گفتم و تاکید کردم که تو را دو سال پیش ادا کردی، بمان و اینجا خدمت کند، پشت ! یک کلمه گفت: مرگ با اگر خونین، بهتر از زندگی . و من خاموش گشتم، دلم نیز هم... 🍃دیگر نکردم، دیگر از شب بیداری هایم در دوران طفولیتش نگفتم، نخواستم بماند و جبران کند، از تا به الان برای این دیار نگفتم، منتی نبود! هرچه بود برای کرده بود... فقط دل و زبانم یک چیز را گفت: خدا به همرات! دلم آب شد و ریخت پشت سرش اما دیگر دلم شور نخورد، دیگر نشد. آرام گرفت و جگر گوشه اش را به امان خدا سپرد. و چه امانی بهتر و خوب تر از خدا! آنقدر خوب که کرد سمت خدا، آن‌هم به وقت آذر هزار و سیصد و شصت در جبهه ... ◇سالگرد حیدرم!◇ ✍نویسنده : 🍁به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ اسفند ۱۳۴۴ 📅تاریخ شهادت : ۷ آذر ۱۳۶۰ 📅تاریخ انتشار : ۷ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : اطلاعاتی در دسترس نیست. 🕊محل شهادت : مریوان
🍃سالهاست از می‌گذرد ولی هنوز یاد آن روزگاران در خس خس سینه ای حس میشود، در فریاد های موج گرفته ای که از نجات بچه ها و شهر میگوید شنیده میشود، در نقص عضو هایی دیده میشود. اینان واژه جنگ را با تمام وجود لمس کردند. بعضی‌هایشان دل جا گذاشته‌اند در اروند، فکه، و... 🍃بعضی ها نگاه دلتنگشان سر پست، نگهبانی میدهد که اگر ردی یا اثری از گمشده‌شان پیدا شد آگاه شوند! یک سری هایشان هم در میدان قدم به قدم جای پای میگذارند تا بلکه به آنها برسند🕊 🍃در این میان آنها که ندیده اند قلم به دست گرفته و راوی صحنه های ای میشوند که به نام های مختلفی ثبت شده. قلم من، روایتِ صحنه ای به نام را عهده دار شد. 🍃صحنه ای از مقاومت بچه های گردان به فرماندهی علی‌اصغر که در فاز دوم عملیات تنها یک گروهان مانده بود و او، که گویان برخاست برای حفظ خط با چند نفر! 🍃صحنه ای که پروردگار تقوایش را آزمود و او سربلند از این بیرون آمد! صحنه هم‌سفره شدن با کارگرانی که غذای اعیانی‌شان آبِ‌گوشت بود آن هم روزهای بسیار خاص. قلمم مفتخر به نوشتن برای او بود، اویی که دلنوشته اش را اینگونه نگاشته بود: خدایا دوست دارم تنها و باشم تا در غوغای کشمکش های پوچ مدفون نشوم! 🍃و عمق این مفهوم را آن زمان درک کردم که دیدم ما دیریست زیر خروارِ دفن شده ‌ایم و مدفنی متعفن ایجاد کرده ایم. این افتخار نیست و نبود برای منی که مقابلم اسوه ای از و گذشت ایستاده و از خداوند طلب گمنامی میکند. 🍃وباز زمین سیصد و شصت و پنج روز به گرد خورشید گشت تا رسید به آن روز که علی‌اصغر در تاریخچه ذهن ها و گمنام ماند. به روز پرکشیدنش که اجر اخلاصش بود، به روز شهادتش. به وقت ملکوتی‌اش! ✨ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٩ آذر ۱٣٣٨ 📅تاریخ شهادت : ٢۰ اردیبهشت ۱٣۶۱ 📅تاریخ انتشار : ۸ آذر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : خرمشهر 🥀مزار شهید : گلزار شهدای بهشت زهرا
🍃خودکار را برداشته، می‌نویسم از اویی که از تبار بود. نوشته‌ام مقدمه ندارد! اصلا برای گفتن از او که مقدمه لازم نیست، یک راست باید سر اصل مطلب رفت. اصل مطلبی که خودش هم مقدمه است هم نتیجه! 🍃مقصود حرف هایم فقط یک نفر است. کسی که یک ، مسیر زندگی‌اش را به سمتی برد که پایان نداشت! جایی ندیدم که نوشته‌ باشد مسیر و بندگی پایان دارد. البته چرا! یادم رفته بود پایانی دارد که مقدمه‌ی شروعی دوباره‌ست، ! و این همان چیزی بود که به حیات در این دنیا خاتمه داد. 🍃فیلم زندگی‌اش را روی دور تند میگذارم از اول تا به آخر را دوره میکنم. از بهاری که متولد شد تا سالهایی که کار کرد تا کمک خرج باشد. 🍃طولی نمیکشد که میرسم به همان نقطه آغازی که منتهی به شد. سال شصت و یک بود. خبر شهادت * را برای منصور آوردند به اضافه تکه ای کاغذ و مابقی وسایل. کاغذ را باز کرد. وصیتنامه بود. شروع به خواندن کرد. از منصور خواسته بود تا برای دفاع از دستاورد های و حراست از مرز های میهن اسلامی‌مان به س.پ.ا.ه اسلام بپیوندد. و اینجا آنچه در تقدیرش نوشته بودند رقم خورد. 🍃ویدیو جلو تر میرود به سی سال جلوتر وقتی که یک منصور مانده و غنیمتی که از حضور در جبهه های جنگ نصیبش شده. و البته خوابی که منصور عباسی قصه‌ی ما را کرد. 🍃منصور صرفا نه برای شهادت که باز هم برای پا در میدان گذاشت، مثل رفقایش. با این تفاوت که منصور از آنها جا مانده بود. و این به وقت اذان ظهر جمعه ده آذر در به وصال رسید. ♡ حبیب حرم!♡ پ.ن:برادر شهید آیت‌الله عباسی در عملیات آزادسازی شهید شد. ✍نویسنده : 🥀به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۹ فروردین ۱۳۳۶ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ آذر ۱۳۹۶ 📅تاریخ انتشار : ۱۰ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت دو معصوم شهرکرد 🕊محل شهادت : سوریه
🍃چندبار دیگر تقویم را چک می‌کنم، درست بود! انگار ذهنم درست می‌گفت او فرزند بود! سندش جمعه پنجم اسفند بود. مصادف با شب رسول اکرم خانواده احمدی جوان، صاحب طفلی شدند. پدر خانواده بنا بر حدیث و اینکه عید مبعث بود نامش را محمد گذاشت. و از اینجا روزگارِ آغاز می‌شود. 🍃سال‌ها با عجله جلو می‌روند و را با خود می‌برند. بزرگ می‌شود، مرد می‌شود و خودش را وقف کار می‌کند. از تکریم خانواده تا شب‌های که برنامه مفصلی داشتند. محمد همه جوره ایستاده بود، بی‌هیچ گله و شکایتی، فقط برای ! و خدا چه زیبا آنها که از مال‌ها و جان‌ها و می‌گذرند را مژده داده... 🍃محمد هم در این محفل راه داشت. زمانی پرونده‌اش تکمیل شد که هوای در سرش افتاد. نمی‌شد کنترلش کرد. مدام از شرایط آنجا می‌گفت، را می‌خواست! مادر که راضی شد از پی آن برآمد که حلالیت بگیرد. همه می‌دانستند که قرار نیست هر رفتی برگشتی داشته باشد ولی که این قاعده و قانون‌ها سرش نمی‌شد... 🍃حلال کردند و فهمیدند بار دیگر او را به اسم محمد احمدی جوان نمی‌بینند بلکه پیکری خوابیده در را با نام می‌بینند. و قصه در سوریه همین‌گونه رقم خورد. شب جمعه همزمان با تاسوعای حسینی وقت بود. باز هم ! 🍃رزق‌هایی که از این شب‌ها به دستش می‌رسید تمامی نداشت! حالا رزق در این شب و مناسبتی که همیشه برایش از جان مایه می‌گذاشت نصیبش شده بود. چند روز در بستر خوابید و درد کشید، دقیق نمی‌دانم. ولی خوب می‌دانم شب جمعه بود که جام را به کامش ریختند و سند پرواز را به نامش زدند. و امروز سالی است که از پروازش می‌گذرد و امشب نیز شب جمعه‌ است. در شب زیارتی یادمان باش برادر... ♡ ♡ ✍نویسنده : 🥀به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۵ اسفند ۱۳۶۸ 📅تاریخ شهادت : ۱۳ آذر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۲ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : شهرستان تنگستان 🕊محل شهادت : سوریه
بسم‌رب‌الغفار 🍃ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از (مخالفت فرمان) خدا بپرهیزید! و وسیله‌ای برای تقرب به او بجوئید! و در راه او جهاد کنید، باشد که رستگار شوید* 🍃ما را برای خود چطور معنا کرده‌ایم؟ می‌شود زمانی را فرض کرد که جهاد وجود نداشته باشد و راه رستگاری برایمان بسته باشد؟ اینطوری اگر باشد که باید دور رحمت را هم خط کشید. هر وقت سه چیز در کنار هم جمع بشوند خود به خود جهاد در هر زمان و مکانی که باشد اتفاق می افتد: اول وجود دشمن و شناخت او دوم سخت‌کوشی و تلاش برای مقابله با دشمن و سوم هم . 🍃با این تعریف همیشه و برای هرکسی در هرجایی که هست امکان جهاد و وجود دارد.یکی با جهاد می‌کند و با وقف ذهن و فکرش برای حق.یکی با که دارد.دیگری با شاد کردن دل ضعفا و دردمندان.همه اما وقتی را در هر شکل و لباسی، و در هر جا و مکانی که هست بشناسند و با هر توانی که دارند با آن مقابله کنند و این تلاش را با اخلاص درآمیزند، گره‌گشای ظهورند‌. 🍃محسن خزایی از آنهایی بود که دشمن را شناخت، از توانایی‌های خودش که قدرت رسانه‌ایش بود برای مقابله با دشمن، با اخلاص تمام استفاده کرد و شد مجاهد فی سبیل الله. 🍃اویی که رزم و را در کادر دوربینش ثبت کرد و آسمان حلب جوش و خروشش را هرگز از یاد نبرد. انگار او در معرکه شام آمده بود تا دوباره دوربین سیدمرتضای آوینی را از روی زمین بردارد و بر دوشش بگذارد تا این‌بار در و رشادت‌ها و خاطرات مجاهدان راه حق را ثبت کند، سخنانشان را حک کند و خود نیز عضوی از آنها شود آنهم در که حقیقتاً عجب فصلی ست.هم عشاق را به تماشا می‌نشیند هم را به سوگ... ✍نویسنده: ‌ 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد: ۱۵ آذر ۱۳۵۱ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ آبان ۱۳۹۵ 📅تاریخ انتشار : ۱۴ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار : گلزار شهدای زاهدان 🕊محل شهادت : حلب
🍃اینبار می‌خواهم از او بنویسم، از زاده اردیبهشت! برای سرداری که از کردن خسته نمیشد. از اویی که عظمت روحش قلمم را متحیر ساخته؛ منش جوانمردانه اش مرا شرمنده خود کرده و و شجاعتش روی همه معادلات ذهنم خط قرمز بزرگی کشیده است. 🍃آشنای غریبی که راه و رفتارش نشأت گرفته از خط و جلوه گر لبخند خدا بر زمین بود. زاده بهار هزار و سیصد و چهل و پنج؛ پدرش به واسطه اینکه در محرم به دنیا آمده بود نامش را محرمعلی نهاد. 🍃محرمعلی مراد خانی، که از دوازده سالگی پا در رکاب انقلاب آماده جان‌بازی بود ، آماده . به اینجا که میرسم خسته و ناتوان می‌مانم، در دایره لغاتم کلمه ای پیدا نمیشود که جهد و تلاشش را توصیف کند. 🍃اصلا در محضر سی سال پاسداری کردن از حریم و انقلاب، کلمات خجل زده‌اند و کنار هم قرار نمی‌گیرند. حقیقتا تاریخ گواه همه چیز است! و قلم ناتوان و سرگشته... 🍃اینجا اعجاز تاریخ است که همه را حیران خود میکند ، تاریخی که در سینه‌اش های محرمعلی در کلانتری نوزده مهرآباد را حک‌ کرده و هرگز از یاد نمی‌برد فرماندهی گردان مکانیزه لشکر ۲۵، فرماندهی گردان امام رضا تیپ ۳ امامت و... 🍃افتخاراتش طوماری می‌شود که قدمت مبارزاتش را به رخ می‌کشد و این پایان نداشت مگر با آسمانی شدنش. شاید مبارزه تن به تن و جانانه اش در میدان با رفتن جسمش زیر خاک و روحش در آسمان پایان یابد. اما نام نیکش به یادگار خواهد ماند! 🍃چون هنوز رجزخوانی‌اش در قلب در گوش تاریخ مانده است و هربار محرمعلی های دیگری از این رجز جان می‌گیرند و آماده خدمت می‌شوند. و تاریخ پر است از مردانی که با شهادتشان تولدی دوباره رقم می‌زنند! ✨ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۴ اردیبهشت ۱٣۴٧ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آذر ۱٣٩۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۵ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای تنکابن 🕊محل شهادت : سوریه
🍃هربار که قلم را به دست میگیرم زمزمه ای در گوشم میپیچد، کسی سوره را در گوشم تلاوت میکند و هر آیه اش مأمن گرمابخشی میشود برای دل که سرمایش به نسیم گرم و التیام بخشی بند است که از آیه‌های جنون برمی‌خیزد. 🍃به آیه بیست و هشت سوره عشق که میرسد مجنونی متولد میشود از خاکی که سیراب شده از خون و هزاران سرباز به خود دیده که مجنون‌وار بهر رزم به شتافتند. 🍃و سربازی دیگر یا شاید هم دیگر برای ، حیات یافت. در کالبدش روح دمیدند و شرح عشق گفتند که روا نباشد عاشق را به دیوار خانه قاب کند و تماشایش کند، اصلا عاشقان را ساختند بهر فدا شدن برای عشق، برای دین، برای . 🍃سجاد از آنها بود که رسم عشاق را به فراموشی نسپرده بود و غیرت در رگ‌هایش می‌جوشید که همین را هم سرمشق شاگردانش کرد تا بعد خودش های دیگری باشند که عَلم را بردارند و برای سربازی کنند. 🍃او زیبا گذشتن را در آموخته بود و چه پایانی دلپذیرتر از پرواز به سوی آسمان آن هم از شام سرزمین برای چون اویی که شفیع و دست گیر دوستانش بود، دوستانی که هم کلاس او در مکتب مولا بودند و همرهش در نبرد حق علیه 🌹 🍃وحالا به رسم دختری سی و هفتمین بهار زندگی پدر را جشن میگیرد بر سنگ سرد مزار که آخرین یادگاری پدر است و قاب عکسی که در آن لبخند میزند♡ سرباز❣ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۸ دی ۱۳۶۱ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آذر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلستان شهدای اصفهان
🍃دخترک کنار باغچه نشسته بود و قصه می‌گفت ها چشم شده بودند و او را به دقت می‌نگریستند، گنجشکک روی زمین نشسته بود تماما گوش شده بود و تک تک حرف های را به ذهن می‌سپرد. سرو سایه انداخته بود روی سرش که آفتاب کمتر او را بیازارد. 🍃صدای دخترک بلند نبود اما به گوش رسید که از گفت، از اینکه شاید پدر راه خانه را گم کرده و سرگردان است، قرار است برگردد منتها از تا اینجا راه زیاد است، گم شده... کاش راه را پیدا کند که کاسه لبریز از انتظار شده. 🍃آسمان شنید و بغض کرد، دلش باریدن گرفت، نرگس ریخت و شکست و دخترک همچنان از انتظار سخن میگفت از بابا . 🍃قلم نیز بغض کرد، از حسرت * و انتظاری که پایان نداشت از روح آسمانی که جسمش در زمین سکنی گزید بهر تسلای دل همسر و فرزندانش و آه حسرت کشید از حرفی که روی کاغذ میرفت و حق مطلب را ادا نمی‌کرد. 🍃رزم‌آورانی که میروند و مشق جنگ میکنند، با ره آسمان می‌پیمایند و زمینینان را نظاره گرند اینها قصه ایست به تأسی از واقعیت قصه هر بار تکرار میشود اما نه!♡ 🍃انتظار دختری برای پدر، آرمانی که به ختم می‌شود، عقیده ای که را خط مقدم انقلاب و بداند، هرگز تکراری نمیشود بلکه هربار دل من و تو را تکان میدهد. 🍃دل را صیقل دهیم تا آیینه شود و منعکس‌کننده نور حق تا نشانی خانه یار را گم نکند و بلد راه شود بلد راه عاشقی، راهی که پایان ندارد. مسیری که منتهی به است و مهدی و امثال آن روشنایی همین مسیر را گرفتند که در نور خلاصه شدند❣ ✨ *نهال: اسم دختر شهید♡ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۸ آبان ۱۳۶۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آذر ۱۳۹۴‌ 📅تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : زیبا شهر قرچک، گلزار شهدای بی بی زبیده 🕊محل شهادت : خانطومان_سوریه
🍃خلاصه زندگی اش را قلم میزنم از همسایگی تا دو سال استراحت در آغوش . از آن لحظه نابی که اذن دفاع را از بانوی گرفت تا زمانی که بال در‌آورد و به سوی آسمان شتافت. 🍃شاید همه آن چیزی که من میدانم همین باشد، در ذهن کوچک و خسته ام نمی‌گنجد که او را ترسیم و توصیف کند از این پایین تا آن بالا راه بسیار است او به وصال به آسمان عروج کرد و من به قعر چاه . 🍃از زمین، جور دیگریست، ابرهایش سفرنامه ها می‌خوانند اگر خوب گوش کنی. از میگویند اینکه مادری کنج خانه نشسته و از پنجره حیاط را تماشا می‌کند بلکه در باز شود و قامت رعنای پسرش را باز به کشد♡ 🍃از همسفری میگوید که به دل بست و شد و چه خوب می‌دانست "هجران، کیفر است"* که چون به انتظار نشست و این کیفر را به جان خرید. 🍃به آخر سفرنامه که میر‌سند بغض می‌کنند. به آن لحظه که ابوزینب رفت و برنگشت، چشمه اشک خشک شد نیامد، دل همسر هزار تکه شد اما نیامد. به گمانم مادر دلش نیامد، پسر از لطف حضور (س) بی نصیب بماند که دست به دعا نبُرد بلکه به نشست. 🍃و انتظار، عجیب سخت و است. اینبار قلم را به دست میگیرم تا در چاه برای خودم گمنامی‌اش را رسم کنم، سری که بر دامن زهراست و که دو سال میزبان مهمان ایرانی اش بود. ☆☆ *امیرالمومنین علی (ع) ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۵۲ 📅تاریخ شهادت : ۲۰ آذر ۱۳۹۵ 📅تاریخ انتشار : ۱۹ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای قم 🕊محل شهادت : تدمر سوریه
🍃باران نرم نرمک به تن شهر میزند و جان درختان را جلا میدهد. گوش کن! چه در گوش مردم این شهر میکند. میشنوی؟ پیغام آسمانیان را برایمان آورده. هر قطره اش از حرف های ناگفته با خود دارد. 🍃اولین قطره ای که روی دستم میچکد پیکی‌ست که خبر از آورده از اولین های هشت سال پیش. آن موقع که هیاهوی گوش زمانه را کر کرده بود، کفتارها به گرد زوزه می‌کشیدند زمان غرش شیران بود. 🍃اولین هایی که رفتند و صدای شان آهسته در این حوالی پیچید خبر پروازشان هم آهسته به گوش بعضی ها رسید. کوچ ابوخلیل نیز آهسته رخ داد، در ، آن زمان که صدای پای به گوش می‌رسید. 🍃قطره های دیگر خبر از شقایق های دیگر می‌آورند ولی من هنوز گوش سپردم به نوای همان قطره اول. بوی پیچیده در این حوالی، بوی . 🍃قطره میخواهد آخرین گفته هایش را هم بر دلم حک کند که میگوید: تا نباشی شهید نمی‌شوی‌. دنباله اش هم مرا بیتی مینوشاند: منزل وصل پس از رد شدن از است وصل اگر می‌طلبی روی خودت پا بگذار. 🍃همه ‌معادلاتم را همین یک بیت بهم می‌ریزد کسی آهسته در گوش دلم نجوا میکند: رسول زمین...آقا رسول صدایمان را داری؟ اینجا زمین‌گیر شدیم کاری بکن، میشنوی چه میگوییم؟ ♡ ♡ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۰ آذر ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۲ 📅تاریخ انتشار : ۱۹ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 🕊محل شهادت : حلب، سوریه
🍃به دنبالت نقشه را زیر و رو می‌کنم. میخواهم مبدا را بیابم و از آنجا تحقیقاتم را آغاز کنم. پیدایش می‌کنم، ، فریدون‌کنار! 🍃عجیب است ولی هنوز روح سال چهل و شش در همان کوچه ای که خانه‌تان بود بود.‌ او هم مثل من تو را جستجو می‌کرد، ولی در بند خانه ای شده بود که تو اولین بار پا بدان جا گذاشتی. او تو را از میان خانه های نوسازی که خیلی محو رنگ و بوی تو و سالهای زندگی‌ات را دارند جستجو می‌کرد. 🍃من مانند او نیستم! می‌گذرم، از جایی که اولین بار شدی، در آن قد کشیدی، درس خواندی، کار کردی و... می‌خواهم زود به تحقیق و خاتمه بدهم و به آخرش برسم. منتها یکی دو جاده مانده به خانه آخر می‌ایستم. تو در این جاده مجروح شده بودی! یادت می‌آید جناب آقای ؟ 🍃من یادم نمی‌آید در کدام ولی میدانم با آن سن کم بد مجروح شدی، آن هم از ناحیه سر. برخلاف پیش‌بینی هایشان این پایان نبود. هنوز پیمانه سر ریز نشده بود. 🍃جاده ها را باز پشت سر می‌گذارم. اینبار یک جاده مانده به خانه آخر توقف می‌کنم. اینجا تو دیگر چهل و نه سالت شده. برای رفته بودی که شنیدی درگیری ها بالا گرفته و شلوغ شده. 🍃از ذهنت گذشت که برخیزی و از دل بکنی، وقت برای زیارت بود ولی برای انجام تکلیف نه! آنچه از ذهنت گذشت را عملی کردی، هر روز یک قدم به خانه آخر نزدیکتر می‌شدی. و آخرین قدم را با ضمانت در شب شهادتش برداشتی. 🍃خودم خواندم که پای پرونده‌ات امضای بود، زیارت ناقص کربلایت را، جاماندگی‌ات را و را با یک امضا تکمیل کرده بود. و به وقت بیست و یک آذر نود و چهار پرونده زندگی‌ات به زیباترین شکل خودش یافت. ♡سالگرد ♡ ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۴۹ 📅تاریخ شهادت : ۲۱ آذر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۲۰ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : مزار شهدای امام سجاد(ع) فریدون کنار 🕊محل شهادت : سوریه
🍃نمی‌دانم از کجا شروع کنم، کدام مقدمه می‌تواند تو را توصیف کند؟ فقط می‌دانم که می‌خواهم آهسته در قصه‌ی زندگی‌ات قدم بزنم و حال خوب آن دوره را تنفس کنم. جاری در مسیر حیاتت را بنوشم و طعم شیرینش را از بر شوم. 🍃اصلاً من خواهان این هستم که راز آن دریای مواج را که در نور ماه غوطه‌ور است کشف کنم. چشم‌هایی که شصت و سه در قاب این دنیا رسم شدند. و صاحبش را صدا زدند! تویی که هیچگاه مجوز گشودن طومار افتخاراتت را ندادی؛ چراکه مرد بودی! گویی عهد بسته بودی که همه از تو فقط یک نام به یاد داشته باشند و طبع شوخ و لب خندان، همین... 🍃حتی رفیقانت هم از تو چند خاطره در میدان بیشتر ندارند، تنها موصل، حلب، و... پیچ و خم وجودت را شناختند و مردانه همراهی‌ات کردند. زمینه را فراهم کردی برای مادرت که دل از تو بکَند و خمسش را بدهد! به قول خودت چون پنج فرزند داشت باید خمسش را می‌داد. 🍃و قرعه به نام تو افتاد و بعد از چهل روز همنشینی با تخت بیمارستان در دوازدهمین روز تابستان آسمانی شدی. ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٣ آذر ۱٣۶٣ 📅تاریخ شهادت : ۱٢ تیر ۱٣٩۶ 📅تاریخ انتشار : ۲۲ آذر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : موصل_عراق 🥀مزار شهید : تهران_بهشت زهرا