﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_چهارم
نفاق و ظاهرسازى برادران نزد پدر
برادران يوسف با نفاق و ظاهرسازى عجيبى نزد پدرشان حضرت يعقوب عليهالسلام آمدند و با كمال تظاهر به حق جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد يوسف عليهالسلام به گفتگو پرداختند تا او را در يك روز همراه خود به صحرا ببرند و در آن جا در كنار آنها بازى كند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولى حضرت يعقوب عليهالسلام پاسخ مثبت به آنها نمىداد، آنها گفتند:
پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف عليهالسلام به ما اطمينان نمىكنى؟ در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفريح كند و ما از او نگهبانى مىكنيم.
يعقوب عليهالسلام گفت: من از بردن يوسف، غمگين مىشوم، و از اين مىترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد.
برادران به پدر گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد ما از زيانكاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، ما به تو اطمينان مىدهيم.
يعقوب عليهالسلام هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع كند راهى پيدا نكرد جز اين كه صلاح ديد تا اين تخلى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد، ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش، يوسف عليهالسلام را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقيقهشمارى مىكردند كه به زودى ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند.
آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهرسازى چهره دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند.
يعقوب عليهالسلام سر و صورت يوسف عليهالسلام را شست، لباس نيكو به او پوشيد و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى يوسف عليهالسلام سفارش بسيار نمود.
كاروان فرزندان يعقوب به سوى صحرا حركت كردند، يعقوب در بدرقه آنها به طور مكرر آنها را به حفظ و نگهدارى يوسف سفارش مىنمود و مىگفت: به اين امانت خيانت نكنيد، هرگاه گرسنه شد غذايش بدهيد، در حفظ او كوشا باشيد.
يعقوب با دلى غمبار در حالى كه مىگريست، يوسف عليهالسلام را در آغوش گرفت و بوسيد و بوييد، سپس با او خداحافظى كرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتى كه آنها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، كينههايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقامجويى از يوسف پرداختند، يوسف عليهالسلام در برابر آزار آنها نمىتوانست كارى كند، ولى آنها به گريه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.
آنها كنار درهاى از درخت رسيدند و به همديگر گفت: در همينجا يوسف را گردن مىزنيم و پيكرش را به پاى اين درختها مىافكنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد.
بزرگ آنها گفت: او را نكشيد، بلكه او را در ميان چاه بيفكنيد، تا بعضى از كاروانها بيايند و او را با خود ببرند.
مطابق پارهاى از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هر چه يوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افكندند.
يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى كه فرياد مىزد: سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.(317)
در ميان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، يوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ايستاد.
برادران مىپنداشتند او در آب غرق مىشود، همانجا ساعتها ماندند و ديگر صدايى از يوسف عليهالسلام نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوى كنعان نزد پدر بازگشتند.(318)
•┈┈••✾❀🕊✿🕊❀✾••┈┈•
🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تخصصی تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_پنجم
خنده عبرت، و توكل و مناجات يوسف عليهالسلام
روايت شده: هنگامى كه برادران، يوسف را در ميان چاه آويزان كردند، يوسف لبخندى زد، يكى از برادران به نام يهودا گفت: اينجا چه جاى خنده است؟
يوسف گفت: روزى در اين فكر بودم كه چگونه كسى مىتواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا كه داراى برادران نيرومند هستم، ولى اكنون مىبينم خود شما بر من مسلط شدهايد و مىخواهيد مرا به چاه افكنيد، اين درسى از جانب خداوند است كه نبايد هيچ بندهاى به غير خدا تكيه كند (بنابراين خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از اين حادثه عبرت گرفتم كه بايد فقط به خدا توكل كنم).(319)
از اين رو وقتى كه يوسف عليهالسلام در درون چاه قرار گرفت، از همه چيز دل بريد، و تنها دل به خدا بست و چنين گفت: اى پروردگار ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ناتوان و كوچك، لطف كن.
يا صريخ المستصرخين، يا غوث المستغيثين، يا مفرج عن كرب المكروبين، قد ترى مكانى و تَعرفُ حالى، و لا يخفى عليكَ شىءٌ مِن امرى بِرحمتك يا رَبِّى؛
اى دادرس دادخواهان، اى پناه پناه آورندگان، اى برطرف كننده ناراحتىها، تو مىدانى كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چيزى پوشيده نيست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.
يوسف عليهالسلام در قعر چاه در ميان تاريكى اعماق چاه با آن سن كم، تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد. خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگانى را به عنوان محافظت و تسلى خاطر او به نزد او فرستاد.(320)
نتيجه توكل يوسف عليهالسلام اين شد كه خداوند به يوسف وحى كرد: بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد كه برادران خود را از اين كار بدشان آگاه خواهى ساخت.
آنها نادانند، و مقام تو را درك نمىكنند. وَ اَوحَينا اِلَيهِ لَنُنَبِّئَنَّهُم بِاَمرِهِم وَ هُم لا يَشعُرون.(321)
روايت شده: وقتى كه ابراهيم عليهالسلام را مىخواستند در آتش افكنند، بدنش را برهنه كرده بودند. جبرئيل پيراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهيم كرد. ابراهيم عليهالسلام آن پيراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به يعقوب داد، يعقوب آن پيراهن را در تميمهاى(322) قرار داد و آن را به گردن يوسف انداخت. جبرئيل نزد يوسف آمد، آن پيراهن را از تميمه خارج كرده و به تن او كرد. همين پيراهن بود كه يعقوب بوى آن را از فاصله دور استشمام مىكرد.(323)
از امام صادق عليهالسلام نقل شده: هنگامى كه برادران يوسف عليهالسلام او را در ميان چاه افكندند، جبرئيل عليهالسلام نزد يوسف عليهالسلام آمد، و گفت: اى نوجوان در اين جا چه مىكنى؟
يوسف عليهالسلام: برادرانم مرا در ميان چاه افكندند.
جبرئيل عليهالسلام: آيا مىخواهى از اين چاه نجات يابى؟
يوسف عليهالسلام: با خدا است، اگر خواست مرا نجات مىدهى.
جبرئيل عليهالسلام: خداوند مىفرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا اين است:
اَلّلهُمَّ اءِنِّى اَسئَلُكَ بأَنَّ لَكَ الحَمدُ لا اِلهَ الا اَنت المَنَّان، بدِيعُ السماواتِ وَ الارضِ ذُوالجَلالِ و الاِكرامِ أن تُصلِّىَ عَلَى محمد وَ آلِ محمد وَ اَن تَجعَلَ لِى مِمّا اَنا فِيهِ فَرَجاً وَ مَخرَجاً؛
خدايا از درگاه تو مسئلت مىنمايم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود يكتايى جز تو نيست، تو نعمت بخش و آفريدگار آسمانها و زمين، صاحب عظمت و شكوه هستى، بر محمد و آلش درود بفرست، و براى من در اين جا راه گشايش فراهم فرما.(324)
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_ششم
دروغ بافى برادران، و پاسخ يعقوب به آنها
برادران يوسف پس از انداختن يوسف به چاه، به طرف كنعان بر مىگشتند. براى اين كه پيش پدر رو سفيد شوند و به دروغى كه قصد داشتند به پدر بگويند رونقى دهند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى آلوده كردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بياورند كه گرگ يوسف را دريده است. اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ما است، شب شد. آنان با سرافكندگى و خجالت ظاهرى در حالى كه در ظاهر گريه مىكردند و به سر مىزدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف را نديد، فرمود:
پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتى كه به شما سپرده بودم خيانت كرديد؟ آيا از همان چيزى كه مىترسيدم به سرم آمد؟.
آنها در جواب گفتند: اى پدر! ما يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و براى مسابقه به محل دوردستى رفتيم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غياب ما دريده و خورد و كشته نيم خورده او را به جاى گذاشته بود. اين پيراهن خون آلود اوست كه آوردهايم كه گواه گفتار ما است. گرچه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نمىكنيد وَ ما اَنتَ بِمُؤمِنٍ لَنا كُنّا صادِقينَ.(325)
اين دروغسازان با اين ترفند مرموز، به قدرى مهارت به خرج دادند كه هر كسى مىبود باور مىكرد، ولى از آن جا كه گفتهاند: دروغگو حافظه ندارد گويا اينها عقل خود را از دست داده بودند و اصلا به فكرشان راه پيدا نكرد كه اگر گرگ كسى را بخورد، پيراهنش را هم مىدَرد. از اين رو، وقتى يعقوب به پيراهن نگاه كرد، ديد آن پيراهن هيچ پارگى و بريدگى ندارد. فرمود:
اين گرگ، عجب گرگ مهربانى بوده است، تاكنون چنين گرگى نديدهام كه شخصى را بدرّد، ولى به پيراهن او كوچكترين آسيبى نرساند.
وقتى حضرت يعقوب عليهالسلام به پسرهاى خود اين را گفت، فكر آنان بى درنگ عوض شد و گفتند: اشتباه كرديم، دزدها او را كشتند.
حضرت يعقوب عليهالسلام فرمود: چگونه مىشود كه دزدها او را بكشند، ولى پيراهنش را بگذارند. آنها پيراهن بيشتر احتياج دارند. (چرا اين دروغهاى شاخدار را بر زبان جارى مىسازيد؟).
برادران سرافكنده و شرمنده شدند. ديگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حق همان بود كه يعقوب در جواب آنها فرمود:
بَل سَوَّلَت لَكُم اَنفُسَكُم اَمراً؛
او را گرگ ندريد، و دزدها نكشتند، بلكه نفسهاى شما، اين كار را برايتان آراست. من صبر نيكو خواهم داشت، و در برابر آن چه مىگوييد از خداوند يارى مىطلبم.(326)
يعنى: دندان روى جگر مىگذارم، بدون جزع و فزع در كنج عزلت مىنشينم، تا خداوند مرا از اين درد و غم بيرون آورد.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_هفتم
نجات حضرت یوسف از چاه به وسیله کاروان
یوسفِ مظلوم، شبهای تلخی را در میان چاه گذراند.
سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد، ولی خدای یوسف در یادِ او است. او را با الهامهای حیاتبخش دلگرم کرده است. یوسف هر لحظه منتظر است از چاه بیرون آید. او در هر لحظه در فکر آینده به سر میبرد. ارتباط دلش با خدا قطع نمیگردد.
رنج تاریکی شب را با تاریکی قعر چاه و تنهایی و وحشت بر خود هموار میکند، تا دست تقدیر با او چه بازی کند؟ و دیگر چه لباس امتحانی بر تنش کند؟!
کاروانی که به همراه شترها و مال التّجاره از مدین به مصر میرفتند، برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاه آمدند.
بارها را کنار چاه انداختند. مردی را که « مالک بن ذعر » نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسیله دلو آب کشیده برای آنان و حیواناتشان حاضر کند. او وقتی که دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بیرون آوردن، یوسف ریسمان را محکم گرفت. وقتی که مالک دلو را میکشید ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد. فریاد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندی داشتم که به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.
کاروانیان همه به گِرد یوسف جمع شدند، و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده پنهانش کردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زیبای یوسف علیه السلام خیره شدند که مبهوت و شگفت زده گشتند.
روایت شده: موقعی که یوسف را از چاه بیرون آوردند، یکی از حاضران گفت: به این کودک غریب نیکی کنید. یوسف با اطمینان خاطر در جواب گفت: «آن کسی که با خدا است، گرفتار غربت و تنهایی نیست».
کاروان، یوسف را به عنوان مال التّجاره به همراه خود به طرف مصر بردند.
طبق احادیثی، از کنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بین راه، جناب یوسف علیه السلام به قبر مادرش « راحیل » رسید. خود را از شتر به زیر انداخت، کنار قبر مادر آمد، دردِ دل کرد، اشک ریخت، از جدایی پدر و دوری از وطن سخن گفت، از آزارهای برادران حرف زد و سپس با کاروان به طرف مصر روانه شد.
گرچه یوسف از چاه و وحشت تنهایی قعر آن نجات پیدا کرد، ولی اینک بردهای است و در فکر آیندهای تاریک است تا چه بر سرش آید و با چه طبقهای روبرو گردد؟
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_هشتم
نجات از چاه و ورود به كاخ
كاروانيان وقتى به مصر رسيدند، مىخواستند هر چه زودتر خود را از فكر يوسف عليهالسلام راحت كنند. مبادا كسى او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نيست. از اين رو، در حالى كه با نظر بى ميلى به يوسف مىنگريستند، او را به چند درهم معدود و كم ارزش فروختند.
از قضا عزيز مصر كه بعضى گفتهاند نخست وزير مصر بود، در فكر خريدن غلام لايقى بود. وقتى يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است كه چنين كسى كاخ نشين است)، از اين معامله خيلى خشنود بود.
وقتى او را وارد كاخ كرد، به همسرش زليخا سفارشهاى لازم را در مورد احترام و پذيرايى او نمود.
گويند: اسم عزيز، قطفير يا طفير بود، و در اين زمان، پادشاه (فرعون) مصر ريان بن وليد يا اپوفس يا اپاپى اول نام داشت.
چرا يوسف را با آن كه بى نظير بود به اين قيمت بى ارزش و اندك فروختند؟ چرا تا اين اندازه به او بى اعتنا بودند؟
علت واقعى و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صديق عليهالسلام اين گونه سرخورده گردد. جواب اين سؤالها را پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم داده است كه حكايت از دقت دستگاه پرحكمت خلقت مىكند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك اولى) است.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين فرمود:
روزى يوسف جمال خود را در آيينه مشاهده كرد، از زيبايى خويش تعجب نمود، مختصر غرورى در او به وجود آمد و گفت: اگر من غلامى بودم قيمت مرا كسى نمىدانست كه چقدر است؟! خداوند خواست او را به اين قيمت كم ارزش با كمال بى ميلى فروشندگان بفروشند تا اين تصورات را نكند، بلكه به خداى خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبيند.
حضرت رضا عليهالسلام فرمود: قيمت يك سگ شكارى كه اگر كسى او را بكشد بيست درهم است و يوسف را به بيست درهم فروختند.(329)
اينك يوسف در طبقه ديگرى قرار گرفته و با طبقه ديگرى تماس دارد كه در واقع از اين تاريخ به بعد، فصل نوينى در تاريخ شگفتانگيز زندگى يوسف عليهالسلام باز مىشود كه براى صاحبان معرفت پندها هست.
او از چاه نجات يافت و اينك در آستانه ورد به كاخ است، به قول شاعر:
قصه يوسف و آن قوم عجب پندى بود به عزيزى رسد افتاده به چاهى گاهى
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_نهم
عفت يوسف عليهالسلام صحنه ديگرى از زندگى شيرين او
يوسف كوخنشين، يوسف دربدر و اسير و از چاه بيرون آمده، اينك در كاخ به سر مىبرد و روز به روز آثار رشد جسمى و روحى از او پرتوافكن است. بر اثر كمال و جمال، معرفت و عفت، ملاحت و حسن و وقارى كه دارد نه تنها دل عزيز مصر را تصرف كرده، بلكه در دل همسر عزيز مصر هم جاى گرفته است. بانويى كه مىگويند فرزند نداشته و در بهترين وضع به سر مىبرده و زندگيش را با تفريح و خوشگذرانى مىگذراند. اينك عشق دلداده يوسف گشته و لحظهاى از فكر وى خارج نمىشود.
زليخا، در خلوتگاه كاخ رفت و آمد كند و قد و بالاى رعناى يوسف را مىبيند، هر چه در اين باره بيشتر فكر مىكند زيادتر بر شگفتيش افزوده مىشود، عجب جوانى كه به آراستگىهاى ظاهرى و معنوى قرين شده، يك جهان حيا و عفت و پاكى است، اصلا در كارهاى او خيانت نيست.
وَ كَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِى الأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ؛
بدين گونه ما يوسف را در زمين (مصر) مكنت و مقام داديم، و از تعبير خوابها به او بياموزيم، خداوند بر كار خود غالب است، ولى اكثر مردم نمىدانند. (330)
خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمىكند، يوسفى كه در عنفوان جوانى آن قدر عفيف و كمال باشد، شايسته علم لدنى و مقام نبوت است كه خداوند به او بخشيد.
وَكذلِكَ نَجزِى المُحسِنينَ؛ آرى، اين چنين نيكوكاران را پاداش مىدهيم.(331)
زليخا شب و روز در فكر يوسف است، ولى با هيچ ترفند و نيرنگى نتوانست از يوسف كام بگيرد. در تمام لحظات او را فرشته عفت مىديد تا آن كه در يكى از فرصتهاى مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصى آراست و با حركات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست يوسف را به طرف خود مايل كند، در حالى كه درهاى قصر را يكى پس از ديگرى بسته بود، ولى هر چه طنازى كرد، يوسف تكان نخورد. تهديدات و تطميعات زليخا، يوسف قهرمان را از پاى در نياورد. زليخا گفت: زود باش، زود باش.
يوسف گفت: پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود كه از من پرستارى خوبى كرد، خيانت نمىكنم، هيچگاه ستمكار راه رستگارى ندارد.
زليخا به ستوه آمد، طغيان شهوت و عشق سوزانش به عصبانيت مبدل شد. در چنين لحظهاى ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف توانايى داد، او از تمام امور چشم پوشيد، فكرش را يكسره كرد و به طرف درِ كاخ، به قصد فرار آمد و كاملاً مواظب بود كه در اين حادثه حساس نلغزد (و به فرموده امام سجاد عليهالسلام يوسف ديد زليخا پارچهاى روى بت انداخت، يوسف عليهالسلام به او گفت: تو از بتى كه نمىشنود و نمىبيند و نمىفهمد، و خوردن و آشاميدن ندارد حيا مىكنى، آيا من از كسى كه انسانها را آفريد و علم به انسانها بخشيد حيا نكنم؟(332)
اين فكر برهان پروردگار بود كه در دل يوسف جرقه زد، بى درنگ از كنار زليخا با سرعت تمام رد شد تا از كاخ بگريزد، زليخا به دنبال يوسف آمد، در پشت در، زليخا يقه يوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، يوسف هم كوشش مىكرد كه در را باز كند. بالاخره يوسف در اين كشمكش، پيروز شد. در را باز كرد، بيرون جهيد، در حالى كه پيراهنش از پشت پاره شده بود. ولى زليخا دست بردار نبود. ديوانهوار دنبال يوسف مىآمد و حتى پس از آن كه يوسف از كاخ بيرون آمد، زليخا هم به دنبال او بود. در همين لحظه، تصادفاً عزيز مصر از آن جا عبور مىكرد. زليخا و يوسف را در آن حال ديد كه داستانش خاطر نشان خواهد شد.
آرى، خداوند اين گونه يوسف را يارى كرد، تا عمل خلاف عفت را از او دور كند، زيرا يوسف از بندگان خالص خداوند بود اءِنَّه مِن عبادِنا المُخلَصينَ. (333)
به راستى يوسف در اين بحران خطير نيكو مجاهده كرد، چه مجاهدهاى بزرگ كه اميرمؤمنان على عليهالسلام فرمود:
مَا المُجاهِدُ الشَّهيدُ فِى سَبيلِ اللهِ بِاعظَمِ اَجراً مِمَّن قدَرَ فعفَّ، لَكادَ العَفيفُ أن يَكونَ مَلَكاً مِنَ المَلائِكَةِ؛
مجاهدى كه در راه خدا شهيد شود پاداش او بيشتر از كسى نيست كه بتواند كار حرامى را انجام دهد ولى عفت بورزد، حقاً شخص عفيف و پاكدامن نزديك است فرشتهاى از فرشتگان گردد.(334)
يوسف با اين مجاهدت و نفسكشىها، عاليترين درسها را به جهانيان آموخت.
اينك از اين به بعد مىخوانيد كه خداوند با چه مقدمات و ترتيبى در همين دنيا پاداش اين جوانمرد رشيد را داد.
جمال يوسف ار دارى به حسن خود مشو غره كمال يوسفى بايد تو را تا ماه كنعان شد
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_دهم
گواهى كودك شيرخوار بر عفت يوسف عليهالسلام
زليخا و يوسف كه با حالى آشفته، نفس زنان از كاخ بيرون مىآمدند، عزيز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال ديد. بهت و حيرت او را فراگرفت. مدتى در اين باره انديشيد تا آن كه زليخا، هم براى اين كه خود را تبرئه كند و هم براى اين كه يوسف را گوشمالى دهد، نزد همسر آمد و گفت: آيا سزاى كسى كه به همسر تو قصد بدى داشت غير از زندان يا مجازات سخت است؟ اين غلام تو نسبت به حرم تو سوء نيت داشت و مىخواست به همسر تو بى ناموسى كند.
در اين بحران (كه عزيز، همسر زليخا، سخت عصبانى شده بود) يوسف با لحن صادقانه و كمال آرامش گفت: اين زليخا بود كه مىخواست مرا به سوى فساد بلغزاند. من براى اين كه مرتكب گناهى نشوم و خيانت به سرپرست نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد. از اين رو، ما را به اين حال ديديد، اينك از اين كودكى(335) كه در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است پرسيد تا او در اين باره داورى كند.
عزيز رو به كودك كرد و گفت: در اين باره قضاوت كن. كودك به اذن خداوند با كمال فصاحت گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است ،يوسف قصد سوئ داشته ومجرم است و اگر از عقب دريده شده يوسف اين قصد را نداشته است.
عزيز چون نگاه كرد، ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. به همسر خود گفت: اين تهمت و افتراء و مكر زنانه شما است. شما زنان براى خدعه و فريب زبردست هستيد. مكر و نيرنگ شما بزرگ است. تو براى تبرئه خود، اين غلام بى گناه را متهم كردى!
پس از اين ماجرا، عزيز براى حفظ آبروى خود، به يوسف توصيه كرد كه اين موضوع را مخفى بدار، و كسى از اين جريان مطلع نشود، به همسرش نيز اندرز داد كه از خطاى خود توبه كن، تو خطاكار هستى.(336)
عزيز مىبايست بيش از اينها همسرش را سرزنش و سركوب كند تا تنبيه شود، ولى گويا نمىخواست. يا بر او مسلط نبود كه بيش از اين او را برنجاند، يا بىغيرت بود؛ از اين رو، اين موضوع را دنبال نكرد، و از كنار آن با اغماض و چشمپوشى رد شد.
آرى، يوسفى كه در سختترين شرايط هيجان شهوت جنسى، خود را حفظ كند و دامنش را پاك و منزه نگه دارد، يوسفى كه در معرض خطرناكترين شرايط عمل منافى عفت قرار گيرد، زن شوهردارى با اطوارها و حركتهاى عاشقانه و التماسها، خود را در اختيار او قرار مىدهد، ولى او در جواب گويد: معاذَ اللهِ (خدا نكند به اين عمل منافى عفت آلوده گردم) و در محيط كاملاً مساعدى، زنجير ضخيم شهوت را پاره كرده و فرار نمايد، خدا پشتيبان او است، او را از تهمتهاى ناجوانمردانه حفظ خواهد كرد، حتى كودكى را به سخن گفتن وادار مىكند، تا به عفت و پاكدامنى يوسف داورى كند.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_یازدهم
بى شرمى زليخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور
ماجراى عشق و دلباختگى زليخا به غلام خود، و روابط ساختگى او و آلودگى او، كم كم از حواشى كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد؛ و اين موضع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ويژه بانوان پولدار دربار كه با زليخا رقابتى هم داشتند اين موضوع را با آب و تاب نقل مىكردند و زليخا را ملامت و سرزنش مىنمودند و مىگفتند: زليخا با آن مقام، دلباخته غلام زيردستش شده، و مىخواسته از او كام بگيرد.
زليخا از اين انتقادات بانوان مطلع شد، ولى نقشه ماهرانهاى در ذهن خود طرح كرد، تا با آن نقشه نيرنگآميز، بانوان را مجاب كند.
آنان را (كه از بزرگان و اشراف زادگان بودند)(337) به كاخ دعوت كرد. مجلس باشكوهى ترتيب داد؛ متكاهايى در دور مجلس گذاشت تا به آنها تكيه كنند و به هر يك كاردى براى پاره كردن ميوهها داد. وقتى كه مجلس از هر نظر مرتب شد، فرمان داد غلامش (يوسف) وارد مجلس شود.
به راستى يوسف در اين بحران چه كند؟ اكنون غلام است؛ بايد از خانم خود اطاعت كند. زليخا هم گويا آزادى مطلق دارد. همسر بىغيرتش اصلا در قيد اين حرفها نيست تا او را از اين كارها منع كند. به فرمان زليخا، يوسف ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چيز را فراموش كردند، حتى با كاردهايى كه در دست داشتند عوض بريدن ميوهها، دستهاى خود را بريدند وَ قَطَّعنَ اَيدِيَهُنَّ.(338)
اين كه تو دارى قيمت است نه قامت وين نه تبسم، كه معجز است و كرامت
يوسف با يك دنيا حيا و عفت، در مجلس قرار گرفته و اصلا به بانوان اعتنا نمىكند. بانوان هم درباره يوسف گفتند:
حاشَ للهِ ما هذا بَشَراً اءنْ هذا الّا مَلكٌ كَريمٌ؛
حاشا كه اين بشر باشد، بلكه او فرشتهاى زيبا و با شكوه است.(339)
وضع مجلس غير عادى شد. بانوان چون مجسمهاى بى روح در جاى خود خشك شدند. به قول سعدى:
گوش و بينى و دست از ترنج بشناسى روا بود كه ملامت كنى زليخا را؟
زليخا از دگرگونى مجلس، بسيار شاد گرديد. ملامت بانوان را به خودشان برگردانيد و گفت:
فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمتُنِّى فيهِ؛
اين بود آن جوانى كه مرا به خاطر او ملامت مىكرديد.
هر چه كردم اين غلام كمترين تمايلى به من نشان نداد، كار را به جاى باريكى رساندم، سرانجام فرار كرد تا پيشنهاد مرا رد كند.
اينك ملاحظه كنيد ببينيد بىشرمى تا چه اندازه! زليخا چقدر بى حيايى كرد. در همان مجلس پيش آن بانوان نگفت از آلودگى سابقم پشيمانم، بلكه آشكارا به آلودگى خود اقرار نمود.(340)
يوسف بى گناه در زندان، و تبليغات او
زليخا كه بر اثر بى اعتنايى يوسف به خواستههاى نامشروعش، سخت عصبانى بود، با كمال بىپروايى در حضور زنان مشهورى كه آنها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور مىدهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانى مىكنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقير گردد. (341)
زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخىها نيز هرگز نمىتواند يوسف عليهالسلام را تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف عليهالسلام را زندانى كنند.
ولى بينش يوسف عليهالسلام در مقابل اين دستور، چنين بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنين عرض كرد:
رَبّ السِّجنِ اَحبُّ اِلىَّ مِمّا يَدعونَنِى اِلَيهِ...؛
پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه اين زنان مرا به سوى آن مىخوانند، اگر مكر و نيرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.
ادامه داستان در پیام بعدی…………
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_دوازدهم
يوسف بى گناه در زندان، و تبليغات او
زليخا كه بر اثر بى اعتنايى يوسف به خواستههاى نامشروعش، سخت عصبانى بود، با كمال بىپروايى در حضور زنان مشهورى كه آنها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور مىدهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانى مىكنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقير گردد. (341)
زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخىها نيز هرگز نمىتواند يوسف عليهالسلام را تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف عليهالسلام را زندانى كنند.
ولى بينش يوسف عليهالسلام در مقابل اين دستور، چنين بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنين عرض كرد:
رَبّ السِّجنِ اَحبُّ اِلىَّ مِمّا يَدعونَنِى اِلَيهِ...؛
پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه اين زنان مرا به سوى آن مىخوانند، اگر مكر و نيرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.
خداوند دعاى يوسف عليهالسلام را اجابت كرد، و مكر و نيرنگ زنان را از او بگردانى.
آرى يوسف، زندان شهر را به آلودگى زندان شهوت ترجيح داد، خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد و مكر و كيد زنان را از او دور نمود. آرى، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاكش را فراموش نخواهد كرد.
قاعده و عدل اقتضا مىكرد كه زليخا تنبيه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بىپروايى دست بكشد، ولى به عكس اين قاعده رفتار شد. آرى، خيلى به عكس اين قاعده رفتار شده است! چه بايد كرد؟ اينك يوسف به جرم درستى و پاكى، به جرم مبارزه با تمايلات نفسانى و پيمودن راه عفت و پاكى به زندان مىرود، تا بلكه زندان او را بكوبد و از كرده خويش پشيمانش كند، ولى غافل از آن كه زندان براى او بهتر است از آن چه كه زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سالها رنج زندان را تحمل كرد ولى از زندان چون مسجدى استفاده كرد. گاهى مشغول عبادت و راز و نياز با خدا بود و زمانى به هدايت و ارشاد زندانيان مىپرداخت.
او به زندانيان مىگفت: من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم، براى ما شايسته نيست كه چيزى را همتاى خدا قرار دهيم، و چنين توفيقى از فضل خدا بر من است... (اى دوستان من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاى پيروز؟!) اين معبودهايى كه غير از خدا مىپرستيد چيزى جز اسمهاى بى محتوا كه شما و پدرانتان آنها
را خدا مىدانيد نيستند، خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آن خدا است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستيد، اين است آيين استوار، ولى بيشتر مردم نمىدانند.(342)
به اين ترتيب يوسف عليهالسلام تحت تأثير محيط و جو واقع نشد، در همان زندان، بتپرستان را به سوى خداى يكتا دعوت مىكرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار داده بود.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_سیزدهم
تعبير خواب دو نفر زندانى
يوسف عليهالسلام بر اثر بندگى و پاكزيستى، مقامش به جايى رسيد كه خداوند علم تعبير خواب را به او آموخت. او در زندان خواب زندانيان را تعبير مىكرد، مطابق قرآن و احاديث و تواريخ، دو نفر در زندان خواب ديده بودند كه يكى از آنها رئيس نانوايان بود و ديگرى رئيس ساقيان. از اين رو، خوابى كه هر يك ديده بودند با شغل سابق خودشان تناسب داشت. يكى از آن دو گفت: من در خواب ديدم خوشه انگور را براى شراب مىفشارم. ديگرى گفت: در خواب ديدم بر سر خود نان حمل مىكنم و پرندگان از آن مىخورند.
يوسف قبل از اين كه به تعبير كردن خواب آنها بپردازد، از فرصت استفاده كرد، زمينه تبليغ و ارشاد را فراهم ديد و به اداى وظيفه پيامبرى و تبليغ رسالت پرداخت. از معجزه خود كه نشان پيامبرى است سخن به ميان آورد و فرمود: هر طعامى كه براى شما بياورند. قبل از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات و سرانجام آن شما را خبر مىدهم.
يوسف، با اين بيان، به آنها فهماند كه من پيامبر هستم و از طرف خداوند مؤيد مىباشم. به دنبال اين فشرده گويى فرمود:
اين علم را خدا به من داده است، چه آن كه من روش مردمى را كه به خدا و آخرت ايمان نمىآورند ترك كردم. من پيروِ روش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليهماالسلام هستم. از ما دور است كه چيزى را شريك خداوند قرار دهيم. اين سعادت، از فضل و لطف خدا است كه به ما كرامت شده است، ولى اكثر مردم ناسپاس هستند.
با اين بيانات، توجه آن دو نفر، بيشتر به يوسف جلب شد و آنان از عقيده و روش يوسف مطلع شدند، ولى كاملاً توجه داشتند تا ببينند يوسف در دنبال سخنان خود چه مىگويد؟ كه ناگاه متوجه شدند كه يوسف با كمال متانت و اظهار دليل و منطق، عقيده و مرام حق را بيان كرد، و از بت پرستى، سخت انتقاد نمود.
سپس يوسف عليهالسلام به تعبير خواب آنان پرداخت. فرمود: اى دو يار زندانىِ من، يكى از شما (كه در خواب ديده بود براى شراب، انگور مىفشارد) به زودى آزاد مىشود و ساقى و شراب دهنده شاه مىگردد، اما ديگرى (آن كه در خواب ديده بود غذايى به سر گرفته مىبرد و پرندگان از آن مىخورند) به دار آويخته مىشود و پرندگان از سر او مىخورند. اين تعبيرى كه كردم حتمى و غير قابل تغيير است قُضىَ الامرُ الَّذِى فيهِ تَستَفتِيانِ.
گويند: آن كه تعبير خوابش اين بود كه به زودى اعدام مىشود، گفت: من چنين خوابى نديدهام، من شوخى مىكردم.
يوسف در جواب فرمود: آن چه كه تعبير كردم خواه ناخواه رخ مىدهد.
همانگونه كه يوسف تعبير كرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. يكى ساقىِ پادشاه گشت و ديگرى به دار آويخته شد.(343)
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_چهاردهم
جبران فورى يوسف از لغزش خود
مردان بزرگ اگر لغزش نمودند بى درنگ با توبه و انابه جبران مىكنند، يوسف عليهالسلام نيز بى درنگ اقدام به جبران كرد.
طبق روايت ديگرى، يوسف از اين پيشآمد خيلى متأثر و گريان شد. آن قدر گريه كرد كه زندانيان از گريه او ناراحت شدند. به او گفتند: حال كه از گريه دست بر نمىدارى، يك روز گريه كن و يك روز گريه نكن. يوسف تقاضاى آنان را قبول كرد، ولى در آن روزى كه گريه نمىكرد، ناراحتيش بيشتر بود.
آرى، يوسف عليهالسلام چون ساير مردم از خدا بى خبر نيست كه خم به ابرو نياورند و بگويند كارى است كه شده و ديگر در فكر آن نباشند، يوسف از اين كه ترك اولى كرده است، سخت ناراحت است، آن قدر گريه مىكند كه ديوارهاى زندان از گريه او به گريه مىافتد.
به روايت شعيب عقرقوقى، امام صادق عليهالسلام فرمود: پس از آن كه اين مدت (هفت سال) به پايان رسيد، خداوند دعاى فرج را به يوسف آموخت، يوسف عليهالسلام در زندان، صورتش را روى خاك مىگذاشت و اين دعا را مىخواند:
اَلّلهُمَّ اءنْ كانَت ذُنُوبى قَد اَخلَقَت وَجهى عندكَ فاِنِّى اَتَوجَّهُ اليكَ بِوُجوهِ آبائِىَ الصّالِحينَ ابراهيمَ و اسماعيلَ و اسحاقَ و يَعقُوبَ؛
خداوندا! اگر گناهان من، صورت مرا نزد تو كهنه كرده (پيش تو روسياه هستم)، اينك به توبه به سوى تو روى مىآورم به حق چهرههاى تابناك پدران صالح و پاكم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب.
خداوند به يوسف لطف كرد و به آهها و دعاها و گريهها و توكل او توجه نموده و راه آزادى او را از زندان ترتيب داد به طورى كه وقتى از زندان آزاد شد، روز به روز بر عزت و شكوه او افزوده شد تا عزيز و فرمانرواى مصر گرديد.(347) از اين به بعد مىخوانيد كه چگونه و با چه ترتيبى، يوسف زندانى، پله به پله اوج مىگيرد.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_پانزدهم
آزادى يوسف از زندان بر اثر تعبير كردن خواب شاه
پادشاه مصر (وليد بن ريان) در خواب ديد كه هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و به طور كلى آنها را خوردند و چيزى باقى نگذاشتند و خوشههاى خشك، خوشههاى سبز را نابود كردند، وقتى از خواب بيدار شد، در اين باره در فكر فرو رفت و سخت نگران بود تا آن كه دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: چنين خوابى ديدهام، تعبيرش چيست؟ آنان از تعبير آن عاجز ماندند، در پاسخ گفتند:
اَضغاثُ احلامٍ وَ ما نَحنُ بِتَأويلِ الأحلامِ بِعالِمينِ؛
اين خوابها، خوابهاى آشفته و پريشانند، و ما از تعبير اين گونه خوابها ناآگاهيم.(348)
ساقى شاه كه قبل از هفت سال در زندان با رفيقش خوابى ديده بود و توسط يوسف زندانى تعبير آن را دانسته بود، به ياد يوسف افتاد. گفت: من اين مشكل را حل مىكنم. مرا به زندان بفرستيد، رفيق دانشمندى در زندان دارم و اطلاع كاملى در تعبير خواب دارد، از او مىخواهم تا اين خواب را تعبير كند.
پادشاه كه از دانشمندان و معبران مأيوس شده بود، فورى ساقى را به زندان فرستاد تا اگر راست مىگويد اين معما را حل كند. ساقى به زندان آمد و يوسف را ملاقات كرد و پس از معرفى و احوالپرسى و اظهار ارادت، خواب شاه را به يوسف گفت.
يوسف فرمود: تعبير اين خواب چنين است: هفت سال، سال فراوانى محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطى و خشكسالى مىشود، سالهاى قحطى ذخيرههاى سالهاى فراوانى را نابود خواهد كرد، تدبير اين است كه در اين سالهاى فراوانى بايد در فكر سالهاى سخت بود، آن چه در اين سالها به دست آورديد به قدر احتياج از آنها استفاده كنيد، و بقيه را بدون آن كه از خوشهها خارج نماييد انبار كنيد(349) تا در آن هفت سال قحطى كه پس از هفت سال فراوانى پديد مىآيد مردم از آن چه ذخيره شده استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطى، وضع مردم نيك خواهد شد.(350)
بر اثر اين تعبير عالمانه و خدمت بزرگى كه يوسف به مردم مصر كرد، محبوبيت بزرگى براى او ايجاد شد، و با بروز مقدماتى كه در سطور آينده خاطر نشان مىشود، يوسف از زندان بيرون آمد و صاحب پستهاى حساس كشور مصر شد و سپس شخص اول و فرمانرواى مصر گرديد.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_شانزدهم
استفاده يوسف از فرصت براى اثبات بى گناهى خود
ساقى از نزد يوسف خارج شد، نزد شاه آمد و تعبير خواب را با تدبيرى كه يوسف فرموده بود به عرض شاه رسانيد، تو گويى جان تازهاى در كالبد شاه دميده شد، همان لحظه به درايت و عقل و بينش حضرت يوسف عليهالسلام پى برد. در فكر فرو رفت كه چرا بايد چنين دانشمندى در زندان به سر برد، علاقه مخصوص و و صادقانهاى نسبت به يوسف پيدا كرد، فورى دستور داد كه يوسف را از زندان بيرون آورده، و نزد شاه بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان نزد يوسف رسانيد و پيام خود را ابلاغ كرد.
يوسف گفت: من از زندان بيرون نمىآيم تا تهمتهاى ناجوانمردانهاى كه به من زدهاند از من بزدايند. اى فرستاده شاه برو به شاه بگو، براى كشف حقيقت، درباره آن بانوانى كه در آن جلسه با من چنين و چنان كردند و دستهاى خود را بريدند تحقيقاتى كند، بازجويى نمايد، خداى من مىداند كه آن بانوان در حق من مكر و حيله كردند.
فرستاده فرعون به حضور وى آمد و جريان را گفت. فرعون، بانوان مورد نظر را حاضر كرد كه در ميان آنان همسر عزيز (باعث اصلى قضايا) نيز بود. بازجويى به عمل آمد. در جلسه محاكمه و بازجويى به آنان گفته شد درباره يوسف قصه خود را توضيح بدهيد، حق مطلب را بگوييد، آيا يوسف مجرم است يا شما؟
بانوان به اتفاق در جواب گفتند: ما هيچ گونه بدى و آلودگى از يوسف نديدهايم.
يوسف مجسمه تقوى و پاكى است. زليخا هم گفت: اكنون به خوبى حق آشكار شد. من در صدد آن بودم كه يوسف را بلغزانم، ولى او در تمام مراحل، پاكى خود را نگه داشت. او آدمى راستگو و درستكار است.
يوسف از اين فرصت استفاده كرد، و اين پند را به جهانيان آموخت كه بايد در مواقع حساس، انسان از حق خود دفاع كند و آلودگىهايى را كه به او نسبت دادهاند از ذهن مردم بيرون نمايد.
... ذَلكَ لِيَعلَمَ اَنِّى لَم اَخُنهُ بالغَيبِ... .
اين پيشنهاد براى آن بود تا شاه (يا عزيز) بداند كه من در غياب او خيانتى نكردهام، خداوند مكر خائنان را به نتيجه نمىرساند. من نفس خود را از گناه تبرئه نمىكنم (خودستايى نمىكنم)، زيرا نفس سركش، انسان را به بديها فرمان مىدهد، مگر آن چه را پروردگارم رحم كند، خداوند آمرزنده و مهربان است اءنّ النَّفسَ لَأَمَّارَةَ بالسُّوءِ اِلّا مَا رَحِمَ رَبِّى.
نتيجه اين محاكمه و بازجويى را مردم مصر و كاخ نشينان فهميدند و همه درك كردند كه يوسف عليهالسلام از هر نظر پاك بوده و از آلودگىها به دور است از اين رو، يوسف را با كمال روسفيدى، از زندان بيرون آوردند.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_هفدهم
يوسف؛ رئيس دارايى كشور مصر
شاه مصر كه به طور كامل به پاكى و علم و درايت يوسف پى برده بود، به او علاقه شديدى پيدا كرد. به اطرافيان دستور داد به زندان بروند و يوسف را به حضورش بياورند تا او را محرم اسرار و امين امور خود قرار دهد. يكى از آنها نزد يوسف آمد، و بشارت آزادى را به يوسف عليهالسلام داد؛ و او را به نزد شاه آورد، شاه مقدم يوسف را مبارك شمرد، و او را نزد خود نشاند. از هر درى با او سخن گفت، ولى لحظه به لحظه به درجات مقام علمى يوسف عليهالسلام بيشتر پى مىبرد، تا آن كه صد در صد شايستگى او را براى اداره مقامهاى حساس كشور درك كرد و صريحاً به او گفت:
اءِنَّكَ اليَومَ لَدَينا مَكينٌ اَمينٌ؛
از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندى دارى و تو فردى امين و درستكار مىباشى.(351)
حضرت يوسف عليهالسلام كه از مردان خداست، از خدا مىخواهد كه صاحب مقام و قدرتى شود و از آن مقام به نفع بشر استفاده كند و بتواند بهتر و با دستى بازتر به جامعه خدمت نمايد.
آرى، حضرت يوسف خدمتگذار، خواستار مقامى است، ولى مقامى كه بتواند آن را پلى براى اعلاى كلمه حق و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانهدارى را انتخاب كرد. چه آن كه يوسف با بينش دقيقش هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى آينده را مىبيند. او درك مىكند كه اگر رييس دارايى باشد، با تدبيرهاى خردمندانه، مردم را از تهيدستى و فلاكت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسيد. از اين رو به شاه گفت:
اِجعَلنِى عَلى خَزائِنِ الارضِ اِنّى حَفيظٌ عَليمٌ؛
مرا سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار بده، من از عهده نگهدارى محصولها بر مىآيم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم.
شاه، اين مقام را به يوسف عليهالسلام واگذار كرد. از آن پس، يوسف عليهالسلام را با عنوان عزيز مىخواندند.(352) يوسف پس از قبول اين مسؤوليت، كمر خدمتگزارى به مردم را بست و در اين مسير، فداكارىها كرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانهاش محبوبيت خاصى در ميان ملت مصر پيدا كرد.
آرى، خداوند اين چنين به يوسف عليهالسلام مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام عزيزى رسانيد. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمىكند. اين پاداش دنيوى است. اجر آخرت كه معلوم است بهتر خواهد بود.
وَ لَاَجرُ الآخِرةِ خَيرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ.(353)
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_هجدهم
بهرهگيرى مدبرانه يوسف از امكانات كشور
در اين باره كه يوسف عليهالسلام تا چه وقت مقام خزانه دارى را بر عهده داشت و آيا به مقام پادشاهى رسيد يا نه، و اگر رسيد چند سال در اين مقام بود، مفسران و راويان، مطالب مختلف گفتهاند.
ما در اين جا گفتار ابن عباس را در اين باره خاطرنشان كرده و سپس سخنان حضرت رضا عليهالسلام را كه كار و تلاش يوسف عليهالسلام را پس از تحويل گرفتن اختيارات كشور مصر بيان مىكند به نظر خوانندگان مىرسانيم:
ابن عباس مىگويد: اگر يوسف عليهالسلام خودش به پادشاه نمىگفت كه مرا خزانه دار قرار بده، پادشاه تمام اختيارات مملكت را همان ساعت واگذار مىكرد.
يوسف عليهالسلام پس از به دست گرفتن مقام خزانه دارى، يك سال در اطراف شاه بود و به انجام وظيفه خود مىپرداخت، آن گاه به درخواست يوسف، پادشاه، امارت و رياست كشور مصر را به او واگذار كرد. شمشير مخصوص حكومت را بر پيكر برازنده او حمايل نمود، و او را بر تخت مخصوص حاكميت كه با طلا و درّ و ياقوت تزيين شده بود نشاند. شكوه و نورانيت چشمگير يوسف عليهالسلام، همه چيز را تحت الشعاع قرار داده بود. وقتى كه تمام اختيارات كشور به دستش رسيد، از تمام اختيارت و امكانات خود به نفع جامعه استفاده كرد و به عدالت و دادگرى رفتار نمود، به طورى كه محبتش در دل زن و مرد مردم مصر جاى گرفت، به گونهاى كه به فرموده قرآن:
يَتَبَوَّءُ مِنها حَيثُ يَشاءُ؛
تا آن چه را كه مىخواهد از آن اختيارات استفاده كند.(354)
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_نوزدهم
پارسايى و سادهزيستى يوسف عليهالسلام
نقل شده كه يوسف عليهالسلام در اين هفت سال قحطى، غذاى سيرى نخورد. به او گفتند: با اين كه خزائن مملكت در دست تو است چرا غذاى سير نمىخورى؟ در پاسخ فرمود:
اَخافُ أن اشبَعَ فاَنسِى الجِياعَ؛
مىترسم سير شوم آن گاه گرسنگان را فراموش كنم.(355)
يوسف بر مسند فرمانروايى، و حضور برادران در نزد او
در آن هفت سال قحطى، كه سراسر مصر و اطراف را قحطى فرا گرفته بود، مردم سرزمين كنعان (فلسطين) نيز قحطى زده شدند، و حتى يعقوب و فرزندان او نيز از اين بلاى عمومى برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيده بود. مردم كنعان با قافلهها به مصر آمده و از آن جا غله و خواربار، به كنعان مىآوردند.
حضرت يعقوب عليهالسلام به فرزندان خود فرمود: اين طور كه اخبار مىرسد، فرمانفرماى مصر شخص نيك و باانصافى است، خوب است نزد او برويد و از او غله خريدارى كنيد و به كنعان بياوريد. فرزندان يعقوب آماده مسافرت شدند. فرزند كوچك يعقوب عليهالسلام بنيامين (كه از طرف مادر هم برادر يوسف بود) به تقاضاى پدر كه با او مانوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام كارهاى داخلى خانواده بزرگ يعقوب بپردازد) ده فرزند ديگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر شدند. وقتى كه چون مشتريان ديگر در مصر، به محل خريدارى غله آمدند، يوسف عليهالسلام كه شخصاً به معاملات نظارت داشت، در ميان مشتريها، برادران خود را ديد و آنان را شناخت، ولى آنان يوسف عليهالسلام را نشناختند، زيرا به نقل ابن عباس از آن زمانى كه يوسف را به چاه انداختند تا اين وقت، چهل سال فاصله بود. يوسف عليهالسلام نُه ساله كه اينك در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قيافهاش تغيير كرده. از طرفى برادران به هيچ وجه به فكرشان نمىآمد كه يوسف عليهالسلام سلطانى مقتدر شده باشد و روى تخت رهبرى بنشيند.
حضرت يوسف عليهالسلام طبق مصالحى كه خودش مىدانست خود را معرفى نكرد و از راه هايى با ترتيب خاصى كه خاطرنشان مىشود، با بردارانش گفتگو كرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفى نموده و ترتيب آمدن خانواده يعقوب را به مصر با شيوه ماهرانهاى رديف كند.
على بن ابراهيم روايت مىكند: يوسف پذيرايى گرمى از برادران كرد و دستور داد بارهاى آنها را از غله تكميل كردند و قبل از مراجعت آنان، بين آنها چنين گفتگويى رد و بدل شد:
يوسف: شما كى هستيد؟ خود را معرفى كنيد.
برادران: ما قومى كشاورز هستيم كه در حوالى شام سكونت داريم. قحطى و خشكسالى ما را فرا گرفت، به حضور شما آمديم تا غله خريدارى كنيم.
يوسف: شما شايد كارآگاههايى باشيد كه آمادهاى پى به اسرار كشور من ببريد!
برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نيستيم، ما برادرانى هستيم كه پدر ما يعقوب عليهالسلام فرزند اسحاق بن ابراهيم عليهالسلام است. اگر پدر ما را بشناسى بيشتر به ما كرم مىكنى، چون پدر ما پيامبر خدا، فرزند پيامبران خدا است و اندوهگين است.
ادامه داستان در پیام بعدی👇
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_بیستم
بنيامين در محضر يوسف عليهالسلام
وقتى كه فرزندان يعقوب نزد پدر آمده و سلام كردند، يعقوب عليهالسلام از كيفيت برخورد آنان احساس كرد كه رنجى در دل دارند، و در ميان آنان شمعون را نديد.
فرمود: علت چيست كه صداى شمعون را نمىشنوم؟
فرزندان: اى پدر! ما از پيش پادشاه بزرگى كه هرگز از نظر علم، حكمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او ديده نشده آمادهايم، اگر كسى را به تو تشبيه كنند، او به طور كامل به تو شباهت دارد، ولى ما در خاندانى هستيم كه گويا براى بلا آفريده شدهايم، او به ما بدبين شد، گمان كرد كه ما راست نمىگوييم تا بنيامين را به طرف او ببريم، تا به او خبر بدهد كه حزن تو از چه رو است، و به چه علت اين طور زود پير شدى و چشمهاى خود را از دست دادهاى؟ بنيامين را با ما بفرست تا بار ديگر وقتى به حضور او رفتيم بارهاى ما را از غله تكميل كند. از طرفى غلهها را كه از بارها خالى كرديم، متاع و سرمايه خود را (كه با آن، غله خريده بوديم) در ميان آن ديديم، به اين حساب هم بايد به مصر برگرديم، كسى كه اين گونه به ما احسان مىكند هيچوقت به برادرمان بنيامين آسيبى نمىرساند. از طرفى اين مقدار غلهها چند روز ديگر تمام مىشود؛ ناگزير بايد به طرف مصر رفت، به ما عنايتى كن!
يعقوب، گر چه نسبت به فرزندانش به خاطر آن كه يوسف را بردند و بر نگرداندند اطمينان نداشت، ولى اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان، وارد شدن سرمايه و اطلاع از اين كه سلطان مصر شخصى با كرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد كه اجازه داد در اين سفر، بنيامين را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنيامين را خواستار شد، و در اين باره خدا را درباره گفتار فرزندان شاه گرفت.
فرزندان با پدر خداحافظى كردند و روانه مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حيوانات سر و سامان دادند. به يوسف عليهالسلام كه در انتظار برادرش بنيامين دقيقهشمارى مىكرد، بشارت ورود برادر را دادند. يوسف عليهالسلام بسيار خوشحال شد.
برادران به همراه بنيامين حاكم مصر (يوسف) وارد شدند و با كمال احترام گفتند:
اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ما است كه فرمان دادى تا او را نزد تو بياوريم، اينك آوردهايم؛ يوسف عليهالسلام به برادران احترام كرد، به افتخار آنان ضيافتى تشكيل داد؛ سپس (طبق روايت امام صادق عليهالسلام) فرمود: هر يك از شما با كسى كه از طرف مادر برادر است با هم كنار سفرهاى بنشيند، هر كدام كه از ناحيه مادر با هم برادر بودند، پيش هم در كنار سفره نشستند، ولى بنيامين تنها ايستاد.
يوسف: چرا نمىنشينى؟
بنيامين: تو فرمودى هر كس با برادر مادريش كنار سفره بنشيند، من در ميان اينها برادر مادرى ندارم.
يوسف: تو اصلا برادر مادرى ندارى و نداشتهاى؟!
بنيامين: چرا برادر مادرى به نام يوسف داشتم، اينها (اشاره به برادران) مىگويند كه گرگ او را خورد.
يوسف: وقتى اين خبر به تو رسيد، چقدر محزون شدى؟
بنيامين: خداوند يازده پسر به من داد، نام همه آنان را از نام يوسف اخذ كردم (اين قدر مشتاق ديدار او هستم و از فراق او مىسوزم و در ياد اويم).
يوسف: به راستى بعد از يوسف با زنان همبستر شدى، فرزندان را بوئيدى و بوسيدى! (ياد يوسف تو را از اين كارها باز نداشت؟).
بنيامين: من پدر صالحى دارم، او به من فرمود: ازدواج كن تا خداوند از تو فرزندانى به وجود آورد كه زمين را به تسبيح خداوند بگيرند.
يوسف: بيا جلو، با من در كنار سفره من بنشين. در اين هنگام برادران گفتند:
خداوند (همان گونه كه به يوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنيامين لطف كرد و او را همنشين پادشاه قرار داد.
آن گاه يوسف عليهالسلام فرمود: اى بنيامين! من به جاى برادرت كه مىگويى به قول برادرانت، گرگ او را دريده است، هيچ محزون مباش و گذشتهها را فراموش كن.(357)
هنگامى كه فرزندان حضرت يعقوب عليهالسلام پدر را راضى كردند و به همراه بنيامين به طرف مصر روانه شدند - چنان كه خاطر نشان گرديد - يعقوب به پسران نصيحت مشفقانه كرد و اين درس را به جهانيان آموخت. به آنان فرمود: فرزندانم! وقتى كه وارد مصر شديد، از يك در وارد نشويد، بلكه متفرق شده و از درهاى متفرق وارد گرديد.(358)
اين نصيحت پدر از دل مهربان او ظاهر شد، و خواست فرزندش از چشم بد، محفوظ بماند، چه آن كه فرزندان يعقوب عليهالسلام داراى قامت رشيد و رعنا بودند، يعقوب مىخواست مردم آنها را چشم نزنند.
🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_بیست_یکم
تأكيد يوسف براى نگهدارى بنيامين، و نتيجه نفس امّاره
حضرت يوسف عليهالسلام خيلى علاقه داشت كه بنيامين در حضورش بماند، ولى از نظر قانون، هيچ راهى براى نگاه داشتن او نبود، جز اين كه (شايد با تصويب خود بنيامين) با طرح توطئهاى وارد شود. اين توطئه چون به خاطر مصالح اهمّى بود (و خود بنيامين راضى بود) هيچ اشكال شرعى نداشت.
وقتى كه فرزندان يعقوب كه بنيامين هم جزء آنها بود، بارها را بستند، و هر يك از آن يازده نفر در فكر بار شتر خود بود، در حين بستن بارها، يوسف عليهالسلام يا مأمور يوسف به اشاره او به طور محرمانه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى (آبخورى) را در ميان بار بنيامين گذاشتند، سپس طبق نقشه قبلى، منادى به كاروان كنعان رو كرد و گفت: شما دزد هستيد.(359)
فرزندان يعقوب گفتند: چه متاعى از شما گم شده است كه ما را دزد مىخوانيد؟
به آنها گفته شد كه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى گم شده، هر كسى آن را بياورد يك بار شتر جايزه مىگيرد.
فرزندان يعقوب گفتند: به خدا سوگند، شما مىدانيد كه ما نيامدهايم كه در اين سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم وَ ما كُنّا سارِقينَ.(360)
اينكه فرزندان يعقوب گفتند: شما مىدانيد و نسبت علم به يوسف عليهالسلام و مأموران يوسف دادند، از اين رو است كه يعنى شما در اين چندبار ملاقات به روش و امانتدارى ما كه سرمايه (بضاعت) در ميان بار مانده بود و به شما برگردانديم، و اين كه وقت ورود به مصر دهان شترها را مىبنديم از اين رو كه مبادا به زراعت كسى صدمهاى برسد، درك كردهايد كه ما اين كاره (دزد و فاسد) نيستيم.
ادامه داستان در پیام بعدی👇
🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_بیست_دوم
نامه يعقوب به يوسف، و معرفى يوسف خود را به برادران
حضرت يعقوب عليهالسلام از فرزندانش كناره گرفت و در دنيايى از حزن و غم فرو رفت. آن قدر از فراقِ يوسف ناراحتىها كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. نابينايى و فراق بنيامين، بر ناراحتى او افزود. با اين كه فرزندانش او را از آن همه ناراحتى نهى مىكردند و مىگفتند: سوگند به خدا تو پيوسته در ياد يوسف هستى، تا سخت ناتوان گردى يا جانت را از دست بدهى.
حضرت يعقوب عليهالسلام گفت: شكايت خود را فقط به خدا مىكنم، و مىدانم آن چه را كه شما نمىدانيد، مىدانم كه روزى خداوند اين رنجها را رفع خواهد كرد.
حضرت يعقوب عليهالسلام از طريق الهام (و رؤياى يوسف در سابق) فهميده بود كه يوسفش زنده است، ولى نمىدانست در كجا و كى به يوسفش مىرسد! (365)
از امام باقر عليهالسلام روايت شده: يعقوب عليهالسلام از خداوند خواست كه ملك الموت (عزرائيل) را پيش او بفرستد. دعايش مستجاب شد. عزرائيل نزد يعقوب آمد و عرض كرد: چه حاجتى دارى؟
يعقوب گفت: به من خبر بده آيا روح يوسف به وسيله تو قبض شد؟
عزرائيل گفت: نه.
يعقوب درك كرد كه يوسف از دنيا نرفته است.
حضرت يعقوب عليهالسلام به فرزندان خود گفت: اى پسرانم! برويد از يوسف و برادرش (بنيامين) جستجو كنيد، از عنايت خداوند مأيوس نباشيد، زيرا جز مردم كافر كسى از لطف خداوند نااميد نمىشود.(366)
فرزندان، دستور پدر را گوش كردند، و به خاطر غله آوردن و جستجوى برادر آماده حركت به سوى مصر شدند.
مطابق حديث مفصلى كه از امام صادق عليهالسلام نقل مىكنند، يعقوب عليهالسلام براى عزيز مصر نامهاى نوشت و توسط فرزندان براى او فرستاد. در آن نامه چنين نوشت:
از طرف يعقوب، اسرائيل الله بن اسحاق، ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله، به عزيز مصر.
اما بعد: ما از اهل بيتى هستيم كه مشمول بلاى خداوند شدهايم. جدم ابراهيم را با دست و پاى بسته به آتش افكندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ كرد و آتش را براى او سرد و ملايم نمود. به گردن پدرم اسحاق كارد گذاشته تا قربان(367) گردد. خداوند به جاى او فدا فرستاد. اما من پسرى داشتم كه نزدم بسيار عزيز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پيراهن خونآلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراق او آن قدر گريه كردهام كه چشمم را از دست دادهام. او برادر مادرى (به نام بنيامين) داشت، به او مأنوس بودم و به وسيله او دلم را تسلى مىدادم. او را برادرانش بردند و بر نگرداندند و گفتند: او دزدى كرده و تو (اى عزيز مصر) او را به خاطر دزدى نگه داشتهاى! ما از اهل بيتى هستيم كه در ميان ما دزدى نيست. اينك غم و غصهام زياد شده و كمرم از بار مصيبت خميده است. بر ما منت بگذار، او را آزاد كن. به ما احسان نما و از غلهها نيز به ما لطف فرما...(368)
فرزندان يعقوب عليهالسلام با داشتن اين نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلى به حضور عزيز مصر (يوسف) رسيده و نامه را به او دادند و گفتند: اى عزيز مصر! سختى قحطى ما و خانواده ما را آزار مىدهد. از روى تصدق، پيمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف كن، برادرمان بنيامين را با ما بفرست تا به وطن برويم، اين نامه پدرمان يعقوب است كه براى شما در مورد آزادى او نوشته است.
يوسف نامه را بوسيد و به چشم كشيد. بعد از قرائت نامه، سخت متأثر شد، و شروع به گريه كرد، به طورى كه پيراهنش از اشكش تر شد. سپس به برادران رو كرد و گفت: آيا مىدانيد كه شما با برادران يوسف چه كرديد؟ آن موقعى كه نادان بوديد! شما با چه نقشهاى يوسف را در عنفوان جوانى از خاندان يعقوب دور كرديد؟
در اين موقع كه برادران با شنيدن اين سخن، خود را جمع و جور كرده و كاملاً متوجه عزيز مصر بودند. و با دقت به او نگاه مىكردند (يوسف تبسم كرد. وقتى آنها همانند مرواريد منظوم دندانهاى او را ديدند، يا يوسف تاج خود را برداشت) او را شناختند، گفتند: آيا تو همان يوسف هستى؟!.
يوسف خود را معرفى كرد و فرمود: من يوسف هستم و اين (اشاره به بنيامين) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود: بدون شك، نتيجه پرهيزكارى و صبر اين است. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمىسازد. فَاءِنَّ اللهَ لا يُضيعُ اَجرَ المُحسِنينَ.
اينك كه برادران، خود را از نظر سرمايه معنوى چنين تهيدست ديدند، با يك دنيا شرمندگى، به خطاى خود و عزت برادرشان يوسف عليهالسلام اعتراف كردند و گفتند: به خدا سوگند، خداوند تو را برگزيد و ما به خطا رفته بوديم.(369)
🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_بیست_سوم
جزا و نتيجه اعمال
در اين جا به دو نكته جالب درباره نتيجه اعمال اشاره مىكنيم:
1 - نامه نوشته شده يعقوب عليهالسلام براى عزيز مصر مشروع و بلامانع بود، ولى نظر به اين كه او پيامبر بود و مىبايست توكلش صد در صد به خدا باشد. ترك اَولى نمود و به عزيز مصر براى آزادى بنيامين متوسل شد. طبق روايتى از طرف خداوند، جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت: خداوند مىفرمايد: چه كسى تو را به اين بلاها مبتلا كرد؟
يعقوب عرض كرد: خداوند مرا براى تاديب به اين رنجها مبتلا كرد.
جبرئيل گفت: خداوند مىفرمايد: آيا كسى غير از من قدرت دارد كه اين بلاها را از تو رفع كند؟
يعقوب عرض كرد: نه.
جبرئيل گفت: خداوند مىفرمايد: پس چرا شكايت خود را به غير من بردى و از ديگرى خواستى تا از تو رفع بلا كند؟!
حضرت يعقوب عليهالسلام، از درگاه خدا استغفار كرد و ناليد. از طرف خداوند به او خطاب شد:
آن چه از گرفتارىها كه مىبايست بر تو وارد شود، شد. اگر توجّه به من مىكردى با اينكه مقدر بود، اين رنجها را از تو بر مىگردانم. اى يعقوب! يوسف و برادرش را به تو بر مىگردانم، ثروت و قواى بدنى به تو خواهم داد. چشمهايت را بينا مىكنم، آن چه كردم به خاطر تاديب بود.(370)
از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده، فرمود: جبرئيل در اين موقع به نزد يعقوب نازل شد و گفت: خداوند سلام مىرساند و مىفرمايد: بشارت باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزت خودم سوگند، اگر يوسف و بنيامين مرده هم باشند، آنها را زنده خواهم كرد تا به وصال آنها برسيد. براى مستمندان، طعام تهيه كن، زيرا محبوبترين بندگان من تهيدستان هستند. آيا مىدانى كه چرا بينايى چشمت را گرفتم، و كمرت را خم كردم؟ زيرا شما گوسفندى ذبح كرديد، فقيرى كه روزه بود به سوى شما آمد، تقاضاى غذا كرد و او را ردّ كرديد.
گويند: از اين به بعد، هرگاه يعقوب عليهالسلام مىخواست غذا بخورد، به منادى امر مىكرد كه ندا كند هر كس ميل به غذا دارد بيايد با يعقوب غذا بخورد. هرگاه يعقوب روزه مىگرفت، هنگام افطار به منادى امر مىكرد كه ندا كند كسى كه روزه است بايد با يعقوب افطار كند.(371)
2 - پاداش عمل، كار خود را كرد و يوسف به چاه افتاده را آن همه عزت و شوكت بخشيد، اما برادران او كارشان به جايى رسيد كه با كمال شرمندگى به گناه و خطاى خود اعتراف كردند، و در برابر يوسف عليهالسلام چون بندهاى حلقه به گوش قرار گرفته، حتى با زبان عجز و تمنا، تقاضاى صدقه وَ تَصَدَّقْ عَلَينا نمودند. مكافات عمل اينك آنان را به اين صورت در آورده است، كسى كه جو بكارد، حاصل او گندم نيست، بلكه جُو است.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_بیست_چهارم
گذشت جوانمردانه يوسف از برادران.
وقتى كه برادران، از ستم خويش درباره يوسف پشيمان گشتند، و به خطاى خود اقرار كردند، هم در نزد يوسف عليهالسلام و هم در نزد يعقوب عليهالسلام زبان به عذرخواهى گشودند و تقاضاى عفو كردند. يوسف مهربان آن همه مصائب را كه از ناحيه آنها به او وارد شده بود، ناديده گرفت و بىدرنگ فرمود:
لا تَترِيبَ عَلَيكُم اليَومَ يَغفِرُ اللهُ لَكُم وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحِمينَ؛
اكنون بر شما ملامتى نيست (شما را بخشيدم) خداوند نيز شما را ببخشد كه او مهربانترين مهربانان است.(372)
هنگامى كه برادران يعقوب عليهالسلام آمدند، گفتند: اى پدر بزرگوار! تقاضا داريم از درگاه الهى براى ما طلب عفو و مغفرت نمايى، ما به خطاهاى خود اعتراف داريم.
حضرت يعقوب عليهالسلام به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولى انجام آن را به بعد موكول كرد و فرمود: در آتيه نزديكى از خداوند براى شما طلب بخشش خواهم كرد. سَوفَ اَستَغفِرُ لَكُم ربِّى.
از امام صادق عليهالسلام سؤال شد كه: چرا حضرت يعقوب عليهالسلام طلب عفو فرزندان را به تأخير انداخت، ولى يوسف فوراً برادران گناهكار خود را بخشيد؟
امام صادق عليهالسلام در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن كه قلب جوان از قلب پير، مهربانتر و رقيقتر است. از اين رو، يوسف عليهالسلام از عذرخواهى برادران متأثر شد و آنان را فوراً بخشيد. دوم آن كه فرزندان يعقوب به يوسف عليهالسلام ستم كرده بودند. يوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشيد، ولى يعقوب عليهالسلام كه بايد حق ديگرى را ببخشد، به تعويق انداخت تا سحر شب جمعه براى آنان طلب آمرزش كند.(373)
از اين مسير نيز از اين دو پيامبر بزرگوار، درس عفو و كرم را مىآموزيم، كه چگونه آن همه مصائب را كه از ناحيه برادران به آنها وارد شده بود، ناديده انگاشتند و به طور كلى در صدد انتقام و نفرين بر نيامدند و آنها را بخشيدند كه گفتهاند: در عفو لذتى است كه در انتقام نيست.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_بیست_پنجم
پيراهن يوسف عليهالسلام و بوى خوش آن
حضرت يوسف عليهالسلام، پيراهن خود را به برادران داد و فرمود: اين پيراهن را ببريد، بر روى پدر افكنيد تا او بينا گردد، سپس همه شما (خاندان يعقوب) از كنعان كوچ كرده و به سوى من ياييد وَأتُونى بِاَهلِكُم اَجْمَعِينَ.(374)
وقتى كه برادران، پيراهن را گرفتند و از طرف يوسف عليهالسلام مرخص شدند، با كمال شوق و شعف به سوى كنعان روانه شدند. يعقوب گفت: من بوى يوسف را احساس مىكنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.
فرزندان يعقوب كه فهم دركاين مقام بلند را نداشتند؛ از روى انكار گفتند: اى پدر به خدا قسم تو در همان گمراهى ديرين خود هستى!!
برادران وقتى كه به كنعان رسيدند، مژده رسان، پيراهن يوسف عليهالسلام را به روى يعقوب عليهالسلام افكند، يعقوب بينا شد و گفت: آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزها مىدانم كه شما نمىدانيد.
اينكه چگونه، پيراهن يوسف، چشم يعقوب را بينا كرد؟ جوابش روشن است، زيرا يوسف عليهالسلام پيامبر بود، از نشانههاى پيامبران، معجزه است. همانطور كه عيسى عليهالسلام كور مادرزاد را بينا مىكرد، برادران و ديگران به خصوص از اين راه درك كردند كه حضرت يوسف عليهالسلام پيامبرى از پيامبران خدا است.
اما اين كه: يعقوب چگونه از دور بوى يوسف را استشمام كرد؟ پاسخ آن كه:
يا منظور يعقوب اين بود كه اين مطلب كنايه از وصال نزديك باشد، يعنى (طبق الهام) به زودى به وصال يوسف خواهم رسيد، و يا در حقيقت بوى يوسف كه در ميان پيراهن مانده بود توسط باد صبا، به اذن الهى به مشام يعقوب رسيد.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_بیست_ششم
تواضع يوسف، و حركت يعقوب و فرزندان براى ديدار يوسف
يعقوب و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوى مصر شدند، به نقلى آنها هفتاد و سه نفر بودند، بر مركبها سوار شده و به سوى مصر روان گشتند. پس از نُه روز با خوشحالى بسيار به مصر رسيدند. يوسف با كمال احترام و عزت، از پدر و دودمانش استقبال كرد. پدر و مادر(375) خود را بر تخت بالا برد و پيشِ خود نشانيد. آنان (پدر و مادر و يازده برادر يوسف) در برابر شكوه يوسف عليهالسلام به خاك افتادند و وى را به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند. يوسف عليهالسلام به ياد خوابى افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود كه خورشيد و ماه و يازده ستاره او را سجده مىكنند. به پدر رو كرد و گفت: اى پدر! اين منظره، تعبير خواب سابق من است، پروردگارم آن را محقق گردانيد.(376)
حضرت يوسف عليهالسلام اينك در اوج عزت قرار گرفته و غمهايش رفع گشته، فرمانفرماى عظيم كشور پهناور مصر شده، لحظهاى از ياد خدا غافل نيست، غرور نوزيد، بلكه شروع كرد با سخنانى ارزنده، در درگاه خداوند شكر گزارى كردن و گفت: پروردگارم، به من لطف كرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بيابان (كنعان)، پس از آن كه شيطان بين من و برادرانم فتنه كرد، به سوى من آورد.
اءنّ رَبِّى لطيفٌ لِما يَشاء اءِنَّهُ هُوَ العَليمُ الحَكيمُ...؛
پروردگارم براى هر كه بخواهند به لطف عمل مىكند. او داناى حكيم است.
پروردگارا! تو به من فرمانروايى و علم تعبير خواب دادى. اى آفريدگار آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت صاحب اختيار منى، در حالى كه مسلمان (تسليم درگاهت) باشم جانم را بگير و مرا به مردم صالح ملحق گردان.(377)
خاندان اسرائيل در پرتو حمايت ولطف خداوند زير سايه رهبر و پيامبر مهربان حضرت يوسف عليهالسلام با كمال امن و آسايش به زندگى خود سر و سامان دادند و به اين ترتيب زندگى را از نو شروع نمودند.
يعقوب عليهالسلام كه از عمرش 130 سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال كه در كنار يوسفش زندگى كرد، دار دنيا را وداع نمود. طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهيم) در حبرون دفن كردند.سپس يوسف به مصر بازگشت و بعد از پدر، بيست و سه سال زندگى كرد تا در سن صد و ده سالگى دار دنيا را وداع نمود. او وصيت كرد كه جنازهاش را كنار قبور پدران خود دفن كنند.
حضرت يوسف عليهالسلام اولين پيامبرى است كه از بنى اسرائيل برخاست. مطابق روايت وهب در آن موقعى كه خاندان يعقوب (اسرائيل) وارد مصر شدند، 73 نفر بودند. وقتى كه در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسى عليهالسلام از مصر خارج شدند، تعداد آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسيده بود.
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
محبوبيت يوسف عليهالسلام و آرامگاه او
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_بیست_هفتم
حضرت يوسف عليهالسلام به قدرى محبوبيت اجتماعى پيدا كرده و عزت فوق العادهاى نزد مردم مصر داشت كه پس از فوتش بر سرَ محلِّ به خاك سپاريش نزاع شد.
هر طايفهاى مىخواست جنازه يوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مايه بركت در زندگىشان باشد. بالاخره رأى بر اين شد كه جنازه يوسف را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روى قبر رد مىشود، مورد استفاده همه قرار مىگرفت و با اين ترتيب همه مرم به فيض و بركت وجود پاك حضرت يوسف عليهالسلام مىرسيدند.
صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را تا دگر مادر گيتى چو تو فرزند بزايد
جنازه حضرت يوسف عليهالسلام را در ميان رود نيل دفن كردند تا زمانى كه حضرت موسى عليهالسلام مىخواست با بنى اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر در آورده و به سوى فلسطين آورده و دفن كردند، تا به وصيت حضرت يوسف عليهالسلام عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم خطاب نموده و مىفرمايد:
ذَلِكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ مَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُواْ أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ؛(378)
اينها از اخبار غيبى است كه به تو وحى كرديم، تو نزد برادران يوسف نبودى در آن موقعى كه مكر مىكردند (تا يوسف را به چاه بيفكنند).(379)
لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُوْلِى الأَلْبَابِ... ؛
در داستانهاى ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و داستانهاى پيامبران ديگر)، درسهاى آموزندهاى براى صاحبان انديشه است.(380)
اين داستانها، حاكى از واقعيتهاى حقيقى است، نه آن كه آنها را ساخته باشند.(381)
جالب توجه اين كه: مدتى ماه (بر اثر ابرهاى متراكم) بر بنى اسرائيل طلوع نكرد (هرگاه مىخواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند وگرنه راه را گم مىكردند) به حضرت موسى عليهالسلام وحى شد كه استخوانهاى يوسف را از قبر بيرون آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد.
موسى عليهالسلام پرسيد كه چه كسى از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزنى آگاهى دارد. موسى عليهالسلام دستور داد آن پيرزن را كه از پيرى، فرتوت و نابينا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسى عليهالسلام به او فرمود: آيا قبر يوسف را مىشناسى؟
پيرزن عرض كرد: آرى.
حضرت موسى عليهالسلام فرمود: ما را به آن اطلاع بده.
او گفت: اطلاع نمىدهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آورى:
اول: اين كه پاهايم را درست كنى.
دوم: اين كه از پيرى برگردم و جوان شوم.
سوم: آن كه چشمم را بينا كنى.
چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببرى.
اين مطلب بر موسى عليهالسلام بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسى عليهالسلام وحى شد، حوائج او را بر آور. حوائج پيرزن برآورده شد. آن گاه او مكان قبر يوسف عليهالسلام را نشان داد. موسى عليهالسلام در ميان رود نيل جنازه يوسف عليهالسلام را كه در ميان تابوتى از مرمر بود بيرون آورد و به سوى شام برد. آن گاه ماه طلوع كرد. از اين رو، اهل كتاب، مردههاى خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن مىكنند.(382)
جنازه يوسف عليهالسلام را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند. اينك در شش فرسخى بيت المقدس، مكانى به نام قدس خليل معروف است كه قبر يوسف عليهالسلام در آن جا است.
حُسن عمل و نيكوكارى اين نتايج را دارد كه خداوند پس از حدود چهارصد سال با اين ترتيبى كه خاطر نشان شد، طورى حوادث را رديف كرد، تا وصيت حضرت حضرت يوسف عليهالسلام به دست پيامبر بزرگ و اولوالعزمى چون حضرت موسى عليهالسلام انجام شود، و به بركت معرفى قبر يوسف عليهالسلام به پيرزنى آن قدر لطف و عنايت گردد.(383)
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یوسف (ع)
#قسمت_بیست_هشتم
باز هم كيفر و پاداش عمل
از قديم و نديم اين مثل معروف است: چوب خدا صدا ندارد، گر بخورد دوا ندارد. ولى بايد گفت: گاهى انسان به خوبى، صداى چوب خدا را احساس مىكند، و لطف و كرم خداوند هم آن قدر هست كه اگر باز انسان گنهكار تا نفس دارد با اين كه چوب خورده، با دلى پاك به سوى خداوند برود، قطعاً از دواى رحمت خداوند بهرهمند خواهد شد. اينك به اين نمونه دقت كنيد:
طبق روايتى كه از امام صادق عليهالسلام نقل شده است، حضرت يوسف عليهالسلام با گروهى از ارتشيان خود با اسكورت منظم و با شكوه خاصى به استقبال يعقوب عليهالسلام آمدند. وقتى كه نزديك هم رسيدند، يوسف بر پدر سلام كرد و كاملاً احترام نمود، ولى همين كه خواست از مركب پياده شود، شكوه و عظمت خود را كه ديد، مناسب نديد كه از مركب پياده شود (يك لحظه ترك اولى كرد!) جبرئيل بر او نازل شد، به يوسف گفت: دست خود را باز كن، چون يوسف دست خود را باز كرد، نورى از كف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. يوسف گفت: اين نور چيست؟
جبرئيل گفت: اين نور نبوت است كه از صلب تو خارج شد، به خاطر آن كه پيش پدر تواضع نكردى و در برابر او پياده نشدى.(384)
اين روايت را صاحب مجمع البيان از كتاب النبوة نقل مىكند. و در صافى مرحوم فيض از كافى و علل الشرايع نقل مىنمايد. سپس به نقل از تفسير على بن ابراهيم مىگويد: امام عليهالسلام عليهالسلام فرمود:
وقتى جبرئيل به امر خداوند، نور نبوت را از صلب يوسف عليهالسلام خارج كرد، آن را در صلب لاوى يكى از برادران يوسف قرار داد، زيرا لاوى برادران را از كشتن يوسف عليهالسلام نهى كرده بود.(385)
خداوند او را به اين ترتيب به پاداشش رسانيد. او به اين افتخار رسيد كه پيامبران بنى اسرائيل از ناحيه فرزندان او به وجود آيند؛ حضرت موسى عليهالسلام پسر عمران بن يصهر بن واهث بن لاوى بن يعقوب مىباشد.(386)
آرى، يوسف عليهالسلام بر اثر پرهيزكارى و خداترسى، آن چنان مقام ارجمندى در پيشگاه خدا پيدا كرد كه در روايت آمده: هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در شب معراج، به آسمان سوم رسيد، يوسف عليهالسلام را در آن جا به گونهاى ديد كه:
كانَ فَضلُ حُسنِهِ عَلى سايِرِ الخَلقِ كَفَضلِ القَمرِ لَيلَةَ البَدرِ عَلى سايرِ النُّجومِ؛
زيباييش نسبت به ساير مخلوقات، همانند زيبايى ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.(387)
نوشتهاند: زليخا پير فرتوت و تهيدست شده بود به طورى كه گدايى مىكرد، روزى ديد موكب شكوهمند يوسف عليهالسلام در حال عبور است، خود را به يوسف عليهالسلام رساند و گفت:
سُبحانَ الَّذِى جَعلَ المُلوكَ عَبِيداً بِمَعصِيَتِهِم وَ العَبيدَ مُلوكاً بِطاعَتِهِم؛
پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه برده كرد، و بردگان را به خاطر اطاعت، پادشاه نمود.
حضرت يوسف عليهالسلام وقتى كه او را شناخت به او لطف و احسان كرد. به دعاى يوسف عليهالسلام او جوان شد، و يوسف با او ازدواج نمود و از او داراى فرزندانى گرديد.(388)
در بعضى از روايات علت اين ازدواج چنين بيان شده: زليخا از زيبايى يوسف عليهالسلام ياد كرد، يوسف عليهالسلام به او فرمود: چگونه خواهى كرد كه اگر چهره پيامبر آخرالزمان حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بنگرى كه در جمال و كمال از من زيباتر است. محبت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در دل زليخا جا گرفت، يوسف از طريق وحى الهى، اين را دريافت، از اين روز طبق دستور خدا، با او ازدواج كرد.(389)
پايان داستانهاى زندگى حضرت يوسف عليهالسلام
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈