تعجب کردم : برای چی ؟
_ چرا خودت رو می زنی به اون راه ؟
_ کدوم راه ؟
لبخندی از روی شیطنت زد : خانم مرادی اومد و شماره مامانت رو از من گرفت ، برای امر خیر .
واقعا تحمل یک مسئله دیگه که بخواد ذهنم رو درگیر کنه نداشتم : دست شما درد نکنه منیره خانم . من فعلا به همین درس های دانشگاهم برسم خیلی کار کردم .
نمی خواستم کسی بیاد خواستگاریم . اونم پسر آقای مرادی که معلوم بود از نظر مذهبی و اقتصادی کم و کسری ندارن . بعد باید مامان و بابا رو به هزار بهونه راضی کنم که دست از سرم بردارن . حتی فکر کردن به ازدواج با کسی به غیر از امیر عباس برام مثل کابوس بود . ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی
رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_عشقى
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#رمان
#متن_خاص
#رمان_خاص
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
#عاشق
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_ها
#امام_حسین
#عشق
#خواستگاری
#دخترانه
#شیرینی
#دیدار
#باشد_قبول
#یا_حسین
#یا_علی
#یا_حسن
#دختر
#روضه
از روی نیمکت بلند شدم و رفتم طرف در خروجی حیاط . داخل کوچه رو نگاه کردم . بابا ، مرصاد و حاج محمد رضا ایستاده بودن و داشتن صحبت می کردن .
همون طور که دستم رو گذاشته بودم روی دیوار ، سرم رو برگردوندم و به منیره خانم نگاه کردم : با اجازتون من میرم . فکر کنم بابام کارشون تموم شده .
_به سلامت .
معلوم بود خاله ازم دلخوره . رفتم طرفش و دستاش رو گرفتم : دلت نگیره ازم خاله منیره . چند وقتیه که خیلی درگیرم .
لبخند ملیحی زد و گفت : برو به سلامت . به مامانت هم سلام برسون .
از منیره خانم خداحافظی کردم و رفتم بیرون از کوچه . چند قدم مونده بود برسم به بابا که ایستادم . نگاهم به رو به روم بود زل زده بودم تو چشم های مرصاد . مرصاد غرق صحبت های بابا و حاج محمد رضا بود .
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید تا حرف هاشون تموم شد . عمو محمدرضا سرش رو برگردوند به طرفم : به به رمیصا خانم . خوبی عمو جان ؟
_سلام عمو رضا . ممنونم .
عمو رضا رو از ته قلبم دوست داشتم . دلیل این علاقه قلبی فقط پدری امیر عباس نبود . عمو واقعا مرد بود . از قدیم پای کار امام حسین بود و خودش و پسرش زحمت کش هیئت .
بالاخره بابا و عمو رضا خداحافظی کردن و رفتیم خونه .
اون شب با همه شب های عمرم فرق داشت . اصلا انگار خواب برای چشم هام حرام شده بود .
فردا صبح با صدای صحبت کردن مامان از خواب بیدار شدم : صادق جان . میگم جواب حاج خانم رسولی رو چی بدم ؟
_ نمی دونم عزیزم . با خود رمیصا صحبت کن.
صدای تلویزیون کم شد . مامان گفت : باهاش صحبت کردم . اصلا به هر دری زدم راضی نمیشه . رضایت نمیده هیچ خواستگاری حتی پاش رو بذاره تو این خونه .
_ به ستیا بگو باهاش صحبت کنه . خب بالاخره اونا چند هفته ای هست با هم صمیمی شدن .
گوشی مامان زنگ خورد ، صدای زنگ قطع شد انگار مامان ادامه این بحث رو به هر کاری ترجیح می داد : اون دوست صمیمیش که نیست ، فقط با هم چند بار در ماه بیرون میرن . دوست صمیمیش نرگس بود که چند وقت پیش با خانوادش رفتن تهران . از اون موقع هم فکر کنم دیگه با هم حرف نزدن .
_ خب پس به مرصاد میگم باهاش صحبت کنه . انشاالله اون راضیش می کنه .
_ خدا کنه .
مامان داشت می اومد طرف اتاقم . حسم می گفت نباید بفهمه که من داشتم به حرفاشون گوش می دادم . پتو رو کشیدم روی صورتم و خودم رو به خواب زدم .
مامان در اتاقم رو زد : رمیصا خانم ! پاشو مامان کلاست دیر میشه .
ساعت رو نگاه کردم ؛ هشت و نیم . پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم .
رفتم جلو آینه ایستادم . چشم های پف کرده و قرمز که حاکی از بی خوابی شب قبلش بود .
یکم به سر و وضعم رسیدم و از اتاق بیرون رفتم . مامان مشغول صحبت با تلفن بود . بابا داشت کتاب هاش رو مرتب می کرد .
بهشون سلام کردم و رفتم صورتم رو شستم . برگشتم داخل اتاق . اصلا حال و حوصله کسی رو نداشتم . ولی به ستیا قول داده بودم با مامانم صحبت کنم .
به ساعت نگاه کردم . یک ربع گذشته بود . یک کلاسر ، یک خودکار و لوازمی که برای کلاس های اون روز احتیاج داشتم گذاشتم داخل کیفم .
بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم از اتاق زدم بیرون و رفتم کنار مامان روی زمین نشستم : مامان !
_جانم ؟
_امروز تولد مهسا و شهلا هست . ستیا زنگ زد و از طرف اونا دعوتم کردن .
مامان از روی اجبار چشمش رو از صفحه لپ تاپ جدا کرد : چه خوب !
_میخواستم دوتا کادو بگیرم . بریم با هم بازار ؟
_آره حتما . فقط من تا ساعت ده یکم کار دارم .
قرار شد مامان ساعت یازده بیاد دانشگاه دنبالم .
بعد از حاضر شدن و چند لقمه ای صبحانه در عین بی اشتهایی و به اصرار مامان ، راهی دانشگاه شدم .
سر کلاس تمام سعی خودم رو می کردم تا فکرم رو از اتفاقات دیشب فراری بدم ولی بی فایده بود . این قضیه انقدر واضح بود که استاد دوبار بهم تذکر داد .
از کلاس فقط ده دقیقه مونده بود که استاد فامیلم رو بلند صدا زد : خانم رضائیان ! اگه فضای تخیل براتون انقدر جذابه می تونستین در منزل بمونید و انقدر تمرکز بنده رو به بازی نگیرید .
میخواستم بگم بله ، فضای تخیل در حال حاضر برای من بهترین فضای ممکنه . چون اونجا امیر عباس رو دارم . بعدم تو بی تجربه ای و تسلط نداری روی تدریس ، تقصیر من چیه ؟ : ببخشید استاد . من امروز اصلا حال مساعدی ندارم .
بالاخره کلاس تموم شد و از دست استاد توکلی راحت شدم . می خواستم از کلاس بیرون برم که یادم افتاد قرار بود به ستیا خبر بدم . گوشیم رو از داخل کیف بیرون آوردن : سلام ستیا جان .چطوری ؟
_سلام عشقم . خوبم ممنون . تو خوبی ؟ دایی چطوره ؟ صالحه جون چطوره ؟
_بابا و مامان هم خوبن . ببخشید ستیا جان من الان بیرونم نمی تونم زیاد صحبت کنم . میخواستم خبر بدم که امروز میام .
انگار خیلی خوشحال شده بود : عه ! چه خوب . پس می بینمت دلم برات حسابی تنگ شده بود .
تلفنم که با ستیا تموم شد بلافاصله مامان پیام داد : سلام دخترم . بیا ورودی شرقی .
حدودا تا ساعت یک تو بازار دنبال کادو تولد بودیم .
بعد از زیر و رو کردن کل پاساژ ها بالاخره چیزی که باب دلم بود پیدا کردم و رفتیم طرف ماشین تا برگردیم خونه .
داشتم سوار ماشین می شدم که یک نفر از پشت سر صدام زد : رمیصا خانم !
سرم رو برگردوندم . دختر آقای مرادی بود . رفتم جلو و احوال پرسی کردیم .
گفت : همراه مادرتونید ؟
لبخند زورکی زدم . با خودم گفتم رمیصا بدبخت شدی . الانه که مامانتو ببینه و تا تنور داغه نون رو بچسبونه : آره سحر جان .
رفت جلو و با مامان آشنا شد . خدا رو شکر از داداشش و النکاح سنتی حرفی نزد .
بالاخره سحر رو با سلام و صلوات راهی کردم و خودمون هم رفتیم خونه .
سه ساعتی بود که مشغول آماده کردن وسایل مهمونی بودم . داشتم روسریم رو اتو می کردم که ستیا پیام داد : میام دنبالت با هم بریم . ساعت چند حاضری ؟
جوابش رو دادم : یک ساعت دیگه .
حاضر شدم . از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون . چند دقیقه ای معطل بودم تا ستیا اومد .
یک تویوتا لندکروز قرمز جلو پام ترمز کرد . سوار شدم : سلام . ماشین نو مبارک .
_ ممنون . اگه اذیتی وسایلت رو بذار صندلی عقب
_ نه راحتم زیاد نیست .
ماشین راه افتاد . ستیا صدای ضبط رو زیاد کرد . رپ خارجی بود . اون از بی خوابی دیشبم و اینم از قسمت امروزم . واقعا سردرد داشت امونم رو می برید : ستیا یکم کمش می کنی ؟
_آره . حتما . اگه خودت فلش داری بذار .
می خواستم بگم نه ، که یاد آهنگ جدید مرصاد افتادم : فلش که نه ولی تو گوشیم هست .
_ تو رو خدا از این مداحی پداحی ها نباشه ها . جا خوردم : مداحی پداحی ؟؟؟
_ ببخشید منظوری نداشتم . فقط خواستم بگم خیلی مذهبی نباشه لطفا .
_آهنگ های مرصاده
انگار چهرش باز شد : اااا .... پس بذار ببینیم مرصاد چه کرده .
خیره شدم به تخم چشماش . خندید : آقا مرصاد .
به شوخی گفتم : داداشم خط قرمزمه هااا .
اول فکر می کردم تولدشون رو تو خونشون گرفتن . دیدم ستیا داره میره به طرف بیرون شهر : مگه تو خونشون نیست !
بلند خندید : نه بابا ، اونا تو خونه بگیرن ؟
_ خب یک تولده دیگه عروسی که نیست .
_ تعجب نداره عزیزم . اونا عیب می دونن برای مهمونی های معمولی شون کمتر از باغ تالار بگیرن . بعد تولد دو تا پرنسس
_ تعجب نداره عزیزم . اونا عیب می دونن برای مهمونی های معمولی شون کمتر از باغ تالار بگیرن . بعد تولد دوتا پرنسس هاشون رو تو خونه بگیرن !
واقعا تعجب کردم . ستیا ادامه داد : البته قبول دارم برای شما که دوست ندارین تو خونتون مبل هم بذارین حرکت عجیبیه .
خندیدم : مامان و بابا رو نمی دونم . ولی خودم زیبایی رو تو سادگی می بینم . دوست ندارم خودم رو درگیر مسائل حاشیه ای بکنم . به نظرم زندگی ای که توش عشق باشه هر چقدر ساده تر باشه ، شیرین تره .
تو اون لحظه داشتم به یک خونه نقلی توی منطقه متوسط شهر با وسایل ساده و با قیمت مقرون به صرفه فکر می کردم ، تمام اون سادگی و کم خرجی با وجود امیر عباس جبران می شد . اصلا برای من کنار اون بودن معنایی به غیر از خوشبختی نداشت .
_ ولی عمه صابرهت اصلا اینطوری فکر نمی کنه .
هر دو خندیدیم .
بالاخره رسیدیم . رفتیم داخل و وارد فضای اصلی باغ شدیم . چند دقیقه ای پیاده رفتیم تا رسیدیم به در ورودی تالار .
مستخدمی که جلو در ورودی ایستاده بود. در رو برامون باز کرد . رفتیم داخل . تالار که چه عرض کنم ، قصر قشنگی بود .
رفتیم داخل اتاق پرو و مشغول عوض کردن لباس هام شدم . ستیا سخت درگیر کشیدن خط چشمش بود که مهسا وارد اتاق شد : سلامممم عشقولیا . چطورین .
اول رفت طرف ستیا و همدیگه رو بغل کردن . بعد هم اومد با من دست داد و همون احوال پرسی های همیشگی .
از حق نگذریم لباسش خیلی قشنگ بود . با اون آرایش خیلی هم قشنگ تر شده بود .
داشتم وسایلم رو توی ساکم میذاشتم که یک دفعه صدای آهنگ بلند شد و از جام پریدم . ستیا و مهسا قاه قاه خندیدن . مهسا گفت : چیه ؟ ترسیدی ؟
_ آره تقریبا .
می دونستم اهل آهنگ هستن ولی برای اینکه خودم رو بهشون نزدیک کنم و بتونم راحت تر امر به معروف کنم قبول کرده بودم که برم به اون مهمونی . داشتم فکر میکردم اگر امیر عباس بود تو همچین جایی می موند ؟ انگار امیر عباس شده بود مرجع تقلیدم . تو کوچیک ترین رفتار هام به عکس العمل اون فکر می کردم .
با ستیا رفتیم داخل سالن اصلی .
مهمون های زیادی داشتن . اکثرا هم دختر های جوان بودن و فقط دو سه نفر خانم های میان سال بینشون بود .
بعد از آشنایی با چند نفر رفتیم نشستیم دور یک میز . مهسا و شهلا هم اومدن کنارمون نشستن . چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و من از خودم براشون گفتم .
کم کم آهنگ ملایم تند تر شد و همه دخترا رفتن وسط تالار و شروع کردن به رقصیدن .
تو دلم آشوب بود ولی به خودم می گفتم تو برای اینکه با مهسا ، شهلا و ستیا صمیمی بشی اومدی اینجا . تو نیتت درسته .
از صدای آهنگ قلبم می لرزید . تنها نشسته بودم پشت یک میز کنار تالار و سرم تو گوشی بود . تا اینکه یک نفر از پشت میکروفن اعلام کرد : مهمان های عزیز تا چند دقیقه دیگه ... ❤️❤️❤️ خب این قسمت تموم شد . ادامه ماجرا در قسمت بعدی 😉
تا اینکه یکی از کارکنان تالار پشت میکروفن اعلام کرد : دوستان عزیزم ، همراهان گرامی یک خبر خیلی خوب دارم براتون ، تا چند دقیقه دیگه مهمان های ویژه مون ، آقایون محترم ، تشریف میارن داخل سالن .
خشکم زد . یعنی چی ؟
مگه مهمون مرد هم داشتن ؟
با سرعت هرچه تمام تر رفتم به طرف اتاق پرو تا خودم رو به وسایلم برسونم .
خدا رحم کرد با اون پاشنه های باریک و بلند کفشم زمین نخوردم . بالاخره با هر دردسری بود ، رفتم داخل اتاق پرو و در رو بستم .
حاضر شدم تا برگردیم خونه . هر چقدر منتظر ستیا شدم ، نیومد . تقریبا یک ساعت گذشته بود . داخل سالن بیرونی پرنده هم پر نمی زد تا ازش بخوام به ستیا بگه بیاد و زودتر برگردیم . یعنی ستیا واقعا اون داخل مونده بود ؟
رفتم بیرون سالن تالار و نشستم یک گوشه باغ . داشتم به آهنگ هایی که داخل سالن پخش می شد فکر می کردم ؛ همچین بدک هم نبودن . به روم نمی آوردم ولی تو اون چند روزی که با ستیا و دوستهای رنگ و وارنگ ش می رفتیم بیرون مجذوب مدل زندگی کردنش شده بودم ، البته به جز مهمونی های مختلط رفتناش . هر طور دوست داشت بیرون می رفت ، هر موسیقی ای گوش می داد ، تا هر موقعی که دوست داشت بیرون می موند . هر مقداری که دوست داشت وسیله می خرید . اصلا محدودیت برای ستیا معنایی نداشت .
تو فکر زندگی ستیا ها و نعمات بی پایانشون بودم که با صدای جیغ و داد ، سرم برگشت سمت در ورودی . چند نفر دور یکی از همون ستیا ها رو گرفته بودن و داشتن می بردنش به سمت پارکینگ .
از شدت عصبانیت و نگرانی اصلا متوجه میزان صداشون نبودن :
_ من نمی برمش . ببرم بگم چی ؟ من نمی خوام بیوفتم زندان ، نمی خوام شلاق بخورم . من می خوام زندگی کنم .
_ خب تو رفیق فابش هستی . اصلا چرا اینو آوردی اینجا ؟
کسی که حدس می زدم دارن در موردش صحبت می کنن دستش رو به چشم هاش می کشید . صدای فریاد هاش بی وقفه فضا رو پر می کرد . چند تا دختر و پسر با سرعت از سالن اصلی تالار بیرون اومدن و در حالی که به طرف پارکینگ می دویدند با هم از پلیس و بیمارستان ، ول کردن و رفتن مسئول تالار صحبت می کردن . جهنمی بود برای خودش .
اون دختری که انگار چشم هاش آسیب دیده بود همراه با جیغ و فریاد می گفت : تو رو خدا یکی تون فقط من رو برسونه بیمارستان . هر چقدر پول می خواین بهتون میدم .
همون چند نفری هم که دورش بودن تنهاش گذاشتن و رفتن .
ستیا که تازه از سالن بیرون اومده بود ، نگاهی به دور و اطرافش انداخت . سوار ماشینش شد ولی دوباره پیاده شد و نگاه کرد تا چشمش به من افتاد نشست پشت رول و ماشین رو آورد به سمت من : رمیصا سوار شو بریم .
_ باشه . صبر کن این دختر رو هم بیارم . بیچاره داره می میره از درد .
_ نه بابا اون داد و فریاد هاش مال درد نیست مال ترسه . بیا بریم تو رو به خدا .
بدون توجه به حرف های ستیا رفتم به طرف اون دختر . ستیا از ماشین پیاده شد و افتاد دنبالم :دردسر درست نکن . می خوای همه مون رو بد بخت کنی ؟
_ من با بختتون چیکار دارم . این بیچاره چه بلایی سرش اومده ؟
ستیا دستم رو گرفته بود و داشت میکشید به سمت ماشین .
دستم رو از تو دستاش بیرون کشیدم : اصلا تو هرجا می خوای برو ، من نمیام .
فهمیدم ستیا از اون وقت منتظر شنیدن همین یک جمله از زبون من بود : خب پس من رفتم .
با سرعت سوار ماشینش شد و رفت .
گوشی رو برداشتم که زنگ بزنم به مرصاد . آنتن نمی داد . دویدم به طرف اتاقک نگهبانی ای که گوشه باغ بود : سلام . ببخشید شما تلفن دارین ؟
یک مرد میان سال با فرم نگهبانی : برای چی می خواین ؟ میخواین زنگ بزنین به پلیس یا شاید هم اورژانس تا بعدش اونا بهشون خبر بدن؟ نه نداریم خانم !
_ به خدا فقط میخوام زنگ بزنم به داداشم .
_که بیاد اینجا رو پلمپ کنه ؟
_نه نه . به جان خودم ، به جان پدر مادرم ، اصلا به جان هرکی شما بگی قسم می خورم که نمی خوام دردسر درست کنم . فقط می خواهم بگم بیاد کمکمون .
با قسم آیه و حدیث بالاخره راضی شد و یک تلفن زرشکی رنگ قدیمی رو از زیر میزش برداشت و گذاشت جلوم . بعد از اینکه صد بار زنگ زدم و جواب نداد بالاخره گوشی رو برداشت : بفرمایید !
_مرصاد ! رمیصام ، تو رو خدا آب دستته بذار زمین بیا این جایی که میگم .
_ چی شده ؟ سالمی ؟ کجا بیام ؟
_آره من خوبم ، فقط بیا به این آدرسی که میگم .
با کمک همون نگهبان آدرس رو بهش دادم . راه انقدر پیچ در پیچ بود که فکر کنم یک ساعت تمام مشغول شرح کروکی برای مرصاد بودیم . تلفنم که تموم شد به نگهبان گفتم : اینجا هیچ ماشینی نداره ؟
_ماشین که هست ولی برای کاری که شما می خواین نیست .
قیافه ام رو جدی کردم : منظورتون چیه ؟
_تو میخوای این دختره رو برسونی به کلانتری ای جایی و بعدم ماشین رو تحویل پلیس بدیو خلاصه دردسر درست کنی برای صاحب ماشین . پس ماشین نداریم !
فکر کردم شاید به خاطر چادرمه : این رو برای ظاهرم می گین ؟
_دختر جون من که باطنت رو نمی بینم .
اشاره کردم به اون دختره : ولی اون داره زجر می کشه . پس انسانیت چی میشه ؟
_ انسان عقل و شعور داره ، من خودم یک مدتی مصرف می کردم . وقتی دیدم چه بلایی سر امثالم اومده ، ولش کردم . خلاصه خودش کرده که لعنت بر خودش باد . می خواست نخوره .
حرفاش برام گنگ بود :یعنی چی ؟ مگه اون تو مشروب می خوردن ؟ منظورتون چیه ؟
_هیچی بابا تو برو یک وقت نمازت قضا نشه .
چیز خاصی از حرفاش متوجه نمی شدم ولی تیکه انداختن آخرش رو کامل متوجه شدم .
از نگهبان فاصله گرفتم و رفتم کنار اون دختر . حالا یکم آروم شده بود . فقط داشت ریز ریز اشک می ریخت و زیر لب حرف هایی می زد . نشستم کنارش : سلام . من رمیصام
اصلا حال خوبی نداشت : خب بعدش ؟ تو هم لابد می خوای مثل اون سعید پدر .... ولم کنی تو این حال . پس می تونی گورت رو گم کنی .
از ده تا کلمه ای که می گفت یازده تاش فحش بود : نه . به من هم گفتن بیا بریم ، ولی من وایستادم پیشت ، میخوام کمکت کنم . حالا می دونی چکار میشه برات کرد ؟
انگار جا خورده بود : واقعا به خاطر من نرفتی ؟
_ آره . دو ساعتی میشه به داداشم خبر دادم که بیاد دنبالمون. یکم دیگه صبر کنی میرسه . حالا چرا اینطوری شد ؟
از چهرش مشخص بود نمی خواست دلیلش رو بگه :مگه تو داخل نبودی ؟
_ نه . بیرون نشسته بودم .
_ می تونی یکم آب برای من بیاری ؟
_ الان میارم .
از کنار اون دختر بلند شدم و رفتم به طرف ورودی سالن .
نصف فاصله مون با ورودی سالن رو رفته بودن که سرم رو برگردوندم به طرفش : راستی اسمت چیه ؟
_ نگین .
رفتم دم در ورودی ، با احتیاط در رو باز کردم و وارد شدم : ببخشید . کسی اینجا هست ؟
جوابی نگرفتم . رفتم داخل و سرک کشیدم به داخل سالن اصلی . اونجا هم کسی نبود . چراغ های رقص نور هنوز روشن بودن . صدای آهنگ خیلی کم شده بود . چند تا شیشه مشروبات الکلی و ... هم روی میز دیدم . همه سالن بهم ریخته بود .
تازه یادم اومد برای چی وارد سالن شدم . سریع یک لیوان رو پر از آب کردم و رفتم بیرون .
ولی نگین سر جای قبلیش نبود ...❤️❤️❤️ادامه در قسمت بیست و یکم
رفتم دور باغ رو گشتم . نگین رو مدام صدا می زدم .
هوا دیگه تاریک شده بود و صدای سگ های باغات اطراف لرزه می انداخت تو جونم . هر چقدر نگین رو صدا می زدم جوابی نمی شنیدم .
همون طور که داشتم اطراف جایی که قبلاً نشسته بود رو دنبالش می گشتم ، پام به جدول کنار جوب گیر کرد و خوردم زمین . دستم شکاف برداشته بود . خیلی می سوخت . باغ تاریک بود و نمی تونستم رنگ خون رو ببینم . فقط از خیسی روی دستم احساس کردم خونی شده .
با زخم دستم درگیر بودم که یک صدای خیلی ضعیف از حاشیه باغ اسمم رو صدا زد . دنبال صدا رفتم . نگین دراز کشیده بود و سرش رو گذاشته بود روی جدول کنار جوب : نگین چرا اومدی اینجا ؟
نگین مدام دست هاش رو روی شکمش فشار می داد و ناله می کرد . دستش رو گرفتم و گذاشتم دور گردنم . به هر سختی بود از روی زمین بلندش کردم . می خواست حرف بزنه اما نمی تونست کلمات رو درست ادا کنه . با دست بهم اشاره کرد که حالت تهوع داره .
خودش رو انداخت روی زمین و استفراغ کرد . اوضاعش واقعا داغون بود . دستش رو گرفتم و دوباره بلندش کردم .
بردمش کنار کیوسک نگهبانی : نگین تو اینجا منتظر باش تا من برم کیف و گوشیم رو بیارم . باشه ؟ جایی نری باز .
سرش رو مدام به چپ و راست تکون می داد . احساس می کردم نفس کشیدن براش سخت شده .
دوباره بهش گفتم : می شنوی نگین ؟ گفتم جایی نری ، باشه ؟
سر تایید تکون داد .
ازش فاصله گرفتم و دویدم سمت جایی که قبل از این اتفاقات نشسته بودم .
کیف و وسایلم رو برداشتم و برگشتم کنار نگین . بیهوش شده بود .
صدای خرد شدن برگ ها از پشت سرم اومد . برگشتم . نور چراغ قوه توی چشمم خورد .
دستم رو گرفتم جلو صورتم : رمیصا ! اینجا کجاست ؟
مرصاد بود . گفتم : حالا میگم . تو رو خدا بجنب ، بیهوش شده . مرصاد وسایل رو ازم گرفت : سریع بیارش .
_ چطوری خب ؟ نمی تونم .
یکم مکث کرد و به در باغ نگاهی انداخت : همین جا وایستا .
مرصاد با عجله رفت طرف جاده بیرون از باغ .
به سختی نگین رو از روی زمین بلند کردم .
چند لحظه بعد مرصاد ماشین رو آورد داخل باغ و اومد کمکم . در طرف کمک راننده باز شد . یک نفر پیاده شد و در صندلی عقب رو باز کرد .
نگین رو گذاشتیم صندلی عقب . من پشت صندلی مرصاد نشستم . سر نگین رو ، روی پام گذاشته بودم و مدام نبضش رو چک می کردم . صداش زدم : نگین ، نگین جان ! صدام رو می شنوی ؟ تو رو خدا جوابم رو بده .
اونی که در رو باز کرده بود گفت : چی شده ؟
گفتم : مست کرده . چند ساعت پیش بیناییش شروع کرده بود به ...
حرفم رو نصفه رها کردم ؛ با خودم گفتم ؛ مگه میشه ؟ این صدای امیر عباسه. سرم رو بلند کردم . به جاده نگاه می کرد . لب هاش داشت ذکر می گفت . تپش قلبم رو احساس می کردم .
داشتم غرق امیرعباس می شدم که صدای ناله ضعیف نگین نجاتم داد : نگین جان ! هوشیاری ؟ صدام رو می شنوی ؟
دستم رو محکم گرفته بود و خیلی نامفهوم تکرار می کرد : می خوام بمیرم .
_ این چه حرفیه ؟ الان می رسیم بیمارستان .خوب می شی نگین جان ، خوب می شی .
تا اون روز ندیده بودم مرصاد اونقدر تند رانندگی کنه . یک نگاهش به من بود و می پرسید حالش چطوره ، یک نگاهش هم به جاده .
با سرعتی که مرصاد رفت ، مسیر دو ساعته رو کمتر از یک ساعت رفتیم .
رسیدیم به جاده اصلی نزدیک ورودی شهر . مرصاد گفت : بزنین تو گوگل مپ ببینین اولین بیمارستان کجاست .
کیفم جلو پای امیر عباس بود : میشه کیفم رو بدین آقا امیرعباس ؟
کیف رو برداشت و گرفت به سمت من . صورتش هنوز به سمت جاده بود و باز هم اصلا نگاهم نکرد . دستی که باهاش کیفم رو گرفته بودند می لرزید .
کیف رو گرفتم و گوشیم رو برداشتم . آدرس می دادم به مرصاد و اونم طبق آدرس می رفت بالاخره رسیدیم به بیمارستان .❤️❤️❤️ادامه در قسمت بعد.
مرصاد سریع پیاده شد و رفت به طرف ورودی بخش اورژانس . امیرعباس هم پشت سرش پیاده شد . در ماشین رو باز کرد . پاهای نگین از روی صندلی به بیرون آویزون شد . امیرعباس منتظر نگاه می کرد به در ورودی بخش اورژانس تا ببینه مرصاد کی میاد .
مرصاد و دو تا پرستار با سرعت یک تخت رو به سمت ماشین می آوردن .
نگین رو گذاشتن روی تخت و بردن داخل بخش .
بعد از اینکه سر نگین رو از روی پام برداشتن من هم پیاده شدم و دنبالشون رفتم .
رفتم داخل و در پشت سرم بسته شد . سالن نسبتا کوچیکی بود و یک میز که نگهبان پشتش نشسته بود .
در ورودی بخش اصلی رو به روم باز شد .
می خواستم وارد بشم که نگهبان اجازه نداد : خانم ! کجا دارین می رین ؟ اجازه ندارین برین داخل .
_ من دوستم حالش بد شده آوردنش داخل .
می خواست چیزی بگه که مرصاد به دادم رسید رو کرد به نگهبان : داداش ! این خانم همراه اون بیمارن . دکتر گفتن بیارمشون داخل ، ازشون چند تا سؤال دارن .
با اصرار مرصاد ، قرار شد مرصاد بیرون بمونه و من برم داخل .
رفتم داخل بخش . تخت هایی که کنار دیوار منظم چیده و با پرده های سبز از هم جدا شده بودن .
یکی یکی تخت ها رو نگاه کردم . تخت اول یک خانم مسن ، تخت دوم یک پسر جوان ، تخت سوم ؛ نگین !
بیهوش افتاده بود روی تخت و بالای سرش چهار نفر ایستاده بودن . جلو رفتم : ببخشید !
انقدر حواسشون به نگین بود که اصلا صدام رو نشنیدن . صدام رو بالاتر بردم : ببخشید !
برگشتن . ادامه دادم : به من گفتن بیام داخل . من همراه نگین هستم .
یکی شون که روپوشش با بقیه فرق داشت گفت : شما همراهشونی ؟
_بله .
_آقای دکتر ازت سوال دارن .
رو کرم به مردی که از اون موقع داشت فعالیت پرستار ها رو مدیریت می کرد : من همراهشم .
_الکل ؟
_بله ؟
همون طور که یک برگه که حدس می زدم برگه آزمایش نگین باشه رو بررسی می کرد گفت : الکل مصرف کرده ؟
سعی کردم سریع ، بلند و واضح جواب بدم : بله .
_چقدر ؟
_نمی دونم .
_ از مصرف چند ساعت گذشته ؟
ساعت مچیم رو نگاه کردم ؛ یک ربع به نه : فکر می کنم قبل از ساعت سه بوده .
_دقیق ؟
_نمی دونم .اون موقع من پیشش نبودم .
رو کرد به یکی از پرستار ها : با اینکه خیلی دیره ، ولی بازم ببرینش دیالیز .
با دست اشاره کرد که از تخت فاصله بگیرم . تقریبا وسط سالن ایستادم . اومد کنارم : شکم درد داشت ؟
_فکر می کنم . مدام با دست روی شکمش رو فشار می داد .
_حالت تهوع ؟
_بله . دو_سه باری هم استفراغ کرد .
_بیهوشی هم داشت ؟
_بله . درست نمی تونست صحبت کنه . موقع راه رفتن هم اصلا تعادل نداشت .
همون طور که تند و تند داخل برگه ای که روی تخته شاسی بود چیزی می نوشت گفت : اینا علائم طبیعیه مصرف الکله . فقط براش دعا کنید . چیزی مونده که نگفته باشید ؟
یکم فکر کردم : نه .
داشت می رفت طرف اتاقی که نگین رو بردن داخلش ، که صداش زدم : آقای دکتر !
_ ممکنه از عمد این بلا رو سر خودش آورده باشه ؟
_چطور مگه ؟
_آخه تو راه اومدن بهم گفت ؛ می خوام بمیرم .
می خوام دلیل این کارش رو بدونم .
حقیقتا از روی کنجکاوی شخصیم بود و دونستن اون فرقی به حال نگین نمی کرد .
شونه هاش رو بالا داد : اظهار نظر تو این زمینه کار پزشک نیست . در این مورد میتونین با روانشناس صحبت کنید . ولی تا این حد می تونم بهتون اطلاعات بدم که ، مصرف الکل می تونه باعث مرگ هم بشه . وضع بیمار شما هم خیلی از اون فاصله نداره !
دلم هری ریخت . یعنی نگین میمیره ؟
یک پرستار اومد و رو به روم ایستاد : عزیزم بفرمایید بیرون . هر موقع نیاز به حضورتون بود خبرتون می کنیم .
توی فکر نگین بودم . همون طور که به اتاقی که نگین رو بردن داخلش نگاه می کردم ، رفتم بیرون . وارد سالن کوچیک ورودی شدم . نگهبان پشت میزش بود ، مرصاد و امیرعباس کنار هم روی یک ردیف صندلی و دوتا پسر جوان هم روی صندلی های ردیف دیگه ای نشسته بودن .
رفتم توی ردیف صندلی های مرصاد و امیرعباس نشستم . بین من و مرصاد یک صندلی فاصله بود .
مرصاد سرش رو آورد نزدیک صورتم : چی گفت دکترش ؟
شکه بودم . نمی تونستم صحبت کنم . دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو برگردوند به طرف خودش : کجایی رمیصا ؟
توی چشم هاش نگاه کردم : دکتر گفت ممکنه نگین بمیره .
زبونش بند اومده بود . دست هاش رو گذاشت روی سرش و تکیه دادشون به زانو هاش .
امیرعباس نگاهی به اون دوتا پسر انداخت . با نگاه کردن اون منم توجهم بهشون جلب شد . خیلی بد به من نگاه می کردن . تا خودآگاه سعی کردم خودم رو پشت مرصاد قایم کنم . می خواستم به مرصاد بگم ولی ترسیدم تو اون وضعیت شر درست بشه .
امیرعباس بلند شد و رو به مرصاد گفت : کلیپ ماشین کجاست ؟
مرصاد کلید رو داد بهش : یادم رفت در رو قفل کنم .
امیرعباس از سالن خارج شد .
با خودم گفتم الان دقیقا کجا تشریف می برن ؟؟❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃