انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_پنجاه_و_ششم6⃣5⃣ _خب ما دیگه دخترتون و بردیم. لیلی با گریه خن
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_پنجاه_و_هفتم7⃣5⃣
شهرزاد با شنیدن خبر عقد مرتضی و لیلی آشفته تر از قبل شد. به صورت باور نکردنی گوشه نشین شد، طوری که حتی پدر و مادرش نیز فهمیدند.
زندگی برایش سیاه شد و حس انتقام و پس گرفتن مرتضی لحظه ای رهایش نمی کرد. ساعت ها با بغض به تنها عکسی که از مرتضی داشت زل می زد و سکوت می کرد.
یک شب که مادرش تازه به خانه برگشته بود، از خاموشی و سکوت خانه تعجب کرد و فکر کرد کسی خانه نیست.
چراغ ها را که روشن کرد شهرزاد را دید که روی مبل تک نفره نشسته و به روبرویش زل زده. ترسید و با هین شدیدی، عقب کشید. رنگ و رویش پریده بود.
_ چته دختر؟ زهر ترک شدم چرا تچ تاریکی نشستی؟
در این روزها جز سکوت از شهرزاد چیزی نمی شنید. دختر پر جنب و جوشش تبدیل به دختری گرفته و گوشه گیر شده بود.
_ شهرزاد با تو ام. نمی خوای دو کلمه حرف بزنی بگی چت شده؟ چرا دیوونمون می کنی؟
فقط سرش را برگرداند طرف مادرش و هیچ نگفت. همین سکوت دل خراشش از هر حرف و صحبتی آزار دهنده تر بود.
_ حرف بزن دختر توچته آخه؟ ما رو می ترسونی. چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_ نه.
مادرش نفس راحتی کشید و گفت: وای خدا یکم حرف بزن ما رو نترسون. پس چرا این همه گرفته شدی؟
دانشگاهم که نمیری.
_ اونجا..عذاب میکشم.
_ پس مشکلت دانشگاهه؟ تو دانشگاه اتفاقی افتاده؟
برخواست و به سمت اتاقش قدم برداشت. خیلی آرام گفت: فقط کاری به کارم نداشته باشین.
این را گفت و در اتاقش را بست. صدای زنگ موبایلش او را به سمت خود خواند. با دیدن شماره ملیکا عقب کشید و حتی به موبایلش دست نزد.
رفت روی پیغام گیر و صدای ملیکا بلند شد.
_ سلام شهرزاد خانم. دیدی دختر؟ دیدی اونی نشد که تو فکرش و می کردی؟
می خواستی بین دو نفر فاصله بندازی بدتر نزدیکشون کردی.
مرتضی امروز اومده بود شیرینی می داد کلاسشونو. لیلیم بعدش اومد نمی دونی چقدر به هم میان. شهرزاد تمومش کن این وابستگی و فکرای چرت و پرت رو. نکنه یه وقت بزنه به سرت کار غلطی بکنی.
این هفته فارغ التحصیلیه حتما بیای. سر کلاساتم که نیستی گوشیتم جواب نمی دی.
زنگ نزدم عذابت بدم. فقط خواستم بدونی همیشه اونی نمیشه که ما می خوایم. اونم با نقشه و فریب.
خدافظ.
"تو مرا آزردی
که خودم کوچ کنم از شهرت
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت...
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی !
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی...
برنمی گردم ، نه !
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد !"
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_پنجاه_و_هفتم7⃣5⃣ شهرزاد با شنیدن خبر عقد مرتضی و لیلی آشفته
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_پنجاه_و_هشتم8⃣5⃣
_ سلام.
_ سلام دخترم. خوبی؟
با واژه دخترم خیلی وقت بود که غریبه شده بود.
_ ممنون. میشه لطفا کلید ویلا شمال رو بدین؟
_برای چی؟
_ می خوام یه مدت برم اونجا.
_ که چی بشه؟
_ مگه قراره چیزی بشه؟ می خوام تنها باشم یه مدت. تو فضای دنج و آروم اونجا. به استراحت نیاز دارم.
_ والا ما هروقت که تو رو میبینیم یا در حال استراحتی یا تنهایی. چی شده شهرزاد؟ چرا انقدر تو هم و گرفته ای؟ اگه اتفاقی افتاده خب بگو بدونم.
ناسلامتی پدرتم.
پوزخندی زد و گفت: پدر و خوب اومدی. خب حالا کلید و بده.
_ مگه من خدمتکار تو ام که این جوری با من حرف می زنی؟
شهرزاد که فضار عصبی زیادی بهش وارد شده بود صدایش را بالا برد و گفت: نه پدرمی. پدری که هیچی براش مهم نیست.
نه حال بد دخترش، نه چشای اشکیش، نه گریه هاش، نه شب بیداریاش، نه کمبوداش.
_ چی خواستی که بهت ندادم؟ بی چشم و رو نشو شهرزاد.
_ محبت.. دادی بهم؟ یه بار شد بشینی پای حرف دلم؟ پای حرف دل دخترت؟
بابا تو یدونه دختر داری. اگه من بمیرم بعدش همتون غصه دار میشین. خاصیت آدما همینه تا کسی و از دست ندن قدرش و نمی دونن. باشه بابا اشکال نداره.
منم خدایی دارم. درسته آدم بدیم، مثل همه نماز نمی خونم، دعا نمی کنم اما.. اما آدمم. خدا یه روزم که به آخر عمرم مونده باشه نگاهش به من میفته.
تا اون روز آدمای اطرافم خوب بتازونن. شما هم بتازون بابا. امیدوارم اون روز زیاد دور نباشه.
به سمت اتاقش دوید و پدرش به او نرسید.
از رفتن به شمال صرف نظر کرد و به حال بدش ادامه داد.
غروب ها خانه را ترک می کرد و خیابان گردی و کافه گردی می کرد تا نیمه های شب. دیگر جرات نمی کرد پا در کوچه مرتضی بگذارد. از هجوم خاطرات می ترسید.
از دیدن دو غریبه آشنا که دستان هم را گرفته اند می ترسید.
از دیده شدن و رسوا شدن می ترسید.
کوچه به کوچه می گشت و آخر هم سر از اتاق تاریکش در می آورد. مهم نبود این ترم بیفتد، مهم نبود مشروط شود، مهم نبود غیبت بخورد..
مهم تنها دلش بود که نشکند، نگیرد، نمیرد.
_سلام بفرمایین؟
_...
_ بله هست. اجازه بدین.. شهرزاد بیا دوستت کارت داره دم در.
با ترس به سمت آیفن رفت و الوی وحشتناکی گفت.
_ سلام شهرزاد خوبی؟
_ سلام. فاطمه تویی؟
_ آره. بیا دم در ببینمت دلم برات تنگ شده دختر.
_بیا.. بیا بالا.
_ نه مزاحم نمی شم تو بیا.
_ اومدم.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_پنجاه_و_هشتم8⃣5⃣ _ سلام. _ سلام دخترم. خوبی؟ با واژه دخترم خیلی
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_پنجاه_و_نهم9⃣5⃣
قدم هایش را آرام کرد و به سمت فاطمه رفت. از خجالت سرش را پایین انداخت. سلام کوتاهی کرد و دستان دراز شده فاطمه را فشار داد.
_ سلام ستاره سهیل. کجایی کم پیدایی؟
_ همین جا.
سرش را پایین آورد و گفت: سرت چرا پایینه دختر؟
سکوت شهرزاد را که دید، دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: شهرزاد؟ چیزی شده؟
_ شرمندتم.
_ دشمنت شرمنده باشه آبجی.
چی شده؟ چرا شرمنده ای؟
_ به خاطر... به خاطر پیشنهاد احمقانه ام. به خاطر این که داشتم مجبورت می کردم کاری رو که نمی خوای انجام بدی.
به خاطر احمق بودنم.
فاطمه انگشتش را روی لب های شهرزاد گذاشت و گفت: هیس نشنوم دیگه ها. خداروشکر اتفاقی نیفتاد و اون دو تا هم به هم رسیدن.
اصلا من برای این حرفا نیومدم اینجا. اومدم حالت و بپرسم. نمی دونم چرا جواب تلفناتم نمی دی. کلاسم که نمیای. نگرانت شدم خب اومدم خونتون ببینمت خیالم راحت شه.
شهرزاد با همان بغض پنهان، لبخندی زد و گفت: خوبم.
_ خوبمت مثل همیشه نیست.
پر انرژی و شهرزادی نیست. چت شده تو؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم.
شهرزاد لبخندش را عمیق تر کرد و سعی کرد خوشحال باشد، واقعی بخندد و حالش خوب باشد اما نمی شد. انگار موقع لبخند زدن دو طرف لبش را به زور کش می داد. انگار نیرویی قوی باعث می شد شهرزاد مثل همیشه خنده رو نباشد.
از این حال بیزار بود.. اما دست خودش نبود.
فاطمه راست می گفت! این خوبم ها واقعا خوب نبود. گاهی زندگی آن قدر به تو فشار می آورد که مجبوری بگویی خوبم.
در حالی که قلبت مالامال غصه است، مجبوری خوب باشی و بخندی تا کسی نفهمد دردت چیست.
_ نه فاطمه جون خوبم.
_ باشه دروغ بگو. اگه نمی خوای نگو عیب نداره اما دروغم نگو. آخر هفته...
_ جشن فارق التحصیلیه می دونم. حتما میام.
_ خوبه. خب خدافظ.
سمت در چرخید و چند قدم برداشت اما ناگهان ایستاد. مکث کرد و آروم به طرف شهرزاد نگاه کرد.
_شهرزاد؟
جوابی نشنید پس ادامه داد:همهی ما
فقط حسرت بیپایان یک اتفاق سادهایم ؛
که جهان و بیجهت، یکجور عجیبی جدی گرفتیم.
بدون حرف دیگری، سکوت کرد و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_پنجاه_و_نهم9⃣5⃣ قدم هایش را آرام کرد و به سمت فاطمه رفت. از خجالت
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شستم0⃣6⃣
_ خانم من چرا ناراحته؟
_ سر به سرم نزار مرتضی چی می خوای؟
_ واه واه! تو بداخلاق رو کی گرفته؟
_ یکی مثل تو.
_ چه آدم بیشعوری.
خنده مرتضی توام شد با پرخاش لیلی.
_ مرتضی بس می کنی؟
_ خیلخب بابا چی شده؟ چرا امروز عصبی هستی؟ کسی چیزی گفته؟
_عصبی نیستم.
مرتضی منتظر ادامه جمله شد.
_ ناراحتم.
_ چرا عزیزم؟
لیلی سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد. دلش گرفته بود.
_ دلم تنگ میشه برای مامان بابام.
_ وا لیلی! مگه بچه ای؟ بعدشم دلتنگ چرا؟ قله قاف که نمیری. هر روز پیششونی من بهت قول میدم. اصلا ببینم نکنه دوست نداری با من بیای زیر یک سقف؟
لیلی زود منکر شد.
_ نه نه فقط.. خب یک ماه کمه. ببین دو هفته پیگه بیشتر نمونده. من باید عادت کنم به دوری از خانوادم. مرتضی درک کن من تک دختر اون خانوادم. همیشه با پدر مادرم بودم. هر جا رفتم باهام بودن.
انگ بچه ننه بودن بهم زدن اما اینا اسمش لوس بودن و تیتیش مامانی بودن نیست. چون بچه ای جز من نداشتن نتونستن من و از خودشون دور کنن. این روزا مامانم خیلی بی تابی می کنه.
مرتضی اخم هایش را در هم کرد و گفت: بیخود کرده اونی که به تو حرف زده و ناراحتت کرده. می فهمم چی می گی خانمی اما خب یک تاریخ تعیین شده است نمیشه زیرش زد.
_ چرا پدرت انقدر زود تصمیم گرفتن؟
_ ازش نپرسیدم.
با لبخند دستان لیلی را گرفت و گفت: بیخیال خانم جان به سفرمون فکر کن.
کربلا.. من و تو، دو تایی روبروی بین الحرمین. چه عشقی کنیم با آقامون حسین.
به چیزای خوب فکر کن عزیزدلم. نزار غصه بشینه تو دلت.
لیلی به اصرار مرتضی لبخندی زد و گفت: کار دفترت چی شد؟ راه افتاد؟
_ اگر شما مهلت بدین میگم. امشب آوردمتون شیرینی کارم و بدم دیگه. الان جناب وکیل پایه یک دادگستری آقای مرتضی ایزدی روبروی شماست.
لیلی دستانش را به همکوبید و گفت: وای مرتضی تو معرکه ای! آخ خداروشکر همه چی درست شد.
_ پس چی؟ ما رو دست کم گرفتی فسقلی؟ تازه اینم بگم که همه این اتفاقای خوب بخاطر وجود یه نفره. از یمن وجود اونه که اینطوری زندگیمون پر رونق شده و میشه.
کاش همیشه باشه.
حس حسادت لیلی برانگیخته شد و با اخم پرسید: کی؟
_ خودش می دونه بگم ریا میشه.
_ بگو مرتضی.
_ نچ.
_ مرتضی؟! بگو!
_اون جوری نگاه نکن تا بگم. اصلا باید عاشقانه ازم بخوای تا بگم.
لیلی ابرو هایش را بالا انداخت و گفت: خدایا تا این حد لوس؟
_ همینه که هست.
_ خیلخب عزیزدلم بگو اون فرد خوشبخت کیه که این همه بهش ارادت داری شما.
مرتضی با عشق، لبخندی به لیلی زد و انگشتش را نوازش وار روی گونه همسرش کشید. چال گونه اش را لمس کرد و گفت: اون فرشته تویی جانان من. خودِ خودِ تو..
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
°⏳| #منبر_مجازی |⌛️°
✨پیامبر اڪرم (ص) فرمودند:✨
🌼 اگر از عمر دنیا فقط یڪ روز
باقے باشد،خدا آن روز را چنان
طولانے ڪند تا یڪے از فرزندان
من ظهور ڪند و جهان را همان
گونہ ڪہ از ظلم و جور پر شده،
از عدل و داد پر ڪند.🌎❤️
📚 بحارالانوار،جلد۴۹
#السلام_علیک_یابقیةالله_فےارضه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃:🌸| @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شستم0⃣6⃣ _ خانم من چرا ناراحته؟ _ سر به سرم نزار مرتضی چی می خوای
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_یکم1⃣6⃣
_مامان استرس نداشته باش میرسیم.
_ حاضری لیلی؟ چادرت و برداشتی؟
_ بله مامان گلم، برداشتم. بریم؟
فریده خانم با عجله کیفش را برداشت و در حالی که همسرش را صدا می زد، از اتاقش خارج شد.
_ محسن آقا زود باش عزیز من. منتظرمونن زشته دیر بریم.
_ حاضرم خانم چرا انقدر عجله داری؟ میریم جان من.
بالاخره بعد از کلی استرس راه افتادند. در راه لیلی فقط به فکر این بود که خدا کند همه خانواده مرتضی آن جا نباشند. روبرو شدن با عده زیادی از خانواده همسرش برای او اضطراب آور بود.
فکر می کرد ممکن است از او خوششان نیاید یا کسی باشد که قبلا مرتضی را دوست داشته و حالا با همسر او روبرو می شود. می دانست بهانه ها و نگرانی های الکی دارد اما خودش هم نمی دانست چه کند.
انگار دست خودش نبود.
_ رسیدیم خانما پیاده شین.
محسن آقا کتش را بر تن کرد و موقرانه اول همسر و دخترش را راهی کرد و آخر هم خودش وارد خانه آقای ایزدی شد.
_ به سلام جناب ریاحی عزیز. حال شما چطوره؟
این دو پدر در این روزها خوب با هم صمیمی شده بودند و لحظه به لحظه بیشتر با هم رفاقت می کردند.
_ سلام آقا رضا. حالتون چطوره؟ خوبی برادر؟
هم دیگر را در آغوش گرفتند و سلام و احوال پرسی گرم و صمیمی کردند. مادر مرتضی هم به استقبال آن ها آمد و عروسش را در آغوشش گرفت.
_ چطوری عروس گلم؟
_ ممنون مامان جون. شما خوبین؟
_ فدات بشم عروسم. بفرمایین تو خواهش می کنم بفرمایین.
همگی وارد خانه شدند و لیلی با چهره های جدیدی مواجه شد. احوال پرسی ها شروع شد و آقا رضا همه را به آن ها معرفی کرد. بین آن جمع گرم و صمیمی پسری خشک و مغرور نظر لیلی را جلب کرد. آقا رضا او را ارشا پسر برادرش معرفی کرد.
ارشا خیلی خشک و رسمی سلامی کرد و نشست. نگاه هایش به لیلی آزار دهنده بود. از این که در تیرس نگاهش قرار بگیرد بیزار بود.
مجلس معارفه که تمام شد، مرتضی آمد. لیلی را که دید گفت: سلام خانمم. خوبی؟
_سلام مرتضی. کجا بودی؟
_ باز که سوالم و با سوال جواب دادی.
_ عه نزار جلو فامیلات بزنمت ها. کجا بودی می گم.
_ خانم ما رو محکوم نکن یه امشب و بیخیال شو. رفته بودم نوشابه بخرم.
_ خیلخب دلیلت موجه شد.
_ خب حالا خوبی؟
لیلی لبخندی زد و آرام گفت: مگه میشه تو باشی و بد باشم؟
_ فدای شما بشم من.
صدای آقا رضا آن ها را از آن حال و هوا در آورد.
_ عروس دوماد بسه احوال پرسی. مگه چند وقته همو ندیدین؟
لیلی سرش را با خجالت پایین انداخت و نشست. نگاهش که به ارشا افتاد، معذب تر شد. نگاهش مانند کسی بود که چیزی طلب دارد.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_یکم1⃣6⃣ _مامان استرس نداشته باش میرسیم. _ حاضری لیلی؟ چادر
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_دوم2⃣6⃣
_من میرم تا دستشویی زود میام مامان.
_ برو دخترم.
لیلی برخواست و به سمت سرویس بهداشتی رفت که متوجه شد کسی داخل است. صبر نکرد و به حیاط رفت. از دیدن ارشا حس بدی پیدا کرد و پا گرداند تا برگردد اما خیلی ضایع می شد. آرام و بی صدا سمت سرویس بهداشتی حیاط قدم برداشت اما ارشا متوجه او شد.
چرا فکر می کرد قبلا او را جایی دیده است؟ همان طور که سرش را پایین انداخته بود، از کنار ارشا رد شد. او مشغول سیگار کشیدن بود. لیلی اخمی کرد و با عصبانیت از کنارش گذشت.
_ چیه سیگار دوست نداری؟
لیلی ایستاد اما حرفی نزد.
_چی شد؟ مگه دستشویی نمی خواستی بری؟
لیلی بدون آن که برگردد،گفت: فکر نکنم این مسائل به شما ربطی داشته باشه.
_ خوبه زبونم داری.
_ شما چرا گیر دادین به من؟ از اول شبم رو من قفل کردین. نگاه بد می کنین. من به شما بدی کردم؟
ارشا سیگارش را زیر پایش خاموش کرد و همان طور که دودش را بیرون می داد، گفت: نه.
_ پس چی؟
_ هیچی.
برگشت و به سمت در ورودی خانه قدم برداشت. لیلی اخم آلود راهش را دنبال کرد و زیر لب گفت: اه اعصابم و بهم ریخت.
همان موقع بود که مرتضی از خانه بیرون آمد و گفت: چیزی شده لیلی؟ چرا بیرون ایستادی؟
– می.. می خواستم برم دستشویی.
_ خب چرا.. نرفتی؟
_الان میرم. میگم.. این ارشا پسر عموت... چرا این جوریه؟
_ چیزی گفت بهت؟
از اخم های در هم مرتضی، لیلی فهمید که او هم چنان از ارشا خوشش نمیاید.
_ نه عزیزم چیزی نگفت. من برم که..
مرتضی خندید و گفت: برو شیطون..
" پِلک می زنی ،
جهانم زیر رو می شود ..
موهایت را باز می کنی ،
طوفان می شود ..
می خندی ، بهار می آید ..
دیوانه منم که خانه ام را رویِ، گُسلِ خطرناکِ تنِ تو ساخته ام!!"
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
°| #حرفاے_خودمـونے😊✋ |°
🍃🌺🍃
✨با سـپردن هــمه چیز
به دستانِ گرمِ #خـدا
خودت رو
برای فردایی بهـــتر
آماده ڪن.✨
🍃:🌸| @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_دوم2⃣6⃣ _من میرم تا دستشویی زود میام مامان. _ برو دخترم. لی
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_سوم3⃣6⃣
آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارشا خاطره بدی از آن شب در ذهن داشت. مرتضی هم با یاد آوری خاطرات گذشته و توجه ارشا به لیلی، حسابی خود خوری کرد.
روز بعد قرار بود مرتضی و لیلی به همراه مادرانشان به خرید بروند. آن روز لیلی به خاطر دیشب کمی کسل و ناراحت بود اما به خاطر مرتضی روی خوش نشان داد.
_ مامان جون اون ساعته قشنگه؟
_کدوم؟
_اون راستیه نقره ایه. ستشم هست.
مرتضی نگاهی سمت همسر و مادرش انداخت و گفت: چی توطئه می کنین مادرشوهر و عروس؟
لیلی خندید و گفت: این ساعته رو ببین. قشنگه؟
_ آره خانم. خیلی قشنگه.
وارد ساعت فروشی شدند و همان ساعت را خریدند. خرید ها تا عصر طول کشید.
لیلی کلاس داشت و باید زود خودش را به دانشگاه می رساند. مرتضی مادر خانم و مادر خودش را به خانه رساندو لیلی خودش به دانشگاه رفت.
بعد از تمام شدن کلاسش، مرتضی با او تماس گرفت و گفت: خودم میام دنبالت خانمم که شبم بریم رستوران یه غذایی بخوریم.
_ آره خوبه. پس من منتظرتم. راستی مگه امشب نگفتی تو دفتر کار داری؟
_ کار و زندگی من تویی خانم. نگران نباش.
_ چشم. خداحافظ.
ارتباط که قطع شد، چشمان لیلی به مردی افتاد که از دور بی شباهت به ارشا نبود. نزدیکش شد اما او دور تر می شد. از پشت بی نهایت شبیه ارشا بود اما لیلی هنوز مطمئن نبود.
خواست صدایش کند اما جلوی دهنش را گرفت. ایستاد و رفتن او را نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد: کاش بفهمم ارشا کیه و چرا انقدر با من لجه.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_سوم3⃣6⃣ آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارش
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_چهارم4⃣6⃣
_لیلی؟
از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه شد. با ناباوری برگشت و خیره خیره شهرزاد را نگاه کرد. بعد از نزدیک دوماه بالاخره او را دیده بود.
با قیافه ای رنگ پریده و پریشان. پرسشگرانه نگاهش کرد و گفت: تو.. این جا؟ چه عجیب!
_ چرا خب؟ دانشگاهمه. اومدم کلاس. تعجب چرا؟
_ تعجبم داره بعد از دوماه..
شهرزاد لبخندی زد و گفت: سلام.
لیلی جلو رفت و او را در آغوش کشید. با مهربانی گونه اش را بوسید و گفت: سلام گل دختر. خوبی؟
_خوبم. تو خوبی؟
_ الان که دیدمت آره عالیم. چه خبرا؟ بالاخره پیدات شد. آخه نامرد، بی معرفت.. من عروس شدم. دوست و رفیق قدیمت عروس شده. اون وقت تو یک زنگ نزدی تبریک بگی.
شهرزاد لبخند محوی زد و گفت: یه مشکلی داشتم که.. نشد زنگ بزنم یا بیام.
شرمنده لیلی جان.
_دشمنت شرمنده اما لطفا رفتم سر خونه زندگیم اگه دلت خواست بیا خونه ام.
_ خونه؟ مگه می خوای عروسی کنی؟
_ ان شالله اگه خدا بخواد قرار بوده یک ماه عقد بمونیم اما خب ممکنه دو هفته این ور اون ور بشه.
دیگه همش خریدیم تا ان شالله کارا درست بشه.
شهرزاد بغضش را قورت داد و گفت: عروسی.. میگیری؟
_ نه می خوایم بریم کربلا. اگر خدا بخواد.
_ آها.. به سلامتی.
_ خب دیگه چه خبر؟
شهرزاد با بغض رویش را برگرداند و گفت: من باید برم لیلی... اوم کار دارم. فعلا خداحافظ.
سلام... برسون.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_چهارم4⃣6⃣ _لیلی؟ از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_پنجم5⃣6⃣
روزی که قرار بود مرتضی و لیلی به کربلا بروند، رسید. چمدان ها را از دیشب بسته بودند و بی صبرانه منتظر فردا بودند که راهی کربلا شوند.
صبح زود پدر مادر مرتضی به خانه لیلی آمدند و از آن جا عروس و داماد را راهی کربلا کردند. محسن آقا دست مرتضی را گرفت و گفت: آقا مرتضی، پسرم.. من تا حالا پسر داشتن رو تجربه نکردم تا وقتی که شما اومدی تو زندگی ما.
ازت می خوام اولا که مراقب دخترم باشی. چون بعد سفرتون میرین سر خونه زندگیت خودتون. دخترم و می سپرم دست خودت چون می دونم مراقبشی. نزار هیچ کس و هیچ چیز بینتون فاصله بندازه.
_ چشم بابا جون.
_ دومم این که دعا کنین برای من و مامان و همه دور و بریاتون که ان شالله آقا امام حسین بطلبه و ما بعد شما بریم کربلا.
_ باشه چشم. ممنون از این که به جای خرجای الکی عروسی ما رو فرستادین سفر. یک سفری که معنویت داره و برای هر دومون بهتره. واقعا ازتون ممنونم.
_ از پدرت تشکر کن پسرم. خیلی زحمت کشیده برات.
_ بازم چشم.
با محسن آقا روبوسی کرد و با فریده خانم و مادر پدر خودش هم خداحافظی کرد. لیلی خیلی بی تابی می کرد. اما خودش را کنترل کرد و گریه نکرد.
اولین سفر متاهلی و دو نفریشان برایش بسیار جالب و جذاب بود. وقتی از خانواده ها جدا شدند، لیلی گفت: خوشحالم که کنارمی مرتضی.
_ منم خوشحالم که اولین سفرم با تو قراره بشه بهترین سفر عمرم.
به فرودگاه رسیدند و سوار هواپیما شدند. بدون تاخیر و خیلی زود حرکت کردند. در طول مدتی که در راه بودند، مرتضی از خاطرات مجردیش و اولین سفر کربلا برای لیلی تعریف می کرد و لیلی هم با اشتیاق گوش می داد.
بالاخره بعد از۴ساعت به نجف رسیدند. لیلی روی پای خودش بند نبود و دوست داشت هر چه زودتر برای زیارت برود.
_ وای مرتضی خودمون بریم حرم.
_ عزیزم بزار میریم یه استراحتی بکنیم تو هتل بعد.
_ باشه.
_ باز اخمو شدی که.
_ خب دلم خواست یهو.
_ چشم خانمم بریم لباسامون و عوض کنیم بعدش میریم.
بعد از تعویض لباس برای رفتن به حرم آماده شدند. صورت و اندام ظریف لیلی بین چادر مشکی قشنگش، بسیار خواستنی شده بود.
_ بریم خانم؟
_ بریم.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313