#پارت۲۰۰
شقایق💝💝💝
قلبم تندمیتپید و هیستریک میلرزید.
به خیابان اصلی که رسیدم دیوانه وار میراندم و از بین ماشینها لایی میکشیدم.
وارد خیابان طلافروشی که شدم،چند کوچه مانده به مغازه مهرداد ماشین را پارک کردم.
قدم زنان به طرف طلافروشی رفتم .
پشت درختی ایستادم و خیره به در طلافروشی ماندم. خانمی با مانتوی زرد و شلوار و شال سفید از طلافروشی خارج شد.
با دیدن او احساس کردم قلبم تیر کشید. بعد از او مهرداد از انجا خارج شد.
نیشش تا بنا گوشش باز بود. انجا ایستادن را جایز ندانستم و مصمم و با ارده به طرف ان دو که به سمت ماشین مهرداد میرفتند رفتم.
دوقدم که رفتم از کرده خودم پشیمان شدم و به طرف ماشینم دویدم. میخواستم ببینم به کجا میروند.
سولر ماشینم که شدم اتومبیل مهرداد از کنار ماشین من رد شد. من خیره به او بودم ولی او انچنان با زنک میخندید و محوش بود که مرا وماشینم را ندید.
ماشین را روشن کردم. و به دنبال انها راهی شدم.
مسیر مهرداد، مسیر خانه م بود اما من نمیخواستم بپذیرم که مهرداد به طرف خانه میرود.
هرچه بیشتر به خانه نزدیک میشد نفس من هم تنگ تر میشد.
کوچه را داخل شد. من سر کوچه پارک کردم. از انجا به وضوح مهرداد قابل رویت بود.
در را با ریموت باز کرد و ماشین را داخل برد.
درکه بسته شد. انگار رشته ایی در دل من پاره شد.
از ماشین پیاده شدم. قفل پدالی که مهرداد برای ماشینم خریده بود داخل صندوق عقب بود.
در صندوق را باز کردم و قفل را از ان جدا کردم و به طرف خانه رفتم. گوشم را به در چسباندم. از سکوت در حیاط مشخص بود که داخل خانه هستند. کلید انداختم و در را گشودم.
در حیاط کسی نبود اهسته و پاورچین به طرف پنجره نیمه بازم رفتم.
به لطف اعتیاد اقا مهرداد و دودی که در خانه برپا میکرد پنجره پذیرایی را بازگذاشته بودم.
اول گوش تیز کردم.
همه جا ساکت بود. سرم را ارام داخل خانه کردم کسی انجا نبود.
شکم به طبقه بالا و خانه عمه رفت. اهسته و پاورچین وارد راهرو شدم . با دیدن کفش پاشنه بیست سانتی زنیکه پشت در خانه م و در کنار کفش های چرم قهوه ایی مهرداد دلم لرزید.
دست لرزانم را به طرف دستگیره بردم.
ارام در را باز کردم . خانه خالی بود. شک کردم که نکنداشتباه میکنم امادوباره چشمم به کفشهای زنک افتاد وارد خانه شدم. در اتاق خواب بسته بود به طرف در رفتم. گوشم را به در چسباندم.
با شنیدن صدای چندش اور هرزه ایی که روی تخت خواب من بود پاهایم به زمین چسبید. و دلم لرزید.
در این لرزش دلم حس کردم چیزی در درون وجودم پاره شدو مهردادی که در اوج بی صفتیهایش ته دلم دوستش داشتم و راضی به ترک کردنش نبودم. انچنان از چشمم افتاد که حتی دلم نخواست در را باز کنم و بزم حرامش را خراب کنم.
یک قدم از در فاصله گرفتم. درسته شخصیت هرکس بسته به رفتار خودشه، درسته که من تصمیم صد درصدی طلاق از مهرداد را داشتم. اما احساس کردم زشته که این کارش تلافی نکرده بمونه و همچنان در جایگاه یک بیگناه مظلوم باایستد.
باید جایگاهش را به گناهکار پشیمان تغییر میدادم. کلید روی در بود ارام و اهسته ان را چرخاندم و در را قفل کردم.
ازخانه خارج شدم اهسته اهسته در را بستم و قفل کردم. حفاظ خانه را هم با استفاده از قفل پدال ماشینم بستم و به طرف در حیاط رفتم. گوشی م را کیفم در اوردم. شماره پلیس را گرفتم.
پلیس صدو ده بفرمایید.
سلام. خسته نباشید.
ممنون چه کمکی از دستم ساخته ست؟
من همسرم و یه خانم هرزه ایی که از نبودم استفاده کرده و وارد خانه من شده و الان باهمسرم توی اتاق خواب من هستند رو زندانی کردم.
اقای پلیس متعجب گفت
شماچیکار کردی؟
شوهرم یه زن خراب اورده تو خونه و باهاش مشغوله. من رسیدم خانه در را روشون قفل کردم. میشه نسروهاتون رو بفرستید ؟
بله ادرس لطفا
ادرس را موبهمو گفتم. راستش دیگر نه میلرزیدمو نه میترسیدم. اتفاقا ته دلم از اینکه مهرداد هنوز نفهمیده چه برسرش اوردم. شادبود.
#پارت۲۰۱
شقایق💝💝💝
تلفنی عمو جواد و بابا را فراخواندم. اب دستتان است بگذارید زمین و به خانه من بیایید. چند دقیقه گذشت. صدای بالا و پایین شدن دستگیره در خانه توجهم را جلب کرد به دیوار تکیه دادم و درست مقابل درایستادم.
گوشی م را در اوردم. و اماده فیلمبرداری شدم. صدا قطع شدو مدتی بعد چرخش کلید در امد. در باز شد مهرداد که فقط یک شورت پایش بود لای در ظاهر شد با دیدن من شکه شدو در را بست.
از واکنش او خنده م گرفت . بلند خندیدم.
صدای خنده من او را به این شک انداخت که من چیزی نمیدانم. در را باز کرد و گفت
ترسیدم شقایق
با خونسردی گفتم
چرا؟
کمرم درد میکرد اومدم خونه استراحت کنم. میشه بری از داروخانه برام یه بسته مسکن بگیری؟
به چشمان دروغگوترین کسی که در عمرم دیده بو دم خیره ماندم و گفتم
نه، اخه یه دوتا مهمون تو راه داریم و یه ماسوژر هم داره از راه میرسه که ببرت ماساژ
اخم ریزی کرد و گفت
چی میگی؟
بگو اون سوء تفاهمی که الان تو اتاق خواب باهات بود. لباسهاشو بپوشه زشته جلوی بابام و عمو جواد اونم فقط یه شورت پاش باشه.
مهرداد خودش را به نفهمی زدو گفت
چی میگی؟
چی میگم؟ چند دقیقه صبر کن الان مترجم از راه میرسه حرفهای من و برات معنی میکنه.
حفاظ را هل داد و از داخل دست به قفلش برد و گفت
این چه قفلیه که زدی به اینجا؟ باز کن ببینم در را
بگو اون خانم خانم هات لباس بپوشه پلیس الان میرسه ها
با امدن نام پلیس رنگ از رخسار مهرداد پریدو گفت
در رو باز کن شقایق باهات حرف میزنم.
اخه حرف زدن که باز کردن در را نمیخواد تو حرفتو بزن میشنوم.
به خدا قسم. اگر این در رو باز نکنی تلافیشو بد به سرت میارم.
خندیدم و گفتم
هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
#پارت۲۰۲
شقایق💝💝💝
چشم ارسلان به طرف اتاق خواب چرخید و انگار که از آن طرف زن ک چیزی را میگفت بی اهمیت منتظر بودم تا پلیس برسه.
صدای تق و تق در حیاط امد.
با عجله به سمت در رفتم. در را باز کردم بابا و عمو جواد وارد شدند و بابا سراسیمه گفت
چی شده شقایق؟
مهرداد یه زنه رو اورده تو خونه، من رسیدم دیدم از تو اتاق خوابم داره صداشون که چه عرض کنم...
مکثی کردم و گفتم
منم حفاظ و قفل کردم زنگ زدم پلیس بیاد
چشمان بابا گر د شدو گفت
الان کجاست؟
تو خونه ست.
عمو جواد با حرف من دوان دوان به طرف خونه رفت پشت حفاظ ایستاد و گفت
مهرداد
به طرف عمو جواد رفتم حفاظ را تکان داد و گفت
این درو باز کن
صدایی از مهرداد نمیآمد خیره به عمو جواد ماندم اخم کرد وگفت
با تو ام شقایق این درو باز کن.
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم
نه باز نمی کنم، من منتظر پلیسم .شماها را آوردم اینجا تا شاهد باشید که این آدم چقدر کثیفه .
بابا از لای حفاظ داخل خونه رو نگاه کرد و گفت
درو باز کن بابا، می خوام ببینم چرا این کارو کرده؟
صدای آژیر پلیس اومد بابا و عمو جواد رو تنها گذاشتم و به طرف در رفتم دو مامور آقا و یک مامور خانوم از ماشین پیاده شدند به آنها سلام کردم و گفتم
خواهش می کنم تشریف بیارید داخل .
وارد خونه شدن عمو جواد با دیدن پلیس رو به من شاکیانه گفت
چی کار داری می کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم
اون کاری که باید انجام بدم و درسته
بابا حاج و واج مونده بود ، صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود مأمور خانوم و یکی از آقایون به طرف حفاظ رفتند.
صدای زنیکه تازه در اومد
خانم تورو خدا من غلط کردم، من اشتباه کردم، من بچم تو خونه منتظرمه.
جلو رفتم و باهاش چشم تو چشم شدم. چهره بدی نداشت. لاغر اندام بود و ارایشش بهم ریخته بود. روسری و مانتویش را پوشیده بود.
اخم کردم و گفتم
شما تو خونه من چی میخوای ؟
اشک از چشمانش جاری شدو گفت
من غلط کردم، به خدا خانوم بچه م تو خونه تنهاست.
سرم رو به علامت تاسف براش تکون دادم و گفتم
اون بچه یه مادر هرزه رو نمیخواد .
خانم پلیس رو به من گفت
میشه لطفاً در را بازکنی؟
دسته کلیدم رو از جیبم در آوردم و قفل رو باز کردم خانم و آقا وارد خونه شدند.
عمو جواد خواست وارد خانه شود که مامور پلیس سد راهش شدو گفت
نمیشه برید داخل
لحظاتی بعد مهرداد و زنیکه ، دستبند به دست از خونه من بیرون اومدند.
آقای پلیس رو به من گفت
شما خانوم تشریف بیارید کلانتری .
عمو جواد صدایش را بالا برد و رو به من گفت
مهرداد و اینجوری ببرن تو دردسر میفته
مصمم گفتم
به جهنم
اگر بزاری بره دیگه اسمتو نمیارم شقایق.
#پارت۲۰۳
شقایق💝💝💝
دوقدم جلو رفتم شاکی و مصمم گفتم
چرا؟
گفتی معتاده، گفتی شب عروسیم منو ول کرده، گفتی روم دست بلند کرده، گفتی بی محبته، بهت گفتم طلاق بگیر، الانم با این فضاحت مچشو گرفتی به من و بابات ثابت کردی که هرزه ست. بازم میگم طلاق بگیر، اما اینکارو نکن. مهرداد پسر خواهر منه، هنوز کفن خواهرم خشک نشده تو داری پسرشو اینطوری میفرستی بره.
اقای پلیس رو به عمو جواد گفت
ببینید اقای محترم. تمام این توافقاتتان. مال زمانی بود که ما نیومده بودیم. ما الان طبق تماس این خانم امدیم سر صحنه جرم. و دو مجرم رو دستگیر کردیم. الانم باید بریم کلانتری.
ته دلم قرص شد. مهرداد از نظر مالی هوای من را داشت. سرمایه کارم در مزون از اموالی بود که او به من داده بود. خوب من هم کم برایش نگذاشته بودم.
دوسال در بی محلی عاشقانه نامزدش بودم.
دوسال چشمم به گوشیم یود که جواب پیامکم را لااقل بدهد.
نه تولدی نه ولنتاینی نه سالگرد نامزدی ایی، تمام توجه و محبتش را خرج مادرش میکرد.
چه ساده بودم که امید به ترک کردنش داشتم.
گریه های زنیکه اعصابم را بهم ریخته بود. زجه میزد و به اطرافیان التماس میکرد.
عمو جواد جلو رفت و رو به او گفت
مگه خودتون دوتایی صیغه محرمیت لفظی نخونده بودید؟
شاکی به طرف عمو جواد رفتم و گفتم
تو طرف منی یا این هرزه که کبریت کشید زیر زندگی من و این آشوب و به پا کرد؟
دندان قروچه ایی رفت و گفت
همینقدر که تو دختر برادرمی، مهرداد هم پسر خواهرمه، من هردوتون رو دوست دارم.
زنیکه ارام شد و سوار ماشین پلیس شد.
از عمو جواد فاصله گرفتم و گفتم
من بچه داداشت نبودم اونموقع که مهرداد با اعتیادش شب و ....
دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت
هیس، بهت گفتم طلاق بگیر، الانم دارم بهت میگم طلاق بگیر. مهرداد مرد زندگی نیست. مهرداد لیاقت تورو نداره، تو لایق بهترینهایی شقایق
با هق و هق گریه گفتم
با بچه تو شکمم چه کار کنم؟
سرش را تکان دادو گفت
خدای اونم بزرگه.
نگاهی به بابا انداختم. چشمانش گرد و صورتش سیاه بود.
تلفنم یک ریز زنگ میخورد. و من بی اهمیت بودم. چون میدانستم رویا و شهین پیگیرم شدند.
#پارت۲۰۴
شقایق💝💝💝
ماشین پلیس رفت و در پس او من هم به کلانتری رفتم.
با راهنمایی رئیس کلانتری از مهرداد با عنوان خیانت به زندگی مشترکمان شکایت کردم.
زنیکه که مجبور شده بود با مادرش تماس بگیرد. دستبند به دست گوشه ایی در اتاق نشسته بود. و ریز ریز میگریست.
خانمی مسن به همراه مرد جوانی وارد دفتر شدند.
خانم رو به زنیکه گفت
خاک برسرت مهری چه غلطی کردی؟
سرش را ریز بالا اورد به ان دو نگاه کرد و دوباره پایین انداخت. مرد جوان دندان قروچه ایی رفت و گفت
خونت و میریزم ، بی ابروم کردی
خانم مسن با گریه گفت
من ساده بچه تو رو نگه میدارم تو بری سرکار و اونوقت تو...
حرف او را بریدم و گفتم
من رفتم طلافروشی شوهرم. دیدم با این خانم همسرم از مغازه اومد بیرون سوار ماشین شدند. کنجکاو شدم که ایشون با شوهرم چکار داره تعقیبشان کردم دیدم امدند خانه من. یکم صبر کردم رفتم تو خونه و متوجه شدم ایشون با همسر من تو اتاق خواب من هستند منم در و روشون قفل کردم و زنگ زدم به پلیس.
مرد جوان به طرف زنک حمله کرد و تا سربازها برسند حسابی او را زیر مشت و لگد خود کوبید.
خون از دهان و بینی زنیکه جاری شدو مردک که مشخص بود برادرش است گفت
بی شرف هرزه، به اسم سرکار میری دنبال کثافت کاری؟
روبه من گفت
کجاست اون شوهر بی ناموست؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
بازداشتگاه. ایشون هم چون اینجا بازداشتگاه زنان نداره داخل اتاقه تا ماشین کلانتری ببرش جایی که بازداشتگاه داشته باشه
مرد جوان چنگی یه موهای خودش زد ورو به زنیکه گفت
از اینجا که گورتو گم کردی بیرون. زنگ میزنم به ابراهیم بیاد خاستگاریت، دیگه غلط میکنی که نه و نمیخوام تو کار بیاری. مثل بچه ادم زنش میشی و میتمرگی سر خونه و زندگیت.
پلیس وارد اتاق شد و رو به مرد جوان گفت
واسه چی سرو صدا راه انداختی اینجا؟
مرد جوان سکوت کرد و پلیس ادامه داد
اگر خیلی باغیرتی خواهرت تو خونه شوهر این زن چی میخواسته؟ تو ناموست و ول کردی تو کوچه و خیابون حالا که گندش در اومده ادای خوش غیرت ها را در میاری؟
مرد جوان دندان قروچه ایی رفت و گفت
میکشمت مهری
پلبس صدایش را بالا برد و گفت
خانم صفری . تشریف بیار .
لحظاتی بعد خانمی چادری وارد شدو گفت
بله قربان
با بازداشتگاه مرکز هماهنگ کردم. متهم و ببر تحویل بده
زنیکه برخاست و بی چون و چرا با سری به زیر افکنده به همراه خانم صفری رفت.
اقای پلیس چند امضا از من گرفت و در اخر گفت
فردا ساعت ده دادسرا باش
سرتایید تکان داوم و از کلانتری خارج شدم.
خیابانها را کمی بالا و پایین کردم و به مزون رفتم.
رویا به استقبالم امدو با دلخوری گفت
خیلی لوسی کتایون. چرا پیچیدی و رفتی؟
پشت میز نشستم از سیر تا پیاز قضیه را برای رویا و شهین گفتم و ان دو با دهان نیمه باز مرا نگاه میکردند.
#پارت۲۰۵
شقایق💝💝💝
حرف هایم که تمام شد شهین با خنده گفت
به خدا که شیر زنی دمت گرم
احساس پیروزی می کردم از جهتی از اینکه حرفم را اثبات کرده بودم و مهرداد را در تله انداخته بودم خوشحال بودم و از طرفی ناراحت و دلواپس بابت از هم پاشیدن زندگیم.
آهی کشیدم و گفتم
این زندگی از اولم زندگی بشونبود
رویا نگاه عاقلانه ای به من انداخت و گفت آخه حرف دیگرانم تو کتت نمیره ، هرچی بهت گفتیم این به درد نمیخوره ازش جدا شو تو گوشت نرفت، الان با یه بچه تو شکم به این نتیجه رسیدی که اینکارو بکنی ؟
سرتاسفی برای خودم تکون دادم و گفتم
امیدوار بودم که درست میشه.
سرش رو تکون داد و گفت
به خاطر بچه ت نمی خوای گذشت کنی؟
چشم هایم گرد شدو گفتم
چی؟
مکثی کرد و گفت
اون بچه ای که توی شکمته بیگناه و مظلومه. اون هم پدر میخواد هم مادر،تو با این کار ، اونو از نعمت داشتن یه خانواده محروم می کنی .
چهره ام را مشمئز کردم و گفتم
با چیزی که از مهرداد دیدم ...
حرف ن را برید و گفت
تو چیزی ندیدی .
سر تایید تکون دادم و گفتم
صداشون رو که شنیدم ، دیگه حالم ازش بهم میخوره .اصلاً نمی تونم حتی برای یک لحظه تحملش کنم، الان من و عزا گرفته فردا چطوری تو دادسرا باهاش روبرو شم، تو نمیدونی من چقدر از اون بدم اومد.
رویا آهی کشید و گفت
سرنوشت اون بچه الان به تصمیم تو بستگی داره، تو میتونی گذشت کنی یک انسان زیر سایه خانواده بزرگ بشه میتونی ام یه تصمیم برای خودت بگیری و ازش جدا بشی و یه بچه این وسط آواره و سرگردان بمونه.
بچه اواره و سرگردون نمیشه تا ۷ سالگی حضانتش با منه بعد از هفت سال هم خدا بزرگه یه جوری ازش میگیرم .
عزیز دلم تو دیگه چرا این حرف میزنی؟ تو خودت دوست نداشتی مامان داشتی، تو مادرت فوت شده خدا بیامرزدش ، نامادری تم خداروشکر زن خیلی خوبیه ولی همیشه در حسرت این نبودی که کنار پدر و مادرت باشی؟
به فکر فرو رفتم.
رویا مکثی کرد و ادامه داد
این بچه هم دوست داره با پدر و مادرش باشه اینکاروکردی من نمیگم کار خوبی کردی یا کار بدی کردی ولی یکم بشین فکر کن به خاطر یه انسان به خاطر یه بنده خدا به خاطر این موجود بی گناهی که توی شکمته گذشت کن، ببخشش .تنبیهش بکن ولی ببخشش. بذار اون بچه تو کانون خانواده بزرگ بشه.
حرفهای رویا منو به فکر فرو برد نگاهی به شهین انداختم لحظه دلم به حال او غبطه خورد زغوغای جهان فارغ . سرگرم امورات خودش بی هیچ دغدغه بی هیچ فکر و خیال
#پارت ۲۰۶
شقایق 💝💝💝
دم دمای غروب بود. استرس بدی به جانم افتاده بود. احساس میکردم که اکنون باید مثل یک بی خانمان اواره در به در خانه پدری م باشم .
فکر اینکه الان باید به انجا بروم و توسط بابا و سیما سین جیم شوم مثل خره جانم را میخورد.
از طرفی ان خانه با خاطره ایی که امروز برلیم برجا گذاشت از همه جا بدتر بود.
شب شدو مزون تعطیل شد.
به ندرت پیش می امد که من تا اخرین ساعات در مزون بمانم.
رویا کرم و رژ ملایمی به صورتش زد. من خیره به او و حال خوشش بودم. در مزون را قفل کرد . من گفتم
بیا بریم عزیزم میرسونمت
عشوه ایی امدو گفت
نه ممنون.
خوب بیا بریم دیگه تو توی مسیرمی
خنده ریزی کرد و گفت
اخه ارسلان قراره بیاد دنبالم.
متعجب گفتم
این وقت شب بیرون میرید؟
نه. بابام میخواد ازش باغچه بخره. گفت امشب میاد خونمون من ازش خواستم سر راه دنبال منم بیاد.
ابرویی بالا دادم و گفتم
پس الان داره میاد؟
سر تایید تکان داد، من ادامه دادم
بیا بشین تو ماشین من . منتظر میمونیم تا بیاد
مزاحم شما نمیشم. برید خونه دیر وقته
نه بابا چه مزاحمتی، مغازه رو هم بستی، نمیشه که تا این وقت شب توی خیابون تنها بمونی
همه سوار ماشین شدیم. رویا در صندلی عقب و من و شهین جلو نشستیم. رویا گفت
از بچگی دوست داشتم با ارسلان ازدواج کنم.
اتفاقا پسر خوب و قابلیه، ایشالا که خوشبخت بشید.
کمی غم چهره اش را گرفت و گفت
از نگاهش و رفتارهاش معلومه منو دوست داره ولی نمیدونم چرا پا پیش نمیزاره.
اخم ریزی کردم و گفتم
یعنی حرفی از ازدواج بینتون نشده؟
نه، ارتباط ما در حد دختر عمو و پسر عموست. ارسلان تک فرزند خانواده س، مامان و باباش از خداشونه که ارسلان ازدواج کنه ، بارها هم بحثش پیش اومده که باید براش زن بگیریم. ولی ارسلان میگه فعلا قصد ازدواج ندارم.
یعنی عمو و زنعموت تورو خاستگاری کردند ولی اون....
کلامم را برید و گفت
نه، اصلا منو خاستگاری نکردند. یعنی هیچ کس و خاستگاری نکردند. اخه میگه قصد ازدواج ندارم.
شهین به طرف عقب چرخید و گفت
دیوونه ایی رویا؟ یارو قصد ازدواج نداره، به تو هم ابراز علاقه نکرده اونوقت تو به چه امیدی منتظر اونی ؟
گونه های رویا از حرف شهین سرخ شد من جلوی خنده م را گرفتم. و شهین ادامه داد
واسه خودت تو دل خودت بریدی و دوختی. از رفتارهای امروزشم تو باغ من متوجه شدم که اون اصلا تو فاز ازدواج و این حرفها که نیست هیچ، تمایلی هم به ارتباط برقرار کردن با خانم ها نداره.
کنجکاو شدم و گفتم
چطور؟
میز نهارو چید. نشست با ما غذاشو خورد و بعد گفت
میرم راحت باشید. نیم ساعت بعد اومد گفت
اون دوستتون نیومد؟
ما گفتیم نه، دوباره گفت
میرم راحت باشید. ما موقعی که میخواستیم بیاییم از لای درخت ها صداش کردیم ازش خداحافظی کردیم.
همه ساکت شدند. دلم برای رویا سوخت. از صمیم قلبم دلم میخواست کاری کنم که ارسلان و رویا باهم ازدواج کنند. شهین ادامه داد
الان یه زنگ بهش بزن. ببین کجاست؟
رویا تلفنش را در اورد. شهین با کنجکاوی گفت
بزن رو ایفن ببینیم چی میگه
رویا اطاعت امر کرد.
#پارت ۲۰۷
شقایق💝💝💝
مدتی بعد ارسلان گفت
الو
سلام.
سلام رویا خوبی؟
ممنون تو کجایی؟
ارسلان مکثی کرد و گفت
من فراموش کردم بیام دنبالت رویا ، منو ببخش
الان کجایی؟
خونتون، دارم با بابات حرف میزنم.
باشه اشکال نداره
منتظرم بودی؟
نه، مزون و بستم. دیدم نیومدی با شقایق و شهین تو راهم دارم میام. زنگ زدم بگم یه وقت سمت مزون نیای من نیستم.
بازم معذرت میخوام.
رویا ارتباط رادقطع کرد منتظر نشدم که چیزی بگوید ماشین را روشن کردم و راه افتادم.
شهین باپوزخندی زدو گفت
من جای تو بودم اصلا به این اقای پسر عمو فکر نمیکردم.
رویا که مشخص بود دوست ندارد راجع به این موضوع حرفی بشود گفت
باشه چشم.
یارو تو رو یادش رفته رویا میدونی این یعنی چی؟ یعنی اصلا فه تو فکر نمیکنه. اگر به تو فکر میکرد مثل تو که کرم و رژ زدی منتظر اونی، اونم الان موهاشو شانه زده بود یه ادکلن خوشبو هم زده بود و شوق داشت بیاد دنبالت نه اینکه تورو یادش بره.
رویا از پنجره به بیرون خیره ماندو من گفتم
نه اینطوریهام نیست شهین جان. اقا ارسلان سرش شلوغه. یه سر داره هزار سودا. حتما فراموش کرده.
شهین پوزخندی به من زدو گفت
اخه ساده، طرف چه سرو سودایی داره؟ یه تیکه زمین زیلدی به مادرش ارث رسیده ، مادره هم دودستی تقدیم اقا کرده. ایشونم خورد میکنه و میفروشه و خونه و ملک میخره میده اجاره. ایت ادم سرو سوداش کجا بود؟ مگه رئیس شرکته که سرش شلوغ زیر دستهاش باشه.
اشاره چشمی به شهین کردم و گفتم
اونکارهم اسون نیست شهین. اونم دغدغه های خاص خودشو داره
ولسه چی چشم وهبرو میای، ما دوستهای ردیا هستیم وظیفمونه که حقیقتو بهش بگیم.
اخم کردم و گفتم
به شرطی که کسی از ما بخواد که اظهار نظر کنیم.
من اگر رویا بهم مستقیمم بگه خفه شو. حقیقتو بهش میگم که بعد نگه من عاشق شده بودم چشم و گوشم بسته شده بود شما که دوستامید بهم میگفتید. اون ادم به تو فکر نمیکنه رویا جان. دلتو ازش بکن و اگر قصد ازدواج داری یه ادم خوب پیدا کن و شوهر کن .
رویا همچنان ساکت بود و شهین ادامه داد
یا مستقیم و رک و راست بهش بگو من دوستت دارم بیا باهم ازدواج کنیم.
#پارت۲۰۸
شقایق💝💝💝
همه ساکت شدند. لحظاتی بعد مقابل خانه پدری رویا رسیدیم. ارسلان مشغول صحبت با تلفن بود.
با دیدن ما تلفنش را قطع کرد از ماشین پیاده شدم و گفتم
سلام.
سلام از ماست. رفتید که با اقاتون تشریف بیارید دیگه کلا برنگشتید.
لبخند ملیحی زدم و گفتم
من حسابی شرمنده شما شدم. این بار دوممه که ناخواسته اینطوری شد.
دشمنتون شرمنده. هروقت که دوست داشتید و فرصت شد بنده در خدمتتون هستم. تشریف بیارید خوشحال میشم.
نگاهی به رویا که همچنان گوشه ایی ایستاده بود و به ارسلان نگاه میکردم انداختم و گفتم
اون دیگه هماهنگیش باشه با رویا جون.
رویا لبخندی عمیق زدو گفت
بریم داخل شقایق جون
نه ممنونم.
از انها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. رو به شهین گفتم
پیاده میشدی یه سلام میکردی.
با خونسردی گفت
واسه چی؟
یعنی چی واسه چی؟. به شرط ادب و احترام.
اهان. اون خیلی محترم بود که مارو دعوت کرده بود تو باغش و تنهامون میگذاشت؟
اون میخواسته تو معذب نشی
منم الان نخواستم معذب بشه
بحث با شهین بی فایده بود. به خانه رفتیم. استرس بدی داشتم. احساس میکردم بابا و سیما منتظرند من برسم تا شروع به نصیحت کنند. اما انچه دیدم متحیرم کرد.
بابا روی کاناپه ها دراز کشیده بود. سرمی دردستش بود و سیما با چشمانی اشک الود بالای سرش ایستاده بود.
شهنام با ورود ما برخاست به طرفمان امدو گفت
سلام.
سپس با تن صدایی ریز گفت
بابا از ظهر اومده خونه با هیچ کس حرف نزده. الانم حالش بد شد مامان سیما زنگ زد اورژانس اومد بهش سرم زد.
وارد خانه شدم. الهی برات بمیرم عزیزم که به کسی چیزی نگفتی.
بالای سرش رفتم ، اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
بابا خوبی؟
چانه ش لرزیدو گفت
حلالم کن شقایق.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
چرا مگه چی شده؟
نگاهی به سیما انداخت. و حرفی نزد. سیما که انگار متوجه چیزی شده باشد ، از من و بابا فاصله گرفت و به آشپزخانه رفت و بلافاصله گفت
شهین، شهنام. بیایید سر میز شام اماده س
بابا ارام در گوشم گفت
من با مادرت نساختم. مقصر من بودم. من اگر با اون راه می اومدم و اذیتش نمیکردم اون نمیرفت رودبار که...
#پارت۲۰۹
شقایق💝💝💝
بابا گریه اش شدت یافت و ادامه داد
من مقصر بی مادری تو هستم شقایق
سیل اشک از چشمانم جاری شد بابا ادامه داد
مهناز بساز و اهل زندگی بود. من اذیتش میکردم. شقایق منو حلال کن
لبخندی در میان گریه هایم زدم و گفتم
حلالی عزیزم.
من باعث شدم تو بی مادر بزرگ شی
سیما از گل نازک تر به من نگفته.درسته مادرم نبود ولی تو مادری برام کم نگذاشت.
گریه های با شدت پیدا کرد و گفت
شقایق باعث بی پدری بچه ت نشو.
به بابا خیره موندم چشمه اشکم خشکید تازه فهمیدم منظور از این همه تعریف از مادرم که چشم دیدنش را نداشت چه بوده اشکامو پاک کردم و گفتم
بچه من میاد تو این دنیا تا زندگی کنه تا انسانیت رو یاد بگیره ، مهرداد انسان نیست من چطور میتونم بچمو تربیت کنم در صورتی که خودم دارم با یه حیوون زندگی می کنم
اشکهای بابا شدتش کم شد و گفت
مهرداد اونقدر ها هم که تو فکر می کنی بد نیست
لبخندی زدم و گفتم
یکی از خوبیاشو میشه به من بگی؟
بابا آهی کشید و گفت
یکی از خوبیاش همون ماشینی که جلوی درب پارکه، هر مردی جای مهرداد بود با کاری که تو با ماشین قبلیت کرده بودی دیگه برات ماشین نمیخرید اما مهرداد بازم...
حرف بابارو بریدم و گفتم
پدر من ، من زندگی می خوام من از شوهرم و وفا و معرفت میخواستم من از شوهرم توقع داشتم سرش به کار و زندگیش باشه من برای معامله به اون خونه نرفته بودم.
بابا از من رو برگردوند و گفت
اون رگ ها حاضر جوابی مهناز تو وجودته سرت رو بزنن تحت رو بزنن لنگه مادرتی.
بحث من با بابا داشت به جایی میرسید که ضمن بی نتیجه بودن اش ناراحتی سیما را هم در بر داشت
#پارت۲۱۰
شقایق💝💝💝
از بابا فاصله گرفتم آرامشی در وجودم بود که بابا با زدن این حرف ها، ان را از من گرفت. در دلم ولوله برپا ش. د استرس به سراغم آمد
من با یک بچه در این شهر ، چه بر سرم خواهد آمد؟
آیا می توانم در کنار بابا و سیما و شهین و شهنام با کودکم بمانم ؟
یا مجبورم خانه ای که از مهرداد گرفت مرا برای خودم آماده کنم؟
از بابا ناراحت شدم ، از من می خواست با خانوم بازه معتادی که زندگی ام را و آرامشم را از من گرفته بود صلح و سازش کنم یادم آمد که چه صادقانه قصد ترک دادن او را داشتم.
خط چشم نقره ایی رنگی پشت چشمم کشیدم. ریمل به مژه هام و برق لب به لبم.
بوی عطرم فضای اتاق و گرفته
بود.مهرداد وارد اتاق شد و با دیدن من انگار خشکش زد
با لبخند جواب نگاهشو دادم.
به به شقایق خانم.امشب دلبری شدی واسه خودت.
نازی کردم وگفتم_دلبر بودم..
خواستم از کنارش رد شوم که دستم و کشید و برگشتم سمتش..رخ به رخش..
اینجوری میگی و میری؟
قلبم به طپش افتاد.ضربان قلبم تند
تند میزد.
برای نجات مهرداد از منجلاب اعتیاد همه کار کردم.
برای خودم سر تاسف تکان دادم و به حال معصومیت ان لحظه خودم خنده م گرفت.
#پارت۲۱۱
شقایق💝💝💝
در این مدت اینقدر از مهرداد رنجیده بودم که اصلا دلم نمیخواست به شرایط خفقان اور زندگی با او باز گردم. برایم مرگ قابل تحمل تر مهرداد بود. دوست داشتم در هر شرایط بدی باشم الا با مهرداد بودن.
خدا هیچ زنی را در موقعیت من قرار ندهد. من با چشمم رفتن ان زنیکه به همراه شوهرم به خانه م دیدم. و با گوشم چیزی که نباید را میشنیدم.
ای کاش لااقل در حد شک و گمان بود و جایی برای دروغ گفتن مهرداد وجود داشت.
ان صحنه و ان صدا بلایی بر سر احساسم اورده بود که دلم میخواست با جمله ایی حتی شده به دروغ خودم را ارام کنم.
به اتاق خواب سابقم در کنار شهین رفتم.
مدتی بعد شهین وارد شدو گفت
شام نمیخوری؟ مامان گفت صدات کنم.
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
بهش بگو شقایق تو مزون ساندویچ خورده سیره، الان میخواد بره رو اعصابم اصرار کنه که بیا شام بخور منم اشتها ندارم.
شهین خندید و گفت
توهمی، شوخی کردم. اصلا شام درست نکرده، خودش میگه سیرم. شهنام از نهار ظهر مونده با بابا خورده من و تو هم باید نیمرو بخوریم.
شهین قهقهه ایی زدو گفت
البته کسی اصراری هم نداره که بخوریم.
از خنده شهین من هم خنده م گرفت و گفتم
زهر مار
حالا میخوای واسه اینکه عقده ایی نشی من خودم یکم التماست کنم.
خودش را لوس کرد و گفت
شقایق، جون من شام بخور. ترو خدا
به خودم امدم. قاه قاه میخندیدم. شهین خدا نگه دارت باشد که خنده به لبم اوردی.
کنارم نشست و گفت
عجب اسکولیه این رویا
لبم را گزیدم و گفتم
زشته شهین. درست حرف بزن
دختره بی عقل. واسه خودش بریده و دوخته، یارو حتی بهش فکر هم نمیکنه و این چه طوری عاشق و دلبستش شده
نباید به روش میاوردی
دوستمه ها، نباید اگاهش کنم.
به شهین خیره ماندم و گفتم
جلوی من لااقل نمیگفتی
چرا؟ مثلا میخواد به موقعیت تو حسادت کنه؟
چشمانم را درشت کردم و گفتم
چی؟
مثلا زندگی تو چه نکته مثبتی داشته که رویا احساس کنه جلوی تو خورد شده؟
سکوت کردم شهین ادامه داد
تو و رویا هر دو تو توهمید ها، اون واسه خودش یه طرفه عاشقه، تو هم طرفت زده دستتو شکونده، دوران نامزدی اینقدر کم محلیت کرده و حالا هم که زن اورده تو خونه ت ، اونوقت فکر میکنی رویا با این عشق یک طرفه اش جلوی تو خورد شده؟
#پارت۲۱۲
شقایق💝💝💝
کمی به شهین خیره ماندم. و از این صراحت کمال او خنده م گرفت و گفتم
خیلی بیشعوری لعنتی، اینطوری بدبختی هامو تو روم نیار
حالا اگر تو قطار قطار عاشق و دلخسته داشتی و من جلوی تو میگفتم ار ار تو رو دوست نداره حق داشت ناراحت شه ولی خراب تر از حال تو هم مگه داریم؟
اخم ریزی کردم و گفتم
ار ار چیه؟
ارسلان دیگه
لبم را گزیدم و گفتم
خیلی بی ادبی . اون ارسلانه
حالا هرچی
به شهین خیره ماندم و اون ادامه داد
اون پسره پویا اگر بفهمه تو قصد جدایی داری خوشحال میشه نه؟
اخم کردم و گفتم
به درک که خوشحال میشه، حالم از هرچی مرده داره بهم میخوره.
به حالت مسخره ایی سر تکان دادو گفت
نه بابا
مکثی کرد و گفت
یه عروسک خرسی تو مغازشه، خیلی خوشگله، امروز رفتم پرسیدم خیلی گرون بود. زورم اومد بخرمش، فردا میرم برش میدارم. بعد خبر جدایی تو رو میدم میخوام ببینم چقدر تخفیف میده
هینی کشیدم و گفتم
یعنی اگر اینکارو بکنی میکشمت شهین.
توی صورتم امد ، خودش را به حالت مسخره ترسناک کرد و گفت
نکشیمون قاتل.
از من فاصله گرفت و گفت
بدجور روی تو زوم کرده
چطور؟
در باز شد با ورود سیما شهین ساکت شد. چادر گل گلی بر سر داشت و ارام گفت
بابات خوابیده، عمو جواد اومده با تو حرف بزنه. تورو خدا سرو صدا نکنی بیدارش کنی
چه سرو صدایی؟
عمو جواد مثل اینکه اومده اشتیتون بده . از تو هم خیلی ناراحته، هیچی نگو بزار حرفهاشو بزنه.
برخاستم. سیما دستم را گرفت و ارام در گوشم گفت
خر نشی شقایق، اون مرد زندگی نیست. باهاش اشتی نکنی ها
سرم را به علامت نه بالا دادم.
#پارت۲۱۳
شقایق💝💝💝
از اتاق خارج شدم.عمو جواد روی کاناپه ها نشسته بود. با دیدنم برخاست و گفت
سلام.
او را به نشستن دعوت کردم و گفتم
سلام عمو خوش امدی
عمو نشست همچنان خیره به من مانده بود .و من گفتم
دیدی که پلیسه گفت ربطی به رضایت من نداره. در حین ارتکاب جرم دستگیر شدند.
الان برای مهرداد شام بردم.
عمو مکثی کردو گفت
خیلی ناراحته
پوزخندی زدم و گفتم
از چی ناراحته عمو؟ ناراحته که چرا من وسط بزمش رسیدم و خرابش کردم ؟ یا شایدم از خماری ناراحته
عمو اهی کشیدو گفت
از دست خودش ناراحت بود. میگفت یه جا پام لغزید زندگیمخراب شد.
خندیدم و گفتم
یه جا؟ اونروز که عمه فوت شده بود تو تالارو یادته؟
عمو سرتایید تکان دادو من ادامه دادم.
اون گوشی ایی که گم شدو من ازش دزدیدم. گوشیش دست منه. میخوای بهت نشون بدم که با چند نفر در ارتباطه؟
من برای این حرفها به اینجا نیومدم. من اومدم ازت خواهش کنم به خاطر این بچه کوتاه بیای و زندگیتو نپاشونی.
من بابت این اتفاقاتی که افتاده از همه ناراحت ترم. زندگی ایی که با هزار فراز و نشیب تا اینجا اوردمش به این مرحله رسیده . آبروم رفته. یه بچه بلاتکلیف تو شکممه. شوهرم یه معتاده خانم بازه. ...
اهی کشیدم و ادامه دادم
الان تو این حالم نمیتونم واسه اینده تصمیم درستی بگیرم.
تا حالا هرتصمیمی که میگرفتی فقط از جانب خودت بود اما الان مهرداد پدر اون بچه ست. و اون بچه باباشو دوست داره .به باباش احتیاج داره.
به عمو خیره ماندم. و او ادامه داد
اگر تصمیم به طلاق بگیری ، در اینده خودتو ممکنه به چالش کشیده بشی.
چه چالشی؟
بکش بکش و دعوا سر بچه. مهرداد پدر اون بچه ست. دوست داری بیاد بچشو ببره و تو ....
حرف عمو را بریدم و گفتم
حضانت تا هفت سال با مادره
عمو پوزخندی زدو گفت
امیدت به دادگاه و پاسگاهه؟ یا میخوای طلاقتو از مهرداد بگیری و بشینی این بچه رو بزرگ کنی؟
متوجه منظورتون نمیشم عمو.
تو دیگه نمیخوای ازدواج کنی؟ میدونستی به محض ازدواج کردنت حضانتت باطل میشه؟
ابروهایم را بالا دادم و گفتم
حتی زیر هفت سال؟
تو اصلا بگو بچه دوماهه. حضانت به شرطی با مادره که مادر شغل داشته باشه، مادر در امدو خانه داشته باشه که خدارو شکر تو اینها رو داری، ولی یه شرط دیگه هم داره که نباید ازدواج کنی
ذهنم درگیر شد. عمو ادامه داد
طلاق تو این شرایط واسه تو همه جوره باخته دختر جان. مهرداد تو رو طلاق بده میره زن میگیره. وبه زندگیش میرسه و اونوقت تو باید بشی له له داره بچه ایی که مال تو نیست و تو اختیاری روش نداری.
ته دلم از حرفهای عمو جواد خالی شد و او ادامه داد
به حرف من گوش بده من خیرو صلاحتو میخوام. فردا تو دادسرا نیا قاضی اونو ازادش میکنه
اخم کردم و گفتم
چطوری؟
من براش وکیل گرفتم . وکیل لایحه گذاشته که مهردادو اون زنه باهم بین خودشون محرمیت خونده بودند.
پس من این وسط چی میشم؟
تو میتونی بری از مهرداد به استناد به اون بندی که تو عقد نامته مهرداد بدون اجازه تو نمیتونه بره زن دیگری بگیره شکایت کنی و ازش طلاق بگیری
پوزخندی زدم و گفتم
خیلی جالبه
تو نیا. و هیچ کاری نکن. مهرداد ازاد که بشه میاد سراغت. ازت که عذرخواهی کرد برگرد برو سر زندگیت
پوزخندی زدم و گفتم
بله چشم.
عموجواد برخاست و خانه مارا ترک کرد.
ذهنم درگیر حرفهای او شده بود. سیما کنارم نشست و گفت
حرفهاش حقیقته. ولی من میگم تو جون و زندگیت و بردار و از مهرداد دور شو. چیکار داری که بعد تو مهردادچی میشه. به جهنم که زن میگیره به جهنم که قاضی ازادش میکنه اصلا گور پدرو مادرشم کردند. تو خودتو از بند اون ازاد کن.
#پارت۲۱۴
شقایق💝💝💝
خیره به سیما ماندم و او گفت
از من میشنوی فردا راهتو بکش و برو مزون . هیچ به دادگاه و دادسرا فکر هم نکن
همچنان به سیما خیره ماندم. ادامه داد
ممکنه هر برخوردی از مهرداد سر بزنه، عاقل و دور اندیش باش، کاری نکن که جلوی اون زنیکه خراب و عموت یه چیزی بهت بگه
مثلاچی میخواد بهم بگه؟
خوب تو مهردادو سکه یه پول کردی، آبرو و حیثیتشو بردی ، زنگ زدی پلیس رفته بالاسرش، انداختیش بازداشت. انتظار نداری که اون قربون و صدقه ت بره و ازت تقدیر و تشکر کنه؟
لبم را گزیدم و گفتم
اونم زن برده بود خونه، باهاش رو تخت من خوابیده بود.
سیما دستی به صورتم کشیدو گفت
شقایق جان. از من بشنو فردا برو به کارت برس
سر تایید تکان دادم. روی تختم دراز کشیدم. استرس و فکرو خیال بیخوابم کرده بود. دم دمای صبح بود که چشمانم گرم شدو خوابیدم. نفهمیدم زمان چطور گذشت فقط با صدای زنگ ایفن از خواب بیدار شدم.از اتاق خارج شدم. نگاهی به ساعت نمایانگر دوازده انداختم . هینی کشیدم و گفتم
چرا کسی منو بیدار نکرده؟
سیما خندیدو گفت
فکر کردی من حواسم بهت نیست؟ دیشب تا نصفه شب بیدار بودی و خوابت نرفت. صبح شهین که بیدار شد نماز بخونه دیگه نگذاشتم بیاد تو اتاق کنارت. گفتم شقایق و بیدار نکن بزار بخوابه، گوشیتم خاموش کردم. الانم شهنام رفته برات نون گرفته پشت دره
در را گشود و گفت
بیا دوتا تخم مرغ برات درست کنم بخور .
من اشتها ندارم سیما جان. باید برم مزون
بیخود اشتها نداری ، تا تو حاضر بشی من اماده ش کردم.
سریع دست و رویم را شستم و کمی خودم را اراستم مانتو و شالم را پوشیدم و به اشپزخانه رفتم تند و تیز صبحانه م را خوردم از سیما و شهنام خداحافظی کردم و به مزون رفتم.
شهین با دیدن من کمی مضطرب شدو گفت
امدی شقایق ؟ با مهرداد حرف زدی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و او ادامه داد
زنگ زد به من گفت چرا تو جوابشو نمیدی ، منم گفتم خونه ایی و هنوز نیامدی
تلفنمو سیما سایلنت کرده. ان را از کیفم در اوردم که باصدای مهرداد بدنم لرزید
کدوم گوری هستی؟
چرخیدم. مهرداد در چهارچوب در ایستاده بود. لبم را گزیدم و گفتم
صداتو بیار پایین اینجا مغازه دوستمه
به جهنم که مغازه دوستته. اومدم بهت بگم دیگه حق نداری پاتو به خونه من بگذاری فهمیدی؟
#پارت۲۱۵
شقایق💝💝💝
هاج و واج به مهرداد خیره ماندم و او ادامه داد
این مدت خیلی تحملت کردم. دیگه جونم به لبم رسیده. این دفعه چندمته که باعث بازداشت من میشی؟ به کوری چشم حسودت میبینی که ازاد شدم.
هاج و واج از رفتار مهرداد ماندم و او ادامه داد
زن مثل تو پر رو و بی حیا ندیده بودم. مهریه ت و که سگ خورت کردم. اضافه ترم که تا تونستی از من کندی و بردی اونم فدای یه تار موم. دوروز فرصت داری بری خونه جل و پلاست و جمع کنی و گورتو گم کنی فهمیدی؟
نگاهم به پشت سر مهرداد افتاد ، دوسه نفری در جال تماشای او بودند که یکی از انها پویا بود.
لبم را گزیدم. مهرداد ادامه داد
تو اینه یه نگاهی به خودت انداختی؟ بدترکیب زمخت؟ قیافه ت مثل گوسفند میمونه با اون موهای فرفریت. دیروز دوست دخترم و دیدی خوشت نیومد؟ قیافه و هیکلشو دیدی ؟ یه تار موش به صدتا هیکل تو زشت بو گندو میارزید. مگه نه؟
همچنان به مهرداد خیره بودم و او ادامه داد
خسته م کردی، یه مدت گیر داده بودی که تو به من اهمیت نمیدی ، دوست داشتی اونروز مثل الان وای میایستادم تو روت و میگفتم اگر مهم بودی بهت اهمیت میدادم؟اره شقایق برام مهم نبودی که بخوام واست ارزش قائل شم. اونروزها که تو حسرت یه تبریک تولد از طرف من بودی. برام مهم نبودی که سگ تحویلت میکردم.
بعد گیر دادی به مامانم که تو اونو بیشتر از من دوست داری . بازم ملاحظتو کردم و هیچی نگفتم . اما الان که کارو به اینجا رسوندی باید بهت بگم تو نخن گندیده مادرمم نبودی.
یه روز گیر میدی به تریاک کشیدن من.
چه ارزشی داری که من به خاطر توی نحس بدترکیب ترک کنم؟
فکر کردی من خرم که گوشیمو می پیچونی سر از کارم در بیاری ؟ الان سر از کار من در اوردی راحت شدی؟ حالا لطفا گورتو گم کن. از زندگی من تشریف نحستو ببر بیرون.
ات و اشغالهایی که به اسم جهیزیه اوردی تو خونه و زندگی منم بیا جمع کن ببر اونها به درد همون خانه پدریت میخوره.
هرچی طلا و جواهر و ماشین و پولم بهت دادم. سگ خورت. فدای سر دوست دخترهام.
من همچنان به مهرداد خیره ماندم لگدی به اولین مانکن زد و ان را پخش زمین کرد.و گفت
حالم ازت بهم میخکره نکبت زشت بو گندو.
اینها را گفت و مزون را ترک کرد. نگاهی به رویا انداختم اوهم مثل من مبهوت بود. چشمم به شهین افتاد کمی به من خیره ماندو بی مقدمه خندید.
اهمیتی به خنده او ندادم و او گفت
شقایق ببخشید. به خدا به بیشعوری مهرداد خندیدم.
در دوباره باز شد، مهرداد باز امدو گفت
تورو که الان دارم میرم دادسرا طلاقت بدم. اون طوله ایی که تو شکمته اگر پسرباشه میام میبرمش رنگشم نمیزارم ببینی، اما اگر دختر بود مال خودت. ببر که میخواد یه زباله مثل تو بشه.
همچنان به مهرداد خیره ماندم. شهین سرفه ریزی کردو گفت
خیلی سوختی مهردادنه؟
مهرداد به طرف او چرخید و گفت
تو چی میگی؟
اینها که گفتی توهین به شقایق نبود صدای جلز ولز سوختنت بود.
تو خفه شو اشغال دزد. تو دوربین تالار دیدم تو گوشی منو برداشتی یه کار نکن برم شکایت کنم بیام ببرمت ها
شهین خندیدو گفت
برو یه کم خاک بیشتر بریز روسر اون مادر گور به گور شده ت با این بچه بزرگ کردنش. ما که بابای تورو ندیدیم. اما تو مطمئنی بابا داشتی؟ اخه کارهات شبیه حرومزاده هاست.
مهرداد به طرف شهین هجوم برد من و رویا با جیغ به طرف مهرداد دویدیم.
#پارت۲۱۶
شقایق💝💝💝
شهین هم کم نیاورد و به طرف مهرداد حمله ور شد.
من و روبا هم سعی در جداسازی ان دو داشتیم. از صدای جیغ و داد ما دوسه نفری به کمک امدند که متاسفانه پویا هم بینشان بود.
مثل یک شمع لحظه لحظه در حال اب شدن بودم. از خجالت دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
خجالت از حرفهای مهرداد ، دعوا و ابرو ریزی در مزون. خجالت از دیدن همسایه ها. همه و همه دست به دست هم داد تا من زار زار گریه کنم.
مهرداد را از شهین جدا کردند تمام سرو صورت مهرداد جای چنگال شهین بود.
نمیدانم این وسط چه کسی پلیس را خبر کرد که ماموری وارد مزون شد.
رویا رو به پلیس گفت
بفرمابید این دعوا خانوادگیه
مهرداد به طرف پلیس رفت و گفت
نخیر، این خانم
اشاره ایی به شهین کرد و گفت
گوشی منو دزدیده من فیلمشو تو دوربین مدار بسته تالار دارم.
شهین برخاست و گفت
اقا دروغ میگه. ایشون پسر عمه منه. شوهر خواهرمم متاسفانه هست. روز تشییع جنازه عمه م تو تالار خودش گفت
برو گوشی منو بردار بیار. الان داره سو استفاده میکنه
نفس راحتی از حرف شهین کشیدم. مهرداد پر سر و صدا گفت
دروغ میگه من از این خانم شاکیم.
پلیس رو به مهرداد گفت
شاکی هستی برو شکایت کن چرا اومدی محل کسب این خانم ها را به اشوب کشیدی؟
شهین رو به رویا گفت
این خانم از این اقا بابت برهم زدن نظم مغازه ش شکایت داره
پلیس با تشر رو به شهین گفت
این خانم مگه خودش زبون نداره؟
رویا گفت
بله من شکایت دارم. ایشون اومده کسب و کار منو بهم ریخته. شما نگاه کن مانکن لباس عروسم و انداخته. همسایه های منو جنع کرده، ابروی منو برده . اون خنچه عقدمم زده شکونده
نگاهم به خنچه شکسته افتاد که پلیس رو به مهرداد گفت
شما باید با ما بیای کلانتری
سپس به رویا گفت
شماهم خودتون تشریف بیارید. شکایت کنید.
شهین با پوزخند گفت
دوباره بازداشت گاه اقا مهرداد
مهرداد به طرف شهین هجوم برد پویا سد راهش شدو گفت
ای بابا اقا نکن زشته
پلیس دستبندش ا در اورد به دست مهرداد زدو گفت
تو مثل اینکه نمیتونی اروم باشی
شهین کیفش را برداشت و رو به رویا گفت
منم باهات میام . میخوام از مهرداد شکایت کنم . به من حمله کرده
مهرداد گفت
اتفاقا منم از تو شاکی م. نگاه کن به سرو صورتم.
پلیس دست مهردادرا گرفت و از مزون رفت رویا و شهین هم به دنبال انها رفتند.
نم نمک همه رفتند انگار پویا خیال رفتن نداشت. رو به من گفت
کاری از دستم بر میاد برای شما انجام بدم؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و با سر شکستگی گفتم
ممنون. ببخشید اگر اسباب دردسر شما شدیم.
نه خواهش میکنم چه دردسری؟ به هرحال شما همسایه هستی دیگه.
مکث کرد و ادامه داد
من کار بدی کردم با پلیس تماس گرفتم؟
خیره به اوگفتم
شما زنگ زدی؟
اول متوجه نشدم همسر شماست بعد فهمیدم.
🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
سلام. من نویسنده رمان هستم. برای خواندن ادامه رمان پرهیجان و زیبای شقایق باید مبلغ 40000 به این شماره کارت واریز کنید 👇
۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰
فریده علی کرم.
❤️این رمان دیگر در این کانال پارت گذاری نمیشود.
❤️لطفا تک تک نیایید پی وی و این سوال را بپرسید.
❤️کل رمان ۹۹۵ پارته
❤️تو کانال اصلی کل رمان هست . یعنی احتیاج نیست منتظر پارت گذاری باشید.
❤️پایان رمان خوشه.
❤️در کانال اصلی تبلیغ و تبادل نیست.
❤️لطفا فیش واریزی رو همانروز ارسال کنید.
❤️از ارسال فیش جعلی خودداری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد من بهتون لینک نمیدم.
❤️فیش رو به ایدی من بفرستید 👇
@Fafaom
#پارت1
خانه کاغذی🪴🪴🪴🪴
کنار خیابان ایستاده بودم ساعت از هشت گذشته بود و من حسابی دیرم شده بود.
از ترس دستانم میلرزید جلوی هر ماشینی دست بلند میکردم اما انگار کسی قصد سوار کردن من را نداشت .
صدای بوق ماشینی از لاین پشت سرم باعث شد بچرخم پیرمردی با چهره ایی اشنا گفت
خانم زمانی
رو به او گفتم
شما؟
منو نشناختید؟ تشریف بیارید میرسونمتون
ترجیح دادم سوار ماشین مدل بالای او شوم و زود به خانه برسم تا اینکه دیرتر از این به خانه برسم و سینا استنطاقم کند.
سوار شدم و گفتم
من شمارو میشناسم؟
لبخند ملیحی زدو گفت
تو افتتاحیه کافه منو ندیدید؟
کمی در ذهنم مرور کردم و با ذوق گفتم
شما پدر اقای صادقی هستید درسته؟
بله من ایرج هستم
از اینکه خودش را با نام کوچک به من معرفی کرد متعجب شدم.و بلافاصله برای اینکه او را متوجه معرفی ناپسندش کنم گفتم
پس شما اقای صادقی بزرگ هستید
بله من پدر اشکان هستم.
از امدن نام اشکان دلم. قنج رفت .صدای زنگ تلفنم لرز بر اندامم انداخت ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم اجی
سلام فروغ جان
سلام فریبا خوبی؟
ممنون .سینا منو اورد یه سر به عمه بزنیم مارو شام نگه داشتند غذارو گاز گذاشتم داغش کن بخور.
#پارت2
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ته دلم قرص شد . اینکه خانه نبودند برایم قوت قلب شد . گفتم
باشه عزیزم ممنون
ماهم تا دو ساعت دیگه میام.
باشه گلم. ممنونم
ارتباط را قطع کردم ایرج گفت
خواهرتون بودند؟
بله .من مزاحم شما نباشم هرجا مناسبه نگه دارید من پیاده بشم
نه خانم این چه حرفیه .؟میرسونمتون
اخه من معذب میشم.
نه من خودم دوست دارم برسونمتون
احساس راحتی بیش از حد ایرج خان با من باعث شده بود از اینکه صندلی عقب نشسته م راضی باشم.
قفل گوشیم را باز کردم و مخفیانه برای اشکان نوشتم
سلام. من کنار خیابون بودم دیرم شده بود بابات منو سوار کرد؟
بلافاصله پیام داد
بابام؟
اره. اول نسناختمش خودشو معرفی کرد
عجیبه .به من گفت عجله داره میخواد بره خانه عمه م
از رابطمون چیزی بهش گفتی؟
اره گفته بودم یکی از هم دانشگاهی های سابقم هست که باهاش اشنا شدم
احتمالا اومده دنبالم باهام اشنا بشه پس؟
اره . پیشش سنگین رفتار کن
#پارت3
خانه کاغذی🪴🪴🪴
گوشی م را که جمع کردم گفت
شما از چه طریق تو افتتاحیه امروز دعوت شدید؟
سوالش کمی مرا شکه کردو گفتم
متوجه منظورتون نمیشم
مهمونهای امروز همه از اقوام و اشنایان اشکان بودند اما من تاحالا شما رو ندیده بودم.
من و اقای صادقی قبلا هم دانشگاهی بودیم.
شما کی فارغ التحصیل شدید؟
پارسال
عجیبه من تو دانشگاه رفت و امد داشتم ولی ندیدمتون .
از داخل اینه نگاه مشکوکی به من انداخت اهی سوزناک کشیدو گفت
محاله من شمارو دیده باشم و یادم نمونده باشه
متعجب از حرف او گفتم
چرا؟
از اینه کمی به من نگاه کردو گفت
اشکان به من گفته بود که با یکی از همکلاسی هاش تو دانشگاه اشناشده انتظار نداشتم شما باشی
کمی خجالت کشیدم اما سعی کردم برخودم مسلط شوم و گفتم
چرا ؟
نگاهش را از من دزدیدو گفت
من با خدابیامرز پدرتون اشنای قدیمی هستم
چشمانم از حرف او گرد شدو گفتم
واقعا؟
بله. خدا رحمتشون کنه
وقتی مادرم فوت کرده پدرم رفت شهرستان که تو روستا زندگی کنه اما یکم بعد خودشم فوت شد.
اهی کشیدو گفت
خدا هردوشون رو بیامرزه .
مکثی کرد و سپس گفت
شما بیش از حد به مادرتون شبیه هستید.
#پارت4
خانه کاغذی🪴🪴🪴
موضوع برایم جالب شدو گفتم
شما مادرمم دیده بودید؟
بله.
میشه بیشتر توضیح بدید من بدونم سبب اشنایی شما با خانواده من چی بوده؟
میتونم شمارو دعوت کنم به کافه؟
متعجب گفتم
الان؟
بله. یه گپ و گفت مختصرباهم داشته باشیم.
امدن سینا و فریبا دوساعتی حداقل طول میکشید.
برای همین گفتم
اگر زیاد طول نمیکشه بریم.
وارد خیابان فرعی شدو مرا به کافه ایی برد. مقابلش نشستم و گفتم
خوب اقای صادقی تعریف کنید من دوست دارم بشنوم چطور خانواده منو میشناسید؟
نفس پر صدایی کشیدو گفت
قصه ش طولانیه. مسئله برمیگرده به چهل سال پیش. اون زمان که من و پدرت جوون بودیم.
من برای شاگردی وارد حجره فرش فروشی شدم. یه حجره خیلی بزرگ بود که دست سه تا چهار تا بازاری بود.
#پارت5
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پدرت تو حجره کناردست من کار میکرد.اون شاگردیهاشو کرده بود و حالا دیگه فروشنده شده بود. باهم دوست شدیم. هرموقع صاحب کارم نبود من میرفتم پیشش و اون از چندو چوند فرش ها برام میگفت از اینکه کدام نقشه خوبه و کدام طرح پرفروشه. منم از تجربیاتش استفاده میکردم.
اهی سوزناک کشید نگاهی به من انداخت و گفت
تا اینکه یه روز تهمینه مادرت به همراه خواهر بزرگترش عطیه و مادربزرگت اومدن تو دکان ما
اشک در چشمانش حدقه زدو گفت
چشمهای تو شبیه چشمهای تهمینه ست .
من مبهوت از چیزی که میشنیدم بی خیال سینا و فریبا که ممکن بود به خانه بیایند سراپا گوش سپرده بودم به اقای صادقی
دستمالی از روی میز برداشت قطره اشک گوشه چشمش را پاک کردو گفت
جوانی یه شورو حال و انرژی دیگه ایی داره. خدا برکتش بده. انگار ادم تا جوونه دنیا یه طور دیگه ست.
من نگاه مادرت کردم و مادرت نگاه من کرد یه دل نه صد دل عاشق هم شدیم.
از دکام ما سه تا فرش خریدن اوستام انداخت رو گاری و گفت ببرم در خونشون.
منم دنبالشون افتادم و فرش ها را براشون بردم.
خانشون با خانه ما سه چهار کوچه فرقش بود اما من تا اونروز تهمینه رو ندیده بودم.
#پارت6
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از فردای اونروز کارم شده بود که صبح از اون کوچه برم سرکار ظهر برای نهار از اونجا برم و برگردم غروب هم از اونجا برگردم خانه. هروقت هم بین روز اوستا منو میفرستاد بیرون من یه سرمیرفتم کوچه مادرتینا تا شاید تهمینه رو ببینم.
لبخندی زدم و گفتم
مادرمو میدیدی؟
هر ده باری که رد میشدم شاید یکبار میدیدمش . اونوقتها تلفن نبود که بهش زنگ بزنم. میشد فقط نامه بنویسی
مادرمم متوجه شما بود؟ باهاتون حرف میزد
خندیدو گفت
متوجهم که بود اما حرف نمیزد فقط نگاه میکرد و یه لبخند کوچک میزدو زود رد میشد. عاشقی اونروزها فقط با نگاه و همین چیزها بود.
خواب و خوراکم و مادرت باهمین چشمهایی که تو داری بهم نگاه میکنی گرفته بود.
سرم را پایین انداختم و او ادامه داد
چشمهای قهوه ایی با ابروهای پهن و پیوسته
دلم طاقت نیاوردو رفتم به بابات گفتم اون گفت
براش نامه بنویس
منم شروع کردم به نوشتن مینوشتم و پاره میکردم و از اول مینوشتم.
با اشتیاق شنیدن تا انتهای ان گفتم
کی نامههارو بدستش میرسوند؟
میدادم به بچه های کوچه
مادرمم نامه مینوشت
سرتایید تکان داد و گفت
هنوز دارمشون
خوب بعدش چی شد؟
#پارت7
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اهی کشیدو گفت
دوسه ماهی گذشت . من اونموقع شانزده سالم بود اما بابات بیست و رد کرده بود.
تهمینه نوشته بود اگر منو میخوای باید بیای خاستگاریم منم به مادرم گفتم مادرم گفت تو الان بچه ایی دوسه سالی باید صبر کنی. و قرارمون این بود که من دوسه سال دیگه برم خاستگاری تهمینه .
قهوه م را خوردم و او که انگار داغش تازه شده باشد دوباره دور چشمش را خشک کردو گفت
یه بار که من داشتم نامه میدادم به یه دختر بچه که ببره بده به مادرت . دایی خدابیامرزت فهمید.
چطور فهمید؟
شک کرده بود که بین من و مادرت یه سرو سری هست. یکی دوباری جلومو گرفته بود و میگفت تو توی این کوچه چی میخوای؟ منم هربار طفره رفته بودم
فهمید شما با هم ارتباط دارید واکنشش چی بود؟
سر تاسفی تکان داد و گفت
هم منو زد هم تهمینه رو از اون به بعد هم مقرر کرد تهمینه حق نداره از خونه بیرون بیاد .
یک ماهی می شد که من ازش خبر نداشتم با وجود اینکه ممنوع کرده بود من توی کوچک تون بیام اما من همچنان بدور از چشمش میرفتم و میومدم
تا اینکه فهمیدم تهمینه نامزد کرده . اصلا تو کتم نمیرفت و باورم نمیشد
#پارت8
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بابات از صبح تا شب شب کنار من بود اما به من نگفته بود که رفته خواستگاری تهمینه.
از از این و اون پرس و جو کردم تا ببینم تهمینه رو به کی شوهر دادن ؟ وقتی شنیدم کیوان تهمینه رو گرفته نمیدونستم باید چیکار کنم؟
رفتم تو حجره سراغش.
یقه شو گرفتم بهش گفتم
نامرد من رفیقت بودم دردو دلامو به تو میگفتم تمام نامه هامو بهت نشون میدادم.
من گفتم
جواب بابام چی بود ؟
پوزخندی زد و گفت
منو کتک زد . بهم گفت
دختر هزار تا خواستگار داره زن همشون که نمیتونه بشه. تو بچه ای وقت زن گرفتنت که نیست. تا سه چهار سال دیگه که تو وقت زن گرفتنت بشه. تهمینه دوتا هم بچه داره .
ناراحت به او نگاه کردم.
نمی دانستم می شود حرف هایش را باور کرد یا نه.
صدای زنگ تلفنم بلند شد.
نگاهم را روی صفحه دوختم نام سینا لرزه بر اندامم انداخت به شدت مقرراتی و عصبی بود .
می دانستم اگر متوجه شود من تا این وقت شب از خانه بیرون بودم برخورد خیلی بدی با من می کند .
ترجیح دادم پاسخ اش را ندهم
#پارت9
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به ایرج خان گفتم
برادرم داره با من تماس میگیره من خیلی دیرم شده باید برم.
آهی کشید و گفت
نمیخوای بقیه شو گوش بدی؟
بله ،خیلی دوست دارم بدونم که دیگه چه اتفاقی افتاد. اما الان دیر وقته همین الانشم من خیلی دیر کردم .
پس شماره منو تو گوشیت بزن یه وقتی بشینیم من مفصل باهات حرف دارم
اطاعت کردم و شماره خودم را هم به او دادم.
برخاست و گفت
خودم میرسونمت .
از کافه خارج شدیم دو کوچه قبل از خانه مان مرا پیاده کرد .
با عجله وارد کوچه مان شدم .سینا مقابل در ایستاده بود با دیدنش قلبم به تالاب تلوپ افتاد .مرا که دید وارد خانه شد.
من هم با عجله وارد خانه شدم و در را بستم اخمهایش در هم بود رو به من گفت
ساعت چنده؟
گوشه لبم را گزیدم و گفتم
افتتاحیه کافه یکی از دوستام بود یکم دیر شد
با اخم به من خیره ماند صدای فریبا مثل همیشه قوت قلبم شد.
امدی فروغ جان؟ نگرانت شده بودم.
به طرفش چرخیدم و گفتم
یکی از دوستام کافه زده امشب افتتاحیه ش بود.
سیوا جلوتر امدو گفت
دوستت کیه؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
پارسال باهم فارغ التحصیل شدیم.
اسمشون چیه اونوقت؟
متعجب گفتم
اقای صادقی