#پارت10
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دست در جیبشکرد و مثل طلبکارها گفت
دوستت اقاست؟
دوست دوسته دیگه زنونه مردونه نداره که
تو بیخود میکنی دوست اقا داری
سیناخجالت بکش این چه حرفیه؟ من چهارسال تو دانشگاه هنر با یه عده شب و روزم رو گزروندم الان نمیتونم معاشرتم را باهاشون قطع کنم چون اونها اقا هستند.
خاک برسر من بی غیرت کنند که از اول اجازه دادم خواهرم بره دانشگاه
به سینا خیره نگاه کردم و گفتم
مردم دارن میرن کره ماه و مریخ و فتح کنند اونوقت تو هنوز درگیر این مسایل چرت و پرتی.
صدایش را بالا بردو گفت
ساعت ده شبه خواهرم رفته افتتاحیه کافه یکی از دوستانش که اقاست منم که اعتراض کنم میشن عقب مونده؟
سرم را پایین انداختم و داخل خانه رفتم به دنبالم امدو گفت
خوب گوش هاتو باز کن فروغ خانم.
به سمتش چرخیدم و او گفت
من بهترین سالهای زندگیمو که میتونستم زن بگیرم و بچه دار بشم و گذاشتم پای شما دوتا کارکردم خرجتون رو دادم . فریبا که تا دوماه دیگه سرخانت زندگیشه . توهم اولین خاستگارت که موقعیتش خوب بود و قبول میکنی و میری سرزندگی خودت فهمیدی؟
سکوت کردم حوصله کل کل کردن با او را نداشتم .
سینا ادامه داد
من چهل سالمه میخوام زن بگیرم دست زنمو بگیرم بیارم تو خونه م.
لبهایم را تر کردم و گفتم
داداش من الان مزاحم زن گرفتن تو هستم؟
با این شرایط که تو بیخ گردن من اویزونی کسی با من ازدواج نمیکنه.
خدا شاد کنه روح بابامونو که هرچی داشت و نداشت زد به اسم تو و وصیت کرد که مارو نگه داری و جهیزیه سیسمونیمونو بدی.
فریبا هینی کشیدو گفت
زشته فروغ .
سینا اخم هایش را درهم کشیدو گفت
بابا چی داشت اونوقت؟
همین خونه که میخوای دست زنتو بگیری بیاری توش. همون زمینی که فروختی و معلوم نیست چی شد؟
سینا روی کاناپه نشست و گفت
گوش کن تا بهت بگم زمین چی شد. خرج بیمارستان و کفن و دفن و ختم و مراسم های مامان و کی داد؟
فریبا کنار سینارفت و گفت
تو دادی داداش من شاهدم.
#پارت11
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پانزده سال پیش . اون زمان که تو تنها تا سرخیابان اگر میرفتی راه و گم میکردی من از خدمت که امده بودم رفته بودم سرکار و پنج سال پول جمع کرده بودم همه پولمو بابت مریضی و فوت مامان دادم.
نگاهم را از او گرفتم حرفهایش تکراری بود.سینا ادامه داد
دوباره کارکردم و پول جمع کردم پنج سال بعد بابا تصادف کرد همه پولم دوباره رفت برای بیمارستان. بابا اون زمین و زد به اسم من . من بقیه هزینه درمانشو دادم بعد هم که عمرش کفاف ندادو فوت شد. زمین و فروختم هزینه کفن و دفن و ختم و مراسمات بابارو دادم. تو اونزمان دوازده سیزده سالت بود یادت نمیاد. اما فریبا که یادشه.
دست برکمرم زدم و گفتم
خانه چی؟
برخاست چشمانش را ریز کرد و گفت
بابا که مرد تو سیزده سالت بود الان بیست و سه سالته. ده ساله کی خرج تورو داده؟ پول دانشگاه ازادتو کی داده؟ پول دانشگاه فریبا رو کی داد؟ جهیزیه فریبا رو کی داره میخره؟ تو ازدواج کنی چی؟ سیسمونی ایی که قراره بگیرید و کی باید بده؟
من سکوت کردم و سینا دستش را وسط سینه اش زدو گفت
من
مستقیم به چشم هایش نگاه کردم و گفتم
تو ندادی سینا . بابام داد. بابا این خونه رو زد به نامت و بهت گفت هوای خواهرهاتو داشته باش. تو نمیتونی منو مجبور کنی که ازدواج کنم .
به اضای نگه داشتن من یه خانه گرفتی و باید صبر کنی تامن خودم قصد ازدواج پیداکنم.
به اون کسی هم که زیر سر داری و میخوای بگیریش این مطلب و بگو
#پارت12
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا صدایش را کلفت کردو گفت
بابا خودش خانه رو به اسمم زد و وصیتش اینطوری بوده تو عمر منو که نخریدی
فریبا دستم را کشید مرا به طرف اتاقم برد . من داخل رفتم فریبا در را به رویم بست و گفت
زشته حرمت هم و نشکنید.
وارد اتاق شدم در تعجب حرفهای پدر اشکان بودم.تنها شاهد حرفهای او خاله عطیه بود که او هم ترکیه بود و دسترسی به او سخت بود. رابطه مان صمیمی نبود تلفنی هم نمیشد چنین چیزی را بپرسی.
روی تختم دراز کشیدم. و گالری ام را باز کردم عکس های اشکان را اوردم سه ماه از دوستی من و او میگذشت. پسر خوب و خوش قلبی بود. اما با این حال هنوز شناختی از او برای ازدواج پیدا نکرده بودم. چهارسال در دانشگاه هنر در کنارهم بودیم اما من زیاد با او دم خور نبودم.
صدای زنگ گوشی م بلند شد. نامش در حصار دوقلب قرمز روی صفحه افتاد.ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
سلام خانمی . خوبی؟
ممنونم عزیزم تو خوبی؟
مرسی بابام چی بهت میگفت؟
کمی سکوت کردم و سپس گفتم
هیچی نگفت فقط منو رسوند
مکثی کردو سپس گفت
اهم. فقط رسوندت
از حرف اشکان ته دلم لرزید اما ایرج سفارش کرده بود چیزی نگویم محال بود خودش گفته باشد تیز گفتم
اره فقط منو رسوند
چه خبر؟ چیکارمیکنی؟
هیچی اومدم خونه با سینا دعوام شد
برای چی؟
دیر کرده بودم.
مگه بابام نرسوندت ؟
رسوندم ولی بازم دیر شده بود.
اشکال نداره . سیناست دیگه غیرتی و حساسه
به من میگه من میخوام ازدواج کنم فریبا داره میره سرخانه زندگیش تو هم ازدواج کن
یکم دیگه صبر کنی کار کافه بیفته رو غلتک....
نه من منظورم این نیست دارم حرفهای اونو میگم
#پارت13
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میدونم . منم از این وضعیت خسته م دلم میخوذد زودتر باهم بریم توی خانه خودمون
بابات از من چیزی نگفت؟
اصلابه من نگفت که تورو دیده
سکوت کردم. اشکان ادامه داد
فردا باید بری سرکار؟
اره دیگه چطور مگه؟
از اونجا تعطیل شدی بیا کافه
باشه حتما میام عزیزم
منتظرتم. چهار تا از بچه ها قرار گذاشتیم فردا تو کافه دور هم بازی کنیم
چی بازی ؟
حالا دوتاشون میگن برج هیجان دوتا دیگه میگن شطرنج هرچی که نظر جمع باشه
ساعت چند ؟میدونی که من باید قبل ازهشت خونه باشم
بهشون گفتم ساعت چهار بیان که تا بازی تموم میشه تو هم بری خونه.
حتما میام کاری نداری ؟
نه فردا میبینمت
شب بخیر عزیزم
شب توهم بخیر
ارتباط را قطع کردم تلفنم را روی عسلی نهادم بر روی تخت دراز کشیدم.
#پارت14
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صدای تق و تق در بلند شد و سپس فریبا وارد اتاق شدو گفت
حوصله داری باهم حرف بزنیم ؟
لبخندی زدم و گفتم
بله که حوصله دارم چرا که نه .
روی تخت نشستم فریبا هم کنارم نشست و گفت
امشب چت بود؟
سینا سربه سرم میزاره من که نمیتونم آگهی ازدواج برای خودم بزنم.
این پسر اشکان مگه نمیخوادت؟
آره اون که حرفش قطعیه
پس الان مشکل چیه که نمیاد جلو؟
الان سه ماهه ما همو میشناسیم به نظرت یکم زود نیست ؟
تا کی میخوای بشناسیش؟ بسه دیگه ۳ ماه کافیه .
با خودش یه حرفایی زدم کافه یکم اوضاعش درست بشه حتما میاد جلو
منم با امیر مجتبی حرف زدم میگه الا بلا باید بعد از ازدواجمون بریم ارمنستان اونجا پدر و مادرم منو حمایت میکنن به من میگه جهیزیه نگیر هر چقدر که قراره هزینه کنی دلار بیاد میریم ارمنستان اونجا وسایل میگیریم.
به فریبا خیره ماندم و گفتم
میخوای باهاش بری؟
آره دیگه شوهرمه باید برم وقتی که میدونم اوضاع اونجا بهتره چرا بمونم ؟
کارت چی میشه؟
کارمن طراحی لباسه هرجا که برم برام کار هست .
سر تایید تکان دادم فریبا گفت
احتمالاً تا آخر ماه جشن عروسیمون رو میگیریم بعد هم میریم پیش پدر و مادر امیر مجتبی
اونا برای جشن میان ایران ؟
نه میگن ما همه فامیلامون این جان شما چشن خودتون رو بگیرید وقتی اومدی اینجا ما همینجا برای خودمون یه جشن میگیریم تو نظرت چیه؟ من میگم یه جشن خیلی کوچیک توی خونه عمه برگزار کنیم امشبم برای همین رفته بودم خونه عمه
#پارت15
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مکثی کرد سپس نفس پر صدایی کشید و گفت
چند وقتی بود متوجه شده بودم که سینا انگار سر ش یه جایی گرمه
قضیه برایم جالب شد و ابروی بالا دادم گفتم
واقعاً ؟
فریبا سر تایید تکان داد و گفت
آره . چند بار هم نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم داره انگار اس ام اس بازی میکنه چند باری هم دیده بودم که توی حیاط پشت درخت نشسته داره با تلفن صحبت میکنه .زیاد نمیخواستم تو کارش دخالت کنم تا اینکه امشب خودش یه چیزایی بهم گفت
مشتاقانه گفتم
پس بگو چرا با من دعوا میکنه میگه ازدواج کن نگو یه خبراییه
آره ،اما نمیدونم خبرهای خوبیه یا نه.
بگو ببینم چی بهت گفته؟
با یه خانومی که یه دختر سه ساله داره آشنا شده
چشمانم گرد شده گفتم
راست میگی؟
آهی کشید و گفت
متاسفانه بله میخواد باهاش ازدواج کنه یه محرمیت موقت خودشون خوندن.
هینیکشیدم و گفتم
راست میگی فریبا؟
به خدا خودش گفت ،میخواد زنه رو عقد کنه اونم قصد داره از ایران بره
میخواد کجا بره؟
ترکیه
پیش خاله عطیه؟
نه مثل اینکه خواهر دختر ترکیه شرکت داره. میگه می خوام برم اونجا زندگی کنم
شرکت چی داره؟
میوه خشک میکنن
به فریبا خیره ماندم و حرفی نزدم
فریبا ادامه داد
همسر اولش فوت شده گویا کسی را هم نداشته حضانت بچه کاملاً با خودشه سینا هم این موضوع را پذیرفته که همیشه اون بچه با اینا زندگی می کنه. خونه رو گذاشته برای فروش الان تنها مشکلش تویی
متعجب گفتم یعنی چی گذاشته برای فروش؟
نگاهی به من انداخت سر تاسف تکان داد و گفت
نمیدونم چی باید بگم خودش میگه تا دو ماه دیگه من باید با سوسن از ایران برم اگر تو این دو ماه فروغ تکلیفش معلوم شد که هیچ در غیر این صورت مجبور میشم یه مدت
#پارت16
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بفرستمش بره خونه عمه
سری تکان دادم و گفتم
چی؟ من برم خونه عمه؟
فریبا سر تایید تکان داد و گفت
منم بهش اعتراض کردم اما انگار سوسن خانوم بدجوری مخ سینارو زده
من خونه عمه نمیرم. از همین الان گفته باشم
تو سعی کن رو اشکان کار کنی که تا دو ماه دیگه حداقل نامزد شده باشی
من نمیتونم برم به اشکان بگم بیا منو بگیر بالاخره اونم یه برنامه ریزی برای زندگیش داره شاید بخواد یه پنج شش ماه دیگه اقدام به ازدواج کنه
مکثی کردم و گفتم اما نمیتونم خونه عمه هم برم.
پس میگی چیکار کنیم؟
برای چی میخواد خونه رو بفروشه مگه بابا نگفته تا زمانی که ما ازدواج نکردیم...
کلامم را برید و گفت
فروغ جان بابا خونه رو زده به نام سینا و از سینا خواسته جهیزیه و سیسمونی من و تو رو بده .
خوب الان من ازدواج نکردم نمیتونه خونه رو بفروشه منو بفرسته برم خونه عمه. عمه خودش زندگی داره شوهر داره بچه داره من برم تو خونه اون بگم چی؟
نمیدونم به خدا دیگه مغزم هنگ کرده
اشکال نداره هر چقدر که فکر میکنه که باید به من سیسمونی و جهیزیه بده پولشو بده من برای خودم خونه میگیرم
این حرف را اگر بزنی که زنده زنده آتیشت میزنه
غلط میکنه .چطور خودش دلش میخواد ازدواج کنه و بره یه کشور دیگه من و در نظر نمیگیره. از تنها زندگی کردن من چه وحشتی داره؟ اون که داری از ایران میره دیگه براش چه اهمیتی داره من چی کار دارم می کنم.
فریبا سکوت کرد و من ادامه دادم
مگه عمه دوتا پسر بزرگ نداره ؟ من تو خونه اون چی کار کنم؟
وقتی که این پیشنهاد به عمه داد منتظر بودم عمه یه جورایی این پیشنهاد و رد کنه اما انگار بدش هم نیومده بود فکر کنم عمه تو سرش یه نقشه هایی داره
اخم کردم و گفتم
چه نقشه ایی؟
مردد بود چیزی که در ذهنش هست را به من بگوید یا نه کمی لبهایش را تر کرد سپس را از داخل گزید و گفت
چیزی نگفت ها من خودم فکر می کنم عمه میخواد تو رو خواستگاری کنه برای امیر
چهرهام را مشمئز کردم و گفتم
من اصلاً از امیر خوشم نمیاد تو رو چه حسابی حرف میزنی؟
آخه وقتی که عمه پیشنهاد مسخره سینا رو شنید نگاهی به امیر کرد باهم خندیدن بعد عمه گفت با کمال میل فروغ روی سر منه تا هر وقت که بخواد میتونه خونه من بمونه
#پارت17
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با عصبانیت برخاستم فریبا دستم را گرفت و گفت
کجا؟
می خوام برم به سینا بگم خوشا به غیرتت منو میخوای به کی بدی ؟به یه لات بی سر و پا؟
فریبا دستم را کشید و گفت
بشین سرجات عمه و امیر حرفی نزدن که تو جلو جلو میخوای بری این حرفا رو بزنی
پس من چیکار کنم ؟فکر اینکه من برم خونه عمه بمونم رو از سرتون بیرون کنید
فریبا کمی به من خیره ماند و گفت
خونه رو گذاشته برای فروش .داره کارهای رفتنشو انجام میده. یه روز میاد بهت میگه فروغ دارم خونه رو تحویل میدم تو هم بفرما برو خونه عمه میخوای چیکار کنی؟
با دهان نیمه باز به فریبا خیره ماندم پولی هم نداشتم که بگویم برای خودم خانه اجاره می کنم سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم فریبا برخاست و گفت
من دیگه میرم بخوابم توهم سعی کن اشکان و مجاب کنی که تا دو ماه دیگه تکلیف شو با تو معلوم کنه سکوت کردم تا فریبا از اتاقم بیرون برود در را پشت سر خودش بست به دیوار تکیه کردم و در افکارم غرق شدم به این می اندیشیدم که حالا باید چه کنم چشمانم گرم شده و نم نمک خوابم برد
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و راهی شرکت شدم
#پارت18
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با این اندک حقوقی که من از کار شرکت می گرفتم فقط امورات روزانه ام می گذشت اصلاً پولی برای پس انداز کردن نمیماند که من بخواهم با آن خانه اجاره کنم از طرفی دو ماه بود که به صورت قراردادی وارد شرکت شده بودم و مطرح کردن پیشنهاد وام می دانستم جواب منفی می دهد هر فکری به سرم زد اگر بخواهم از بانک وام بگیرم ضامن می خواهد و من ضامنی ندارم ساعت خیلی زود گذشت و من تعطیل شدم ماشین گرفتم و به کافه رفتم به جز اشکان کسی در کافه نبود لبخند زدم و گفتم
کار و کاسبی چطوره؟
کمی با ناامیدی گفت
از صبح تا حالا یه نفرم نیومده .
خواستم به او دلداری بدهم برای همین گفتم
اشکال نداره حالا روز اول انقدر اینجا شلوغ بشه که وقت سر خاراندن نداشته باشی
سری تکان داد و گفت
امیدوارم همین طوری که تو میگی بشه
اونایی که قرار بود بیان بازی کنیم چی شدن ؟
خبری ازشون نیست نیم ساعت گذشته اما هنوز نیومدن
اشکال نداره من که اومدم
خندید و گفت
توهم نمیومدی که من این وسط خودمو دار میزدم
خدا نکنه عزیزم
بابام از صبح تا حالا دو بار زنگ زده هر دو بار شم میگه بهت گفتم بیا دم نمایشگاه با هم کار کنیم آخه چای و قهوه دست مردم دادن هم شد کار
چرا نا امیدت میکنه؟
میگه از اول هم بهت گفته بودم داری پولتراحروم می کنی این همه هزینه کردی کافه باز کردی اونجا مشتری نمیاد
هنوز یک روز هم نشده که تو در کافه رو باز کردی انتظار داری تمام میزهات رزرو شده باشه؟
سرش را پایین انداخت و گفت
دار و ندارم و اینجا گذاشتم اگر کافه سود دنده حیثیتم جلوی پدر و مادرم میره
نه عزیزم به چیزای خوب فکر کن حتما جواب میده.
مدام استرس دارم میترسم اگر از پس کرایه کافه بر نیام باید چیکار کنم ؟
بابات کمکت نمیکنه؟
میگه من یه سرمایه اولیه برای کارتو در نظر گرفته بودم بهت دادم خودت میدونی که با این سرمایه چیکار کنی. قرار نیست من تا آخر عمرت حمایتت کنم .اگر کافه سود داشت که خداروشکر اگر هم نداشت دو سه ماه صبر می کنی از اونجا به بعد کافه رو جمع می کنی میای دم نمایشگاه حق اعتراض هم نداری
نمایشگاه هم که بد نیست عزیزم
#پارت19
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میدونم نمایشگاه بد نیست اما من اون کار و دوست ندارم
بابام میگه ده تا چایی بدی دست مردم چقدر سود داره ؟
خندیدم و گفتم
یعنی چی؟
میگه یه ماشین بفروشی انگار که یک ماه توی کافه کارکردی. منو مسخره میکنه میگه اگر به چای دادن دست مردم علاقه داری میتونستی این همه هزینه نکنی بیای نمایشگاه آبدارچی بشی
خندیدمو گفتم
خداوکیلی آخر انگیزه است
اشکان هم خندید و گفت
شانس من اینجوریه دیگه
نفس پر صدایی کشیدم و گفتم
نگران نباش انشالله که درست میشه
بشین لاقل دوتا قهوه با هم بخوریم
نشستم و منتظر اشکان ماندم در افکارم غرق شدم از صبح تا حالا هزار بار با خودم دوتا چهارتا کردم تا چطور به اشکان بگویم
فقط دو ماه فرصت دارم در غیر این صورت ممکن است لاشخوری مثل امیر....
صدایش رشته افکارم را پاره کرد
به چی فکر می کنی عشقم؟
لبخند عمیقی زدم و گفتم
هیچی مهم نیست
مقابلم نشست و گفت
از صبح دارم مگس میپرانم
خندیدم و گفتم
من خودم ذهنم درگیره
درگیری چی خانومم ؟
فریبا با نامزدش صحبت کرده می خواد از ایران بره خانواده امیر مجتبی ارمنستان زندگی می کنن. میخواد بره پیش خانواده شوهرش .
لبخند عمیقی زد و گفت
چقدر خوب ارمنستان جای خیلی قشنگیه بعد از ازدواجمون میریم بهشون سر میزنیم .
آهی کشیدم و گفتم سینا هم با یه خانومی آشنا شده میخوان برن ترکیه
خندید و گفت کل خانواده دارن از ایران میرن ؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
این ماه فریبا ماه بعد سینا
پس تو چی؟
نمیدونم خونه رو هم گذاشته برای فروش
اخم هایش را درهم کشید و گفت یعنی چی؟
#پارت20
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از دیشب تا حالا من هنگ کردم همش دارم به این فکر می کنم که چیکار کنم؟
خونه رو بفروشه تکلیف تو چی میشه؟
فکر کنم باید برم خونه عمم بمونم
لبش را گزید و گفت
اشکال نداره تکلیف من نهایت تا ۶ ماه دیگه روشن میشه .سه چهار ماه صبر می کنم اگر کافه سود نداشت میرم پیش بابا
به اشکان خیره ماندم کمی از قهوه را نوشیدم و با خود گفتم
من دو ماه بیشتر فرصت ندارم تو از شش ماه دیگر میزنی.
اشکان برخاست و فنجان ها را از روی میز جمع کرد .
صدای زنگ اس ام اس ام بلند شد با دیدن شماره پدرش دلم لرزید.
اگر میفهمید که من ارتباط پنهانی با پدرش دارم خیلی برایم سنگین تمام میشد .پیامش را باز کردم و خواندم
سلام فروغ خانوم میتونم ببینمتون
آن را پاک کردم و تلفن را سریع سایلنت نمودم دوباره پیام داد اگر جوابت مثبت تا نیم ساعت دیگه همون کافه دیشبی باش پیامش را باز هم پاک کردم. گوشه لبم را گزیدم و به فکر فرو رفتم اشکان از خانواده ثروتمندی بود پدرش وضع مالی خیلی خوبی داشت اگر می توانستم کمی پول از او قرض بگیرم برای خودم خانه اجاره میکردم و تا ازدواجم با اشکان آنجا می ماندم.
جرقه امیدی در ذهنم روشن شد برخاستم و گفتم
ببخشید اشکان فریبا پیام داده میگه زود بیا خونه کارم داره من باید برم.
انگار این حرفم حسابی اشکان را ناامید کرد و گفت
واقعاً داری میری؟
آره ببخشید فریبا پیام داده میگه زود بیا کار واجب دارم .
سر تایید تکان داد و گفت
باشه عزیزم مراقب خودت باش
منو ببخش اگر که کارش زود تموم شد سعی می کنم بازم بیام
باشه برو عزیزم.
از کافه خارج شدم ماشین گرفتم و به کافه ای که دیشب رفته بودیم رفتم .
ایرج خان منتظرم بود شاخه گلی هم روی میز بود نزدیکش شدم و
گفتم سلام
برخاست و گفت
سلام فروغ جان
لبخند زدم اما ته دلم از این که مرا جان خطاب کرده بود لرزید با خودم گفتم
من جای دخترش هستم منظوری ندارد نشستم شاخه گل را که به طرفم گرفت متعجب گفتم
این برای چیه؟
لبخندی زد چشمانش غمگین شد و گفت هیچی منظور بدی نداشتم اما چون نتونستم عاشقی کنم توهم خیلی شبیه تهمینه هستی خواستم مثل این جوانک ها گل بیاورم .من بشم ایرج چند سال پیش توهم تهمینه .
گلش را جمع کرد و گفت
اگر ناراحت شدی معذرت می خواهم.
از این که پیر مردی با این سن از من عذرخواهی کند شرمنده شدم گل را از روی میز برداشتم و گفتم
نه چه حرفیه ؟چرا باید ناراحت بشم. اتفاقا من خیلی گل دوست دارم.
آنرا بوییدم و گفتم
ممنونم
سفارش دو فنجان قهوه داد و گفت
دوست داشتم تو کافه اشکان همدیگرو میدیدیم اما چیکار کنم که نشد
خوب آقاایرج بازم از گذشته برام بگین آهی کشید و گفت
دیگه چی بگم ؟بابات با تهمینه ازدواج کرد و من موندمو یه عشق نیمه کاره من موندمو یه عالمه نامه من موندمو یه دنیا خاطره من موندمو یه عمر حسرت.
خیره به ایرج ماندم دلم برایش سوخت سرم را پایین انداختم دلم میخواست زودتر پیشنهاد پول قرض گرفتن را مطرح کنم اما خجالت کشیدم دست در جیبش کرد و گفت
اون موقع زیاد دست و بالم باز نبود با اولین حقوقم برای تهمینه یه انگشتر خریده بودم که هیچ وقت قسمت نشد بهش بدم اما انگشتر همیشه پیشم بود
دست در جیبش کرد جعبه قدیمی کوچکی در آورد و گفت
دیشب که از پیشم رفتی احساس کردم باید این انگشتر رو به تو بدم
جعبه را از دستش گرفتم و گفتم
ببینم
در جعبه را گشودم انگشتر طلا با یک نگین در وسطش داخل جعبه بود . البته بیشتر شبیه حلقه بود تا انگشتر! آن را در آوردم و گفتم
واقعاً اینو چند ساله دارید؟
لب هایش را تر کردو گفت
فقط این نیست خیلی چیزهای دیگر هست که دلم میخواد مال تو باشه
در دلم جشن عروسی برپا شد اگر چند تکه طلای دیگر از او بگیرم احتیاجی به قرض گرفتن از او نمی شد .
ایرج قهوه را خورد و گفت
اگر مایل باشی دوست دارم تورو یه جایی ببرم که اونجا خاطرات خیلی زیادی دارم
اشتیاقم زیاد شد و گفتم
کجا ؟
نفس پر صدایی کشید و گفت
به دور از چشم معصومه خانوم مادر اشکان و بچه ها یه خونه باغی دارم
با تعجب گفتم
یعنی اشکان و شهلا وخانمتون نمیدونن؟ شما خونه باغ دارید
نه چندساله اونجارو دارم هراز چند گاهی که خیلی از روزگار دلم میگیره میرم اونجا و با خودم خلوت می کنم اونجا یک گنجینه ای دارم که دوست دارم به تو نشون بدم
دست و پایم لرزید هرچی کار مخفیانه کرده بودم اما این یکی را اصلاً تا به حال تجربه نکرده بودم.
از طرفی این پیرمرد می دانست که من و پسرش عاشق همیم
#پارت21
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از طرفی به هر حال او غریبه بود و نمیشد با او به خانه رفت.
لبخندی زد و گفت
هر وقت دوست داشتی بهم خبر بده. دوست دارم اونجا رو ببینی هرچی که نامه از مادرت دارم قاب گرفتم به دیوار کوبیدم
اشک در چشمانم جمع شد سن و سالی نداشتم که مادرم را از دست دادم این همه سال از فوت مادرم میگذشت اما محال بود جایی دور هم جمع شویم و من مادر م را گوشه ای از جمع نبینم هرچه خط قرمز و چهارچوب داشتم نادیده گرفتم و گفتم
خیلی دلم میخواد نامه های مادرم رو ببینم
کی میتونی وقت بزاری یه روز باهم بریم اونجا؟ فقط خواهش می کنم اشکان از این موضوع چیزی متوجه نشه
خیالت راحت هر وقت فرصت مناسب بود بگید باهم بریم اونجا
برای من که همیشه مناسبه تو ببین کی وقت می کنی باهم بریم
من باید از شرکت مرخصی بگیرم فردا بهتون خبر میدم که کی میتونم بیام
من منتظره خبر تو میمونم
#پارت22
خانه کاغذی🪴
برخاستم و ازکافه خارج شدم. دلم میخواست به کافه اشکان بروم اما ساعت نزدیک هشت بود و نم نمک موقع خانه رفتنم شده بود.
قدم زنان به یک طلافروشی رفتم قیمت انگشتر را پرسیدم . اگر این دوماه با اتوبوس فقط به شرکت و بعد از ان خانه باز میگشتم و حقوق این دو ماهم به علاوه انگشتری که پدر اشکان داده بود. بازهم نمیشد خانه ایی اجاره کرد.
به خانه. رسیدم. نه فروغ خانه بود و نه سینا
به سرم زد مسئله نیاز مالی م را سربسته با ایرج مطرح کنم برای همین شماره ش را گرفتم ایرج گفت
جانم فروغ جان
سلام اقا ایرج
سلام از ماست. اتفاقی افتاده؟
نه اتفاقی که نیفتاده اما من مسئله ایی رو میخواستم باهاتون در میان بگذارم.
چه مسیله ایی فروغ جان؟
راستش نمیدونم چطور باید بهتون بگم
با من راحت باش اصلا نمیخواد تعارف و رودربایستی داشته باشی
من نیاز به یه مقدار پول دارم میخوام ببینم شما میتونی یه وام برام جور کنی؟
مکثی کردو گفت
چقدر پول لازم داری؟
پنجاه ملیون حداقل
برای چه کاری میخوای؟
راستش نمیدونم اینکه به شما این حرف و میزنم درسته یا غلط . فقط تنها کسی که به ذهنم رسید ازش کک بخوام شمایید.
چی شده؟
برادرم خونمون رو گذاشته برای فروش و میخواد از ایران بره .با رفتن اون من باید به خانه عمه م برم و من نمیخوام این اتفاق بیفته. میخوام برای خودم پول پیش جور کنم.
خوب به جای اینکه خونه اجاره کنی و بعد هم مجبور بشی اسباب اثاثیه بخری میتونی بری تو همون خونه باغی که من گفتم زندگی کنی
سکوت کردم پیشنهاد ایرج بد هم نبود.
ایرج ادامه داد
گواهی نامه رانندگی داری؟
بله . رانندگی بلدم.
اگر خواستی وام بگیری یه ماشین بخر که رفت و امدت اسون تر باشه اخه ویلای من یکم دوره
میتونید وام و برام جور کنید؟
بله حتما
#پارت23
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ببخشید اقا ایرج زشت نیست من تو اون خونه بمونم. به هرحال اشکان وقتی بپرسه من چه جوابی بهش بدم.
به اشکان چه ربطی داره؟
اخه من و اون قراره باهم ازدواج کنیم. اون از من میپرسه حالا که سینا داره از ایران میره تو کجا قراره بری
بگو ویلای عمه م. اون که نمیدونه ویلابرای منه
میترسم اگر یه وقت بفهمه....
نه نمیفهمه خیالت راحت باشه
ممنونم. نمیدونم لطفتون رو چطور جبران کنم.
من اگر کاری رو برای تو انجام بدم فکر میکنم اینکارو برای تهمینه کردم دلم خوش میشه.خیلی بده که یه عمر در حسرت کسی که دوسش داری بمونی
ممنونم
دوتا عکس سه در چهار کپی شناسنامه و کارت ملیتو به همراه یه کپی از فوت نامه پدرت . به همراه اصل شناسنامه و کارت ملیت . به من بده فردا اول وقت کارهای وامتوجور کنم.
فردا براتون میارم.
فردا خیلی دیره همین الان میام ازت میگیرم .
من الان خونه م نمیتونم بهتون بدم.
من صبح میخوام برم بانک با رییس کار دارم مدارکتو بده اژانس برام بیاره
باشه چشم
ارتباط را که قطع کردم. مدارک را با اژانس فرستادم . وارد خانه که شدم. تلفنم زنگ خورد نام اشکان در حصار دوقلب روی صفحه افتاد.
ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
کمی کلافه و عصبی بود گفت
با کی حرف میزنی فروغ؟
با فریبا
تو معلوم هست چته؟ اومدی اینجا میگی فریبا گفته برگردی خونه کارت داره رفتی خونه میگی تلفنی با فریبا حرف میزنم.
#پارت24
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اولش فریبا خونه بود بعد رفت بیرون . از بیرون تماس گرفت برای خونه چیزی لازم نداریم. مگه چی شده؟
یه خورده رفتارات مشکوکه
چرا مشکوکم ؟
تو امروز تو کافه که بودی واقعاً فریبا بهت گفت بیا خونه؟
آره چطور مگه ؟
میتونی از صفحه پیامک فریبا یه اسکرین شات بگیری برام بفرستی؟
بند دلم پاره شد از حرف او جا خوردم و گفتم
چرا؟
می خوام ببینم واقعاً فریبا به تو پیام داده؟
یعنی حرف منو قبول نداری ؟
اگر بگم نه خیلی ناراحت میشی ؟
دلم میخواد دلیل این بی اعتمادی تو بدونم.
دلیل این بی اعتمادی اینه که الان فریبا و امیر مجتبی اینجا بودند.
چشمانم گرد شدو گفتم چی
همین که تو از کافه رفتی فریبا و امیر مجتبی اینجا اومدن گل گرفته بودند برای تبریک افتتاحیه کافه.
در پی سکوت من گفت
خیلی دلم میخواد بدونم با این عجله کجا رفتی .
همچنان ساکت بودم پاسخی نداشتم که به او بدهم
اشکان تکرار کرد
میشنوی فروغ؟ اون کی بود که به تو پیام داد توهم با عجله از کافه رفتی.
لبم رو گزیدم هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که بگویم اشکان که از لحنش پیدا بود حسابی عصبی شده گفت
هیچی نمیگی نه؟
فکری به ذهنم رسید و گفتم
دلم میخواد بگم ولی میترسم تو ناراحت بشی
من از اینکه از تو دروغ بشنوم ناراحت میشم هیچ حقیقتی نمیتونه تا این حد من و ناراحت کنه
در مورد زندگی سینا و فریبا امروز یه چیزایی بهت گفتم اما نتونستم همه حقیقت رو بهت بگم.
با کلافگی گفت
میگی یا نه؟
قرارمون با سینا این بود که من برم خونه عمه اونجا زندگی کنم این چیزی بود که من به تو گفتم درسته؟
بله درسته
پسر عمه م میخواد منو خواستگاری کنه در واقع من اگر پامو به خونه عمم بزارم باید با اون ازدواج کنم . امروزم عمه بهم پیام داده بود که میخواد بیاد خونمون
سکوت اشکان از آن سوی خط نشان از ناراحتی اش داشت
#پارت25
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بعد از کمی مکث گفت
من نمیفهمم یعنی چی؟ یعنی اگر سینا بره تو باید با پسر عمه ت ازدواج کنی؟
بغض راه گلویم را بست و گفتم
بله
چقدر وقت داری؟
دو ماه من نمیزارم این اتفاق بیفته فروغ من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
اشکان دیشب تا صبح نتونستم بخوابم من تو ذهنم یه خونه رویایی ساختم که توش با تو زندگی کنم من تو ذهنم برای توی غذا پختم. با تو زندگی کردم با تو سفر کردم من به کسی به جز تو نمیتونم فکر کنم .از طرفی شرایط زندگیم یه جوری شده که من تصمیم گیرنده نیستم.
گریه نکن عزیزم من نمیزارم این اتفاق بیفته.با بابام صحبت می کنم تو همین هفته میایم خونتون اگر قرار باشه بری خونه عمت خوب می آیی خونه خودمون یه محرمیت موقت میخونیم تا کارهای عروسیمون انجام بشه.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم
نمیدونم سینا چشه رو چه حساب میخواد این کارو با من بکنه پسر عمم آدم خوبی نیست . اصلا معلوم نیست چیکاره ست . اهل شرو دعواست. نمیدونم چرا این تصمیم را گرفته.اصلا سنشم به من نمیخوره. سیزده چهارده سال از من بزرگتره
بهش فکر نکن من تمام تلاشم را می کنم نمیزارم این اتفاق بیفته.
ممنون عزیزم
تو هم دیگه بهم دروغ نگو امروز توی کافه باید راستشو به من میگفتی من ذهنم هزار راه رفت که تو کجا رفتی دروغگویی بی اعتمادی میاره
باشه عزیزم من ازت معذرت می خوام
#پارت26
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگران نباش من بابامو راضی میکنم بیاییم خاستگاریت
راضیش میکنی؟
اره یکم رو ازدواج من حساسه
متوجه نمیشم یعنی چی حساسه؟
طوری با ان و من کردن انگار که نمیخواست حرفی را بزند گفت
بابام بیشتر تمایل داره من دختر عمومو بگیرم.
متغگعجب گفتم
واقعا؟
نه اینکه اجباری باشه ها پیشنهادش بیشتر روی اونه
حتی از اون شب افتتاحیه که منو دید؟
بعد از اون دیگه در اینباره حرفی نزدیم.
متعجب سکوت کردم که اشکان گفت
باهاش حرف میزنم در مورد رفتن برادرت چیزی نمیگم همینکه پاپیش بزارن و ما نامزد بشیم برام کافیه
ممنون عزیزم
ارتباط را قطع کردم . دل نگران از اتفاقات اخیر بودم. از اینکه اشکان میخواست رفتن سینا را نگوید امامن به پدرش گفته بودم.
محال بود ایرج خان که با من اینطور مهربان بود با ازدواج ما مخالفت کند .
پس چرا اشکان چنین حرفی را به من زده بود.
#پارت27
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی به ایرج شک کردم. ایکاش قبل از اینکه موضوع را به ایرج بگم به خود اشکان میگفتم
ایکاش مدارکم را برایش نفرستاده بودم. اخه فوت نامه پدرم چه ربطی به وام داشت .
ولوله به جانم افتاد حرف اشکان ته دلم را خالی کرده بود.
با امدن فریبا به خانه انگار قوت قلب گرفتم.
جلو رفتم و گفتم
تو رفته بودی کافه اشکان؟
با لبخند گفت
اره بهت گفت؟
ای کاش به من میگفتی
چطور مگه؟
من کاری داشتم میخواستم از کافه بیام گفتم تو زنگ زدی کارم داری ابرو حیثیتم جلوی اشکان رفت
فریبا با قهقهه خنده گفت
وای...چه جوابی دادی؟
سرتاسف تکان دادم و او گفت
گفتم دامادمون کافه زده برم تبریک بگم
سکوت کردم. دلم میخواست از مسائلی که ایرج راجع به گذشته مامان حرف زده بود صحبت کنم برای همین گفتم
فریبا
درحالیکه به طرف اشپزخانه میرفت گفت
جانم
تو از گذشته مامان چیزی میدونی؟
گذشته مامان؟
خیلی دلم میخواد بدونم با بابا چطور اشنا شدن و ازدواج کردن
فریبا پوزخندی زدو گفت
چه حرفهایی میزنی ها
تو میدونی؟
من از مامان پرسیده بودم .بهم گفت
بابای من و بابای کیوان تو مسجد همو دیده بودن و باهم قول و قرار گذاشتن یه روزم اومد گفت فردا عروسیته منم خوشحال شدم که فردا قراره عروس بشم. صبحش ارایشگر اومد منو ارا ویرا کرد یه لباس عروس هم از همسایه ها گرفتند تنم کردن یه قیمه هم بار گذاشتن. و من شدم عروس. سرسفره عقداز زیر چادر یواشکی نگاه میکردم ببینم شوهرم کیه. از تو اینه روبروم دیدم شوهرم کیوانه خوشحال شدم.
یعنی قبل ازدواج بابارو یا کس دیگرو دوست نداشته؟
#پارت28
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نه بابا. دختر بچه یازده ساله رو شوهر دادن اون کی وقت کرده عاشقی کنه ؟
تو مطمئنی؟
شوهرش دادن. حالا چی شده تو به فکر اینها افتادی؟
هیچی همینطوری پرسیدم.
احساسم این بود که فریبا هم چیزی ازگذشته نمیداند.
دلشوره گرفته بودم نکند حرفهای ایرج دروغ باشد. من هم که مدارکم را به دستش داده بودم.
باید هرطور شده به خاله عطیه زنگ بزنم. برخاستم و به اتاق خوابم رفتم.
تلفنم را برداشتم و تماس تصویری با فرزانه برقرار کردم کمی بعد فرزانه ارتباط را وصل کردو گفت
جانم
سلام عزیزم خوبی؟
ممنونم تو خوبی؟
مرسی چه خبرها
چه عجب یادی از ما کردی. فریبا و سینا مرتب احوالپرسی میکنند اما تو سالی یه بارم زنگ نمیزدی چی شده؟
دلتنگتون شدم خواستم یه حالی بپرسم کار بدی کردم؟
نه خیلی هم کارخوبی کردی.ولی یکم برام عجیب بود
منم گرفتارم بخدا. سرکار میرم از صبح تا شب درگیرم.
کارت چیه؟ مطابق با رشته تحصیلیته؟
نه گلم من طراحی خوندم. کارم اپراطور یه شرکت حسابداریه
حالا چرا اینهمه نامربوط ؟
بازار کار رشته تحصیلی خودم زیاد داغ نیست کاری که پیدا کردم این بوده
که اینطور
خاله چطوره؟
خاله هم خوبه
میتونم باهاش حرف بزنم
من اومدم مسافرت پیش مامان نیستم
ای بابا یعنی خاله تنهاست؟
#پارت29
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نه تنها نیست براش پرستار گرفتم
فرزاد کجاست؟ اونم خونه نیست بهش زنگ بزنم ؟
میگم چرا از ما خبر نمیگیری میگی گرفتارم فرزاد سه ماهه ازدواج کرده رفته کویت زندگی میکنه
متعجب گفتم
واقعا؟
بله خانم خانم ها. یادته چقدر مامانم خاستگاریت کرد ناز میکردی من دوست ندارم از ایران برم.
سکوت کردم. ان روزها باورم نمیشد فروغ و سینا هم بخواهند از ایران بروند و من تنهابمانم دل خوش به حضور انهابودم. بعلاوه الان اشکان در زندگی م است کسی که عاشقانه میخواهمش
فررانه گفت
حالا چطور یاد مادرم افتادی؟
خواستم حالشو بپرسم .
شمارشو بهت میدم اما بعید میبینم جواب بده
چطور مگه؟
غریب و جواب نمیده من هفته دیگه میرم خانه اونموقع زنگ بزن
باشه عزیزم.
ارتباط را قطع کردم صدای زنگ خانه رشته افکارم را برید کمی بعد فریبا سراسیمه وارد اتاق شدو گفت
فروغ بجنب
چی شده؟
عمه با امیر اومدن خونمون
متعجب گفتم
چی؟
زود باش. گل و شیرینی هم دارند.
مبهوت به فریبا نگاه کردم برخاستم روسری م را پوشیدم از اتاق خارج شدم. عمه و قول بی شاخ و دمش امیر روی کاناپه هانشسته بودند سلام کردم . هردو پاسخم را گفتند فریبا با یک سینی چای امد من همنشستم .
نگاهی به امیر انداختم قدی فوق العاده بلند و هیکلی درشت و اندام ورزیده ایی داشت.
روی گردنش نوشته ایی انگلیسی خالکوبی کرده بود .
تی شرت گشاد مشکی رنگی به همراه شلوار لی پایش کرده بود دو انگشتر با نگین های بزرگ هم در دست داشت.
نمیدانم امیر واقعا اینقدر کریح بود یا من از او بدم می امد.
عمه گفت
خوب فروغ جان خوبی؟ چه خبر؟
باید از نبود سینا استفاده میکردم و هرطور شده اب پاکی را روی دست این اراذل اوباش میریختم. تا دمش را بگذارد روی کولش و برود.
لبخندی زدم و گفتم
فریبا که میخواد بره ارمنستان. سیناهم گویا یه سوسن خاتم پیداکرده با اون قراره بره ترکیه. منم یه هم دانشگاهی داشتم ازم خاستگاری کرده بهش جواب مثبت دادم.
لبخند عمه جمع شد و اخم روی ابروهای امیر افتاد من برای کنده شدن بیشتردلش گفتم
باهم یکم حرف زدیم چند سری بیرون رفتیم منم ازش خوشم اومد دوستش دارم. یکم بعد قراره بیاد خاستگاریم.
امیر سکوتش را شکست و گفت
ببین جوجه . به من میگن امیر سردار ...میدونی یعنی چی؟
مصمم و بااراده گفتم
یعنی با کارهایی که میکنی اخرهم سرت بالای دار
نشده هنوز امیر سردار چیزی و بخواد و نشه . مراقب حرف زدن هات باش که بعدا تاوانش و پس ندی
#پارت30
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پوزخندی زدم و گفتم
پس برای اولین بار داره یه اتفاق باور نکردنی تو زندگیت میفته یه چیزی و بخوای و نشه
پوزخندی زدو گفت
خواهی دید
عمه برخاست و گفت
پاشو عزیزم بریم
امیر هم از جایش بلند شد من هم برخاستم تا مشایعتشان کنم که امیر نزدیکم امد تمام قد من وسط سینه پهنش بود با انگشتش به شانه م زدو گفت
البته از جسارتت خوشم اومد. کمتر کسی جرات مبکنه تو چشمهای امیر سرداری نگاه کنه چه برسه به اینکه بغبغو هم کنه. به اون جوجه فوکولی بگو تو گناهی نداری ولی زبون سرخ منه جغله داره سر سبز تورو به باد میده
پوزخندی زدم و گفتم
تهش هم میگم امضا از طرف قول مرحله اخر خوبه؟
پوزخندی زدو گفت
اینجا خونه هرکی جز داییم بود الان خاکش و با توبره میکشیدم.
اولا که اینجا خانه داییت نیست خونه سیناست درثانی توبرتو باخودت نیاوردی . نکته بعدی اینه که لنگ سه تا شماره ایی که بندازنت تو گونی و ببرنت یک یک صفر.
و نکته اخر این که اینقدر خودتو کوچیک نکن با مادرت اومدی اینجا سرتو خم کردی که ما به غلامی قبولت کنیم؟ نخیر از این خبرها نیست من حالم ازتو بهم میخوره. خودتم در حد من ندون تو باید بری قرچک ورامین دم زندان زنان وایسی یکی و بپسندی که در حد خودت باشه نه یه دختر تحصیلکرده
امیر خندبد لبش را گزید نگاهش را از من گرداند سپس انگشت اشاره ش را مقابلم تکاندو گفت
حرفهات و یادت بمونه
ازخاوه مان خارج شدند فریبا نفس پرصدایی کشیدو گفت
خوب بهش گفتی
دسته گلش را برداشتم دوان دوان به طرف در رفتم . اتومبیل شیک و گران قیمتش دقیقا مقابل در خانه مان بود و شیشه اش پایین دسته گل را روی شانه اش گذاشتم و گفتم
داشتی میرفتی یادت رفت دمتو بزاری رو کولت .
عمه گل را برداشت و گفت
نه مادرت اینقدر بی ادب بود نه بابات
#پارت31
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اتومبیل سینا که پارک شد امیر خواست در را باز کند که در محکم به شکم من خورد.
کمی جلو رفت سپس پیاده شد بازوی سینا را گرفت سینا مبهوت حرکت امیر مانده بود.
اورا به داخل خانه کشید. من و عمه هم هراسان وارد خانه شدیم امیر سینا را هل داد سینا به دیوار خورد و گفت
چی شده؟
تو که میدونی فروغ خاطرخواه کس دیگه ست بیجا کردی گفتی ما بیایم خاستگاری
سینا با اخم رو به من گفت
فروغ خاطر خواه کس دیگه ست؟
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
بله. خاطرخواه کس دیگریه
سینا دو قدم به طرفم امدو گفت
فروغ غلط کرده که خاطرخواه شده.
نگاهی به فریبا که به ما نگاه میکرد انداختم امیر ادامه داد
من بی هماهنگی و بی اجازه اینجا نبودم که فروغ هرچب از دهنش در اومد به من گفت.یه محل وقتی اسم من میاد خبردار وای می ایستند کسی جرات نداره تو چشمای من نگاه کنه اونوقت این جوجه ماشینی تو چشم من زل زده میگه کس دیگری و دوست داره
سینا رو به من با اخم گفت
اره فروغ؟
ترس جایز نبود اگر وا میداوم ممکن بود همینجا عقد امیر شوم و او مرا ببرد. تصور ازدواج با او لرز به جانم انداخت و گفتم
بله داداش من کس دیگری رو دوست دارم
#پارت32
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا جلو امد . نباید ترس بر من غلبه میکرد خیره در چشمانش ماندم و گفتم
یکی و خیلی دوست دارم که میخوام با اون ازدواج کنم.
دستش را که به طرف صورتم میامد را با دست دیگرم مهار کردم جیغ کشیدم و در خودم مچاله شدم فریبا هینی کشیدو جلو امدو گفت
چیکار میکنی سینا؟
سرم را از زیر دستانم بیرون اوردم و گفتم
من از این اراذل اوباش بدم میاد.
عمه بازوی امیر را گرفت و گفت
بیا بریم مادر . خودم برات دختر چهارده ساله میگیرم.
امیر خود را رهانیدو گفت
من رب و روب اونیکه دوستش داری و در میارم دودمانش و به باد میدم.
میری پیداش میکنی میگی چی؟
سینا مرا از کتفم هل دادو گفت
خفه شو فریبا
با جیغ رو به امیر گفتم
میری میگی تو و فروغ همو دوست دارید اما من میخوام مزاحم عشقتون بشم و با زور با کسی که از من متنفره ازدواج کنم؟
امیر خیره در چشمان من ماند رد اخمش روی پیشانی اش خط عمیقی بود که واقعا له جان من دلهره می انداخت.اما من نباید وا میدادم جیغ کشیدم و گفتم
به قول خودت بهت میگن امیر سرداری یه محل تا کمر جلوت خم میشن و جرات ندارن تو چشمت نگاه کنن . اینقدر خودت کوچیک نکن امیر خان. من نمیخوامت دوستت ندارم. محبت و عشق و از من گدایی نکن چون چیز درست حسابی به گدا نمیدن
امیر عربده ایی کشید و لگدی به جاکفشی زد جاکفشی محکم به دیوار خورد و هزار تکه شد سینا که پیدا بود ترسیده روبه من گفت
خفه میشی یا دهنتو پاره کنم؟ از خداتم باشه که امیر خان اومده خاستگاریت.
با جیغ رو به سینا گفتم
چیه؟ازش میترسی؟
سیلی سینا به صورتم مرا مبهوت کرد امیر دو گام به طرفم امدو گفت
اصلا راه نداره که من یه چیزو بخوام و نشه
پوزخندی زدم و او ادامه داد
من تا اینجا بیام و تو جوجه ماشینی بگی نه ومن برم؟
حالا میبینی
با حرص خندیدو گفت
حالا میبینی. میخوای همین الان بندازمت تو ماشین ببرمت؟
عمع کمی جلو امدو گفت
بیا بریم امیرم.
رو به عمه گفتم
این قول بچه رو تو زاییدی؟
امیر عربده کشان یقه سینا را گرفت و گفت
با مادر من. درست حرف بزن.
من و فروغ جیغ کشیدیم و امیر سینا را محکم به درکوباند عمه جلو رفت و با عصبانیت گفت
امیر...میای بریم یا تنها برم؟
امیر سینا. را رها کرد و با عمه گورشان را گم کردند. به محض رفتنشان فریبا با اعتراض و عصبانیت گفت
#پارت33
خانه کاغذی🪴🪴🪴
برای چی به اینها اجازه دادی بیان خاستگاری فروغ
سینا کنار دیوار نشست و گفت
اجازه دادم؟ امیر مگه از من اجازه گرفت؟ شماها فکر میکنید من دوست دارم فروغ و بدم به این اشغال؟ اونشب که رفتیم خانه عمه منو برده تو اتاق . یقه منو گرفته منو چسبونده به دیوار میگه
هرچی گفتم چشم میشنوم
گفتم چی شده؟
باید زن بگیرم نمیتونم در خونه هرکسی برم. یکی و میخوام که گذشته خودشو خانوادشو بلد باشم.
خوب به سلامتی کی هست؟
لپ های منو میکشه انگار با بچه دوساله حرف میزنه
ابجیت
بعد شانه های منو گرفته تکون میده میگه چشم بشنوم.
فریبا لب پله نشست و گفت
چه خاکی به سرمون بریزیم؟
من مصمم گفتم
من میدونم چه خاکی به سرش بریزم.
سینا گفت
توچرا حرف دهنتو نمیفهمی این چیزها چی بود بهش گفتی؟ سقف خونمون و میاره پایین ها
من ازش نمیترسم .میرم کلانتری و ....
سینا نزدیکم امدو گفت
خاک بر اون سر نفهمت کنند کلانتری با این جوره که اینطوری میتازونه. این کلانتری وخریده اگاهی و خریده قاضی و خریده که داره راست راست میگرده و هر غلطی دلش بخواد میکنه
همه میترسن و این حرف و میزنن کسی بر علیهش اقدامی نمیکنه اما امتحان میکنم
اره تو امتحان میکنی و تاوانش و من پس میدم. همین الان تو متلک به مادرش انداختی یقه منو گرفت
انتظار داری بشینم دست رو دست بگذارم تا زن این ارنعود بشم؟
نمیدونم چی کار کنم فروغ .
وارد خانه شدم. خدارو شکر که انچه از دستم بر امده بود را انجام داده بودم.
#پارت34
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تلفنم را برداشتم اشکان سه تماس بی پاسخ به من داشت شماره ش را گرفتم
جانم خانم خانم ها
سلام عزیزم خوبی؟
ممنونم تو خوبی؟
مرسی چه خبرها
خبر دارم . اونم چه خبری. خبرهای خوب و داغ
با اشتیاق گفتم
چی شده؟
اول اینکه دایی جلالم ازم مدارک خواسته منو ببره تو شرکت استخدامم کنه.
با خوشحالی گفتم
واقعا؟
اره عزیزم. دوم اینکه کافه از امروز صبح تا حالا شلوغ شده میزها رزرو شده
هرچه غم در دلم داشتم فراموش شدو گفتم
راست میگی؟
دعای تو در حقم گرفت
خیلی خوشحالم کردی . اما فکر میکنی کار کردن تو شرکت با داشتن کافه ...
مکثی کردم و گفتم
ازپس هردوش برمیای؟ بر میای؟
منم به دایی جلال همینو گفتم و اون گفت
باید یکی و بگذاری صبح تا بعد از ظهر کافه رو بگردونه . من به تو فکر کردم اینکارو برام میکنی؟
با ذوق گفتم
اره که خودم کمکت میکنم . با کمال میل
خیلی خوشحالم کردی
تو چیکار کردی؟ از خونتون چه خبر؟
ماجرا را از سیر تا پیاز برای اشکان تعریف کردم .
حرفهایم که تمام شد اشکان گفت
مثلا این پسر عمه ت چه خریه که داداشت اینقدر ازش حساب میبره؟
تو نمیشناسیش اشکان. معلوم نیست شغل و کارو بارش چیه؟ فقط تو کار خلافه. اراذل اوباشه. اهل شرو دعواست از هیچ کس هم ترس نداره من به سینا گفتم میرم کلانتری سینا میگه این همه رو خریده
ازش نترس. اگر مزاحمت شد خودم کمکت میکنم ازش شکایت کنی
خوشحال شدم و گفتم
واقعا؟
اره عزیزم. خیالت راحت باشه
#پارت35
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خوشحال و مسرور ازاینکه پرونده امیر را برای همیشه بسته بودم از اتاقم خارج شدم. سینا و فریبا در پذیرایی نشسته بودند سینا با دیدن من گفت
این چرندیات و که من یکی دیگه رو دوست دارم چرا گفتی؟
خیره به سینا ماندم هم حیا و هم ترس مانع شد که بگویم چرند نیست و واقعا او را دوست دارم.
صدای زنگ در خانه بلند شد. فریبا برخاست در را گشود با شنیدن صدای عمه ضربان قلبم بالا رفت .
سینا متعجب گفت
عمه زهراست؟
سرتایید تکان دادم. عمه وارد شد به او سلام دادم. سینا به پایش برخاست عمه رو به سینا گفت
تو چرا به من گفتی فروغ با مسئله خاستگاری مخالفت نداره؟
سینا گفت
من نمیدونستم اینطوری میشه.
من الان چه خاکی به سرم بریزم؟ از اونموقع که از اینجا رفتیم دارم التماسش میکنم که فروغ به درد تو نمیخوره گوشش بدهکار نیست که نیست میگه الا و بلا باید اون و بگیرم.
رو به سینا گفتم
تو از طرف من اعلام موافقت کردی؟
من گفتم بیایین صحبت کنیم.
عمه به طرفم امد مرا در اغوش گرفت و گفت
الهی من دورت بگردم خوب جسارت کردی و جواب امیرو دادی ولی چه کنم که اون بدپیله تر از این حرفهاست.
من زن اون نمیشم
به خاک بابات قسم من اگر میدونستم تو دلت با امیر نیست از اول قبول نمیکردم پا پیش بگذارم. الانم به امیر گفتم
واسه زندگی عشق و علاقه خیلی مهمه فروغ دلش با تو نیست توهم براش وقت نگذار یه عمر با اکراه زندگی کردن نه واسه تو خوبه نه واسه فروغ ولی امیر مرغش یه پا داره
با خودم گفتم
مرغ امیر بی پا هم بشه من زن اون نمیشم.
#پارت36
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه مرا بوسیدو گفت
اومدم بهتون بگم سفت و سخت سر نه گفتنتون بمونید من نمیزارم امیر اذیتتون کنه. من باید برم بهانه کردم با اژانس اومدم پیشتون
رو به من ادامه داد
تو هم اینقدرباامیر کل کل نکن دخترم
چشم عمه
رو به سینا گفت
اگر امیرو نمیخواد صلاح نیست بیاد تو خونه ما یه فکردیگری برای فروغ بکن.
انگار تمام مشکلاتم یکجا حل شده بود. خوشحال شدم عمه گفت
من دوست دارم فروغ عروسم بشه ولی به شرطی که خودش دوست داشته باشه
خداحافظی کرد و خانه مان را ترک نمود.
حال خوبم اشتهایم را باز کرده بود بهاشپزخانه رفتم و بساط ماکارانی را بر پا کردم.
سرمیز شام که نشستیم . سینا رو به فریبا گفت
من باید از ایران برم. با اتفاقاتی که افتاد فروغ نمیتووه خانه عمه بره. بنظرت چیکار کنیم؟
نمیتونی رفتنت را کنسل کنی؟
نه به سوسن قول دادم کارهامونو تو ترکیه انجام دادیم. باید حتما برم.
فروغم ببر.
نمیشه که......؟ببرم بگم چی؟ من خودم دارم میرم سرسفره دیگران یکی و هم ببرم؟
#پارت37
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به سینا گفتم
به اندازه جهیزیه م به من پول بده من یه خانه رهن کنم تا هروقت خواستم ازدواج کنم اون پول و....
سینا اخمی کردو گفت
نخیر. اصلا چنین چیزی نمیشه. با اتفاقاتی که افتاد خونه عمه نمیتونی بری یا با من میای ترکیه و پیش خاله عطیه میمونی یا میری خانه عمو ؟
کدام عمو؟ عمویی که خودش فلجه و ویلچر نشینه؟ به نظرت زنعمو منو میپذیره؟
مادام العمر که نیست کوتاهه تا تکلیفت معلوم بشه
با خواهش وتمناگفتم
تو مگه قرار نیست به من جهیزیه بدی اون پول و ....
من قبول نمیکنم تو خونه مجردی داشته باشی
فریبا گفت
خوب نمیشه که سینا رفتنتو عقب بنداز
اینده و زندگیمو خراب کنم؟ بسنیست چند ساله دارم جور شماها رو میکشم؟
من گفتم
طبق وصیت بابا تو باید تا سرو سامان گرفتن ما این خونه رو نگه داری حق نداری منو اواره کنی به خاطر خودت
بحث بی مورد وسط نکش من واسه باباو مامان خرج کردم اونها در عوض به من خونه دادن.
فریبا گفت
من با این حرفها کار ندارم غیرتت کجا رفته؟ خاله عطیه و عمو باید خواهرتو نگه دارن؟
سینا اخمی کردو گفت
به امیر گفتی کس دیگری رو دوست داری؟
رنگ از رخسارم پرید دست و پایم را گم کردم و گفتم
نه من اونطوری گفتم که بهش بر بخوره بره
#پارت37
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به سینا گفتم
به اندازه جهیزیه م به من پول بده من یه خانه رهن کنم تا هروقت خواستم ازدواج کنم اون پول و....
سینا اخمی کردو گفت
نخیر. اصلا چنین چیزی نمیشه. با اتفاقاتی که افتاد خونه عمه نمیتونی بری یا با من میای ترکیه و پیش خاله عطیه میمونی یا میری خانه عمو ؟
کدام عمو؟ عمویی که خودش فلجه و ویلچر نشینه؟ به نظرت زنعمو منو میپذیره؟
مادام العمر که نیست کوتاهه تا تکلیفت معلوم بشه
با خواهش وتمناگفتم
تو مگه قرار نیست به من جهیزیه بدی اون پول و ....
من قبول نمیکنم تو خونه مجردی داشته باشی
فریبا گفت
خوب نمیشه که سینا رفتنتو عقب بنداز
اینده و زندگیمو خراب کنم؟ بسنیست چند ساله دارم جور شماها رو میکشم؟
من گفتم
طبق وصیت بابا تو باید تا سرو سامان گرفتن ما این خونه رو نگه داری حق نداری منو اواره کنی به خاطر خودت
بحث بی مورد وسط نکش من واسه باباو مامان خرج کردم اونها در عوض به من خونه دادن.
فریبا گفت
من با این حرفها کار ندارم غیرتت کجا رفته؟ خاله عطیه و عمو باید خواهرتو نگه دارن؟
سینا اخمی کردو گفت
به امیر گفتی کس دیگری رو دوست داری؟
رنگ از رخسارم پرید دست و پایم را گم کردم و گفتم
نه من اونطوری گفتم که بهش بر بخوره بره