#پارت356
خانه کاغذی🪴🪴🪴
موس را رها کرد به طرف من چرخید طوری نگاهم کرد که نفسم گرفت کمی به من خیره ماندو من در حالیکه گوشه لبم را میگزیدم . به این فکر میکردم که ذهنش را درگیر کنم مانیتور را نگاه نکند که ببیند من اثارضربات کمربندش را به نازنین نشان دادم و مسئله فقط همین طراحی کردنم باشد. زیر چشمی مانیتور را نگاه کردم خوشبختانه صحنه جاساز کردن پول رد شد. گوشه لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید.
همچنان با همان نگاه وحشتناکش به من زل زده بود. انگار که داشت تصمیم میگرفت چه بلایی برسرم بیاورد.
نگاهش را از من گرفت و به زمین دوخت . به میز تکیه کرده بود و دستهایش را مشت میکرد و باز مینمود ال ای دی را نگاه کردم خوشبختانه ان صحنه هم گذشت و رد شد. سرش را بالا اورد و رو به من گفت
اونسری که صیغه نامه رو اینجا قایم کرده بودی.
اشاره ایی به دوربین کردو گفت
اینو نگه داشته بودم. فکر کنی اینجا دوربین نداره ببینم چند بار دیگه چنین غلطی و میکنی .
نگاهم را از او گرفتم صدایش را کلفت کردو گفت
الان چه جوابی داری که بدی؟
ارام گفتم
هیچی
صدایش را بالا بردو گفت
سطح لیاقتت و میبینی چقدر پایینه ؟ دیروز میگی شاید تو هیچ وقت نخوای به من اعتماد کنی . تو میزاری من بهت اعتماد کنم فروغ؟ چند دفعه راجع به این مسئله حرف زدیم و هربار من بهت گفتم نه؟
جلوتر امدو گفت
سرتو بگیر بالا منو نگاه کن.
با ترس و لرز سرم را بالا اوردم امیر در یک قدمی من ایستاده بود. ارام گفتم
ببخشید.
چرا اینکارو کردی؟
با صدایی لرزان گفتم
نازنین خیلی اصرار کرد گفت کارم لنگ مونده داره ابروم میره فقط این یه بارو انجامش بده . خیلی بهش گفتم نه اما اون اینقدر اصرار کرد که من تورو در بایستی موندم.
کمی سکوت کردو گفت
راه بیفت برو
با ترس و لرز گفتم
کجا؟
صدایش را بالا بردو گفت
سرقبر من. بریم تمرین کنیم.
از مقابلش گذشتم نفس راحتی کشیدم خدارو شکر که بخیر گذشت. به زیر زمین رفتیم . طبق برنامه هرروز نرمش را شروع کردیم . در چهره امیر اخمی عمیق بود که من از شدت استرسم هرکار میگفت انجام میدادم. فقط خدا خدا میکردم که بگوید شنا یا دراز نشستت و برو. قصد مبارزه با من را نداشته باشد. نرمش که تمام شد مقابلم ایستادو گفت
پونصدتا شنا؟ دراز نشست ؟ یا مبارزه؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
دراز نشست.
بشین زمین شروع کن
با احتیاط گفتم
پونصدتا؟
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
نمیخوای روتو کم کنی؟
سریع نشستم و گفتم
خیلی خوب . پونصدتا
صدایش را کلفت کردو گفت
بدون استراحت
لبم را گزیدم و گفتم
باشه
مثل عزرائیل بالای سرم ایستاده بود و میشمرد تا صدو هفتادو خورده ایی رفتم درد عمیقی در شکمم پیچیدزانوانم را بقل کردم و با ناله گفتم
یه لحظه وایسا
با لگد نسبتا محکم به کنار زانویم کوبیدو گفت
برو
پایم را جمع کردم و گفتم
نمیتونم. دلم درد گرفت
سرتایید تکان دادو گفت
نمیتونی.
دستش را به طرفم دراز کردو گفت
بلند شو.
برخاستم به طرف کمد وسیله هایش رفت قلبم تالاپ و تولوپ میکرد دو عددضربه گیر ساق بند اورد گفت
اینهارو ببند به دستت.مبارزه میکنیم.
با ترس گفتم
همون دراز و نشست و میرم.
نه اونو نمیتونی بری ببند به دستت.
دستانم را پشنم گرفتم و گفتم
میتونم. بخدا میتونم.
ضربه گیرهارا جلویم تکاندو گفت
این یه ارفاق در حقته ها نگیری می اندازمش کنار و همینجوری مبارزه میکنیم ها
بغض راه گلویم را بست ضربه گیرهارا از او گرفتم و به دستم بستم و طوری مظلومانه که دلش به رحم بیاید گفتم
یواش ها باشه
دستانم را مقابل صورتم به حالت دفاع گرفتم و مبارزه شروع شد. هرچند از من عصبی بود اما متوجه بودم که نه سرعتش واقعی است و نه قدرتش. اما همین قدرت کنترل شده اش هم خیلی زیاد بود و من تابم کم. استخوانهای دستم داخل ضربه گیر در حال شکستن بودند.لحظه ایی ایستادو گفت
افرین ببین چقدر پیشرفت کردی. هم محکم ایستادی هم گاردت بسته ست. اما از حمله میترسی
نمیترسم تو اجازه حمله کردن نمیدی تند تند داری میزنی
حریف وای نمیایسته که تو هم بزنی . باید ریسک کنی یه لحظه قید دفاع و بزنی و حمله کنی . بعد که حمله کردی اینقدر سرعتت بالا باشه که اون مجال حمله نداشته باشه.
خواستم ناقافل به اون مشت بزنم با دفاعش دستم را رد کرد دوسه قدم عقب رفتم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
ای دستم.
امیر جلو امدو گفت
چی شد فروغ؟
پنجه دستم را لای دوتا پاهایم گذاشتم و با هق هق گریه روی زمین نشستم و گفتم
دستم شکست
جلو امدو گفت
ببینم
مقابلم نشست دستم را از لای پایم در اوردمنگاهی به دستم کردو گفت
نه نشکسته
خواست دستم را بگیرد جیغ کشیدم و گفتم
بهش دست نزن.
صبر کن میخوام ببینم چی شده؟
نمیخوام ببینی. ولم کن به من دست نزن.
یه لحظه ساکت.
دستم را در دستش گرفت ناله ایی کردم و گفتم
ولش کن امیر دارم از درد میمیرم.
#پارت357
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لحظه ایی دستم را فشرد و پیچاند. عربده ایی زدم و اوهمچنان دستم را نگه داشته بود به صورتش نگاه کردم از درد نفس هم نمیکشیدم. امیر گفت
در رفته بود فروغ یه کم تحمل کن .
فشار نده
یکم تحمل کن فشارندم به جون خودت جا نمیفته
خودش برخاست و گفت
پاشو
با هزار زحمت برخاستم اشک مانند باران از چشمانم میچکیدو گفتم
چقدر بگم من از اینکار بدم میاد. چقدر بگم من حریف مبارزه تو نیستم.
خودت زدی . من فقط دفاع کردم.
امیر من اینهما توان بدنی ندارم. من استخونهام تو مبارزه با تو میشکنه چرا دست از سرم برنمیداری. دلم نمیخواد ورزش کنم. باید حتما یه بلایی سرم بیاد تا ولم کنی؟
ضربه گیر را باز کردو گفت
تو بیشتر ترسیدی
باعصبانیت گفتم
ترسیدم ؟ از درد نمیتونم نفس بکشم.
بشین اینجا.
الان چرا داری فشار میدی
برای اینکه سرجاش بمونه .
نشستم امیر از داخل کمدش اتل و باند کشی در اوردو گفت
تو چقدر نازک نارنجی هستی وسط مبارزه پیش میاد ادم دستش در میره خودش باید بلد باشه جا بندازه و مبارزه رو ادامه بده
صدایم را بالا بردم و گفتم
به چه زبونی بگم نمیخوام بجنگم. نمیخوام مبارزه کنم.
با خونسردی گفت
غلط میکنی. باید یه کیک بوکسینگ کار حرفه ایی بشی.
دستم را بست و یک عدد ابمیوه برایم اورد و گفت
بخور. درد فشارت و انداخته
اب میوه را خوردم به چشمانش نگاه کردم امیر با لبخند گفت
خوبی؟
با حرص پاسخ دادم
اره. خیلی خوبم. تاحالا اینهمه خوب نبودم.
خدارو شکر . پاشو ضربات پا تمرین کن
شکه شدم و گفتم
چی؟
دست و پا به هم ربط ندارن
برخاستم به طرف راه پله رفتم و گفتم
نمیتونم. میخوام برم.
سدراهم نشد به خانه امدم دستم به شدت درد میکرد. روی کاناپه دراز کشیدم. و اتفاقات را مرور کردم. خدارو شکر که فهمید من برای نازنین طراحی کردم و تمام شد .
در را باز کرد وارد خانه شدو گفت
کجایی؟
اینجا دراز کشیدم.
اینقدر نازک نارنجی نباش فروغ
از اورو گرداندم و گفتم
من دیگه با تو مبارزه نمیکنم.
خندیدو گفت
حالا خوبه خودت زدی اگر من زده بودم الان هزار تا اتهامم بهم میزدی که تلافی کردی اره؟
نشستم امیر هم کنارم نشست . کمی بالاتر از جای در رفتگی م را شروع به ماساژ دادن کرد. درد دستم با ماساژ او کمتر میشد. کمی بعد گفت
اگر مشتت و محکم نگیری این اتفاق میفته. باید با تمام قدرتت دستت و مشت کنی طوریکه فشار رو تا توی بازوت حس کنی.
به او نگاه کردم و حرفی نزدم.
#پارت50
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از زبان عسل
وارد حیاط شدیم در ماشین را باز کردم و پیاده شدم فرهاد هم پیاده شدقلبم تند میتپید زانوهایم سست بود نفس نفس میزدم فرهاد چپ چپ نگاهم میکرد با اخم گفت
_ راه بیفت
بدنبالش راه افتادم وارد خانه شدیم .کتش را در اورد و سپس رو به من ایستاد خیره در چشمانش ملتمسانه گفتم
_قول میدم دیگه تکرار نشه.
مرا از سرشانه ام هل داد محکم به دیوار خوردم فرهاد ادامه داد
_بعد فرارت از فروشگاهم همینو گفتی.
_ببین اقا فرهاد ،من دیگه نای کتک خوردن ندارم ، تمام بدنم کبوده و درد میکنه، بابت کار دیروزم معذرت میخوام، شکر اضافه خوردم ،دیگه تکرار نمیشه. ببخشید
دلسوزی را درچشمان فرهاد خواندم
خودش را کنار کشید به اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم از حقارت خودم اشک میریختم صدای نزدیک فرهاد قلبم را لرزاند تحکمی صحبت میکرد
_گریه نکن.
سرم را بالا اوردمدر دو قدمی من ایستاده بود
_از این به بعد بدون اجازه من اب نمیخوری فهمیدی؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _بله فهمیدم
_هیچ چیزی رو از من مخفی نمی کنی فهمیدی؟
_بله
_اون موهای بی صاحبتو جلوی مردهای غریبه جمع میکنی
_چشم
_میشی یه زن خونه دارکارهای خونه با توإ ، شام ،نهار همه با توإ
_بله چشم
_و این موضوع را قبول میکنی که زن منی.
چشمانم را بستم خاطره تلخ ان روز برایم زنده شد ، اشک ناخواسته از چشمانم جاری شد فرهاد تکرار کرد
_فهمیدی؟
به ناچارگفتم
_بله
_زن کی هستی؟
_شما
_الان بلند شو لباسهاتو در بیار نهار درست کن
با استرس برخاستم تمام قد من تا بازوهایش بود
ارام گفتم
_اخه من بلد نیستم
_برو یاد بگیر
_از کی یاد بگیرم؟
فرهاد فکری کردو گفت
_ برو یه چیزی درست کن دیگه
#پارت51
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
وارد اشپزخانه شدم هنوز انجا بهم ریخته بود مرتب کردم و ماکارانی را اماده کردم با صدای بالا پایین شدن دستگیره هینی کشیدم فرهاد گفت
_چیه؟
_یه نفر میخواد بیاد توخونه مثل اینکه در قفله
فرهاد برخاست کلید را گرداند با صدای شهرام نفس راحتی کشیدم
_,تو چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟ نگرانت شدم
_گوشیمو سایلنت کردم
وارد خانه شد من ارام سلام کردم
شهرام کمی مرا ورانداز کردو گفت
_سلام، چیکار داری میکنی؟
_آشپزی
لبخند روی لبهای شهرام نشست نگاهی به فرهاد انداختم با اخمی غلیظ مرا نگاه میکرد ترس وجودم را گرفت شهرام به سمت نشیمن رفت فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت
_مگه نیم ساعت پیش بهت نگفتم جلوی مردهای غریبه موهاتو جمع کن ؟
-ارام موهایم که پشت سرم ساده جمع کرده بودم را در دستم گرفتم و گفتم
-حواسم نبود.
سپس وارد اتاق خواب شدم روسری ام را برداشتم و پوشیدم به اشپزخانه رفتم دو عدد چای ریختم و مقابل ان دو نهادم سریع به اشپز خانه باز گشتم فرهاد گفت
_سه دنگ دیگه رو گذاشته واسه فروش
خوب بخرش
_با چه پولی همون چک تو راهم به بدبختی دارم جور میکنم
فکری کردو ادامه داد
_خونه رو بفروشم
_ کجا زندگی کنی؟
_اجاره میکنم.
_تو متاهلی زنت سال به سال اذیت میشه
فرهاد نگاهی به من انداخت سپس رو به شهرام گفت
_تو بخر
_من هم اوضاعم خرابه
_خونتو بفروش برو طبقه بالا زندگی کن
_پول خونه من اندازه خرید یه دنگش میشه بعد هم مرجان قبول نمیکنه بیاد اینجا
_چرا؟
_ولش کن صلاح نیست
_نمیخوام غریبه اونجارو بخره
_بگو عمه ارزو بیاد بخره اون الان تو پول غرقه
فرهاد فکری کردو گفت
_نه عمه تو مخیه ، بیا و رضایت بده خونه هامونو بفروشیم بریم اونجا رو بخریم از این قشنگ ترش رو میخریم بخدا ، یه دو واحده هم رهن میکنیم توش زندگی کنیم تا بعد بخریم
_مرجان رضایت نمیده
_حالا تو باهاش صحبت کن
_باشه چشم
_مطب فایده ایی برات نداره
شهرام ساکت شد فرهاد بلند گفت
_غذا چی شد ؟
ارام گفتم
_ امادس
وارد اشپزخانه شدند میز را چیدم با استرس یک قاشق از غذا را خوردم خدای من چقدر بی نمک بود ، فرهاد نمک دان را برداشت کمی به غذا نمک زد با استرس به او خیره بودم نمیدانستم ممکنه چه برخوردی باهام بکنه، اما هیچ نگفت و غذایش را خورد شهرام اصلا به روی خودش نیاورد که غذا نمک ندارد ،بعد از صرف غذا فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
-دستت درد نکنه
چشمانم از حیرت گرد شد داره از من تشکر میکنه ؟
شهرام یک لیوان اب خورد و گفت
_خیلی عالی بود عسل ممنون .
_نوش جان .
شهرام با ذوق گفت
_ موافقید شب بریم پارک؟
نگاهی به من انداخت من به فرهاد نگاه کردم و فرهاد ارام گفت
_نه
_چرا؟ خوش میگذره . بریم یکم حال و هوامون عوض بشه
_بعدا میریم
_چرا مخالفی؟
فرهاد برخاست و از اشپزخانه خارج شد
#پارت52
صدایشان را میشنیدم شهرام گفت
_روحیتون عوض میشه
_سرو صورتش و ببین چه شکلیه؟ همه جاش کبوده.
_میگم مرجان بیاد یه ذره ارایشش کنه معلوم نباشه
فرهاد با قاطعیت گفت
_نخیر ، صبر میکنیم خوب میشه، عسل به هیچ عنوان حق نداره ارایش کنه.
شهرام پوزخندی زد و گفت
_هرچی ستاره ادم حسابت نمیکرد تلافیش سر این در میاد ، اره؟
_نخیر، ستاره با عسل فرق داشت.
_چه فرقی؟
فرهاد مکثی کرد و گفت
_ با ده تا عمل زیبایی و یه خروار ارایش به قیافه کتک خورده این نمیرسه
شهرام خندید، مکثی کردو گفت
_یه خورده هواشو داشته باش فرهاد
_کاری باهاش ندارم ، از خونه گذاشت رفت جایی که من نمیدونم کجا ، رفتم اونجا برش گردوندم اوردم خونه فقط بهش گفتم دیگه تکرار نشه همین.
_منظورم چیز دیگه س
_مثلا چی؟
_خیلی ازت میترسه ، همش استرس داره.اینهمه استرس مریضش میکنه
فرهاد سرش را به علامت رضایت تکان دادو گفت
_همینطوری خوبه،
_مثلا اون که بقول تو ادم حسابم نمیکرد خوب بود؟
_نه اینطوری نه اونطوری، تعادل را برقرار کن
_از صبح ستاره منو بسته به زنگ و پیامک
_چی میگه؟
_تهدید میکنه و فحش میده ، گوشیمو سایلنت کردم انداختم تو کیفم.
_خودش بیخیال میشه
_یه چیزی بهت بگم قول میدی نگی من که بهت گفته بودم؟
_چیه از دستش راحت شدی ؟
فرهاد سر مثبت تکان دادو گفت
_ درسته عسل ده سال از من کوچکتره، درسته از روزی که دیدمش همش جنگ و دعوا بوده، همش استرس داشتم اما از صبح که رفتم دنبالش و اومدیم خونه ارامش بهم برگشته ، ارامش چیزی بود که من تو این شش ماه اصلا باستاره نداشتم.یاد حرفها و حرکتاش میفتم دلم میخواد برم بکشمش
_خدارو شکر کن که رفت فرهاد اون بدردت نمیخورد
سپس خندیدو گفت
_ بهت گفته بودم.
فرهاد هم خندید شهرام گفت
_حالا رضایت بده بریم پارک
_از مرجان و ریتا خجالت میکشم
_چه خجالتی؟
_بابت وضع ظاهرش
_اینقدر سخت نگیر پاشو برو لوازم ارایش بخر براش درستش کن
_نه ، اصلا شهرام حرفشم نزن، دیگه نمیتونم جمعش کنم یکی دو هفته دیگه میریم ایشالا
چند لحظه بعد شهرام از انجا رفت فرهاد روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست حوصله م سررفته بود وارد حیاط شدم و به سمت استخر رفتم کمی دور اب قدم زد حرفهای فرهاد مرا به فکر فروبرده بود نزدیک باغچه رفتم کمی به گلها نگاه کردم بهار بود و فصل رویش چقدر دوست داشتم اینجا هم مثل خانه عمه کمی سبزی وگل و گیاه میکاشتم .اهی کشیدم و با خودم گفتم
ولی من اینجا نه بذر دارم نه تخمه چیو بکارم یاد حرف فرهاد توی مانتو فروشی افتادم اشک در چشمانم جمع شد وباخود گفتم
فکر کن من برم بهش بگم بیا بریم تخمه سبزی بخریم ، هم مسخره م میکنه و بهم میگه دهاتی هستی ، هم کنایه میزنه که دستت جلوی من درازه، اگر راضی بشه منو ببره خونه عمه کتی کارتمو برمیدارم از پولهای عمه کتی واسه خودم همه چی میخرم.
#پارت53
غرق در افکارم بودم که فرهاد دوان دوان به حیاط امد با دیدنش ترسیده برخاستم و وسط حیاط رفتم مرا که دید با فریاد گفت
_کجایی تو؟
ترس تمام وجودم را گرفت نزدیکم امدو گفت
_کی بتو اجازه داد بیای تو حیاط؟
نزدیکم که شد ناخواسته یک قدم به عقب رفتم دستش را جلو اورد ناخواسته جیغی کشیدم و دستم را مقابل صورتم گرفتم فرهاد ساعد دستم را گرفت جای رد کمربندی که در خانه شهرام به دستم زده بود زخم بود و با این فشار به شدت میسوخت ناله ایی کردم وگفتم
_دستمو ول
فرهاد دستم را رهاکرد ارام دستم را گرفتم روی استینم چند قطره خون بود فرهاد صدایش را بالا بردو گفت
_ تو با اجازه کی اومدی تو حیاط ؟ نگفتم اب میخوای بخوری اجازه میگیری ؟ تا من خوابم رفت باز سرخود شدی؟
لحظه ایی ساکت شدو گفت
_اینجا چیکار میکردی ؟
سپس خشمش دو برابر شدو گفت
_چرا لال مونی گرفتی ؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
_نشسته بودم
_کی بهت اجازه داد بیای تو حیاط
ارام اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_حوصله م سر رفته بود
_پس چرا به من نگفتی حوصله ت سر رفته؟
برای سوالاتش پاسخی نداشتم واقعا از من چه انتظاری داشت با این اخلاق گندش برم بهش بگم من حوصله م سر رفته.
دستش را زیر چانه م گذاشت و گفت
_ با سکوتت عصبیم میکنی عسل
_اخه چی بگم؟
_چرا به من نگفتی حوصله ت سر رفته؟
مکثی کردم وگفتم
_ میشه شما بری تو و اجازه بدی من اینجا بمونم؟
فرهاد اخمی کردو گفت
_نخیر بیا برو تو ، هرچیزیت هم بود به خودم بگو
وارد خانه شدیم فرهاد گفت
_ لباس هاتو بپوش بریم بیرون. مانتو و شلواری که اونروز برات خریدم روی تخته
کمی این پا و اون پا کردم و ارام
گفتم
_میشه من نیام ؟
_مگه حوصله ت سر نرفته.
نه دیگه خوب شدم ، تنها برو
خیره در چشمانش ادامه دادم
_درها رو روی من قفل کنید، برید ،من خانه میمونم.
_من بخاطر تو میگم بریم بیرون روحیه ت عوض شه من که بیرون کاری ندارم.
_نه من دوست ندارم بیام
_خوب ،دلیلت چیه؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_دلیل ندارم
فرهاد با کلافگی گفت
_برو حاضر شو
_دوست ندارم بیام میرم تو اتاق خواب درو قفل کن من اونجا میمونم
صدای فرهاد بالا رفت و گفت
_ چه مرگته که نمیای؟
با صدای بلندش یکه خوردم و با صدای بغضی گفتم
_باشه الان حاضر میشم
وارد اتاق خواب شدم شلواری که فرهاد برایم خریده بود حداقل سه سایز به من بزرگ بود مانتو را پوشیدم هم گشاد بود و هم بی نهایت بلند استینش را تازدم فرهاد وارد اتاق خواب شد نگاهی به من انداخت و گفت
_چقدر بهت بزرگه،شلوارشو چرا نپوشیدی؟
_اونم بزرگه
دکمه های مانتو را باز کردم وگفتم
_من با همینی که تنمه میام.
_این مناسب نیست
_پس نمیام
فرهاد روی تخت نشست و به ارامی گفت
_پس بخاطر لباسات دوست نداشتی بیای بیرون؟
سرم را به علامت نه بالا انداختم وگفتم
_همین خوبه، مانتوی خودمم هست .
فرهاد فکری کردو گفت
_با من دوست نداری بیای بیرون؟
سرم رابه نشانه تایید تکان دادم
مظلومانه گفت
_چرا؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_ بریم دیگه من اماده م .
فرهاد از اتاق بیرون رفت یکطرف موهایم را روی زخم پیشانی ام سردادم سپس باقی اش را جمع کردم گونه سمت چپم کامل کبود بود
#پارت54
سوار ماشینش شدم ضبطش را روشن کرد و راه افتاد ، گوش به اهنگ سپردم .
اهنگ گلی بود همیشه عمه برایم این اهنگ را میگذاشت یاد عمه افتادم و دوباره بغض کردم به سختی جلوی چشمهایم را گرفتم که فرهاد گفت
_چته تو؟
در پی سکوت من گفت
_چرا بغض میکنی؟
لبخند زورکی زدم فرهاد پوزخندی زدو گفت
_چرا جواب منو نمیدی؟
از حرفها و کاراش عصبی بودم با حالت کلافگی گفتم
_میبینی که جواب نمیدم با من حرف نزن
فرهاد قیافه اش متعجب شدو گفت
_ زبون درازی نکن ها، تو اینه قیافتو دیدی؟ این کتک ها که خوردی،الانم سرو صورتت اینطوریه واسه سرخود بازیت و زبون درازیته اینطوری با من حرف بزنی خودت میدونی چی میشه.حالا مثل بچه ادم بگو چه مرگت شد بغض کردی؟
_یاد عمه م افتادم.
فرهاد سکوت کرد مقابل یک پاساژ ایستادو گفت
_پیاده شو چند تا لباس برات بخرم
من لباس نمیخوام
_کلا باید کتک بخوری تا حرف گوش کنی؟
_من لباس دارم یدونه این که تنمه، یدونه هم خودم تنم بود اومدم .
_اون مانتوت که بدرد همون دهتون میخوره اینم مناسب نیست پیاده شو
خودش پیاده شدو منم بدنبال او پیاده شدم و وارد یک فروشگاه شدیم ارام گفت
_خودت انتخاب کن
_شما ببین کدوم مناسبه و کدوم بدرد شهر میخوره همونو بخر
فرهاد چشم غره ایی به من رفت و گفت
_زبون درازی کن، بزار برسیم خونه حالتو اساسی جا میارم .
یک مانتو سورمه ایی انتخاب کردو گفت _برو اینو بپوش ببینم چطوریه
مانتو را پوشیدم در اتاق پرو را باز کردم فرهاد سراپایم را ورانداز کردو گفت
_خوبه؟
_نمیدونم هرطور شما میدونی
_به نظر خودت خوبه؟
در پی سکوت من چشم غره سنگینی بهم رفت و گفت
_ لال مونی نگیر دارم باهات حرف میزنم ، خوبه؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم فرهاد پوفی کردوبا تهدید گفت
_درستت میکنم، امشب بلایی به سرت در میارم که وقتی باهات حرف میزنم عین مونگولا منو نگاه نکنی، بزار برسیم خونه ادمت میکنم من دارم ملاحظه تورو میکنم نمیخوام بزنمت که کبودیات خوب شه، قیافت مثل ادم شه، تو داری سو استفاده میکنی و منو حرص میدی اره؟ برو درش بیار
از تهدیدش ترسیدم و با خودم گفتم
خدا بدادم برسه
مانتویم را در اوردم و از اتاق پرو خارج شدم فرهاد از شدت عصبانیت سیاه شده بود.نگاهش تنم را لرزاند چند مانتوی دیگر هم به همان سایز برایم برداشت و از فروشنده خواست شال و شلوارش راهم برایمان بگذارد کنارش ایستادم و با خودم گفتم یعنی از اینجا منو میبره خونه
نیمه نگاهی به او انداختم سرش را چرخاند و گفت
_چه مرگته
_ببخشید
_تا گیر،میفتی همینو میگی اره؟
اب دهانم را قورت دادم از سکوت خودم میترسیدم به دنبال حرف میگشتم فرهاد دوباره تکرار کرد
_ باز لال شدی؟
_خوب چی بگم؟
_بخوای حرف بزنی بلدی چی بگی ،خوب تیکه می اندازی ،خوب کنایه میزنی، من که سوال میپرسم لال میشی؟نه فهمیدی چطوری میشه منو حرص داد.
_من نمیخوام شمارو حرص بدم
#پارت55
فرهاد سکوت کرد، از مغازه که بیرون امدیم فرهاد کارتش را به سمتم گرفت و گفت
_ برو توی این مغازه برای خودت خرید کن
نگاهی به مغازه انداختم فرهاد گفت
_لباس راحتی برای خونه ، لباس زیر ،دامن شلوار هرچی دوست داشتی بخر باشه؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم
_مثل منگولا کله تکون نده
_باشه چشم
وارد مغازه شدم علا رغم میل باطنی ام و به اجبار برای خودم یک بلیز صورتی که دور یقه اش شکوفه های رنگارنگ داشت به همراه شلوارش خریدم از مغازه بیرون امدم فرهاد گفت
_ خریدی؟
_بله
کارت و فاکتور را به فرهاد دادم فرهاد با کلافگی گفت
_ یدونه؟
_بسمه اقا فرهاد ، یدونه هم دارم اینم که تنمه هست
_عسل برگرد برو داخل
سپس گوشه پرده را کنارزدو روبه خانم فروشنده گفت
_ببخشید خانم؟
خانم جوان گفت
_بله
_خانم منو راهنمایی کنید پنج شش دست لباس خانگی بهش بدید بقیه لباس های زنونه را هم خودتون براش بگذارید
صورتم از خجالت سرخ شد فرهاد پرده را انداخت خانم جوان گفت
ا_ز شوهرت خجالت میکشی؟چقدر سرخ شدی
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او ادامه داد
_تازه ازدواج کردید؟
_بله
_سرو صورتت چرا کبوده؟
_تصادف کردیم
_این چه مدل تصادفه؟
سپس اهی کشید مشماهارا پرکرد کارت فرهاد را کشید و گفت
_مبارکتون باشه
از مغازه خارج شدم فرهاد سیگار میکشید مشماها را از من گرفت وگفت _دیگه چیزی لازم نداری؟
_نه ممنون
_بریم بستنی بخوریم؟
در پی سکوتم گفت
_ ازت خواهش میکنم جواب منو بده
باشه بریم
وارد بستنی فروشی شدیم نگاهی به فرهاد انداختم و سریع سرم را چرخاندم
وقتی مهربون میشه چقدر خوبه.کاش همیشه همینطوری بود.
نگاهم را دوباره روی صورتش انداختم چهره اش هم بد نبود، یاد خانه عمو افتادم و لحظاتی که التماسش میکردم دوباره تنفر به سراغم امد
چطور تونست اینکارو با من بکنه؟هرچند که اگر این اتفاق نیفتاده بود الان اوضاع من بدتر میشد زندگی با پیرمرد شصت ساله ، حرفهای ننه طوبا ، اهانت های خاتون به مادرم
با صدای فرهاد به خودم امدم
_به چی داری فکر میکنی؟
از سکوت خودم میترسیدم پاسخی هم نداشتم که به او بدهم ارام گفتم
_هیچی
_بخور دیگه بستنیتو
بستنی را خوردم و به خانه رفتیم فرهاد کمد خالی را به من نشان دادو گفت _لباسهاتو بزار این تو
همه را مرتب کردم فرهاد گفت
_شامپو مناسب موهات برات گرفتم تو حمام گذاشتم اگر دوست داری برو دوش بگیر وارد حمام شدم شستن موهایم برایم سخت بود بخصوص اینکه دستانم هم درد میکرد با هر زحمتی بود دوش گرفتم و از حمام خارج شدم لباسی که خودم انتخاب کرده بودم را پوشیدم
وای خدای من این چقدر جذبه
فرهاد وارد اتاق شدسراپای مرا ورانداز کردو گفت
_ لباست چقدر قشنگه
موهایم درون حوله بود فرهاد گفت
_میخوای کمکت کنم موهاتو با سشوار خشک کنم؟
_نه ممنون خودم خشک میکنم
_هر جور راحتی
از اتاق خارج شد مرجان حدود سی سانت از موهایم را کوتاه کرده بود اما هم اکنون هم که تا زیر باسنم بود باز هم بلند بودو سنگین موهایم را خشک کردم سپس مرتب بافتم که فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_شام چی داریم
لبم را گزیدم و گفتم
_یادم نبود
سپس مضطرب برخاستم در حین خروج از اتاق فرهاد دستم را گرفت و گفت _اشکال نداره از بیرون سفارش میدم میارن
دستم را به ارامی کشیدم فرهاد گفت
_ تو چی میخوری؟
کمی فکر کردم فرهاد گفت
_باز من سوال پرسیدم تو لال مونی گرفتی؟
با دیدن اخمش یک گام به عقب رفتم _وگفتم هرچی شما بگی من همونو میخورم
_یعنی چی؟ نظرتو بگو
_من نظر ندارم
اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_ عسل من اعصاب درست و حسابی ندارم رو مخ من راه نرو
بدنبال راه فرار بودم ، ترس وجودم را گرفته بود .تندو سریع گفتم
_کوبیده
#پارت56
بعد از صرف شام فرهاد مشغول تماشای تلویزیون بودو من با دو کاناپه فاصله نشسته بودم و خمیازه میکشیدم ، سکوت را شکستم و گفتم
_اقا فرهاد ؟
فرهاد سرش را به سمتم چرخاند و گفت
_بله
_میشه من برم بخوابم ، خیلی خوابم میاد
فرهاد سری تکان داد اهی کشید و گفت
_ برو بخواب
روی تخت رفتم دراز کشیدم از شدت خستگی بلافاصله خوابم رفت
صبح شد چشمانم را که باز کردم با دیدن فرهاد کنار خودم خشکم زد قلبم هری پایین ریخت با استرس از جایم برخاستم و با خودم گفتم دیشب این کنار من خوابیده؟
از اتاق خارج شدم و چای گذاشتم صدای زنگ تلفن خانه بلند شد نمیدونستم که باید جواب بدهم یا نه
تلفن همینطور زنگ میخورد.فرهاد سراسیمه از اتاق خارج شد با دیدن من نفس راحتی کشیدو گفت
_ چرا تلفن را جواب نمیدی؟
ارام گفتم
_ سلام
نزدیک تلفن شدم ، ارتباط قطع شد فرهاد لگدی به پادری جمع شده جلودر زدو گفت
_تو که میبینی من خوابم این بی صاحبو جواب بده دیگه بیدارم کرد.
در پی سکوت من صدایش بالا رفت و گفت
_لالی؟ چرا هیچی نمیگی؟
همینطور که نزدیکم میشد گفت
_ مگه با تونیستم؟
من دستپاچه گفتم
_چی بگم خوب؟
چرا تلفن و جواب ندادی؟
_نمیدونستم که باید جواب بدم.
_تو خونه عمه ت تلفن زنگ میخورد چیکارش میکردید؟
_ترسیدم جواب بدم بعد بگی با اجازه کی به تلفن دست زدی.
فرهاد گوشی را چک کردوسپس شماره ایی راگرفتو گفت
_چه مرگته اول صبح زنگ زدی به من/ اره موبایلم خاموشه /بتو ربطی نداره/ اره همینه که تو میگی با عشقم خواب بودیم زنگ زدی بیدارشدیم مزاحممون شدی
از حرفهای فرهاد میشد فهمید که مخاطبش ستاره س
_خفه شو /مگه طلاق نخواستی طلاقتو دادم دیگه گورتو گم کن به من زنگ نزن
سپس تلفن را قطع کرد و سیمش را از پریز کشید نیمه نگاهی به من انداخت وگفت
_صبحونت امادس؟
_بله
یک ماه از زندگی کنار فرهاد گذشت زخم هایم همه التیام یافته بود سه دنگ کارخانه را مرجان با ارث پدری اش خریدو فرهاد شادمان از این موضوع از صبح تا بعد از ظهر سرکار بود در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم پشت خط سکوت بود
گوشی را قطع کردم دوباره زنگ خورد
گوشی را برداشتم و گفتم
_بله بفرمایید
اقای جوانی به گرمی گفت
_سلام ، عسل خانم چشم قشنگ
_شما؟
_من یه عاشقم ، من یه در بدرم ، حیف از تو نیست به این قشنگی زندانی شدی توی خونه بیا بیرون دنیارو بپات بریزم
_اقا مزاحم نشو من شوهر دارم
_منظورت از شوهر اون فرهاده خانم بازه؟نیستی ببینیش تو کارخونه ،با منشیش ریختن رو هم بیا و ببین.
_شما از کجا میدونی؟
_من میشناسمش.
_من برام مهم نیست
_باورت نمیشه چون ساده و بد بختی ، تو نشستی توی خونه از خونه با خودش میری بیرون با خودش برمیگردی و اون مدام با دوست دخترهاش اینور و اونور میچرخه. من ازش عکس دارم بیا بیرون نشونت بدم
لحظه ایی به فکر فرو رفتم اصلاگیرم حرفهای او راست باشد من که جز فرهاد کسی و ندارم، حداقل او برایم نان و سقف را فراهم کرده پسر ادامه داد
_بیا جلو در بهت بدم
_برام مهم نیست
صدای زنگ ایفن بلند شد پسر گفت
_ بیا عکس هارو بگیر
_از اینجا برو الان میاد برای من بد میشه، خواهش میکنم برو
_از بالای در عکس هارو پرت میکنم داخل و میرم بیا بر دار و منتظر تماس من باش
وارد حیاط شدم داخل پاکت چهار عکس بود اولی فرهاد با خانمی دریک رستوران نشسته بود
دومی فرهاد باهمان خانم داخل ماشین وسومی وچهارمی همان خانم داخل جایی شبیه دفتر کار با دیدن عکسها کمی عصبی شدم سپس به خانه بازگشتم و با خودم گفتم
اشکال نداره، اصلا به من چه، حرفی بزنم ممکنه از خونش بیرونم کنه، الان که کاری با من نداره ،اگر از خانه بیرونم کنه من کجابرم؟
دوباره زنگ تلفن بصدا در امد گوشی را برداشتم باز هم همان اقا
_دیدی
_اره دیدم، برام مهم نیست ، اینجا زنگ نزن اگر بفهمه برام بد میشه
_برات مهم نیست شوهرت داره بهت خیانت میکنه تو خوشگلی تو کم سنی هزار تا خاطر خواه داری
_برام مهم نیست خداحافظ
گوشی را قطع کردم دل تو دلم نبود باید جریان را به فرهاد میگفتم، فرهاد وارد خانه شد وگفت
_عسل
نزدیکش شدم و گفتم
_سلام
نگاهی به من انداخت و گفت
_چی شده؟
کل ماجرا را تعریف کردم ، اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_تو غلط کردی با یه مرد غریبه اینهمه حرف زدی.
کمی جا خوردم و گفتم
_ من چیزی نگفتم که
_وقتی دیدی مزاحمه باید قطع کنی
خیره به فرهاد ماندم کیفش را زمین گذاشت و گفت
_ عکس ها کو؟
از داخل کابینت عکس هارا در اوردم و به فرهاد دادم کمی عکسهارا ور انداز کردو گفت
_ همش دروغه
سکوت کرد دلم میخواست بیشتر توضیح بده اما اینکارو نکرد سمت تلفن رفت شماره هارا چک کرد سپس شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت
_تو به چه حقی به ناشناس جواب دادی ؟
مکثی کردو گفت
_بیا اینجا ببینم
با ترسو لرز نزدیکش رفتم چند قدم با او فاصله داشتم فرهاد صدایش بالا رفت و گفت
_شماره منو که میشناسی ؟
_بله
_مرجان و شهرام را
#پارت57
فرهاد باچشم غره به سمت اشپزخانه رفت ومن هم بدنبالش راهی شدم
سرمیز نهار نشستیم فرهاد علاقه ایی به من نداشت، اگر داشت لا اقل یکبار به زبان میاورد ، من اینجا حکم کنیزش را داشتم ، شام و نهار و نظافت خانه اش را انجام میدادم گاهی هم خوابه اش هم بودم،دلیلی نداشت که کارش را برای من توضیح بدهد ، خودم را به بیخیالی زدم .
چند قاشق از غذایش راخوردو گفت
_عسل اون عکس ها ساختگیه خودتو ناراحت نکن
خیره در چشمانش ماندم و گفتم
_من ناراحت نیستم
فرهاد قاشقش را انداخت و گفت
_میدونم اصلا برات اهمیت نداره
سپس برخاست از اشپزخانه خارج شدو گفت
_من اصلا برای تو مهم نیستم.
از حرفهای فرهاد جا خوردم به سمتم چرخیدو گفت
_یک ماهه من اینهمه محبت بهت کردم کدومش به چشمت اومد؟ برات همه چیز خریدم،تقریبا هر شب بردم گردوندمت، هرکار بلد بودم برات کردم، طلا خریدم برات، دیدم نقاشی بلدی اتاق کارمو برات به اتاق نقاشی تغییر دادم ،
اصلا بچشمت اومد؟
اهی کشید و گفت
_نه .صدبار صدات زدم عسل جان، عزیزم یه لحظه بیا، تو چیکار کردی؟ اومدی نزدیکم وگفتی بله اقا فرهاد
اگر من ازت سوال نپرسم یک کلمه حرف هم باهام نمیزنی
هنوز من اقا فرهادم
رغبت نمیکنی حتی جواب منو بدی مثل همین الان که ساکتی و زل زدی به من
نباید هم برات مهم باشه که عکس منو میارن با یه زن دیگه نشونت میدن چون هنوز ازنظر تو من همون اقا فرهادی هم که ...
اهی کشید و ادامه داد
بار اولم رو دیدی
محبتهامو ندیدی چند بار روت دست بلند کردم و خوب یادت مونده
سکوت کرد سیگاری روشن کردو گفت
_کینه ایی که از من تو دلت مونده رو هیچ جوره نمیخوای فراموش کنی
سکوت خانه را گرفت
چند دقیقه گذشت ارام گفتم میزو جمع کنم؟
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_جمع کن
میز را جمع کردم فرهاد ارام گفت
_عسل بیا اینجا
نزدیکش رفتم
_بشین
روبرویش نشستم
_این عکس ها کار ستاره س فکر میکنه ما عاشق همیم ، نمیدونه تو حالت از من بهم میخوره
_من از شما حالم بهم نمیخوره
فرهاد پوزخندی زدو به تقلید از من گفت _شما! عسل یه سوال ازت بپرسم جواب منو صادقانه میدی؟
خیره در چشمانش ماندم فرهاد لبش را گزید و گفت
_راستشو میگی
ارام سرم را تکان دادم و گفتم
_ بله
_از من بدت میاد؟
از سوالش جا خوردم فرهاد خیره در چشمانم بود،سپس ارام گفت
_تروبه هرکی میپرستیش راستشو بگو
سرم را پایین انداختم و گفتم
_نمیدونم
_نسبت به من چه حسی داری؟
فکری کردم و محتاطانه گفتم
_ اگر بگم دعوا درست نمیکنی؟
_نه
مکثی کردم خیره به چشمان منتظر فرهاد گفتم
_ترس
فرهاد از حرفم جا خوردو گفت
_ چی؟
_ازت میترسم.
فرهاد که انگار به نتیجه دلخواهش نزدیک بود گفت
_چرا؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم فرهاد تکرار کرد
_ با توام چرا از من میترسی؟
همچنان ساکت بودم فرهاد کمی صبر کردو گفت
_ جواب بده دیگه
دستانم را بهم ساییدم و گفتم
_ولش کن اقا فرهاد برم چای بیارم؟
_نه من چای نمیخوام جواب میخوام
هردو ساکت شدیم فرهاد با کلافگی گفت _حرف بزن دیگه
_حرفی ندارم که بزنم
صدای فرهاد کمی بالارفت و گفت
_خوب چی باعث این ترس شده
_اقا فرهادشما قول دادی دعوا درست نکنی اما داری داد میزنی یکی از دلایل ترس من از شما همین دادو بیدادته، کارهای گذشتته
فرهاد سرش را پایین انداختو گفت
_میشه خواهش کنم به من نگی اقا فرهاد ؟
_اینطوری راحتم
_من راحت نیستم
_دیگه چقدر میخوای با من راحت باشی؟ گفتید اینجا قانون داره ، گفتید مخفی کاری نکن ، کارهای خونه رو انجام بده،موهاتو بپوشون و قبول کن زن منی
من همه رو گفتم چشم الان دنبال چقد راحتی هستی؟ دیگه چیکار کنم ؟ هرچی شمابخوای میپوشم و هرچی بگی اطاعت میکنم
فرهاد اهی کشیدو گفت
_میشه کارهای گذشته منو ببخشی؟
قاطعانه گفتم
_ من همه اون خاطراتو فراموش کردم .بهشون فکر نمیکنم
_نمیبخشی؟
_نه
_چیکارکنم تا از من راضی بشی
اشک از چشمانم مانند سیل جاری شد فرهاد برخاست نزدیکم نشست سرم را در اغوشش گرفت و گفت
_ معذرت میخوام خانمی منو ببخش
سپس با بغض ادامه داد
_بخدا اصلا نفهمیدم اونروز چی شد.من خیلی مست بودم ، دیگه هم که مشروب نخوردم بخاطر تو
_اونروز مست بودی نفهمیدی بعدش که همش منو میزدی هم مست بودی؟
#پارت58
فرهاد فکری کردو گفت
_معذرت میخوام
خودم را از اغوشش بیرون کشیدم اشکهایم را پاک کردم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_خوب من یه اشتباهی در گذشته کردم الان چیکار کنم که تو از من راضی باشی؟
دستم را ارام از دستش کشیدم وگفتم
_هیچی ولش کن
_خوب حرف بزن دیگه
بغضم را قورت دادم و گفتم
_من یه ادم بی کس و کارم ، اگر شماهم منو از اینجا بیرون کنی من جایی ندارم که برم.
_عسل تو زن منی ، یه مرد هیچ وقت زنشو بیرون نمیکنه.
_من زن تو نیستم، اون یه صیغه محرمیت یک ساله س که الان یه ماهش رفته.
سپس با استرس به چشمان فرهاد نگاه کردم و ادامه دادم
_بقیشم تموم میشه، اونوقت من باید برم خونه عمه کتی اره؟
_نه ، من نمیزارم تو جایی بری ، تو همینجا میمونی کنار خودم
مکثی کردو گفت
_تو خیلی خوبی، من ......
فرهاد لبش را گزید سپس سرش را جلو اورد پیشانی ام را بوسید و ارام گفت
_من دوست دارم.
تمام بدنم داغ شد احساس کردم حرارت از گونه هایم بیرون میزند سرم را پایین انداختم
فرهاد موی بافته شده ام را از پشت کمرم گرفت ان را جلو اوردو گفت
_اگر اینکه محرمیتمون صیغه است ناراحتی خوب عقد میکنیم
هردو ساکت ماندیم فرهاد گفت
_تو شناسنامه ت کجاست؟
_خونه عمه م
فرهاد به فکر فرو رفت من با امیدواری گفتم
_میریم میاریم؟
_اره شبونه بریم کسی نبینمون
_چرا؟
_دوست ندارم اونجا با کسی روبرو شم
سپس دستم راگرفت وامیدوارانه گفت _برات عروسی میگیرم ،ماه عسل میبرمت. مکثی کرد و گفت
_دوست داری؟
_هرچی شمابگی
فرهاد عکس ها را از روی میز جمع کرد سپس همه را پاره کردو گفت
_ستاره تو این یک ماه همش به من زنگ میزنه، میاد سر راهم ، این عکس ها هم کار خودشه ، میخواد زندگیمونو خراب کنه،عسل بخدا دروغه. این عکس ها با یه برنامه کامپیوتری درست میشه.