eitaa logo
عسل 🌱
10.3هزار دنبال‌کننده
223 عکس
151 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت _با ترس نمی شه زندگی کرد ،ترس روبزار کنار _اخه ..... حرفم را خوردم مرجان گفت _فرهاد تورو خیلی دوست داره. پوزخندی زدم وگفتم _دوسم داره اینقدر بداخلاقه؟ _اخلاقشه دیگه باید یاد بگیری باهاش کنار بیای . ببین عسل جان،اگر تو با فرهاد حرف میزدی الان میتونستی به خاطر رفتار زشت امشبش باهاش قهر کنی ، وقتی تو باهاش حرف نمیزنی اون چطوری بفهمه تو ناراحتی _اخه چی بگم؟ _مثلا الان که ما رفتیم بهش بگو من امشب خیلی بابت رفتارت ناراحت شدم _میدونی مرجان خانم ، فرهاد دست بزن داره مرجان با کلافگی گفت _غلط کرده، مگه عهد فتحعلی شاهه که مرد رو زنش دست بلندکنه؟ کمی فکر کردو گفت _اگر روت دست بلند کرد نترس، مگر اون اوایل اونهمه کتک خوردی چی شد؟بهش بگو تو حق نداری منو بزنی. _میخواد موهاموقیچی کنه _بیخود کرده ،دست به موهات زد جیغ بزن زنگ بزن به من میام حالشو میگیرم. به فکر فرو رفتم مرجان ادامه داد ما که رفتیم بهش بگو اینطوری میخوای منو عقد کنی؟ من صبر میکنم یه سالم که تموم شد میرم خونه عمه م _برم اونجا که بدتره _این یه تهدیده، واقعا که نمیخوای بری مرجان مکثی کردو گفت _عسل جان،فرهاد خیلی تشنه محبته _چرا؟ من مادر نداشتم ، پدرم و وقتی شش سالم بود جلوی چشمام از دست دادم، زیر دست عمه م بزرگ شدم ، اقا فرهاد که هم پدر بالا سرش بوده هم مادر
مرجان اهی کشیدو گفت _مادر ش زیاد مادر خوبی نبود فرهاد فرزند ناخواسته س _چرا اینو نمیخواسته _مادر شوهرم بیشتر به فکر خودش بود کلا بچه دوست نداشت شهرام که دوازده ساله بوده، فرهاد رو باردار میشه چند بار اقدام به سقطش میکنه اما موفق نمیشه، برادرهاش انگلیس بودند اونهم به خاطر اونها سه ماه سه ماه میرفت میموند، باباشون هم عشق شمال و داشت میرفت پیش داداشش، این میشد که فرهاد یا تو مهد کودک بود یا زیر دست پرستار، بیشتر مو اقع هم با شهرام تنها بودند کمی دلم برای فرهاد سوخت مرجان ادامه داد _سری اخر که رفت انگلیس بابا رفت دنبالش که از فرودگاه برش گردونه ماشینشون چپ کرد، مادرشون همون موقع و بابا یه هفته بعد فوت شدند. مرجان کمی ساکت شدو گفت _ فرهاد موند و این خونه بزرگ و تنهایی ، با ستاره که اشنا شد ، هممون بهش گفتیم این بدردت نمیخوره اما فرهاد ستاره رو میخواست برای رفع تنهایی. کمی فکر کردم وگفتم _ولی ستاره رو دوست داشت _نه،ستاره رو میخواست به دو دلیل ، یکی رفع تنهایی و دومی اینکه نمیخواست کم بیاره چون همه نه گفته بودند ،حتی پدر و مادرشون مخالف بودند فرهاد میگفت دوسش دارم حالا دیگه روش نمیشد بگه اشتباه کردم، سپس دستانم را گرفت و گفت _به فرهاد محبت کن ، بهش توجه کن ، بخدا همه چیز حل میشه ، اینقدر ازش فاصله نگیر، مدام نگو اقا فرهاد با صدای شهرام بخودمان امدیم _اینجایید ؟ من و با اون بداخلاق تنها گذاشتید ؟ سپس اطراف رانگاه کردو گفت _ریتا تمام جریا ن سفره خونه رو تعریف کرد مرجان لبش را گزید و گفت _ چی گفت؟ گفت پسره به عسل شماره داد هینی کشیدم وگفتم _من که نگرفتم. _گفت نگرفتی اما بعدش گفت پسره بلند خوند ریتا هم حفظ بود کامل شماره رو گفت مرجان لبش راا گزید و گفت _چرا اجازه دادی حرف بزنه؟
شهرام با کلافگی گفت _چی میگفتم ؟ فرهاد میپرسید اونم میگفت از روی تاپ برخاستم و گفتم _عصبانیه؟ _برج زهر ماره، تا حدودی هم حق با اونه. _چرا ؟من که کاری نکردم . _سرو وضعت نامناسب بود ، با میمونها عکس انداختید ، ریتا نشون فرهاد داد ، یه کم حواستو جمع کن عسل موهاتونریز دورت، اونم یه مرده، غیرت داره، طاقت نمیاره یکی به زنش بگه عروسک. صدای فرهاد نفسم را گرفت _کجایید؟همه جارو دنبالتون گشتم . سراپای مرا باچشمانش ورانداز کرد و گفت _بیایید بریم داخل بشینیم . شهرام خمیازه ای کشیدوگفت _ نه دیگه دیر وقته بریم بخوابیم با این حرف قلبم به تپش افتاد مرجان برخاست و گفت _ریتا کجاست؟ _تو ماشین خوابیده فرهاد که کاملا از رفتارش مشخص بود ماندن انها را دوست ندارد سیگاری روشن کردو چند قدم از جمع فاصله گرفت مرجان و شهرام به سمت خروجی میرفتند شهرام به شوخی پشت کتف فرهاد زدو گفت _اینقدر سیگار نکش فرهاد سیگار نصفه اش را زمین انداخت و زیر پا لهش کرد بدنبال انها به رسم بدرقه مهمان رفتیم . با هر قدم رفتن انها استرس من بیشتر میشد. در که بسته شد فرهاد به سمت من چرخید از نگاه به چشمان مشکی عصبی اش وحشت داشتم ، فرهاد خواست گوشه شالم را بگیرد من ناخواسته یک قدم به عقب رفتم مچ دستم را محکم گرفت و گفت _بریم تو صحبت کنیم. بدنبالش کشیده شدم و داخل خانه شدیم در را محکم بست و سپس مرا به سمت در هل داد محکم به در خوردم یاد حرفهای مرجان افتادم و گفتم _من کاری نکردم _گناه کار اصلی تویی سپس روسری ام را کشید از سرم در اورد و به گوشه ایی پرت کرد مانتویم را هم کشید ناله ایی کردم و گفتم _پاره میشه _بجهنم بزار پاره شه سپس امرانه گفت _درش بیار کمی متعجب به فرهاد نگریستم فرهاد با فریاد گفت _درش بیار مانتویم را در اوردم بلیز یقه گرد سفیدی از زیر پوشیده بودم که استین هایش کمی کوتاه بود همین امر باعث شده بود معذب شوم . فرهاد موهایم راکه به سمت جلو اورده بودم در دست گرفت و گفت _ علت اعصاب خوردی من اینهاست موهایم را از بالاتر گرفتم سعی کردم از دستانش ازاد کنم فرهاد با دست دیگرش دستم را گرفت و گفت _دنبالم بیا سپس موهایم را رها کرد دستم را گرفت کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و روی صندلی ارایشم نشاند چندقدم از من فاصله گرفت به سمت کمد رفت من برخاستم فرهاد قیچی به دست چرخید و با فریاد گفت _بگیر بشین من در حالی که عقب عقب میرفتم گفتم _نمیشینم _عسل من سگ تر از اینی که هستم نکن بگیر بشین _اجازه نمیدم موهامو کوتاه کنی فرهاد به سمتم امد من جیغی کشیدم و به سمت دیگری رفتم قیچی را روی میز گذاشت و گفت _بهت شماره دادند؟ سپس با خشم لگدی به صندلی زدو گفت _موهاتو میریزی دورت، دلبری میکنی، شماره میگیری؟ _من شمارشو نگرفتم _خفه شو تو کیفت پیداش کردم چشمانم گردشدو گفتم _نه بخدا ، به روح پدر و مادرم من ازش نگرفتم ،مرجان خانم شاهده فرهاد با فریاد گفت _تو کیفت بود خودم پیداش کردم اشک مانند سیل از چشمانم جاری شد فرهاد ادامه داد _به من خیانت میکنی؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نگاهی به مصطفی انداختم سرتاسفی تکان داد امیر مچ در. فته م را گرفت هینی کشیدم و به دنبالش راهی شدم. سوار ماشین شدم. خودش هم نشست صدای نفس هایش را میشنیدم. با فریاد گفت مگه بهت نگفتم با مصطفی یک کلمه حق نداری حرف بزنی؟ دست سالمم را مقابل دهانم گرفتم و به در چسبیدم . امیر تکانی به بازویم داد همان که با کمربند زده بود. از درد در خودم مچاله شدو به مصطفی که به ما نگاه میکرد نگاهی انداختم. با پهلوی دستش انچنان توی بازویم کوبید که نفسم بند امد و احساس کردم دستم از کار افتاد.‌ محکم و با جذبه گفت با مصطفی یک کلمه هم حق نداری حرف بزنی یعنی چی؟ دستم را با همان دست در رفته م گرفتم و گفتم امیر بخدا من هیچ تقصیری نداشتم. باور کن من فقط اومدم ..... خفه شو فروغ . هیچی جز جواب به سوالم ازت نشنوم. بهت گفتم حق نداری با مصطفی حرف بزنی . گفتم یا نگفتم؟ سرتایید تکان دادم . امیر گفت حرفهای منو به چیت حساب کردی؟ اشتباه کردم صبح دیدم واسه نازنین طراحی کردی ندیده گرفتم؟ اجازه میدی توضیح بدم؟ اول جواب سوالهامو بده بعد توضیح میدی. مگه اونروز با کمربند نزدمت و بهت نگفتم جلوی دیگران نباید گریه کنی پس چرا وایسادی جلوی مصطفی با گریه التماس میکنی؟ یه جریانی تو بانک شد که... هر اتفاقی که افتاده . بهت گفته بودم جلوی دیگران گریه ممنوعه. میزاری منم حرف بزنم؟ ماشین را روشن کردو گفت اینجا جلوی مردم زشته تو حرف بزنی. الان میریم خونه اونجا حرفهاتو بزن. انگار تمام وجودم ریخت به حالت التماس گفتم امیر بگذار من توضیح بدم اگر مقصر بودم بعد... میریم خونه اونجا اینقدر وقت هست که توضیح بدی . عجله نکن دستانم را مقابل صورتم گرفتم و باهق هق گریه گفتم با من اینجوری نکن . بخدا خیلی میترسم. پوزخندی زدو گفت از چی میترسی؟ از من میترسی؟ اگر ترس حالیت بود نافرمانی نمیکردی. امروز منه احمق گول چشمهاتو و این مظلوم بازی هاتو خوردم . از غلطی که کرده بودی گذشتم. اونوقت تو بی لیاقت پنج ساعت بعد یه غلط دیگه کردی.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 وارد خانه شدیم. بیشتر ترسم در راه از این رود که مبادا امیر من را به خانه الکس ببرد.‌همینکه به طرف خانه هدایتم کرد جای شکرش باقی بود.‌ وارد خانه که شدیم رو به اعظم خانم گفت شما برو تو حیاط اعظم خانم بی چون و چرا اطاعت کرد به محض خروج او امیر گفت با مصطفی حرف نزن یعنی چی فروغ؟ به او خیره ماندم کمی عقب رفتم و به دیوار تکیه کردم. صدایش را بالا بردو گفت لالی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم تو بانک ..... فقط جواب منو بده با مصطفی حرف نزن یعنی چی؟ به چشمانش نگاه کردم و گفتم یعنی حرف نزنم. اینو میدونم. اما مجبور.... جلوی دیگران حق نداری گریه کنی یعنی چی؟ چانه م لرزیدو گفتم از اینکه یه ادم بی دفاع گیر اوردی جونشو بلرزونی داری لذت میبری؟ خفه شو فقط جواب سوال منو بده یعنی گریه نکن واسه نازنین حق نداری کار کنی یعنی چی؟ همه اشتباهات منو بچسبون بهم که .... فقط جواب سوال منو بده یعنی چی؟ به امیر خیره ماندم و واقعا نمیدانستم باید چه بگویم. با ان نگاه وحشتناکش خیره در چشمان من ماند. طوریکه منتظر جواب سوالش است سری تکان داد و گفت بگو. چی بگم؟ تا نگذاری توضیح بدم جوابتو نمیگیری. چون تو خیلی ادم دروغ گویی هستی نمیخوام از تو بشنوم تو بانک چه خبر بوده. در راباز کرد از داخل ایوان داد زد مصطفی کمی بعد صدای مصطفی امد بله امیرخان بگو چه خبر بوده؟ مصطفی از سیر تا پیاز تمام واقعیت را گفت
سپس در حالی که نفس نفس میزد گفت _خاتون راست میگفت تو مثل مادرتی. از حرف فرهاد دلم شکست خیره در چشمانش ماندم اشکم بند امد و گفتم _من خودمم مادرمو ندیدم اونوقت تو دیدی؟ _خاتون که دیده بوده پوزخندی زدم و گفتم _خیانت کار تویی که زن داشتی ولی اومدی شمال به من دست درازی کردی ، به مادر من تهمت میزنی ؟تو خودت هم خیانت کاری هم هیز و هرز . نگاه فرهاد حالت تهدید گرفت و گفت _ داری زبون درازی میکنی ها _من اگر حرف بزنم زبون درازیه ، ولی شما خودت هر چی دلت بخواد به من و مادرم میگی سپس با بغض ادامه دادم _مادرم همون موقع که منو بدنیا اورده فوت شده من اصلا ندیدمش اونوقت شما.....تو خودت خیلی خوبی؟ فرهاد که از حرفش شرمنده شده بود گفت _ساکت شو _نمیخوام ساکت شم ، تو خودت خیلی خوبی اقا فرهاد ؟ یادت رفته من و اینجا زندانی کرده بودی درو روم قفل کردی اونطرف قربون زنت میرفتی؟ اون خیانت نبود ؟ _خفه شو عسل تو از رابطه من با اون بی پدر هیچی نمیدونی. روی تخت نشستم و گفتم _ بیا موهای منو کوتاه کن دلت خنک شه ، هردقیقه میخوای یه چیزی رو بهونه کنی منو تهدیدم کنی ، بیا یه بار تمومش کن فرهاد که میخواست قائله را نبازد گفت _یه فرصت دیگه بهت میدم ، یکبار دیگه با اون وضع ببینمت خودت میدونی . از اتاق خارج شد . دلم از حرف فرهاد شکسته بود های های گریه میکردم ساعتی گذشت فرهاد وارد اتاق شد اشکهایم را پاک کردم روی تخت دراز کشید برخاستم فرهاد تحکمی گفت _بگیر بخواب بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم _خوابم نمیاد اتاق خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم گوشه ایی کز کردم و غرق در افکارم شدم. لحظاتی گذشت با صدای فرهاد هینی کشیدم و ناخواسته ایستادم. موهایش حالت ژولیده داشت.هنوز چپ چپ نگاهم میکرد ارام گفت _بیا بریم بخوابیم ، صبح میخواهیم بریم خونه عمه ت . نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم _نمیام صدایش را بالا بردو گفت _عسل. یکه ایی خوردم فرهاد تکرار کرد _خیلی جلوی خودمو گرفتم که کارهای امشبت و نادیده بگیرم، خرابش نکن ، مثل بچه ادم بیا بگیر بخواب. _مگه من چیکار کردم؟ نزدیک من امد ، یک قدم به عقبم رفتم به دیوار چسبیدم نفسم حبس شد فرهاد اخم هایش را در هم کشیدو گفت _الان بهت میگم چیکار کردی، فقط اینو بدون خودت خواستی ، من بهت گفتم بیا مثل ادم برو بگیر بخواب ، امشب تموم شه تو نخواستی ، دوست داری ادامه بدی منم برات ادامه میدم . سپس سیلی محکمی به صورتم کوباندو گفت _برای چی از اون پسره شماره گرفتی؟ دستم را روی صورتم گذاشتم اشک گونه هایم را خیس کردو گفتم _اقا فرهاد من اینکارو نکردم _خفه شو شماره تو کیفت بود. _به روح پدر و مادرم من اینکارو نکردم _پس شماره اون توی کیف تو چیکار میکرد؟ _نمیدونم فرهاد یک قدم فاصله گرفت و گفت _که نمیدونی اره؟کاغذ پا در اورد رفت توی کیف تو؟ هردو ساکت شدیم فرهاد خیره به من بود دستم را از روی صورتم انداختم ، فرهاد ادامه داد _سرو وضعت چی بود؟ مو بیرون ریختنت چی بود؟ یه مدته بهت خندیدم روت زیاد شده، الان ادمت میکنم. سپس موهایم را گرفت جیغ خفیفی زدم و گفتم _ولم کن _من ولت کردم بهت گفتم بگیر بخواب ، میخواستی رو مخ من راه بری ؟ موفق شدی کپی حرام است😐😐😐
خودرا رهانیدم و گفتم _باشه میخوابم _دیگه حالا؟ اخم هایش را درهم کشیدو گفت _ یادته بهت گفته بودم به شهرام نچسب؟ در پی سکوت من فریاد زدو گفت _یادته یا نه؟ سرم را تکان دادم فرهاد صدایش را پایین اوردو گفت _جلوی سفره خونه..... حرفش را قطع کردم و گفتم _مرجان خانم گفت برو اونطرف من که کنار شما ایستاده بودم _تو حرف منو باید گوش کنی یا مرجان و ؟ در پی سکوت من دستش را زیر چانه ام زدو گفت _با توام ؟ به چشمانش خیره شدم باورم نمیشد فرهاد از ظهر تا غروب که اینقدر مهربان و ارام شده بود دوباره به رفتارهای قبلش بازگشته مشتی به بازویم کوبیدو گفت _من امشب سه تا ارامبخش خوردم که ختم بخیر بشه ، که نزنم لهت کنم ، جوابمو بده سگ تر از اینم نکن . سوالش را فراموش کرده بودم لبم را گزیدم وگفتم _اتفاق خاصی نیفتاده اقا فرهاد. با سیلی فرهاد نقش زمین شدم فرهاد لگدی به ران پایم زدوبا عربده گفت _ رفتی از اون فلان فلان شده شماره گرفتی بعد میگی اتفاق خاصی نیوفتاده؟ نصیحت های مرجان کارم را خراب کرد من ادم ایستادن تو روی فرهاد نبودم وحشیانه مرا از موهایم بلند کرد با گریه گفتم _بخدا من اینکارو نکردم. _شمارش تو کیفت بود _من ازش نگرفتم شاید انداخته توی کیفم _چسبیدنت به شهرا م چی؟ اونم نکردی؟ کشان کشان مرا به اتاق خواب برد روی تخت پرتم کردو گفت _میخوابی یا کتک میخوری؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم _میخوابم برخاستم تخت را دور زدم انتهایی ترین قسمت تخت نشستم فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت _حواستو جمع کن، از این به بعدکوچکترین پا کج گذاشتنت و مثل امشب ساده ازت نمیگذرم بخدا میکشمت . از حرف زدن میترسیدم اما به زور گفتم _چرا به من تهمت ...... _فقط خفه شو و بگیر بخواب ، یک کلمه دیگه حرف بزنی دندونهاتو خورد میکنم اشکهایم را پاک کردم دراز کشیدم و زیر پتو خودم را مخفی کردم . با صدای زنگ تلفن برخاستم فرهاد کنارم نبود ، به سمت تلفن رفتم با دیدن شماره اش یاد کارهای دیشبش افتادم اما به ناچار گوشی را برداشتم وگفتم بله مکثی کردو گفت _ حاضری؟ _سلام ،برای چی؟ _بریم خونه عمه ت دیگه کمی سکوت کردم فرهاد ادامه داد _الو _میشه بعدا بریم؟ _نخیر اماده شو نیم ساعت دیگه خونه ام
موهایم را بالاجمع کردم و بافتم مانتو و شلوار مشکی ام را پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم خوشبختانه از دعوای دیشب اثری روی صورتم نبود فرهاد وارد خانه شدو گفت _بریم؟ _من اماده ام _وسایل بر نداشتی؟ _چی بردارم؟ _دودست لباس بردار شهرام و مرجان هم میان ، یکی دو روز بمونیم کیفم را زمین گذاشتم ، فرهاد چمدان را از بالای کمد پایین اورد لباس هایمان را جمع کردم ، فرهاد روبرویم ایستاد ترس وجودم را گرفت ارام گفت _چرا گفتی بعدا بریم؟ به چشمانش خیره ماندم فرهاد تکرار کرد _چرا؟ _اخه بریم کجا؟ _شناسنامتو بیاریم دیگه کمی مکث کردم وگفتم _شما مطمئنی میخوای منو بگیری؟ فرهاد از سوالم جاخوردو گفت _اره ، چطور مگه؟ _وقتی به من اعتماد نداری چرا میخوای اینکارو کنی؟ _این حرف و کی یادت داده؟ _هیچ کس یادم نداده _مرجان یادت داده؟ _نه فرهاد ساکت شد من ادامه دادم _شما فکر کن کسی یادم داده، جوابمو بده، میخوای منو بگیری هرشب کتکم بزنی؟ قیافه فرهاد حق بجانب شدو گفت _من توی این یک ماه روی تو دست بلند کردم؟ _ولی دیشب اینکارو کردید _خودت باعث شدی سکوت کردم حرفی برای گفتن نداشتم فرهاد گفت _راه بیفت بریم
ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم ادرس را دادم و جلوی خانه عمه ایستاد بغض راه گلویم را بست فرهاد پیاده شدو گفت _چطوری بریم تو _کلید خونه اربابه فرهاد نگاهی به در انداخت و از ان بالارفت در را برایم باز کرد وارد حیاط شدیم اب روی حوض پراز برگ و خاک بود دریچه تخلیه اب حوض پای درختان را کشیدم حیاط پر شده بود از نارنج عطر نارنج گیج کننده بود پله ها را بالا رفتیم روی ایوان ایستادم اهی کشیدم دست دراز کردم یک نارنج چیدم ویاد عمه افتادم لحظه ایی صدایش در گوشم پیچید _گلجان، اینقدر نارنج نچین هنوز نرسیده اشک روی گونه ام غلطید فرهاد اشکم را پاک کرد و گفت _اینجارو دوست داری ؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _دوست دارم تا ابد اینجا بمونم . فرهاد لبخندی زدو گفت _پس من چی؟ این حرف فرهاد مرایاد رفتار دیشبش انداخت ، نمیدانم چهره ام چطور تغییر حالت داد که فرهاد متوجه شد، کمی فاصله گرفت و گفت _درو چطوری باز کنم _عمه همیشه یه کلید یدک توی اون گلدون بالایی میذاشت فرهاد در را باز کرد و گفت _زود باش شب شد وارد خانه شدم گوشه گوشه خانه عمه مرا یاد گذشته می انداخت رنج این چند وقت دور بودن از امنیتی که عمه کتی برایم ساخته بود ،همه بغض شده بود توی گلویم ، به سراغ کمد عمه رفتم کشوی مدارک را باز کردم ، سند خانه و شناسنامه را برداشتم کارت عابر بانکم را هم برداشتم که فرهاد گفت _این چیه؟ _عمه همه ارث پدریشو به خیریه دادو این خونه رو گذاشت برای من. فرهاد کارت را نشان دادو گفت _این چیه؟ _دویست ملیون پول ریخت به حسابم که من ماه به ماه سودشو بگیرم و زندگی کنم. اخم های فرهاد در هم رفت. سپس گفت _دیگه سند نداری؟ _نه _پس ارث پدرت چی؟ _بابام ناراحتی قلبی داشت همه چیشو فروخت خرج درمانش کرد ما از بی جا و مکانی اومدیم خونه عمه م فرهاد فکری کرد و گفت _اگر تموم شد بریم؟ _لباس هامو بر دارم ؟ _تو هر چی بخوای من برات میخرم این لباس ها به چه دردت میخوره؟ _دوسشون دارم فرهاد با بی میلی گفت _خیلی خوب وارد اتاق خودم شدم فرهاد بدنبالم وارد شد وگفت _عجب اتاقی داشتی؟ اتاق من روبه باغ پشتی بود پنجره های بزرگ نمای اتاق را زیبا کرده بود یک تخت صورتی گوشه اتاقم بود کمدی پر از کتاب و پر از عروسک داشتم لباسهایم را جمع کردم لپ تابی که عمه دوماه قبل از مرگش برایم خریده بود را جمع کردم از داخل کشو گوشی ام را در اوردم به همراه شارژرش همه را داخل کیف گذاشتم فرهاد گفت _گوشی هم داشتی؟ سر مثبت تکان دادم فرهاد کیفم را برداشت و گفت _ بریم ازخانه خارج شدم و گفتم _یه لحظه صبرکن _چیکار داری؟ _میخوام خونه عمه م را بسپارم به همسایمون _چرا؟ _حواسش باشه بره جارو کنه ، عوضش نارنج ها رو بفروشه برای خودش تو بشین تو ماشین خودم میرم _تورو که نمیشناسه _خیلی خوب بیا باهم بریم
🥰🥰از تخفیفات رمان جا نمونید که تا پایان عید غدیر پارجاست🥰🥰
خانه کاغذی🪴🪴🪴 تا رسید به جایی که من التماس میکردم. جلوی بانک خانمتون گفت من خودم با امیرخان حرف میزنم و بهش همه چیزو میگم تو دخالت نکن . منم گفتم نه نمیشه من طبق تعهدم باید همه چیزو گزارش بدم. که شما رسیدی؟ چرا دروغ میگی من خودم شنیدم فروغ میگفت تو پیشانی من که ننوشته زن امیرم. اهان بهش گفتم اگر قبل از اینکه شمابهش بگی کس دیگری بگه چی؟ امیرخان سرشناسه ایشونم گفت تو پیشونی من ننوشته امیر کمی به مصطفی نگاه کرد و گفت عوض شدی مصطفی؟ اینطوری نبودی؟ دروغ نمیگفتی. لاپوشونی نمیکردی. چی شده؟ امیرخان یه مطلب دیگری رو هم میخواستم بهتون بگم زانوانم سست شدو گوش هایم تیز مصطفی گفت شما خیلی به گردن من حق داری. منو از منجلاب در اوردی . نجاتم دادی. پول خرجم کردی ورق زندگیمو برگردوندی. خودت میدونی من ادم نمک به حرومی نیستم.شاه رگمم برات میدم. چون اگر تو بدادم نرسیده بودی معلوم نبود من چی میشدم. حرفتو بزن بخدا شرمنده م که اینو میگم بگو مصطفی منو از اینکار معاف کن کدوم کار ؟ بردن و اوردن خانمت. امیر کمی به مصطفی خیره ماندو گفت مرخصی مصطفی که رفت امیر در را بست و به من خیره ماند. کمی بعد با خونسردی گفت با این چیکار کردی که این حرف و زد؟ شانه بالا دادم و گفتم کاری نکردم. سری تکان دادو گفت فکر نکن که ازت گذشتم.‌به حسابت خواهم رسید اما الان یه کار واجب تر دارم که باید برم.‌ از خانه خارج شد کمی بعد اعظم خانم امد. دل تو دلم نبود میدانستم که به سراغ اشکان رفته . در دلم رخت میشستند دلم میخواست به گوش عمه برسانم که جلوی امیر را بگیرد. تمام ترسم از این بود که مبادا مشتی به اشکان نامرد بزند و او اتفاقی برایش بیفتد . دامن امیر را بگیرد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اینقدر استرس کشیده بودم که قلبم درد میکرد. به اتاق خواب رفتم . اتومبیلش داخل حیاط بود و این یعنی هنوز نرفته. خیره به تصویر حیاط بودم که امیر با الکس از انتهای باغ می امد. چشمانم گرد شد. لابد میخواهد اورا به جان من بیاندازد در اتاق. ا بستم خوشبختانه کلید رویش بود . الکس را به طرف ماشین بردو سوار صندوق عقبش کرد. به طرف خانه امد اشکهایم سرازیر شد لابد من بیچاره راهم میخواست سوار ماشین کند و به جای دیگری ببرد.‌ وارد اتاق خواب شد. پناهگاهی جزدیوار نداشتم. به ان چسبیدم چرخی در اتاق زد و سپس در کمدش. ا باز کرد از داخل جعبه ایی مشمایی را من گفتم میخوای چیکار کنی؟ نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت خفه شو؟ به طرفش رفتم دستش را گرفتم و گفتم امیر... برو فروغ خیلی عصبیم اتفاق خاصی نیفتاده مرا از کتفم هل داد دو قدم به عقب رفتم و تعادلم را حفظ کردم و او گفت دیگه چه اتفاقی میخواسته بیفته؟ مگه نمیدونه تو زن منی ؟ پس بیخود میکنه راهتو میبنده. جلوتر رفتم و گفتم بخدا من تقصیری نداشتم اون اومد جلومو گرفت مصطفی شاهده من اصلا بهش محل ندادم. اینکه با مصطفی حرف میزدمم داشتم میگفتم به تو نگه.... داشتی یادش میدادی منو بپیچونه اره؟ من خودم بهت میگفتم مثل همه چیزهایی که خودت اومدی و گفتی اره؟ نه بخدا میخواستم بهت بگم. کی دیگه میخواستی بگی؟ یک سال بعد؟ به حالت بیچارگی گفتم خوب چیکار میکردم؟ باید میدیدمت بهت میگفتم یا نه؟ من که موبایل ندارم والا همونجا بهت زنگ میزدم . امیر کمی به من خیره ماند انگار دلیلم قانعش کرده بود کمی سکوت کردو بگفت چرا نگذاشتی مصطفی بهم بگه؟ اشک از چشمانم چکیدو گفتم چون قبلا سر این موضوع زندگیم خراب شده بود گفتم حالا که اوضاع اروم شده خودم بگم یه وقت دوباره همه چیز خراب نشه. دستم را وسط سینه اش گذاشتم سرم را بالا گرفتم به چشمانش خیره ماندم و گفتم امیر بخدا من مقصر نبودم. این موضوع و از چشم من نبین. کمی عقب رفت و گفت خر کردن منم که یادگرفتی نه؟ با پشت دست در رفته م چشمانم را خشک کردم و گفتم حرفمو باور نمیکنی؟ میخواستم خودم بهت بگم‌ اینو میفهمم که تو به صورت اتفاقی اونو دیدی و. محلش نگذاشتی اون میخواسته باهات حرف بزنه تو جوابی بهش ندادی همه اینها رو متوجه شدم. گناه تو چیز دیگه ست فروغ سری تکان دادم و گفتم چی؟