eitaa logo
عسل 🌱
10.2هزار دنبال‌کننده
222 عکس
152 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔺به هر چه که برای دفاع از ایران لازم باشد مجهز خواهیم شد سخنگوی وزارت امور خارجه: 🔹موضع رسمی ما در رد سلاح‌های کشتار جمعی و در رابطه با ماهیت صلح‌آمیز برنامه هسته‌ای جمهوری اسلامی ایران کاملا واضح است. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
پرِ پرواز گشودم که کوچ کنم از این دیار اما.. طُــ آمدی و برق چشمان مشکی، مرا به طُــ مبتلا کردند که شدی جــــــــــــــــانم .. یکتا🍃
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خسرو بهم ابراز علاقه کرد و گفت که آرزوشه منو بدست بیاره. اولاش حسم و بهش نگفتم اما من که دلباختش بودم طاقت نیووردم و بعد یه هفته اعتراف کردم. خونه هامون تو یه کوچه بود من رفتم دم در اونم اومد همدیگر یه دل سیر نگاه کردیم. حتی حرف نمیزدیم اما از همون نگاه هم سیر نمیشدیم چند باری این اتفاق افتاد تا اینکه یه روز وقتی احمد داشت می‌اومد خونمون من و خسرو رو دید که با لبخند همدیگر رو نگاه میکنیم. اخماش رو کشید تو هم و گفت رعنا خانوم سرما میخوری برو داخل. منم گفتم ببخشید برای بیرون اومدن از خونمونم باید از شما اجازه بگیرم؟ میدونستم بهش برخورده اما... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
از زبان فرهاد حرفهای عسل شرمنده م کرده بود. عذاب وجدان شدیدی گرفته بودم. به فکر جبران رفتارم بودم، هرچند خودش هم مقصر بود اما خوب انتظاری که من از عسل داشتم با سن پایین و شرایط بزرگ شدنش کمی زیاد بود، اینکه او متوجه نقشه های عمو بهجت نمیشود بخاطر بی تجربگی اش در زندگی است. دوعدد بستنی گرفتم و به سمت ترن بازگشتم. صف را بالا و پایین کردم، پس عسل کجاست؟ نگاهم به اطراف مضطرب شد . دوباره صف را وارسی کردم، بستنی هارا به سطل اشغال انداختم و با نگرانی اطراف را نگاه میکردم. هزار فکر مخرب به سراغم امد. یعنی دوباره فرار کرد؟ ما که باهم خوب بودیم. البته سر فرار قبلیش هم باهم خوب بودیم. دستی به موهایم کشیدم و خدارا صدازدم. نکنه خانواده عمو دنبالمون بودند و تنها گیرش اوردند و بردنش. نکنه غریبه ایی کسی گولش زده با خودش برده. گوشیشم ازش گرفتم مگر دستم بهت نرسه دختره سرتق. یکدور دور خودم چرخیدم، مشتهایم را گره کردم و بدنبال راه چاره بودم. به سراغ مدیریت پارک برم و درخواست کنم از تریبون صداش کنند ، یا به پلیس زنگ بزنم. صدای زنگ موبایلم بلند شد، ان را از جیبم در اوردم شماره ناشناس نور امیدی در دلم روشن کرد. سریع ارتباط را وصل کردم بله الو فرهاد خشمم را کنترل کردم وگفتم کجا رفتی تو؟ من اومدم بازی بچه هارو نگاه کنم. الان کجایی؟ الان پیش این بازیه وایسادم حواستو جمع کن عسل، کدوم بازی؟ بازیش چه شکلیه بچه هارو میبندد به کش میاندازن بالا همونجا وایسا. از جات تکون نخور تا من بیام. صدای عسل قطع شد با نگرانی گوشی را نگاه کردم. دختره احمق چرا قطع کردی؟ دوان دوان خود را به جایی که عسل گفت رساندم یکدور دور بازی چرخیدم ، عسل کنار دو پسر جوان ایستاده بود و با لبخند به بچه ها نگاه میکرد. دندان قروچه ایی رفتم و به سمتش رفتم . با دیدن من لبخندش محو شدو یک قدم به عقب رفت و به اقای پشت سری نزدیک تر شد نگاهم به دونفر پشتش افتاد. با دیدن من از عسل فاصله گرفتند. بازویش را با خشم گرفتم و کمی دنبال خود کشیدم وگفتم تو اینجا چه غلطی میکنی؟ با ان و من گفت داشتم بازی بچه ها رو میدیدم. اینهمه جا باید کنار اون دوتا نره خر وایسی؟ ازاون اقا گوشیشو گرفتم بهت زنگ زدم. لبش را گزید و گفت خوب چی کار میکردم وقتی تو گوشیمو ازم گرفتی. دستش را گرفتم وگفتم فقط خفه شو ، بیا بریم خونه ، بی پدر نفهم. بریم تا حالیت کنم. بدنبالم راهی شدو گفت مگه من چیکار کردم؟ به سمت او چرخیدم اطرافم خلوت بود. سیلی محکمی به صورتش زدم ، هینی کشیدو گفت فرهاد. زهر مارو فرهاد، اونهمه ادم دورت بودند اونوقت تو باید از اون پسره گوشی بگیری زنگ بزنی به من؟ تو خیلی هم حالیته خودتو به نفهمی میزنی. اشک در چشمانش حدقه زد و به من خیره ماند. اخمی کردم وگفتم بهت گفتم اینجا وایسا تا من بی همه چیز برم بلیط بگیرم و بیام، واسه چی از جات تکون خوردی؟ چرا حرف منو گوش نمیدی ؟ خانم و اقایی مسن نزدیکمان امدند خانم گفت شیطون و لعنت کن پسرم. نگاهی به اندو انداختم و دست عسل را کشیدم و به سمت پارکینگ رفتم. در سمت عسل را باز کردم و به داخل هلش دادم . خودمم هم سوار شدم . نیمه نگاهی به او انداختم . از ترس به صندلی و در چسبیده بود . با فریاد من تکانی خورد و دستش را جلوی دهانش گرفت اونهمه جا باید بری سمت دوتا پسر جوون وایسی؟ اونهمه ادم باید از اونها گوشی بگیری؟ اشکهایش را پاک کردو با لب گزیده نگاهی به من انداخت و سرش را پایین انداخت. روسریتو درست کن . بلافاصله روسری اش را جلو کشیدو موهایش را داخل زد. مشتی به بازویش زدم و گفتم به چه زبونی حالیت کنم وقتی بهت یه حرفی میزنم گوش کنی هان؟ دستش را ماساژ دادو سکوت کرد.‌ در پی سکوتش ادامه دادم میدونی عسل تو تا کتک نخوری درست نمیشی، اونموقع که درو روی شهرام باز کردی اگر دلم نسوخته بود برات و یه کتک مفصل خورده بودی الان این حرکت و نمیکردی. لبش را گزید اشک مانند باران از چشمهایش سرازیر میشد. به سمت خانه حرکت کردم. اززبان عسل فرهاد برج زهرمار بود اتفاقات اخیر و ماجرای پارک لعنتی الان داشت دست به دست هم میداد که من مفصل کتک بخورم. با ترس نیمه نگاهی به او انداختم صورتش کبود شده بود. حتی این زمانی که مسافت پارک تا خانه از ما گرفته بود هم ارامش نکرده بود. نزدیکهای خانه بودیم که ارام گفتم خوب معذرت.... خفه شو. دیگه معذرت خواهی و غلط کردم ببخشید فایده نداره وارد کوچه و سپس حیاط خانه شد در راکه با ریموت بست . در سمت من را بازکردو گفت الان واسه یه مدت تنظیمت میکنم که هم خودم اسایش داشته باشم و هم تو... با ترس نگاهش کردم در خودم مچاله شدم و گفتم غلط کردم.
هدایت شده از رمان کامل عسل
مرا از شال و موهایم گرفت وحشیانه کشید و از ماشین خارجم کرد کتفم به گوشه در خورد جیغی کشیدم و گفتم ای دستم همچنان که موهایم در دستش بود مرا به طرف خانه کشان کشان برد . دستم را روی دستش گذاشتم با هق هق گریه گفتم من گم شده بودم. به قول خودت دهاتی م اینجاهارو بلد نیستم. در خانه را باز کرد مرا به داخل انداخت به کمک دیوار اشپزخانه ایستادم نگاهی در چشمانش انداختم هیچ رحم و مروتی در ان نبود.‌ جلو تر امد از ترس در خودم مچاله شدم دستم را مقابل صورتم گرفتم و گفتم ببخشید غلط کردم. حرومزاده بی پدر مادر چند روزه رو اعصاب و روانمی سپس مچ دستم را گرفت . دستم را از مقابل صورتم کنار کشید.‌به چشمانش نگاه کردم اشک هایم روان شدو گفتم دیگه تکرار نمیشه با تمام عصبانیت کمی به من نگاه کرد قلبم بوم بوم میزد با خشم من را هل داد به اپن خوردم یک گام عقب رفت و گفت بر ابا و اجدادت لعنت که اینقدر رو اعصاب منی. راهش را کج کرد در حالیکه هر چه فحش و ناسزا بلد بود میگفت به طرف کاناپه ها رفت نفس راحتی کشیدم و از اینکه قسر در رفته بودم خدارا شکر کردم. صدای زنگ ایفن بلند شد به طرف ایفن رفتم با دیدن تصویر شهرام شاسی را زدم و چرخیدم همینکه چرخیدم فرهاد پشتم بود. هینی کشیدم و گفتم اقاشهرام بود فرهاد دندانهایش را بهم سایید و سپس انچنان سیلی ایی به من زد که من با جیغ نقش بر زمین شدم . چنگی به موهایم زد از زمین بلندم کرد و گفت به توی الاغ چند بار بگم در رو بی هماهنگی باز نکن. دستم را روی صورتم نهادم و گفتم برادر خودته دیگه با پشت دست محکم به دهانم کوبیدو گفت اوردمت خونه میخواستم درسی بهت بدم که تا یه مدت مثل رباط هرچی من گفتم اطاعت کنی. دلم برات سوخت ولت کردم بخشیدمت به دقیقه نرسید دوباره هر غلطی دلت خواست کردی. بگذار شهرام بره استخوانهات و خورد میکنم. در باز شد و شهرام لای در ایستادو گفت 6چه مرگته فرهاد. ول کن موهاشو. رو به شهرام گفت تو زندگی من دخالت نکن به تو ربطی نداره . شهرام دوقدم جلو امد و گفت ولش کن بنده خدارو نگاهش را از شهرام گرفت سیلی دیگری به من زدو گفت روسریت و سرت کن بی شرف سپس موهایم را رها کردو گفت شهرام از اینجا بره دستت و میشکنم تا هروقت نگاهش کردی یادت بمونه وقتی میگم به ایفن دست نزن نباید بزنی . یه چیز داغ هم میزارم رو پات تا یادت بمونه وقتی میگم وایسا تا بیام وایسی لبم را گزیدم از ترس اشکهایم جاری شد شهرام دستمالی از روی اپن برداشت و گفت خون دماغت و پاک کن سپس بازوی فرهاد را گرفت و گفت تو بیا برو بیرون فرهاد را از خانه بیرون انداخت من با هق هق گریه گفتم میخواد منو بسوزونه غلط میکنه من فرهاد و میشناسم وقتی اینجوری میگه انجامش میده من چیکار کنم اینکارو نمیکنه داره میترسونت با هق هق کنار دیوار نشستم و گفتم میکنه میدونم . من از سوختن میترسم . از زبان فرهاد
به در تکیه کردم ، و لبم را میگزیدم، ببین چطوری دختره احمق زندگیمو که عذا کرده هیچ، برادرم که اینقدر دوسم داشت و هم طرفدار خودش کرده . بلایی به سرت بیارم عسل ادم بشی . شهرام بره اهن داغ میزارم روپاهاش الانم داره زیر اب منو پیش شهرام میزنه پشت ساختمان رفتم و نزدیک در دوم اشپزخانه ایستادم.گوشهایم را تیز کردم عسل گفت اینطوری همه چیز بدتر میشه. شهرام با عصبانیت گفت یه هفته بیای خونه ما میاد منتتو میکشه. اون سری هم مرجان منو برد خونتون دنبالم نیومد اخر هم مجبور شدم خودم برگردم بیام. اون دفعه عجله کردی چهار پنج روز بیشتر نموندی . عسل سکوت کردو شهرام ادامه داد خجالت هم نمیکشه مرتیکه الدنگ خوب شده بودها، خیلی وقت بود دیگه دعوامون نمیشد ، از زمانیکه ارسلان و مریم اومدند زندگیم بهم ریخت، خدا الهی لعنتشون کنه. پاشو وسایلهاتو جمع کن ببرمت. نه اقا شهرام.مرسی مرسی دیگه چیه الان من میرم میاد میفته به جونت در پی سکوت عسل ادامه داد پاشو بیا بریم خونه ما اخرش چی؟ بالاخره که باید برگردم خونه خودم اره برمیگردی خونت اما بگذار دلش تنگ شه بیاد التماست کنه برت گردونه. اون دنبال من نمیاد سری پیش هم حرف مرجان و گوش دادم اخرهم خودم زنگ زدم پاشو بیا دنبالم هیچی هم تغییر نکرد. الان میخوای چیکار کنی؟ میمونم خونه. من دارم میرم برمیگرده خونه یه بلایی سرت میاره ها.نشنیدی مگه دستتو میشکنم پاتو میسوزونم لااقل الان بیا اخر شب دوباره برت میگردونم. من عجله دارم باید برم الانم باهاش کارداشتم ولی بعد بهش میگم . بمونی خانه میاد اذیتت میکنه عسل مکثی کردو گفت دیگه میگیدچیکار کنم؟برای ادمی با شرایط من چاره دیگه ایی هم هست. تو نگران ریتایی که اونجا نمیای؟ در پی سکوت عسل ادامه داد من ریتارو چند روز میفرستم خونه خاله ش. سکوت عسل ادامه دار شد، شهرام ادامه داد بلند شو وسیله هاتو جمع کن بریم. با صدای اشک الودش گفت نه اقا شهرام. اگر فرهاد منو طلاق بده من هیچ جا و هیچ کس رو ندارم که برم اونجا طلاقت نمیده میترسم. نترس ، بخدا یه هفته طاقت بیاری میاد التماستم میکنه من فرهاد و بهتر از تو میشناسم. نه نمیام. میخواد بیاد منو بزنه، اشکال نداره ، از دربه دری که بهتره، از اینکه مجبور شم برم خانه عمه م و هرروز چشمم بیفته تو چشم اون عوضی ها که بهتره.من جز فرهاد هیچ کس و ندارم یکم منو بزنه اروم میشه . من طاقت دربه دری ندارم. حتی اگر بیاد بسوزونت هم میمونی؟ چاره ایی ندارم. جز فرهاد هیچ کس منو نمیخ‌واد. فرهادهم زیاد منو دوست نداره ها میبینی که همش وضعم اینه ولی لااقل ... صدای هق هقش بلند شدو گفت اومد تو اگر خواست باز منو بزنه یکم التماسش میکنم معذرت خواهی میکنم ایشالله میبخشه من بدون فرهاد نابود میشم. تصور نبودنش برام وحشتناکه خودت میدونی، از من گفتن بود. سپس از کمی دورتر گفت کاری نداری نه، ببخشید ناراحتتون کردم. اززبان فرهاد دلم برای عسل سوخت صدای باز و بسته شدن در امد ، کمی صبر کردم تا شهرام حیاط را ترک کند.به سمت خانه رفتم و دررا باز کردم عسل پشت میز نهار خوری نشسته بود. با ورود من از جایش برخاست و پر استرس به من خیره ماند. از زبان عسل قلبم تند تند میتپید اماده بودم تا به سمتم حمله ور شود ، کمی چپ چپ به من نگاه کرد صورتش کبود شده بود. سرش را پایین انداخت و به اتاق خواب رفت. صدایش ترس را به جانم انداخت عسل سراسیمه نزدیک اتاق خواب رفتم و لای در ایستادم روی تخت دراز کشیده بود و سرش را بسته بود. دوباره تکرار کرد عسل؟ ارام گفتم بله قرص منو با یه لیوان اب بیار سر تاسفی تکان دادم و با قرص و اب به سمتش امدم دستم را روی شانه اش گذاشتم وارام گفتم فرهاد ناله ایی کردو گفت چیه؟ با بغض گفتم همه ش تقصیر من بود، منو میبخشی؟ در پی سکوتش ادامه دادم به جون خودت که فقط تورو دارم نمیخواستم ناراحتت کنم. کاش پام شکسته بود نمیرفتم بچه هارو ببینم. به یه خانمه گفتم، من همسرمو گم کردم. میشه گوشیتونو بدید من بهش زنگ بزنم؟ گفت نه نمیتونم بدم. به یه خانمه دیگه گفتم اونم گفت شارژ ندارم اون پسره صداموشنید گوشیشو داد گفت بیا با گوشی من زنن بزن . چشمانش را گشود و به من نگاه کرد. اشکهایم را پاک کردم و سرم را پایین انداختم. برخاست قرصش را خوردو گفت شام چی داریم؟ ماکارانی درست کردم. پاشو بریم شاممونو بخوریم. برخاستم.فرهاد هم ایستاد به سمت او چرخیدم و مقابلش ایستادم تمام قدم تا سینه اش بود . سرم را روی سینه اش نهادم و دستانم را دورش حلقه کردم وگفتم ببخشید. کلیپسم را باز کرد . دستی به موهایم کشیدو گفت اشکال نداره.
صبحانه م را خوردم و سر کلاس نشستم. زهره گفت چهارشنبه چرا سر کلاس نیومدی؟ اهی کشیدم وگفتم دیگه کلاس نمیام با ناراحتی گفت چرا؟ فرهاد اجازه نمیده اخه چرا؟ سرم را پایین انداختم و گفتم جنون داره، وقتی میفهمه من به یه چیزی علاقه دارم اونو ازم میگیره. دانشگاهم یه ماه بیشتر نزاشت برم. استاد اگر بفهمه تو نمیای ناراحت میشه.میگه خانم شهسواری با کل عنر جوهام فرق داره از همه مستعد تره. ملتمسانه گفتم هر چی بهت یاد داد، تو یادم میدی؟ با لبخند گفت اره عزیزم چرا که نه، من بهت یاد میدم تو هم سعی کن راضیش کنی. پوزخندی زدم وگفتم عمرأ اگر رضی بشه پس از رفتن زهره وارد اتاق خواب شدم کمی ارایش نمودم لاک قرمزی به ناخن هایم زدم و پیراهن سبز استین پفی پوشیدم و به پذیرایی رفتم اعظم خانم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت خداتورو سفارشی افریده ها اهی کشیدم وگفتم کاش یه ذره هم شانس میداد. اعظم خانم خندیدو گفت شانس هم داده، بهت عقل نداده. خندیدم و گفتم چطور؟ اقا فرهاد جای پسرمه، اما هر کس دیگه جای تو بود الان اونو تومشتش گرفته بود. پسر به اون خوبی، تو قدرشو نمیدونی. اهی کشیدم وگفتم نیستی ببینی و بعد قضاوت کنی. عصبانی که میشه..... حرفم را نیمه رها کردم اهی کشیدم وگفتم فحش میده، داد میزنه کتکم میزنه. بلد نیستی چطوری رفتار کنی که شر درست نشه. خیره به اعظم خانم گفتم خیلی حواسمو جمع میکنم من الان چند وقته تو خونه و زندگی توهستم. وقتهایی که میترسی نکنه بیاد و دعواتون بشه پامیشی به خودت میرسی، تاحالا ندیدم تو یه روز عادی بلند شی قبل اومدن شوهرت یکم ارایش کنی. دخترم ، هر مردی یه رگ خوابی داره زرنگ نباشی و رگ خوابشو بدست نیاری اوضاعت همینه، شوهرت اعصاب نداره، بشین با خودت فکر کن ببین چیکار کنی زندگیت درست میشه. فقط باید بگم چشم تا درست شه، هرجایی کوچکترین اشتباهی کنم عصبی میشه. مثلا همین پریروز، زنگ و زدن به من گفت نروسمت ایفن ، من گفتم باز نمیکنم میخوام ببینم کیه این کار من کجاش بد بود که رومن دست بلند کرد؟ اعظم خانم اهی کشیدو گفت تنها این نبوده من موهاموتو اسیاب که سفید نکردم ، روزهای مثل الان تورو زیاد گذروندم هی عصبی و عصبیش کردی خوب که بهمش ریختی بهانه دستش دادی و اونم ..... یعنی کار اون درسته؟ نه دخترم اونم اشتباه میکنه اما تو اگر زرنگ باشی و سیاست به خرج بدی برای خودت خوبه، لااقل کتک نمیخوری صورتت کبود شه. لااقل فحش نمیشنوی.به خاطر خودت سیاست به خرج بده، عادت دست به زن داشتن و از سرش بنداز. الان من ارایش کردم لباس قشنگ هم پوشیدم برخوردشو نگاه کن, الان میاد اصلا تحویلم نمیگیره. خوب حق داره، چون الان فکر میکنه تو میخوای با استفاده از زنانگیت اونو خر کنی. روزهای عادی خودتو اینطوری عروسکی کن ببینم بازم محلت میگذازه یا نه؟ صدای ماشینش امد ناگهان مضطرب شدم و ناخواسته برخاستم .
اعظم خانم نگاهی به من انداخت و گفت الان بیا یه لیوان شربت درست کنم بده بهش هوا گرمه تازه از راه رسیده به اشپزخانه رفتم. و کنار اعظم خانم ایستادم. در که باز شد انگار قلب من از جایش کنده شد، وارد خانه شدو سلام کرد سرم را بالا اوردم، نگاهم به چشمانش افتاد ، هنوز تند و عصبی بود. سوئیچ و گوشی اش را روی اپن گذاشت کیفش را هم روی میز توالت نهاد و کتش را اویزان نمود. اعظم خانم با ابروبه شربت اشاره کرد . به سمت اشپزخانه که چرخید گفتم برات شربت درست کردم. نگاهی به شربت انداخت و ان را از روی اپن برداشت و سر کشید . سپس رو به من گفت بیا مضطرب شدم و گفتم چرا؟ با نگاهش مرا ترساند از اشپزخانه خارج شدم مقابلم ایستادو گفت به مریم چی گفتی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم من اصلا مریم و ندیدم. زنگ زده به من میگه رفتم در خونتون تو قسمش دادی که به من نگه، گفتیمن حرفی ندارم فرهاد نمیگذاره بیام. به خدا من از صبحه نقاشی می کشیدم . اخم های فرهاد در هم رفت و من به سمت اعظم خانم چرخیدم و گفتم اعظم خانم شما بگومن از اون موقع که بیدار شدم با کسی حرف زدم ؟ اعظم خانم سرش را به علامت نه بالا داد. رو به فرهاد ادامه دادم باچی باهاش حرف زدم؟ گوشی که ندارم،تلفن خونه هم که خودت کشیدیش. جلوی در هم نیومده؟ نه کمی به من خیره ماندو گفت داری راست میگی عسل؟ دوربین هارو چک کن ببین از صبح کی جلوی در اومده. سرش را پایین انداخت و به سمت کاناپه ها رفت گوشی موبایلم را برداشت و کمی با ان سرگرم شد و سمتم امدو گفت سیم کارتتو عوض کردم. شمارتو به هیچ کس نمیدی فهمیدی؟ خیره به فرهاد ساکت ماندم و او ادامه داد به هیچ کس عسل مرجان و شهرام و زهره و اینها من نمیشناسم. خوب یه همچین گوشی ایی به چه درد میخوره؟ با اخم گفت این گوشی و پیش خودت نگه دار من کارت داشته باشم بهت زنگ میزنم. سرم را پایین انداختم و گوشی را از اوگرفتم . وارد اشپزخانه شدو گفت نهار چی داریم؟ هنوز در فکر گوشی ام بودم فرهاد به سمتم چرخید و گفت نشنیدی چی گفتم؟ سرم را بالا اوردم و گفتم قرمه سبزی سرمیز نشست. اعظم خانم از اشپزخانه خارج شدو گفت با من کاری ندارید؟ فرهاد از اوخداحافظی کرد و رفت. غذارا کشیدم و روی میز نهادم در سکوت غذایمان را که خوردیم، برخاست که از اشپزخانه خارج شود. سرم را به سمتش بالا اوردم موهایم را کنار زدم وگفتم فرهاد با نگاه تندش لحظه ایی پشیمان شدم و سرم را پایین انداختم. بله؟ هیچی مکثی کردو گفت بگو دیگه با احتیاط گفتم چیز مهمی نمیخواستم بگم ، رنگ هام بعضی هاش تموم شده. میای بریم بخریم. از اشپزخانه خارج شدو گفت الان خسته م . برخاستم و میز را جمع نمودم. برایش یک لیوان چای ریختم و نزدیکش رفتم. چای را مقابلش نهادم و به اشپزخانه باز گشتم قفل گوشی ام را باز کردم. فرهاد همه برنامه های گوشی ام را پاک کرده بود. دفترچه تلفن گوشی ام هم فقط شماره خودش بود. گوشی را سرجایش نهادم . و خودم را باشستن ظرفها سرگرم کردم صدای زنگ آیفن قلبم را لرزاند نگاهی به فرهاد انداختم. ازجایش برخاست سمت ایفن امدو گفت چی از جوون من میخواهید؟ سپس شاسی را زد و گفت برو لباس مرتب بپوش، شهرام و مرجانند. به اتاق خواب رفتم و بلیز و شلواری پوشیدم . ارایشم را هم پاک نمودم و روسری پوشیدم از اتاق خارج شدم بعد از سلام و احوالپرسی دو عدد چای برایشان ریختم. جو خانه سنگین بود.همه در سکوت بودند. فرهاد سکوت را شکست و گفت ریتا کو؟ خانه خالشه. مرجان ادامه داد با هم دیگه کلاس زبان میرن . سپس برخاست دست مرا گرفت و گفت بیا عسل. نگاهی به فرهاد انداختم با سر رفتنم را تایید کرد برخاستم و بدنبالش راهی شدم.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مامان میشه یه خواهشی ازت کنم؟ چی پسرم؟ یکم از فکر من و زندگی من بیای بیرون و به خاستگاری امید فکر کنی .به زندگی خودت فکر کنی. من که حرف بدی بهت نمیزنم امیر جان . میگم بابات.... کارنداری عزیزم؟ تو مثل اینکه واقعا تحت تاثیر زنت قرار گرفتی فکر کردی من دشمن زندگیتم. حرفهات تموم شد؟ بدنبال سکوت عمه گفت خداحافظ با دست چپم با نخی که از اتل دست راستم اویزان شده بود بازی میکردم و در افکارم غرق شدم. واقعا نگفتن من اینقدر عمه را ناراحت کرد که حاضر به چنین کاری شد؟ شروع به مرور حرفهایی که تا به حال با او و کسان دیگری که با انها در ارتباط بودم کردم. تاحالا هراشتباهی که کرده بودم همه رسوا شده بودند و من دیگر مسئله ایی نداشتم که ممکن بود لو برود. در واقع حسایم پاک پاک بود. فقط حرفی که صبح به مصطفی زدم بود . مصطفی متوجه کدورت من و امیر شده بود. و بعید بود که رسوایم کند. از حالا به شش دانگ حواسم را جمع میکنم. نگاهی به امیر انداختم . دوباره باید تلاش کنم تا با او رابطه م را درست کنم. سری پیش هم انقدر که من معذرت خواهی کردم و احساس ندامت داشتم مرا بخشید. بازهم امیر را تبدیل به همانی که شب اول زندگی م و در این مسافرت اخری بود. میکنم. من اصلا توان جنگیدن با او را نداشتم. پناه و پناهگاهی هم نبود که کمکم کند.امیر اِبایی از کتک زدن من نداشت من هم که مغلوب بودم. کسی را هم نداشتم حمایتم کند ده بار دیگر هم مرا میزد آب هم از آب تکان نمیخورد.من حتی جایی را هم نداشتم که قهر کنم و مدتی ترکش کنم.یا باید انقدر تحمل میکردم تا خودش کوتاه بیاید.‌ یا هرطور شده دلش را نرم میکردم. با این شرایط اگر پایمان به خانه میرسید به قول خودش استخوانهایم را رنده میکرد.‌تا شب زمان زیادی نداشتم که دلش را نرم کنم . فکری به ذهنم خطور کرد. یاد حرفش در ویلا افتادم هرکار میکنی با خودم میگم بچه ست....از همین حربه استفاده میکنم.‌خودم را به نفهمی و بچگی بزنم شاید اوضاع عوض شود. به طرفش چرخیدم دستم را روی بازویش نهادم و گفتم امیر از گوشه چشم به من نگاه کردو حرفی نزد. ارام گفتم میای بریم بازار روز رامسر ؟ یکم ترشک و لواشک بخریم. کامل به طرف من چرخید با اخم و تعجب گفت واقعا تو داری الان به ترشک و لواشک فکر میکنی؟ ابروهایم را بالا دادم و ارام گفتم نباید اینو میگفتم؟ لبهایش را ورچید سرتاسفی برایم تکان دادو نگاهش را به پایین انداخت. چهره اش برافروخته شد انگار این حرف من آتش درونش را شعله ور کرد. سیگارش را برداشت یک نخ از ان را روشن کرد . حالش بد بود با این حرف من بدتر هم شد.‌پشیمان تر از پشیمان به او خیره ماندم.‌ اسد ان سوی امیر نشست و ارام گفت چته امیر؟ سرش را به علامت نه بالا داد. اسد گفت از ناراحتی سیاه شدی چته؟ چی شده؟ به دنبال سکوت امیر نگاهی به من انداخت و گفت چشه فروغ خانم؟ چشمانم را غرق التماس کردم و به اسد نگاه کردم. جرات حرف زدن نداشتم اما امیدوار بودم که او میانجی گری کند و امیر را ارام کند. اسد که انگار متوجه نگاه من شده بود ،برایم سر تایید تکان داد دستش را روی پای امیر گذاشت و گفت خوب چته؟ ادم و نگران میکنی . چی شد یدفعه؟ واسه چی رفتی ویلای خودت؟ اتفاقی افتاده ؟ نه داداش چیزی نیست. چیزی نیست؟ من میشناسمت تو یه مرگت شده . شخصیه . بیخیال شو.‌ نگاه اسد روی اتل دست من افتاد و گفت خوب و خوش خرم از اینجا رفتید با دست دررفته خانمت و اخم توی هم خودت برگشتی میگی هیچیت نیست؟ اگر خانمت هم مثل تو ناراحت بود شکم میرفت نکنه زن و شوهر دعواتون شده اما اون ارومه تو داغونی ،خوب چی شده؟ نیم نگاهی به من انداخت و با پوزخند اشاره ایی به من کردو گفت بله فروغ ارومه ارومه. چون گند و میزنه آبرو حیثیت منو میبره منو توی یه هچلی می اندازه که هیچ جوره نمیتونم ازش بیام بیرون. سیگاری که ترک کرده بودم و دوباره با کارهاش میده دستم. من دارم از ناراحتی و اعصاب خوردی سکته میکنم. قلبم درد گرفته. آبرومو جلوی پدر مادرم برده بعد خیلی خونسرد میگه بریم بازار ترشک لواشک بخریم؟ یک ساعته داره حال خراب منو میبینه اونوقت به فکر الوچه ست. خنده روی لب اسد امد و کمی بعد به حالت انفجار خندید امیر دستش را پس زدو گفت نخند. حالم خرابه دق دلی اینو پا میشم سرتو خالی میکنم ها از اسد نگاه گرداند اسد به حالت مسخره ایی لبهایش را پایین داد از داخل لبم را با دندانهایم میفشردم. تا جلوی خنده م را بگیرم. امیر نیم نگاهی به من انداخت و سپس برخاست و با عصبانیت ولی تن صدای پایین گفت داری میخندی اره؟ پاشو بریم لبخندم جمع شدو گفتم کجا؟ ترشک لواشک مگه نمیخوای؟ پاشو بریم برات بخرم. به او خیره ماندم دندانهایش را روی هم سایید و گفت پامیشی یا نه؟ از ترس ایستادم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اسد هم ایستادو گفت با توپ پر نرو ممکن متوجه رفتارت نشی بعد مجبور شی با صدای بلند بگی سپس به تقلید از لحن امیر گفت فروغ ببخشید. امیر به طرف اسد کامل چرخید. اسد دستانش را به حالت تسلیم بالا اوردو با صدای بلند گفت بچه ها .‌... نگاهی به ارسلان و ریحانه که از ما دور بودند انداختم همه نگاهها متوجه مابود. اسد گفت حاضرشید همگی بریم بازار خرید کنیم.‌ ریحانه از خدا خواسته گفت من حاضرم. اسد گفت امیر رفت مسابقه برنده شد به ماها شیرینی نداد حواستون هست؟ میریم بازار هرکی هرچی خواست میخره مهمون امیر. اون کارت جادوییش که دست مصطفی ست و الان میگیرم. همتون مهمون امیر هستید بعد هم میریم نهار میخوریم اونم مهمون امیر هستیم. رو به ارسلان گفت برو اون کارت و از مصطفی بگیر بگو اسد گفت اگر کارت امیرو ندی منم خواهرم و بهت نمیدم. همه خندیدند من جرات خندیدن نداشتم و فقط لبخند زدم. سمانه گفت اسد نهار اماده ست. زشته شاید امیر اقا.... امیر اقا بی امیر اقا . من شیرینی برنده شدنش و میخوام. رو به امیر گفت اگر اخم هاتو باز نکنی یعنی دوست نداری به ما نهار بدی. امیر خنده تلخی کرد سپس سری تکان دادو گفت برات دارم اسد اقا. من اعصابم بهم ریخته ست تو هم شوخیت گرفته. همه باهم از ویلا خارج شدیم مصطفی و ارام در صندلی عقب ماشین ما نشستند. وارد بازارچه شدیم. همه در کنار هم شادو خوش و خرم بودند فقط من و امیر ارام بودیم. مقابل یک غرفه ایستادو گفت چی میخوای؟ اینقدر که اخم و تخم میکنی ادم اصلا روش نمیشه چیزی بخواد. مقابلم دست به سینه ایستادو گفت داری مسخره م میکنی یا میخوای تو مخم بری؟ سکوت کردم و کمی بعد گفتم اصلا ولش کن هیچی نمیخوام. مگه من یه کارت بهت ندادم گفتم هرچی خواستی بخر. کارتت کو؟ خونه ست. دست در جیبش کرد کیف کارتش را در اورد یکی از کارتهایش را به من دادو گفت رمزش تاریخ تولدمه برو هرچی دوست داری بخر وارد مغازه شدم. بغضی شدید در گلویم بود و من از ترسم جرات گریه کردن نداشتم. از طرفی برای نجات جانم مجبور بودم به روی خودم نیاورم. اینجا سه چهار نفر بودند و دستش بسته بود میرفتیم خانه پوستم را میکَند.
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🛑 دست برتر رسانه ای 👌 🔺روایتی از دستاورد های شهید سید حسن نصرالله و موفقیت های حزب الله با رهبری ایشان 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen