eitaa logo
عسل 🌱
10هزار دنبال‌کننده
237 عکس
155 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
بابام شریکش رو زیاد می‌آورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونواده‌اش تمام بیمارستان‌ها و سردخونه‌ها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی می‌ترسیدم تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جلوتر امد که امد شهرام با دفتر بزرگی که در دست داشت وارد خانه شدو گفت تو ماشین بود اوردمش . نگاهی به چهره مضطرب من انداخت و گفت چی شده؟ فرهاد به سمت اوچرخید و گفت دو سه دقیقه س پشت در وایسادم همین خانمی که داری طرفداریشو میکنی نبودی حرفهاشو بشنوی. شهرام با لبخند گفت گوش وایسادن کار خیلی بدیه، تو هم اشتباه کردی که گوش وایسادی یعنی الان اگر عسل با چوب بزنه تو سر من از نظر همتون من مقصرم نباید تو مسیر چوب عسل قرار میگرفتم. شهرام با خنده گفت دقیقا همینطوره سپس روی کاناپه ها نشست و گفت اونها رو ولشون کن بیا اینجا، زنها از این حرفها زیاد میزنند. ذهنتو درگیر حرفهاشون نکن فرهاد سر تاسفی به من تکان دادو به سمت شهرام رفت مرجان لبش را گزید و با خنده سرش را تکان داد مضطرب نزدیکش شدم وگفتم دقیق یادته چه حرفهایی زدم؟ خیلی حرفهام بد بود؟ دیگه گفتی دیگه ولش کن. شهرام بعد از کمی بحث و صحبت رو به مرجان گفت بریم؟ مرجان نگاهی به من انداخت و گفت برم؟ ابرویم را بالا دادم مرجان گفت تو برو ریتارو بیار شام همینجا بمونیم . شهرام برخاست و گفت کار دارم مرجان بلند شو شهرام نگاهش بین ما چرخید فرهاد برخاست و گفت با هم بریم. منم میخوام میوه بخرم. به سراغ یخچال رفت و گفت عسل با لب گزیده گفتم بله نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت لباسهاتو بپوش بریم خرید. سپس رو به شهرام گفت تو بشین دنبال ریتا هم میرم. مضطرب به سمت اتاق خواب رفتم. مانتو و شالم را پوشیدم نگاهم به مرجان گره خورد . نگرانی را به وضوح در چشمانش میدیدم . نزدیکش رفتم و بدنبالش راهی شدم. ازخانه که خارج شدیم اهی کشید و گفت تو خجالت نمیکشی پشت سر من حرف میزنی؟ مضطرب سرم را پایین انداختم و گفتم ببخشید خیلی خوبه، هر غلطی دلت بخواد میکنی و اخر هم خیلی راحت میگی ببخشید. کتکی که دیشب خوردی به خاطر جابجا شدنت و گم شدنت نبود. بخاطر این بود که رفتی از یه پسر جوون گوشی گرفتی و به من زنگ زدی. اگر یکم حواستو جمع کنی و درست زندگی کنی من عقده ایی نیستم که بیخودی روت دست بلند کنم. من از ازار و اذیت تو لذت نمیبرم عسل، کلاستم به خاطر این فعلا کنسل کردم چون میدونم خانواده عموم یه نقشه ایی برامون میکشند که تو بری سهم ارثتو بهشون ببخشی، و چون تو ساده و ابلهی با منم رو راست نیستی و به راحتی دروغ میگی و مخفی کاری میکنی تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که فعلا نگذارم تو جایی بری و با کسی در ارتباط باشی تا ببینم بعد چی میشه. با امید واری گفتم اگر واقعا به خاطر ارثه بیا بریم بهشون بگیم ما سهم نمیخواهیم دست از سرمون بردارند من برم کلاس نقاشی. فرهاد پوزخندی زدو گفت وقتی بهت میگم احمق بهت برمیخوره. الان میخواهی بخاطر یه کلاس نقاشی قید چند میلیارد ارثتو بزنی؟ چشمانم گرد شدو گفتم چند میلیارد؟ بله عزیزم، عمو بهجت کم مال و منال نداره که.ده سال پیش با سیروس سرمایه گذاری کرد تو انگلیس یه پاساژ داره. تو رامسر سه دنگ پاساژ داره تمام زمین ها و باغ های روستا همه مال اونه ، اونجا هم که داره میفته تو برنامه شهر سازی اگر اینهمه داره چرا تو دهات زندگی میکنه؟ اونجا رو دوست داره، همه ارباب صداش میکنند خوشش میاد . فکری به ذهنم خطور کردو گفتم تو اجازه بده من کلاسموبرم ، منم قول میدم دیگه دروغ نگم. همه چیو به تو صادقانه بگم. اهی کشید و گفت تو اینقدر از این قولها دادی عسل.که دیگه حنات پیش من رنگی نداره. با ناامیدی گفتم من دروغ گو نیستم تو داد میزنی حمله میکنی من از ترسم دروغ میگم. جمله ت تکراریه.این بهونه رو هزار بار تا حالا اوردی سپس ایستاد و گفت پیاده شو بریم خرید کنیم. تو اصلا فکر کن از اونها میخواد نصف دنیا به من ارث برسه، ما چه احتیاجی به اون پول داریم. چرا باید کلاس مورد علاقه من بخاطر این مسئله تعطیل شه. خیلی راحت بشینیم اونها با دوز و کلک حق تورو بالا بکشند و بعد هم به ریش من بخندند که به فرهاد رکب زدیم؟ فرهاد مگه دنیا چند روزه که من بخاطر پول دست از علایقم بکشم. بس کن عسل، داری رو اعصابم راه میری پیاده شو بریم خرید کنیم. تا من میام با تو حرف بزنم تو میگی داری رو اعصابم راه میری. اخه داری چرند میگی ، یه انگی بهت میچسبونند حیثیت منو میبرن. اخه چه انگی فرهاد؟وقتی من با تو میرم کلاس و باتو هم برمیگردم. اونها کجا دستشون به من میرسه ؟ صدایش را بالا بردو گفت چرا نمیفهمی ؟اونها خیلی ذاتشون خرابه، اینقدر کثیفند که حتی لازم باشه تورو میکشند که از سر راه خودشون برت دارن. مگه من سوسکم که منو بکشند. در را باز کرد و با کلافگی پیاده شد، من هم بدنبال او پیاده شدم، خرید خانه را که انجام دادیم، بدنبال ریتا رفتیم و سوارش کردیم. بعد از صرف شام، کنار ریتا و مرجان نشستم ، ریتا با گوشی اش از خودش عکس میگرفت و عکس را به مدل های مختلف عروسکی تبدیل میکرد . با اشتیاق
ن چه برنامه اییه ریتا؟ چشم و ابرویی نازک کردو گفت بیا عکستو بندازم ببینم چه ریختی میشی فرهاد سرش را به سمت ما گرداند و گفت عکسمون و دوتایی بنداز سپس سرش را کنار من اورد و ارام در گوشم گفت با ریتا عکس تکی ننداز خودم را جمع و جور کردم. ریتا عکسی از ما گرفت و به مدل زشتی تبدیل کرد. فرهاد با خنده گفت پدر سوخته چطور خودتو عروسک میکنی منو زنمو جادوگر؟ ریتا قهقهه ایی زدو گفت وایسا یکی دیگه بندازم. لبهایم را غنچه کردم و ابروهایم را بالا دادم فرهاد با ارنجش به دستم اشاره ایی کرد. اشاره اش به کبودی بازویم خورد اه بلندی کشیدم و بازویم را با دستم گرفتم . نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت چت شد؟ دستم درد میکنه ها ریتا گوشی اش را کنار برد و گفت برو گوشیتو بیار برای خودت بریزم. با اشتیاق برخاستم و به سمت اپن رفتم. مرجان خندید و گفت عسل، تو که گوشیت دست فرهاد بود. با حرف مرجان یاد چند ساعت پیشم افتادم و لبم را گزیدم، مرجان ادامه داد بهش میگم گوشیتو بده من گوشیم تو ماشین جامونده یه پیام بدم میگه من گوشی ندارم. دست فرهاده، حالا گوشی دار شدی؟ فرهاد به کمکم امد و گفت گوشیش دست من بود ، رفتیم میوه خریدیم بهش دادم. سپس رو به من گفت تو گوشیت حافظه نداره عسل . این برنامه رو نمیتونی بریزی با گوشی ام بازگشتم وگفتم همه برنامه هامو پاک کردی ، حافظه گوشیم خالیه. گوشی ام را به دست ریتا دادم ، مرجان برخاست و مشغول جمع کردن میز شد برای کمک به او برخاستم و ظروف را از دستش گرفتم و به اشپزخانه بردم با یک سینی چای بازگشتم. فرهاد رو به شهرام گفت کارشناس بیار خونه رو قیمت بگذاریم سهمتو از خونه بدم. شهرام خندیدو گفت پولدار شدی فرهاد فرهاد با لبخند گفت سه دنگ اینجارو میخوام بزنم به نام عسل شهرام رو به من گفت حالا تو هی این داداش بیچاره من و اذیت کن. ببین چقدر دوستت داره. مرجان به کنایه گفت عسل دست راستتو بزار روی سر من ریتا با پوزخند گفت مطمئنی مامان؟ دوست داری تو هم یه طرف صورتت کبود شه. فرهاد تکانی به خود دادو سرجایش صاف نشست. تمام بدنم از حرف ریتا داغ شد ، بغض به گلویم چنگ انداخت. سکوت سنگینی جو خانه را گرفت ، برخاستم و به اشپزخانه رفتم. قطرات اشک فراری از چشمم را پاک کردم و زیر اپن نشستم. با دیدن پاهای فرهاد با کلافگی گفتم چی میخواهی؟ کمی به من خیره ماندو گفت بلندشو بیا اونطرف زشته مهمون داریم. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم الان خیلی خوشحالی که ریتا اون حرف و به من زد؟ پاشو بیا بعد باهم صحبت میکنیم. الان به خواسته ت رسیدی؟ دلت خنک شد؟ دستش را به سمتم دراز کردو گفت بلند شو برخاستم، اشکهایم را پاک کردو گفت ازت خواهش میکنم آبرو ریزی نکن من ابرو ندارم؟ من شخصیت ندارم؟ فقط ابروی تو میره؟ باشه، فعلا دهنتو ببند. اهان بازم من دهنمو ببندم چون تو اعصاب نداری؟ هیس، صداتو بیار پایین زشته من حرف بزنم زشته تو منو زدی زشت نیست؟ ارام گفت عسل ، الان هیچی نگو اینها رفتند بزن تو گوش من.
صدای بلند شهرام توجهمان را به ان سمت جلب کرد رو به ریتا گفت نیش ماره اون زبونت؟ ببین چی کارشون کردی. فرهاد ملتمسانه گفت ازت خواهش میکنم تمومش کن. اشکهایم را پاک کردم و گفتم باشه فرهاد به سمت کاناپه ها رفت و من هم بدنبال او راهی شدم، مرجان پوزخندی زدو گفت من خیلی بابت حرف ریتا شرمنده شدم ها، اما تو اونموقع ها نبودی ، فرهاد تو مامانتو یادته؟ همین حرفو یادته به من گفت. شهرام سر تاسفی تکان داد. مرجان رو به فرهاد ادامه داد. همین اقای لنگه خودت بی شخصیت که نمیفهمید زن چیه و جایگاهش کجاست. روی من دست بلند کرده بود . مامانت منو شام دعوت کرده بود سر میز بابای خدابیامرزت گفت چی شده عروسم چرا صورتت کبوده؟ اینو گفت که این متحجر خجالت بکشه، مامانت گفت زبونش درازه پسرم براش چیده. من ناراحت شدم گفتم شما که نمیدونی بین ما چی شده چرا قضاوت میکنی ؟ مامانت پوزخند زدو گفت دوست داری اونطرفت هم بشه مثل اینطرفت؟ زبونت جمع کن . سپس رو به شهرام گفت الان ادم شدی و ادای فرهیخته هارو در میاری اما من خوب کاراتو یادمه. مکثی کردو گفت یادته شهرام؟ این خاطره که تعریف کردی مال بیست سال پیشه مرجان. اره من تازه عروس بودم مثلا. خوب من الان بابت اشتباه مادر مرحومم و خود گردن شکسته م رسما معذرت میخوام بحث معذرت خواهی تو نیست که، بحث اینه که خدا یکی لنگه مادرتو گذاشت تو کاسه ت، حالا هی دهنشو باز میکنه و هی شرمندت میکنه. منم که دیگه نه ارایشگاه میرم و نه مطب، تربیت بچه ت را هم که خودت دست گرفتی والا الان مقصر حرف مفت دخترت من بودم. شهرام رو به فرهاد گفت میبینی یه الف بچه چطوری با یه جمله همرو بهم ریخت ؟ مرجان با حرص گفت لنگه مادرته. شهرام با کنایه به مرجان گفت ایشالا هرچی خاک مادرمه، بقای عمر مادرت باشه، پشت سر مرده اینقدر حرف نزن. دروغ که نمیگم، من ازش نمیگذرم، حلالش هم نمیکنم. ریتا نگاهش در جمع چرخید و سپس خیره به من ماند پوزخندی زدو گونه اش را معنی دار خاراند. درونم انقلاب شد نگاهی به فرهاد انداختم حواسش به من نبود. با سر انگشتم استخوان بینی ام را خاراندم. چشمان ریتا از حدقه بیرون زد، پوزخندی زدم و دستم را به زیر پلک چشمم کشیدم ریتا حرصی شد و بلند گفت شیر برنج بی نمک همه به سمت ریتا چرخیدند نگاهی به جمع انداختم همه توجه ها رو به ریتا بود.
فرهاد نگاهی به من انداخت و رو به ریتا گفت با کی بودی؟ با همون خانمی که داره دماغ منو مسخره میکنه. چهره متعجب به خودم گرفتم مرجان با تشری به ریتا زدو گفت ساکت شو ، به اندازه کافی اسباب خجالتمون شدی مامان بخدا داره دماغ منو مسخره میکنه. داره با چشماش به من پز میده. شهرام پوزخندی زو گفت پاشید بریم ، ریتا دیگه دیوانه شده. بابا به جون خودت منو مسخره کرد. شهرام برخاست و گفت پا شید بریم. مرجان برخاست ریتا هم بلند شدو با گریه گفت عمو فرهاد ، من وقت گرفتم برم دماغمو عمل کنم اگر بابام بزاره دیگه زنت منو مسخره نمیکنه. اخه عمو عسل که حرفی به تو نزد. منو نگاه میکنه دماغشو میخارونه فرهاد نگاهی به من انداخت و من خودم را به نفهمی زدم ورو به ریتا گفتم مگه دماغت چه اشکالی داره که من مسخره ش کنم؟ ریتا با جیغ گفت با من حرف نزن، زشت بد ترکیب. تو حقته که عموم.... فرهاد کلام اورا بریدو گفت ریتا جان، همه زندگی من عسله. من یه تار موهاشو با هیچ کس عوض نمیکنم. ریتا با کنایه گفت اره از قیافه ش معلومه خیلی مسائل تو زندگیمون هست که تو اجازه دخالت و اظهار نظر درش رو نداری. من عسل و خیلی دوسش دارم هیچی هم براش کم نمیگذارم. ریتا به حالت قهر به سمت حیاط رفت فرهاد هم برخاست و بدنبال او راهی شد. شهرام گفت ولش کن بگذار بفهمه اشتباه کرده . فرهاد بی اهمیت به حرف او بدنبال ریتا راهی شد. شهرام با لبخند رو به من گفت من ازت معذرت میخوام. ارام گفتم من از ریتا ناراحت نمیشم که، مقصر فرهاده. شهرام کمی به من خیره ماندو سرش را باشرمندگی پایین انداخت. فرهاد وارد خانه شدو گفت عسل بیا ضربان قلبم بالا رفت و برخاستم. نزدیکش که رفتم گفت تو به ریتا نگاه کردی و با پوزخند دماغتو خاروندی؟ به دیوار تکیه دادم، سرم را پایین انداختم و گفتم نه توی صورتم خم شدو گفت منو نگاه کن. سرم را بالا اوردم و خیره به چشمانش ماندم ، فرهاد با اخم گفت تو .... حرفش را بریدم وگفتم الان بخاطر ریتا میخوای منو دعوا کنی؟ بخاطر ریتا نه، بخاطر اینکه اون خونه ما مهمونه. چون مهمونه باید هرچی دلش بخواد بگه؟ یا چون بچه برادر توإ تو بیشتر دوسش داری و ..... بحث هیچ کدام این حرفها نیست، من تورو دوست دارم خودتم میدونی که خاطرت برام عزیزه ، اما اینها مهمون ماهستند، بخاطر مرجان و شهرام الان دنبال من بیا و صورتشو ببوس. سرم را پایین انداختم و گفتم نمی خوام به خاطر من بیا خیره در چشمانش گفتم بخاطر چیت؟ به خاطر سیلی ایی که تو صرتم زدی باعث شدی ریتا مسخره م کنه؟ ببین عسل ، کاری که کرده بودی یه سیلی جوابش نبود. تو اوج عصبانیتم شهرام جلومو گرفت که الان کبودیت یکیه. پس سعی نکن با یاد اوری دیشب منو شرمنده کنی. الان اگر منو دوست داری و من برات مهمم به خاطر من بیا ریتا رو ببوس . کجای کار دیشب من بود؟ اینها که رفتند در مورد دیشب صحبت میکنیم، الان من ازت خواهش میکنم بیا ریتا رو ببوس. سپس دستم را کشید و به سمت حیاط برد. لای در ایستادم و گفتم دلم نمیخواد اینکارو بکنم داری مجبورم میکنی. بخاطر من عسل. من دارم ازت خواهش میکنم. مگه من برای تو مهمم که الان به حرفت گوش بدم؟ خیلی خوب برگرد برو تو خونه. مکثی کردم وگفتم برگردم برم تو خونه توهم عقده کنی و اینها که رفتند تلافیشو در بیاری؟ سپس به سمت ریتا رفتم. با تنفر به من نگاه میکرد. بازویش را که گرفتم، با غضب دستم را انداخت و گفت به من دست نزن. گمشو از جلوی چشمم. به سمت فرهاد چرخیدم وگفتم خیالت راحت شد؟ فرهاد لبش را گزیدو گفت ریتا جان عمو، اینکارت خیلی زشته ها ریتا با غضب گفت تلافی رفتار امشبتو سرت میارم عسل خانم. بسمتش چرخیدم.با جیغ گفت بهت نشون میدم ریتا کیه و چه کارهایی از دستش بر میاد. کاری میکنم عموم مثل یه سگ کتکت بزنه. فرهاد جلو امدو گفت عمو جان، عسل که حرفی نزد ، من الان ازش خواهش کردم بیاد اینجا با هم اشتی کنید که کدورتها بر طرف شه دو قدم به سمت فرهاد رفتم و گفتم خوبه با ریتا چقدر منطقی برخورد میکنی ، دادو بیداد و حمله کردنهات فقط مال منه؟ شهرام در را باز کرد و گفت چتونه؟ فرهاد به سمت او چرخیدوگفت چیزی نیست تو برو تو ریتا به سمت پدرش رفت و گفت منو از خونه این دهاتی بدترکیب ببر شهرام دستش را روی دهان ریتا گذاشت و گفت ساکت شو، این چه طرز صحبت کردنه. ریتا دست شهرام را پس زد وگفت حالم ازش بهم میخوره ، دختره بدترکیب احمق ، این جاش تو همون روستا پیش گاو گوسفنداست ، اینو چه به خانه مادر بزرگ من. شهرام سیلی نسبتا محکمی به ریتا زدو گفت خفه میشی یا نه؟ مگه دروغ میگم ، اصلا سهمتو بهشون نفروش ، چرا این اشغال باید اینجا باشه؟ اینجا خونه مادر بزرگ منه، حتی جهیزیه هم نداره با وسایلهای مامان الهام من داره زندگی میکنه. صدای شهرام بالا رفت و گفت این مسائل به تو مربوط نیست،
به اتاق خواب رفتیم مرجان در را بست و گفت دیروز چتون شده بود؟ سر تاسفی تکان دادم و ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم اگر اقا شهرام نبود فرهاد اینقدر عصبی بود که منو میکشت. تقصیر خودته دیگه، میبینی اعصاب نداره چرا حرف گوش نمیدی؟ چه میدونستم اینطوری میشه. چرا مسیرتو برنگشتی سرجات وایسی؟ برگشتم، دنبالش گشتم نبود. پارک خیلی شلوغ بود ترسیدم گم شم،با خودم فکر کردم اگر اونجا وایسم راحت تر پیدام میکنه. الان با هم اشتی کردید؟ نه، اصلا باهم حرف نزدیم . در حد سوال و جواب که با مریم حرف نزدی و همین ها اقا شهرام دستشو گرفت از خونه بیرونش کرد ناراحت شد.‌ حرفم را برید و با بهت گفت شهرام فرهاد و بیرون کرد؟ اره مرجان متعجب گفت شهرام جونش به فرهاد وصله، اینقدر فرهاد و دوست داره که اندازه نداره. چرا اینکارو کرد؟ میخواست منو بزنه. دادو بیداد میکرد . میگم از دیشب تاحالا چرا اینقدر بهم ریخته س، الان هم تا فرهاد و دید بغلش کردو بوسیدش. دیروز اقا شهرام میخواست منو بیاره خونه شما، من قبول نکردم. اشتباه کردی یه مدت ولش کنی به غلط کردن میفته. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.فکری به ذهنم خطور کردو گفتم پاشو بریم اونور. بریم. از اتاق که خارج شدیم شهرام و فرهاد نبودند. مرجان گفت قلیونشو برداریم ببریم زیر الاچیق. من دست نمیزنم. مرجان با خنده گفت عجب زهر چشمی ازت گرفته ها سرم را پایین انداختم و گفتم الان دنبال بهانه س من یه حرکت اشتباه بکنم تا تلافی همه چیزو سرم در بیاره. پس ولش کن برو بهش بگو خودش درست میکنه. جلوی شهرام بگم قلیون ؟ بزار به گوشی فرهاد پیام بدم. سپس داخل کیفش را نگاه کردو گفت گوشیمو جا گذاشتم. تو گوشیتو بده. چشمانم گرد شد کمی فکر کردم و گفتم من گوشی ندارم، فرهاد ازم گرفته. صبر کن برم صداش کنم. برخاستم پنجره را گشودم کنار شهرام ایستاده بود و سرگرم صحبت بود با دیدن من اخم کرد و گفت چیه؟ یه لحظه میای؟ کار دارم. پنجره را بستم و گفتم دعوام کرد. مرجان اخمی کردو گفت چطوری تحملش میکنی؟ اهی کشیدم وگفتم چاره دیگه ایی هم دارم؟ مجبورم تحملش کنم. تا حرف میزنم داد میزنه میگه خفه شو . واسه خودش حکومت نظامی درست میکنه ، از یه طرف قیافه سگ به خودش میگیره جرات نمیکنی حتی بهش نگاه کنی از یه طرف دیگه میگه کار که نداری بیا پیش من بشین. اخه یکی نیست بگه تو خودت دوست داری کنار خودت بشینی . مرجان با کلافگی گفت تحمل شهرام سخته ، اما تحمل فرهاد غیر ممکنه. چاره م چیه؟ راستی کلاس نداری امروز؟ نمیگذاره برم. متعجب گفت وا چرا؟ فرهاد اخلاقش همینه، مگه ندیدی سر دانشگاه هم همین کارو کرد. عقده اییه،مرض داره روانیه سگ هاره دوست داره هرچند وقت یکبار منو خورد کنه ، منو کتک بزنه که مثلا ثابت کنه رییس اونه. که به من بفهمونه قدرت دست اونه، والا چه دلیلی داره که تا میبینه من کلاسمو دوست دارم میگه دیگه نباید بری، یا اینکه مگه من دیشب چیکار کرده بودم که تو پارک به من سیلی زد.تو خونه منو زد جلوی مردم؟ اره بخدا، یه خانم و اقا اومدن جلو که نگذارن منو بزنه زود دستمو کشید برد تو ماشین. روی کاناپه نشستم و گفتم واقعا وقتی یکی گم میشه پیدلش که میکنند میزننش؟ بی فرهنگ روانی اصرار هم داره من باهاش حرف بزنم پیشش بشینم. نه خوب، تو هم نباید جابجا میشدی؟ چرا؟ من نباید دوقدم بردارم؟ من کاری نکردم که، خوشم اومد بچه ها رو با کش میانداختن بالا. حالا اونجا حق بافرهاد باید منو تو پارک میزد؟ ماخونه نداریم؟ فرهاد از ازار دادن من لذت میبره، وقتی میبینه دادو بیداد میکنه من استرس میگیرم و میترسم خوشش میاد.دوست داره من همش التماسش کنم. با کتک زدن و تحقیر کردن من اروم میگیره. با صدای فرهاد مثل برق گرفته ها سیخ نشستم چی داری ضر ضر میکنی پشت سر من؟ تپش قلبم بالا رفت و با لب گزیده به مرجان خیره ماندم. نزدیکم امد و گفت قیافه سگ و من میگیرم عسل؟
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مقداری الوچه و ترشک و ترشی خریدم و از مغازه خارج شدم. همچنان نگاهش سراسر خشم بود. مشماها را از دستم گرفت و داخل ماشین نهاد. در را بست و با تکیه بر ماشین سیگارش را روشن کرد. کمی وراندازش کردم شلوار جین مشکی رنگ جذب پوشیده بود پالتوی خاکستری رنگش که تا بالای زانویش بود و کفش ساق داری برپا داشت. قدو هیکل ورزشکارانه اش از نظر جذابیت حرف نداشت به قول ارسلان سیگار کشیدن هم خیلی به او می امد. فقط اخلاقش بود که اصلا قشنگ نبود. نگاه چپی به من انداخت و گفت واسه چی زل زدی به من؟ خوب چیکار کنم؟ بتمرگ تو ماشین نمیشه اینجا باشم هوا بخورم؟ نفس پرصدایی کشیدو گفت خیلی رو اعصابمی. جلو رفتم یک دستش را دو دستی گرفتم و گفتم خوب ببخشید دیگه همچنان چپ چپ نگاهم میکرد.من گفتم الان من چیکار کنم تو همون امیر قبلی بشی؟ با نوک انگشتانم برگ کوچکی که روی شانه ش افتاده بود را تکاندم و گفتم اون هی از زندگی و گذشته ش گفت من همش دارم با خودم مرور میکنم. لباسمو خواستم عوض کنم اون منو دید پرسید چی شده .... دهنتو ببند فروغ خوب بگذار منم حرفهامو بزنم شاید تو دلت یه راهی پیدا کردی که منو ببخشی. من نگفتم چه اتفاقی افتاده اون فقط منو دید . امشب میریم خونه حرف میزنیم باهم. لبخندم عمیق شدو گفتم اتفاقا اینجا تو خیابون تو چند قدمی دوستات فقط میشه باهات حرف زد . وقتی خودمون دوتا تنها باشیم من جرات نمیکنم حرف بزنم. با این خنده هات داری قبر خودت و میکنی . کمی التماس در چشمانم پاشیدم و گفتم تو هم تو خونه اونروز منو ناراحت کردی یه بار که گفتی ببخشید من بخشیدم اما من حالا باید هزار بار بیام منت کشی کنم تا تو .... بس کن فروغ ریحانه از دور برایمان دست تکان دادو مارا به ان سمت فراخواند. در کنار او قدم زنان به طرف ریحانه رفتیم. ریحانه شال بافتی را نشانم دادو گفت اینها خیلی قشنگه کار دسته ما داریم میخریم تو نمیخوای؟ نگاهی به امیر انداختم . امیر گفت چرا به من نگاه میکنی اگر میخوای برو بخر . کارت پیشته دیگه. دستش را گرفتم و گفتم توهم بیا اورا به طرف شالهای دستبافت بردم و گفتم اون زرشکیه قشنگه سربه سرم نزار فروغ اعصابم خیلی بهم ریخته ست خوب ولش کن نمیخوام. رو یه خانم فروشنده گفت اون شال زرشکی رو بده به ما خانم فروشنده اطاعت کرد امیر اصلا اجازه تست کردن به من نداد ان را داخل یک مشما گذاشت کارتش را در اورد وگفت خرید اون سه تا خانم را هم با این کارت حساب کنید. ساعد دستم را گرفت و مرا به طرف ماشین برد بلافاصله مصطفی و ارام هم امدندو سوار شدیم. نهار را بیرون خوردیم و به ویلا بازگشتیم هرکس به اتاق خودش رفت. اما انگار مصطفی و ارام خیال جداشدن از هم را نداشتند. امیر لای در اتاق خواب ایستادو گفت مصطفی نگاه مصطفی به طرف او چرخیدو گفت جانم من شام بخورم میخوام برگردم برم تهران مصطفی از حرف امیر جا خوردو گفت چرا؟ تهران یه کاری دارم باید انجامش بدم.اگر تو میخوای بمونی ما با آژانس میریم. یا میرم فرودگاه ببینم چارتر برای تهران هست یانه با ماشینت برو من با ارسلان میام. نه اگر میمونی من خودم میرم. شما دوتا باهم برگردید. منم برمیگردم. آرام خانم چی؟ ارام صاف نشست و گفت اگر اسد اجازه بده من هم میام. امیر سرتایید تکان داد نگاهش روی من افتادو گفت بیا لبم را از داخل گزیدم و بدنبالش وارد اتاق شدم. در را بست و گفت یک ساعت میخوام بخوابم. حق نداری از اتاق بری بیرون تا من بیدار بشم. سرتایید تکان دادم پالتویم را در اوردم و شالم را هم برداشتم. کنار امیر روی تخت دراز کشیدم. پشتش را به من کرد و خوابید. در افکارم غرق شدم. رسما شرعا و قانونا شوهرم بود. و من باید عزمم را در بدست اوردن دلش جزم میکردم . چرخی در تخت زدم و گوشی م را از روی عسلی برداشتم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر به طرفم چرخیدو گفت چه غلطی داری میکنی؟ با بی گناهی گفتم توپ بازی مگه بهت نگفتم گوشی موشی تعطیل ارام قفلش کردم خواستم روی عسلی بگذارمش که محکم از دستم ان را کشید هینی کشیدم و گفتم دستم امیر قفلش را باز کرد ان را خاموش کردو روی عسلی کنار خودش گذاشت به طرفم چرخید نگاهش همچنان پراز خشم بود. چشمانم را بستم تا بیشتر از این نبینمش. کمی بعد با صدایش بیدار شدم. پاشو غروب شده. سرجایم نشستم موهایم را مرتب کردم و از تخت پایین رفتم. از داخل چمدان کش مویی در اوردم و موهایم را بستم. شالم را هم سرم انداختم. روی کاناپه اتاق نشست و سیگارش را برداشت. دلم را به دریا زدم حالا که چند ساعت خوابیده شاید نظرش عوض شده باشد و ارام تر باشد. این مسائل اگر به خانه میرسید حسابم با کرام الکاتبین بود هر طور شده میخواستم تا در جمع هستیم ارامش کنم. به طرفش رفتم روی دسته کاناپه اش نشستم و گفتم میشه یه راهی جلوی پای من بگذاری بگی اینکارو بکن ببخشمت؟ خفه شو. یه ذره کوتاه بیا دیگه من غلط کردم ببخشید.‌ گفتم خفه شو. با پهلوی دستش محکم هلم دادو با کلافگی گفت لال شو دیگه . نقش زمین شدم. حرکت اوحسابی به من برخورد و گفتم چته امیر؟ خفه نمیشی فروغ ؟ برخاستم بغضی که در گلویم بود را فروخوردم . خودم را مرتب کردم دست که به دستگیره در بردم گفت کی بهت اجازه داد بری بیرون؟ در را بستم و مثل دانش اموز خطا کار کنار در ایستادم. حسابی کفری و عصبی بودم. دیگر به او نزدیک نمیشوم هرچه با دا باد. سیگارش را که کشید در را باز کرد و از اتاق خارج شدیم. اسد گفت مصطفی میگه میخوای بری اره؟ اره تهران یه کاری دارم صبح باید انجامش بدم. مسخره بازی در نیار. دیگه قرارمون سه روز بود دیشب اومدی امشب بری؟ کار دارم به جان خودت چرا اذیت میکنی؟ زنگ بزن از طباطبایی بپرس. کار اداری دارم . مصطفی رو برای چی میخوای ببری؟ مصطفی خودش میگه میام. والا من میرم فرودگاه اگر پرواز تهران بود میرم اگر نه اژانس میگیرم میرم. مصطفی گفت نه امیرخان اگر میری باهم میریم. ریحانه گفت خوب هممون برگردیم. سمانه از داخل اشپزخانه گفت ریحانه جان شما تازه از سفر اسپانیا اومدی من سه ماهه که جز باشگاه و خونه جایی نرفتم. ارسلان گفت ما تهران کاری نداریم ریحان کجا بریم؟ امیر گفت شماهابمونید خوش باشید. مصطفی و آرام خانم اگر دوست دارن بیان . من اصراری ندارم. اسد رو به مصطفی گفت بگذار امیر بره باماشین من برمیگردیم. مصطفی گفت نه من با امیرخان میرم. اسد رو به آرام گفت تو میخوای بری تهران تنها چیکار کنی؟ خوب بمون باهم میریم دیگه نه داداش اگر اجازه بدی من میرم. اسد سرتایید تکان داد. دور هم که نشستیم ریحانه گفت با اجازه از جمع میخواستم یه مطلبی رو بهتون بگم. من با آرام و مصطفی حرف زدم. خدارو شکر هردو همو پسندیدند برگردیم تهران ایشالله به امید خدا اخر هفته مراسم عقد شون رو برگزار میکنیم. همه کف زدند امیر با خوشرویی گفت چرا فقط عقد؟ برن سرخونه زندگیشون دیگه اسد گفت نمیشه که به هرحال یه مراسماتی هست یه کارهایی باید انجام بدیم. امیر گفت چه کاری؟ مصطفی شغلش مشخصه.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
. 🔺رئیس جمهور بی بخار عراق به ترامپ تبریک گفت! 🔹‌رئیس جمهور عراق در پیام تبریک خود به دونالد ترامپ، ابراز امیدواری کرد وی بتواند ثبات در منطقه را تقویت کند. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
☘️صلوات، بهترین کار خیر ☘️صلوات با عجل فرجهم، ذکر شبانه روز 🔻امام رضا علیه‌السلام: 🔸 در لحظات شبانه روز زیاد صلوات بفرستید و زیاد برای مردان و زنان مومن دعا کنید که صلوات بهترین کار خیر است 🔹وَ أَكْثِرُوا مِنَ الصَّلَاةِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ  وَ الدُّعَاءِ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي آنَاءِ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ فَإِنَّ الصَّلَاةَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ أَفْضَلُ أَعْمَالِ الْبِرِّ 📚 فقه‌الرضا عليه‌السلام، ص: ۳۳۹. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen