May 11
May 11
#پارت1
این رمان اشتراکی میباشد . یعنی شما فقط یک چهارم از این رمان را رایگان میخونید و برای بقیه ش باید هزینه پرداخت کنید.
رمان جذاب 🦋پرازخالی 🦋
اثری دیگر از نویسنده ی رمان #عسل
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#پارت1
روی تختم دراز کشیدم و در رویای سیاوش فرو رفتم.
حالا که همه چیز جور شده از شانس بد من باید عموش تو کشور غریب سکته کنه که پدر و مادرش نباشند . یک ماه دیگه حداقل باید صبر کنم تا مراسم خاستگاری
حتی فکر اینکه میلاد و ارش بعد از شنیدن خاستگاری سیاوش از یدونه خواهرشون میخوان چه واکنشی نشون بدن وجودم و استرس میگرفت .
راضی کردن امیر کاری نداشت اما میلاد و ارش واقعا پروسه راضی کردنشون سخت بود.
باید به بابا زنگ بزنم بکشونمشون تهران.
گوشیمو برداشتم و به سراغ عکس هایی که امروز انداخته بودم رفتم . چه روز خوبی بود وسط برف و یخ بندون ولنتاین گرفتن واقعا عالی بود.
عروسک خرسی قشنگی که سیا برام خریده بود هنوز تو صندوق عقب ماشینه. باید یکم صبر کنم از تب و تاب ولنتاین که در اومدیم بگم خریدمش .
عکس دو نفریمان با بادکنک هایی که سیاوش دور الاچیق چیده بود را اوردم روی چهره او زوم کردم . و دلم برایش قنج رفت . موهای پریشانش که بیشتر مواقع توی صورتش ریخته بود بر جذابیت چشمان عسلی اش میافزود. همیشه ته ریش داشت و منم که عاشق چهره هنرمندانه اش بودم.
اما چه حیف که برای مراسم خاستگاری باید موهایش را کوتاه میکرد والا هر سه برادرم مخالفش میشدند
صدای اهنگ پیام واتساپم بلند شد. سریع تلفنم را سایلنت کردم و پیام را باز نمودم.
متعجب از چیزی که میدیدم چشمانم گرد شد.
میدونستی رنگ سفید خیلی بهت میاد؟
برایش نوشتم
شما؟
شهروز چگینی
اخم هایم در هم رفت شهروز دوست صمیمیه میلاد بود و نگهبانی از اسب هایش به عهده او بود
بلافاصله علامت سوال و تعجب را برایش فرستادم. و او برایم نوشت
اتفاقا من از تو متعجب ترم کتی خانم
به صفحه گوشی خیره ماندم و ترجیح دادم چیزی نگویم و صبح صفحه پیامم را به میلاد نشان دهم که ببیند دوست صمیمی اش چطور به خودش جرات داده مزاحم من بشه. بلافاصله گوشیم لرزید و برایم پیام جدیدی امد
به نظرت میلاد اگر این عکس و ببینه چه حالی بهش دست میده
با دیدن عکس خودم و سیاوش به همراه خرس ولنتاین تیز سرجایم نشستم.
پیام امد
امیر هم دلش خوشه که واسه رستوران گروه موزیک اورده؟ غافل از اینکه انگار خواهر جونش زودتر اونو گیر اورده بوده.
دستی بر سرم کشیدم. با لب گزیده موهای بلندم که تا گودی کمرم می امد را جمع کردم و به صفحه گوشیم خیره ماندم. و پیام جدیدش را خواندم
فردا تو باغچه میبینمت
سراسر وجودم را استرس گرفت. اخه این انگل چطور جایی که فقط من و سیاوش بودیم از من عکس گرفته. یکبار دیگر عکس را با دقت بیشتری نگاه کردم. این عکس با گوشی سیاوش گرفته شده دست این لجن چی میخواد؟
#پارت2
#پرازخالی
خواب از سرم پرید. به راه حل میاندیشدم الان باید چیکار کنم؟ یعنی چطوری این عکس از گوشی سیاوش بدست شهروز رسیده؟
برخاستم در را قفل کردم و با سیاوش تماس گرفتم . اعلام خاموشی خط سیاوش استرسم را دو صد برابر کرد.
اگر قضیه دوستی من با سیاوش بر ملا شود جواب امیر و میلاد و ارش و چی باید بدم؟
ازدواجم با سیاوش که کلا منتفی میشه حیثیتم جلوی خانوادم میره، میلاد و ارش منو زنده نمیزارن .
تا دم دمای صبح در اندیشه اینکه چه باید بکنم توی تختم جابجا شدم.
صبح با صدای تق تق در چشم گشودم صدای میلاد قلبم را لرزاند ِ
کتی جان بلند شو
برخاستم در را گشودم و گفتم
سلام.
سلامم را پاسخ دادو گفت
زود باش صبحانتو بخور امروز ظهر امیر مراسم داره. من و ارش هم باید پیست رو برای مسابقه اماده کنیم.
صدای امیر از اشپزخانه امد
این احمق چرا از دیشبه خطش خاموشه
ارش از سرویس خارج شدو گفت
کی و میگی؟
سیاوش، از دیشب تاحالا هزار بار شمارشو کرفتم خاموشه ، امروز تولد داریم. دیروز رو که پیچوند و نیومد باید بهش بگم برای برنامه اماده شه
خوب به تلفن خونشون زنگ بزن
این را میلاد گفت و سپس لیوانها را پر از چای کرد و سرمیز نهاد .
امیر سر میز نشست و گفت
گوشی خونشون خرابه، باید سریع برم جلوی درشون
به اشپزخانه رفتم و سرمیز نشستم. گوشهایم را تیز کرده بودم تا ببینم از پیگیری این سه برادر چه چیزی متوجه میشوم.
صبحانه مان را که خوردیم. امیر گفت
کتی تو با من میای یا خودت تنها میای؟
میلاد به جای من پاسخ داد
نه کتی و تو ببر، من ماشینم تعمیرگاست ماشین کتی و لازم دارم .
ترسم از خرسی که در صندلی عقب دلشتم اعتراضم را برانگیخت
نخیر من ساعت دو کلاس دارم ماشینم و نمیدم
امیر با خونسردی گفت
با ماشین من میری دیگه
دوباره غرق اضطراب شدم اگر میلاد صندوق عقب را باز کند بابت خرس ولنتاین چه پاسخی بدهم .
کتش را برداشت و پوشید. ارش هم سر میز امدو گفت
امشب رویا قراره بیاد اینجا ، به مادرش گفته میلاد و امیر شمال پیش بابا هستند و فقط من و تو خونه اییم. حواست باشه تو اموزشگاه جلوی خواهرش سوتی ندی
خیره به ارش ماندم و گفتم
چرا خانوادش اینقدر سخت گیرن؟ خوب امیر و میلاد برادرشوهراشن دیگه
با کلافگی گفت
میگی چیکارشون کنم سه چهار ماه دیگه میریم سر خونه زندگیمون از دستشون راحت میشم ، فقط حواست باشه اگر گفت چرا با ماشین امیری بهش بگو اونها با ماشین میلاد رفتن
متوجه اینهمه حساسیتشون نمیشم. باشه حواسم هست . اینکه من با چه ماشینی هستم هم به کسی مربوط نیست
صدای میلاد که مرا فرا میخواند لرز بر جانم انداخت ، از لحن او متوجه عصبانیتش شدم
#پارت3
#پرازخالی
کتی .......کتی ....... مگه با تو نیستم .
سپس لگدی به در زد ، در باز شد و محکم به دیوار خورد میلاد لای در ایستاده بود و از گردن خرس من گرفته بودچشمانم گرد شد و به او خیره ماندم ارش گفت
چته اول صبحی؟
میلاد چند گام نزدیکم امدو گفت
این خرس ولنتاین تو صندوق عقب ماشین تو چی میخواد؟
دستانم شروع کرد به لرزیدن. نگاهم به ارش افتاد که چشمانش گرد شده بود و متعجب به خرس نگاه میکرد.
دستی به موهایم کشیدم و گفتم
خریدمش
هر سه نفر انها به من خیره بودند .
مشغول جویدن لبم شدم که ارش برخاست نزد میلاد رفت کمی خرس را بالا پایین کرد و گفت
ولنتاین دیروز بود ؟
سپس سرش را گرداند و غضب الود به من خیره شد برخاستم و گفتم
ارش بخدا خریدمش.
گام به گام که نزدیک اشپزخانه میشد من هم به موازات او پشت صندلی امیر میرفتم . ارش گفت
چه غلطی داری میکنی؟
با صدای لرزان گفتم
هیچی به خدا
اون چه کوفتیه تو صندوق عقبت ؟
خرسه داداش خریدمش.
میلاد جلو امدو گفت
اگر خریدیش پس چرا نیاوردیش تو ؟
از شماها ترسیدم گفتم چون دیروز ولنتاین بوده فکر بد با خودتون میکنید.
ارش مقابل اشپزخانه ایستادو با لحن خشنی گفت
خوب گوشهاتو باز کن کتایون . من تورو از شمال به خاطر همین خودسر بازیها و گند کاری هات اوردم تهران پیش خودمون باشی که حواسمون بهت باشه اگر پاتو کج بگذاری به خدا میکشمت.
کنایه ارش تمام غم های وجودم را بیدار کرد. بغض راه گلویم را بست و گفتم
بابت یه اشتباه چند بار من باید سرزنش شم
میلاد جلو تر امدو گفت
اشتباه داریم تا اشتباه ، تو یه کار کردی که ما جلوی دوست و فامیل و در و همسایه تا ابد سرمون ........
با کلافگی گفتم
تو ساکت شو میلاد، اشاره ایی به امیر کردم و گفتم
این که میبینی هشت سال از من بزرگتره ارش هم ده سال ، من واسه دوسال احترام کوچکتر بزرگتری نگه نمیدارم.
نگاهش تهدید امیز شدو گفت
نگه ندار ببینم چه غلطی میخوای بکنی؟ به روح مامان انچنان میزنمت که خون بالا بیاری
با کلافگی گفتم
خفه شو بابا
میلاد با غضب وارد اشپزخانه شد که امیر برخاست و گفت
بشین سرجات دیگه. اعصابمونو خورد کردی اول صبحی ، صبحانه م زهر مارم شد
میلاد رو به امیر گفت
پارت اول رمان پر از خالی
https://eitaa.com/asal44/14619
پارت اول رمان پر از خالی
https://eitaa.com/asal44/14619
عسل 🌱
#پارت3 #پرازخالی کتی .......کتی ....... مگه با تو نیستم . سپس لگدی به در زد ، در باز شد و محکم ب
#پارت4
🦋پرازخالی 🦋
تو باعث شدی که کتی روز به روز داره پر رو تر میشه، همونسری هم که ابرومونو جلو همه برد تو بودی که همش بهش بها میدادی
بحث گذشته رو وسط نکش میلاد .
امروز به من میگه خفه شو تو حمایتش میکنی فردا به تو میگه گه اصافه نخور پس فردا هم میزنه تو دهن ارش .
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
ازش معذرت خواهی کن بگذار قال قضیه کنده شه
نگاه چندش اوری به میلاد انداختم و گفتم
اون خودش بابت این بیست و شش سالگی که زندگی کرده یه عدر خواهی به همه بده کاره، من اگر یه اشتباه تو زندگیم کردم که تو همون اشتباه و ده بار تا حالا کردی
صدای ارش بالا رفت و گفت
کتایون دهنتو ببند
مگه دروغ میگم داداش، اون از خدا بیخبر به من پیشنهاد ازدواج داد و خدا خودش شاهده که من گول خورده بودم. و اون افتضاح به بار اومد . میلاد خودش چند تا دوست دختر تا حالا داشته ، چطور ابروتون
امیر به طرف من چرخید و گفت
ساکت شو دیگه
اخه این دوزاری چه فکری پیش خودش کرده که..
ارش کلامم را بریدو گفت
برو حاضر شو تو رو من میرسونم.
از پیشنهاد عجیب او کمی سر در گمشدم و گفتم
چرا؟
میرسونمت رستوران دیگه
تو اصلا مسیرت اونطرفی نیست مگه نمیری پیست و اماده کنی من با امیر میرم دیگه
میخوام ببینم این خرس و از کجا خریدی الان منو میبری اون مغازه ایی که اینو خریدی میخوام یدونه از همین برای رویا بخرم.
عرق سردی روی تمام بدنم نشست فکری به ذهنم خطور کرد و با مظلومیت گفتم
من اینو از یه وانتی خریدم. خوب شاید رفته باشه
هر سه نفر خیره به من ماندندکه میلاد گفت
تو دیگه حق نداری پاتو از این در خونه بیرون بگذاری .
سپس کتش را برداشت و از خانه خارج شد. ارش نزدیکتر امد دستم را گرفت و گفت
یه لحظه بیا
پایم را سفت کردم و گفتم
چیکارم داری؟
میخوام باهات حرف بزنم ، یه لحطه بیا
خوب همینجا بگو امیره دیگه غریبه نیست که
ارش گوشه لبش را گزید و گفت
این طرز برخوردت با میلاد اصلا درست نیست
طرز برخورد اون درسته؟ یه زمان من یه نفهمی کردم یه نفر بهم ابراز علاقه کرد به من گفت میخواد با من ازدواج کنه من از کجا باید میدونستم اون متاهله و زن داره ، سرو صدایی که زن اون جلوی خونه ما راه انداخت........
هیس.... چیزی نمیخوام در این باره بشنوم، فقط یکم مواظب کارها و رفتارهات باش
مکثی کردم و گفتم
چشم
ارش که خانه را ترک کرد نوبت نصیحت های امیر بود. از حرفهای او چیزی متوجه نشدم. و فقط استرس شهروز و عکسم را داشتم . به همراه امیر وارد رستوران شدم. باغبان همه جا را تمیز و مرتب کرده بود. با همراهی امیراز زیر بید های مجنون گذشتیم و به دفتر باغچه رستوران رسیدیم ، امیر در را باز کرد و وارد شدیم. سرجایم نشستم و گوشیم را به لپ تاب وصل نمودم فلش مموری م را هم جا زدم و تمام عکسهای گوشی م را به فلش منتقل کردم و فلش را درون کیفم گذاشتم نیم بیشتر استرس امروزم از این بود که مبادا میلاد دوباره قصد داشته باشد گوشیم را وارسی کند. به روبرو خیره ماندم اواخر بهار بود و باغ سرسبز و دل انگیز. سیاوش را دیدم که از دور به سمت ما می امد رو به امیر گفتم
سیاوش داره میاد
نگاهش را به طرف سیاوش چرخاند اخ که چقدر دلم برایش قنج میرفت.
دستی به موهایش کشید و در را گشود امیر هم برخاست سیاوش تا سر شانه های امیر بود و هیکلش تقریبا نصف او بود.
وارد شدو گفت
سلام
هر دو پاسخ او را گفتیم. امیر از پشت میزش برخاست و گفت
کجایی تو پسر؟ از دیشب هزار بار شمارتو گرفتم
راستش دیروز غروب جلوی در خونمون یه موتوری گوشیمو ازم زد .
متعجب به سیاوش خیره ماندم عکسی که از من دست شهروز بود پس در واقع........ یعنی دزد گوشی سیاوش شهروزه؟
امیر گفت
ای بابا حالا شکایت کردی؟
اول تصمیم داشتم شکایت کنم اما بعد به گوشیم زنگ زدم و دزده گفت اگر دویست تومن بهم بدی گوشیتو پس میدم ، یکم دوبه شک شدم که خدایا چیکار کنم و چیکار نکنم تا امروز صبح با دزده قرار گذاشتم گوشیمو اورد داد و دویست تومن هم گرفت
سرم را پایین انداختم کمی قضیه مشکوک بود. امیر گفت
تو احمقی؟ چرا به پلیس زنگ نزدی؟
سیاوش با بی حوصلگی گفت
ای بابا زنگ بزنم به پلیس تا شکایت کنم و پیگیری کنم خیلی طول میکشه دویست تومن که این حرفها رو نداره ، پول یه روز کارکرد منه منم فکر میکنم یه روز کار نکردم
خیلی خوب حالا که به خیر گذشته. امروز تولد داریم ، یه دختر چهار ساله س حدود دویست نفر هم مهمون دعوت کردند کلا باغچه رزو شدس، میخوام امروز عالی باشی و بترکونی ها ، از اون خانواده هان که اهل مراسم و جشنن، اگر خوششون بیاد اینجا هرروز مراسم دارن
باشه امیر خان خیالت راحت
امیر و سیاوش از دفتر خارج شدند ، مغزم هنگ کرده بود یعنی چطور میشه یکی گوشی سیاوش و بدزده بعد عکس من برسه به دست شهروز بعد گوشی و به راحتی به سیاوش پس بدن ؟ اینها همش نقشه های شهروزه؟ اخه چرا باید اینکارو با من بکنه
عسل 🌱
#پارت4 🦋پرازخالی 🦋 تو باعث شدی که کتی روز به روز داره پر رو تر میشه، همونسری هم که ابرومونو جلو همه
#پارت5
#پرازخالی
باید هرطور شده موضوع و به سیاوش بگم.
برایش نوشتم
کارت دارم از امیر که دور شدی بهم زنگ بزن
گوشی را درون کیفم انداختم ، زوم کن حسابهای وارسی نشده باغچه را اوردم صدای تق و تق در امد ، ای داد بیداد اول صبحی و با اینهمه تنش
فقط این خروس بی محل کم بود.
به احترام او برخاستم و گفتم
سلام اقای شرفی خوش امدید .
سلام ممنون. اخوی گرانمایه تشریف ندارن؟
تشریف داشته باشید، رفتند داخل باغ الان برمیگرده سرجایش نشست برایش یک فنجان چای ریختم و مقابلش نهادم .
همایون شرفی حدودا سی و شش هفت سال سن داشت و صاحب یکی از بزرگترین نمایشگاه های ماشین تهران بود. وضع مالی بسیار خوبی داشت. ادم قابل پیش بینی ایی نبود. گاهی اهل خنده و بذله گویی و گاهی عصبی و پرخاشگر میشد. اهل ورزش بود و هیکل روفرم و جذابی داشت. از دوستان قدیمی و صمیمی ارش که یکبار هم شکست در زندگی را تجربه کرده بود. به تازگی به دنبال تاسیس یک باغ تالار و شراکتش با امیر بود.
سرگرم کارم شدم که دوباره صدای در امد سرم را بالا اوردم با دیدن شهروز قلبم تیر کشید.
وارد اتاق شد از ان خنده های حرص در بیارش زد و به گرمی گفت
سلام خانم ملکی
از لحن او انگار اقای شرفی متعجب شد پاسخ سلام او را ندادم و فقط نگاهش کردم که گفت
یه لحظه تشریف بیار بیرون کارت دارم
برخاستم و از پشت میزم خارج شدم و به دنبال شهروز خارج شدم امیر را دیدم که از دور به سمت ما می اید با دیدن او اشاره ایی به امیر کردم و گفتم
بله اقا شهروز خودشون تشریف اوردن
با پررویی گفت
من که با اون کار ندارم
الان جوابشو خودت بده
اخه من جواب اونو فقط با عکس میدم
قلبم مثل گنجشک میزد در وجودم زلزله بر پا شد و سرجایم بازگشتم. در را هم باز گذاشتم که امیر جلو امد و رو یه شهروز گفت
سلام
سلام امیر خان، میلاد نیستش؟
نه میلاد رفته باشگاه امروز مسابقه دارن شما چطور نرفتی و اینجا دنبالشی؟
راستش میخواستم یه تخت رزو کنم
امروز که متاسفانه باغچه رزرو مگر برای شب بخوای
باشه شب هم خوبه
تشریف ببرید داخل تختتون رو رزو کنید.
ابتدا شهروز و سپس امیر وارد شدند
عسل 🌱
#پارت5 #پرازخالی باید هرطور شده موضوع و به سیاوش بگم. برایش نوشتم کارت دارم از امیر که دور شدی
#پارت6
#پرازخالی
امیر با گرمی رو به اقای شرفی گفت
به سلام، همایون خان
همایون هم به احترام او ایستاد و با او سلام و احوالپرسی کرد شهروز جلو امدو گفت
یه تخت بزرگ میخوام روبروی سن موسیقیتون شام و مخلفاتم هرچی که رفیقام سفارش بدن
فاکتورش را باز کردم، گفته هایش را یاد داشت کردم و گفتم
سفارشتون ثبت شد
میشه لطفا تخت و نشونتون بدم که متوجه بشید کدوم و میگم
برخاستم که امیررو به من گفت
نیما بیرونه ، شهروز جان تشریف ببر به نیما نشون بده
از دفتر که خارج شد بلافاصله برایم پیام امد گوشی م را برداشتم صفحه را باز کردم
بهتره بیای بیرون تا همین الان عکس و برای میلاد و ارش نفرستادم و به امیر نشونش ندادم.
برخاستم. و از دفتر خارج شدم، ساختمان را دور زدم و وارد محوطه باغ شدم بدنبالش راهی شدم از نیما که فاصله گرفت گفتم
در خدمتم
پوزخندی زد و گفت
نوبت خدمتگذاری هم میرسه
چرا داری با ابروی من بازی میکنی
این یه معامله س ، یه عکسی من از تو دارم اگر میخوای پاکش کنم باید یه کاری برام انجام بدی
چه کاری؟
داستانش مفصله یه جا بیرون از اینجا باهات قرار میگذارم بهت میگم .
خیره به شهروز ماندم در بد مخمصه ایی گیر افتاده بودم.
به دفتر باز گشتم امیر همچنان با اقای شرفی سرگرم گفتگو بود.
تلفنم را برداشتم و برای سیاوش نوشتم
کجایی؟
دارم تمرین میکنم
از دفتر خارج شدم و به طرف او رفتم از دور اشاره کردم و به کناری کشاندمش.
لبخند ملیحی بر روی لب داشت تمام وقایاع ،از عکس و حرفهای شهروز گرفته تا خرسی که توسط میلاد پیدا شده بود را برایش تعریف کردم ، مبهوت به من خیره ماندو گفت
یعنی تو میگی دزدی گوشی من کار شهروز بوده؟
اره دیگه، پس اون از کجا عکس ما رو اورده
در سکوت به من خیره ماند و من گفتم
ببینم چه عکس هایی از من تو گوشیت داشتی؟
همه رو
یعنی تو تمام عکس هامونو تو گوشیت نگه میداری؟
با مظلومیت گفت
اره دیگه، چیکارشون کنم؟ همه که مثل تو بچه پولدار نیستن لپ تاب داشته باشن
با نگرانی گفتم
یعنی تمام عکس هامون و الان داره؟
سر تایید تکان داد هینی کشیدم وگفتم
سیا من الان چه خاکی به سرم بریزم
نمیدونم کتی ، برو ببین چی کارت داره.
#پارت7
#پرازخالی
اشک در چشمانم جمع شد و گفتم
تا تقی به توقی میخوره و هر اتفاقی میفته میلاد سرکوفت اون ماجرای لعنتی و به من میزنه ، ارش هم میشه کوه عصبانیت ، به خدا من دیگه طاقت ندارم. دیشب تا صبح خواب به چشمام نیومده.
خودتو ناراحت نکن این موضوع قابل بحث و حله
من نمیتونم سیا، فکر اینکه شهروز میخواد چه پیشنهادی به من بده داره روانیم میکنه ، میرم همه چیز و به امیر میگم، اون بهتر از همه میتونه کمکم کنه
ابروهایش را بالا دادو گفت
ابنکارو نکنی ها کتی ، اگر این حرف و بزنی من و از اینجا اخراج میکنه، من به این کار احتیاج دارم. خودتم باید یا برگردی شمال، یا بشینی تو خونه نمیزارن دیگه از جات تکون بخوری .
امیر منطقیه، من و هم خیلی دوست داره ، همونسری هم امیر بود که تا فهمید این اتفاق افتاده من و برد خونه خاله م قایم کرد و بقیه را مجاب کرد که من و ببخشن
اینبار فرق داره، اونسری تو بچه تر بودی. الان اگر بهش بگی اون میگه تو کنار گوش من داشتی این کارو میکردی ، تو ........
سیا به خدا این بهترین کاره
اشتباه نکن کتی ، اول حرف شهروز و بشنو بعد اینکارو بکن
ته دلم از سیاوش لرزید ، در این ولوله دل من به فکر کارش بود .
سیاوش دستی بر موهایش کشید و گفت
اگر به امیر بگی قضیه ازدواجمونم منتفی میشه
کمی به او خیره ماندم و گفتم
واقعا؟
با قاطعیت گفت
بله، این حرف و بزنی من اخراج میشم تو هم اخراج میشی کلاس حسابداری هم دیگه نمیزاره بری ، دیگه عمرا هم نمیزارن باهم ازدواج کنیم. همینطوری هم کلی مسئله هست که بخوان مخالفت کنند.
سرم را پایین انداختم که سیاوش گفت
با هاش قرار بگذار......
کلامش را بریدم و گفتم
من زیر ذره بینم به امیر بگم دارم کجا میرم؟ واسه دیروز هم کلی داستان چیدم که امتحان دارم . التماس رها کردم که اگر ارش ازش پرسید بگه من امتحان داشتم واقعا
کلاستو بپیچون
کلاس و که اصلا نمیتونم امروز ارش برای رها پیغام داده گفته تو اموزشگاه بهش بگم
کلاستو دیر برو تو اموزشگاه بگو ماشینم خراب شد.
پیشنهاد سیا را پذیرفتم و برخاستم در مسیر دفتر به شهروز پیام دادم
من فقط ساعت دو تا سه وقت دارم.
#پارت8
#پرازخالی
همونجایی که دیروز با سیاوش بودی منتظرتم
اونجا خیلی دوره من باید به اموزشگاهم برسم
به خودت مربوطه اونجا منتظرتم
خیره به صفحه گوشیم ماندم. خون خونم را میخورد . باید یه حال اساسی این پسره بگیرم.
وارد دفتر شدم، امیر و اقای شرفی انجا نبودند.
تلفن دفتر را برداشتم و شماره رها را گرفتم
مدتی بعد گفت
الو
سلام رها جان ، من زیاد نمیتونم حرف بزنم
سلام عزیزم جانم.
من امروز نمیتونم بیام اموزشگاه .
چرا؟
یه کار واجب دارم باید برم اونو انجام بدم.
تو که هر روز کار واجب داری
بخدا گرفتار شدم رها، برات جبران میکنم. یه کاری باید انجام بدم که نمیخوام کسی متوجه بشه، این بهترین فرصته ارش فردا تو پیست مسابقه داره ، سرگرم کارشه حواسش به من نیست، میلاد و امیر هم رفتن شمال به بابام سر بزنن، دیگه چنین فرصتی پیش نمیاد
باشه عزیزم برو
فقط خواهشا به رویا بگو من اموزشگاه بودم.
باشه عزیزم خیالت راحت.
کمی منتظر ماندم تا زمان بگذرد سوییچ امیر را گرفتم و به باغچه ایی که دیروز برای ولنتاین و امروز برای این مصیبت بزرگ دعوت شده بودم رفتم . شهروز با دیدن من دست بلند کرد و مرا فراخواند. جلوتر رفتم و لب تخت نشستم
همچنان که قلیان میکشید خیره به من بود.
با کلافگی گفتم
با من چیکار داری؟ صدام نکردی اینجا تا قلیون کشیدنت و تماشا کنم که
خنده وقیحانه ایی کرد و گفت
تو چقدر بی اعصابی دختر. یکم صبر کن الان بهت میگم.
اشک از چشمانم جاری شد و گفتم
من و سیاوش عاشق همیم. تو با اینکارت داری باعث میشی من ........
راستش من حدود دویست سیصد تا عکس ازت دارم. تو مدل های مختلف و جاهایجور و واجور. تو باغچه خودتون. تو پارک، کافه، اینور و اونور
ابرویی بالا دادو گفت
عرضم به حضورتون حتی خانه سیاوش
از کلام او بهم ریختم و گفتم
حرف دهنتو بفهم شهروز، اون یه مهمانی دوستانه بود و غیر از من چند نفر دیگه هم اونجا بودن. خواهر سیاوش هم بود
ولی عکسی که من دارم . فقط تو و سیاوش توش افتادید.
ببینم عکس هامو ، نشونم بده
متاسفم، چون من خودم نامزد دارم مجبور شدم عکستو از گوشیم پاک کنم و بریزم تو لپ تابم و الان خونه س اما اگر بخوای میتونم برات بفرستمشون تا مطمئن بشی
الان از من چی میخوای؟
سر تایید تکان دادو گفت
افرین، من میگم بیا باهم معامله کنیم
چه معامله ایی
تو ابروت جلوی خونوادت و عشقت به سیاوش برات چقدر اهمیت داره؟
عسل 🌱
#پارت8 #پرازخالی همونجایی که دیروز با سیاوش بودی منتظرتم اونجا خیلی دوره من باید به اموزشگاهم بر
#پارت9
#پرازخالی
فکری کردم و گفتم
خیلی زیاد
یه قرار داد به همراه مقداری سفته من دست میلاد دارم ازت میخوام بری اونها رو برای من بیاری
اخم هایم در هم رفت فکری کردم و گفتم
تو از من چی میخوای؟
در سکوت به من خیره ماندو من با عصبانیت گفتم
تو از من میخوای حاصل هفت هشت سال زحمت میلاد و بیارم دودستی تقدیمت کنم؟
سر تایید تکان دادو گفت
پنجاه تا اسب.........
صدایم بالا رفت و گفتم
پنجاه تا اسب یعنی سه میلیارد
شلنگ قلیانش را به زمین کوبید و با عصبانیت گفت
سه میلیارد واسه من سه میلیارده واسه بابای تو این پولها رقمی نیست.
مبهوت و متحیر به شهروز خیره ماندم و گفتم
نه، من اینکارو نمیکنم
عجله نکن. یکم راجع بهش فکر کن بعد تصمیم بگیر
راجع به این موضوع من هیچ فکری ندارم که بکنم. جوابتو همین الان گرفتی . هرکاری دلت میخواد بکن
کیفم را برداشتم و با غضب از باغچه خارج شدم بلافاصله شماره سیاوش را گرفتم و با گریه گفتم
این عوضی از من میخواد که قراردادش با میلاد و ببرم بهش بدم و سفته هایی که به میلاد داده رو براش ببرم.
عجب ادم نامردیه
من اینکارو نمیکنم سیاوش ، حاصل چند سال زحمت میلاد و به خاطر خودم ببرم دودستی تقدیم یه لاشخور کنم
الان عصبی هستی بیا اینجا باهم صحبت میکنیم.
عسل 🌱
#پارت9 #پرازخالی فکری کردم و گفتم خیلی زیاد یه قرار داد به همراه مقداری سفته من دست میلاد دارم
#پارت10
وارد باغچه شدم مهمانی تمام شده بود. و امیر هم خوشبختانه نبود سیاوش را به دفتر فراخواندم
مقابلم نشست با بیچارگی گفتم
الان چیکار کنم؟
سیاوش در سکوت به من خیره بود . اشک از چشمانم جاری شد و گفت
پسره الدنگ به من میگه سه میلیارد واسه شماها پولی نیست. میلاد کلی زحمت کشیده تا به اینجا رسیده . درسته سرمایه اولیه ش و بابام بهش داده ولی اونم خیلی زحمت کشیده
الان میخوای چیکار کنی؟ اگر کاری که گفته رو انجام ندی چی میشه؟
سر تاسفی تکان دادم و گفتم
نمیدونم چه خاکی قراره به سرم بشه
اگر حرفشو گوش ندی قضیه ازدواجمون کلا منتفی میشه
من اگر حرف اونو گوش ندم، اون ممکنه عکس های منو پخش کنه ، اما ممکن هم هست که بترسه و اینکارو نکنه .
از چی باید بترسه؟
خوب میلاد از کار بیکارش میکنه، زمینی هم که بابتش دارن از میلاد اجاره میگیرن.......
سیاوش نفسی کشید و گفت
عزیزم ،حتما واجب نشده خودش اینکارو بکنه . میتونه بره یه سیم کارت بخره این عکس هارو بفرسته برای برادرات و بعد هم سیم کارت و خاموش کنه
از حرف سیاوش دلم لرزید ، پر استرس گفتم
واقعا؟
اره دیگه.
نه سیاوش ،من خودمو میکشم ولی اینکارو با میلاد نمیکنم .
مکثی کرد و گفت
یه راه دیگه هم هست ؟
امیدوارانه گفتم
چه راهی؟
عکس هارو ریخته تو لپ تابش اگر بتونیم لپ تابشو ازش بدزدیم .......
هینی کشیدم و گفتم
لپ تابشو بدزدیم؟
سر تایید تکان دادو گفت
لب تاپ تو خونشه، اونم که امشب اینجا تخت رزرو کرده
من اصلا نمیدونم خونه ش کجاست
من ادرسشو دارم،اکباتان یه واحد اپارتمان داره. خونشم رفتم . تنها زندگی میکنه.
ادرسش به چه دردمون میخوره
سیاوش صدایش را پایین اورد و گفت
من میگم اگر امشب بتونیم دسته کلیدش و ازش بزنیم. میتونیم بریم تو خونه ش لپ تابشو برداریم.
چشمانم گرد شدو گفتم
اصلا حرفشم نزن
ببین ، کتایون. ما باید یه راه حلی پیدا کنیم دیگه
راه حل از این بهتر؟ من میرم همه چیزو به امیر میگم .
با دلخوری به من خیره ماندو گفت
اصلا برات مهم نیست که امیر منو اخراج میکنه؟
چرا باید اخراجت کنه؟ بهش میگم ماهمدیگرو دوست داریم .
پوزخندی زدو گفت
اونم خوشحال میشه ومیگه مبارکه ، یه دورهم برات عربی میرقصه. سمتم منم از خوانندگی تو رستوران به مدیریت ارتقا میده .
بهش میگم منو سیاوش همدیگرو دوست داریم میخواهیم باهم ازدواج کنیم. شهروز اینکارو کرده داره منو تهدید میکنه
اگر تصمیم گرفتی اینکارو کنی به من بگو زودتر از اینکه اخراجم کنه از اینجا برم
ببین سیاوش اصلا مسئله شهروز و فراموش کن تو مگه نمیخوای بیای خاستگاری من؟
اره خوب اما الان شرایط جور نیست، بابا و مامانم رفتن ترکیه داییم حالش بده .
با پدر و مادرت چیکار داری؟ تو الان برو به امیر بگو من کتایون و دوست دارم میخوام باهاش ازدواج کنم
خندیدو گفت
روانی شدی ها، من اگر این حرف و به امیر بزنم که اخراجم .
تو اینقدر که از اخراج شدن میترسی از دزدی خونه مردم نمیترسی؟
اون دزدی نیست کتایون. خواهش میکنم بفهم. اینکار هیچ خطری نداره . من دسته کلید شهروز و ازش میدزدم ، تو هم میری خونه ش و لپ تاب و میاری.
متحیر گفتم
این خطرناک نیست؟
وقتی ما میدونیم شهروز اینجاست چه خطری دلره؟ بعد هم من اینجام اگر از جاش بلند شد بهت خبر میدم دیگه .
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
عسل 🌱
#پارت10 وارد باغچه شدم مهمانی تمام شده بود. و امیر هم خوشبختانه نبود سیاوش را به دفتر فراخواندم م
#پارت11
#پرازخالی
من نمیتونم سیاوش به هیچ عنولن اهل اینکار نیستم.
خوب پس من جلوتر از اینکه شهروز عکس هارو نشون بده و امیر بخواد باهام دعوا کنه از اینجا میرم.
داری جا میزنی سیا؟ حالا که من تو این مخمصه گیر افتادم میخوای ولم کنی؟
من جا نمیزنم ، تو هیچ جوره همکاری نمیکنی، یا برو چیزهایی که شهروز میخواد و بر دار بیار بده بهش، یا اینکه برو لپ تابشو بردار بیار
تو نمیخوای یه حرکتی بکنی؟
چیکار کنم کتی؟
لااقل برو با شهروزدرگیر شو، یه اعتراضی بکن، یه حرفی بزن
من اهل دعوا و کتک کاری نیستم. برم با شهروز درگیر شم هیچی درست نمیشه.
عصبی شدم و گفتم
اره میدونم، تو هیچ کاری نمیتونی بکنی من باید یا برادرمو بفروشم،یا ابرومو بیخیال شم، و یا اینکه برم دزدی؟ تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد سیاوش. حتی نگران اخراج شدنت هم میشی
خیره به من ماند از اینکه او را از دست بدهم واهمه شدیدی داشتم. برخاست و گفت
هرکاری که فکر میکنی درستع رو انجام بده
دفتر مدیریت را ترک کرد . سرم را روی میز گذاشتم و به چاره کار می اندیشیدم.
بابا اگر بفهمه میلاد تمام اسب هاشو از دست داده قطعا یه کاری براش میکنه دیگه، نمیزاره که میلاد افسردگی بگیره و ناراحت بشه . اما از کجا معلوم که من اینکارو هم کردم شهروز عکس هارو پاک کنه، نکنه بعد اون یه نقشه جدید تر بکشه و بازم تهدیدم کنه.
امیر وارد اتاق شد ، با دیدن من متعجب شدو گفت
چرا گریه کردی؟
چیزی نیست.
خوب بگو چته دیگه؟
سرم را پایین انداختم که امیر گفت
از میلاد ناراحتی؟
سر تایید تکان دادم و او گفت
منم از دستت عصبی شدم اما نخواستم سه تایی بهت حمله کنیم.
از حرف امیر جا خوردم اخم هایش را در هم کشید و گفت
حواست به کارهات هست؟
در خودم فرو رفتم و گفتم
کدوم کارهام
عصبی ترشدو گفت
کارهایی که داری میکنی
یه لحظه احساس کردم امیر از همه چیز مطلع است. بند بند وجودم در حال از هم گسیختن و فرو ریختن بود که امیر گفت
یه خرس ولنتاین تو صندوق عقب ماشینت قایم کردی ، دیروز کلاس نداری اما میگی امتحان داری .....
کلامش را بریدم و گفتم
امتحان داشتم
با عصبانیت کاغذهای در دستش را روی میز کوباندو گفت
نداشتی کتی ، دروغ نگو به من
مکث کرد و سپس ادامه داد
امروز هم کلاس نرفتی
نفسم از ترس بند امده بود. امیرکمی ارام تر گفت
من به ارش و میلاد کار ندارم. چیزی هم بهشون نمیگم، اما امروز اخرین روز کاریت اینجاست. از فردا میشینی توی خونه ، دیگه کلاس هم بی کلاس.
سرم را پایین انداختم و گفتم
با دوستم رفته بودم بیرون
واکنش امیر مرا از گفته م پشیمان کرد.
دوستت کیه؟
مکث کرد و سپس ادامه داد
من از مچ گیری و پیگیر شدن بدم میاد کتی ، والا همین الان ته و توی اینکه تو کجا بودی و چی کار کردی و اون خرس کوفتی تو صندوق عقبت چیکار میکنه رو در می اوردم. نمیخوام حرمت بینمون شکسته بشه، فقط دهنتو ببند و کاری که گفتم و انجام بده.
نگاه دزدکی ایی به او که از پنجره بیرون را نگاه میکرد انداختم که او ادامه داد
بعد فوت مامان ، من نخواستم تو بمونی و با نامادری زندگی کنی، اومدم شمال و اوردمت اینجا، اما تو پشیمونم کردی
سرش را گرداند نگاهمان که در هم تلاقی کرد هرچه مظلومیت داشتم برای به دست اوردن دل رئوف امیر در صدایم ریختم و گفتم
من تو خونه حوصله م سر میره اخه
نفس پرصدایی کشید و گفت
متاسفم کتی جان. تو افسارت پاره شده و هر کاری دلت میخواد میکنی ، من اینجا ابرو دارم تو داری کارهایی میکنی که نباید
دلم را به دریا زدم ، باید سطح اطلاع امیر از کارهایی که کردم را میفهمیدم.
مگه من چی کار کردم؟
چند گام جلوتر امد دستانش را روی میز من گذاشت و گفت
سیاوش اینجا چی کار داشت نیم ساعت داشتید باهم فک میزدید؟
با امدن نام سیاوش رنگ از رخسارم پرید سعی کردم برخودم مسلط شوم که امیر گفت
مرتضی تو باغچه دیده بودت که قبل از کلاست داشتی تو الاچیق با سیاوش حرف میزدی ، چیکارت داره اون مرتیکه؟
چشمانم را دور گرداندم و گفتم
هیچ کار بخدا ، در مورد کارش داشت حرف میزد.
چرا با تو؟ مگه اینجا مدیر نداره ؟ من مگه مردم که اون داره کارشو واسه تو توصیح میده؟
من داشتم قدم میزدم اونم اومد و شروع کرد به توضیح دادن
اینجا چی بهت میگفت ؟
داشت میگفت داییم سکته کرده خونه ش ترکیه س ، مامان و بابام رفتن ترکیه......
امیر به تمسخر خندیدو گفت
اون مرتیکه چاخان یه روده راست تو شکمش نیست. سیاوش گور نداره که کفن داشته باشه ، پدر و مادرش کجا بودن
مبهوت به امیر خیره ماندم و گفتم
یعنی چی؟
تو شش ماهه اومدی اینجا سیاوش یه دوره سه ماهه هم پارسال اینجا کار میکرد ، وقتی اومد گفت که پدر و مادرش و تو زلزله بم از دست داده و با عموش زندگی کرده
مغزم از شنیدن حرفهای امیر سوت کشید. سرم را پایین انداختم و او گفت
همینها رو بهت میگفت
نگاه کوچکی به امیر انداختم و گفتم
اره میگفت
عسل 🌱
#پارت11 #پرازخالی من نمیتونم سیاوش به هیچ عنولن اهل اینکار نیستم. خوب پس من جلوتر از اینکه شهروز
#پارت12
#پرازخالی
که پدر و مادرش بهش گفتن بیا ترکیه اما اون چون مرخصی نداره نمیتونه بره، میترسید به تو بگه و تو اخراجش کنی
اینکارو که صد در صد انجام میدم. امشب اخرین شبیه که سیاوش اینجا میخونه،هماهنگ میکنم از فردا محمد برگرده سر کارش
یعنی میخوای اخراجش کنی؟
صدای تق و تق در و ورود اقای شرفی هردویمان را ساکت کرد. هنگ کرده بودم اطراف من چه خبره؟ کی راست میگه و کی دروغ؟
لپ تاب را روشن کردم و خیره به صفحه اش ماندم . یعنی سیاوش هم مثل داوود به من کلک زده؟ من دیگه طاقت بی ابرویی جلوی خانواده م را نداشتم.
وای خدایا یعنی سیاوش داره به من دروغ میگه.
رفتارش که خیلی شک بر انگیزه، ماجرای دزدیده شدن گوشیشم دروغه؟ نمیتونم باور کنم سیاوش به من نارو بزنه؟اینهمه اصرارش برای اینکه من پا پیش بگذارم و به قرار با شهروز بروم هم نقشه بود؟ پس با اوضاع پیش امده الان عکس های من در دست دو نفر گیر افتاده هم سیاوش و هم شهروز .
ترس سراسر وجودم را گرفت . این دو چموش با چنین نقشه ایی قصد تلکه کردن میلاد را داشتند ، اگر سفته و قرارداد رو هم از گاو صندوق خونه بردارم و به شهروز بدم بعید نیست که یه نقشه جدید برام بکشن.
در مسیر بدی گیر افتاده بودم خدایا خودت به دادم برس . نذر و نیازی بود که به در گاه خدا میکردم. و به تمام ائمه و انبیا و هرچه امامزاده میشناختم متوسل شدم.
امشب هرطور شده باید برم و لپ تاب شهروز و بردارم، اما قبلش باید عکس هایم را از گوشی سیاوش پاک کنم. نباید خودم را ببازم. سیاوش اصلا نباید متوجه اینکه من واقعیت را میدانم شود.
گوشی م را برداشتم و برای سیاوش نوشتم
من فکرهامو کردم، تو راست میگی اگر عکس هارو از شهروز نتونم بگیرم حسابم با کرام الکاتبینه. سیاوش که اخراج بشه به قول خودش یه سیم کارت میخره و عکس های من و برای ارش و میلاد و امیر میفرسته ، یا اصلا پخششون میکنه و من میمونم و یه بی ابرویی بزرگ.
اما قبل از اینکه برم خونه شهروز باید گوشی سیاوش و از چت و اس ام اس و عکس هام پاک کنم. اما اینکار خیلی زمان میبره.
برخاستم استرس اجازه نشستن به من را نمیداد. احتیاج به یه نفر سومی داشتم که گوشی شیاوش و ازش بدزده . اما اگر سیاوش گوشی نداشته باشه امار شهروز و از کجا بگیرم؟
سیاوش و شهروز وقتی دستشون باهم تو یه کاسه س چه اماری قراره به من داده باشه. بهترین و در دسترس ترین کار فعلا گوشی سیاوشه.
قدم زنان در باغچه حرکت کردم. سیاوش را دیدم که روی سن میخواند و همه برایش دست و سوت میزدند. با نزدیک شدن من اهنگ را تمام کرد و گفت
خوب دوستان حالا میریم سراغ یه اهنگ عاشقانه از عارف
همه سوت میزدند و سیاوش میخواند
کی بهتر از تو که بهترینی.......
لبخند مصنوعی ایی زدم و بغض راه گلویم را بست به سیاوش خیره ماندم چانه م میلرزید. چطور میتونی در حق منی که اینهمه دوستت داشتم نامردی کنی. چطور میتونی با ابرو وحیثیت کسی که عاشقته بازی کنی .
نیما کارگر رستوران از مقابلم گذشت فکری به ذهنم خطور کرد و به دنبالش راهی شدم گوشه ایی که در تیر رس دید سیاوش نباشم ایستادم و گفتم
نیما
به طرفم چرخید و گفت
بله خانم ملکی
نیما یه کاری برام میکنی؟
چه کاری؟
نیما هرچقدر که بخوای بهت پول میدم.
نگاهی به دستانم انداختم دستبند طلایم را در اوردم و گفتم
نیما جون مادرت بیا این مال تو
متحیر گفت
اخه برای چی؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
فکر کن من خواهرتم. پای ابرو و حیثیتم در میونه
چیکار باید کنم؟
برو گوشی سیاوش و بردار بیار
چشمانش گرد شدو گفت
چی؟
دست به زیر مقنعه م بردم گوشواره هایم را هم در اورد ان را در دستش نهادم و گفتم
نیما تزو خدا، تو رو به همه مقدساتت قسم میدم برو اون گوشی و بیار بده به من
اخه چطوری
نیما اگر اینکارو کنی برات جبران میکنم. ازت خواهش میکنم
کمی مردد شدو گفت
دردسر نشه ؟ اگر فهمید چی
اون الان داره میخونه حواسش به گوشیش نیست، اگرم فهمید بگو من گفتم برام بیاریش
با دو دلی سر تایید تکان دادو گفت
باشه
طلاهایم را در جیبش نهاد و به طرف سن رفت از پشت درخت او را نظاره میکردم . روی سن رفت و سرگرم جمع کردن استکان ها و ظرف میوه سیاوش شد و پشت ارگ رفت
سیاوش همچنان اهنگ عارف را میخواند نیما از سن پایین امد ، تند تر از قبل راه میرفت نزد من امد دست در جیبش کرد و گوشی را دستم دادو گفت
شتر دیدی ندیدی
سپس از کنارم گذشت. و من به بدرقه راه او گفتم
ممنون جبران میکنم
گوشی را در جیبم نهادم کمی دور تر که شدم ان را خاموش کردم و به دفتر رفتم گوشی را درون کیفم نهادم. و سعی کردم خیلی خونسرد رفتار کنم. دم دمای غروب بود. هوا رو به تاریکی میرفت. یک لیوان چای نوشیدم نگاهی به امیر انداختم اقای شرفی نیمه نگاهی به من انداخت و به ادامه صحبت هایش پرداخت که مرتضی وارد دفتر شدو گفت
امیر خان گوشی سیاوش و دزدیدن
امیر کمی به او خیره ماند سپس پوزخندی زد و گفت
عسل 🌱
#پارت12 #پرازخالی که پدر و مادرش بهش گفتن بیا ترکیه اما اون چون مرخصی نداره نمیتونه بره، میترسید به
#پارت13
#پرازخالی
دزده دوباره برگشته؟
مرتصی به امیر خیره ماند و حرفی نزد. امیر گفت
برو بهش بگو برنامه رو قطع نکنی مشتری تو باغچه نشسته ها.
چشم امیر خان
مرتضی که از دفتر خارج شد امیر رو به اقای شرفی گفت
پسره حروم لقمه از دیشبه منو به بازی گرفته
اقای شرفی خنده ملیحی کرد و گفت
این خوانندهه رو میگی؟
صبح اومده یه داستان سرایی کرده که گوشی منو دیشب ازم دزدیدن صبح دویست گرفتن پس دادن
اقای شرفی قهقهه خنده ایی زد و گفت
چه کودکانه
حالا دوباره گوشیشو ازش زدن
برخاستم و گفتم
برم ببینم چه خبره
امیر رو به من گفت
برو نگذار برنامه رو قطع کنه، از گم شدن گوشی هم حق نداره حرف بزنه. از فردا همه فکر میکنند اینجا ناامنه.
به طرف جایگاه رفتم . سیاوش با مرتصی سرگرم صحبت بود روی سن رفتم و گفتم
اقا سیاوش امیر گفت بهتون بگم برنامه رو ادامه بدید.
با ناراحتی رو به من گفت
گوشیم و گذاشته بودم روی ارگ داشتم برنامه اجرا میکردم.
با دیدن ناراحتی او دلم لرزید سعی کردم برخودم مسلط شوم و گفتم
برنامه رو ادامه بده ایشالا پیدا میشه ، الان امیر هم عصبی میشه میاد یه چیزی بهتون میگه
با ناراحتی میکروفن را دردست گرفت . چرخیدم و از سن پایین رفتم . شهروز را دیدم که به همراه گروهی وارد باغچه شد. با دیدن او دلم لرزید و این لرزش با دیدن میلاد که به همراه او می امد به زلزله هشت ریشتری تبدیل شد. نزدیکتر که شدیم سلام کردم میلاد دستم را گرفت و کمی از انها فاصله ام دادو گفت
موهاتو بکن تو
مقنعه م را جلو کشیدم. سوییچم را از جیبش در اورد و گفت
اینم ماشینت صحیح و سالم
مگه ماشینتو تحویل گرفتی؟
نه ، تو برو خونه منم یا با امیر میام یا میگم شهروز میرسونم
دختر زیبا رویی که حدودا بیست و یکی دوساله به نطر می امد میلاد را صدازد ، میلاد به طرف او چرخید و گفت
پریسا بیا
ان خانم جلو امد که میلاد گفت
معرفی میکنم کتایون خواهرمه، ایشونم پریسا خانم دوستمه
خندیدم نگاهم را به بالا چرخاندم و گفتم
اه... از دوستان هستند؟
نگاهی به میلاد انداختم و او گفت
مرض
پریسا که از حرف من حسابی دلگیر شده بود گفت
از اشناییتون خوشبختم
سپس از ما فاصله گرفت میلتد دندان قروچه ایی به من رفت و گفت
جبران میکنم
وبعد به دنبال پریسا راهی شد. به طرف انها چرخیدم. جمعی ده نفره بودند که سه تا دختر هم همراهیشان میکرد از نشستن انها متوجه شدم که نامزد شهروز در جمعشان نیست. اخ که چقدر دلم میخواست شماره او را داشتم و عکسی از این جمع برایش میفرستادم. فکری به ذهنم خطور کرد به هر حال این خودش مدرکی بود شاید فردا روزی نامزد شهروز را هم میدیدم. گوشیم را در اوردم و مخفیانه عکسی از انها گرفتم. روی عکس زوم کردم مرکز عکس میلاد و پریسا افتاده بودند.
تایم اف برنامه بود و موسیقی ملایمی در حال پخش شدن بود. سیاوش از سن پایین امد همه حصار برایش کف میزدند به جمع انها رفت و کنارشان نشست. بیشتر از این ماندن انجا کاررا خراب میکرد. به دفتر بازگشتم. و پشت میزم رفتم.
نگاهی به امیر و اقای شرفی انداختم. از صبح تا حالا چقدر حرف زدند یه تالار که اینهمه صحبت نداره اگر کارخونه هم میخواستید تاسیس کنید تا حالا باید حرفهاتون تموم میشد. به بیرون خیره ماندم از دور سیاوش را میدیدم که کلیدی را برایم تکان میداد.
برخاستم و از پشت میزم خارج شدم که امیر گفت
تو امشب چقدر تو رفت و امدی
با دلخوری به امیر نگاه کردم و سپس گفتم
ساعت نزدیک هشته باید برم یا بمونم
نگاهی به ساعت انداخت و گفت
سوییچ دستته
میلاد ماشینم و اورد
مگه میلاد اینجاست
اره با اون پسره شهروز اومد. مهمان ویژه هم با خودش اورده
امیر که متوجه حرفم شده بود گفت
خیلی خوب پس تو برو خونه
وسایلم را جمع کردم اقای شرفی هم انگار دست از صحبت برداشته بود و اواز خداحافظی با تمیر را سر میداد.
از انها خداحافظی کردم و از دفتر خارج شدم. سیاوش جلوی در ورودی باغچه ایستاده بود کلید را دستم دادو گفت
من گوشی ندارم. خیالت راحت باشه این جمعی که من میبینم تا اخر شب همینجا میشینن
ادرس همونه دیگه ؟
اره، برو سریع من باید برم
بدنبال رفتن سیاوش سرم را گرداندم و متوجه اقای شرفی شدم که به ما نگاه میکند و به طرف خروجی می اید. بد بیاری پشت بدبیاری ، اینقدر که مسیله عکس هایم نگرانم کرده بود به اینکه اقای شرفی هم منوسیاوش را باهم دیده فکر نکردم و برایم بی اهمیت بود.
از کنارم گدشت و گفت
شب بخیر خانم
لبخندی زدم و گفتم
ممنون
سوار ماشینم شدم. قلبم تندو بی امان میتپید. میدانستم سیاوشی که با شهروز دست به یکی کرده تا خانواده م را توسط من تلکه کند. این پیشنهاد به خانه شهروز رفتن هم جزئی از نقشه اش بوده ، اما هرطور شده باید به خانه شهروز برم امشب یا عکس هامو پس میگیرم یا خودمو میکشم.
به طرف ادرسی که سیاوش داده بود راه افتادم. خوشبختانه امیر که مثل هرشب ساعت یازده به خانه می