eitaa logo
عسل 🌱
9.5هزار دنبال‌کننده
196 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره را دوباره نگاه کردم، دوست داشتم زنگ بزنم ببینم کیست؟ نکند زهره با خط دیگری با من تماس گرفته. به هر حال این بار مسیر راست گفتن با فرهاد را انتخاب می کنم. صدای ورود ماشین به داخل خانه توجه م را جلب کرد لبم را گزیدم. الان فرهاد هم عصبی از پاسخ ندادن گوشی م بود ،و هم این شماره ناشناس. فکری کردم و گفتم _ به من چه؟ شماره منو که کسی نداره. لابد اشتباه گرفته. وارد خانه شد به استقبالش رفتم اخم کرده بود با دیدن من اخمش شدید شدو بلند گفت _ چرا گوشیتو جواب ندادی ؟ با فریادش تکان خوردم و ناخواسته کمی به عقب رفتم. فرهاد کیف اش را زمین پرت کرد و نزدیک ام آمد یقه بلیزم را در مشتش گرفت جیغی کشیدم و ناخواسته دستم را جلوی صورتم گرفتم. تکانی به من دادو گفت _چرا هر چیزی را باید هزار بار بهت بگم اخر هم با کتک حالیت شه؟ مرا هل داد محکم به دیوار خوردم سبابه ام را گزیدم و گفتم _ببخشید _خفه شو صدا ازت نیاد، هیچی نمیخوام بگی فقط دهنتو ببند، لالمونی بگیر. از من فاصله گرفت کتش را در اوردو به سمت اشپزخانه رفت، دست و صورتش را شست از نگاه خیره و چپ چپش میترسیدم. خدا خدا میکردم به سمت گوشیم نرود. سرمیز نشست و گفت _بیا غذارو بکش کوفت کنیم. به سراغ قابلمه رفتم صدای تند و بلند نفس هایش مرا میترساند غذارا سرمیز نهادم پس از صرف نهار دلم را به دریا زدم وگفتم _راستی فرهاد به چشمانش نگاه کردم از اخمش ترسیدم و حرفم را خوردم فرهاد ادمه داد _چی شده؟ _یه جوری نگاه میکنی ادم از ترس لال میشه _تو و ترس؟تو اگه ترس حالیت بود رفتارتو مراقبت میکردی، حالا بگو ببینم ،چی میخواستی بگی؟ نفسی کشیدم قلبم از ترس تیر کشیدو گفتم _یه شماره ناشناس بهم چند بار زنگ زده. _کی بود؟ _نمیدونم _جواب ندادی دیگه درسته؟ _اره جواب ندادم، اخه بعدا متوجه شدم. تو که زنگ زدی خونه گفتی چرا جواب ندادی؟ رفتم سراغ گوشیم دیدم زنگ زده _برو گوشیتو بیار برخاستم و گوشی ام را به دستش دادم، شماره را گرفت صدا را روی پخش زداقایی گفت _الو _سلام شما با این خط تماس گرفتید؟ _بله ، اول شما زنگ زدی من زنگ زدم ببینم چیکار داشتی. فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _این خط خوتونه؟ خانمم با شماره خانم الیاسی معلم نقاشیش تماس گرفته. _بله ، ایشون خانمم هستد. _گویا امروز کلاس تشریف نیاوردند. خانمم بخاطر اون تماس گرفته. _متاسفانه امروز مادرشون فوت شده، فک کنم تا چند روز نتونه بیاد.
فرهاد تلفن را قطع کردوحرفی نزد. برخاست و روی کاناپه ها لمید، نفس راحتی کشیدم خدارو شکر بخیر گذشت. یک لیوان چای برایش بردم و کنارش نشستم. سپس ارام گفتم _حالا من چیکار کنم؟ _چیو؟ _کلاس نقاشیمو _باید صبر کنی دیگه مادرش مرده، خودش که نمرده. چند روز دیگه میاد. _اگر دیگه نیاد چی؟ _اولا میاد ، میدونی چقدر پول میگیره. دوما هم نیاد به جهنم یکی دیگه برات میگیرم. هردو ساکت شدیم فرهاد گفت. _عسل حلقه ت چرا تو دستت نیست؟ لبم را گزیدم و برخاستم به اتاق نقاشی م رفتم و حلقه م را از کنار پالت رنگم برداشتم. و در دستم کردم. به سمت او باز گشتم. سر تاسفی برایبم تکان دادو گفت _مگه نگفتم درش نیار؟ _من با انگشتر نمیتونم هیچ کاری کنم. _هیچ کاری نکن. خونه که خدمتکار داره، نقاشی ام اگر میبینی با حلقه نمیتونی انجام نده. سرم را پایین انداختم و گفتم _حالا مثلا چی میشه که من حلقمو در بیارم نقاشی که کشیدم دوباره بندازم دستم؟ یا اصلا نندازم دستم، من که از خونه بیرون نمیرم. _حلقه چه ربطی به از خونه بیرون رفتن داره؟ _اینجا منم و تو ، اعظم خانم و زهره هم میدونن من زن توأم، حلقه نداشته باشم چی میشه؟ _با من بحث نکن، باید عادت کنی حلقه تو دستت باشه. سکوت کردم.صدای زنگ ایفن بلند شد، فرهاد برخاست در را به روی مرجان و ریتا گشود. از پنجره مرجان را دیدم گوشی ریتا را از دستش گرفت و سپس سیلی ایی به صورت او زد متعجب شدمو هینی کشیدم، فرهاد گفت _چیشده؟ _مرجان زد تو صورت ریتا _به روشون نیار انگار نه انگار که دیدی. وارد خانه شدند چشمان ریتا اشک آلود بود. سلام و احوالپرسی کردیم. مرجان نشست و رو به ریتا گفت _همونی که من بهت گفتم را میگی، فهمیدی؟ ریتا سر مثبت تکان داد. فرهاد گفت _چیشده؟ مرجان لب گشودوگفت _گوشیشو گم کرده. _کجا؟ _نمیدونیم. _واسه این داری گریه میکنی؟ خودم برات یه گوشی میخرم
مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت _با شهرام داشتیم میرفتیم یه جا کار داشتیم .اتفاقی تو مسیر ریتا رو دیدیم، تو سرویس مدرسه ش داشت با تلفن صحبت میکرد. شهرام زنگ زدبهش گفت با کی حرف میزدی ؟ این خنگ بیشعور هم گفت با مامان، نمیدونست من کنار شهرام نشستم. فرهاد اخمی کردو گفت _تو گوشیتو برده بودی مدرسه؟ تینا سرش را پایین انداخت ، مرجان ادامه داد _ شهرام از همین هم عصبانیه _حالا با کی حرف میزدی؟ پاسخ فرهاد را مرجان سریع داد _با تینا دوستش. _خوب چرا راستشو نگفتی؟ ریتا ارام و زیر لب گفت _بابا از تینا بدش میاد. _بابات یه چیزی میدونه که از تینا بدش میاد ، چرا حرف باباتو گوش ندادی؟ مرجان نفسی کشیدو گفت _الان شهرام داره میاد اینجا گوشی ریتا رو ازش بگیره، خانم گوشیشو تو راه گم کرده. چشمان فرهاد گردشد و متعجب گفت _گم کرده؟ _بله _چطور بعد این جریان گوشی یکباره گم شد؟ _از دستش افتاده لابد _یه خورده مشکوکه ها، ریتا جان یکم فکر کن عمو یه دروغ بهتر بگو مرجان رویش را برگرداند ریتا گفت _راست میگم عمو بخدا، بیا کیفمو بگرد، وسایلامو ببین. صدای زنگ ایفن بلند شد مرجان رو به فرهاد ملتمسانه گفت _تروخدا برو ارومش کن، میخواد بچمو بزنه. فرهاد شاسی ایفن را زد و به حیاط رفت مرجان سراسیمه برخاست از داخل یقه اش دست کردو از زیر لباسش گوشی ریتا را در اوردو با خواهش رو به من گفت _عسل تورو ارواح خاک پدرو مادرت اینو قایمش کن . من متحیر مانده بودم. مرجان دوان دوان سمت اتاق خواب رفت و گفت _بیا سریع وارد اتاق خواب شدم مرجان گوشی را زیر عسلی فرستادو گفت _ببخشید عسل جان، نترس گوشیش سایلنته، صدا ازش در نمیاد. _مرجان اگر فرهاد بفهمه چی؟ _نمیفهمه. _خودت اخلاقشو میدونی دیگه مرجان مکثی کردو گفت _خواستم برم میبرمش، عسل یه وقت به فرهاد نگی ها، همون لحظه میزاره کف دست شهرام. صدای داد شهرام در خانه پیچید _ریتا گوشیت کو؟ صدای هق هق گریه ریتا امد من و مرجان از اتاق خارج شدیم، فرهاد مشکوک به ما نگاه میکرد. شهرام نزدیک ریتا رفت مرجان سد راهش شد و گفت _بچمو ولش کن، گوشیشو گم کرده، فدای سرش. _مرجان، تو پیشونی من چیزی نوشته که دروغ به این بزرگی رو به من میگی؟ _دروغ نیست. فرهاد نزدیک رفت بازوی شهرام را گرفت و گفت _بیا بگیر بشین. روی کاناپه ها نشست ورو به فرهاد گفت _گوشیشو با خودش برده مدرسه، تو سرویس نشسته نیشش تا بنا گوشش باز داره با تلفن حرف میزنه من رفتم پشت خطش میگه دارم با مامانم حرف میزنم، حالا مرجان کجاست کنار من نشسته. رو به ریتا گفت _باکی حرف میزدی؟ ریتا مکثی کردو گفت _با تینا نگاه شهرام سرشار از تهدید شدو گفت _برم گوشی تینا رو از مادرش بگیرم، ببینم شماره تو تو اون ساعت تو گوشیش هست یانه؟ ترس در نگاه ریتا نشست و به مرجان نگاه کرد، شهرام ادامه داد _مگه ریتا همکلاسیت نیست؟ شما دو نفر تازه از مدرسه تعطیل شدید اونم گوشیشو اورده بود مدرسه؟ همه ساکت بودند شهرام ادامه داد _ریتا داری دروغ میگی ها، من میفهمم. ریتا سرش را پایین انداخت و گفت _من دروغ نمیگم. _اونبار بهت گفتم یه باره دیگه دست از پا خطا کنی باید قید مدرسه رفتن و بزنی و بی سواد بمونی، من سرحرفم هستم ها، نمیزارم درس بخونی. چون تو داری با ابرو و حیثیت من و مادرت بازی میکنی. همه ساکت شدند . از زبان فرهاد کنار شهرام نشستم ارام و زیر لبی به من گفت _با این بیشرف نمیدونم چیکار کنم. عقلم به جایی قد نمیده، هرکاری بلد بودم باهاش کردم، از همه دری وارد شدم نشد که نشد. _به مرجان بگو مراقبش باشه. _مرجان داره مخفی کاری میکنه. _اره معلومه، گوشیش گم نشده، دست مرجانه. _میدونم، ولی نمیتونم ثابت کنم.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر به طرف اتاق خواب رفت و گفت حتما زنگ بزن بهش بگو به دنبالش رفتم و گفتم مگه قرار نیست من برم مبارزه . خوب تو این یک ماه.... نه فروغ. فعلا نمیشه بری باشگاه. به حالت لج بازی گفتم پس مسابقه هم نمیرم. به طرفم چرخیدو گفت من و تو و مصطفی هفته دیگه میریم اسپانیا من مسابقمو میدم و برمیگردیم دوهفته بعدش تو باید یه مسابقه واقعی بدی. اگر دوست داشتی میریم کیش و اونجا مسابقتو میدی اگرهم دوست نداشتی همینجا توی خونه باهم مسابقه میدیم. فکری به ذهنم خطور کردو گفتم باشه با تو مسابقه میدم. مسابقه واقعیه ها هم تو میزنی هم من . باشه قبوله چشمانش را تنگ کرد لبخند روی لبهایش امدو گفت توچقدر پررویی . وقتی تو نمیزاری من برم باشگاه. منم کاری که تو دوست داری و انجام نمیدم. واسه چی دروغ گفتی که نگذارم بری؟ دروغ گفتم که گفتم. چه ربطی به باشگاه داره. به او خیره ماندم یاد دراز و نشستی که گفت بزنم بعدش هم ادعا میکرد که ناامید شده و من باید از خودم دفاع میکردم افتادم. برای همین ادامه دادم. دروغ گفتم درسته ، اما بعدش که راستشو گفتم تمام تلاشتو کردی که دروغ بگی چون نتونستی اعتراف کردی. بعدشم راست نگفتی. مصطفی و مامانم بهت گفتند دروغ بگو اما تو.... اون دیگه انتخاب خودم بود تو میخواستی بدونی فرزاد راست میگه یا نه منم اونو گفتم. خیره خیره نگاهم کرد و من ادامه دادم مسابقه نمیدم. نفس پرصدایی کشیدو گفت با من باید مسابقه بدهی ها باشه دیگه قبوله. گوشه لبش را جویدو همچنان نگاهم میکرد من گفتم داور میخوای کی و بیاری؟ ابروهایش را بالا دادو گفت داور؟ اره دیگه مسابقه کامل باید باشه. حتی تماشاچی هم باید باشه امیر خندیدو گفت پس میخوای منو ضایع کنی اره؟ نه چرا ضایع بشی اتفاقا برنده میشی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 لبخند جذاب ترش کرده بود . جلو امد دستم را گرفت و گفت پس یا میخوای بری باشگاه یا منو ضایع کنی؟ نه میخوام کمکت کنم برنده بشی. اون‌برنده شدنه؟ از اینجا میخوای بری اسپانیا مسابقه بدی برنده بشی دیگه من میخوام این شرایط و برات تو خونه خودت فراهم کنم. امیر قهقهه ایی زدو گفت خیلی خوب باشگاهتو برو ابرو بالا دادم و با لبخند گفتم ممنون صبح شد و دوباره تمرین هایمان شروع شد. امیر سفت و سخت و جدی تر با من کار میکرد. تمرین که تمام شد به اشپزخانه رفت چای گذاشت روی کاناپه ها لمیدم و گفتم اعظم خانم نمیاد؟ اعظم خانم و مهیار و مصطفی رفتند وسیله هامونو ببرند ویلا مگه تو ویلا جا هست؟ حالا فعلا یه گوشه ایی بزارند تا یه جارو بخرم دیگه پس من و کی میبره باشگاه خودم میبرمت. تا من دوش میگیرم میز صبحانه رو بچین. به اشپزخانه رفتم. و سرگرم شدم . خیارها و گوجه های داخل یخچال را خورد کردم و مرتب در یک بشقاب چیدم ظرفی از پنیر و کره را هم کنارش گذاشتم .کمی بعد امیر لباس پوشیده و مرتب سرمیز امدو گفت چه عجب یه هنری از خانه داری ازت دیدم. نگاهی به میز انداختم و گفتم خوبه؟ از روزیکه باهم ازدواج کردیم هروقت اومدم خونه یا یه گوشه نشستی یا خوابی بی اهمیت به حرف او نشستم و لقمه ایی برای خودم گرفتم امیر گفت بدبخت فریبا تو اون خونه جور تورو هم میکشید نه؟ نخیر منم یه کارهایی میکردم. از باشگاه که برگشتی یه نهار خوشمزه درست کن ببینم بلدی؟ مگه ماکارانی درست نکردم ؟خودتم گفتی که خوشمزه است خندیدو گفت ما‌کارانیت خوب بود ولی مزه اون قورمه سبزیه ... کلامش را بریدم و گفتم چرا اول صبح داری منو ناراحت میکنی ؟ با خنده گفت چی میخوای نهار درست کنی؟ فقط همین الان بهت بگم ها اینجا نه حیاط داریم نه تراس که مصطفی. رو بفرستیم جوجه درست کنه حالا یه چیزی درست میکنم. الان اینی که گذاشتم جلوتو بخور تا نهار البته اونموقع ظهر که برگردی وقت هم نداری واسه غذا درست کردن. کمی فکرکردم و گفتم نمیزارم گرسنه بمونی. سرتایید تکان دادو گفت بی صبرانه منتظرم نهار امروز خوب نباشه خندیدم و گفتم خوب نباشه؟ سرتایید تکان دادو گفت باید شنا بری فروغ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم نمیتونم. باخنده گفت میتونی من یدونه هم نمیتونم برم. قبلا هم امتحان کردی سرتایید تکان دادو گفت صدتا شنا میری. هم به خاطر غذای بدت و هم دستات یکم قوی میشه هنوز من غذا نپختم توهم نخوردی داری برنامه ریزی میکنی؟ امیر سکوت کردو من گفتم اما اگر غذام خوب بود چی؟ اونوقت من شنا میرم خوبه؟ نخیر شنارفتن برای تو کاری نداره. شش تا کوزه گرفتم میخوام میناکاریشون کنم.... با خنده کلامم رابریدو گفت هنوز رنگشون نکردی؟ یادته چقدر قر میزدی که من حوصله م سر میره . الان چند وقته اونهارو خریدی هنوز بهشون دست هم نزدی میخوام دست بزنم. امروز بعد از نهار رنگشون میکنی تا فردا طول میکشه که خشک بشن فردا درستشون میکنم. نفس پرصدایی کشیدو گفت من رنگ کنم؟ اگر غذام خوشمزه باشه باید رنگ کنی. اگر نبود شنارو میری؟ سرتایید تکان دادم.
🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۴۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
🔸مهدی جان! بر دلی که سوخته در آرزوی دیدنت مانْد مانند هـمـیشـه آرزوی کــربـلا... ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» 🍃🌹 ویژه تعجیل در فرج ✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم✋🌸 السلام علیک یابقیة الله یا مهدی فاطمه(س) منتقم حسین نمی‌آیی؟ پدر هر کارے کند، پسر یاد می‌گیرد. مثلاً اگر در رکوع، انگشتر ببخشد. و «او» هم در گودال قتلگاه، انگشتر را با انگشت بخشید. نخواست او دستِ خالی از گودال برگردد. مولاجان اربعین نزدیک است، ما را برسان به کربلاے حسین. صل الله علیک یا اباعبدالله 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بگو که شنید صدای گریه‌ی باران برای آن جاده‌‌ی دلتنگ را؟! حَـنـآ🌱
اهی کشیدم و گفتم _یه زهر چشم اساسی ازش بگیر _فایده نداره، ریتا خیلی سرتقه _بدش دست من درستش میکنم. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو فکر کردی ریتا هم مثل عسله؟ بخدا عسل خیلی خوبه تو قدرشو نداری. من با ریتا نمیدونم چیکار کنم. _مرجان نباید مخفی کاری کنه. _متاسفانه مرجان هم حرف گوش نمیده، خیلی خوب شد که گوشیش گم شده مثلا، دیگه گوشی بی گوشی ، خط اتاقشم جمع میکنم، اینترنت خونه رو هم تعطیل میکنم. سپس رو به ریتا گفت _از حالا به بعد هرجایی خواستی بری، فقط بامن میری با مامانت هم حق نداری جایی بری. کلاسهات کلا تعطیل شد، صبح ها میبرم میگذارمت مدرسه، ظهر هم میام دنبالت ، تو لیاقت هیچ چیز رو نداری، یکم بیشتر به اینکارهات ادامه بدهی مدرسه هم تعطیل میشه. ریتا ارام ارام گریه میکرد. مرجان گفت _چرا بامن حق نداره جایی بره؟ شهرام رو به مرجان گفت _چون تو مخفی کاری ،نگو که نیستی. _من چه مخفی کاری کردم _گوشی ریتا چی شد مرجان؟ _گمش کرده، فدای یه تار موهاش _گم نکرده مرجان، با بچه که طرف نیستی. عسل به اشپزخانه رفت و من هم بدنبالش راهی شدم. مشغول اشپزی شد، کنار گوشش گفتم _مرجان تو اتاق خواب چیکارت داشت؟ همچنان که سرگرم اشپزی اش بود گفت _لباس زیرش باز شده بود، خواست براش ببندم. کمی به عسل خیره ماندم وگفتم _خداکنه راست بگی، چون اگر خلافش بهم ثابت بشه و بفهمم دروغ گفتی خودت میدونی چی میشه، یادت نرفته که من همون فرهادم ها. رنگش کمی سرخ شدو سکوت کرد، فرهاد ادامه داد _یه بار دیگه فرصت داری راستشو بگی. سکوت کرد با پایم به ساق پایش ضربه ایی زدم وگفتم _لال مونی نگیر چهره اش درد ناک شدو گفت _راستشو گفتم. مصمم گفتم _خیلی خوب، تو که دوست نداری به خاطر ریتایی که اینهمه اذیتت کرده و مرجانی که باعث شد اونهمه کتک خوردی، یه بار دیگه هم کتک بخوری و کلاس نقاشیت کنسل شه. به زمین خیره ماندو گفت _میزاری غذامو درست کنم؟الان شب میشه، تو خونه مهمون هست و اینها شام میخوان.
اشپزخانه را ترک کردم ، چند دقیقه بعد مرجان به کمک عسل به اشپزخانه رفت پچ پچ میکردند، از عسل کلافه و عصبی بودم، خدا خدا میکردم که راستش را بگوید، اصلا دوست نداشتم زندگی ارامم بهم ریخته شود. مهمانانمان رفتند، کنارش دراز کشیدم عسل چشمانش را بست دستی به موهایش کشیدم وگفتم _خوابیدی؟ باهمان چشمان بسته گفت _دارم میخوابم. کمی به او خیره ماندم، بیشترمواقع کنارم مانند یک مجسمه، سردو بی روح بود. البته شاید علت سردی الانش بخاطر لگدی که به پایش زدم بود. لعنت به من. بازهم ناراحتش کردم، جواب ندادن گوشی اش هم مسئله مهمی نبود که بخواهم در بدو ورودم بخانه ناراحتش کنم. صورتش را بوسیدم، چشمانش را گشود نگاهی به من انداخت در ابی چشمانش غرق شدم وگفتم _دوستت دارم. لبخندی زدو گفت _منم دوستت دارم. عذاب وجدان داشتم، عسل هم با کلامش بدتر اتش جانم را شعله ور کردو گفت _تو که اینهمه خوبی و به من محبت میکنی، چی میشه یه خورده هم اخلاقتو خوب کنی؟ لبخندی زدم وگفتم _خوب عصبی م میکنی _اگر اخلاقتو خوب کنی که عصبانی نمیشی. پیشانی اش را بوسیدم وگفتم _چشم. باصدای اهنگ غریبی از خواب بیدار شدم، عسل مضطرب و بالب گزیده به من خیره بود. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم _ساعت شش و نیم صبحه برخاستم و هاج واج گفتم _عسل نه گوشی منه نه گوشی تو صدای چیه؟ از تخت پایین امدم و بدنبال صدا میگشتم. عسل روی تخت نشست. چهره مضطربش نشان این بود که چیزی هست که او مخفی میکند. تن صدایم را بالا بردم وگفتم _صدای چیه؟ توجهم به سمت عسلی کنار عسل جذب شد عسلی را کنار زدم چشمانم گرد شد و متعجب گفتم _این گوشیه کیه عسل؟ نگاهم را که دید سریع گفت _ریتا
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 برخاست من هم بدنبالش راهی شدم. اسانسور را به زیر زمین هدایت کرد. و وارد پارکینگ شدیم . مرا به باشگاه ریحانه برد . واردباشگاه که شدم ریحانه وسط سالن بود با دیدن من لبخند به لبش امدو بعد از خوش و بش مرا به سالن تمرین برد. دخترهای جوانی همسن و سال خودم در انجا مشغول تمرین بودند. باصدای بلند گفت سودا خانمی حدودا چهل ساله با اندامی مردانه نزد ما امدو گفت بله استاد. ایشون اسمش فروغِ . دستش را به طرفم دراز کرد به او دست دادم . ریحانه ادامه داد میخوام یه مبارزه واقعی و درست و حسابی باهاش انجام بدی تا کمر مقابل او خم شدو گفت بله استاد. یک طرف زمین او و طرف دیگر من قرار داشتم. کمی استرس گرفته بودم. ریحانه به طرفم امدو گفت چیه فروغ ترسیدی؟ خندیدم و گفتم یکم بله اونی که با تو تمرین میکنه و تو شهامت داری باهاش مبارزه میکنی ترس داره من با اون مبارزه نمیکنم ریحانه. من با یه گارد بسته وای میایستم مثل یه کیسه بوکس با خنده گفت دیشب که عالی بودی الان ببینم چیکار میکنی. دستانش را با شمارش یک دو سه ما بین ما تکاند و بلافاصله من به او حمله کردم دوسه مشتی به سرو صورتش زدم ریحانه باصدای بلند گفت افرین فروغ لگدی به طرفم پرتاب کردو من ناخواسته عقب عقب رفتم و افتادم مقابلم سرجایش دو سه باری پریدو من برخاستم. دوباره به طرفش یورش بردم مشتم به ساق دستش خورد دردی عمیق یک طرف بدنم را گرفت و طبق گفته امیر به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. نمیدانم چقدر زمان گذشت . موقعی به خودم امدم که نفس زنان روی نیمکت نشسته بودم. ریحانه گفت تو حرکات پات عالیه ولی مشتت ضعیفه چیکار کنم قوی بشه؟ باید کارهای استقامتی انجام بدی مثلا وزنه بزنی یا شنا بری. شنا نمیتونم برم. نمبتونی چون دستات ضعیفه باید تلاش کنی و بری اون کار باعث میشه دستت قوی بشه. دستش را روی شانه سودا گذاشت و گفت به نظر تو کارش چطور بود؟ سودا سری تکان دادو گفت ازحرکاتش معلومه که حرفه اییه
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی از ابش نوشیدو گفت چند ساله کار میکنی؟ لبخند زدم و گفتم هنوز دوماه نشده پقی خندیدو گفت سرکارم گذاشتی؟ نه . من تازه شروع کردم. محاله تو دوماهه به اینجا رسیده باشی من ارشد کلاس استاد ریحانه م .‌ تو پابه پای من مبارزه کردی ریحانه با لبخند گفت اگر بهت بگم کی به ایشون کیک بوکسینگ یاد. داده شاید باورت نشه؟ اخمی از سر کنجکاوی کردو رو به ریحانه گفت کی ؟ ایشون خانم امیر سرداریه و خود استاد بهش اموزش داده سودا با حیرت گفت واقعا؟ سرتایید تکان دادم و اوبا ذوق گفت جزو ارزوهای منه که فقط یکروز سرتمرین ما حاضر بشه و عیب و ایرادهای کار من و بگیره. اما متاسفانه ده بار تاحالا این خواسته مارو رد کرده میگه شما خانمید داستان درست میشه. قدر موقعیتت رو بدون. من چهارساله دارم کارمیکنم . اینکه تو تونستی پا به پای من بیای فقط بخاطر تمرین کردن با استاد سرداریه. ریحانه دستم را گرفت و گفت بیا یه لحظه. به دنبال او راهی شدم. ریحانه ارام گفت سودا رو دست کم نگیر.‌اینکه تو تونستی پابه پای سودا بری یعنی خیلی عالی. اون چندتا مدال طلای کشوری داره ابرو بالا دادم و گفتم واقعا؟ سرتایید تکان دادو گفت امروز تایم کلاست تمام شده . اگر میتونی بیشتر بمونی بگم با زهرا هم مبارزه ‌کنی؟ نه باید برم نهار درست کنم. متعجب گفت نهار؟ اره امیر گفته باید نهار درست کنم. تو میدونی چطوری مرغ درست میکنند.‌ داری جدی صحبت میکنی؟ اره بخدا. اگر غذام بد بشه شرط و باختم من مرغ هارو سرخ میکنم بعد پیاز و رب و تویه ظرف دیگه سرخ میکنم میریزم روش.‌ برنج چی؟ بلد نیستی؟ نه اصلا بلد نیستم. دوتا پیمانه برنج و بشور ... انگشتش را نشانم دادو گفت اینهمه اب بریز روش بپزه وقتی ابش تموم شد درش و بزار نمک چقدر بریزم باخنده گفت من از کم شروع میکنم هی میریزم و هی میخورم تا وقتی خوب بشه. دعا کن غذام خوشمزه باشه. ارسلان میگفت خدمتکار دارید. امروز نیست. ابرو بالا داوو گفت زعفرون خیلی تو طعم غذا تاثیر داره الان که رفتی خونه یه قاشق چای خوری زعفرون دم کن وقتی خواستی غذارو بیاری همه رو بریز توش . خوش طعم میشه واقعا ؟ همه هم طعمشو دوست دارند.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
- تا حالا عاشق شدی؟ چیزی نگفت، نگاهم کرد و سکوتش انگار حکم تاییدی بود برای اطمینان خاطر من. - تا حالا شده وقتی یه نفر رو میبینی قلبت تند بزنه؟ شب‌ها با خیال بودنش بخوابی و صبحت رو با شوق داشتنش شروع کنی؟ جلوتر آمد، عطر تنش در مشامم پیچید. اگر مرا نمی‌خواست، اگر مرا فراموش کرده بود، چرا بعد از ده سال هنوز هم همان عطری را می‌زد که من برایش خریده بودم، همان عطری که من بویش را دوست داشتم. - برو برو و بذار تموم بشه این . سینه به سینه‌اش ایستاده بودم، خیره در اقیانوس آرام نگاهش اینبار با صدایی لرزان زمزمه کردم. - فکر کن مُرده، فکر کن ترنم ده سال پیش با تموم خاطراتش توی یه گوشه از این دنیا دفن شده...اصلا... https://eitaa.com/joinchat/1431830606C410b8513b5 لینک عضوگیری محدود داره سریع عضو شید که شرمنده‌تون نشم😊♨️
باید ازدواج کنی تا از برادرت بگذرم. نگاهی با ترس به او انداختم _ ولی من . _ یا ازدواج می‌کنی میزنی. _داداشمو ول کن، من تا ابد کنیزت میشم، هربلایی خواستی سرم بیار، فقط ببخش! نگاه گرش روم چرخید. _ این رو توی مغزت فرو کن، تو قراره جای برادرت ، قراره بسوزی حاضری برای نجات جون داداشت من ازدواج کنی ؟ https://eitaa.com/joinchat/1431830606C410b8513b5
چپ چپ به عسل خیره ماندم و گفتم _گوشی ریتا اره؟ به چهره مضطربش خیره ماندم و سکوت کردم. باخودم گفتم اخه زبون نفهم من با تو چیکار کنم؟ دیگه چقدر بزنمت؟داره مثل سگ به خودش میلرزه . خوبه اینهمه میترسی و اینهمه پررویی. دستم را به سمتش دراز کردم جیغ کشید و خودش را جمع کرد، سعی کردم خشم را در صدایم کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم _پاشو حاضر شو. هاج و واج به من خیره بود. صدایم را بلند کردم و گفتم _کری؟ سریع به سراغ کمد لباسهایش رفت مانتو شلوار و روسری اش را پوشید. خودم هم حاضر شدم از کتفش گرفتم و او را از اتاق بیرون انداختم. تعادلش را از دست داد و محکم به میز کنار در خورد صدای شکستن گلدان روی میز بلند شد، صاف ایستادو با بغض گفت _کجا میبری منو؟ پاسخی به سوالش ندادم سوار ماشین شدیم و با سرعت به خانه شهرام رفتم. عسل با لب گزیده به من خیره بود. از ماشین پیاده شدم. کمی منتظر ماندم عسل همچنان نشسته بود ، دور ماشین چرخیدم، در سمت عسل را باز کردم و از بازویش گرفتم و پیاده اش کردم ، زنگ در را زدم، در باز شد، وارد حیاط شدیم شهرام به ایوان امدو هاج و واج گفت _خیر باشه نزدیک شهرام شدیم عسل ارام سلام کرد، به شهرام دست دادم وگفتم _مرجان خونه س؟ _اره چطورمگه؟ وارد خانه شدیم، مرجان و ریتا سر میز صبحانه نشسته بودند، مرجان با دیدن ما برخاست. دست در جیبم کردم. گوشی ریتا را در اوردم و روبه شهرام گفتم _بفرمایید ، اینم گوشی ریتا شهرام متعجب گوشی را گرفت و گفت _این دست تو چیکار میکنه؟ _از خانمت سوال کن. دیروز منو فرستاده دنبال نخود سیاه، برو شهرام را اروم کن، من اومدم داخل خونه دیدم با عسل از اتاق خواب در اومدند. به عسل میگم مرجان چیکارت داشت، میگه به کار زنونه داشت، صبح ساعت شش و نیم صبح آلارم گوشی ریتا ، از زیر عسلی منو از خواب بیدار کرده. همه ساکت بودند، رو به مرجان گفتم _نصف برخوردهای ناشایستی که من با عسل کردم مقصرش تو بودی، سپردم دستت ببریش خرید ، سر از سفره خانه در اوردید، سپردم ببری فروشگاه، بردی اینور و ور ، سپردم دستت رفتم چین، عسل و انداختی تو ماشینت همه جا بردی اخرهم سر از شمال در اوردید، تصمیم گرفتم دیگه عسل و دست تو نسپارم که با ارامش زندگی کنم، اگر شما اجازه بدی مرجان خانم من دارم با عسل زندگی میکنم. شهرام با لب گزیده شده مشغول وارسی گوشی ریتا بود. ریتاهم پشت مادرش پناه گرفته بود.
اشاره ایی به عسل کردم و گفتم _ازت خواهش میکنم، دست از سر این بردار، بزار ما زندگی کنیم. شهرام دست مرا گرفتو به حیاط برد. سپس گفت _گوشی ریتارو نگاه کردی؟ _نه شهرام لبش را گزیدو گفت _ بدبختی های منو میبینی ؟ بچه م پا کج میزاره مادر احمقش به جای اینکه بامن همکاری کنه بچه رو درست کنیم، با ریتا همکاری میکنه که منو گول بزنن. اسم این حرکتشم میزاره دلم میسوزه تو بچمو میزنی ، الان به نظر تو من با ریتا چیکار کنم؟ فکری کردم وگفتم _من اگر جای تو بودم، اینقدر میزدمش صدای سگ بده. شهرام نفس صدا داری کشید و گفت _یعنی یه بار نشد من از تو نظر بخوام و تو یه حرف منطقی بزنی، میگن هر سری یه عقلی داره من موندم چرا سرتو عقل نداره. هردو ساکت شدیم شهرام ادامه داد _زدن اگر تاثیر داشت الان اوضاع من این نبود ، مگه اونسری نزدمش؟ چی شد؟ تو اینهمه عسل رو کتک زدی چی عایدت شده ؟ با کلافگی گفتم _نمیدونم، من که از دست عسل دارم روانی میشم، ادم به این نفهمی به عمرم ندیده بودم. _تو هنوز یکسال نشده با عسل زندگی میکنی ، من و چی میگی که هفده ساله دارم با مرجان زندگی میکنم، عسل خیلی خوبه، لااقل یه حرف شنوی ازت داره. مرجان به هیچ صراطی مستقیم نیست. یه چیز بهش بگم ده تا میزاره روش جوابمو میده. _عسل حرف شنوی داره؟ اگه حرف شنوی داشت من الان اینجا نبودم. _قصد بدی نداشته، میخواسته به مرجان کمک کنه. _فقط خدارو شکر که تا گفتم گوشیه کیه گفت مال ریتا، فکرم هزار راه رفت، بخدا اگر جواب نداده بود میکشتمش. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو دیوانه ایی _خودت و بزار جای من، عسل نه فامیل داره و نه دوست، یه گوشی غریبه زیر عسلی کنار تخت ، خودت بودی چه فکری میکردی؟ شهرام ابرویی بابا دادو گفت _داره سکته میکنه از ترس _حقشه. دلت براش نسوزه. در را باز کردم وگفتم بیا بریم. عسل با احتیاط از کنارم گذشت و سوار ماشین شدیم، جلوی خانه متوقف شدم اعظم خانم پشت در بود. در را باز کردم و انهارا داخل فرستادم.
از زبان عسل گوشه ایی نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، اعظم خانم یک لیوان برایم شیر اوردو گفت _چی شده عروسک خانم؟ سر تاسفی تکان دادم و گفتم _چیزی نیست. _رنگ و روی پریده و حال خرابت میگه ترسیدی بغضم ترکیدو گفتم _حالم خیلی بده _چرا؟ به اغوش اعظم خانم رفتم و ماجرا را گفتم. اعظم خانم ارام و با تومأنینه گفت _شوهر به این خوبی خدا بهت داده چرا اینقدر اذیتش میکنی؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم _میترسم اعظم خانم. _از شوهرت؟ _اره ، ظهر بیاد خونه به خاطر دروغی که گفتم دعوام میکنه. _ایشالا که تا ظهر اروم میشه _نمیشه، اخلاقشو میدونم. _اگه اخلاقشو میدونی چرا این کار و کردی؟ _دلم واسه جاریم سوخت. اون خیلی به من کمک کرده دوست داشتم منم کمکش کنم. _همینو به اقا فرهاد بگو _شما فرهاد و نمیشناسی ، هیچ توضیحی رو قبول نمیکنه، هرچی بگم بدتر عصبانی میشه، حرفم نزنم باز عصبانی میشه. _اشکال نداره یه خورده دعوات میکنه بعد اروم میشه دیگه اشکهایم را پاک کردم وگفتم _یه خورده دعوام میکنه؟ شما فکر میکنی اون به یکم دادو بیداد راضی میشه؟ چشمان اعظم خانم گرد شدو گفت _پس چی؟ نکنه دست به زن داره. سرمثبت تکان دادم وگفتم _چیکار کنم؟ _خوب تو که میدونی اقا فرهاد اینطوریه چرا عصبانیش میکنی؟ سرم را پایین انداختم، اعظم خانم ادامه داد _میخوای باهاش حرف بزنم؟ ابروهایم را بالا دادم وگفتم _نه، بدتر میشه، میگه چرا دهن لقی کردی به اعظم خانم گفتی. اعظم خانم ساکت شد، اشکهایم را پاک کردم و گفتم _دارم سکته میکنم. _بخدا توکل کن. یکم ذکر بگو، یه چیزی نظر کن. سپس به اشپزخانه رفت بدنبالش راهی شدم و گفتم _میدونی اعظم خانم ، وقتی عصبانی میشه و منو میزنه من هیچ پناهگاهی ندارم. _الهی برات بمیرم مادر اینطوری نگو دلم میگیره. _خدا تو این دنیا یه نفرو واسه من نزاشته بمونه، من میگم اینهمه ادم تو این کره خاکی زندگی میکنند اگه یکیشون خاله یا عمو و دایی من بود چی میشد؟ چرا من باید اینقدر بی کس و کار باشم لااقل یه خواهری یه برادری چیزی داشتم چی میشد؟ اعظم خانم لبخندی زدو گفت _فک کن من مادرتم. لبخند زدم وگفتم _مرسی _الان بلند شو دست و روتو بشور یکم به خودت برس ، اون موهای قشنگتو شونه بزن، گوشیتو بردار زنگ بزن به شوهرت ازش عذر خواهی کن. برخاستم و دست و رویم را شستم پیراهن صورتی بلندم را پوشیدم و موهایم را دو تکه کردم وبافتم، صدای فرهاد تنم را لرزاند. با اعظم خانم صحبت میکرد. نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆زوار پاکستانی ۴هزار کیلومتر از پاکستان ، ایران و عراق طی میکنند تا به کربلا برسند و در اربعین شرکت کنند. در این مسیر طولانی خیلی سختی میکشند، اونقدری که وقتی وارد سیستان میشن انگار وارد بهشت شدن😭 🔴اولین جایی که میتونیم بهشون خدمات بدیم سیستان و بلوچستان است که برای پذیرایی از این مهمانان و زائران عزیز خیلی نیاز به کمک تون داریم.🙏 شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س)
عسل 🌱
👆زوار پاکستانی ۴هزار کیلومتر از پاکستان ، ایران و عراق طی میکنند تا به کربلا برسند و در اربعین شرکت
امروز آخرین روز جمع آوری کمک به موکب سیدالشهدا است و شاید سال آینده خیلی از ماها نباشیم که برای مظلوم کربلا خرج کنیم. باقیات الصالحات بهتر از این هم وجود نداره مواکب ما هم بدهی زیاد داره پس این فرصت آخر رو از دست ندید ❤️ آیدی مون برای ارسال رسید واریزی: @Mehdi_Sadeghi_ir
گاه گاهی می‌نشینم کُنج اتاق ، خیره می شوم بر نقطه ای ، باخود نجوا می کنم نام تو را ، و چه غوغا می‌شود در قلب من ، گر بشنوم من صدای تو را . . . یکتا🍃
اعظم خانم گفت _نمیدونم چشه،از صبحتاحالاغمبرک زده یه گوشه تا نیم ساعت پیش داشت گریه میکرد. فرهاد با صدای گرفته گفت _چرا تنهاش گذاشتید؟ خانم من سابقه خودکشی داره، یه بار دیگه هم گفتم من نه غذا میخوام نه نظافت خونه رو ،در درجه اول حواستون باشه خانمم تنها نمونه. یه وقت بلایی سر خودش میاره. _تا همین الان اینجا بود. پیش پای شما...... فرهاد حرف اورا بریدو گفت _الان کجاست؟ _تو اتاق خواب. _برخاستم. می خواستم از اتاق خواب خارج شوم تا جلوی چشم اعظم خانم باشم ، همینکه در را باز کردم فرهاد پشت در بود. نگاهمان در هم گره خورد از جلوی در کنار رفتم و به دیوار اتاق خواب تکیه دادم فرهاد وارد اتاق شدو در را بست، مقابل من ایستاد نگاهم روی دکمه های لباسش بود. دستش را زیر چانه م گذاشت و سرم را بالا اورد نگاهم به چشمان مشکی اش گره خوردو ته دلم خالی شد. با صدایی گرفته و مملو از ناراحتی گفت _چرا دروغ گفتی؟ لبم را گزیدمو سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت _جواب نمیدی نه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم _مرجان قسمم داد.گفت به کسی نگو فرهاد از مقابلم گذشت لب تخت نشست و سرش را لای دستانش گرفت. خیره به فرهاد مانده بودم، یک قدم نزدیکش رفتم و ارام گفتم _ببخشید. نگاهی چپ چپ به چشمان من انداخت و حرفی نزد، سپس روی تخت دراز کشید وساعد دستش را روی چشمانش گذاشت. از اتاق بیرون رفتم، نگاه نگران اعظم خانم را دیدم وارد اشپزخانه شدم، اعظم خانم خیره به من گفت _چقدر ناراحت بود. سر تاسفی تکان دادم وگفتم _تقصیر خودمه، شما که بری حسابمو رسیده. _حالا فکر کن اون یه سیلی هم بهت بزنه، از صبح تاحالا داری گریه میکنی و غم باد گرفتی که چی دختر استرس واسه سلامتیت سمّه پوزخندی زدم وگفتم _یه سیلی؟ یه بار اینقدر منو با کمربند زد که من بیهوش شدم، جاریم اومد منو برد بیمارستان. چشمان اعظم خانم گرد شد و گفت _واقعا؟ با صدای بلند فرهاد قلبم از تپش ایستاد. _اون غلطی که کرده بودی رو هم تعریف کن، فقط قسمت کتک خوردنتو نگو که دل اعظم خانم برات بسوزه و فکر کنه من خیلی ظالم و ستمگرم. لبم را گزیدم، نزدیکم شدو گفت _گند کاری پشت گند کاری ، مدام دارم خودمو کنترل میکنم و با خودم تکرار میکنم ایرادی نداره. اما نمیزاری، تو خودت تنت میخاره. از بازوی دست چپم گرفت مرا به دنبال خود کشید و به اتاق خواب برد. کمی به من خیره ماند، اخم هایش را در هم کشید سپس انگشت خطابه اش را به سمت من گرفت و گفت _دفعه اخرت باشه واسه غریبه ها از زندگیت حرف میزنی فهمیدی؟ سر تایید تکان دادم و فرهاد ادامه داد _ تو چه شناختی از این زن داری که نشستی حرفهای زندگیتو واسش میزنی؟ اخه احمق بیشعور، تو خانم این خونه ایی و اون خدمتکارته، ادم میشینه واسه خدمتکارش خاطره کتک خوردنشو تعریف میکنه؟ از مقابلم رد شدو روی تخت دراز کشید. کنار در روی زمین نشستم. فرهاد سرش را بلند کردو گفت _پاشو بیا برخاستم و نزدیکش رفتم دستم را گرفت لب تخت نشستم . با گلهای سفید پایین پیراهنم بازی میکردم. فرهاد ارام گفت _عسل جان، یه ذره حواستو به زندگیت جمع کن. سرم را بالا اوردم و به چشمان فرهاد نگاه کردم بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد _من موندم تو چه فکری پیش خودت کردی که بخاطر ریتا به من دروغ گفتی؟ مگه ریتا کم تورو اذیت کرده؟ اشک روی گونه ام غلطید و گفتم _فرهاد، میگم قسمم داد. فرهاد نشست اشک مرا با مهربانی پاک کردو گفت _میشه منم قسمت بدم که از من مخفی کاری نکنی و دروغ نگی؟ سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد _چه قسمی داد؟ _به روح پدر و مادرم سپس فکری به ذهنم خطور کردو گفتم _به جون تو. لبخند روی لبان فرهاد نقش بست وپس از کمی سکوت گفت _ریتا پاشو کج میزاره، مرجان هم بخاطر اینکه شهرام بهش نگه تو مقصر این کارهای ریتا هستی و ریتا رو دعواش نکنه، گوشی ریتا رو قایم کرده بود. تو نباید دخالت میکردی؟ بدنبال سکوت من دست نوازش روی موهایم کشید و گفت _دیگه تکرار نکن باشه همانطور که سرم پایین بود به فرهاد نگاه کردم، متعجب از رفتارش و شرمنده از کار خودم ارام گفتم _چشم.