eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
191 عکس
135 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
واسه بچه اتاق درست کنه چشمانم گرد شد، هینی کشیدم وگفتم _چی؟ مرجان با نگرانی گفت _واسه بچه اتاق درست کنه دفتر خاطرات عمه زیر تخت پدر و مادرش بود. یاد بخش هرزگی مادرم افتادم. اصلا دلم نمیخواست کسی ان خاطرات را بخواند. سرگیجه م شدت یافت و گفتم _وای مرجان، دفتر خاطرات عمه م اونجاست دستم شل شد از نرده ها سر خوردم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم از زبان فرهاد با کمک کار گر جوان اقایی که گرفته بودم وسایل را از اتاق خارج کردم، اعظم خانم روتختی را جمع کرد، پسر جوان گفت لطفا اچار بدید پیچ و مهره هارا باز کنیم و تخت را جمع کنیم؟ _بله حتما رفتم و با جعبه ابزار باز گشتم، خوشخواب را بلند کردو سرگرم باز کردن مهره ها شد، دستم را در جیبم کردم ویاد پدر و مادرم افتادم. خدا بیامرزتتون ، اما پدر و مادر هم اینقدر بی عاطفه؟ نگاهی به عکس شان انداختم پدرم با همان لبخند همیشگی اش اهی کشیدم و با خود گفتم توکه سرو تهت را میزدند شمال بودی ، خوشبختانه میونه ت با عمو بهجت سرو سنگین بود، وگرنه ممکن بود من و شهرام هم، الان چند تا خواهرو برادر دیگه هم داشته باشیم. نگاهی به مادرم انداختم وگفتم توهم که میگفتی ایران اصلا جای زندگی کردن نیست، برید انگلیس ببنید داداشام دارن پادشاهی میکنند. نه واسه بابامون زن بودی ، نه واسه من مادر، سال تا سال نمیگفتی بچه من مرد، زنده س، باکی میگرده، هزار بار هم تو چشمهام نگاه کردی گفتی فکر کردی خیلی واسم عزیزی، من اصلا تورو نمیخواستم، تو یه بچه ناخواسته ایی. شاید اگر تو یه مادر مهربون و دلسوز بودی، شاید اگر اینقدر خودخواه نبودی من هیچ وقت جذب ادمی مثل ستاره نمیشدم، من سمت مشروب نمیرفتم البته بابت عسل خدارو شکر میکنم، اما من از تو محبتی ندیدم که اینقدر پرخاشگر و عصبی شدم، دست روی عشقم بلند کنم بعد هزار بار خودمو لعنت کنم و دوباره تا عصبی میشم روز از نو روزی از نو . یاد جلسات مشاوره م افتادم ای کاش خانم دکتر سلیمی، پزشک مشاوره ام، مادر من بود. اون راست میگفت" مردی که با زنش مثل یه پرنسس رفتار کنه نشون میده تو دستای یه ملکه بزرگ شده." اما تو ملکه نبودی مامان. اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم، نگاهم به دفتری که زیر تخت بود افتاد . دفتر سیمی با جلد چرم. خم شدم و دفتر را برداشتم.لای دفتر را باز کردم، این دیگه از کجا اومده؟ چرا ورق ورق شده؟ نگاهی به دفتر انداختم. اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت _اقا فرهاد به سمتش چرخیدم، نگاهش که به دفتر افتاد رنگ از رخسارش پرید. دست و پایش را گم کردو گفت _ببخشید خواست از اتاق خارج شود که گفتم _اعظم خانم، شما میدونی این چیه؟ سری تکان دادو گفت _چی بگم اقا فرهاد؟ اخم کردم وگفتم _این از کجا اومده _من یه غلطی کردم، بعدش هم مثل سگ پشیمان شدم. هاج و واج به اعظم خانم نگاه کردم و او ادامه داد _من شوهرم مریضه و کنج خونه افتاده، به این کار احتیاج دارم، خواهش میکنم منو بیرون نکنید. _من قصد اخراج شمارو ندارم، اما این چیه؟ _دفتر خاطرات عمه عسل خانمه. دهانم قفل شد، اعظم خانم ادامه داد _اینو میخوند و زار زار گریه میکرد. _اینو از کجا آورده؟ _زن داداشتون وقتی رفته بود خونه عمش اینو پیدا کرد و ..... بدنبال سکوت او محکم و عصبی گفتم _بعد چی؟ _به خانمتون گفت، عسل خانم هم افتاد به دست و پای من که آدرستو بده مرجان اینو بده به شما و صبح که میای سرکار برای من بیاری، میگفت اگر اون بیاد اینجا چون حیاط دوربین داره شما متوجه میشی کف دستم را به پیشانی ام کوبیدم وگفتم _چرا اینکارو کردی اعظم خانم. _بخدا، بعدش دور از جون شما مثل سگ پشیمون شدم، اما فایده نداشت هر روز زهره خانم را میکرد تو اتاق نقاشیش و میشست اینو میخوند و مثل ابر بهار گریه میکرد. با صدای زنگ موبایلم گوشی ام را در آوردم نگاهی به صفحه انداختم، عسل بود. الان که حتما خیلی چیزهارو فهمیده توان صحبت کردن رو نداشتم، باید بخونم ببینم چه چیزهایی رو فهمیده. اعظم خانم خواست حرفی بزند دستم را به علامت سکوت بالا اوردم وگفتم _خیلی کار بدی کردی اعظم خانم، یه چیزهایی هست که عسل نباید میفهمید _من اشتباه کردم پسرم، قبول دارم ، اما چرا باید گذشته خانمت ازش مخفی بمونه با عصبانیت گفتم _چون گذشته پدر و مادرش قشنگ نبوده، چون دونستن یه سری مطالب بدردش نمیخوره و فقط روحش و زخمی میکنه.چون زندگیش خیلی تلخ بوده. از اتاق خارج شدم و به پذیرایی رفتم، از اواسط دفتر شروع به خواندن کردم. هر خطی که میخواندم حالم خرابتر از قبل میشد، ای وای خطا کار بودن مادرش رافهمیده، اینکه باباش عمو بهجته را هم فهمیده. دوباره تلفنم زنگ خورد. نگاهی به شماره ش انداختم، عزیزم این همه خاطره تلخ را خوندی؟ من که یه مرد هستم، پهنای صورتم از تلخی این خاطرات خیس شده چه برسه به تو که سن و سالی هم نداری. دوباره تلفنم زنگ خورد، مرجان ، خدا لعنتت کنه که هرچ
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣ 🎙دعای الهی عظم البلا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺ا
؟ _کار دارم دستم بنده _زنگ زد کارخونه فهمید اونجا نیستی سری تکان دادم و با کلافگی گفتم _دست به سرش کن _بهت شک کرده؟ _بهش بگو کار داره، بگو که در جریانی من رفتم کارخونه یه اشنایی چیزی یا دنبال دستگاهم ، اینهمه دروغ میگی و میپیچونی حالا این یکی و نمی تونی؟ _حالش خیلی بده، زنگ بزن یه دروغی بگو اروم شه _الان نمیتونم باهاش حرف بزنم، اعصابم بهم ریخته س، برو پیشش ارومش کن، گوشیمو میخوام خاموش کنم کار دارم خداحافظ. گوشی ام را خاموش کردم و تلفن خانه را هم کشیدم باید تمام این دفتر را بخوانم، بفهمم ببینم عسل متوجه چه چیزهایی شده و حالا چه خاکی باید به سرم بریزم.
اعظم خانم و پسر جوان اتاق را تخلیه کردند ، وسایلی که خریده بودم به همراه خانم و اقای دیزاینری که هماهنگ کرده بودم امدند و سرگرم چیدن وسایل شدند. من هم خاطرات عمه کتی را میخواندم.خدالعنتت کنه عمو بهجت، ادم به کثیفی و ستمکاری تو ندیدم، خدا روحت را شاد کند عجب مرد بزرگی بوده احمد اقا، دلم برای عسل سوخت در تمام زندگی اش گویا فقط شش سال اول که در دفتر عمه کتی چیزی از ان نوشته نشده خوش بوده. بعد از مرگ احمد اقا مورد ظلم عمه کتی بوده ، چه کتک های بیموردی از من و عمه اش خورده، روحت شاد ننه طوبا، زنی به خداشناسی تو به عمرم ندیدم، ای کاش به خواهشت در لحظات اخر عمر که در میخواستی عسل را ببینی، اهمیت داده بودم، بازگو کردن این مسائل از زبان تو،قطعا برای عسل ، اینقدر ها هم تلخ و سنگین نبود. ای کاش همه ما مثل گلاب کمی قبل از مرگ سعادت توبه نصیبمان شود، زنی با انهمه خبط و خطا به برکت امام رضا و وسیله ساز شدن ننه طوبا، توبه کرد و با ابرو وحیثیت در شهر دیگری تدفین شد، شاید اگر گلاب در قبرستان روستا به خاک سپرده میشد هر کس از بالای قبرش میگذشت لعنتی نثارش میکرد، اما حالا و در غربت چه کسی از گذشته کسی که انجا خاک شده خبر دارد. خدایا منو ببخش چقدر به عسل سرکوفت خطا کار بودن مادرش را دادم. خدا لعنتت کنه عمو بهجت، حرفهایی که تو زدی کجا و اصل ماجرا کجا؟ تو به من حرفی از توبه گلاب و صیغه کردنتان نزدی . دفتر را بستم، خاطرات زهر اگین عمه کتی تمام شد. حرفهای عمو در گوشم پیچید و تکرار شد " مادرش یه زن هرزه و مثل خودش زیبا بود که همه باهاش بودند، منم قاطی بقیه،اما این اواخر فقط بامن بود. بهم گفت حامله س ، من شک داشتم عمو، با خودم گفتم اصلا معلوم نیست این بچه مال کیه؟ اخه خونش رشت بود من فقط پنج شنبه جمعه ها زن عموتو میفرستادم خونه داداشش و میرفتم اونجا. یه پولی دادم به ننه طوبا گفتم اگر بچشو نندازی خودم دست به کار میشم، میبرمش یکی از باغهای خودم، خونشو میریزم، همونجاهم دفنش میکنم، میترسیدم عمو، اگر چو مینداخت اون حرومی ایی که تو شکمشه بچه منه، تو ده انگشت نما میشدم، جواب زنعموتو چی میدادم؟ بعد هم من دلخوش شدم که گلاب گورشو گم کرد، شوهر کردو رفت، همونموقع هم شک کردم، گفتم نکنه کاسه ایی زیر نیم کاسه باشه، احمد معلم مرد با خدایی بود، تحصیلکرده بود، ابرو دار بود، هیئتی، مسجدی، اهل خدا و پیغمبر، تو اون سرما و برف زمستون با حال خرابش نماز صبحشم تو مسجد میخوند. همون موقع گفتم احمد بره گلاب و بگیره؟ باز گفتم ایراد نداره خدارو شکر که شر گلاب کنده شده، حالا زنیکه بعد از هفده، هجده سال لحظه به درک واصل شدنش میگه من دلم نیومد بچه گلاب و بندازم، قتل بود، ادم کشی بود، گفتم گناه داره احمد اقا برای اینکه کسی نگه بچه حروم زادس گرفتش بردش تبریز. این کیانوش دهن لق هم برد گذاشت کف دست مادرش، حالا ترسم از آبرو حیثیتمه، اگر کسی بفهمه گلجان دختر منه انگشت نما میشم، یه نفر بگه بچه بهجته ده نفرمیگن حرومزادس، من سهم الارث این دختررو میدم ، به جهنم بچه هر کی میخواد باشه باشه، یه باغ میزنم به اسمش سگ خورد. ولی ترو به خاک پدر و مادرت یه وقت نیاریش اونجا من و رسوا کنه، مردم اونجا رو من حساب میکنند، اونوقتها منم جوون بودم و نادون ، خبط و خطا میکردم، اما الان سنی ازم گذشته" باصدای خانم دیزاینر از افکارم خارج شدم _کار ما تموم شد، تشریف بیارید ببینید. _ممنون امشب هزینتونو کارت به کارت میکنم _تشریف نمی اورید ببینید. _نه، خیلی ممنون، الان اعصابم بهم ریخته س بعدا میرم میبینم.
دفتر را بالای کمد عسل گذاشتم و از اعظم خانم خواستم به عسل بگوید دفتر را خودش پیدا کرده و دور از چشم من مخفی اش کرده. پشت در خانه شهرام ایستادم و ایفن را زدم، ریتا در را گشود ، وارد شدم ، نگاهی به اطراف انداختم وگفتم _عسل کو؟ ریتا کمی ان و من کردو گفت _سرش گیج رفت از پله های ایوون افتاد مامانم هر زنگ زد گوشیت خاموش بود، خونتونم جواب ندادی، به بابام زنگ زد عسل و بردند بیمارستان هاج و واج گفتم _حالش چطور بود؟ _بیهوش بود.وقتی بلندش کردند پله ها هم خونی بود، هنوز هم من نشستم، خونی مونده. محکم به پیشانی خودم کوبیدم و سراسیمه از خانه خارج شدم،تلفنم را روشن کردم و با مرجان تماس گرفتم با دلواپسی گفت _الو فرهاد _عسل حالش خوبه؟ _نمیدونم چطوری بهت بگم _زنده س؟ سالمه ؟فقط همینو بگو _اره زندس، از پله ها افتاد، فرهاد متاسفم بچت سقط شد، اوردمش بیمارستان. ادرس را از مرجان گرفتم و راهی بیمارستان شدم، عسل بیهوش بود. کنار شهرام و نشستم وگفتم مرجان منو بیچاره کرد. شهرام هاج و واج گفت _چرا؟ _باخواهراش رفتند خونه عمه عسل یادته؟ شهرام متعجب گفت _سری اخر که من اصفهان بودم اونجا رفتند؟ _اره، خونه عمه عسل بودند. _به من گفت رفتیم متل قو ویلا گرفتیم _رفته دفتر خاطرات عمه عسل و پیدا کرده، با خدمتکار خونه من هماهنگ کردند رسونده به دست عسل، اونم همرو خونده دهان شهرام از تعجب باز بود. ادامه دادم _قضیه اونجوری که عمو برای ماتعریف کرد نبوده، حالا اینها به کنار علت گریه کردنهای عسل و فهمیدم، خاطراتش خیلی تلخه _یعنی همه چیو میدونه؟ تا انجایی که در ذهنم بود قضایا را برایش تعریف کردم، شهرام گفت _عجب ادم نفهمیه مرجان با درماندگی گفتم _من از دست مرجان چیکار کنم شهرام؟ هردو ساکت شدیم من ادامه دادم _حالا دنبال اینه که بره خانه عمش دنبال وسایل مادرش _خوب ببرش، به نظر من الان که بچش سقط شده، برای روحیه ش خیلی خوبه که بره سرگرم وسایل مادرش شه _اگر برعکس شد چی؟ برخاستم، دست شهرام را گرفتم و گفتم _پاشو بریم تو حیاط من یه سیگار بکشم. هم قدم شدیم من ادامه دادم _الان عسل از نظر روحی داغونه، خاطرات عمه ش به یه طرف، سقط بچه هم یه طرف. اگر بره اونجا تو وسایل مامانش یه چیزی پیدا کنه که نباید ، و اعصابش بدتر بریزه بهم که روانی میشه. شهرام فکری کردو گفت _اره، اینم هست. شهرام رفت و با دو عدد چای بازگشت. با صدای اس ام اس گوشی را از جیبم در اوردم و با حیرت به صفحه نگاه کردم، پیام از بانک بود، برداشت وجه از کارتی که دست عسله؟ کنجکاو به گوشی نگاه کردم وگفتم _شهرام. کمی از چایش را خوردو گفت _ بله _یه کارت داده بودم دست عسل بمونه، الان پیام برداشت وجه اومد. شهرام اخمی کردو گفت _مگه میشه صفحه گوشی را به او نشان دادم وگفتم _ببین _کارت کجاست؟ _تو کیفشه معمولا شهرام تیز برخاست و گفت _پاشو بریم هاج و واج گفتم _کجا؟ _پاشو بریم ببینیم سرجاشه
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی به زمین نگاه کردو گفت از اونموقع که تکلیف شدم هنوز یه رکعت نمازم قضا نشده. یه روزه نگرفته ندارم. یه تارموم و نامحرم ندیده. نمیدونم کجای کارم اشتباه بوده که پسرم اینقدر خطاکاره. من گفتم شما چه تقصیری داری امید دیگه بزرگ شده. نه فروغ جان من خودمو مقصرمیدونم. امید بچه منه. کجای تربیت من ایراد داره که پسرم محرم و نامحرم سرش نشده؟ رفته تو بغل این هرجایی خوابیده؟ سرم را پایین انداختم و او گفت امیر رو هم من تربیت کردم. چطور این حالیشه و اون نیست؟ بغض صدایش. را لرزاند. اشک در چشمانش حدقه زدو گفت من حقم نبود که اینو بشنوم. مهر مادری اگر تو دلم نبود دیگه تو صورت امید نگاه نمیکردم. چنین گناهی عرش خدارو به لرزه درمیاره. سرم را پایین انداختم . عمه دستانش را روی صورتش گذاشت و باهق هق گریه گفت خاک برسرت محبوبه با این بچه تربیت کردنت . تا همیشه سرت پیش خدا پایینه. متعجب گفتم عمه؟ چرا سر شما پایین باشه؟ من در مقابل تربیت بچه م مسئولم. خدا امیدو به من داد که من بزرگش کنم. تربیتش کنم و به جای خوب برسونمش اخه امید که بچه نیست . خودش خوب و بدو تشخیص میده. صدای زنگ تلفن خانه بلند شد.‌گوشی را برداشتم و گفتم بله صدای امیر بود زود و سریع با مامانم بیایید خونه عمو باشه ارتباط را قطع کرد. عمه گفت چی میگه؟ میگه تندو سریع با مامانم بیا خونه عمو من نمیام. چرا؟ بیام بگم چی؟ همونقدر که عاطفه مقصره پسر منم مقصره . من با چه رویی برم پیش جاریم. مضطرب گفتم عمه اگر نریم جواب امیرو چی بدم؟ با تشر گفت بسه دیگه . همش امیر امیرمیکنی. عمه بیا امیر عصبانیه. عمه پاشو امیر ناراحت میشه. اخه منو دعوا میکنه. من نمیام. گوشی را برداشتم شماره اش را گرفتم کمی بعد گفت الو مامانت میگه من نمیام‌. واسه چی ؟ نمیدونم. اگر نیای اینجا هزار تا حرف و حدیث درست میکنند. من الان چیکار کنم؟ برو پایین به مصطفی بگو بیارت اینجا باشه. تلفن را قطع کردم مانتو و شالم را پوشیدم و گفتم عمه منو ببخش . من باید برم. برو من منتظرتون میمونم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 پله ها را پایین رفتم و در را گشودم. مصطفی با ماشینی که تا به حال دستشان ندیده بودم منتظرم بود.‌ سوار شدم . ارام سلام کردو من هم پاسخش را دادم. کمی که راند سرفه ریزی کردو گفت ببخشید ابجی من یه مسئله ایی رو میخواستم باهاتون در میان بگذارم. چه مسئله ایی؟ کمی مکث کردو سپس گفت این ماشین برای ارسلانه. خیالتون از بابت شنودو این چیزها راحت باشه. سکوت کردم مصطفی گفت همونطور که میدونید من کسی و ندارم که ازش کمک بخوام. خودمم و خودم. از همونروز اولی که شمارو دیدم چون شبیه خواهرمی من .... کلامش را خوردو کمی بعد گفت من قصد ازدواج ندارم . اما امیر خان و ریحانه و ارسلان گیر دادن که با خواهراسد اشنابشم. چه کمکی از من ساخته ست ؟ ریحانه گفت فردا قراره خواهر اسد بیادباشگاه.‌ میخواستم اگر براتون مقدوره یکم باهاش حرف بزنید ببینید چجور دختریه . اگر نظرتون مثبت بود به من بگید. من الان واقعانمیدونم شما داری این حرف و از طرف خودت میزنی یا امیر میخواد منو امتحان کنه بینه پنهان کاری میکنم یا نه خندیدو گفت نه خیالتون راحت که من با امیر چنین نقشه ایی نکشیدم براتون. راستش اقا مصطفی یه موضوعی پیش اومده امیر از ظهر تاحالا دوسه بار به من گفته دیگه نباید باشگاه برم اما اگر رفتم..... مصطفی هیسی کردو گفت روبرومونه به روبرو خیره ماندم با دی ن امیر که اخم هایش را درهم کشیده بود و به ما نگاه میکرد نفسمدر سینه م حبس شد.‌ مصطفی ماشینش را پارک کردو من پیاده شدم. امیربا اخم نزدیکم امد دندان قروچه ایی به من رفتو گفت حالیت نمیشه هرچی بهت میگم با مصطفی حرف نزن؟ اب دهانم را قورت دادم و به اوخیره ماندم نگاهی به موهایم انداخت و گفت بکش جلو اون روسری بی صاحبتو.تا فرق سرت عقبه شالم را جلو کشیدم. و کمی ان را سفت کردم. امیر مرا به دنبال خودش به طرف خانه ایی برد.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
داداشم دنبال این بود ازم اتو بگیره که من دوست پسر دارم تو جمع های خانوادگی همش بمن میگفتن تو سیاهی زشتی بهم میخندیدن یا جایی میخواستن برن منو به زور کتک میبردن هرچی میگفتم درس دارم و میخوام درس بخونم میگفتن میخای زنگ بزنی ... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با دلت، چیزی یا كسی را دوست داری زیاد جدی نگیر، زیرا كار دل، دوست داشتن است همانند چشم، كه كارش دیدن است. اما اگر روزی، با عقلت كسی را دوست داشتی اگر عقلت عاشق شد، بدان كه چیزی را تجربه میكنی كه اسمش عشق است. •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ •