#پارت506
خانه کاغذی🪴🪴🪴
چندروز پیش به من زنگ زد و گفت
مشروب داری؟ من گفتم نه دوباره زنگ زد گفت
مامان بابام نیستن میای خونمون مشروب بخوریم من گفتم نه خیلی اصرار کرد تا من ماجرای شمال و بهش گفتم . شروع کرد به وسوسه کردن من که بیا انتقاممون و از امیر بگیریم. من قبول نکردم .
امید سکوت کرد . امیر اخمی کردو گفت
این پیام ها امروز صبح از این گوشی به خط تو ارسال شده . مگه امروز صبح عاطفه پیش تو بود؟
امید کمی به امیر خیره ماندو گفت
صبح به من زنگ زد گفت تو اگاهی یه اشنا دارم بیا بریم پیشش شاید تونست ماشینتو پیدا کنه. من باهاش رفتم به من گفت تو ماشین منتظرم میمونه من برم داخل و صحبت کنم . احتمالاتو اون زمان پیام داده.
اون اشناش تو اگاهی کاری هم برات کرد؟
اصلا چنین کسی تو اگاهی وجود نداشت.به هرکس گفتم نمیشناخت.
یه لحظه گوشیتو میدی به من؟
امید دست در جیبش کرد قفل گوشی اش را باز کرد و ان را به طرف امیر گرفت.
امیر ان را گرفت کمی وارسی کرد امید گفت
نمیدونم تو چه فکری راجع به من میکنی؟ به نظرت من کاری میکنم که زندگی تو به هم بخوره؟ اگر کدورتی هم باشه بین من و تو اِ. به نظرت من اینقدر بی وجدانم که چنین پاپوشی و واسه فروغ درست کنم؟
امیر کمی به او نگاه کردو سپس گفت
زنگ بزن به عاطفه طوریکه انگار خوشحالی بگو دمت گرم چه اتیشی انداختی تو زندگیشون....
من خوشحال باشم ؟ اون وقتی به من گفت بیا انتقاممونو از امیر بگیریم من گفتم نه و قبول نکردم حالا خوشحال بشم ؟ به نظرت نمیفهمه؟
امیر فکری کردو گفت
خوب بهش زنگ بزن بگو نمیدونم سر چه موضوعی فروغ و امیردعواشون شد مامانم اومد فروغ و برد نکنه تو کاری کردی باشی
امید دست دراز کرد گوشی را از امیر گرفت شماره عاطفه را گرفت کمی بعد عاطفه گفت
جانم
سلام
سلام چطوری؟
خوبم. تو خوبی؟
با یاسین و النا نشستیم داریم مشروب میخوریم. میای؟
من که گفتم دیگه نمیخورم.
با خنده گفت
تو به راه راست هدایت نشدی .امیر راه راست و به طرف تو کج کرد .
امید کمی مکث کردو گفت
با فروغ دعواشون شده
از خنده متوقف شدو گفت
خوب؟
مامانم الان اومد فروغ و برد.
سرچی دعواشون شد.
نفهمیدم ولی صحبت از پیامک و این چیزها بود .
با خنده گفت
حقشونه. تا فروغ باشه که روی من دست بلند نکنه امیر هم باشه که ابرو حیثیت منو جلوی بابام نبره .
امیر چه ابرویی از تو برده ؟
یادته باهم رفتیم تالش. کلید اون ویلای درب و داغونشو گرفتیم؟
اره.
اون زنیکه سرایدارش بهش گفته که من و تو اونجا باهم بودیم.
امید طوریکه دلش نمیخواست این مسائل جلوی ما بازگو شود بحث را عوض کردو گفت
نکنه دعواشون کار تو بود؟
زیاد داری سوال میپرسی ها کاری نداری؟
خدا وکیلی تو دعواشون انداختی؟
با قهقهه خنده گفت
من اصلا رنگ خونه امیر و دیدم؟ یه بار فقط تعقیبشون کردم فهمیدم خونه ش کجاست. که خودت گفتی از اونجا اومده بالای دفترش میشینه.
در پی سکوت امید گفت
ماشالله اینقدر بنده مخلص خداست که یه بار هم چراغ سبز نشون نداد من برم ببینم کجا زندگی میکنه .
#پارت507
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امید ابروهایش را بالا دادو گفت
یعنی باور کنم کار تو نیست؟
الان نتیجه مهم تر از پیدا کردن متهمه
خندیدو گفت
من که دلم خنک شد. ایشالله همیشه دعواشون باشه.
اگر امیر بفهمه کار تو بوده دودمانتو به باد میده.
تو بپا یه وقت بهت شک نکنه.
به من واسه چی شک کنه؟
صدایش را زیرکانه کردو گفت
میدونی که من از حس ششم بالایی برخوردارم. ازشون فاصله بگیر که به زودی پای تو هم به این ماجرا باز میشه
پای من واسه چی؟
میگم حس ششمم میگه
خوب از حس ششمت بپرس. چرا ممکنه پای امید گیر بشه
یه لحظه صبر کن ازش بپرسم بهت خبر بدم.
به حالت تمسخر گفت
حس ششم عزیزم چرا ممکنه پای امید هم وسط بیاد؟
مکثی کردو گفت
چی؟ ....اهان . میگه چرا تو باید عاطفه رو میبردی ویلای داداشت که ابروش بره. میگه خاک برسرت که پول نداشتی یه ویلا اجاره کنی .
امیر که دیگر دلش طاقت نیاورد سکوت کند گفت
خدا به داد تو و حواس ششگانه ت برسه.
صدای عاطفه جدی شدو گفت
چی؟
همه ساکت بودند عاطفه گفت
الو امید؟
امیر با غضب گفت
امید نیستم. امیرم. عاطفه بلایی سرت بیارم که مرگ....
ارتباط قطع شد. امیر تیز برخاست و رو به امید گفت
پاشو بریم.
امید ایستادو گفت
کجا؟
خونه عمو. این دختر مگه صاحب نداره؟
عمه برخاست و گفت
امیر جان با چه دلیل و مدرکی میخوای این حرف و ثابت کنی؟
مدرک نمیخواد . اگر من امیرم که امشب درسی به عاطفه میدم.....
عمه گفت
اون همه چی رو انکار میکنه و تو متهم میشی.
اون به گور مرده زنده ش خندیده که انکار کنه.
مچ دست امید را گرفت و از خانه بیرون برد. من هاج و واج رو به عمه گفتم
حالا چی میشه؟
عمه با خونسردی شانه بالا دادو گفت
حقشه. دختره نه شرف داره و نه حیا . الان میره همه چیز و به عموش میگه . اونم دخترشو جمع میکنه. خاک برسر من که میخواستم اینو بگیرم واسه امیر.
کمی مکث کردو سپس گفت
از همون اول امید بهم گفت امیر اونو نمیگیره ها. من گفتم چرت میگه . نگو پسر خطاکار منم باهاش سَرو سِر داره.
#پارت323
چیزی روی کاغذ نوشت مهرکردو گفت
_این نسخه را هم برو بگیر، یه قرص برای حالت تهوعشه و یه مقدار ویتامین و تقویتی
نسخه دیگری نوشت و گفت
_فردا صبح هم ببرش ازمایشگاه، یه چکاب کامل براش نوشتم.
به خانه باز گشتیم، عسل وارد اشپزخانه شدو با دو لیوان چای بازگشت، کنارم نشست وگفت
_اخم نکن دیگه
اهی کشیدم وگفتم
_چشم، اخم نمیکنم.
حالت تهوع دوباره به سراغش امد برخاست و با سرعت به سرویس رفت
تچی کردم وگفتم
_از صبحه جز یه لقمه نون پنیر هیچی نخوردی.
از زبان عسل
الان سه روز است که متوجه بارداری ام شده م ، مادر بودن حس خوبیست، اما اخم های فرهاد هنوز در هم است.
دستی روی شکمم گذاشتم و گفتم
_عزیزم، خیلی دوستت دارم، این دنیا جای قشنگی نیست، اما من سعی میکنم همه چیز برای تو عالی باشه. درسته بچه ایی که باباش نخوادش، سرنوشتش میشه مثل من، اما بهت قول میدم اگر زنده بمونم و تو بدنیا بیای نزارم اب تو دلت تکون بخوره. اگر مامان منم سرزا نمی مرد مطمئنم اونم مواظبم بود و نمیزاشت اونهمه عمه کتی اذیتم کنه و کتکم بزنه، اگر اون زنده بود اینهمه بلا به سر من نمیومد. اما من قول میدم مواظبت باشم.
با صدای زنگ گوشی ام به خودم امدم، صفحه را لمس کردم وگفتم
_جانم
فرهاد گفت
_اماده شو بیا بیرون، میخوام ببرمت خونه مرجان
_واسه چی؟
_یه کاری پیش اومده برام، تا شب نمیتونم بیام.
_چه کاری؟
_اماده شو بیا بیرون برات توضیح میدم
مانتو وروسری ام را پوشیدم، متعجب از حرف فرهاد بودم، چطور خانه مرجان؟ اونهمه برای صمیمی نبودن و حرف نزدن با مرجان با من جنگیده بود، حالا خودش یک نیم روز مرا انجا میبرد از خانه خارج شدم سوار ماشین شدم، لبخندی زدو گفت
_امروز یه کار خیلی مهم تو کارخونه دارم، شب برمیگردم.
_چه کاری؟
_دستگاه خریدم، باید راه اندازی کنم.
_خونه میموندم ها
_نه عزیزم، الان اعظم خانم میره، نمیشه که تنها بمونی
مقابل خانه شهرام متوقف شد و از ماشین پیاده شد.
ایفن را زدم وگفتم
_برو دیگه خودم میرم داخل.
مرجان در را باز کرد و وارد شدیم فرهاد رو به مرجان گفت
_یه لحظه بیا ، کارت دارم
مشکوک به فرهاد نگاه کردم لبخندی زدو رو به من گفت
_بروتو هواسرده، سرما میخوری.
وارد خانه شدم. از پشت شیشه زیر نظر داشتمشان مرجان و فرهاد کمی باهم صحبت کردند، فرهاد رفت و مرجان داخل شد. با کنجکاوی گفتم
_چی کارت داشت؟
_هیچی، میگه مواظب عسل باش.
_فقط اینو گفت؟
مرجان فکری کردو گفت
_نه، تو کارخونه دستگاه خراب شده، داره تعمیر میکنه، اونو گفت، اخه منم باید برای تعمیر هزینه کنم دیگه.
اخم کردم وگفتم
_الان واسه تعمیر رفت؟
_اره دیگه
_ولی به من گفت دستگاه خریدم میخوام راه اندازی کنم
_نه، یعنی اره، قطعه خریده داره نصب میکنه رو دستگاه جدیدش
به فرهاد شک کردم.چیزی را داشت از من مخفی میکرد، لحظه ایی دل نگرون شدم، نکند برود سراغ ستاره، اخه تاحالا کار فرهاد بیشتر ازساعت پنج طول نکشیده بود. نکند الان بره ستاره رو ببره خونه، مثل اون اوایل که منو تو اتاق حبس میکرد که با ستاره باشه.
مرجان اب میوه ایی دستم دادو گفت
_چته؟
لبخند زورکی ای زدم وگفتم
_هیچی
_رنگت پریده
_نه خوبم
کمی سرگرم گوشی ام شدم، دو ساعت گذشت، شماره فرهاد را گرفتم ، پاسخم را نداد.
مرجان نزدیکم امدو گفت
_چته عسل؟
_به فرهاد شک کردم،حالم بد شده استرس دارم.
_چه شکی؟
_فرهاد دروغ میگه کارخونه نیست
_نه، بد به دلت راه نده کارخونس
شماره کارخانه را گرفتم، مدتی بعد خانمی گفت
_بله
تلفن را روی پخش گذاشتم وگفتم
_من همسر اقای محمدی هستم، میشه وصل کنید اتاقشون؟
_سلام ، روزتون بخیر
سری تکان دادم سلام و احوالپرسی را فراموش کرده بودم، منشی ادامه داد
_ایشون تشریف ندارند
مرجان ارام گفت
_قطع کن تو دفتر که نیست الان تو سالن در حال مونتاژه
مصمم رو به منشی گفتم
_ببخشید تو سالن مونتاژ یا خط تولیدهم نیستند؟
_نخیر، ایشون ساعت یک ونیم کارخونه رو ترک کردند
بدون خداحافظی ارتباط را قطع کردم وگفتم
_دیدی؟ اصلا کارخونه نرفته .
مرجان فکری کردو گفت
_فرهاد اهل خلاف نیست، نگران نباش، کیو میخواد پیدا کنه از تو بهتر؟
سرم را پایین انداختم مرجان را زیر نظر داشتم، ارام گوشی اش را برداشت و از خانه خارج شد. به داخل حیاط رفت، بدنبالش برخاستم و ارام راه افتادم، خوشبختانه در را باز گذاشته بود پایین پله ها شماره ایی گرفت و گفت
_الو، چرا جوابشو نمیدی، زنگ زد کارخونه فهمید اونجا نیستی، بهت شک کرده
مکثی کردو گفت
_حالش خیلی بده، بهش زنگ بزن یه دروغی بگو اروم شه.
تلفنش را قطع کرد چرخید و با دیدن من انگار بهت زده شد.
نگاه عصبی مرا که دید گفت
_عسل جان، میخواد سورپرایزت کنه، من بهت میگم اما تو نگو من بهت گفتم و میدونی
سر گیجه داشتم نگاهی به پله ها انداختم، دستم را به نرده گرفتم
و گفتم
_چه سورپرایزی؟
_رفته اتاق پدر و مادرشو خالی کنه وا
#پارت324
واسه بچه اتاق درست کنه
چشمانم گرد شد، هینی کشیدم وگفتم
_چی؟
مرجان با نگرانی گفت
_واسه بچه اتاق درست کنه
دفتر خاطرات عمه زیر تخت پدر و مادرش بود. یاد بخش هرزگی مادرم افتادم.
اصلا دلم نمیخواست کسی ان خاطرات را بخواند. سرگیجه م شدت یافت و گفتم
_وای مرجان، دفتر خاطرات عمه م اونجاست
دستم شل شد از نرده ها سر خوردم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم
از زبان فرهاد
با کمک کار گر جوان اقایی که گرفته بودم وسایل را از اتاق خارج کردم، اعظم خانم روتختی را جمع کرد، پسر جوان گفت
لطفا اچار بدید پیچ و مهره هارا باز کنیم و تخت را جمع کنیم؟
_بله حتما
رفتم و با جعبه ابزار باز گشتم، خوشخواب را بلند کردو سرگرم باز کردن مهره ها شد، دستم را در جیبم کردم ویاد پدر و مادرم افتادم.
خدا بیامرزتتون ، اما پدر و مادر هم اینقدر بی عاطفه؟
نگاهی به عکس شان انداختم پدرم با همان لبخند همیشگی اش اهی کشیدم و با خود گفتم
توکه سرو تهت را میزدند شمال بودی ، خوشبختانه میونه ت با عمو بهجت سرو سنگین بود، وگرنه ممکن بود من و شهرام هم، الان چند تا خواهرو برادر دیگه هم داشته باشیم.
نگاهی به مادرم انداختم وگفتم
توهم که میگفتی ایران اصلا جای زندگی کردن نیست، برید انگلیس ببنید داداشام دارن پادشاهی میکنند. نه واسه بابامون زن بودی ، نه واسه من مادر، سال تا سال نمیگفتی بچه من مرد، زنده س، باکی میگرده، هزار بار هم تو چشمهام نگاه کردی گفتی
فکر کردی خیلی واسم عزیزی، من اصلا تورو نمیخواستم، تو یه بچه ناخواسته ایی.
شاید اگر تو یه مادر مهربون و دلسوز بودی، شاید اگر اینقدر خودخواه نبودی من هیچ وقت جذب ادمی مثل ستاره نمیشدم، من سمت مشروب نمیرفتم البته بابت عسل خدارو شکر میکنم، اما من از تو محبتی ندیدم که اینقدر پرخاشگر و عصبی شدم، دست روی عشقم بلند کنم بعد هزار بار خودمو لعنت کنم و دوباره تا عصبی میشم روز از نو روزی از نو .
یاد جلسات مشاوره م افتادم ای کاش خانم دکتر سلیمی، پزشک مشاوره ام، مادر من بود. اون راست میگفت" مردی که با زنش مثل یه پرنسس رفتار کنه نشون میده تو دستای یه ملکه بزرگ شده."
اما تو ملکه نبودی مامان.
اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم، نگاهم به دفتری که زیر تخت بود افتاد . دفتر سیمی با جلد چرم.
خم شدم و دفتر را برداشتم.لای دفتر را باز کردم، این دیگه از کجا اومده؟ چرا ورق ورق شده؟
نگاهی به دفتر انداختم.
اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت
_اقا فرهاد
به سمتش چرخیدم، نگاهش که به دفتر افتاد رنگ از رخسارش پرید. دست و پایش را گم کردو گفت
_ببخشید
خواست از اتاق خارج شود که گفتم
_اعظم خانم، شما میدونی این چیه؟
سری تکان دادو گفت
_چی بگم اقا فرهاد؟
اخم کردم وگفتم
_این از کجا اومده
_من یه غلطی کردم، بعدش هم مثل سگ پشیمان شدم.
هاج و واج به اعظم خانم نگاه کردم و او ادامه داد
_من شوهرم مریضه و کنج خونه افتاده، به این کار احتیاج دارم، خواهش میکنم منو بیرون نکنید.
_من قصد اخراج شمارو ندارم، اما این چیه؟
_دفتر خاطرات عمه عسل خانمه.
دهانم قفل شد، اعظم خانم ادامه داد
_اینو میخوند و زار زار گریه میکرد.
_اینو از کجا آورده؟
_زن داداشتون وقتی رفته بود خونه عمش اینو پیدا کرد و .....
بدنبال سکوت او محکم و عصبی گفتم
_بعد چی؟
_به خانمتون گفت، عسل خانم هم افتاد به دست و پای من که آدرستو بده مرجان اینو بده به شما و صبح که میای سرکار برای من بیاری، میگفت اگر اون بیاد اینجا چون حیاط دوربین داره شما متوجه میشی
کف دستم را به پیشانی ام کوبیدم وگفتم
_چرا اینکارو کردی اعظم خانم.
_بخدا، بعدش دور از جون شما مثل سگ پشیمون شدم، اما فایده نداشت هر روز زهره خانم را میکرد تو اتاق نقاشیش و میشست اینو میخوند و مثل ابر بهار گریه میکرد.
با صدای زنگ موبایلم گوشی ام را در آوردم نگاهی به صفحه انداختم، عسل بود.
الان که حتما خیلی چیزهارو فهمیده توان صحبت کردن رو نداشتم، باید بخونم ببینم چه چیزهایی رو فهمیده.
اعظم خانم خواست حرفی بزند دستم را به علامت سکوت بالا اوردم وگفتم
_خیلی کار بدی کردی اعظم خانم، یه چیزهایی هست که عسل نباید میفهمید
_من اشتباه کردم پسرم، قبول دارم ، اما چرا باید گذشته خانمت ازش مخفی بمونه
با عصبانیت گفتم
_چون گذشته پدر و مادرش قشنگ نبوده، چون دونستن یه سری مطالب بدردش نمیخوره و فقط روحش و زخمی میکنه.چون زندگیش خیلی تلخ بوده.
از اتاق خارج شدم و به پذیرایی رفتم، از اواسط دفتر شروع به خواندن کردم. هر خطی که میخواندم حالم خرابتر از قبل میشد، ای وای خطا کار بودن مادرش رافهمیده، اینکه باباش عمو بهجته را هم فهمیده.
دوباره تلفنم زنگ خورد. نگاهی به شماره ش انداختم، عزیزم این همه خاطره تلخ را خوندی؟ من که یه مرد هستم، پهنای صورتم از تلخی این خاطرات خیس شده چه برسه به تو که سن و سالی هم نداری.
دوباره تلفنم زنگ خورد، مرجان ، خدا لعنتت کنه که هرچ
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣#قرار_عاشقے❣
🎙دعای الهی عظم البلا
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
🌺ا#علیفانی #امام_زمان #جمعه
#پارت326
؟
_کار دارم دستم بنده
_زنگ زد کارخونه فهمید اونجا نیستی
سری تکان دادم و با کلافگی گفتم
_دست به سرش کن
_بهت شک کرده؟
_بهش بگو کار داره، بگو که در جریانی من رفتم کارخونه یه اشنایی چیزی یا دنبال دستگاهم ، اینهمه دروغ میگی و میپیچونی حالا این یکی و نمی تونی؟
_حالش خیلی بده، زنگ بزن یه دروغی بگو اروم شه
_الان نمیتونم باهاش حرف بزنم، اعصابم بهم ریخته س، برو پیشش ارومش کن، گوشیمو میخوام خاموش کنم کار دارم خداحافظ.
گوشی ام را خاموش کردم و تلفن خانه را هم کشیدم باید تمام این دفتر را بخوانم، بفهمم ببینم عسل متوجه چه چیزهایی شده و حالا چه خاکی باید به سرم بریزم.
#پارت327
اعظم خانم و پسر جوان اتاق را تخلیه کردند ، وسایلی که خریده بودم به همراه خانم و اقای دیزاینری که هماهنگ کرده بودم امدند و سرگرم چیدن وسایل شدند.
من هم خاطرات عمه کتی را میخواندم.خدالعنتت کنه عمو بهجت، ادم به کثیفی و ستمکاری تو ندیدم، خدا روحت را شاد کند عجب مرد بزرگی بوده احمد اقا، دلم برای عسل سوخت در تمام زندگی اش گویا فقط شش سال اول که در دفتر عمه کتی چیزی از ان نوشته نشده خوش بوده. بعد از مرگ احمد اقا مورد ظلم عمه کتی بوده ، چه کتک های بیموردی از من و عمه اش خورده، روحت شاد ننه طوبا، زنی به خداشناسی تو به عمرم ندیدم، ای کاش به خواهشت در لحظات اخر عمر که در میخواستی عسل را ببینی، اهمیت داده بودم، بازگو کردن این مسائل از زبان تو،قطعا برای عسل ، اینقدر ها هم تلخ و سنگین نبود.
ای کاش همه ما مثل گلاب کمی قبل از مرگ سعادت توبه نصیبمان شود، زنی با انهمه خبط و خطا به برکت امام رضا و وسیله ساز شدن ننه طوبا، توبه کرد و با ابرو وحیثیت در شهر دیگری تدفین شد، شاید اگر گلاب در قبرستان روستا به خاک سپرده میشد هر کس از بالای قبرش میگذشت لعنتی نثارش میکرد، اما حالا و در غربت چه کسی از گذشته کسی که انجا خاک شده خبر دارد.
خدایا منو ببخش چقدر به عسل سرکوفت خطا کار بودن مادرش را دادم.
خدا لعنتت کنه عمو بهجت، حرفهایی که تو زدی کجا و اصل ماجرا کجا؟ تو به من حرفی از توبه گلاب و صیغه کردنتان نزدی .
دفتر را بستم، خاطرات زهر اگین عمه کتی تمام شد.
حرفهای عمو در گوشم پیچید و تکرار شد
" مادرش یه زن هرزه و مثل خودش زیبا بود که همه باهاش بودند، منم قاطی بقیه،اما این اواخر فقط بامن بود. بهم گفت حامله س ، من شک داشتم عمو، با خودم گفتم اصلا معلوم نیست این بچه مال کیه؟ اخه خونش رشت بود من فقط پنج شنبه جمعه ها زن عموتو میفرستادم خونه داداشش و میرفتم اونجا.
یه پولی دادم به ننه طوبا گفتم اگر بچشو نندازی خودم دست به کار میشم، میبرمش یکی از باغهای خودم، خونشو میریزم، همونجاهم دفنش میکنم، میترسیدم عمو، اگر چو مینداخت اون حرومی ایی که تو شکمشه بچه منه، تو ده انگشت نما میشدم، جواب زنعموتو چی میدادم؟
بعد هم من دلخوش شدم که گلاب گورشو گم کرد، شوهر کردو رفت، همونموقع هم شک کردم، گفتم نکنه کاسه ایی زیر نیم کاسه باشه، احمد معلم مرد با خدایی بود، تحصیلکرده بود، ابرو دار بود، هیئتی، مسجدی، اهل خدا و پیغمبر، تو اون سرما و برف زمستون با حال خرابش نماز صبحشم تو مسجد میخوند. همون موقع گفتم احمد بره گلاب و بگیره؟ باز گفتم ایراد نداره خدارو شکر که شر گلاب کنده شده، حالا زنیکه بعد از هفده، هجده سال لحظه به درک واصل شدنش میگه من دلم نیومد بچه گلاب و بندازم، قتل بود، ادم کشی بود، گفتم گناه داره احمد اقا برای اینکه کسی نگه بچه حروم زادس گرفتش بردش تبریز. این کیانوش دهن لق هم برد گذاشت کف دست مادرش، حالا ترسم از آبرو حیثیتمه، اگر کسی بفهمه گلجان دختر منه انگشت نما میشم، یه نفر بگه بچه بهجته ده نفرمیگن حرومزادس، من سهم الارث این دختررو میدم ، به جهنم بچه هر کی میخواد باشه باشه، یه باغ میزنم به اسمش سگ خورد.
ولی ترو به خاک پدر و مادرت یه وقت نیاریش اونجا من و رسوا کنه، مردم اونجا رو من حساب میکنند، اونوقتها منم جوون بودم و نادون ، خبط و خطا میکردم، اما الان سنی ازم گذشته"
باصدای خانم دیزاینر از افکارم خارج شدم
_کار ما تموم شد، تشریف بیارید ببینید.
_ممنون امشب هزینتونو کارت به کارت میکنم
_تشریف نمی اورید ببینید.
_نه، خیلی ممنون، الان اعصابم بهم ریخته س بعدا میرم میبینم.
#پارت328
دفتر را بالای کمد عسل گذاشتم و از اعظم خانم خواستم به عسل بگوید دفتر را خودش پیدا کرده و دور از چشم من مخفی اش کرده.
پشت در خانه شهرام ایستادم و ایفن را زدم، ریتا در را گشود ، وارد شدم ، نگاهی به اطراف انداختم وگفتم
_عسل کو؟
ریتا کمی ان و من کردو گفت
_سرش گیج رفت از پله های ایوون افتاد مامانم هر زنگ زد گوشیت خاموش بود، خونتونم جواب ندادی، به بابام زنگ زد عسل و بردند بیمارستان
هاج و واج گفتم
_حالش چطور بود؟
_بیهوش بود.وقتی بلندش کردند پله ها هم خونی بود، هنوز هم من نشستم، خونی مونده.
محکم به پیشانی خودم کوبیدم و سراسیمه از خانه خارج شدم،تلفنم را روشن کردم و با مرجان تماس گرفتم با دلواپسی گفت
_الو فرهاد
_عسل حالش خوبه؟
_نمیدونم چطوری بهت بگم
_زنده س؟ سالمه ؟فقط همینو بگو
_اره زندس، از پله ها افتاد، فرهاد متاسفم بچت سقط شد، اوردمش بیمارستان.
ادرس را از مرجان گرفتم و راهی بیمارستان شدم، عسل بیهوش بود. کنار شهرام و نشستم وگفتم
مرجان منو بیچاره کرد.
شهرام هاج و واج گفت
_چرا؟
_باخواهراش رفتند خونه عمه عسل یادته؟
شهرام متعجب گفت
_سری اخر که من اصفهان بودم اونجا رفتند؟
_اره، خونه عمه عسل بودند.
_به من گفت رفتیم متل قو ویلا گرفتیم
_رفته دفتر خاطرات عمه عسل و پیدا کرده، با خدمتکار خونه من هماهنگ کردند رسونده به دست عسل، اونم همرو خونده
دهان شهرام از تعجب باز بود. ادامه دادم
_قضیه اونجوری که عمو برای ماتعریف کرد نبوده، حالا اینها به کنار علت گریه کردنهای عسل و فهمیدم، خاطراتش خیلی تلخه
_یعنی همه چیو میدونه؟
تا انجایی که در ذهنم بود قضایا را برایش تعریف کردم، شهرام گفت
_عجب ادم نفهمیه مرجان
با درماندگی گفتم
_من از دست مرجان چیکار کنم شهرام؟
هردو ساکت شدیم من ادامه دادم
_حالا دنبال اینه که بره خانه عمش دنبال وسایل مادرش
_خوب ببرش، به نظر من الان که بچش سقط شده، برای روحیه ش خیلی خوبه که بره سرگرم وسایل مادرش شه
_اگر برعکس شد چی؟
برخاستم، دست شهرام را گرفتم و گفتم
_پاشو بریم تو حیاط من یه سیگار بکشم.
هم قدم شدیم من ادامه دادم
_الان عسل از نظر روحی داغونه، خاطرات عمه ش به یه طرف، سقط بچه هم یه طرف. اگر بره اونجا تو وسایل مامانش یه چیزی پیدا کنه که نباید ، و اعصابش بدتر بریزه بهم که روانی میشه.
شهرام فکری کردو گفت
_اره، اینم هست.
شهرام رفت و با دو عدد چای بازگشت.
با صدای اس ام اس گوشی را از جیبم در اوردم و با حیرت به صفحه نگاه کردم، پیام از بانک بود، برداشت وجه از کارتی که دست عسله؟
کنجکاو به گوشی نگاه کردم وگفتم
_شهرام.
کمی از چایش را خوردو گفت
_ بله
_یه کارت داده بودم دست عسل بمونه، الان پیام برداشت وجه اومد.
شهرام اخمی کردو گفت
_مگه میشه
صفحه گوشی را به او نشان دادم وگفتم
_ببین
_کارت کجاست؟
_تو کیفشه معمولا
شهرام تیز برخاست و گفت
_پاشو بریم
هاج و واج گفتم
_کجا؟
_پاشو بریم ببینیم سرجاشه
#پارت508
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی به زمین نگاه کردو گفت
از اونموقع که تکلیف شدم هنوز یه رکعت نمازم قضا نشده. یه روزه نگرفته ندارم. یه تارموم و نامحرم ندیده. نمیدونم کجای کارم اشتباه بوده که پسرم اینقدر خطاکاره.
من گفتم
شما چه تقصیری داری امید دیگه بزرگ شده.
نه فروغ جان من خودمو مقصرمیدونم. امید بچه منه. کجای تربیت من ایراد داره که پسرم محرم و نامحرم سرش نشده؟ رفته تو بغل این هرجایی خوابیده؟
سرم را پایین انداختم و او گفت
امیر رو هم من تربیت کردم. چطور این حالیشه و اون نیست؟
بغض صدایش. را لرزاند. اشک در چشمانش حدقه زدو گفت
من حقم نبود که اینو بشنوم. مهر مادری اگر تو دلم نبود دیگه تو صورت امید نگاه نمیکردم. چنین گناهی عرش خدارو به لرزه درمیاره.
سرم را پایین انداختم . عمه دستانش را روی صورتش گذاشت و باهق هق گریه گفت
خاک برسرت محبوبه با این بچه تربیت کردنت . تا همیشه سرت پیش خدا پایینه.
متعجب گفتم
عمه؟ چرا سر شما پایین باشه؟
من در مقابل تربیت بچه م مسئولم. خدا امیدو به من داد که من بزرگش کنم. تربیتش کنم و به جای خوب برسونمش
اخه امید که بچه نیست . خودش خوب و بدو تشخیص میده.
صدای زنگ تلفن خانه بلند شد.گوشی را برداشتم و گفتم
بله
صدای امیر بود
زود و سریع با مامانم بیایید خونه عمو
باشه
ارتباط را قطع کرد. عمه گفت
چی میگه؟
میگه تندو سریع با مامانم بیا خونه عمو
من نمیام.
چرا؟
بیام بگم چی؟ همونقدر که عاطفه مقصره پسر منم مقصره . من با چه رویی برم پیش جاریم.
مضطرب گفتم
عمه اگر نریم جواب امیرو چی بدم؟
با تشر گفت
بسه دیگه . همش امیر امیرمیکنی. عمه بیا امیر عصبانیه. عمه پاشو امیر ناراحت میشه.
اخه منو دعوا میکنه.
من نمیام.
گوشی را برداشتم شماره اش را گرفتم کمی بعد گفت
الو
مامانت میگه من نمیام.
واسه چی ؟
نمیدونم.
اگر نیای اینجا هزار تا حرف و حدیث درست میکنند.
من الان چیکار کنم؟
برو پایین به مصطفی بگو بیارت اینجا
باشه.
تلفن را قطع کردم مانتو و شالم را پوشیدم و گفتم
عمه منو ببخش . من باید برم.
برو من منتظرتون میمونم.
#پارت509
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پله ها را پایین رفتم و در را گشودم. مصطفی با ماشینی که تا به حال دستشان ندیده بودم منتظرم بود.
سوار شدم . ارام سلام کردو من هم پاسخش را دادم.
کمی که راند سرفه ریزی کردو گفت
ببخشید ابجی من یه مسئله ایی رو میخواستم باهاتون در میان بگذارم.
چه مسئله ایی؟
کمی مکث کردو سپس گفت
این ماشین برای ارسلانه. خیالتون از بابت شنودو این چیزها راحت باشه.
سکوت کردم مصطفی گفت
همونطور که میدونید من کسی و ندارم که ازش کمک بخوام. خودمم و خودم. از همونروز اولی که شمارو دیدم چون شبیه خواهرمی من ....
کلامش را خوردو کمی بعد گفت
من قصد ازدواج ندارم . اما امیر خان و ریحانه و ارسلان گیر دادن که با خواهراسد اشنابشم.
چه کمکی از من ساخته ست ؟
ریحانه گفت
فردا قراره خواهر اسد بیادباشگاه. میخواستم اگر براتون مقدوره یکم باهاش حرف بزنید ببینید چجور دختریه . اگر نظرتون مثبت بود به من بگید.
من الان واقعانمیدونم شما داری این حرف و از طرف خودت میزنی یا امیر میخواد منو امتحان کنه بینه پنهان کاری میکنم یا نه
خندیدو گفت نه خیالتون راحت که من با امیر چنین نقشه ایی نکشیدم براتون.
راستش اقا مصطفی یه موضوعی پیش اومده امیر از ظهر تاحالا دوسه بار به من گفته دیگه نباید باشگاه برم اما اگر رفتم.....
مصطفی هیسی کردو گفت روبرومونه
به روبرو خیره ماندم با دی ن امیر که اخم هایش را درهم کشیده بود و به ما نگاه میکرد نفسمدر سینه م حبس شد.
مصطفی ماشینش را پارک کردو من پیاده شدم. امیربا اخم نزدیکم امد دندان قروچه ایی به من رفتو گفت
حالیت نمیشه هرچی بهت میگم با مصطفی حرف نزن؟
اب دهانم را قورت دادم و به اوخیره ماندم نگاهی به موهایم انداخت و گفت
بکش جلو اون روسری بی صاحبتو.تا فرق سرت عقبه
شالم را جلو کشیدم. و کمی ان را سفت کردم. امیر مرا به دنبال خودش به طرف خانه ایی برد.
داداشم دنبال این بود ازم اتو بگیره که من دوست پسر دارم تو جمع های خانوادگی همش بمن میگفتن تو سیاهی زشتی بهم میخندیدن یا جایی میخواستن برن منو به زور کتک میبردن هرچی میگفتم درس دارم و میخوام درس بخونم میگفتن میخای زنگ بزنی ...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با دلت،
چیزی یا كسی را دوست داری
زیاد جدی نگیر،
زیرا كار دل،
دوست داشتن است
همانند چشم،
كه كارش دیدن است.
اما اگر روزی،
با عقلت كسی را دوست داشتی
اگر عقلت عاشق شد،
بدان كه چیزی را تجربه میكنی
كه اسمش عشق است.
#عاشقانه
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ •
#پارت329
پاشو بریم ببینیم سرجاش هست یا نه؟
تیز برخاستم دوان دوان به سمت اتاق عسل رفتم ، وارد شدم. محکم به پیشانی ام کوبیدم وگفتم
_نیست.
با فریاد گفتم
_پرستار
از زبان عسل
مخفیانه از لای در شهرام و فرهاد را نگاه کردم که برخاستند و سالن را ترک کردند. حال خرابی داشتم دل درد و کمر دردم شدید بود ، خونریزی شدید سرگیجه را برایم ارمغان داشت.
مانتویم را روی بلیز و شلوار بیمارستان پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم .
حالا که فرهاد قطعا خاطرات عمه کتی را خوانده و خبر از گذشته مادرم دارد، زندگی با او دیگر بیفایده س، میرم سراغ خانه عمه وسایل مامانمو پیدا میکنم.
از بیمارستان خارج شدم کمی پیاده رفتم، ترس سراسر وجودم را گرفت، من جایی را بلد نبودم. تا بحال هم به تنهایی جایی نرفته بودم، نگاهم به تابلو مغازه ایی افتاد،
اژانس بانوان
وارد مغازه شدم و رو به خانم منشی گفتم
_سلام
سلامم را پاسخ دادو گفت
_امری داشتید؟
_من یه ماشین میخواستم منو تا رامسر ببره، البته یکی از روستاهای بین رشت و رامسر
کمی مشکوک به من نگاه کردو گفت
_نداریم خانم
_مگه میشه، اینجا اژانسه، شما رو در نوشتید دربست به تمام نقاط کشور، من مریضم،با شوهرم دعوام شده، میخوام برم خونه پدرو مادرم، اینجا کسی و ندارم، چرا منو نمیبرید.
_یه زنگ به پدر و مادرت بزن، من بگم یکی از راننده ها ببرنت
_تلفنشونو جواب نمیدن، اگر جواب میدادن که میگفتم می امدند دنبالم.
_برو خانم، ما دنبال دردسر نیستیم.
_چه دردسری ؟ مگه کرایه نمیخوای همین اول راهی کرایه رو میدم دیگه.
_اخه دختر خوب تو با این سن کمت، و با این حال و روزت معلومه یه سفر راه دورت پر از دردسر مال منه
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
_تروخدا منو ببر، شوهرم اگر پیدام کنه کتکم میزنه، من باردار بودم، هرچی گفت بچه رو سقط کن من گفتم نه، اخر منو از پله ها هل داد بیفتم بچمو کشت.
استینم را بالا زدم وگفتم
_ببین دستمو باند پیچیه.
خانمی از اتاق پشتی بیرون امدو گفت
_من میبرمش
_دردسر درست نکن، برو بشین سرجات
رو به من گفت
_کرایمو همینجا بده میبرمت
از داخل کیفم کارت فرهاد را در اوردم وبه او دادم، کارت را در دستگاه کشیدو رمز را پرسید. سوار پراید سبز رنگش شدیم و حرکت کرد.
کمی که رفتیم موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره فرهاد لرز بر اندامم نشست، تلفنم را سایلنت کردم، نباید از او بترسم با همین خانم از خانه عمه به تبریز میروم.
فکری کردم تلفنم دوباره زنگ خورد، من پولی نداشتم. کارت فرهاد مگر چقدر پول داخلش بود. یاد کارت عمه افتادم، اما متاسفانه کارت عابر بانکم و مدارک شناسایی ام همه در خانه فرهاد و در گاو صندوقش بود، برخود مسلط شدم و گفتم
تا جایی که هست خرج میکنم، هرجایی که نبود، میرم دنبال کار میگردم.زندگی با فرهاد تا حالا فقط حبس شدن و زورگویی هاش بود، حالا که گذشته مامانمو فهمیده، بدتر میشه، هر لحظه میخواد خطا کار بودنشو بزنه تو سرم، خاطراتی که عمه کتی منو کتک میزد را هم خونده، دیگه بدتر ، میخواد هر دقیقه چیزی و بهونه کنه بیفته به جونم. بچمم که مرد.
با یاد اوری جنینی که چند روز با او بهترین لحظات را تجربه کرده بودم،پهنای صورتم از اشک خیس شد.
خانم راننده از اینه نگاهی به من انداخت و سر تاسف تکان داد.
پیامی به گوشی ام امد، بازش کردم با دیدن اسم فرهاد قلبم شروع به تند تپیدن کرد.
_تلفنتو جواب بده، خواهش میکنم.
تلفنم دوباره زنگ خورد، سرگیجه م شدت پیدا کرد گوشی ام را خاموش کردم و روی تشک دراز کشیدم ، رو به خانم راننده گفتم
_من یکم حال ندارم، میخوابم، رسیدیم رامسر صدام کن
_چرا حال نداری؟
با گریه گفتم
_بچه م سقط شده
چهره اش را غم گین کردو گفت
_خودش افتاد؟
_نه، همسرم چون .....
حرفم را برید و گفت
_منظورم اینه از بدنت خارج شد یا کورتاژش کردی؟
سری تکان دادم وگفتم
_نمیدونم
_نمیدونی؟ دختر خوب اگر تو شکمت بمونه عفونت میکنه ها
#پارت330
_نمیدونم چیکار باید بکنم، حالم بده کمرم درد میکنه
_به نظرم بجای رامسر برو بیمارستان
_نه برم بیمارستان شوهرم پیدام میکنه
_خوب بری خونه پدرو مادرتم شوهرت مباد پیدات میکنه.
لبم را گزیدم ، حق با این خانم بود.الان من برسم خونه عمه چند ساعت بعد فرهاد میرسه اونجا چون من جز خونه عمه جایی و ندارم. هول و ولا به جانم افتاد پشیمان از فرار شدم، خانم راست میگوید اگر جنین در شکمم مانده باشد؟ حالا اون به کنار ، کجا برم؟
شناسنامه و کارت ملی م هم پیشم نیست. جایی بهم اتاق کرایه نمیدهند، تو اون روستا یه ننه طوبارو داشتم که اونم مرد.
اهی کشیدم ، امان از بی کسی.
فکری به ذهنم خطور کرد میرم خونه بابام.
اما نه ممکنه خاتون قبولم نکنه، بابام که منو میخواد،چند بار از شمال راه افتاد اومد پشت در خونه فرهاد دنبال من ، فرهاد راهش نمیداد، میرم در خونه ارسلان.
عزمم را جزم کردم الان میرم خونه عمه کتی، اگر فرهاد مزاحمم شد ، میرم سراغ بابام.
شمارشو از منیره خانم میگیرم بهش زنگ میزنم میگم بیا فرهاد داره اذیتم میکنه.
با صدای خانمی از خواب بیدارشدم.
_دختر جون بلند شوبگو از کدوم طرف برم.
چشمهایم را باز کردم، دیدم تار بود با دیدن شهر رامسر استرس به جانم افتاد ساعت دو شب بود. ادرس را به خانم راننده دادم و گفتم
_من گرسنمه، نگه دار یه چیزی بخوریم.
_چی میخوای؟
_نمیدونم از گرسنگی دارم ضعف میرم، فقط کارتخوان داشته باشه چون من پول نقد ندارم.
_به نظر من تو الان چون خون ازت رفته باید جیگر بخوری.
سپس کنار خیابان متوقف شد. شیشه را پایین دادم ، کارتم را به سمتش گرفتم وگفتم
_شماهم مهمون منید.
_این چه حرفیه دخترم کارتتو بزار تو کیفت نقد پیشم هست.
_نه، بخدا اگر کارتمو نگیری من نمیخورم.
کارت را از دستم گرفت و رفت مدتی بعد با یک سینی امد و گفت
_یه بار کارت کشید ناموفق بود، ببیناز حسابت پول کم نشده باشه.
_چجوری؟
_اس ام اس برات نمیاد؟
_کارت شوهرمه، اس ام اس هم واسه خودش میره.
با چشمان گرد شده از اینه نگاهی به من انداخت و گفت
_صبح به محض اینکه بانک باز کنه، میره پرینت حسابشو میگیره میفهمه کجا ها کارت کشیدی، اول از همه میره اژانس.
استرس سراسر وجودم را گرفت و گفتم
_پس من چی کار کنم؟
_تو کاری ازت برنمیاد، کل داراییت الان اون کارته؟
_اره، البته حلقه ودستبندو گوشوارمم هست.
خندیدو گفت
_میاد سراغت منتتو میکشه برت میگردونه، کل تهران رو بگرده، زن به خوشگلی تو پیدا نمیکنه.
پوزخندی زدم و گفتم
_منتمو بکشه؟ از رامسر تا تهران میزنه و میبره.
متعجب گفت
_واقعا؟
لقمه ایی خوردم وگفتم
_خیلی وحشیه.
_روی تو دست بلند میکنه؟
سرتایید تکان دادم و گفتم
_البته من یه بار خودکشی کردم بعد از اون دیگه مثل سابق کتکم نمیزد ولی بازم هر از چند گاهی کتکم میزد.
_عجب ادم بیشعوریه.
بغض راه گلویم را بست و گفتم
_پس فکر کردی من از دلخوشی فرار کردم؟
_واقعا هلت داد که بچه ت سقط شد؟
لقمه م را قورت دادم وگفتم
_نه، خودم افتادم. داستانش طولانیه.
_من فکر میکنم..... البته ببخشیدا، شوهرت مچتو گرفته؟
سرم را تکان دادم وگفتم
_یعنی چی؟
_خبط و خطایی کردی که فهمیده باشه؟
_نه به خدا.
_پس چرا داری فرار میکنی؟
قصه ش طولانیه، یه دفتر خاطرات عمه م داشت، شوهرم نباید اونو میدید اما پیداش کردو خوندش
#پارت632
از زبان فرهاد
کلافه و عصبی بودم، باز دم شهرام گرم که در تمام شرایط سخت تنهایم نگذاشته بود.
_این نخ سیگارت که تموم شد دیگه حق نداری روشن کنی ها، دارم خفه میشم.
_یعنی کجاست؟
_از سر شب تاحالا پونصد بار این سوالو ازم پرسیدی؟
_فقط دعا کن دستم بهش نرسه.
سر تاسفی تکان دادو گفت
_اگر دوسش داری، سعی کن به دستش بیاری نه اینکه تصاحبش کنی.
_دیگه چیکار باید براش بکنم؟
_تو اصلا نمیخوای عسل و بفهمی
سکوت کردم، شهرام ادامه داد
_اینها نتیجه ازار و اذیتت هاته
_کدوم ازار و اذیت، عسل نمک نشناسه، اینهمه محبت منو نادیده میگیره. اصلا به چشمش نمیاد
_دختره رو ورداشتی اوردی اینجا حبسش کردی مدام زندانشو رنگی میکنی؟
_اینجا زندانه شهرام؟ کلاس نقاشی، خدمتکار، باشگاه ورزشی، رنگ و وارنگ خرید، تقریبا هر روز و هرشب بیرون و تفریح، اینها مشخصات زندانه؟
_پای حرف اونم بشینی میگه یه ساعت اجازه نمیده من تنها باشم.
_تنهاش گذاشتم اومدم دیدم رگ دستشو زده، تنهاش گذاشتم که الان نیست دیگه.
_واقعا اینقدر نفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟
با کلافگی گفتم
_تو میفهمی اون هیچ وقت تنها جایی نرفته یعنی چی؟ تو میفهمی تا زیر دست عمه ش بوده، حتی اجازه باز کردن در حیاطم نداشته،تو روستا بوده، اینجا تهرانه، بیرون پر از گرگه، چنین کسی که همیشه مراقب داشته رو نمیشه تنها جایی فرستاد، منم جز مرجان کسی و ندارم بگم با اون بره چند جا بره یاد بگیره، سپردم دست مرجان.....
حرفم را نیمه رها کردم و گفتم
_این گم شدنشم من از چشم مرجان میبینم.
دست به پاکت سیگارم بردم، شهرام سریع ان را برداشت و گفت
_من فقط خانه اون زنه تو کرج به ذهنم میرسه، اسمش چی بود؟
_مهناز؟
_اره.
_اون جرأت نمیکنه عسل و خونش راه بده.
_پس احتمالا رفته خانه عمه ش
_اگر اینکارو کرده باشه، زنده ش نمیزارم.
شهرام با کلافگی گفت
_بس کن دیگه فرهاد، خودتو از چشمش ننداز،اگر اینکارو کرده باشه حقشه، بابا گذشتشه، چرا نمیفهمی؟ بابا داره، داداش داره، میخواد بره سراغ خانوادش
_اونها عسل و نمیخوان
_بزار بره سراغشون بهش بگن نمیخواهیمت خودش انتخاب کنه که باید چیکار کنه، اگر تورو انتخاب کنه، برگردوندش قشنگه، به زور که نمیتونی باهاش زندگی کنی؟
_من فقط منتظرم صبح شه برم بانک ببینم این دوتا کارتی که کشیده از کجا بوده، وای به حالش اگر شمال باشه
_میخوای بری شمال؟
_صد در صد
_اینکارو نکن، بزار بره سراغ باباش، بره همه راه های زندگیشو امتحان کنه خودش برگرده بیاد
_اگر برنگشت چی؟
_برمیگرده
_خطشم خاموش کرده
_عجول نباش روشن میکنه، اون الان چشم امیدش به عمو و پسرهاشه، امیدش نا امید بشه میاد سمتت
_من از این حوصله ها ندارم، صبح میرم بانک و بعد هم گیرش میارم هرجا باشه میبندمش به ماشین میکشونمش تا اینجا میارمش.
_اون الان حال نداره، خونریزی داره، درد داره
_به جهنم
#پارت333
از زبان عسل
در خانه منیره خانم را زدم، مدتی منتظر ماندم، مش رحیم هراسان مقابل در امد با دیدم من نفس راحتی کشید و گفت
_سلام گلجان خانم
_سلام مش رحیم، ببخشید دیر و قت مزاحم شدم.
_نه خواهش میکنم، بیا تو دخترم
_نه مزاحمتون نمیشم، کلید خونه عمه مو میشه بهم بدید
_الان برات میارم.
با اصرار شدید خانم الیاسی راننده اژانس را نگه داشتم و خواهش کردم کمی استراحت کند بعد راه بیفتد.
وارد خانه شدیم، درد برمن غلبه کرده بود. دستم را به دیوار گرفتم، سرگیجه شدیدی داشتم، خانم الیاسی دستم را گرفت و گفت
_بیا بریم داخل، دختر تو الان باید استراحت کنی.
مرا به داخل خانه برد. روی تختم دراز کشیدم، بخاری ها را روشن نمودو خودش هم روی تخت عمه دراز کشید.
افتاب روی صورتم افتاد ازخواب برخاستم، ساعت نه صبح بود. زیر دلم تیر میکشید شلوار بیمارستان تنم بود. نگاهی به شلوارم انداختم و سر تاسفی تکان دادم.
به حمام رفتم، از لباس های دوران مجردی م یک گرمکن و شلوار سورمه ایی پیدا کردم و پوشیدم.
سپس به حیاط رفتم، هوا سوز داشت، لرز به اندامم افتاد، پشت خانه رفتم و در کوچک اهنی را پیدا کردم، قفل زنگ زده قدیمی به در بود هرچه تقلا کردم در باز نشد.
ناامید به سمت خانه منیره خانم حرکت کردم، در رازدم ، ناگاه درد عجیبی مرا احاطه کرد خم شدم و سرجایم نشستم.
منیره خانم دررابازکرد جیغی کشیدو گفت
_چیشده گلجان خانم؟
_هیچی، خوبم
_پاشو بیا تو
_نه،من یه کار خیلی مهم دارم، ممکنه دیگه نتونم اینکارو بکنم.
_چیکار داری؟
_در انباری قفله، نمیدونم کلیدش کجاست، مش رحیم میاد قفل و بشکنه؟
_اره الان میگم بیاد
برخاستم دستم را به دیوار گرفتم و به سمت انباری برگشتم خانم الیاسی بالای پله ها بود ، مرا که دید شتابان پایین امدو گفت
_حالت خوب نیست؟ باید ببرمت بیمارستان
_نه خوبم
_رنگ به صورتت نمونده، دختر بیا ببرمت دکتر
_نه، من خوبم.
با دودلی خداحافظی کردو رفت
مش رحیم با صدای بلند داد میزدو مرا صدا میزد، انگار زورم به صدایم نمیرسید که پاسخش را بدهم.
نزدیک امدو گفت
_دخترم، حالت خوب نیست؟
_خوبم، مش رحیم بازش کن تروخدا
مش رحیم دیلم را انداخت و با کمی تقلا قفل را شکست، نفسم را حبس کردم و بعد از تشکر مش رحیم را رد کردم که برود.
وارد انبار تاریک شدم ، دررا باز گذاشتم تا کمی نور به داخل بیاید. بغضم ترکید ، اشک در چشمانم جمع شد دیدم تار شد سریع اشکهایم را پاک کردم ، کمد بلندی گوشه انبار بود یک عدد فرش لوله شده، مقداری قابلمه و گاز یک یخچال قدیمی هم گوشه دیگرش بود. پشت در مقداری خرت و پرت روی هم ریخته بود ، کمی داخل تر رفتم بوی نم و ماندگی، ضعف و بیخوابی، دردو خونریزی دست به دست هم دادو مرا نقش زمین کرد.
#پارت510
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد ساختمان شدیم شاسی اسانسور رازدو گفت
چی داشتی به مصطفی میگفتی؟
کمی فکر کردم . دوست داشتم قبول نکنم که با مصطفی حرف میزدم . از طرفی چهره عبوس امیر خبر از دعوای بدی داشت برای همین تصمیم گرفتم صادق باشم و گفتم
مثل اینکه خواهر اسد قراره بیاد باشگاه ریحانه از من میخواست که ببینم چجور دختریه.
نگاهش را از من گرفت به روبرویش خیره ماندو کمی بعدارام گفت
هرچی با زبون خوش بهت میگم با مصطفی حرف نزن حالیت نمیشه نه؟
یادته چقدر بهت گفتم کافه اون پسره نرو؟ اخر یه کتک مفصل خوردی تا دیگه نرفتی . و دیگه پیگیرش نشدی . سر حرف زدنت با مصطفی هم یه جا گیرت می اندازم یه درس اساسی بهت می دم که از روی خوش من سو استفاده نکنی.
به او خیره ماندم در این فضای کوچک مقابلش ایستاده بودم. تمام قدم تا سینه او بود . به قول عمه دور بازوهایش با دور کمر من برابربود.
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
واسه چی زل زدی به من ؟
نگاهم را از ان لعنتی پرابهت گرفتم و به زمین خیره ماندم. اسانسور که ایستاد دررا باز کرد از ان خارج شدم خودش هم بدنبالم امدو گفت
تو اصلا حرف نزن من فقط اوردمت اینجا که بعد هیچ شک و شبهه ایی تو ذهنت نمونه
چه شک و شبهه ایی؟
عاطفه با نقشه ایی که امروز واسه تو کشیده نشون داد خیلی ادم پست فطرتیه . فکر من و نتونست نسبت به تو خراب کنه. گفتم بیای اینجا که نقشه بعدیش این نباشه بخواد فکر تورو راجع به من بهم بزنه.
مکثی کردو سپس گفت
هرچند بعید میدونم که تو اصلا به من فکر کنی که بخواد ذهنتم خراب بشه
دوبار به در کوبید. دلم طاقت نیاوردم و گفتم
چرا با من اینطوری حرف میزنی خوب؟
بدون اینکه نگاهم کند گفت
ادامه نده
خوب ناراحت میشم میگی تو اصلا به من فکر نمیکنی.
الان که اینجاییم.بعدش هم نازنین و بهزاد قراره بیان خونمون توی یه فرصت مناسب از یه راه دیگه بهت یاد میدم با مصطفی حرف نزنی.
پوزخندی زدم و گفتم
بازم تهدید؟
سرتایید تکان دادو گفت
صبور باش.
در باز شد زنعموی امیر با چشمانی گریان دررا گشود نگاهی به اوانداختم و گفتم سلام.
امیر نگاهش را به طرف من چرخاندو با اخم گفت
اصلا حرف نزن یعنی چی فروغ؟
از نگاه او ترسیدم. به حالت چپ چپ کمی به من نگاه کرد و سپس به طرف داخل خانه هدایتم کرد.
وارد خانه شان که شدم عموی امیر سرگرم صحبت با امید بود. با دیدن ما برخاست و رو به امیر گفت
شرمندگی من جلوی خودت کم بود رفتی زنتم اوردی؟
صدای چرخش کلید درون در ورودی باعث شد نگاهم به ان سمت بچرخد. عاطفه وارد خانه شد با دیدن من و امیرو امید در خانه شان رنگ از رخسارش پرید.امیر یک گام به طرفش رفت و گفت
واسه چی با زندگی من بازی میکنی ؟
#پارت511
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من چیکار به زندگی تو دارم.
زنعمو به طرف عاطفه رفت و گفت
من که نمیدونستم تو چیکار کردی . امیر اومد اینجا و گفت امروز تو بهش زنگ زدی گفتی کیفتوزدن .
هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی. گفت دزدو پیدا کرده باید کارتن گوشیت باشه تا کلانتری گوشیتو بده منم کارتن گوشی و بهش دادم.
عاطفه با پررویی به طرف امیر امدو گفت
کارتن و داده که داده. اره کار من بود منم خوب کاری کردم. زنت رو من دست بلند کرد. میخواستم کاری کنم اون کتکی که به من زدو از تو بخوره.
تو فکر کردی من این چرندیات و راجع به فروغ باور میکنم؟ چشمم و موقع ازدواج کردن باز کردم که تو دلم ذره ایی در اینده شک نباشه .
عمو برخاست و رو به عاطفه گفت
سرشکسته م کردی عاطفه. الهی خبر مرگت بیاد که....
زنعمو به حالت تشرروبه عمو گفت
رضا؟ زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه که به بچه م میزنی؟
اینم بچه ست تو داری؟ اونروز که شنیدم این نامرد
اشاره ایی به امید کردو گفت
دختر منو برده شمال و.....
با چانه ایی لرزان ادامه داد
مگه احمقم این چرندیات و باور کنم که امید به من قول ازدواج داد و گفت
میخوام بگیرمت. من گول خوردم باهاش رفتم.
رو به عاطفه ادامه داد
امشب به اسم اماده کردن غرفه نمایشگاه کدوم گوری بودی؟
عاطفه به طرف ما امدو رو به من گفت
از خونه پدر من گورتو گم کن.
عمو رضا نزدیک ما امدو گفت
خفه شو عاطفه
عاطفه رو به پدرش گفت
بابا بگو از خونمون برن.
عمو رضا کمی به عاطفه خیره ماندو سپس سیلی محکمی به صورتعاطفه کوباند. من ناخواسته به امیر نزدیک شدم. زنعمو جلو امدو گفت
اقا رضا. دستت درد نکنه. رو دختر سی ساله من دست بلند میکنی؟
عاطفه با چشمان گریان رو به پدرش گفت
به خاطر این دوتا بابا؟
خواست به اتاقش برود که امیر
از یقه مانتویش نگهش داشت و گفت
اینبار به تلافی اتیشی که میخواستی تو زندگی من بندازی و موفق نشدی اومدم سراغ عمو . سری بعد یه زن و زندگی من نزدیک بشی دیگه سراغ عمو نمیام یه وقت دیدی تو یه جمعی مثل امشب که نشسته بودی مامور فرستادم بالا سرت.
سلام
دوستان تعدادی از بچه های یکی از روستاهای کنگاور از استان کرمانشاه به دلیل از دست دادن پدر که یتیم شدند و یا پدر و مادر جدا شده و بچه با پدر بزرگ و مادر بزرگی که توان مالی ندارند زندگی میکنند و یا پدر بیمار است و توان گرداندن زندگی رو ندارد و نتوانستند برای فرزندانشون کیف و کفش و لوازم التحریر تهیه کنند.
بیاید شادیهامون رو تقسیم کنیم و هرکسی در حد توانش حتی شده با پنج هزار تومان واریز کنه تا ان شاالله روز یکشنیه بریم برای این عزیزان لوازم التحریر و کیف تهیه کنیم🍃🌸🍃
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹