#پارت310
عشق به احمد باعث شد دلم را به دریا بزنم، قید آبرو را بزنم و از او بخواهم دست گلاب را بگیرد و به روستا بیاورد. اما احمد پیشنهادم را نپذیرفت و گفت
باید صبرکند تا بچه بدنیا بیاد و چند سالی بزرگ شود تا کسی متوجه سن و سال بچه نشود.
یکروز صبح از خواب بیدارشدم تلفن احمد را گرفتم کسی جواب نداد، کمی صبرکردم دوباره گرفتم بازهم کسی جواب نداد دم دمای غروب بود، دل نگرون بودم و از این سو به ان سو میرفتم هرپنج دقیقه یکبار شماره اش را میگرفتم، ننه طوبا را صدا زدم تا تنها نباشم ساعت هشت شب بود که تلفن زنگ خورد سراسیمه گوشی را برداشتم و گفتم
بله
احمد با صدای گریون گفت
سلام کتایون
سلام چی شده؟
دیشب گلاب رفته بود دستشویی تو ایوون جیغ زد و نشست دردش گرفته بود، من هول کردم و خواستم به حیاط بروم، قلبم گرفت و افتادم همسایمون عروسی داشت صدای جیغ و داد گلاب را کسی نشنید ، من بیهوش بودم ظهر که بهوش اومدم بهم گفتند چون گلاب دیر به بیمارستان رسیده، فقط بچه زنده مونده، گلاب سرزا رفت.
احمد میگریست و قلب من بوم بوم میزد بهت زده شدم گوشی از دستم افتاد ننه طوبا برخاست و گوشی را دردست گرفت و با احمد صحبت میکرد. همه چیز را پیش بینی کرده بودم جز این یکی. محکم روی پایم کوبیدم وگفتم
یا پیغمبر حالا چه خاکی به سرم بریزم؟
گوشی را از ننه طوبا قاپیدم وگفتم
احمد، برو بچه رو بزار شیر خوارگاه و برگرد بیا ، به مردم روستا گفتم گلاب حامله س حالاهم میگم خودش و بچش باهم مردند.
احمد با گریه گفت
نه کتایون من به گلاب قول دادم هر اتفاقی که افتاد تااخرین روز عمرم مراقب بچش باشم و فکر کنم بچه خودمه.
احمد دیوونه بازی در نیار تو نمیتونی بچه داری کنی اینجا هم نمیتونی بیاریش چون از عقد شما پنج ماه گذشته، بزارش شیر خوارگاه میریم بهش سرمیزنیم.
من قول دادم کتایون، بچه رو ببینی هوش از سرت میره، یه دختر سفید مو طلایی چشم ابی
با گریه گفتم
تو چرا به فکر ابروی خانوادگیمون نیستی لعنتی، کار خیرت و تنها میکردی اینجوری منم زیر سوالم، تو چطور میخوای از اون بچه مراقبت کنی؟تو خودت مریضی.
خدا بزرگه، نگران نباش
الان اون تخم مول کجاست؟
خانه همسایه س.
بازهم التماس کردن به احمد بی فایده بود. تلفن را قطع کردم، ننه طوبا با گریه گفت
خدابیامرزتت زن.جوون مرگ شد طفلی
خدالعنتش کنه حرومی رو با بودنش زجرم داد با مردنش نقره داغم کرد. کثافت هرزه.
نگو ننه، اون توبه کرده بود ، نگو خداقهرش میاد.میدونستی زنی که سر زا بره بهشتیه، میدونستی خدا از همه گناهاش میگذره.
جیغ کشیدم وگفتم
به مردم چی بگم؟ بگم سر زا رفت؟ کی باورش میشه؟ به هرکی بگی پیش خودش فکر میکنه بچه رو انداخته سر احمد رفته دنبال کثافت کاریاش
خدا که میدونه حقیقت چیه.همین بسه.
اره تو بایدم اینو بگی، چون این نونی بود که تو توسفره ماگذاشتی ، ببین من چه روزی رو دارم از الان میبینم این بچه رو من باید بزرگ کنم.
مکث کردم و ادامه دادم
یه عمر ابروداری کن اخرش هم تخم بهجت و گلاب و بزرگ کن، خدا این چه مصیبتی بود که سرمن اومد؟
بیخود حرص نخور .اون بچه پاک و معصومه.
حال خرابم را کسی درک نمیکرد، انگار همسایه ها دست از سوالهایشان برنمیداشتند، هرکس مرا میدید سوال جدیدی داشت، احمد اقا خوبه؟ گلاب خوبه؟ دست از کاراش برداشته؟ شنیدیم بچشون شده، چطوراحمد اقا از حوریه بچش نشد، اما از گلاب شد؟ تبریز چیکار میکنند ؟ بچه چیه؟ کی به دنیا میاد؟ بدنیا بیاد بر میگردند روستا؟
یکروز صبح درحالی که با نان تازه از نانوایی می امدم شکوه خانم به همراه چند زن دیگر سد راهم شدند پس از سلام و علیک منیره خانم گفت
کتی خانم از اونروز که گفتی زن داداشت بارداره من حساب کردم دیگه باید بدنیا بیادها
لبخندی زدم وگفتم
بدنیا اومده.
چی هست؟
دختره
به یکدیگر نگاهی انداختندو گفتند
ایشالا به عمه ش بره.
سرم را پایین انداختم شکوه خانم گفت
گلاب چطوره؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
گلاب سرزا رفت
چهره هایشان متعجب شد از کنارشان گذشتم و رفتم در رابستم اما صدایشان را میشنیدم
قیافش شبیه زن داداش مرده ها نبود ها
شاید گذاشته رفته اینطوری میگن
حتمی همینه، گلاب سرحال بود جوون بود چرا باید سرزا بره؟
شایدهم راست بگه، کتایون خانم دختر خوبیه اهل دروغ و دغل نیست
ایشالا که مرده باشه، ترسم از این بود که دوباره برگرده روستا احمد اقا که مردنیه، بخدا تازه شوهرم سر به راه شده.
اره بخدا، از وقتی گلاب رفت رشت و بعدهم زن احمد شد پسر من تن به ازدواج داد، میترسیدم مریضی بگیره از این زنیکه.
#پارت311
اعظم خانم تکانی به من دادو بانگرانی گفت
_عسل خانم؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_بله
_بخدا اگر دست از خوندن خاطرات عمه ت برنداری ، به اقا فرهاد میگم چه غلطی کردم و تو مدام میخونی و گریه میکنی.
اعظم خانم را در اغوش گرفتم وگفتم
_ایکاش هیچ وقت این دفتر به دستم نمیرسید، حالم خرابه؟
برگه هارا ازدستم گرفت وگفت
_حالت خرابه خوب نخون
_اخه دیگه نمیشه، دیگه چیزهایی رو که نباید میفهمیدم فهمیدم.
_تو این دفتر چی نوشته؟
اهی کشیدم وگفتم
_میشه بری دوساعت دیگه فرهاد میاد و من نمیتونم ادامه بدم.
_گریه نکن، الان شوهرت میاد منو دعوا میکنه، به من سپرد اگر گریه کردی بهش زنگ بزنم.
_باشه گریه نمیکنم.
برگه هارا از اعظم خانم گرفتم در اثر گریه بیش ازحد چشمانم تار شده بود.
در دفتر عمه بدنبال ادامه سرنوشت خودم بودم حوصله زمستان شدو عید شد و این همسایه و اون همسایه چه گفتند را نداشتم، ارباب بهجت باز هم چقدر سد راهش شده بود. گویا یک سیلی هم از عمه خورده.
برای عید امسال با احمد تماس گرفتم. گوشی را گل جان برداشت وگفت
بله
اخم هایم در هم رفت و گفتم
الو
سلام عمه جون، شمایید؟
گوشی و بده به بابات
عمه جون بابام تو حیاطه الان صداش میکنم.
سپس گوشی را کنار گرفت وگفت
بابااحمد.
صدای احمد امد که میگفت
جونم دختر خوشگلم.
عمه کارت داره
احمد گوشی را گرفت وگفت
جانم
سلام
سلام عزیزم، حالت خوبه؟
با گریه گفتم
نه، حالم خوب نیست، من جز تو کسی و ندارم، الان شش ساله که ندیدمت احمد. تو که نمیزاری من بیام اونجا خوب لعنتی خودت بیا
احمد خندید و سپس ارام گفت
باشه میام، اما با دخترم میام ها
اشکال نداره، به جهنم اونم بیار
دختره منه ها
خیلی خوب
فردا صبح راه می افتم میام.
انشب را تاصبح نخوابیدم، بیقرار احمد بودم، دم دمای صبح بود که با صدای کوبیده شدن در برخاستم. در را گشودم با دیدن دختر بچه ایی درست شبیه گلاب، اما صد هزار مرتبه زیباتر جاخوردم، شاخه گلی را به سمتم گرفت وگفت
سلام عمه جونم.
نفسم تنگ شدو نقش زمین شدم.
صدای نا واضح احمد را میشنیدم دستی زیر کتفم را گرفت و مرا کشان کشان تا لب ایوان برد. ابی توی صورتم پاشیده شد با دیدن احمد به اغوشش پناه بردم. بعد از سلام و احوالپرسی با احمد نگاهی به گلجان انداختم یاد چند سال پیش افتادم، گلاب هم دقیقا همینطوری بازی میکرد، سنگها را روی هم میچید و سعی میکرد خانه ایی بسازد احمد گفت
گلجان بابا
سرش را بلند کرد و به ما نگاه کرد عجب چشمان نافذی دارد این بچه، گلاب هم قشنگ بود، اما انگار خدا این بچه را نقاشی کرده، به سمت ما امد موهایش تاپایین کمرش بلند بودو طلایی.
به احمد تکیه کردو گفت
عمه کتی شمایی؟
لبخندی زدم و سر تایید تکان دادم.
احمد بوسه ایی به صورتش زدو گفت
اینم دختر خوشگل من. میپسندی ابجی خانم؟
سری تکان دادم ، اهی کشیدم وگفتم
عجب شباهتی. هر کی ببینش یاد مادرش می افته.
احمد گلجان را به سراغ بازی اش فرستادو گفت
این بچه به من عمر دوباره داد، جونش به جونم وصله، اگر منو دوست داری اینم دوست داشته باش
سرم را چرخاندم وگفتم
نمیتونم اینو دوست داشته باشم.
اذیتش نکنی ها، کتی این بچه روح و روان منه، دختر منه، بخاطر من باهاش مهربون باش.
احمد رفت که بخوابد من هم روی ایوان نشستم
#پارت312
نشستم و به او خیره بودم، ننه طوبا هر روز دم دمای ظهر به من سر میزد، با صدای در دادزدم
ای دختر، اون درو باز کن.
مثل گلاب نبود.حرف شنوی داشت، دوان دوان به سمت در رفت و در راگشود، ننه طوبا با دیدن او بهت زده شد. نشست و گفت
تو دختر گلابی ؟
من دختر احمد اقام
ننه طوبا گلجان را به سینه خود چسباندو گفت
الهی من فدای تو بشم، ننه تو چقدر خوشگلی.
سپس صورتش را بوسید برخاست پیر شده بود و پایش میلنگید، نزدیک امدو گفت
چشمت روشن کتایون خانم.
اهی کشیدم وگفتم
چراغ دلت روشن.
هزار ماشالا اسفند دود کن براش، چقدر این بچه خوش قیافه س. مثل قرص ماه میمونه.
باصدای زنگ گوشی ام با کلافگی صفحه را لمس کردم گفتم
بله
سلام خانمی، حالت چطوره؟
ممنون ، بهترم.
برای نهار شهرام دعوتمون کرده. اماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت
کنسلش کن فرهاد
چرا؟
من حوصله ندارم.
زشته، مرجان با من قهر بود، الان دعوتم کرده، اماده باش یه ساعت دیگه زنگ زدم بیا بیرون
تلفن را قطع کردم و به سراغ برگه ها رفتم.
اصرارم برای بیشتر ماندن احمد بی فایده بود. و انها بعد از یک هفته منزل مرا ترک کردند.
بعد از رفتن احمدو گلجان همسایه ها مرتب سراغشان را میگرفتند انگار مهر این دختر به دل همه نشسته بود.
خواستم خبر رسیدن انها را بگیرم با موبایل احمد تماس گرفتم.
گلجان با گریه گفت
عمه حال بابام بدشد، فاطمه خانم اقا محمد بابامو بردند بیمارستان.
تو الان کجایی؟
خانه همسایمون.
گوشی و بده به یه بزرگتر.
خانمی گوشی را گرفت وبا لحجه غلیظ ترکی گفت
الو
سلام، من کتایون شهسواری خواهر احمد اقا هستم، اونجا چه اتفاقی افتاده.
متاسفانه برادرتون سکته قلبی کرده، الان بیمارستانه، خواهش میکنم تشریف بیارید اینجا
برادرم الان حالش خوبه
زنگ زدیم امبولانس اومد بردش دکتر گفته سکته کرده، مادر و پدرم باهاش رفتند مثل اینکه الان مراقبت های ویژه بستریش کردند.
تلفن را قطع کردم و بلافاصله راهی تبریز شدم.
ابتدا به بیمارستانی که ادرسش را از دختر همسایه شان گرفته بودم رفتم، از احمد که مطمئن شدم ، با انها به خانه شان رفتم.
گلجان خوابیده بود. فاطمه خانم ترکی چیزی به دخترش گفت و دخترش اتاق را ترک کرد و با شام بازگشت.
روبه من گفت
احمد اقا مثل داداشم میمونه، دخترشم انگار بچه داداشمه، خدا بیامرزه گلاب خانم رو اونم زن مومنی بود، یک رکعت نمازش غذا نمیشد.
اهی کشیدم و گفتم
خدابیامرزش
ببینم، تو چرا برای تشییع جنازه زن داداشت نیومدی؟ من اونروز پاتختی پسرم بود. اما پاتختی و بهم زدم رفتم، اگر ما دوتا همسایه نبودیم کسی نبود زیر جنازشو بگیره، گفتم خدایا زن به این پاکی، زن به این خوبی، نماز خون، قرآن خون، اهل روزه رفتن و مسجد رفتن، چرا غریبانه تشییع میشه؟
اهی کشیدم وگفتم
چی بگم والا؟ راه دور بود و منم مریض احوال
خداشاهده، زن داداشت یه تارموشو نامحرم ندیده بود تو این چند ماه که اینجا بودند من هر وقت دیدمش داشت عبادت میکرد، خیلی باخدا بود، خدابیامرزتش.
خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
دخترای من از اون یاد گرفتن چادر بپوشن، ساق دستی بندازن نامحرم دستشون رو نبینه، هد بزنن موهاشون نیاد بیرون. بچه هام تو نماز خوندن سهل انگار بودند، اونو میدیدند با اون شکم پابه ماه نمازشو سروقت میخونه همشون نماز خون شدند. این قدر گلاب خوب بود بعد از مرگش من همه کرایه هایی که احمد اقا بهم داده رو دادم خیرات برای شادی روحش.
دهانم خشک شدو گفتم
بله، خیلی نجیب بود.
نجیب بود؟ گلاب جواهر بود، توسلش هم کلا به امام رضا بود، خودش میگفت امام رضا منو شفا داده.
اشک در چشمان فاطمه خانم جمع شدوگفت
خداشاهده کتایون خانم وقتی دفنش کردیم اومدیم خونه شب خواب دیدم اقایی قد بلند کلا سفید پوشیده اومد تو خونه من یه نگاهی انداخت دستشو به سمت دیوار خونه احمد اقا دراز کرد گلاب خانم از دیوار اومد اینطرف یه نگاهی به من کردو گفت
سلام بده به امام رضا
من یه دفعه بلند شدم دستم رو گذاشتم تو سینه م گفتم
السلام علیک یا امام رضا، السلام علیک یا غریب القربا.
یه دفعه بیدارشدم. همون موقع نظر کردم تا اخر عمرم شهادت امام رضا برای گلاب خیرات بدهم.
اشک به پهنای صورتم میبارید ، دستم را روی صورتم نهادم و زار زار گریستم. گلابی که چنان اوازه ایی داشت با توبه رستگار شد. امام رضا شفاعتش را کردو پاک از دنیا رفت. به برکت امام رضا خیرات بعد از مرگش هم به واسطه همسایه شان مهیا شده بود.
احمد از بیمارستان مرخص شد اسباب اثاثیه اش را جمع کردم و با اصرار به روستا بردم ، وسایل گلاب را در انباری زیر زمین ریختم و با خودم عهد کردم دیگر پشت سرش حرف نزنم.
برگه ها را در شکمم جمع کردم، انباری زیر زمین؟ راست میگفت در زنگ زده ایی از پشت خانه عمه وجود داشت که هیچ وقت ندیدم انجا را باز کند. وسایل مادرم.
برگه هاراجمع کردم و سرجایش گذاشتم، هرطور شده باید به انجا بروم، شاید
#پارت313
عکسی از مادرم باشد.
لباس پوشیدم و اماده شدم، چشمانم ورم کرده بود اما از اینکه چیزی از مادرم موجود است هیجان زده بودم، باید به دست و پای فرهاد بیفتم راضی اش کنم تا مرا به روستا ببرد.
اما نه اگر حرف روستا و خانه عمه را بزنم عصبانی میشود ، ایراد نداره، حاضرم هزار بار به بدترین نوع ممکن شکنجه بشم، اما یکبار فقط یکبار به ان انباری بروم.
دیگه نباید گریه کنم ، باید سعی کنم دلشو بدست بیارم منو ببره روستا.
باصدای زنگ تلفنم از خانه خارج شدم، سوار ماشین فرهاد شدم وگفتم
_سلام
نگاهی به من انداخت و گفت
_قیافشو ببین.
اینه سایبان را پایین دادم و گفتم
_چمه؟
_چته؟ اینقدر گریه کردی چشماتو ببین. الان هر کی ببینتت میگه لابد من اذیتت میکنم، ابروی منو با این قیافه ت میبری.
حرف فرهاد ناراحتم کرد. ارام گفتم
_اقا شهرام و مرجان .....
حرفم را برید وگفت
_من رفتم هم نشستی گریه کردی؟
سرتایید تکان دادم، بااخم گفت
_چرا؟
نزدیک سالگرد عممه، یاد اون افتادم.
_الان دوروزه گریه ت واسه سالگرد عمته؟
سرتایید تکان دادم وگفتم
_یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟
فکری کردوگفت
_بستگی داره چی بگی؟
انگار ذهن مراخواند لال شدم، فرهاد ادامه داد
_ازهمین راه دور برای عمه ت فاتحه بخون. قبر پدر و عمه ت توی اون روستاییه که تو قرار نیست دیگه اونجا بری، از همینجا فاتحه بفرست و خیرات بده.
سرم را پایین انداختم به خودم جرأت دادم وملتمسانه گفتم
_فرهاد.
_چشمت به اندازه کافی ورم کرده، ورم دهنتم بهش اضافه نکن.
حرفش به من برخورد،اهی کشیدم و بغض به گلویم چنگ انداخت نگاهی به من انداخت وگفت
_خون هم گریه کنی محاله من تورو اونجا ببرم.
سپس لحن تهدید امیزی گرفت و گفت
_ یکبار دیگه عسل، به جون خودت که میخوام دنیا نباشه. به جون خودت که همه دارو ندارو دلخوشی من توی این دنیایی از دهنت اسم خونه عممو روستا رو بشنوم، بلایی به سرت میارم که اویزه گوشت بشه و اسم اون جهنم دره رو از خاطرت ببری.
به بیرون خیره شدم، اما من باید به اونجا میرفتم، به سرم زد حقیقت رابه فرهاد بگویم، اما نه من هنوز دفتر را تا انتها نخواندم، صد درصد مطمئن بودم با رو شدن دفتر ، ادامه اش را نمیخوانم که هیچ ، اعظم خانم اخراج میشود و مرجان هم.....
رشته افکارم را باحرفش بریدو گفت
_الان اونورو نگاه میکنی مثلا قهر کردی؟
_من قهر باشم یا اشتی باشم چه فرقی به حالت داره؟
_همون فرقی که من اروم باشم یا عصبانی مال تو داره.
_اخه مال من فرقی نداره.
سکوت کرد و سپس ادامه داد
_یعنی بین کتک خوردن و محترمانه برخورد کردن برات فرقی نیست؟
_نه، چون تو هر دوتاش زورگویی تو سرجاشه، نادیده گرفتن احساس منم ثابت سرجای خودش وایساده.
_الان احساس تو چیه که نادیده گرفته شده؟
سکوت کردم، فرهاد ادامه داد
_حرف بزن دیگه، چی میخوای که نداری؟ کجای احساست نادیده گرفته شده؟
من همچنان ساکت بودم، فرهاد ادامه داد
_دیدی جوابی نداری؟ چند تا جمله از این و اون شنیدی داری تکرار میکنی که اعصاب من و بهم بریزی.
_جواب دارم، دستت و خوندم، تو الان دنبال اینی که تو حرفهای من یه چیزی پیداکنی بزنی تو دهنم.
لپم را کشید وگفت
_افرین، داری یواش یواش باهوش میشی. الان منتظر این بودم بگی منو ببر خونه عمم چنان بکوبم تو دهنت، تا یاد بگیری باید اونجاروفراموش کنی.
سپس مقابل خانه شهرام متوقف شدو گفت
_پیاده شو.
ازماشین پیاده شدم. زورم به فرهاد نمیرسید و فقط حرص میخوردم.
کتش راداخل ماشین گذاشت و کنارم امد و ایفن را زد.
در باز شدو داخل رفتیم.مرجان به استقبالمان امدو بعد از سلاام واحواللپرسی رو به فرهاد گفت
_چطوری بی تربیت.
فرهاد خندیدوگفت
_شمارو نمیدم خوش بودم
_از چشمای اشک الود عسل شادیت معلومه.
لبخند فرهاد محوشد مرجان با خنده گفت
_اشکال نداره، نمیخواد بابت رفتار زشت اونروزت عذر خواهی کنی ممن بخشیدمت.
شهرام در را گشود و گفت
_بفرمایید داخل.
#پارت314
سرمیز نهار نشستیم، معلوم بود که شهرام در ارام کردن فرهاد موفق بوده. برایم غذا کشید و مقابلم نهاد.سالاد را هم برایم سس زد و جلویم گذاشت ارام گفت
_دوغ میخوری یا نوشابه؟
به چشمانش نگاه کردم وگفتم
_دوغ
لبخندی زدو گفت
_الان دوغ بخور خوابت بگیره، شب بیدار بمونی.
سپس بالبخند روبه شهرام گفت
_دیروز ساعت دو بعد از ظهر خوابید، امروز هفت صبح بیدارشد.
هرسه باهم هینی کشیدند مرجان گفت
_باردار نیستی عسل؟
صورتم سرخ شدو گفتم
_نه
_اخه بعضی از زنهای حامله ویارشون خوابه.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم
_نه قرص خواب اور خورده بودم.
شهرام کمی دوغ نوشیدو گفت
_چه خواب اوری خوردی؟
_نمیدونم فرهاد داد.
شهرام با چشمان گرد شده گفت
_فرهاد؟ اون ارامبخش هارو به عسل هم میدی؟
فرهاد باخنده گفت
_ازدست این دوتا دکتر جرأت خاطره تعریف کردن نداریم، این میگه حامله ایی اون میگه ضرر داره.
_اون قرص و خودتم نخور هزار بار بهت گفتم اون ارامبخش برای مریضهای تیمارستانیه،تو به زنت هم میدی بخوره؟
_همیشه که نمیخوره، فکر کنم کلا دوتا بهش دادم.
ارام گفتم
_یه بارهم سر خود خوردم دوتارو باهم.
فرهاد متعجب گفت
_کی؟
_همون باری که خواب بودم به اورژانس زنگ زده بودی
فرهاد فکری کردو گفت.
_یادم اومد، فرداش هم همگی رفتیم کوه.
_نهار راخوردیم ، فرهاد و شهرام به سالن رفتند و من کمک مرجان و دخترش سرگرم جمع کردن میز نهار خوری بودم، ریتا اشپزخانه را ترک کرد ارام به مرجان گفتم
_دوست دارم یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه برم خونه عمم.
_به فرهاد بگو ببرت
_فرهاد ؟ میگه اسم اونجا رو هم نیار
مرجان خندیدو گفت
_میخوای باهم بریم؟
لبم را گزیدم وگفتم
_نه، همون یه بارم من غلط کردم اونکارو کردم.
_خلاصه که این کمکی بود که از دستم ساخته س
خندیدم وگفتم
_ممنون.
کمی ساکت شدم وگفتم
_به نظرت چطوری راضی میشه؟
_اون راضی نمیشه، یه بار هم به من گفت من حالم از اونجا بهم میخوره، اصلا دلم نمیخواد عسل به اونجا پا بزاره.
_به نظرت اگر همگی باهم بریم شمال اونجا اقا شهرام بگه یه سر بریم خونه عمه عسل، بازم میگه نه؟
_میدونی عسل، فرهاد خیلی لج بازه، وقتی قاطعانه میگه نه دیگه از حرفش برنمیگرده، دیدی دیگه نگذاشت بری دانشگاه. دیدی خود کشی هم کردی اما دست از یه سری کارهاش برنداشت؟ به نظر من فکر رفتن به اونجا رو از سرت بیرون کن. اگر بهش بگی و اصرار کنی راضی بشه دعواتون میشه.
#پارت315
مرجان راست میگفت، اما من باید شانسم را امتحان میکردم، یکم باهاش خوب باشم بعد خواهش و تمنا کنم، شاید منو برد. بهش بگم خواب دیدم تو انباری خونه عمه عکس مامانم بوده.
به خانه بازگشتیم. پف چشمانم خوابیده بود، موهایم را خرگوشی بستم و کمی ارایش نمودم، از اتاق خواب خارج شدم و پشت فرهاد ایستادم، سرگرم چک کردن گوشی اش بود دستم را روی چشمانش گذاشتم و با تقلید صدا گفتم
_اگر گفتی من کیم؟
خندیدو گفت
_اخه اینجا غیر از من و تو کی هست؟
سپس دستانم را از جلوی چشمش برداشت دستم را کشید کاناپه را دور زدم و کنارش نشستم، نگاهی به من انداخت و گفت
_به به، چه خوشگل شدی عشقم.
خندیدم و گفتم
_یادته تو ماشین به من گفتی قیافشو ببین
_خیلی بد شده بودی
سپس گوشی اش را برداشت خودم را به فرهاد چسباندم و به صفحه گوشی اش نگاه کردم و گفتم
_اینستاگرام منو دیگه نصب نمیکنی؟
فرهاد قاطعانه گفت
_نه، اینستا به درد تو نمیخوره.
_به درد تو میخوره نه؟
_من بخاطر تبلیغات کارخونه اینستا دارم. اگر ناراحتی پاکش کنم.
سکوت کردم فرهاد موهایم را بوسیدو گفت
_من همه چیز و برای ارامش عشقم میخوام. هرچیزی خواستی و دوست داشتی به خودم بگو.
_هرچی؟
_هرچیزی جز خط قرمزهایی که برات کشیدم.
اهی کشیدم وگفتم
_کاش لااقل عصبانی نمیشدی من حرفمو میزدم.
گوشی اش را کنار گذاشت وگفت
_حرفتو بزن.
به صورتش خیره ماندم و گفتم
_بگم؟
_بگو دیگه چی میخوای؟
میترسیدم حرف بزنم، همانطور که به او خیره بودم گفتم
_ولش کن
_نه دیگه بگو
_قول میدی داد نزنی و عصبانی نشی؟
_اره قول میدم.
_تروخدا فرهاد ،ازت خواهش میکنم، التماست میکنم، به پات میفتم فقط یه بار دیگه منو ببر خونه عمه م.
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_وقتی گفتم نه، یعنی نه. من دوست ندارم مردم اونجا تورو ببینن.
_شبونه بریم.
_حالا تو چه اصراری داری که بری اونجا؟ بخاطر سالگرد عمت میخوای بری؟ پس چرا شبونه؟ اونجا چیکارداری؟
فکری کردم وگفتم
_خواب دیدم تو زیر زمین خونه عمه کتی عکس مامانم هست
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_مگه پیغمبری که بهت وحی شده؟
_خواب دیدم
پوزخندی زدومحکم گفت
_نه
_یعنی تو حاضری من عکس مامانمو نبینم؟
_اگر عمه ت عکسی از مامانت داشت خودش بهت نشون میداد.
_حالا چی میشه تو واسه دلخوشی من، منو تا اونجا ببری
گوشی اش را برداشت و گفت
_گفتم نه یعنی نه
اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
_تو خیلی بدجنسی، من تمام عمرم تو حسرت دیدن یه عکس از مادرم بودم هیچ کس به من نشون نداده، اونوقت حالا که خواب دیدم اونجا یه عکس هست تو منو نمیبری.
فرهاد با کلافگی گفت
_باشه من ادم بدیم. دهنتو ببند اعصابمو بهم نریز.
هردو ساکت شدیم، لعنت به من که تا بحال تنها جایی نرفتم و مسیری را بلد نیستم، و إلا خودم میرفتم فرهاد نهایت میخواد مثل سری پیش چندروز دعوا و مرافعه کنه، به شرش می ارزه.
برخاستم و با اتاق نقاشی ام رفتم فردا بعد از رفتن فرهاد بقیه خاطرات را میخونم ببینم اونجا توی اون زیر زمین چه چیزهایی هست.
مقابل تابلو نشستم و کمی نقاشی کردم، صدای باز شدن در امد ، فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_یه حسی به من میگه یه ارتباطی با کسی گرفتی و داری یه کارهایی میکنی اون از گریه های مشکوکت و اینم از گیر دادنت که بریم اونجا، چی و داری از من مخفی میکنی؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_هیچی
نزدیکم امد از نگاه کردن به چشم هایش میترسیدم. سرم را پایین انداختم ، کمی محکم گفت
_منو نگاه کن عسل
سرم را بالا گرفتم و سکوت کردم ، فرهاد بااخم گفت
_چیو داری از من مخفی میکنی؟
_هیچی به خدا
_پس چرا اون موقعی که اولین بار رفتیم اونجا شناسنامتو برداری ازت پرسیدم این خونه بالا ساخته شده زیر زمین هم داره گفتی نه؟ اما الان میگی زیر زمین داره
_زیر زمین نداره یه انبار کوچیک داره. همیشه هم درش بسته بود.
_وای به حالت اگر بفهمم داری چیزیو مخفی میکنی عسل. یا ارتباطی با کسی گرفتی و به من نگفتی
در پی سکوت من ادامه داد
_بخدا اگر بفهمم.....
لحنش دوباره تهدید شد نمیخواستم باز با حرفهای تهدید امیزش غرورم را خدشه دار کند، برخاستم و گفتم
_الان چی میگی فرهاد ؟ من یه خواهشی ازت کردم توهم گفتی نه، حالا اومدی اینجا گیر بدی به من دعوا درست کنی.
_بچه جان، من ده یازده سال از تو بزرگترم، حرف میزنی تا ته حرفتو میخونم، محاله تو همینجوری هوای زیر زمین خراب شده عمه ت به سرت بخوره، خواب دیدمت هم چرنده، دروغه.
_باشه تو بزرگتری، زرنگتری، داناتری به جای اینکه اینقدر مچ منو بگیری یه بارم از این حس فهمیدنت استفاده کن، حال منو درک کن.
فرهاد با سر انگشتانش کتفم را هل دادو با فریاد گفت
_من تورو اونجا نمیبرم.
یک قدم عقب رفتم وگفتم
_باشه نبر.
فرهاد همچنان به من نگاه میکرد، سپس تحکمی گفت
_از اینجا بیا بیرون لازم نکرده نقاشی بکشی.
_میخوام سایه هامو تمرین کنم.
دستم را گرفت و مرا از اتاق خارج ک
#پارت315
رد و در را بست. سپس به دنبال خودش کشید و روی کاناپه نشستیم تلویزیون را روشن کرد و سکوت کرد، خواستم برخیزم محکم دستم را کشید و دوباره نشاندم، با کلافگی گفتم
_چرا اینقدر زور میگی دوست ندارم فیلم ببینم.
_همینه که هست، تو زن منی و باید حرف منو گوش بدی
معترضانه گفتم
_فرهاد، اعصابمو بهم نریز نقاشی نمیکشم باشه ولی دوست ندارم. فیلم ببینم
_چی دوست داری ببینی؟
_از تلویزیون بدم میاد
تلویزیون را خاموش کردو گفت
_پاشو بریم تو حیاط دوچرخه سواری، پاشو بریم بیرون بگردیم، بلند شو بریم پارک شهر بازی ولی هرجا هستیم دوتایی باهم، حق نداری از من فرار کنی بری تو تنهایی بشینی.
_توخودتو بزار جای من، بازور گویی مثل خودت دوست داشتی جایی بری
_من زور نمیگم عسل.
سپس برخاست و گفت
_پاشو لباسهاتو بپوش بریم بیرون
_حوصله ندارم، الان از بیرون اومدیم.
_بلند شو
_ارایش دارم، حوصله شستن صورتمو ندارم.
دستم را گرفت و بلندم کرد و به سمت دستشویی بردو گفت
_برو صورتتو بشور.
دستم را از دستش کشیدم و درحالی که وارد سرویس میشدم گفتم
_ببخشید من کوکم خراب شده، مجبوری دستمو بگیری اینور اونور بکشیم.عروسک کوکی بدی شدم.
اهی کشیدو گفت
_کوکتم درست میکنم. بشور صورتتو
صورتم را شستم و از سرویس خارج شدم ، سپس به حالت عروسک کوکی به سمت اتاق خواب حرکت کردم،فرهاد خندید و گفت
_چرا اینجوری راه میری؟
به سمتش چرخیدم وگفتم
_عروسک کوکی ام دیگه
فرهاد سری تکان دادو گفت
_برو حاضر شو .
ازخانه خارج شدیم، فرهاد مرا به شهر بازی برد، شب خوبی بود ، حسابی خوش گذراندیم.شام را در رستوران خوردیم و به خانه باز گشتیم.
صبح بلافاصله پس از رفتن فرهاد به سراغ دفتر خاطرات عمه رفتم، مقداری کاغذرا برداشتم و از اتاق خارج شدم.
نگاهی به برگه ها انداختم، خاطرات فوت پدرم را کنار زدم اینکه بهجت در تشییع جنازه امده و چه حرفهایی زده همه را رد کردم، حتی بهجت با وقاحت تمام دوباره سراغ مادرم را از عمه گرفته و میخواسته مطمئن بشه ایا واقعا مرده؟
بی قراری های گلجان کلافه م کرده، شب و نیمه شب از خواب بیدار میشد و با گریه سراغ پدرش را میگرفت. کم کم اوهم به نبود احمد عادت کرد. یکروز برای خرید خانه را ترک کرده بودم، وقتی وارد کوچه شدم با ناباوری بهجت را دیدم که در نزدیکی خانه من نشسته و گلجان را درآغوش گرفته و میبوسد.جیغ کشیدم وگفتم
اون بچه رو ول کن عوضی سپس نزدیک انها رفتم دست گلجان را کشیدم وگفتم
به این بچه دست درازی نکن.
بهجت با اخم گفت
چرا بی ابرویی میکنی زن؟
بی آبرو تویی عوضی، نمیزارم بلایی که سر گلاب اوردی سر دخترشم بیاری
وقیحانه خندیدو گفت
اون بادوم بود. این مغز بادومه
با اخم توی سینه بهجت کوبیدم وگفتم
اون دختر مش رحمت بود.این دختر برادر منه. تو شناسنامش نوشته شهسواری، یکبار دیگه دست کثیفت به این دختر بخوره میرم قانونی ازت شکایت میکنم و رسوات میکنم. دوره ارباب و رعیتی سراومده مرتیکه نجس. فکر نکن مثل سابق کسی حریف ظلم و زورگویی تو نمیشه
گوشه کتش را کشیدم وگفتم
میرم از دستت شکایت میکنم و به جرم تعرض و مزاحمت حقت و کف دستت میزارم و تو ابادی رسوات میکنم، ابروی نداشتتو میریزم.تن لشتو از اینجا ببر و گورتو گم کن حرومزاده.
بهجت که انگار کمی ترسیده بود دو قدم به عقب رفت دست گلجان را گرفتم و به خانه بردم سیلی به صورتش زدم، انگار تابحال بهاو بی احترامی نشده بود دستش را روی صورتش گذاشت و باناباوری گفت
عمه، من کار بدی نکردم
یکبار دیگه گلجان، فقط یکبار دیگه اجازه بدی یه اقا ببوست ریز ریزت میکنم.
سپس با فریاد گفتم
فهمیدی؟
باهق هق گریه گفت
بله فهمیدم.
#پارت316
عذاب وجدان داشتم اما نباید در مقابل او وا میدادم، والا چند روز دیگه بخودم میامدم و یکی لنگه گلاب تحویل مردم میدادم.
دم دمای غروب بود جلوی در خانه مشغول بازی کردن بود، دامنش کوتاه تا زیر زانو و بلیز بدون استین به تن کرده بود موهایش هم مثل مادرش همیشه باز بودو دورش را گرفته بود. صدایش زدم
گل جان؟
جوابی نداد، برخاستم یک تکه چوب دستم گرفتم، باید حساب کار را دستش بدهم. تا از چرت بعد از ظهر من سو استفاده نکند، به اندازه کافی بی آبرو شده بودم. ترکه را در دستم تاباندم و جلوی در رفتم ، با دیدن من انگار متوجه اشتباهش شده بود. لبش را گزیدو گفت
الان میخوام بیام تو .
سپس وارد خانه شد مقابلش ایستادم وگفتم
مگه نگفتم با دامن بیرون نرو
سپس ترکه را نسبتأ محکم به پایش کوبیدم جیغی کشید و سرجایش از شدت سوزش بالا و پایین میپرید. بلند تر گفتم
گفتم یا نگفتم
ببخشید
مگه نگفتم لباس بیرون یه خانم باشخصیت باید استین داشته باشه؟
سپس ترکه را با بازویش کوبیدم
جای ترکه را ماساژ دادو گفت
ببخشید عمه
سیلی به صورتش زدم وگفتم
موهاتو چرا باز کردی؟ ببرمت مثل پسرها ازته بتراشم؟
همانجا با تکیه بر دیوار نشست و های های میگریست. نگاهی به اندام کوچکش انداختم و گفتم
از این به بعد گلجان ، کوچه رفتن قدقنه، بازی فقط توی حیاط خودمون فهمیدی؟
سر تایید تکان داد.
وارد خانه شدم، بیحیایی ژنتیکیست، این بچه یه بارم مادرشو ندیده ولی درست مثل گلاب اهل غر و فر و ادا اطفاره. آدمت میکنم، متاسفانه فامیلیت با من یکیه و اینجا منسوب به منی، نمیزارم لنگه مادرت بشی ، یه عمر هرکاری دلش خواست کرد.
اهی کشیدم از اینجا به بعد خاطات عمه را یادم می امد خودش مرا به مدرسه میبرد و می اورد دست از پا خطا میکردم کتک میخوردم. هر از چند گاهی هم این جمله را تکرا میکرد سرت را بزنند تهت را بزنند دختر گلابی.
به سراغ ادامه دفتر رفتم نگاه اجمالی به خاطرات انداختم دیگر نای گریه کردن نداشتم، من زیر دست هرکس که بودم کتک میخوردم و سرکوفت خطای مادرم را میشنیدم. اون از عمه کتی و این هم از فرهاد.
توجهم به این بخش خاطرات که مربوط به فرارم بود جلب شد.
امروز صبح از خواب بیدارشدم این چشم درامده کجاست هرچی صداش میکنم جواب نمیده، وارد اتاقش شدم وگفتم
گلی .... گلی ..... سری به حیاط زدم، قلبم تیر کشید یعنی کجا رفته؟در را باز کردم و سرکی به کوچه کشیدم انجا هم نبود، گلجان در این ده سالی که با من زندگی میکنه تا بحال تنها تاسرکوچه نفرستادمش مانتو و روسری م را پوشیدم و از خانه خارج شدم. نفسم تند شده بود. اگر پیدات کنم گلجان کبودت میکنم. دیشب سر اینکه بدون اجازه از تلفن خانه به دوستت زنگ زدی کتک خوردی ، اما اون دوسه تاسیلی بود . الان که پیدات کنم با ترکه سیاهت میکنم.دختره چشم سفید . کل ابادی را گشتم، دیگر نگران شده بودم. یعنی کجارفته؟
باشنیدن صدای اذان روبه مسجد چرخیدم خدایا منو شرمنده احمد نکن، تمام وصیت احمد بر این بود که مواظب گلجان باشم.
قلبم تیر کشید روی تکه سنگی نشستم تا نفسی چاق کنم.
خدایا من چه گناهی کردم که شانزده سال از عمرم از اضطراب گلاب و سگ طوله ش به فنا رفت
با دیدن یکی از همسایه ها لبخندی زدم سعی کردم خودم را نبازم. نزدیک امدو گفت
چی شده کتایون خانم
هیچی اومدم قدم بزنم، قلبم تیر میکشه
بیا دستتو بگیرم ببرمت خانه
نه خودم میرم
راستش کتایون خانم میخواستم بیام خونتون برای امر خیر
سری تکان دادم و حرفی نزدم.
برادرم رامسر زندگی میکنه، امسال دانشگاه قبول شده رشته پزشکی. تعریف نباشه به گلجان خانم که نمیرسه اما خوش قیافه و خوش قدو بالاست.
میدونی زرین خانم، گلجان خیلی خاستگار داره، اما من شوهرش نمیدم.
میدونم خاستگار زیاد داره، اما داداش من یه پارچه اقاست
گلجان بچه س وقت شوهرش نیست.
حالا فکرهاتونو بکنید. من چند روز دیگه میام دم خونتون دوباره میپرسم
بیا خونمون قدمت سر چشم اما من گلجان و شوهر نمیدم.
زری خانم خداحافظی کردو رفت، با خودم عهد کردم گلجان را به کسی بدهم که اطلاعی از اوازه مادرش نداشته باشد، اگر قلبم یاری میکرد به رامسر باز میگشتم و همانجا شوهرش میدادم.
نگاهی به جاده انداختم با دیدن بهجت و دوپسرش حالم بدتر شد. هرچه بهجت گذاشته کیانوش برداشته، اما ارسلان پسر خوب و موجهی بود. زن داشت و یک پسر هم خدا به او داده بود.
نزدیک من امدند. بهجت با خنده گفت
سلام کتایون خانم. کمک نمیخوای؟
6پاسخی به او ندادم
با بی شرمی گفت
اگر تن به شوهر کردن داده بودی الان یکی دستتو میگرفت.
سرم را بلند کردم وگفتم
دستم رو زانومه و تکیه م اول بخدا و دوم به دیواره.
خاستگار هم داشتی اما چراشوهر نکردی؟
هرچی نگاه کردم مرد اطرافم ندیدم. الان که دیگه از شوهر کردنم گذشته اما بازم نگاه میکنم مردی نمیبینم. هرچی که هست نامرده.
ارسلان دست بهجت را گرفت و گفت
بیا بریم بابا.
کیانوش پوزخندی زد
#پارت317
گفت
گربه دستش به گوشت نمیرسید گفت
پیف پیف چه بوی گندی
برخاستم و گفتم
یک کلام هم از مادر عروس؟ جل و پلاستو جمع کن وگورتو گم، تا همینجا وسط میدون چاک دهنمو نکشیدم و رسواتون نکردم. هرچند از شما بی ابرو تر و بی ناموس تر هنوز ندیدم.
برخاستم و به سمت خانه رفتم.
ریز ریز گریه میکردم وارد خانه شدم و لب ایوان نشستم حالا چه خاکی به سرم بریزم. با صدلی در به امید اینکه گلجان است برخاستم در را باز کردم، بادیدن ننه طوبا توی صورت خودم کوبیدم، دستش را کشیدم و به داخل خانه بردم و گفتم
بدبخت شدم ننه طوبا، بی آبرو شدم، دختره گذاشته رفته.
خندیدو گفت
پیش منه.
نفس راحتی کشیدم وگفتم
خدارو شکر، داشتم سکته قلبی میکردم.
اخمی کردم وگفتم
دختره بی حیا بهش بگو برگرده من میدونم و اون
ننه طوبا اهی کشیدو گفت
چرا کار خیر خودتو بی ارزش میکنی ؟ این دختر گناه داره، میدونی نگه داری از دختر گلاب چه کار خیری بوده به در گاه خدا
ولم کن تروخدا ننه طوبا
تو این همه زحمت کشیدی تا این بچه بزرگ شد، خودت بردی مدرسه و با این حالت خودت آوردی، پول خرجش کردی، عمر دست خداست، ولی اگر همین الان قلبت بگیره و خدا اون روزو نیاره بمیری چه جوابی میخوای بخدا بدی؟ از صبح تا حالا پای درد و دلاش دارم زار زار گریه میکنم. میگه ننه طوبا چپ و راست به من سرکوفت میزنه، هرچی میخره منتشو سرم میزاره، من دیگه بزرگ شدم هنوز منو میزنه، میگه من اگر یه نامادری داشتم مهربون تر ازعمم بود.
ننه طوبا از ترس مردم......
حرفم را بریدو باغیض گفت
تو از خدا نمیترسی که این دختر بی پناه و را اینقدر زجر میدی؟ چند ساله مدام میگی مردم مردم ، اونهایی که گلاب و کردن انگشت نما و کاراش و تو بوق و کرنا کردند هیچ وقت با خودشون گفتند یه زن به تنهایی که هرزه نمیشه، همون شکوه که هنوزم هرجایی میشینه پشت گلاب حرف میزنه، چرا نمیگه شوهرش خودشم میرفت خونه گلاب، اینو که دیگه هممون دیدیم، حالا شوهرش رفت اینم نجابت کردو زندگی کرد، پسرهاتو که دیگه تو تربیت کرده بودی، تو اگر مادر بودی و درست تربیت کرده بودی که پسرهات این نمیشدن.
اهی کشیدو گفت
گلاب بد کاره بود، توبه کرد اما هنوز همه دارن غیبتشو میکنند. اون مردهای کثیفی که باهاش بودند، مثل بهجت و خیلی های دیگه هنوزم بدکاره ن و توبه نکردند، گناه خودشون رو نمیبینند و پشت گلاب حرف میزنند ، تو که تحصیلکرده ایی ننه تو دیگه چرا میگی حرف مردم.
هردو ساکت شدیم، ننه توبا اداگه داد
کتایون جان، ده ساله این دختر بیگناه زیر دستته ده ساله خدا توفیق کار خیر و داده دستت آیا سرت پیش خدا بالاست؟ آیا تو هم میتونی مثل احمد مرد باشی؟ یا مثل بهجت نامردی؟ کار الان تو مثل کار اون زمان بهجته ، اون میگفت بچه رو بکشید، تو میگی زجر کشش کنید.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
الان کجاست؟
جایی و نداره طفلی اومد اتاق من
به صورت خودم کوبیدم وگفتم
یعنی الان خونه بهجته؟
سری تکان دادو گفت
اونروز بهت گفتم جای اینکه گلاب و بیرون کنی بیا هدایتش کنیم، گوش ندادی، امروز بهت میگم جای اینکه گلجان و اذیت کنی بهش محبت کن ، نزار ازخونه ت رونده بشه، لااقل اینبارو گوش کن
#پارت318
مثل همیشه حرفهای ننه طوبا به قلبم نشست، ارام ارام میگریست گفتم
الان گریه ت برای چیه؟
پریشبها خواب دیدم تو صحن امام رضا نشستم، گلاب و دیدم بچه بغل اومد بچشو داد دست تو و رفت به سمت ضریح، در حرم باز شد و گلاب رفت داخل صحن رفت جلوتر در ضریح هم باز شد گلاب رفت داخل ضریح و شروع کرد بوسیدن قبر امام رضا تو بچه رو گذاشتی زمین دوییدی سمت حرم انگار پاهاتو بسته بودند افتادی زمین، به روح مش رضا به همون امام رضایی که رفتم زیارتش کردم گلاب و دیدم داشت گریه میکرد یه دفعه گلجان از توی حرم اومد بیرون دستتو گرفت بلندت کرد، یه خانمی اومد به تو گفت تو نمیتونی بری تو گفتی میخوام برم زیارت، گفت نه تو نمیتونی بیای تو یه دفعه گلجان دستتو کشید و گفت بیا بریم عمه کتی به همشون میگم تو عمه منی دست گلجان و گرفتی رفتی تو حرم
موبه تنم سیخ شد ننه طوبا اهل دروغ نبود. اشکهایم را پاک کردم گفتم
غلط کردم ننه طوبا برو بیارش سرمه ش میکنم میکشمش به چشمم ، از گل نازک تر بهش نمیگم
این بچه شفاعت خواهه تو میشه، این دختر پاکه و معصوم
برو ننه طوبا، برو بیارش مثل شیشه نگهش میدارم.
ننه طوبا برخاست و گفت
اونبار هم گفتی میخوام برم همه اموالم و وقف کودکان بی سرپرست کنم، گلجان و دیدم دلش گرفت. تو چه بی سرپرستی سراغ داری بیچاره تر گلجان. هیچ فکر کردی اگر بمیری از بیجا و مکانی و بی نون و ابی طعمه گرگ میشه؟ خونتو بزن به نامش یه پولی هم بریز به حسابش پس فردا سرتو بزاری زمین، منم که عمرمو کردم این بچه اواره نشه.گلاب هم از اوارگی و بی نون و آبی اونطوری شد
باشه چشم همین فردا میبرمش خونه و حساب بانکی م رو میزنم به نامش.
چون به دلت افتاده بقیه اموالتم نظر بی سرپرستها کن.
ننه طوبا در را گشود و گفت
بی قراری نکن، دیگه داره غروب میشه، من شاید نتونم بیارم تحویلش بدهم، نگهش میدارم صبح با خودم میارمش.
کاغذهایم تمام شد ، خدا بیامرزتت ننه طوبا ، تو بهشتی هستی.
کاغذ هارا سرجایش گذاشتم و دفتر خاطرات تمام شده عمه کتی را زیر تخت مخفی کردم و روی تخت دراز کشیدم.
اخ که وقتی با ننه طوبا داشتم به خانه میامدم چه استرسی داشتم. با خودم میگفتم
الان است که عمه کتی با ترکه ش به جانم بیفتد و سیاه و کبودم کند، ننه طوبا در زد عمه در را گشود ننه وارد شدو بعد هم دست مرا کشید و به داخل برد. لبم را گزیدم و به عمه خیره ماندم، با ناباوری تمام عمه اغوشش را گشود و مرا در بغل خود فشردو گفت
گلی منو ببخش.
بغض کردم، اشک در چشمانم حدقه زد، خدای من چه میدیدم عمه و مهربانی؟ این محال است
صورتم را بوسید و گفت
حلالم کن عمه من به تو بد کردم
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
چی؟
بگو که حلالم کردی بزار قلبم اروم شه.
حلالی عمه، تو اینهمه واسه من زحمت کشیدی تو منو بزرگ کردی
گلی شرمندتم
دشمنت شرمنده عمه جان.
بعد از جریان فرارم ازخانه مرا به رامسر برد برایم کلی وسایل خرید و اتاق درست کرد، مرا از حبس خانگی در اورد و با خود بیرون میبرد.
غلطی در تخت زدم و اهنگی که برایم میگذاشت را با گوشی ام پخش کردم.
نمیخواستم از تو جدا شم تو گلی توی گلخونه بودی
گلی دیدی که آخرشم مرد توی دنیام گم شده بودی
گلی تو بگو من نباشم کی کی میذاره تورو روی چشماش
کی میریزه آب پای جونت کی میذاره تورو جلو آفتاب
گلی میترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گلی اگه خاری بره باز تو تنت میمیرم من کولی
گلی بیا خاکت میشم ساکت میشم تا از پیشم نری
کلی دعا میکنم بارون بیاد رو سرت گلی
گلی کلی خاطره مونده توی این خونه به جات
این دل وامونده دیگه هیچ کسو جز تو نمیخواد
گلی همه ترسم از اینه که تورو بگیرنت
بشکنه اون دستی که میخواد تورو بچیندت
#پارت319
با صدای فرهاد به خودم امدم
_عسل؟
اشکهایم را پاک کردم و برخاستم.
_چرا اینجا دراز کشیدی؟
از تخت پایین امدم. نگاهی به من انداخت و گفت
_چرا گریه میکنی؟
_این اهنگ و گوش میدم حالم بد میشه
_خوب گوش نکن
از اتاق خارج شدم، فرهاد رو به اعظم خانم گفت
_اینطوری حواستون بهش هست؟بره بشینه یه گوشه گریه کنه؟
اعظم خانم خیره به فرهاد گفت
_چی بگم والا آقا فرهاد حرف منو گوش نمیده، میرم تو اتاق بیرونم میکنه، میشینه میخونه و گریه میکنه.
ابروهایم را به علامت منفی بالا دادم فرهاد گفت
_چی میخونه
_همین شعرهارو دیگه تو موبایلشه
نفس راحتی کشیدم فرهاد به سرویس بهداشتی رفت دوان دوان وارد اشپزخانه شدم و گفتم
_اعظم خانم تروخدا .....
_به جون بچه هام عسل خانم یه بار دیگه بری سر اون دفتر به اقا فرهاد میگم، ببین دیگه قسم خوردم ها
_تروخدا بهش نگی، اون خیلی سگ اخلاقه، اگه بفهمه منو میکشه به خدا
بلافاصله فرهاد از سرویس خارج شد و گفت
_عسل
با استرس به سمت اوچرخیدم وگفتم
_بله
_چرا تا من رفتم تو سرویس دوییدی رفتی پیش اعظم خانم
هاج و واج گفتم
_وا؟
_دارید یه چیزی و مخفی میکنیدها
ساکت شدم، قلبم تند تند میکوبید ، نزدیکم شد و گفت
_اعظم خانم خداوکیلی الان چی بهت گفت؟
میان کلام فرهاد پریدم وگفتم
_از سرکار زود اومدی گیر بدی به من؟
_تو ساکت شو، اعظم خانم جون بچه هات الان چی بهت گفت؟
اعظم خانم سرش را پایین انداخت و گفت
_چیزی نگفت
_دارم میگم جون بچه هات
در پی سکوت اعظم خانم نگاهی سرشار از تهدید به من انداخت ساعتش را از دستش باز کرد و گفت
_بیا
سرجایم میخکوب شدم، حوصله سوال و جواب پس دادن نداشتم.
وارد آشپزخانه شد دستم را گرفت و گفت
_بیا کارت دارم؟
اعظم خانم برنج را دم گذاشت و گفت
_اومد تو اشپزخونه به من گفت تروخدا به فرهاد نگو من مدام دارم گریه میکنم، من دلتنگ عمم. منم بهش گفتم به جون بچه هام اگر یکبار دیگه بری یه گوشه گریه کنی به اقا فرهاد میگم عسل هم جواب داد تروخدا نگو بداخلاقه منو میکشه
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_بد اخلاق نه، سگ اخلاق
گوشه لبم را از داخل گزیدم فرهاد گوشی ام را از دستم گرفت و به اتاق خواب رفت.
اعظم خانم سر تاسفی تکان دادو گفت
_توآخر منو از کار بیکار میکنی.
روی صندلی نشستم، از استرس حالت تهوع داشتم. اعظم خانم یک لیوان ابمیوه دستم دادو گفت
_بخور، رنگ تو صورتت نمونده
با صدای فرهاد لبم را گزیدم
_عسل بیا اینجا
وارد اتاق خواب شدم، گوشی ام را با سیم به لپ تابش وصل کرده بود. مشکوک گفتم
_چیکار میکنی؟
_ریکاوری
_ریکاوری دیگه چیه؟
_میخوام تماس ها و پیامهای پاک شدتو برگردونم .
نفس راحتی کشیدم من چیزی برای مخفی کردن نداشتم.
کنارش نشستم و گفتم
_خودتو خسته نکن، من چیزی و پاک نکردم
_صبر کن الان معلوم میشه.من خودم شنیدم اعظم خانم بهت گفت اگر دست از خوندن بر نداری....
_دیدی که خودشم بهت گفت من شعرهای تو گوشیمو میخوندم
فرهاد پاسخی نداد کمی صبر کردم وگفتم
_به من شک داری؟
_نه، دوبار تاحالا بهت شک کردم واکنشم و بعد شک دیدی که، یکبار تو شمال یه بارم سر مونا
لبهایم را فشردم تحقیر کردن من برنامه روزانه اش شده بود.
مدتی بعد گفت
_تماس هات با مرجان و پاک کردی
خیلی عادی گفتم
_بهانه دعوارو پیدا کردی، اره پاک کردم،چون توگفتی نباید با مرجان حرف بزنم ، اما من حرفتو گوش نکردم، الان بلند شو منو بزن.
_چی بهش گفتی چهل دقیقه
_دوتا تماس با مرجان داشتم پاکشون کردم .
_پرسیدم چی بهش گفتی
_یادم نمیاد
_یه ذره فکر کن یادت بیاد.
لپ تابش را بست و گفت
_چی بهش گفتی؟
_حرفهای روزمره، یکیش سر شمال رفتن و خونه عمه م میخواست اجازه بگیره، اون یکی هم داشت برام از خوش گذرونیش تعریف میکرد.
_مگه بهت نگفتم با مرجان حرف نزن
خیلی خونسرد گفتم
_چرا گفته بودی
در پی سکوت فرهاد سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد
_الان چرا با پررویی وایسادی توروی من؟
_خوب چیکار کنم؟ قبل از اینکه مثل ساواکی ها ازم اعتراف بگیری دارم میگم دیگه.
_من به تو گفتم حق نداری با مرجان حرف بزنی ، حرف که گوش ندادی دو قرت و نیمتم باقیه؟
_الان میگی چیکار کنم؟ این قضیه مال ده روز پیشه
_نخیر ده روز نیست
_حالا هرچند روز الان چیکار کنم تو راضی بشی
_میگم چرا باهاش حرف زدی
_دوست داشتم
دست فرهاد محکم توی دهنم کوبیده شد ، دستم را روی دهانم گذاشتم و گفتم
_الان بی حساب شدیم؟
فرهاد دندان قروچه ایی رفت و من گفتم
_دیگه میگی چیکار کنم؟ به من تجاوز کردی من و اوردی انداختی توی این خونه از یه طرف زور گویی، از یه طرف فحش و دری وری ، از یه طرف زندانی شدنم، هروقتم اراده کنی کتکم میزنی، اختیار هیچیموندارم، حتی نمیتونم یه لحظه تنها باشم ، دیگه چیکار کنم؟ پاشو منو بگیر بزن بزار تمام عقده هات سر من خالی بشه.
فرهاد پایش را تند تند تکان میدادو به زمین خیره بود.
#پارت320
برخاستم و سمت در رفتم تحکمی گفت
_کجا؟
سرجایم ایستادم وگفتم
_کجا رو دارم که برم؟ از این اتاق میرم تو اون اتاق، همینم میخوای نرم؟
گوشی و لپ تاب را روی عسلی گذاشت و گفت
_یه روسری بده من سرمو ببندم.
از داخل کمد یک روسری به او دادم پیشانی اش را بست و دراز کشید .
ته دلم از حرفهایی که به او زدم راضی بودم، تا تو باشی دیگه خاطره کتک خوردن منو به روم نیاری.
فکری کردم برای اینکه بیشتر حرصش بدهم گفتم
_از اون قرص ها که تیمارستانی ها میخورند ،برات بیارم؟
در یک حرکت نشست و گفت
_خفه میشی یا پاشم خفه ت کنم؟
از طرز نگاهش ترسیدم، لعنت به من و ترسم، همیشه در اوج انتقام پاپس میکشم.
از اتاق خارج شدم و روی کاناپه هانشستم دستم را روی دهانم گذاشتم، حسی در درونم میگفت
_چرا ازش میترسی؟ تو دیگه بی کس و کار نیستی ارباب بهجت پدرته، حمایتت میکنه، دوتا برادر بزرگ داری، چرا ساکت نشستی. مسلمأ اونها وقتی بفهمن من خواهرشونم و پسر عموشون داره به من زور میگه حمایتم میکنند.
اعظم خانم نزدیکم امدو گفت
_با من کاری نداری؟
سرم را به علامت نه بالا دادم
اعظم خانم از خانه رفت، فرهاد از اتاق خارج شدو به اشپزخانه رفت یکی از قرص هایش را خورد، نگاهی به من انداخت و گفت
_مسخره م کن، دارم مثل روانی ها قرص ارامبخش میخورم.
دلم برایش سوخت، سرم را پایین انداختم برای خودش یک لیوان چای ریخت و سمت کاناپه ها امدو گفت
_پاشو بیا کنارم، بی معرفت.
تکانی به خودم ندادم برخاست کنارم امدو گفت
_تو مثل کوه یخ میمونی تومنو دوست نداری اما من عاشقتم
_عاشقمی زدی تو دهنم؟ میخوای منم عاشق تو بشم؟
فرهاد خندیدو گفت
_والا من راضی م تو بزنی تو دهنم اما در عوض احساس کنم تو عاشقم شدی.
_تو اصلا اجازه میدی من دوستت داشته باشم؟
در پی سکوت فرهاد ادامه دادم
_ اگر یکم احساس منو درک کنی و حال من و بفهمی چی میشه؟
فرهاد دستم را گرفت و گفت
_تو یه چیزی میخوای نشدنی، من دوست ندارم تو به اون روستای لعنتیت پا بزاری؟
_خوب چرا؟ دلیلشو بهم بگو
_چون دوست ندارم مردم اونجا مارو ببینن. اونجارو فراموش کن عسل من از اونجا متنفرم، چرا نمیفهمی؟
_بیایه ساعتی بریم خونه عمه م که اخرشب برسیم، صبح زود هم برگردیم بیاییم ، کسی نبینمون.
خیره به من ساکت بود، احساس کردم پیروز شدم دستش را گرفتم و ملتمسانه گفتم
_باشه؟
سرش را به علامت نه بالا انداخت و گفت
_تو بگو منو ببر اونور دنیا میبرم، اما خونه عمه ت نه
اهی کشیدم بحث کردن بی فایده بود . اما من باید برم اونجا، وسایلهای مامانم اونجاست، لباس هاش، شاید عکس هاش.
فرهاد چایش را خورد وگفت
_میرم بلیط میگیرم بریم دبی، ماه عسل چقدر بهمون خوش گذشت یادته؟
_ماه عسل نبود، هفته عسل بود.
_خوش گذشت دیگه
_اره خوب بود.
_بازم بریم؟
با بی میلی سرم را به علامت نه بالا دادم.
برخاست و گفت
_پاشوبریم نهار بخوریم.
بدنبالش راهی شدم.نهار را که خوردیم، فرهاد رفت که بخوابد وارد اتاق نقاشی ام شدم و سرگرم تمرین، دست و دلم به نقاشی نمیرفت ، حوصله م سر رفته بود، وارد اتاق خواب شدم و روی صندلی نشستم فرهاد غرق خواب بود. گوشی ام را برداشتم و سرگرم بازی شدم. فرهاد تکانی خوردو گفت
_عسل
نگاهش به من افتاد و گفت
_چیکار میکنی؟
گوشی را به سمتش چرخاندم و گفتم
_بازی میکنم
سرجایش نشست روسری را از سرش باز کردو گفت
_برو سیگار منو بیار
گفته اش را اطاعت کردم وگفتم
_حوصله م سر رفته
سیگارش را روشن کرد و گفت
_الان میریم بیرون
_اخه کجا بریم
_دو هفته دیگه عیده، میخوای ببرمت خرید عید ؟
_من که همه چیز دارم
_خرید عید فرق داره.
سیگارش را کشید و ازخانه خارج شدیم. بعد از خرید مرا به پارک برد ، فرهاد تمام تلاشش را میکرد تا برای من چیزی کم نگذارد.
اخرهای شب بود که به خانه امدیم.
خریدهایمان را به داخل اتاق خواب بردم و جابجا کردم.
فرهاد وارد اتاق خواب شدو گفت
_چیکار میکنی؟
_دارم وسایلهامو جابجا میکنم
_شما چرا ؟مگه خدمتکار نداری؟ اخه خانم خونه که نباید کار کنه.
سپس دستم را گرفت لب تخت نشاندم و سر گرم باز کردن بافت موهایم شد.
صبح با صدای الارم موبایل فرهاد بیدار شدم و گوشی اش را سایلنت کردم ،
_فرهاد
#پارت501
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نمیدونم عمه . فکر کنم میخواد منو بندازه بیرون
عمه خندیدو گفت
اون عمرا اینکارو نمیکنه.
عمه تو حال و روزشو ندیدی که
سر ماجرای سرعین من فکر میکردم اگر بفهمه تو چیکار کردی بد بلایی سرت میاره اما دیدی که چیزی بهت نگفت . همین ها که به من گفتی و بهش بگو
اجازه نمیده من حرف بزنم. تا میام از خودم دفاع کنم میگه از جلوی چشمم برو دهنتم ببند نمیخوام دروغ بشنوم؟
نگفت میخواد چیکار کنه؟
نه
گوشی و برد؟ یا خونه ست
با خودش برد.
تو که کاری نکردی چرا میترسی؟ اون میخواد بره پیگیری کنه ببینه سیم کارت داخل گوشی به نام کیه. یا پیام هایی که میگی از دهن تو فرستاده شده رو به کی فرستادن . وقتی ته و توش و در بیاره میفهمه تو بیگناه بودی.
اونی که تا اینجاش پیشرفته به نظرت فکر این هارو نکرده؟
الان چه کمکی از من ساخته ست
میشه بیای اینجا و با امیر حرف بزنی ؟
اخه من چی بگم فروغ جان
بگو فروغ مگه از جلوی چشم تو دور شده که بخواد چنین کاری کنه. یا اصلا مگه پول داره که بره گوشی بخره .
عمه سکوت کرد و سپس گفت
بعد دعوات نمیکنه بگه چرا به مامانم گفتی؟
اینبار من ساکت شدم. کمی بعد عمه گفت
دعوات نمیکنه؟
چرا خوب اونطوری هم دعوام میکنه اما لااقل بیگناهیم ثابت میشه.
فروغ جان. من بچمو میشناسم. حرف زدن من راجع به این موضوع کارتورو خراب میکنه.
خیلی خوب شما اصلا نگو که میدونی فقط بیا اینجا مثلا به ما سر بزن . شما که باشی من خودم میگم
چرا میخوای جلوی من حرف بزنی؟
من ازش میترسم. شما که باشی قوت قلب میگیرم.
کدام یک از حرفهایی که من بهت زدم و گوش دادی؟ هزار بار بهت گفتم بهش نزدیک شو شدی؟
میشم عمه. تو بیا من قول میدم بهش نزدیک بشم.
من بخاطر خودت میگم.
مکثی کردو سپس ادامه داد
من هنوز ندیدم تو یکبار دست امیرو بگیری. یه بار عزیزم صداش کنی. یه بار امیر جان بهش بگی . اونم که صدات میکنه فروغ جان بهش میگی بله حتی یه بار نشنیدم وقتی صدات میزنه بگی جانم. با این کارهایی که میکنی اون فکر میکنه تو دوسش نداری و دلت باهاش نیست خوب طبیعیه بهت شک کنه.
قول میدم همه این هارو که گفتی انجام بدم.
#پارت502
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه کمی سکوت کردو گفت .خیلی خوب الان راه میفتم میام اونجا
ممنونم ازت
ارتباط را قطع کردم و بلافاصله با امیر تماس گرفتم .کمی بعد گفت
بله
سلام. کی میای خونه؟
الان وسط تمرینم زنگ زدی
مامانت داره میاد اینجا
چی بهش گفتی؟
ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم تو حرفمو باور نکردی اجازه نمیدی من توضیح بدم.
اون چی گفت؟
دوست نداشت تو این مسئله دخالت کنه با زحمت راضیش کردم. اونم به شرطی که ندونه من بتو گفتم و فقط داره میاد اینجا بهمون سر بزنه
من اگر پیشش باهات تند بودم تو به دل نگیر
باشه
ارتباط را قطع کرد نگاهی به گوشی انداختم و گفتم
جواب سلام منو نمیده . بی خداحافظی هم قطع میکنه اونوقت عمه میگه بهش محبت کن .
برخاستم میز نهار را جمع کردم کمی بعد مصطفی میوه هارا اوردو داخل خانه گذاشت . ظرفی از میوه چیدم. تلفنم زنگ خورد . شماره اموزشگاه بود. ارتباط را وصل کردم و گفتم
بله
سلام خانم زمانی من از اموزشگاه مزاحمتون میشم
در خدمتتون هستم بفرمایید.
شما اینجا کلاس خیاطی ثبت نام کردید قرار بود تاریخ شروع کلاس را باماهماهنگ کنید ولی خبری ازتون نشد
کمی فکر کردم نمیدانستم امیر واقعا گفت که من باید کلاسم را کنسل کنم یا قصدش تهدید بود.برای همین گفتم
اگر اجازه بدید من غروب باهاتون تماس میگیرم و اطلاع میدم .
منتظر خبرتون هستم
ارتباط را قطع کردم. یک ساعتی گذشت که صدای تق و تق در بلند شد برخاستم از چشمی در عمه را دیدم و در را باز کردم . وارد خانه شدو گفت
امیر تو دفتر بود. راست میگی تو چقدر عصبانیه.
پس چی دارم میگم بهت.
باشگاه دوربینی چیزی نداره؟
باشگاه زنونه مگه دوربین داره ؟
من واقعا نمیدونم الان باید چیکار کنم؟ تو خودت فکر میکنی کار کیه؟
بخدا ذهنم به جایی قد نمیده.
ممکنه کار اون پسره فرزاد باشه؟
اون مگه بازداشت نیست؟
خوب بازداشت باشه . لابد زنگ زده به یکی و ازش خواسته اینکارو انجام بده.
من جلسه سومه که میرم باشگاه از کجا میتونه ....
در باز شدو امیر وارد خانه شد بلافاصله عمه را به نشستن دعوت کردم. امیر با اخم های در هم گفت
واسه چی اینجا وایسادید؟
رو به امیر گفتم
دارم تعارفش میکنم بیاد بشینه
امیر رو به مادرش گفت
میشه یه لحظه گوشیتو بدی؟
عمه کمی فکر کردو گفت
واسه چی میخوای؟
کمی به عمه نگاه کردو گفت
میخوام ببینم واقعا سرزده اومدی اینجا یا فروغ ازت خواسته بیای پشتت قایم شه منو بازی بده؟
گفتم که من سرزده اومدم.
پس گوشیتو بده
عمه به طرف کاناپه هارفت و گفت
بیا بشین ببینم چت شده باز؟
امیر بدنبالش راهی شدو گفت
بده گوشیتو ؟
عمه نشست امیر به طرفش دست دراز کردو گفت
بده مامان
امیر جان من اومدم بهت سر بزنم چرا تو....
کلامش را بریدو رو به من گفت
مگه بهت نگفتم حرفی که تو خونمون میشه رو نباید به کسی بگی؟
باوجود اینکه میدانستم دعوا سوری است اما واقعا مضطرب شدم. ناخواسته کمی عقب رفتم . امیر دوقدم به طرفم امدو گفت
نمیخوای مثل ادم زندگی کنی نه؟
عمه برخاست مقابل امیر ایستادو گفت
چی شده پسرم؟
#پارت503
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر از مقابل عمه کنار رفت و رو به من گفت
نمیخوای فروغ؟
به دیوار تکیه کردم و گفتم
تو حرف منو باور نمیکنی؟
صدایش را کمی بالا بردو گفت
نه باور نمیکنم.
عمه رو به امیر گفت
چی شده؟
نگاهی به مادرش انداخت و گفت
تو نمیدونی چی شده؟ منو دست انداختی مامان؟ فروغ همه چی و به تو گفته و ازت خواسته بیای اینجا پشتت قایم بشه و کارهاشو ماست مالی کنه.
من خودم اومدم امیر جان
پس بده گوشیتو ببینم بهت زنگ زده یا نه؟
گوشیمو نیاوردم.
خیلی خوب الان معلوم میشه که راست میگی یا نه
گوشی اش را از داخل جیبش در اورد خواست شماره عمه را بگیرد. عمه دستش را روی دست او نهادو گفت
فروغ که جز من کسی و نداره. اگر از من کمک نخواد باید چیکار کنه؟
امیر نگاهش را روی من انداخت کمی با اخم به من نگاه کردو گفت
مگه بتو نگفتم حق نداری راجع به مسائل خودمون باکسی حرف بزنی؟
ارام گفتم
خوب من چیکار باید کنم؟ وقتی تو حتی اجازه نمیدی من از خودم دفاع کنم من چطوری ثابت کنم که روحم از این ماجرا خبر نداره؟
از خودت دفاع کن ببینم چی میخوای بگی
من نمیدونم اون گوشی چطوری اومده تو کیف من.
پیام ها چی؟
اونهارو هم نمیدونم.
کمی به من خیره ماندو گفت
دفاعیه ت همین بود؟
اخه منی که بیست و چهار ساعت پیش
تو اَم نه پول دارم که برم گوشی بخرم و نه....
مگه من گفتم تو رفتی گوشی خریدی؟ یعنی ممکن نیست یکی بهت داده باشه؟
من که همش جلو چشمتم. کی میتونه واسه من چیزی بیاره که تو نبینیش؟
تو باشگاه هم من هستم؟ اونهمه خانم اونجا میان و میرن.....
امیر باور کن اون گوشی مال من نیست من تاحالا دستمم به اون نخورده.
عمه بازوی امیر را گرفت و گفت
یه لحظه بیا بشین.
کنار هم نشستند عمه ارام در گوش امیر گفت
چرا حرف زنتو باور نمیکنی؟ میگه نمیدونم شاید داره راست میگه
چه راستی مامان؟ چنین چیزی که فروغ داره میگه ممکن نیست.
میتونه ممکن باشه.عزیزم. پسرم تو حرف شریک زندگیت و باور نکنی حرف کی و میخوای باور کنی؟
امیر سکوت کردو کمی بعد گفت
کدوم زندگی مامان؟ من تا کی باید یه چیز جدید راجع به فروغ بشنوم؟ اولش انکار کنه و بعد گردن بگیره منم نادیده بگیرم؟ فروغ منو دوست نداره دلش به این زندگی نیست.
دو قدم به طرفش رفتم و گفتم
اینطوری نیست که تو داری میگی منم میخوام با تو زندگی کنم ولی نمیدونم کدام از خدا بی خبری اینکارو بامن کرده.
نگاهش را از من گرفت و گفت
فریبا بهت گفته که اون زنه با سینا چیکار کرده؟
این حرف نامربوط وسط دعوایمان را با اخم ریزی در ذهنم مرور کردم. نمیدانستم امیر این ماجرا را از کجا میداند.
امیر ادامه داد
سینا دنبال یه خونه کوچیک میگرده که اجاره کنه . به محض اینکه خونه ش رو پیدا کرد جنابعالی تشریف میبری پیش برادرت و اونجا هرکار دلت خواست میکنی.
عمه هینی کشیدو گفت
این چه حرفیه که داری به زنت میزنی؟
وقتی دلش با من نیست بره بهتره .
عمه نگاهی به من انداخت و سپس رو به امیر گفت
کی گفته دلش با تو نیست؟ خیلی هم تورو دوست داره.
#پارت504
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به عمه گفت
چرا طرفداری بیجا ازش میکنی؟
من دارم حقیقتو میگم. سر یه موضوعی که راست و دروغش معلوم نیست میخوای زندگیتو خراب کنی؟
امیر سکوت کرد و عمه ادامه داد
تو مگه فروغ و دوست نداری؟
مکثی کردو سپس ادامه داد
اصلا ازت انتظار چنین برخوردهایی رو ندارم. حس قلبیم داره بهم میگه انگار تو امیر من نیستی. من نمیتونم باور کنم تو داری جدی صحبت میکنی.
پوزخندی زدو گفت
اره شوخیه مامان
اگر واقعا زنتو دوست داری هیچ وقت نباید این حرف و بزنی .
گوشی که پانداره بره تو کیفش.
شاید یکی میخواد زندگیتونو بپاشونه .
امیر با پوزخند گفت
کسی بازندگی من کاری نداره مامان.
به اون شماره ایی که تو گوشی بود زنگ زدی؟
ته. زنگ بزنم چی بگم؟
اون گوشی و بده
امیر دست در جیبش کرد گوشی را در اورد و به عمه داد.عمه کمی ان را وارسی کردو گفت
این شماره رو بگیر بزار روی حالت پخش فروغ باهاش حرف بزنه . اینطوری بهت ثابت میشه که راست میگه یا نه .
من گفتم
اونها نقشه کشیدن که زندگی مارو خراب کنن. زنگ هم بزنیم لابد میخواد طوری حرف بزنه که انگار با من رابطه ایی داره.
امیر کمی به گوشی در دست عمه نگاه کردو گفت
بگیر شمارشو.
عمه روی لیست تماس رفت و شماره را گرفت . کمی بعد صدایی اشنا گفت
بله
چشمان امیر گرد شد ارتباط را قطع کرد و با عمه بهم خیره ماندند. عمه ارام گفت
الان دیگه منم با فروغ موافقم که دسیسه ست.
رو به عمه گفتم
کی بود شناختیدش؟
عمهگفت
امید بود متوجه نشدی؟
چشمانم گرد شدو گفتم
امید؟
#پارت321
فرهاد برخاست و به حمام رفت، چشمانم را باز کردم و به راه حلی برای رفتن به خانه عمه فکر میکردم
از زبان فرهاد
از حمام خارج شدم، عسل چشمانش باز بود و به سقف نگاه میکرد.
تمام فکرو ذکرش خانه عمه ش شده، اما چه کنم که رفتن به اونجا برایم مقدورنیست.
اگر خدایی نکرده کسی به عسل بگوید که حقیقت زندگی اش چیست روحیه اش داغون میشود، مادری که به هرزگی شهرت داشته و پدری که دخترش را مایه ننگ خودش میداند.
تمام تلاشم را میکنم تا عمو نتونه حرفهایی که به من زدو به عسل بزنه، روحیه ش بهم میریزه. از همه اینها به کنار تو اون روستا همه به من بچشم یه متجاوز نگاه میکنند. و به عسل دختر یه زن خراب.
دلم برایش میسوخت، ازهمه جا بیخبر بود نمیدونست که عمو در به در دنبالشه تا جیگرشو بسوزونه و حرفهای کلفت بارش کنه. وای از روزی که بفهمه عمو باباشه. و بدتر روزی که حرفهای باباشو بشنوه.
دستش را روی دهانش گذاشت با حالت تهوع از روی تخت برخاست و دوان دوان به سمت دستشویی رفت من هم به دنبالش نگران گفتم
_چیشده عسل؟
وارد سرویس شد و در رابست دستگیره را بالا پایین کردم وگفتم
_چته؟
با رنگ و روی پریده از سرویس خارج شدو گفت
_حالم بده فرهاد
_بالا اوردی؟
_نه، حالت تهوع دارم
_کباب ترکی که دیشب خوردی فاسد بوده شاید
_توهم خوردی دیگه
با صدای زنگ ایفن به اتاق خواب رفتم و گفتم
_من حوله تنمه، برو درو رو اعظم خانم باز کن
مدتی بعد وارد اتاق خواب شد و گفت
_خوابم میاد فرهاد بیدارم نکن.
روی تخت دراز کشید و زیر پتو رفت بالای سرش ایستادم وگفتم
_پاشو ببرمت دکتر
_خوابم میاد فرهاد برو بزار بخوابم
صبحانه م را خوردم، نگرانش بودم،
وارد اتاق خواب شدم، خوابیده بود، دلم نیامد بیدارش کنم، طبق روال هرروزم سفارشش را به اعظم خانم کردم و رفتم.
ساعت هول و هوش یازده بود با تلفن خانه تماس گرفتم و جویای حال عسل شدم، اعظم خانم گفت هنوز خواب است.
ظهر شد و به خانه امدم، عسل هنوز خوابیده بود. با نگرانی بالای سرش نشستم وگفتم
_عسل جان
تکانی به بازویش دادم چشمانش را باز کردو گفت
_خوابم میاد
_بلند شو ببینم، یعنی چی خوابم میاد
با اخم گفت
_ولم کن دیگه ساعت هفت صبحه برای چی بیدارشم؟
_ساعت هفته؟ من رفتم سرکار و برگشتم خونه ساع دو نیم بعد از ظهره ها
چشمانش را گشود نگاهی به ساعت انداخت و گفت
_ای وای من چقدر خوابیدم.
_حالت بهتره
_اره خوبم، ولی خوابم میاد.
اعظم خانم خداحافظی کردو رفت.
#پارت322
عسل برخاست و از اتاق خارج شد دوباره حالت تهوع به سراغش امدو به سمت سرویس دویید. بدنبالش روان شدم وگفتم
_معده ت خالیه، بیا بریم نهار بخوریم.
دستش را گرفتم و به اشپزخانه بردم . نگاهی به قورمه سبزی انداخ و گفت
_من نمیتونم غذا بخورم
_نمیشه که از دیشب ساعت نه تاحالا چیزی نخوردی.
دستش را جلوی دهانش گرفت و برخاست. در یخچال را باز کرد تکه ایی پنیر اورد و با کمی نان سر میز نشست.
ارام گفتم
_نون پنیر میخوری؟
_بوی این غذا داره حالمو بهم میزنه.
حالت تهوع به سراغش امد دستش را جلوی دهانش گرفت و از اشپزخانه خارج شد. نهارم را خوردم وگفتم
_حاضر شو بریم دکتر
خمیازه ایی کشیدو گفت
_دکتر نمیخواد فرهاد، حالم خوبه
بلند شو گفتم
مانتو و روسری اش را پوشید و به بیمارستان رفتیم، دکتر برایش ازمایش نوشت، یک ساعت در حیاط بیمارستان منتظر ماندیم تا جواب آزمایشش اماده شود، وارد اتاق خانم دکتر شدیم، ازمایش راخواند و بالبخند گفت
_تبریک میگم بهتون
انگار اب سردی روی بدنم ریختند، دکترگفت
_خانمتون بارداره.
مبهوت به دکتر نگاه کردم وگفتم
_شما مطمئنید؟
_بله، خانم شما بارداره، برای روشن شدن وضعیت و سن بچتون باید پیش یه ماما برید.
نگاهی به عسل انداختم، لبخند به لب داشت و گویا راضی بود. ترس من چیز دیگری بود. ازدواج فامیلی من و عسل، اگر زبانم لال اختلال ژنتیکی..... وای خدای من آزمایش ژنتیک، شهرام قبلا به من گفته بود. برخاستم و از اتاق دکتر خارج شدیم، عسل با لبخند گفت
_تو چرا خوشحال نیستی؟
سر تاسفی تکان دادم و گفتم
_من بچه دوست ندارم
چهره اش غم گین شدو گفت
_چرا دوسش نداری؟
از بیمارستان خارج شدیم، ارام و با تمأنینه گفتم
_عسل میشه خواهش کنم سقطش کنیم؟
هینی کشید وگفت
_نه، فرهاد گناه داره.
_آخه الان بچه واسه ما خیلی زوده.
احساس کردم بغض کرده. حرفی نزدم باید به حرفی که زدم فکر کند بعد پاسخ دهد.
کمی ساکت شدو گفت
_ما زن و شوهریم.
دستش را روی شکمش گذاشت و گفت
_اینم بچمونه، ایرادش چیه؟
سری تکان دادم و گفتم
_ایرادش اینه که هنوز زوده، بچه رو میخواهیم چیکار؟
صدایش لحن غم گرفت و گفت
_فرهاد تو هرکاری دلت خواسته با من کردی، اما.... این بچه رو نمیزارم بکشی.
در دلم غوغا بود. به بن بست رسیده بودم. مسیر را کج کردم و به خانه شهرام پناه بردم.
وارد خانه انها شدیم، عسل به داخل رفت و من شهرام را صدا زدم و موضوع را با او در میان گذاشتم.
سر تاسفی تکان دادو گفت
_بهت گفته بودم برو ازمایش ژنتیک بده ، یادته؟
سری تکان دادم وگفتم
_به مرجان بگو سقطش کنه.
هینی کشیدو گفت
_فرهاد، میدونی گناهش چقدر سنگینه؟
_یه بچه معلول زنده بمونه خوبه؟
_از کجا معلوم معلوله، توکلت بخدا باشه، شاید سالم بود.
حرف شهرام کمی به من قوت قلب داد، سپس ادامه داد
_مرجان عمرأ اینکارو نمیکنه. بارها ازش شنیدم که تو مطبشم با کسایی که این حرف و میزنند دعوا میکنه. نگران نباش، کاریه که شده، اعصاب عسل و خورد نکن، به خدا توکل کن ایشالا که سالمه، چون نمیخوای حقیقت و به مرجان بگی، نمیتونی ازش مشاوره بگیری، برو پیش یه متخصص زنان ببین چه راهکاری هست که از سلامتش مطمئن بشی.
_میترسم شهرام، زندگی من الان فقط یه بچه معلول کم داره.
اتفاقیه که افتاده ، توکلت بخدا باشه، یه پزشک خوب هم پیدا کن.
با صدای مرجان رشته افکارم پاره شد. لباس پوشیده و اماده با اشتیاق گفت
_من عسل و میبرم مطب، میخوام سونوگرافیش کنم.
سری تکان دادم و برخاستم به دنبالشان راهی شدم.
وارد مطب شدیم، عسل روی تخت دراز کشید مرجان گاید سونوگرافی را روی شکمش گذاشت و گفت
_بله، درسته، یک عدد جنین زنده با ضربان قلب منظم، سنش هم حدود چهار هفته س.
نگاهی به عسل انداختم با اشتیاق به مانیتور خیره بود گفت
_به منم نشونش میدی؟
مرجان خندیدو گفت
_تونمیتونی ببینیش، اینها نگاه کن.
_دختره یا پسره؟
پوزخندی زدم وگفتم
_چه فرقی داره؟
مرجان گاید را از روی شکمش برداشت و گفت
_الان معلوم نمیشه.البته با یه ازمایش خون هسته ایی میشه تشخیص داد، اما به قول فرهاد چه فرقی داره.
عسل شکمش را پاک کردو نشست نگاهش به من که افتاد لبخندش محو شدو گفت
_زنده س، قلبش میزنه.
با کلافگی برخاستم ، مرجان کمی جدی گفت
_چته فرهاد؟
سیگاری روشن کردم وگفتم
_ما بچه میخواهیم چیکار؟
مرجان اخم کردو گفت
_برو خدارو شکر کن، یه عده هستند به دنبال این لحظه سالهاست دارن درمان میکنند و ملیون ها تومن هزینه میکنند، بی دردسر خدا بهت بچه داده بجای شکر گزاری اخم میکنی؟
مکث کرد و گفت
_سیگارتم یا ترک کن، یا کنار عسل نکش، واسه بچه ضرر داره.
پوزخندی زدم و ساکت ماندم.
قرب به اهل بیت 41 new.mp3
11.6M
✘ در قیامت هر کسی با امامش محشور میشود!
امام شما: یعنی کسی که تعیین کننده سبک زندگی شماست، کیست؟
#استاد_شجاعی | #آیتالله_ضیاءآبادی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت505
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سر تایید تکان داد امیر برخاست عمه دستش را
گرفت و گفت
کجا میری؟
امیر دستش را از دست مادرش کشیدو گفت
ولم کن
عمه بلافاصله برخاست راهش را سد کردو گفت
ابرو ریزی راه ننداز امیر
برو کنار مامان
میخوای چی کار کنی به من بگو؟
میخوام برم سراغش بگم این چه کاریه ؟
به طرفش رفتم و گفتم
امیر داری از روی عصبانیت تصمیم میگیری
شمادوتا دخالت نکنید من خودم....
حرفش را بریدم و گفتم
یه لحظه به من گوش کن
چی میگی؟
اگر کار امید بود هیچ موقع اون پیامها رو تو این گوشی نمیفرستاد. هرکسی که هست میخواد زندگی مارو خراب کنه
کار خودشه . کینه شلاقیه که خورده
واقعا از تو با اینهمه زیرکیت این حرف بعیده. اگر کار امید بود که شماره خودشو نمیداد. به هرحال یه دوستی اشنایی چیزی داره که از اون بخواد شمارشو بده.
امیر کمی به من خیره ماند سپس گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت
آب دستته بزار زمین بیا بالا.
ارتباط را قطع کردو سرجایش نشست. عمه گفت
به کی زنگ زدی؟
امیر به زمین خیره ماند تمام سرو صورتش کبود بود. مانتو و شالم را پوشیدم. عمه دوباره حرفش را تکرار کرد
به کی زنگ زدی امیر؟
سکوت امیر مرا هم کنجکاو کرده بود کمی بعد صدای زنگ آیفن بلند شد عمه به طرف ایفن سرچرخاندو گفت
به امید زنگ زدی؟
تو هیچی نگو مامان
عمه با دلداپسی گفت
بخدا قسم امیر اگر ....
میخوام باهاش حرف بزنم
در را باز کردم امیر برخاست در ورودی خانه را گشود امید وارد شدو گفت
سلام.
امیر گوشی ایی که در کیف من بود را در اورد کمی به ان ور رفت صدای زنگ از جیب امید در امد گوشی اش را در اورد. نگاهی به صفحه انداخت امیر گفت
کیه ؟
امید لبهایش را کج و کوله کردو گفت
نمیدونم چند دقیقه پیش هم زنگ زد حرف نزد.
به امیر نگاه کردو گفت
واقعا عجیبه چون این شماره منو کسی نداره. من این سیم کارتو خریدم فقط برای اینترنت گرفتن.
امیر گوشی را نشان امید دادو گفت
من بهت زنگ زدم.
امید در حالیکه به طرف عمه میرفت گفت
واقعا؟
به عمه دست دادورو به امیر گفت
این چه شماره اییه؟
این گوشی و امروز تو باشگاه انداختنش تو کیف فروغ
امید با دهان باز به امیر خیره ماند.امیر ادامه داد
چند تا هم پیام توشه که من فروغم این خط جدیدمه.
به یکدیگر خیره ماندند امیر گفت
تو میدونی کار کیه؟
امید همچنان ساکت بود امیر گفت
کار عاطفه ست نه؟
امید سرمثبت تکان دادو گفت
اره کار خودشه. چون از من خواست باهاش همکاری کنم من قبول نکردم اینکارو کرده
چه همکاری ایی؟