eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
192 عکس
135 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 یعنی خاک برسرت با این مشت کار کردنت . اینقدر که من واسه تو کودن خنگ وقت گذاشتم واسه هرکی گذاشته بودم الان لااقل موفق میشد یدونه بزنه . با خنده به سرشانه من زدو گفت دارییه کارمیکنی که من روم نشه حتی معذرت خواهی کنم. برخاستم مهمانانمان که به داخل امدند. بعد از خوش و بش و تشریفات اولیه جمع به دوقسمت مردانه و زنانه تبدیل شد. من که تازه یادم امده بود چرا نازنین و بهزادرا دعوت کردیم در ذهنم به دنبال کلامی برای باز کردن بحث مغازه نیما همسرسابقش بودم که عمه گفت فروغ این انگشتر پروانه رو از کجا خریدی؟ خیلی قشنگه فروغ نگاهی به انگشترم انداخت و ارام گفت شبیه کارهای نیماست. فرصت را غنیمت دانستم و گفتم مغازه ش کجاست؟ اهی کشیدو گفت جنت آباد. رو به عمه گفتم اینو امیر خودش خریده نمیدونم از کجا . عمه بادی در غبغب انداخت و گفت پسرم خوش سلیقه ست. اشاره ایی به خودم کردم و گفتم بله که خوش سلیقه ست. منو پسندیده ها عمه بلند خندیدو گفت افرین به تو نازنین هم با خنده گفت چه عروس و مادرشوهر خوبی هستید شما دوتا روبه نازنین گفتم عممه ها. نازنین اهی کشیدوگفت خوش بحالت عمه که انگار داغ دلش تازه شده باشد گفت مادرشوهرت باهات خوب نیست؟ نازنین نیم نگاهی به بهزادانداخت وگفت نه اصلا عمه سری تکان دادو گفت چندسالشه؟ فکر کنم پنجاه و خورده ایی عمه باخنده گفت مرگ و زندگی دست خداست ولی به اون فعلا امیدی نیست ابروهایم را بالا دادم و گفتم به مرگش؟ صدای زنگ ایفن بلند شد همه نگاه ها به ان سمت چرخید امیر برخاست و رو به عمه گفت باباست. رنگ از رخسار عمه پرید . امیر در را گشود و رو به بهزادگفت ببخشید من برم بابامو بیارم بالا از واحد که خارج شد عمه روبه من گفت دلش طاقت دوری من ونداره بالبخند گفتم شما چی؟ سرش را به علامت نه بالا دادو گفت من دارم. چون تو اون خونه حوصله م سر میره. نازنین گفت چرا؟ عمه رو به او گفت بخاطر نزدیک به بیست سال فاصله سنی.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نازنین باتعجب گفت واقعا؟ امیرو عمو علی واردخانه شدند همه به احترام انها برخاستیم. عمو علی با نازنین و بهزادسلام واحوالپرسی کردو رو به عمه گفت یه لحظه بیا کارت دارم. به طرف اتاق خواب رفت. عمه هم برخاست به دنبالش راهی شد. عمو لحظه ایی چرخیدو گفت فروغ جان . میشه شماهم بیای؟ برخاستم و من هم به طرف اتاق رفتم. وارد که شدیم عمه در را بست و ارام گفت اینجا چی میخوای؟ رو به عمه گفت سر پیری یادت افتاده بری قهر؟ اولا من پیر نیستم تو پیری. دوما من قهر نیامدم تو ممو از خانه ت بیرون کردی. گفتی پس بمون خونه پسرت لباسهاتو بپوش میریم خونه خودمون من نمیام. راه بیفت محبوبه اینقدر جون من پیرمردو نلرزون. عمه سرش را به علامت نه بالا دادو گفت نمیام. عمو علی رو به من گفت من عصبانی شدم کنترل خودمو از دست دادم یه حرفهایی زدم که تو ناراحت شدی منو ببخش. عمه رو به عمو گفت اره ناراحتش کردی. گریه کرد. نمیبخشت. با تو نبودم با فروغ بودم. خیلی خوب بخشیدت برو خونه ت عمو رو به عمه گفت اینکارها چیه که میکنی؟ واسه من و تو تو اینسن و سال دعوا خیلی زشته. من سن و سالی ندارم تو پیری عمو با کلافگی گفت باشه من پیرم. تو نوجوانی بپوش بریم. نمیخوام بیام. بعد از سی و هفت هشت سال زندگی کردن منو با پنجاه سال سنم جلوی عروسم و پسرم سکه یه پول کردی اونوقت انتظار داری دوساعت بعد همه چیز دوباره عادی بشه؟ من ازت معذرت میخوام. نمیام علی برو پی کارت. زشته برای من و تو واسه من خیلی زشته تو جلوی عروس و پسرم بهم بگی بمون همینجا بعد بیای دنبالم و من .... کلامش را بریدو گفت تو میخوای گند بزنی به ارتباط خواهر برادری ما خوب کاری میکنم. بچه داداش خرابت میخواست زندگی پسرمو خراب کنه منم سرجاش نشوندمش .
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
دل است دیگر ..... شکستنش می آید... اما.. مثل همیشه... لَنگان لَنگان... بیخبر... بیصدا... بی شَرطِها و شُروطِها می آید، تا مبادا آزرده کند دلی که آزرده کرد او را.... یکتا🍃
حکمتِ اینکه بارها و بارها تأکید میکنم دعا کنیم خدا فرزند مؤدبِ ولیّ شناس بهمون عنایت کنه الان دقیقا معلوم شد... شهیدسید حسنِ مؤدبِ ولیّ شناس! ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
16.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 چرا حزب‌اللهیا نمیرن لبنان بجنگن؟ ▪️اینکه یکی مثل عباس عبدی این سوال رو میپرسه قطعا یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌اس ولی حزب‌اللهی‌ها هر کاری هم بکنن بازم تیکه بارون میشن ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اگه جنگ بشه دوباره میری ⁉️ ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بیخود دوسش داری ، یکی اینهارو تو دست و گردنت ببینه به من میخنده ، من اونهمه طلا برای تو خریدم. کو؟ همرو بردی قایم کردی تو خواستی و من ندادم؟ تو خونه ایی که خدمتکار هست مربی نقاشی میره میاد ..... چرا به مردم تهمت میزنی؟ تهمت نمیزنم ، مالمو جمع میکنم. با نکته سنجی گفتم دیدی؟ مالتو . پس نگو من اونهمه طلا برای تو خریدم، بگو من واسه خودم طلا خریدم اگر دوست داری یه تیکشو بهت قرض بدم یکی دو روز بندازی. نگاهش مرموز شدو گفت دنبال چی میگردی عسل؟ کلید گاو صندوق رو میدم به تو خوبه؟ از او رو برگرداندم وگفتم مال خودت کمی سکوت کردم و ادامه دادم اون سرویسی که مرجان سر عقد بهمون داد هم مال تو میشه؟اون حداقل نصفش مال منه فرهاد از اتاق خارج شدو مدتی بعد با جعبه جواهرات من بازگشت وگفت بفرما، فقط دلم میخواد یه تیکشو گم کنی. خوب گم کنم، فدای سرم، مال خودمه، مگه برای من نخریدی؟ روز زن منو بردی طلافروشی سپس به تقلید از فرهاد صدایم را کلفت کردم و گفتم خانمی روزت مبارک. فرهاد ناخوداگاه خندیدو گفت الان این من بودم ؟ بله دیگه، از اونطرف کادو میدی از این طرف میزاری تو گاو صندوقت بعد هم میگی وای به حالت اگر گم کنی ، مگه برای من نخریدی؟ مگه کادو ندادی؟ کادورو پس میگیرن؟یا پیگیر میشن که چه بلایی سرش اومد؟ خیلی خوب ، بیا اینم طلاهات ،دست از سرم بردار، اگر دوست داری پاشو یه لباس درست حسابی بپوش بریم بیرون، دوست هم نداری بشین همینجا. کمی مکث کردو گفت اون دستبند گردنبندتم در بیار خواهشا. نمیخوام، دست خودمه ، گردن خودمه دلم میخواد اینها بهشون اویزون باشه. سر تاسفی تکان دادو گفت اگر در نیاری میام اونجا مثل مانتویی که الان پارش کردم، اونم پاره میکنم. نگاهی به فرهاد انداختم بغض راه گلویم را بست، گردنبندو دستبند مادرم را در اوردم، اشک روی گونه هایم غلطید برخاستم انها را در کشویم گذاشتم ، فرهاد هاج و واج گفت چراگریه میکنی؟ از اتاق خارج شدم بدنبالم روان شدو گفت عسل بازوهایم را از پشت گرفت دستانم را قلاب کرد وگفت چته؟ تکانی خوردم وگفتم ولم کن فرهاد باخنده گفت همینکه هست.
برخاستم و به دستشویی پناه بردم. بغضم ترکید. کمی که گریستم اشکهایم را پاک کردم ابی به صورتم زدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، از سرویس خارج شدم، فرهاد پشت در ایستاده بود. دستم را گرفت و گفت _بیا یه کم بریم تو حیاط بدنبال او وارد حیاط شدم ، روی تاپ نشستیم فرهاد گفت _چرا ناراحت شدی؟ چشمانم پر از اشک شدو گفتم _هیچی نیست فرهاد برخاست پشت من ایستاد،در حالیکه مرا تاب میداد گفت _میدونی وجه مشترک ما دوتا چیه؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم _چیه؟ _هردوتامون هیچ کس و نداریم. من بیست و هشت سالمه، مادر و پدر هم داشتم اما هیچ وقت هیچ کس روز تولد منو یادش نموند. هینی کشیدم وگفتم _تولدت کی بود؟ خندیدو گفت _نترس تولد من هنوز نشده، من پنج اردیبشهت بدنیا اومدم تو بعد از تولدم اومدی. شهرام در را باز کردو گفت _فرهاد فرهاد رو به اوگفت _الان میاییم. سپس اهی کشیدو رو به من گفت _تو باخودت میگی خوب من مادرم فوت شده بود، عمه م هم دلخوشی از مامانم نداشت و بخاطر اینکه کسی بهش نگه چرا بچه داداشتو نگه نمیداری من و بزرگ کرد، اگر محبتی هم به من نکرد زیاد اهمیت نداره، اما من چی؟ تمام مدتی که مامانم زنده بود تولدمن انگلیس بود، چون واسه عید میرفت و خرداد میومد، بابام هم نبود ، چون اونم عید میرفت شمال ، منم تا اونموقع که زورش بهم میرسید میبرد و بعد از سیزده بدر منو میسپرد به اژانس که بیام خونه چون از فرداش باید میرفتم مدرسه، خودش هم اول خرداد میومد که یه وقت نکنه من شیطنت کنم و درس نخونم، قبول نشم. اخر خرداد دوباره مامانم میومد و تا اول تیر باهم زندگی میکردیم. اخر تیر اون میرفت انگلیس و بابا هم منو به زور باخودش میبرد شمال.تا اول مهر _مامانت چرا اینقدر میرفت انگلیس؟ _بخاطر داداشاش، اونجا رو خیلی دوست داشت، بابام از انگلیس بدش میومدو عاشق شمال بود. _پس اون چه زندگی ایی بود که هرکسی یه طرف بود؟ فرهاد اهی کشیدو گفت _ سالی سه ماه با هم بودند مدام هم باهم دعوا میکردند، اینقدر دعوا میکردند که من از خدام بود هرکس بره سمتی که خودش دوست داره.زجر اورترین قسمتش این بود که منو به زور باخودش میبرد شمال. اونجا مجبور بودم با کیانوش بازی کنم. _میرفتید خونه عموت؟ _اونجا هم میرفتیم اما خودمون ویلا داشتیم. این برنامه تا زمانیکه من پونزده سالم شد ادامه داشت. از پونزده سالگیم دیگه باهاش نرفتم و خونه موندم. _شهرام هم تولد تورو یادش نمیموند؟ _هیچ کس، حتی اون حروم*زاده هم یادش نبود که تولد منه. متوجه منظورش شدم، ستاره را میگفت اهی کشیدو ادامه داد _اما من حواسم به عشقم هست، یه تولدی برات بگیرم همه لذتشو ببرن. _اما ما که کسی و نداریم دعوت کنیم. _حالا همونهایی که داریم. شهرام هست ، ارسلان هست، مریم هم دعوت میکنیم ایشالا اونم میاد. لبخندی زدم وگفتم _بنظرت میاد؟ _ایشالا که بیاد ، بعدهم خوب نیاد ، من و تو هستیم دیگه، من شاید یه جاهایی اذیتت کردم ، ناراحتت کردم، اما
باور کن خیلی دوستت دارم، همه تلاشمو میکنم تو احساس خوشبختی کنی ، بدخلقی ها و عصبانی شدن هامو ببخش ، بخدا دست خودم نیست عسل، بخاطر اینکه تو خوشبخت باشی دارم میرم مشاوره، بقول خودت اخلاقمم خوب میکنم. سکوت کردو سپس ادامه داد پاشو بریم داخل برخاستم و در کنار فرهاد هم قدم شدم. حرفهایش دلم را راضی کرده بود،اما حسی در درون وجودم خاطرات تلخم را بیدار میکرد، یاد توهین هایی که به من میکرد، کتکهایی که خورده بودم و سوالهای بیجوابش، ازارم میداد. از زبان فرهاد میهمانی که تمام شد همه رفتند، برای چند مورد حساب کتاب با مرجان فرصت را غنیمت دانستم و مشغول شدم، همچنان که برای مرجان توضیح میدادم اسناد کارخانه را رهم نشانش میدادم. مرجان آرام و زیر لبی گفت ریتا داره عکس های تولد پارسالشو نشون عسل میده. ولشون کن، حواست به من باشه. اون نوه الهام خانمه ها، نیتش از اینکار نشون دادن تو وستاره کنار هم به عسله. نگاهم تیز به آن سمت چرخید عسل خیره به صفحه لب تاپ ریتا بود. بلافاصله گفتم عسل جان. نگاه معنی داری به من انداخت و حرفی نزد. بیزحمت گوشی منو از روی میز میاری؟ عسل برخاست، مرجان گفت ریتا مامان بلند شو برو چند تا چای بیار ریتا موزیانه نگاهی به ما انداخت و گفت چشم. عسل گوشی را دستم داد ، دستش را گرفتم وگفتم یعنی خانم من که همه چی متعلق به ایشونه، موقع حساب کتاب نباید باشه؟ لبخند تلخی زدو گفت من که سر در نمیارم. خوب بشین کنارم سردر بیاری دیگه. من حوصله م نمیاد. مرجان برخاست لپ تاب ریتا را بست و به اتاق خوابشان برد.ریتا با یک سینی چای بازگشت وگفت لپ تابم کو؟ نگاهی به عسل انداخت و گفت کجاست؟ عسل هاج و واج به میز نگاه کرد گفت نمیدونم. مرجان ریتا را صدازد ، ریتا چای را مقابل ما نهاد و به اتاق خواب رفت. عسل کنارم نشست و گفت چرا لپ تابشونو جمع کردند؟ ولشون کن، تو خودت بهترشو داری. داشتم عکس های تولد پارسال ریتا رو میدیدم. ماشین حساب گوشی ام را اوردم و چند فاکتور مقابل عسل نهادم و گفتم اینهارو جمع میزنی؟
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 رو به عمو علی گفتم ببخشید ما مهمون داریم. میشه من برم؟ من فقط خواستم بخاطر چیزهایی که گفتم و تو شنیدی ازت معذرت بخوام. سرم را پایین انداختم و گفتم با زدن این حرفها من شرمنده میشم. شما حکم پدر منو داری لطفادیگه این حرف و نزنید. در را باز کردم و گفتم با اجازتون از اتاق خارج شدم. و به جمع بازگشتم امیر نیم نگاهی به من انداخت وارام گفت چی شد؟ نگاهی به بهزاد و نازنین انداختم امیر گفت اشتی کردن؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر رو به بهزاد گفت پس فردا من و خانمم و مصطفی میخواهیم بریم اسپانیا مامانم قهر کرده اومده خونه من بهزاد گفت نمیدونه شما میخواهیدبرید سفر؟ نه . من مسابقه دارم. بفهمن نگران میشن. در باز شد. و هردو خارج شدند از چهره عمه معلوم بود که توپش حسابی پر است. عمو علی پوفی کرد امیر برخاست و او را نشاند. نگاه عمو روی عمه محبوبه بود عمه دست به سینه و با اخم های در هم نشسته بود . سکوت جمع را فرا گرفته بود. صدای تق و تق در امد امیر برخاست. سرک کشیدم و انجا را نگاه کردم. مصطفی با چند ظرف غذا واردشد. امیر ارام در گوشش چیزی گفت و سپس به جمع امد مصطفی سلام کرد و به اشپزخانه رفت میز شام را چیدو سپس از خانه خارج شد.