فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چرا حزباللهیا نمیرن لبنان بجنگن؟
▪️اینکه یکی مثل عباس عبدی این سوال رو میپرسه قطعا یه کاسهای زیر نیم کاسهاس ولی حزباللهیها هر کاری هم بکنن بازم تیکه بارون میشن
#سید_حسن_نصرالله
◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اگه جنگ بشه دوباره میری ⁉️
#سید_حسن_نصرالله #لبنان #حزب_الله
◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت352
بیخود دوسش داری ، یکی اینهارو تو دست و گردنت ببینه به من میخنده ، من اونهمه طلا برای تو خریدم.
کو؟ همرو بردی قایم کردی
تو خواستی و من ندادم؟ تو خونه ایی که خدمتکار هست مربی نقاشی میره میاد .....
چرا به مردم تهمت میزنی؟
تهمت نمیزنم ، مالمو جمع میکنم.
با نکته سنجی گفتم
دیدی؟ مالتو . پس نگو من اونهمه طلا برای تو خریدم، بگو من واسه خودم طلا خریدم اگر دوست داری یه تیکشو بهت قرض بدم یکی دو روز بندازی.
نگاهش مرموز شدو گفت
دنبال چی میگردی عسل؟ کلید گاو صندوق رو میدم به تو خوبه؟
از او رو برگرداندم وگفتم
مال خودت
کمی سکوت کردم و ادامه دادم
اون سرویسی که مرجان سر عقد بهمون داد هم مال تو میشه؟اون حداقل نصفش مال منه
فرهاد از اتاق خارج شدو مدتی بعد با جعبه جواهرات من بازگشت وگفت
بفرما، فقط دلم میخواد یه تیکشو گم کنی.
خوب گم کنم، فدای سرم، مال خودمه، مگه برای من نخریدی؟ روز زن منو بردی طلافروشی
سپس به تقلید از فرهاد صدایم را کلفت کردم و گفتم
خانمی روزت مبارک.
فرهاد ناخوداگاه خندیدو گفت
الان این من بودم ؟
بله دیگه، از اونطرف کادو میدی از این طرف میزاری تو گاو صندوقت بعد هم میگی وای به حالت اگر گم کنی ، مگه برای من نخریدی؟ مگه کادو ندادی؟ کادورو پس میگیرن؟یا پیگیر میشن که چه بلایی سرش اومد؟
خیلی خوب ، بیا اینم طلاهات ،دست از سرم بردار، اگر دوست داری پاشو یه لباس درست حسابی بپوش بریم بیرون، دوست هم نداری بشین همینجا.
کمی مکث کردو گفت
اون دستبند گردنبندتم در بیار خواهشا.
نمیخوام، دست خودمه ، گردن خودمه دلم میخواد اینها بهشون اویزون باشه.
سر تاسفی تکان دادو گفت
اگر در نیاری میام اونجا مثل مانتویی که الان پارش کردم، اونم پاره میکنم.
نگاهی به فرهاد انداختم بغض راه گلویم را بست، گردنبندو دستبند مادرم را در اوردم، اشک روی گونه هایم غلطید برخاستم انها را در کشویم گذاشتم ، فرهاد هاج و واج گفت
چراگریه میکنی؟
از اتاق خارج شدم بدنبالم روان شدو گفت
عسل
بازوهایم را از پشت گرفت دستانم را قلاب کرد وگفت
چته؟
تکانی خوردم وگفتم
ولم کن
فرهاد باخنده گفت
همینکه هست.
#پارت354
برخاستم و به دستشویی پناه بردم. بغضم ترکید. کمی که گریستم اشکهایم را پاک کردم ابی به صورتم زدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، از سرویس خارج شدم، فرهاد پشت در ایستاده بود. دستم را گرفت و گفت
_بیا یه کم بریم تو حیاط
بدنبال او وارد حیاط شدم ، روی تاپ نشستیم فرهاد گفت
_چرا ناراحت شدی؟
چشمانم پر از اشک شدو گفتم
_هیچی نیست
فرهاد برخاست پشت من ایستاد،در حالیکه مرا تاب میداد گفت
_میدونی وجه مشترک ما دوتا چیه؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_چیه؟
_هردوتامون هیچ کس و نداریم. من بیست و هشت سالمه، مادر و پدر هم داشتم اما هیچ وقت هیچ کس روز تولد منو یادش نموند.
هینی کشیدم وگفتم
_تولدت کی بود؟
خندیدو گفت
_نترس تولد من هنوز نشده، من پنج اردیبشهت بدنیا اومدم تو بعد از تولدم اومدی.
شهرام در را باز کردو گفت
_فرهاد
فرهاد رو به اوگفت
_الان میاییم.
سپس اهی کشیدو رو به من گفت
_تو باخودت میگی خوب من مادرم فوت شده بود، عمه م هم دلخوشی از مامانم نداشت و بخاطر اینکه کسی بهش نگه چرا بچه داداشتو نگه نمیداری من و بزرگ کرد، اگر محبتی هم به من نکرد زیاد اهمیت نداره، اما من چی؟ تمام مدتی که مامانم زنده بود تولدمن انگلیس بود، چون واسه عید میرفت و خرداد میومد، بابام هم نبود ، چون اونم عید میرفت شمال ، منم تا اونموقع که زورش بهم میرسید میبرد و بعد از سیزده بدر منو میسپرد به اژانس که بیام خونه چون از فرداش باید میرفتم مدرسه، خودش هم اول خرداد میومد که یه وقت نکنه من شیطنت کنم و درس نخونم، قبول نشم.
اخر خرداد دوباره مامانم میومد و تا اول تیر باهم زندگی میکردیم. اخر تیر اون میرفت انگلیس و بابا هم منو به زور باخودش میبرد شمال.تا اول مهر
_مامانت چرا اینقدر میرفت انگلیس؟
_بخاطر داداشاش، اونجا رو خیلی دوست داشت، بابام از انگلیس بدش میومدو عاشق شمال بود.
_پس اون چه زندگی ایی بود که هرکسی یه طرف بود؟
فرهاد اهی کشیدو گفت
_ سالی سه ماه با هم بودند مدام هم باهم دعوا میکردند، اینقدر دعوا میکردند که من از خدام بود هرکس بره سمتی که خودش دوست داره.زجر اورترین قسمتش این بود که منو به زور باخودش میبرد شمال. اونجا مجبور بودم با کیانوش بازی کنم.
_میرفتید خونه عموت؟
_اونجا هم میرفتیم اما خودمون ویلا داشتیم. این برنامه تا زمانیکه من پونزده سالم شد ادامه داشت. از پونزده سالگیم دیگه باهاش نرفتم و خونه موندم.
_شهرام هم تولد تورو یادش نمیموند؟
_هیچ کس، حتی اون حروم*زاده هم یادش نبود که تولد منه.
متوجه منظورش شدم، ستاره را میگفت اهی کشیدو ادامه داد
_اما من حواسم به عشقم هست، یه تولدی برات بگیرم همه لذتشو ببرن.
_اما ما که کسی و نداریم دعوت کنیم.
_حالا همونهایی که داریم. شهرام هست ، ارسلان هست، مریم هم دعوت میکنیم ایشالا اونم میاد.
لبخندی زدم وگفتم
_بنظرت میاد؟
_ایشالا که بیاد ، بعدهم خوب نیاد ، من و تو هستیم
دیگه، من شاید یه جاهایی اذیتت کردم ، ناراحتت کردم، اما
#پارت355
باور کن خیلی دوستت دارم، همه تلاشمو میکنم تو احساس خوشبختی کنی ، بدخلقی ها و عصبانی شدن هامو ببخش ، بخدا دست خودم نیست عسل، بخاطر اینکه تو خوشبخت باشی دارم میرم مشاوره، بقول خودت اخلاقمم خوب میکنم.
سکوت کردو سپس ادامه داد
پاشو بریم داخل
برخاستم و در کنار فرهاد هم قدم شدم. حرفهایش دلم را راضی کرده بود،اما حسی در درون وجودم خاطرات تلخم را بیدار میکرد، یاد توهین هایی که به من میکرد، کتکهایی که خورده بودم و سوالهای بیجوابش، ازارم میداد.
از زبان فرهاد
میهمانی که تمام شد همه رفتند، برای چند مورد حساب کتاب با مرجان فرصت را غنیمت دانستم و مشغول شدم، همچنان که برای مرجان توضیح میدادم اسناد کارخانه را رهم نشانش میدادم. مرجان آرام و زیر لبی گفت
ریتا داره عکس های تولد پارسالشو نشون عسل میده.
ولشون کن، حواست به من باشه.
اون نوه الهام خانمه ها، نیتش از اینکار نشون دادن تو وستاره کنار هم به عسله.
نگاهم تیز به آن سمت چرخید عسل خیره به صفحه لب تاپ ریتا بود. بلافاصله گفتم
عسل جان.
نگاه معنی داری به من انداخت و حرفی نزد.
بیزحمت گوشی منو از روی میز میاری؟
عسل برخاست، مرجان گفت
ریتا مامان بلند شو برو چند تا چای بیار
ریتا موزیانه نگاهی به ما انداخت و گفت
چشم.
عسل گوشی را دستم داد ، دستش را گرفتم وگفتم
یعنی خانم من که همه چی متعلق به ایشونه، موقع حساب کتاب نباید باشه؟
لبخند تلخی زدو گفت
من که سر در نمیارم.
خوب بشین کنارم سردر بیاری دیگه.
من حوصله م نمیاد.
مرجان برخاست لپ تاب ریتا را بست و به اتاق خوابشان برد.ریتا با یک سینی چای بازگشت وگفت
لپ تابم کو؟
نگاهی به عسل انداخت و گفت
کجاست؟
عسل هاج و واج به میز نگاه کرد گفت
نمیدونم.
مرجان ریتا را صدازد ، ریتا چای را مقابل ما نهاد و به اتاق خواب رفت.
عسل کنارم نشست و گفت
چرا لپ تابشونو جمع کردند؟
ولشون کن، تو خودت بهترشو داری.
داشتم عکس های تولد پارسال ریتا رو میدیدم.
ماشین حساب گوشی ام را اوردم و چند فاکتور مقابل عسل نهادم و گفتم
اینهارو جمع میزنی؟
#پارت525
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به عمو علی گفتم
ببخشید ما مهمون داریم. میشه من برم؟
من فقط خواستم بخاطر چیزهایی که گفتم و تو شنیدی ازت معذرت بخوام.
سرم را پایین انداختم و گفتم
با زدن این حرفها من شرمنده میشم. شما حکم پدر منو داری لطفادیگه این حرف و نزنید.
در را باز کردم و گفتم
با اجازتون
از اتاق خارج شدم. و به جمع بازگشتم امیر نیم نگاهی به من انداخت وارام گفت
چی شد؟
نگاهی به بهزاد و نازنین انداختم امیر گفت
اشتی کردن؟
سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر رو به بهزاد گفت
پس فردا من و خانمم و مصطفی میخواهیم بریم اسپانیا مامانم قهر کرده اومده خونه من
بهزاد گفت
نمیدونه شما میخواهیدبرید سفر؟
نه . من مسابقه دارم. بفهمن نگران میشن.
در باز شد. و هردو خارج شدند از چهره عمه معلوم بود که توپش حسابی پر است. عمو علی پوفی کرد امیر برخاست و او را نشاند.
نگاه عمو روی عمه محبوبه بود عمه دست به سینه و با اخم های در هم نشسته بود . سکوت جمع را فرا گرفته بود.
صدای تق و تق در امد امیر برخاست. سرک کشیدم و انجا را نگاه کردم.
مصطفی با چند ظرف غذا واردشد. امیر ارام در گوشش چیزی گفت و سپس به جمع امد مصطفی سلام کرد و به اشپزخانه رفت میز شام را چیدو سپس از خانه خارج شد.
#پارت526
خانه کاغذی🪴🪴🪴
همه را بر سر میز فراخواندیم. پس از صرف شام بهزادو نازنین از خانه ما رفتند و ما ماندیم و عمو و عمو علی
عمو رو به عمه گفت
پاشو بریم این دوتا هم خوابشون میاد
من نمیام.
عمو تچی کردو گفت
لاالله الا الله. این پیرزن سر پنجاه سالگی یاد جوونی کرده.
من پیرزن نیستم . تو پیرمردی .
عپو کمی به عمه نگاه کردو گفت
دنبال چی هستی؟ اول و اخر که باید برگردی . نمیتونی که سربار امیر بمونی ؟
من سربار امیر نیستم. مادرشم وظیفشه منو نگه داره.
امیر خودش زن داره .زندگی داره. اگر بهت نمیگه برو خونه ت چون تو معذرویت مونده
هیچ معذوریتی نیست تو نگران من نباش
امیر پسرته . فروغ عروسه. تو خودت دوست داشتی با مادرشوهر زندگی کنی؟
فروغ هم با من مشکلی نداره.
از طرف همه داری تصمیم میگیری ها. شاید حرف دل این بچه ها...
عمه وسط حرف عمو رو به من گفت
فروغ تو با موندن من اینجا مشکلی داری؟
چشمانم گرد شد. نگاهی به امیر انداختم سرش پایین بود. رو به عمه گفتم
منو خواهشا دخالت ندید.
تو تو زندگی من و علی دخالت نکن. جواب سوالمو بده مشکلی داری من اینجا بمونم؟
عمو علی گفت
الان انتظار نداری که جلوی تو و امیر برگرده بگه دوست دارم بری . که هم تورو ناراحت کنه هم ما که رفتیم مجبور بشه جواب امیرو بده.
من گفتم
نه نه من اصلا مشکلی نه با عمه دارم نه با شما عمو . به خدا قسم از ته دلم مثل پدرو مادرم شمارو دوست دارم.
عمه رو به عمو گفت
ضایع شدی؟
گیرم که اینجا موندی و مزاحم ....
من مزاحم نیستم.
این دوتا تازه ازدواج کردند . میخوان باهم راحت باشن شوخی کنند. جلوی تو معذب میشن.
خیالت راحت این دوتا اهل این حرفها نیستن. باهم دعوا نکنن شکرش باقیه
حاصل تربیت تو همینه دیگه. زن نگه داشتن بلد نیست. محبت کردن بلد نیست.
من زن نداشتم که محبت کردن و یاد بدم. این وظیفه تو بوده که یاد ندادی
عمو علی به تمسخر خندیدو گفت
من خودم یه عمریه زن تو ام
امیر پقی خندیدو گفت
دارید پای من و فروغ و به دعوای مسخرتون باز میکنید.
عمه رو به عمو علی گفت
به یه شرط باهات میام.
عمو کمی جابجا شدو گفت
چه شرطی؟
جلوی فروغ و امیر اعتراف کنی که عاطفه خرابه
عمو نفس پرصدایی کشیدو گفت
لاالله الا الله
اینقدر واسه من ذکر نگو اگر میخوای برگردم اعتراف کن تا بیام.
عمو فکری کردو گفت
اخه این چه حرفیه؟
از فروغ هم بابت حرفهایی که سرشب زدی معذرت خواهی کن
بلافاصله برخاستم دستانم را به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم
خواهش میکنم پای منو وسط نکشید. من عمو علی رو خیلی دوست دارم اصلا هم ناراحت نیستم.
عمه هم برخاست و رو به من گفت
پس چرا گریه کردی؟
خیره به چشمان عمه گفتم
بسه عمه. عمو علی حکم پدر منو داره. من بشینم عمو به من بگه ببخشید؟
#پارت527
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر برخاست و گفت
من و فروغ ساعت شش صبح باید بلندشیم تمرین کنیم. ما میریم تو این اتاق که وسایل ورزشی هست شما هم وقت دوست داشتید رو تخت بخوابید.
سپس به اتاق خواب رفت دوعدد بالشت و دو پتو برداشت و گفت
بیا عزیزم
به دنبال امیر راهی شدم . امیر پتوی یک نفره ایی را روی زمین پهن کردو گفت
متاسفانه اینجا رخت خواب نداریم. باید امشب یکم ناراحت بخوابی
لبخندی زدم دلم میخواست بگویم چرا ناراحت وقتی تو کنارم باشی ...
دلم را به دریا زدم و گفتم
وقتی توهستی چرا باید ناراحت باشم؟
نگاهی به من انداخت لبخندی عمیق زدو گفت
درو ببند بیا
بالشتهایمان را کنار هم گذاشت و دراز کشید نگاهی به او انداختم و خندیدم. امیر گفت
به چی میخندی؟
پتو رو اینوری انداختی از زانو به پایینت رو کف پوشه
چشمانش را بست و گفت
اونوری بندازم جامون نمیشه.
با کت میخوای بخوابی؟
هوا سرده. یدونه پتو هست اونم واسه تو
خوب دونفره ست باهم می اندازیم.
امیر به طرف بالشت من چرخیدو گفت
گوشتو بچسبون به در ببین نمیخوان برن ما پس فردا پرواز داریم.
گوشم را به در چسباندم عمو علی گفت
امید میگه من عاطفه رو میخوام بگیرم. تو از من میخوای جلوی اون دوتا بگم کسی که امید قراره بگیره خرابه؟
امید غلط کرده که میخواد عاطفه رو بگیره.
چطور بچه داداش خودتو چپوندی به امیر ....
اولا من فروغ و به امیر نچپوندم دوما امیر فروغ و دوست داره سوما فروغ و با عاطفه مقایسه نکن.فروغ دختر خوبیه؟ اهل کثافت کاری ها نبوده.
اولا تو فروغ و به امیر چپوندی. دوما امید هم عاطفه رو دوست داره. سوما من خودم فروغ و بردم دم کافه اون پسره....
پیر شدی خرفت شدی متوجه کارهات نیستی تو فروغ و بردی کافه اون پسره وقتی برگشت خونه امیر زدش. تو اگر بزرگتر درست و حسابی بودی اینکارو نمیکردی.
کی گفت که امیر فروغ و زد؟ همونروز خودم بردم اینه شمعدان خریدن.
اونروز تو که از خونشون رفتی امیر فروغ و زده بود بعد هم میخواست ببرش بندازه جلوی سگش مصطفی مانعش شده بود.
چرا چرت و پرت میگی؟ ماباهم رفتیم بیرون خیلی هم باهم خوب بودن از فروغ پرسیدم خودش گفت دستت درد نکنه همه چیز خوبه.
خرفتی دیگه نفهمیدی که از ترسش که دوباره کتک نخوره ....
امیر گفت
چی میگن؟
با نگرانی از اینکه نکند دوباره این حرفها از سر گفته شود و ما باهم درگیر شویم گفتم
دعوا میکنن
چی میگن؟
بابات میگه امید میخواد عاطفه رو بگیره
در نهایت ارامش گفت
امید غلط کرده.
چشمانش را که بست در بی مهابا باز شد و عمو علی گفت
امیر بابا ....
صدای جیغ عمه امد
بهت میگم خرفت شدی ناراحت میشی. در اتاق زن و شوهرو یه دفعه باز نمیکنن بپرن تو
امیر نیمه نشست و گفت
جان بابا.
اونروز که رفتیم اینه شمعدان خریدیم قبلش تو و فروغ دعواتون شده بود؟
#پارت528
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر سرجایش نشست سرش را لای دستانش گرفت عمو علی گفت
تو میخواستی فروغ و بندازی جلوی الکس؟
نگاه امیر تیز روی من افتاد از ترس نگاه او یک قدم به عقب رفتم و گفتم
بخدا من به هیچ کس هیچی نگفتم.
امیر تیز برخاست هینی کشیدم دوسه قدم به عقب رفتم و گفتم
امیر بخدا من....
با گام های محکم به طرف در امد به دیوار چسبیدم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
امیر من به هیچ کس نگفتم
از کنار من گذشت عمو علی دوسه قدم به دنبالش رفت و با فریاد گفت
امیر
صدای امیر امد که گفت
امشب یه مصطفی ایی بسازم که خودش حظ کنه. این دفعه چندمشه که فهمیدم داره خبر چینی میکنه.
صدای عمه امد
بتمرگ سرجات امیر
لای در رفتم عمه مقابل در خروجی ایستاده بود رو به عمو علی گفت
الان راحت شدی؟
عمو علی دوسه قدم به طرف امیر رفت و گفت
من فروغ و بردم که با خیال راحت...
عمه گفت
بسه علی دهنتو ببند.شب این دوتا رو زهر کردی . امیر رو هم میخوای بندازی به جون مصطفی؟ دختر برادرت یه جور خرابه تو یه جور دیگه خرابی.
عمو علی صدایش را بالا بردو گفت
حرف دهنتو بفهم محبوبه.
خرابی دیگه. یه بار سر شب این دخترو گریون کردی یه بار هم اخر شب
نگاهم با امیر تلاقی کرد با اخم رو به من گفت
واسه چی گریه میکنی؟
اشکهایم را پاک کردم و سعی کردم بغض را از چهره ام پاک کنم.
عمو علی گفت
حاضر شو بریم خونمون قائله رو ختم کن
از فروغ معذرت خواهی کن
عمو رو به طرف من چرخیدو گفت
من گه خوردم. من غلط کردم.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. عمه بلافاصله گفت
حالا بگو عاطفه خرابه.
عمو علی در حالیکه دودستانش را بالای سرش تکان میداد با فریاد گفت
عاطفه خرابه
عمه عصبی خندیدو گفت
عاطفه خرابه و ما یه خراب و واسه پسرمون نمیگیریم.
درحالیکه مانتویش را میپوشید گفت
دردو بلای بچه داداشهام بخوره تو سر عاطفه. اگر فریبا ازدواج نکرده بود همونو میگرفتم برای امید.
عمو با صدای گرفته گفت
من که نگفتم عاطفه رو بگیریم امید گفت من عاطفه رو دوست دارم.
امید گه خورد با هر کی که این حرف و تکرار کنه
امیر تیز به مادرش نگاه کردو گفت
اینکارها چیه که میکنی؟ این پیرمرد مو و ریشش سفیده این حرکتها چیه که باهاش داری میکنی؟
هیچی نگم میره عاطفه رو میاره میشونه بالای خونه من . دختره هرزه معلوم نیست با چند نفر بوده الان میخواد خودشو بندازه به ما
عموگفت اولین نفر خودتو بودی که میخواستی اونو بگیری برای امیر یادت نره
من اشتباه کردم خدارو شکر که یه دسته گل برای امیر گرفتم.
#پارت529
خانه کاغذی🪴🪴🪴
روسری اش را روی سرش انداخت و گفت
بریم.
عمو علی به دنبال عمه راه افتادو بی انکه خداحافظی کنند رفتند.
بلافاصله بعد از رفتن انها امیر با اخم به طرف من امدو گفت
این چه اخلاق گندیه که تو داری؟
لب پایینم را لای دندانهایم گرفتم و به امیر خیره ماندم دوقدم به طرفم امدو گفت
واسه چی گریه میکنی؟
خیره در چشمان عصبی اش ماندم و حرفی نزدم. دو قدم نزدیکتر امد پشتم دیوار بود و روبرویم یک غول عصبانی صدایش کمی بالاتر رفت و لحنش محکم تر شدوگفت
مگه با تو نیستم؟
ناخواسته در خودم مچاله شدم و نگاهم را از او گرفتم . به تقلید از لحن من گفت
امیر بخدا من به هیچکس هیچی نگفتم.
پلک زدم چند قطره اشک فراری از چشمانم چکید . تیز انها را پاک کردم و بغضم را فرو خوردم با سر انگشتانش صورتم را هل دادو گفت
مگه با تو نیستم میگم گریه نکن
نفس هایم از ترس سنگین شده بود. رد انگشتان امیر روی صورتم را کمی ماساژ دادم البته این ماساژ بهانه بود میترسیدم که مبادا امیر قصد زدن من را داشته باشد. دستم را برای دفاع از حمله احتمالی او بالا اورده بودم. بعلاوه این ماجرای کافه بردن من توسط عمو علی را خود احمقم برای عمه گفته بودم.
صدای امیر همچنان بالا و لحنش محکم و عصبی بود.
منو نگاه کن فروغ
سرم را بالا اوردم خیره در چشمانش ماندم یادم افتاد که سر شب وقتی از خانه عمو رضا امده بودیم امیر در اتاق خواب رفتارش چقدر خوب بود و من چه ساده بودم که مهربانی اش را باور کردم. همین چند دقیقه پیش در اتاق هم خیلی ارام و مهربان بود من خودم گفتم که پتو را مشترک استفاده کنیم و حالا در مقابل من مثل افسر آگاهی ایستاده بود و انگار نیت زدن من را هم داشت چانه م از اینکه حس نزدیکی به او پیدا کرده بودم و دوباره همه چیز خراب شده بود لرزید و اشک در چشمانم پر شد. اخم هایش شدت گرفت و گفت
مگه با تو نیستم میگم گریه نکن.
دهانم را بازکردم نفس عمیق و ارامی کشیدم تا بلکه این بغض لعنتی که داشت سرم را به باد میداد دست از سرم بردارد. امیر دو گام عقب رفت و گفت
من دارم حرص مصطفی رو سرتو خالی میکنم. به طرف خروجی که رفت در دلم سه صلوات سریع فرستادم و گفتم
امیر
چرخیدو گفت
هان
کجامیری؟
سراغ مصطفی
سپس در را باز کرد . دلم نمیخواست خبر این دعوا به گوش کسی برسد و من بار دیگر در مقابل دیگران بشکنم و همه بفهمند که کتک خورده م . یا در حال خورد شدن هستم . میخواستم هر اتفاقی که میافتد در چهارچوب همین خانه باشدو کسی مطلع نشود.برای همین گفتم
مصطفی هیچ تقصیری نداره .
از هماندور به من خیره ماندو من ارام گفتم
من خودم این ماجرا رو برای مامانت گفتم.
با شتاب دو سه قدمی به طرف من امد انگار چیزی مانعش شد .ایستاد کتش را در اورد و روی کاناپه ها پرت کردو گفت
از جلوی چشمم برو فروغ
از خدا خواسته به اتاق ورزش رفتم کمی انجا ایستادم و سپس در رخت خوابی که امیر پهن کرده بود دراز کشیدم بی امان اشکهایم سرازیر میشدند احساس میکردم بالشتم خیس شده است.
صدای پاهایش به طرف اتاق امد سریع اشکهایم را پاک کردم و چشمانم را بستم.
#پارت353
تکانی به خود دادم قفل شده بودم. با کلافگی گفتم
_ولم کن دیگه
باخنده گفت
_ بگو دوستت دارم ولت کنم.
تلاش بیفایده بود. تکانی به خود دادم و گفتم
_دوستت دارم ولم کن
رهایم کردو گفت
_حاضر شو بریم بیرون
لباسهایم را پوشیدم واز خانه خارج شدیم عروسک خرسی بزرگی برای ریتا خریدو به خانه انها رفتیم مرجان مژگان و مارال را هم دعوت کرده بود، این اولین بار بود که من اریا را میدیدم ، واقعا شهرام از اینکه دوست نداشت ریتا با انها باشد خوشش نمی امد حق داشت.
پسری با قد نسبتا بلند و لاغر که روی ساعد دستش نوشته انگلیسی خالکوبی شده بود و از همه بدتر فقط وسط سرش مو داشت و کنارهای سرش هم خالکوبی بود.
نگاهی به فرهاد انداختم و ارام گفتم
_اون چرا اون شکلیه؟
فرهاد در سکوت سرش را بالا داد و گفت
_هیس یه وقت میشنون.
سرم را پایین انداختم وبه زمین نگاه کردم ریتا که پیراهن بلند زردی پوشیده بود، از اتاق خارج شد باهمه سلام و احوالپرسی کردو سرجایش نشست. مدتی بعد همسر مژگان به همراه مادرش و برادر هایش هم امدند نگاهی به خانواده مرجان انداختم ، مرجان را دیدم که چطور با انها خوش است و میخندد.بغض به گلویم چنگ انداخت دلم خانواده میخواست، بیست روز بعد از عید تولدم بود.من هم دلم تولد میخواست اما بجز شهرام و اگر دعوتمان را میپذیرفت ارسلان کس دیگری را نداشتم، از کیانوش با ان نگاه هیزش متنفرم، اما مریم یا شاید مینا باید شماره شان را پیدا کنم و با انها تماس بگیرم.اماارسلان میگفت مینا هم مثل کیانوش است.
صدای فرهاد رشته افکارم را پاره کرد ظرفی از میوه را مقابلم گرفت و گفت
_چرا اینقدر تو فکری عزیزم؟
به چشمان فرهاد خیره ماندم، فرهاد با لبخند گفت
_دلت تولد میخواد؟
سرم را پایین انداختم، تا بحال کسی حتی تولدم را تبریک هم نگفته بود، چه برسد به اینکه جشن تولد هم بگیرم.
اشکی از چشمم جاری شد سریع پاکش کردم فرهاد ارام در گوشم گفت
_زشته عسل ابرو ریزی راه ننداز، چرا گریه میکنی؟
#پارت351
سرش را لای دستانش گرفت و گفت
میشه خواهش کنم ناسازگاری نکنی؟ من یکم سردرد دارمحالم خوب نیست.
یاد التماس هایی که به او میکردم افتاد مصمم گفتم
من کاری باتو ندارم، گفتم بریم بیرون تو گفتی نه اصرار کردم بلند دی یه جور دیگه میگی نمیرم.تو از اول دوست نداشتی بریم بیرون داری بهانه جویی میکنی.
نگاه تیزی به من انداخت در کمد را باز کرد مانتوی سورمه ایی بلندم را در اوردو گفت
اینو بپوش بریم
نمیخوام.
زود باش تنت کن.حوصله نق نق ندارم
نزدیکم امدو دستم را گرفت، دستم را به تندی کشیدم وگفتم
ولم کن، نمیام ، مگه زوره؟
اره زوره ، باید بیای
اونو نمیپوشم.
هرکدوم رو میپوشی برو انتخاب کن
من فقط با این میام.
نگاهش مرا ترساند یک گام سمتم امدو گفت
چی؟
در پی سکوت من با کف دستش از کتف هلم داد محکم به کمد خوردم فرهاد تکرار کرد
چه ضری زدی؟ فقط با این میای؟
دستش را به یقه مانتویم گرفت و گفت
درش بیار
مانتویم را محکم گرفتم وگفتم
نمیخوام
دریک حرکت مانتو را کشید جیغی کشیدم وگفتم
نکن وحشی
نگاه تیزش مرا ترساند اخم کردو گفت
به کی میگی وحشی؟
دستم درد گرفت
مانتویم را از وسط به دو نیم کردو با صدای بلند گفت
اون سورمه ایی رو بپوش بریم بیرون
با بغض گفتم
چرا مانتمو پاره کردی؟
چون صلاح دیدم.
لب تخت نشستم و گفتم
منم هیچ جا نمیام.
به جهنم که نمیای .
سپس مانتوی پاره شده را محکم توی صورتم پرت کرد جیغی کشیدم وگفتم
چته فرهاد؟
اون چیه انداختی گردنت ؟
نگاهی به گردن بند مروارید مادرم انداختم، نزدیک امدو گفت
دستت هم انداختی؟ از کجا اوردی؟
مال خودمه
دربیار این آت آشغالها رو آبروی منو نبر،اینهمه طلا داره یه گردنبند مروارید رنگ و رو رفته انداخته گردنش.
نگاهی به فرهاد انداخام وگفتم
دوسش دارم.
9184098426.mp3
9.68M
🕊🇮🇷◍⃟♥️🇮🇷🕊
🇮🇷 #ایران
🇮🇷 #پویابیاتی
اینم به عشق کشوری که عاشقشم....
تقدیم به ایران و ایرانی ❣
خداراشکر که ایرانیم 💚❤️
❣➕@positivepsychology
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚀🚀
لحظه سقوط و برخورد بدنه موشک بالستیک فتاح به یک صهیونیست
ببین ما به خاطر تحریم همه جوره صرف جویی می کنیم.
#حزب_الله_زنده_است
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#سید_حسن_نصرالله #لبنان #حزب_الله
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
پتک پلاستیکی رو روی میز گذاشتم
_این چیه آوردی!
انگشتم رو به نشونهی اجازه بالا آوردم
_اجازه آقای قاضی. این واسه رسمیت دادگاهه
خیره تو چشمهام نتونست جلوی خندهش رو بگیره و صدا دار خندید و طلبکار نگاهم کرد
_زهر مار! نگاه کن چه جوری بلده جو رو به نفع خودش کنه
خندیدم و ایستادم. کنارش رفتم، نشستم و خودم رو توی بغلش جا دادم و با ناز خودم رو مظلوم کردم و گفتم
_من که جیک و جیک میکنم برات دلت میاد دعوام کنی!؟
همزمان که خندید سرش رو به چپ و راست تکون داد و روی موهام رو بوسید
_نه. کی دلش میاد تو رو دعوا کنه؟ فقط میخوام باهات حرف بزنم.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
عسل 🌱
پتک پلاستیکی رو روی میز گذاشتم _این چیه آوردی! انگشتم رو به نشونهی اجازه بالا آوردم _اجازه آقای قا
وای چه بلده دختره😍😂
چه دلبری میکنه از شوهرش🙊
مرده میخواست دعواش کنه کلا ورق رو برگردوند😍
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
فصل دوم رمان منتهای عشق
علی و رویا
💢پزشکیان: گنبد آهنین از شیشه شکنندهتر است
🗣رئیسجمهور:
🔹عملیات غرورآفرین شب گذشته نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران بار دیگر ثابت کرد گنبد آهنین ادعایی آنها از شیشه شکنندهتر است.
🔸ما بهدنبال جنگ نیستم، اما از جنگ هم نمیهراسیم و برای حفظ امنیت، اقتدار و عزت مردم و کشورمان حد و مرزی نمیشناسیم.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
میدان موشک در جنین
🔹فلسطینیان ساکن اردوگاه جنین در کرانه باختری، لاشه یکی از موشکهای ایران را در یکی از میادین این منطقه که اخیرا از سوی صهیونیستها زیرساختهایش تخریب شده بود، قرار دادند و آن را میدان موشک نامگذاری کردند.
#وعده_صادق #سید_حسن_نصرالله #لبنان
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
ما به تدبیر تو ایمان داریم
اللهم احفظ قائد الخامنه ای🤲
#سید_حسن_نصرالله #لبنان #حزب_الله
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فاکتورها را بسمت خودم هل داد و گفت
#پارت356
فکر میکنی من نفهمیدم تو نخواستی من عکس های ریتارو ببینم ؟ چرا با فاکتورهات سرکارم میزاری؟
سر تاسفی تکان دادم و سکوت کردم. شهرام گوشی اش را کنار گذاشت و گفت
چیزی شده؟
نگاهی به شهرام انداختم وگفتم
میای فاکتور های منو جمع بزنی؟
شهرام تچی کردو گفت
من خسته م ، حس و حال ندارم.
عسل ارام گفت
چرا منو به خاطر یه تار موم که ناخواسته از روسریم بیاد بیرون به بدترین شکل شکنجه میدی اما ستاره کنار اقا شهرام کلا بی روسری میشسته؟
اخم کردم وگفتم
اونو به خاطر همون کارهاش طلاق دادم.
توطلاقش ندادی، چون بهش خیانت کردی ازت طلاق گرفت.
سعی کردم خونسرد باشم با بی تفاوتی ساختگی گفتم
حالا هرچی، مهم اینه که گورشو از زندگیم گم کردو رفت.
من میخوام بدونم، تو مگه به قول خودت همون فرهاد نیستی؟ چرا واسه من....
حرفهای عسل کنترل اعصابم را بهم میریخت،ارام گفتم
محترمانه خودت خفه شو.
چرا باید خفه شم؟
ستاره یه موضوعیه که مال گذشته من بوده، الانم طلاق گرفته، دیدی که داره ازدواج هم میکنه، الان چرا داری اوقات جفتمونو تلخ میکنی؟
من اصلا کاری با گذشته تو ندارم، من میگم اینهمه مراقب حجاب و پوشش منی پس چرا واسه اون همون فرهاد نبودی؟ امروز مانتو منو پاره کردی چون کوتاه بود ستاره که با بلیز شلوار نشسته.
اهی کشیدم وگفتم
دوست ندارم در مورد این مسئله چیزی بشنوم.
ولی من دوست دارم حرف بزنم و نتیجه بگیرم.
نتیجه بحث کردن بی مورد یه تو دهنی محکمه اگر دلت میخواد بحث کن.
پوزخندی زدو گفت
منو میخوای بزنی؟
طبق سفارش خانم مشاوره م سعی کردم خونسرد باشم و پاسخش را ندهم.
برخاست و به سمت کاناپه ها رفت گوشی اش را برداشت و سرگرم شد. مرجان از اتاق بیرون امدو کنارم نشست نگاهی به عسل انداخت و گفت
ببخشیدها ریتا یه خورده ژنش مشکل داره دعوا درست کردن و دوست داره
اهی کشیدم وگفتم
لنگه خودته دیگه.
مرجان نگاه معنی داری به من انداخت و گفت
چرا من؟
تا از شما مادر و دختر غافل میشم یه بلایی سر زندگی من میارید، بلند شدی رفتی شمال خانه عمه کتی اون دفتر خاطرات لعنتی رو دادی به عسل خواند زندگی منو دوباره بهم زدی.
مرجان هاج و واج گفت
مگه دفتره چی بود؟ خاطره بود دیگه.
بله خاطره بود ، اما خاطراتی که نباید عسل میخوند، بچه منم سرهمون خاطرات سقط شد، مسببش هم تویی.
شهرام که انگار متوجه بحث ما شده بود برخاست و کنار من نشست، سپس گفت
چی شده؟
از دار دنیا من یه برادر دارم، یه موقع میخواهیم دور هم جمع بشیم من چهار ستون بدنم میلرزه که الان چطوری مرجان و ریتا زندگیمو تلخ میکنند.
مگه چی کار کردند؟
اون از مرجان که رفت دفتر خاطرات اورد عسل خوند ، اوضاع زندگی منو چند روز بهم ریخت اعصاب من و عسل و بهم ریخت، اینم از ریتا که گشته تو لب تابش عکس ها
#پارت357
ی من و ستاره رو نشون عسل داده، نگاهی به عسل که خیره به ما بود انداختم و گفتم نگاش کن.
شهرام نگاهی به عسل انداخت و من ادامه دادم
رفته نشسته اونجا اخم هاشو کرده توهم واسه من قیافه گرفته
شهرام با صدای بلند گفت
ریتا
مدتی بعد ریتا از اتاق خارج شدو گفت
بله بابا
مرجان روبه شهرام گفت
تولد بچمو کوفتش نکنی ها
کنایه حرف مرجان به من بود فرصت را غنیمت دانستم وگفتم
مواظب باشید یه وقت اوقات بچتون تلخ نشه، اینکه زندگی منو اون یه الف بچه هرچند وقت یکبار گند میزنه توش اصلا اهمیت نداره، اما .....
شهرام حرفم را بریدو رو به ریتا گفت
برو لب تابتو بیار
ریتا همچنان سرجایش ایستاده بود سیگارم را روشن نمودم و برخاستم کنار پنجره نشستم.
شهرام از جایش بلند شدو گفت
لپ تابت کو ریتا؟
ریتا وارد اتاق خواب شدو با لپ تاب بازگشت، شهرام روی صندلی نهار خوری نشست، ریتا هم پشتش ایستادو گفت
بابا عکس های تولدمو پاک نکن.
شهرام بی اهمیت به ریتا کارش را انجام میداد، ریتا با بغض گفت
مامان داره عکس هامو پاک میکنه.
مرجان برخاست نزدیک انها رفت و گفت
چرا عکس های بچمو پاک میکنی؟
همه رو که پاک نمیکنم
ریتا با گریه گفت
اصلا چرا پاک میکنی؟
الان یکساله اینها توی لپ تابته من کاری باهاشون داشتم؟ اگر دوسشون داشتی نباید نشون میدادی.
سپس لپ تاب را بست.
مرجان ریتا را به اتاقش فرستاد.
شهرام نزدیک من امد. سیگارم را از پنجره بیرون انداختم و گفتم
عسل پاشو بریم.
عسل بلافاصله برخاست وکیفش را در دست گرفت، شهرام دستم را گرفت و گفت
بگیر بشین دیگه
نگاهی به چشمان شهرام انداختم وارام گفتم
نسخه امشب منو ریتا پیچید.
چرا ناراحته؟
دنبال بهونه میگرده.
چه بهونه ایی؟
چه میدونم؟ میگه چرا ستاره بی روسری نشسته منو سر لباس پوشیدن شش ماه پیش دعوا کردی، چه جوابی بدم؟
من باهاش صحبت کنم؟
خدا شاهده شهرام، از سر درد دارم میمیرم، اعصاب و حوصله هم ندارم عسل هم ناسازگاری میکنه مدام دارم ملاحظه میکنم و با خودم میگم یکم درکش کنم، حالا ایراد نداره ، مدام دارم خودموکنترل میکنم درست برخورد کنم، یه دادو بیداد و یه دعوای حسابی عسل و اروم میکنه مینشونه سرجاش اما سه روز دیگه عیده، نمیخوام عیدم خراب شه، نمیخوام سال تحویل اعصابمون خورد شه، ارسلان سه روز دیگه میاد تهران ایشونو ببینه.
شهرام متعجب گفت
واقعا؟
بدبختیام یکی دوتا نیست که، هرجا من دلم واسه عسل سوخت بعدش شدید پشیمون شدم، وقتی تو شمال دیدم عمو اونطوری باهاش حرف زد از ارسلان خواهش کردم بیاد پیش ما و عنوان کنه که مثل یه برادر پشت عسل ایستاده، اونم خدا خیرش بده اومدو حال روحی عسل درست شد، شام رفتیم خانه ارسلان ، رفتند تو حیاط باهم صحبت کردند، نمیدونم به ارسلان چی گفت که ارسلان دلش سوخته و نسبت به عسل احساس مسئولیت و برادری پیدا کرده، صبح زنگ زده به من میگه گلجان خواهر منه اگر اذیتش کنی میام میبرمش.
شهرام پوزخندی زدو گفت
کجا میبرش؟
چه میدونم؟ من هم دارم مدارا میکنم ارسلان بیاد وبه خوبی و خوشی بره، مدارا میکنم که چند روزه دیگه عیده اوقاتمون تلخ نباشه ، عسل هم سر ناسازگاری گذاشته.
#پارت530
خانه کاغذی🪴🪴🪴
لای در اتاق ایستادو گفت
فروغ
چشمانم را بستم نمیخواستم امیر متوجه گریستنم شود. به اندازه کافی عصبی بودچشمان اشک بار من هم ممکن بود که شدت عصبانیتش را بیشتر کند.
متوجه شدم که بالای سرم ایستاده دوباره صدایم کرد
فروغ
عزمش را در بیدارکردن من جزم کرده بود.
چشمانم را گشودم و به او خیره ماندم دندانهایش را روی هم ساییدو گفت
داری گریه میکنی؟
سرجایم نشستم و گفتم
یکم گریه کردم
واسه چی هرچی میگم گریه نکن گوش نمیدی؟
از جایم بلند شدم و گفتم
خوب وقتی ناراحتم میکنی چیکار کنم؟
من ناراحتت کردم؟
چانه م را خاراندم و گفتم
خوب دادمیزنی سرم ناراحت میشم دیگه.
اخم هایش شدت گرفت و گفت
من سرت داد زدم؟
امیر چرا کارهاتو گردن نمیگیری؟ منو میزنی بعد میگی من کی زدم؟ داد میزنی بعد میگی کی داد زدم؟امشب تو اسانسور زدی به شانه م. الان زدی تو صورتم.
ابروهایش را بالا برد و گفت
من زدم تو صورتت؟
انگشتانم را به صورت خودم زدم و گفتم
الان زدی تو صورتم.
یعنی اگر انگشت من بخوره بهت تو زدن حسابش میکنی؟
با دلخوری به او نگاه کردم . امیر دست به سینه مقابلم ایستادو گفت
مگه قرار نبود هرچی که بین ما میشه بین خودمون بمونه و به کسی چیزی نگی؟
نگاهم را به جهت دیگری دادم . امیر گفت
الان جوابت چیه؟
با احتیاط به او نگاه کردم و گفتم
جوابی ندارم .
اخم کردو گفت
من الان باهات چیکار کنم؟
به خودم جرات دادم و گفتم
اصلا گفتم که گفتم مگه چی شده؟
ابروهایش را از سر تعجب بالا دادو گفت
مگه چی شده؟
خودت که همیشه میگی منو بردی بندازی جلوی الکس حقم بوده. الانم به بابات همینو میگفتی . میگفتی حقش بود.
سرتایید تکان دادو گفت
که اینطور
اگر کارت اشتباهه چرا میگی حقم بوده؟ اگرهم درسته چرا دوست نداری کسی بدونه؟
من الان اصلا با درست و غلط کاری ندارم. من میگم مگه بهت نگفتم هراتفاقی که بین ما میفته رو حق نداری به کسی بگی چرا گفتی؟
دلم گرفته بود با عمه دردو دل کردم.
نگاهش حالت تهدید گرفت و گفت
واسه من شاخ بازی در نیار فروغ
سکوت کردم امیر همچنان به من زل زده بود یاد ان روز افتادم که با کمربند چندین ضربه محکم پیاپی به من زد. از یاداوری اش یکبار دیگر بازویم سوخت.
محکم و بی رحمانه همه را هم یکجا میزدو از من میخواست که طوری وانمود کنم که دردم نمی اید و من از ترس و درد تن به خواسته اش دادم. صدایش را بالا بردو گفت
واسه چی حرف گوش نمیکنی؟
بغضم را فروخوردم و گفتم
میشه تمومش کنی؟
اخه اینطوری اصلا نمیشه . من بهت گفته بودم که بدم میاد حرف خانه زندگیم جایی گفته بشه .
#پارت531
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من معذرت میخوام . ببخشید
با ببخشید چیزی درست میشه؟
خوب الان چیکار کنم ؟ تو بگو من همونکارو انجام بدم.
برو خدارو شکر کن که دوستت دارم و خاطرت برام خیلی عزیزه والا الان بهت میگفتم باید چیکار کنی.
این را گفت و از اتاق
خواب خارج شد.
کمی بعد ارام از اتاق خارج شدم. سری گرداندم امیر در پذیرایی نبود . از لای در نگاه کردم روی تخت خوابیده بود. نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق خواب شدم.
ارام لب تخت نشستم و سپس در دورترین حالت ممکن از او دراز کشیدم . لای چشمش را باز کرد کمی نگاهم کرد . ارام گفتم
تنهایی میترسم.
تکانی به خود داد پشتش را به من کرد . از کار او دلگیر شدم. بغض راه گلویم را بست و ارام گفتم
قهری ؟
بدنبال سکوتش گفتم
جواب نمیدی؟ خوبه تو هم که یه اشتباهی کردی من باهات قهر کنم حرف نزنم؟
همچنان ساکت بود . جابجا شدم و گفتم
خجالت هم خوب چیزیه. با دومتر قدت و یک متر عرضت به قول خودت با این ابهت و اسم و رسمت قهر کردی؟ مردهم مگه قهر میکنه؟
به طرفم چرخید نوع نگاهش مرا ترساند لبهایم را کمی بهم فشردم و سپس گفتم
داد میزنی. حمله میکنی. اینطوری نگاه میکنی که من ازت بترسم بعد از ترس حرفتو گوش کنم. خوب چرا یه کار نمیکنی که من از روی عشق و علاقه حرفهاتو گوش کنم؟
میشه دهنتو ببندی و بی دردسر بخوابی یا همینطوری میخوای تو مخم بری؟
به چشمان ترسناکش زل زدم و گفتم
اگر باهام اشتی نکنی گریه میکنم.
نگاهش کمی تغییر کرد ناخواسته خندیدو گفت
عجب بچه پررویی هستی تو
لبخند روی لبم امدو گفتم
کار مامانت اصلا خوب نبود. من باهاش دردو دل کرده بودم. نباید اینطوری تو جمع به روم می اورد.
دوتا چیزو امشب یاد بگیر. یکی اینکه با کسی دردو دل نکن دوم اینکه این اخرین باریه که از حرف گوش نکردنت میگذرم. خیلی دوستت دارم خاطرت خیلی برام عزیزه ولی با این کارت به شدت تو مخ منی. من و تو یه عمر میخواهیم باهم زندگی کنیم همین اول راهی یه کاری باهات میکنم که این حرکتت رو ترک کنی چون نمیتونم هر از چند گاهی این ....
حرفش را بریدم و گفتم
چشم.
سرش را تکان دادو گفت
امیدوارم چشمت واقعی باشه. چون یه بار دیگه ....
دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم
اینقدر منو تهدید نکن.
به طرفم چرخید پتو را روی خودش مرتب کردو گفت
پاشو لامپ و خاموش کن بگیر بخواب.
برخاستم گفته اش را اطاعت کردم.