eitaa logo
منجی
264 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے ارتباط با ادمین @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟ مگر این که بگوییم مسرور این کار را کرده باشد. - مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش می رسد. برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند، مسرور به خواسته اش می رسد. شاید آن قدر که فکر میکنی،‌ پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاه چال بیندازند. به طرف در انباری رفتم و آن را باز کردم. - تنها در صورتی این شهر را ترک می کنم که جان ابوراجح و‌ خانواده اش در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ريحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند، چطور می توانم خودم را ببخشم‌ که در این شرایط، تنها به فکر نجات جانم بوده ام! نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی ام معنایی نخواهد داشت. با التماس دست هایش را به طرفم دراز کرد و گفت: «کجا میخواهی بروی؟ از دست تو که کاری ساخته نیست.» کنار در ایستادم و گفتم: «به خانه ابوراجح می روم. اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم، با آنها می روم.» پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد. خودش را روی صندوق‌‌ انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یکدیگر را می بینیم یا نه. خدا خدا میکردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند ، وگرنه باید سرگردانِ شهرها و روستاها می شدم تا پیدایشان کنم. معلوم هم نبود بتوانم گیرشان بیاورم. وقتی خانواده ای مجبور میشد چنان مخفیانه زندگی کند که دست مأموران سمج به آنها نرسد، من چطور می توانستم آنها را پیدا کنم. بگذریم از این که جست وجوی آنها کار عاقلانه ای نبود. ممکن بود مأموران از طریق من آنها را به چنگ بیاورند. تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه، دهها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت. اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم. اگر دستگیر می شدند ، ابوراجح کشته میشد و ریحانه و مادرش به سیاه چال می افتادند. چطور ریحانه می توانست آن سیاه چال وحشت انگیز را تحمل کند؟ از خدا‌ خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاه چال محکوم شود، من هم کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم. این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا این که با یکی مثل مسرور ازدواج کند. از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ريحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛ گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بار تن دهد. او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود، زندگی نمی کرد، اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده. من و ابوراجح کشته میشدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید. چیزی بدتر از این، قابل تصور نبود؛ هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت، ساکت نمی نشست. در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده ، آنچه مایه امید بود و گوشه ای از ذهنم را مثل فانوسی در شب تاریک، روشن می کرد، آن بود که شاید موفق به دیدن ريحانه میشدم. ممکن بود هنوز در خانه باشند. در این صورت می توانستم آن ها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این طور خیال کنم که موقع فرار از حله، مأموران ما را تعقیب می کردند. آن وقت بالای صخره ای موضع می گرفتم و از ابوراجح و خانواده اش می خواستم تا من مأموران را به خودم مشغول میکنم، دور شوند. ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند. از آن بالا می دیدند که چطور چند مأمور را با تیر و کمانم از پا در می آورم. مأموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در جنگ تن به تن مجبور میشدم شمشیر بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم. طولی نمی کشید که بر اثر زخم های فراوان، از پای در می آمدم. در این هنگام ابوراجح مشت بر سنگی می کوفت و می گفت: «حیف که زودتر از این نتوانستم هاشم را آن طور که بود بشناسم! او بهترین دوست ما بود.» ريحانه کنار پدرش اشک می ریخت و می گفت او در کودکی هم فداکار بود ! » ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ تنها خدا می توانست پایانی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برایم مقدر کند. برای کسی که مرگ در کمینش بود و نمی توانست با ريحانه ازدواج کند، چه سرانجامی بهتر از این، قابل تصور بود؟ وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود. قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل می زدند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم. در خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پشتش به من بود. از این که هنوز کسی در آن خانه بود، از شادی بر خود لرزیدم. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد. آن که در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هر چیز باید می فهمیدم‌ مسرور آن جا چه میکند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: «حالا چه کنیم؟» مسرور آهی کشید و گفت: «نباید این جا بمانید. می ریزند شما را هم می گیرند.» - کجا برویم؟ - قبل از آن که این جا بیایم، با یکی حرف زدم. از رفقاست. چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید. بعد سر فرصت شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و شما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم . همین موقع صدای لرزان ريحانه را شنیدم که پرسید: «ولی چرا مأموران ، پدرم را این طور ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر میکنم سر درنمی آورم .» مسرور باز آه کشید و گفت: «خبر دارید که این روزها هاشم به دارالحکومه می رود. این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء، دختر حاکم، ازدواج کند. احتمال میدهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به این جا کشیده .» ریحانه با اطمینان گفت: «هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور حرف بزنی .» با شنیدن این حرف ريحانه، میخواستم بال دربیاورم. مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: «شنیده ام هاشم با پیشنهاد ابوراجح، دو نفر از شیعیان را از سیاه چال نجات داده. فکر نمی کنید دارالحکومه این را فهمیده باشد؟ شاید قنواء دراین باره به حاکم یا وزیر حرفی زده باشد. فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است.» ريحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: چیزی که من میدانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند. حالا هر‌ لحظه ممکن است بریزند و شما را هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آن که شما را به جای امنی رساندم، می روم و ته و توی قضیه را در می آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم.» مادر ریحانه گفت: «ما به خانه کسی که نمی شناسیم نمی رویم. بگذار بیایند ما را هم دستگیر کنند .» ریحانه گفت: «تو بهتر است بروی و هر طور هست با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدن پدرم را به او خبر بدهی. شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم کاری کند.» - فکر میکنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر شود خود را به خطر بیندازد؟ بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. نگاهی به دو طرف انداختم. از مأموران خبری نبود. از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آن که مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را به داخل خانه هل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن بوته های گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود، به زمین افتاد. وحشت زده برگشت و به من نگاه کرد. خود را چهار دست و پا عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ريحانه و مادرش سلام کردم. مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: «آه ! شمایید هاشم؟ مرا ترساندید!» ريحانه لبخندی زد و گفت: «خدا را شکر که آمديد!» اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت: «پدرم را دستگیر کرده اند.» در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید می کرد، چنان متأثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم. از طرفی چنان عصبانی بودم که میخواستم مسرور را خفه کنم. حال خودم را نمی فهمیدم. با دیدن ریحانه چنان شوری به دلم افتاده بود که با بیهوشی فاصله چندانی نداشتم. از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم. ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ ریحانه به اندازه ی کافی گرفتار و ناراحت بود . نباید کاری میکردم که به راز عشقم پی ببرد و به گرفتاری ها و ناراحتی هایش اضافه شود. درِ خانه را پشت سرم بستم و به طرف مسرور رفتم. مسرور از ترس، باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید. لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم . با یک دست، کمرش و با دست دیگر، سرش را گرفت و ناله سر داد. ریحانه به من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت: «این جا چه خبر است؟ لطفا رهایش کنید. اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید، نباید این بیچاره را سرزنش کنید.» تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم، با اخمی از روی دل خوری گفتم: «باور می کنید چنین کاری کرده باشم؟» مسرور را مجبور کردم لبه ی ایوان بنشیند. - از مسرور بپرسید چطور از نجات یافتن حماد و پدرش از سیاه چال باخبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته. مسرور ساکت ماند. یقه اش را فشردم و زیر لب غريدم: « جواب بده خائن !» با لکنت گفت: «وقتی در حمام صحبت می کردید، شنیدم.» - شنیدی یا گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟ لرزش بدن مسرور را با دست هایم حس کردم. - من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با دارالحکومه چه کار دارم؟ - این را تو باید بگویی. از پنجره دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی. مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت:« اشتباه می کند. می خواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد.» ریحانه، پشت به درِ خانه، ایستاد و با ناباوری گفت:« حرف بزن مسرور !» مسرور نیم خیز شد و گفت:«بد کردم دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟ مرا به آنجا راه نمی دهند.» او را سر جایش نشاندم و گفتم: «رشید، پسر وزیر، برای من توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار می تواند داشته باشد.» رو به ریحانه و مادرش گفتم: «من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم، اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان برملا کنم.» همه ی آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم، برای ریحانه و مادرش گفتم. - حالا جان من هم در خطر است. پدربزرگم می خواست مرا مخفیانه از حله خارج کند و به کوفه بفرستد. قبول نکردم . چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است. ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت: «تو چقدر پست و نمک نشناسی! سگ های ولگرد حله برتو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند! خواست خدا بود که با پای خودت به این جا بیایی و در چاهی که کنده ای گرفتار شوی.» مادر ریحانه، میان گریه ، فریاد زد: «این خائن را از خانه ام بیندازید بیرون !» ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت: «نه، او را در سرداب همین خانه، زندانی می کنم. اگر گزندی به پدرم برسد، خودم او را می کشم.» ریحانه به طرف درِ سرداب که زیر ایوان بود، رفت. چفت آن را و درِ کوچکش را باز کرد. مسرور را مجبور کردم برخیزد و به طرف سرداب برود. در همان حال، کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم. پس از درِ سرداب، پله هایی بود که به فضایی تاریک می رسید. مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره ی چاه آب چسباند. ریحانه از میان توده ی هیزم گوشه حیاط، چوبی گره دار و چماق مانند را بیرون کشید و خشمگین و غرّان به طرف مسرور خیز برداشت. مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت. در سرداب را بستم و چفت آن را انداختم. ريحانه چوب را روی توده ی هیزم انداخت. باز اشک در چشمانش حلقه زده بود. - همه اش تقصیر پدربزرگم بود. او به این کارها مجبورم کرد. بعد هم وزیر گولم زد. باور کنید من ابوراجح را دوست دارم . مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم. این صدای مسرور بود. چهره اش را از پشت پنجره کوچک سرداب دیدیم. مادر ریحانه از من پرسید: «حالا باید چه کنیم؟ » - باید به جای امنی بروید. حیف که خانه ی ما امن نیست،؛وگرنه شما را به آن جا می بردم . ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ یادم آمد که آنها ام حباب را دیده اند. اگر به خانه ی ما می رفتند، با دیدن ام حباب، به راز من پی می بردند. ریحانه طوری که مسرور نشنود، گفت: «فعلا چند روزی را به خانه صفوان میرویم.» قلبم در هم فشرده شد. برایم معلوم شد که ریحانه به حماد فکر می کند و خانه ی آنها را ترجیح می دهد. ريحانه بلافاصله گفت: «با نبودن صفوان و پسرش، من و مادرم من و مادرم میتوانیم آن جا راحت باشیم.» نفس راحتی کشیدم و به خودم نهیب زدم که زود قضاوت نکنیم. مادر ریحانه از من پرسید:« شما چه میکنید؟ شما هم در خطر هستید.» ریحانه هم چنان آهسته گفت: «شما هم خوب است مدتی مخفی شوید. اگر جایی ندارید، همسر صفوان می تواند جایی را در همان خانه ، برایتان در نظر بگیرد.» نگاهمان به هم تلاقی کرد. ریحانه نگاهش را به طرف مادرش گرداند. - من کسی نیستم که در این شرایط، ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم. شما را به خانه ی صفوان می رسانم. وقتی از طرف شماخیالم راحت شد، به سراغ او میروم . ريحانه گفت: «پس مواظب خودتان باشید.» گفتم: «با این همه توطئه های شیطانی، دیگر امیدی به زندگی ندارم واز هیچ پیش آمدی نمیترسم.» ريحانه اشکش را پاک کرد و گفت: «از شما انتظار شنیدن این طور حرف ها را ندارم. بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم!» ريحانه و مادرش را به خانه ی صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله حرکت می کردم تا اگر با مأموران روبه رو شدم، خطری متوجه آنها نشود. همسر صفوان از دیدنشان خوش حال شد. وقتی با معرفي ريحانه ، مرا شناخت و فهمید این من بوده ام که شوهر و پسرش را از سیاه چال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد. از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و خطری که ما را تهدید میکرد، متأثر شد. با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکش را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت. دل بریدن از ریحانه برایم سخت بود. نماز ظهر را آن جا خواندم. موقع خداحافظی به ریحانه گفتم: «قوها را از حمام برمی دارم و به دیدن حاکم می روم. خدا کند بتوانم او را ببینم! شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.» ریحانه گفت:« من برای پدرم و شما دعا میکنم. شما در کودکی هم فداکار بودید.» شادمان از حرف ريحانه گفتم: «برای من خوش بختی شما مهم است . امیدوارم حماد و پدرش به زودی آزاد شوند! هر چه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه بیرون نروید.» - مسرور چه می شود؟ - نگران او نباشید. آن زیرزمین، بدتر از سیاه چال نیست. او دلش میخواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند. خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام. تا فردا همه ی بازار از آن باخبر می شوند. در هر صورت، چاره ای ندارد جز این که حلّه را بگذارد و برود. دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آن که حرفی بزنم، گفت: «پدرم لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش کنند، زود از پا درمی آید.» با این حرف و دیدن دوباره ی اشک هایش، از سؤالم صرف نظر کردم. پس از خداحافظی، از خانه بیرون آمدم. ريحانه در آستانه ی در گفت: «خدا کند تا ساعتی دیگر شما و پدرم برگردید و همه ی این ناراحتی ها تمام شود!» گفتم: «احساس میکنم اگر شما دعا کنید، نجات پیدا میکنیم.» این پا و آن پا می کردم. دل کندن از او کار دشواری بود؛ به ویژه که مطمئن نبودم باز بتوانم ببینمش. - این احتمال هست دیگر هم را نبینیم. خواهش میکنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست ندارم شما را غمگین به یاد بیاورم . انگار از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خنديد و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. توی کوچه کسی نبود. ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ کسی نبود . با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ريحانه فاصله گرفتم . سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ريحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود. آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم. شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم. دستاری را که همراه داشتم به سر انداختم. با یکی از دو گوشه اش، نیمی از صورتم را پوشاندم. در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ريحانه را بینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم حرف بزنیم. این دیدار و گفت وگو، برای ريحانه عادی بود، ولی برای من معنای دیگری داشت. جان خود را برای نجات ابوراجح به خطر انداخته بودم. طبیعی بود ریحانه به من لبخند بزند‌ و سپاسگزار باشد. به سرعت از کوچه ها میگذشتم. کسی باور نمی کرد آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس از آن جا میگریخت. اگر مأموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند. به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیرمعمولش، وهم انگیز بود. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید، خالی بود. قوها انگار منتظرم بودند. کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند. آهسته بغلشان کردم و ایستادم. به زحمت در حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد زغال فروش دادم. به او گفتم: «کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش .» پرسید: «پس مسرور چی؟» گفتم: «هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند .» - برای چه؟ - برای رسیدن به این حمام. پیرمرد کلید را روی رف ، زیر بسته ای گذاشت و گفت: «مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید!» به راه افتادم. با هر دست، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند. خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده. اگر می گفت حماد، دیگر نمی توانستم آن طور با اطمینان به طرف دارالحکومه بروم. از عشق ريحانه، سرمست و بی تاب بودم. دوست داشتم می توانست از فراز بام ها و نخلها ببيندم که چطور قوها را زیر بغل زده بودم و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ میرفتم. وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت به سرداب پناه ببرد. من هم از آن چشم های خشمگین جا خوردم! هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم. گرچه زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود، اما در عين لطافت و مؤدب بودن، می توانست مثلوسوهان، سخت و خشن باشد. باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبه رو شدم و پس از فاش کردن خیانت مسرور، به شکلی دل خواه و با بدرقه ای گرم، از او خداحافظی کردم. در راه دارالحکومه، چند نفر از من پرسیدند: «نام این پرنده های عجیب چیست؟ آنها را می فروشی؟ از کجا گیرشان آورده ای؟» تازه دارالحكومه از میان چند نخل، در تیرس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده روبه رو شدم. چند مأمور اسب سوار، محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند. چند مأمور دیگر، از عقب ، پیاده حرکت میکردند و با تازیانه و چماق، محکوم را می زدند. تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار، دور محکوم را گرفته بودند. صد قدمی با آنها فاصله داشتم. برای آن محکوم بیچاره افسوس خوردم. از یک نفر که از همان طرف پیش می آمد، پرسیدم: «چه خبر است ؟» سری به تأسف تکان داد و گفت: «ابوراجح حمامی است. این بار کلاغ مرگ، بر سر او نشسته .» انگار درختی بودم که صاعقه ای بر او فرود آمده باشد. هاج و واج ماندم. برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم به هر زحمتی که بود زبان را در دهان خشکیده ام حرکت دادم و پرسیدم: «ابوراجح؟ می خواهند با او چه کنند ؟ » - او را می برند در شهر بجرخانند و در میدان، سر از تنش جدا کنند. باورکردنی نبود! چه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود. مشخص بود که قبل از محاکمه، محکومش کرده بودند. تازیانه ها و چماقها بالا می رفت و پایین می آمد. پرسیدم: «گناهش چیست؟» گفت: «میگویند صحابه پیامبر را دشنام داده و لعنت کرده. چیزهای‌دیگری هم مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم به او نسبت داده اند . » ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ با پاهای لرزان و چشم های خیره، به طرف آن جمعیت پیش رفتم. یکی از سواران که دهان گشادی داشت، پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا تاب می داد و فریاد میزد: «این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگ هایی هستند در لباس میش. عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه ی پیامبر همین است که می بینید. رافضی های متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند.» به دایره ی جمعیت که رسیدم، ایستادم. اسب سوارها از کنارم گذشتند. یکی از آن ها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست ، آن را می کشید. دنباله ی طناب به دورِ دست های لاغر ابوراجح بسته شده بود. اگر آن مرد نگفته بود که او ابوراجح است، نمی توانستم بشناسمش. چند جای سرش شکسته بود. لخته های خون، سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طناب وصل بود. از دندان های بلند ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند. از دهانش زنجیری بلند آویزان بود. زبانش را سوراخ کرده و جوال دوزی از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقه ی زنجیر را از همان جوال دوز گذرانده اند. خون از زبان و دهان و لب های ورم کرده اش جاری بود و از پایین زنجیر، قطره قطره می چکید. زنجیری هم به دست ها و پاها و گردنش چفت شده بود. مردم از آن همه خشونت و بی رحمی، مات و مبهوت مانده بودند. دستار را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم. وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد، ایستاد. مأموران خشنی که پشت سرش بودند، ضربه های کوبنده و بُرنده ی چماق و تازیانه را بر شانه ها و پشتش فرود آوردند. ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشم ها را رو به آسمان بست و مثل درختی که بیفتد، با صورت نقش بر زمین شد. پشت لباسش، پاره پاره بود و خون تازه از خط های تازیانه می جوشید . تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد. قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر، او را بلند کردیم تا سرپا بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم: «همسر و دخترت در امان هستند.» به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد. یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می زد. در چشم هایش هیچ ترس و وحشتی دیده نمی شد. اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد. مأموران پیاده، با چند ضربه ی تازیانه مرا از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را گرفتم و صبر کردم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت: «این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد!» دیگری گفت: «آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد.» جای تازیانه روی شانه و پشتم میسوخت. از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح، آن روز صبح، بی خبر از همه چیز و هر جا، در حمامش مشغول کار بود و حالا در این وضعیت اسف بار و باورنکردنی به سر می برد و تا مرگ فاصله ای نداشت . به یاد همسرش و ريحانه افتادم که در گوشه ای از شهر، در خانه ای پناه گرفته بودند و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم می آمد، بی خبر بودند. جای شکرش باقی بود که آن جا نبودند و آن صحنه ی وحشت انگیز را نمی دیدند! نمی دانستم ابوراجح با دیدن من و قوها چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه، به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آن جا دور شوم؟ دیگر از آن اراده و اطمینان در من خبری نبود. قصد کرده بودم نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم، اما دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد، با مرگ فاصله ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم. حداقل ما می توانستیم نجات پیدا کنیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می شد. از دیدن ابوراجح در آن حالت رقّت بار، متزلزل شده بودم. کسی در درونم فریاد میکشید: «نه، تو هرگز نمی توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی!» ريحانه گفته بود بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم. گفته بود مرا دعا می کند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می کردم. در آن شرایط، برگشتن به طرف ريحانه ، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمی کرد. نمیدانم چه شد که به یاد «او» افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند. خطاب به او گفتم: «اگر آن طور که شیعیان اعتقاد دارند، تو زنده ای و صدایم را می شنوی ، از خدا بخواه کمکم کند!» دوباره گرمیِ عزم و اراده ، در رگ هایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که همچنان در لابه لای نخل ها دور می شدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم. ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ و به دارالحکومه که رسیدم، دست هایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، با ناباوری برخاست و مثل همیشه، حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: «در را باز کن ! میهمان محترمی داریم.» باز هم زبانه ی فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوش آیندش را تحویلم داد. با فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شد. مقابلم ایستاد و راهم را بست. - چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟ خواست به آنها دست بزند. خودم را کنار کشیدم. - خودت انصاف بده. حیف نیست گوشت این پرندگان زیبا از گلوی کسی چون تو پایین برود! سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خنديد. - حیف این است که توساعتی دیر آمده ای، وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم! راست می گویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام، اما تو با این همه زیبایی خواهی مُرد و من زنده خواهم ماند. - فراموش کردم در این چند روز، سکه ای به تو بدهم. ناراحتی تو از همین است؟ - من از هر کس که به این جا می آید و می رود، چیزی میگیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را می بینم، به قیافه اش دقت میکنم و از خودم می پرسم: سندی ! او دارد به سرای باقی میشتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟ گاهی زلف یکی را انتخاب میکنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را از خودم می پرسم: چرا از اینها که رفتنی اند، نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جای زشتی های خودم بگذارم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد. آه! چرا، چشم هایش خوش حالت بود. سفیدی چشم هایش مثل مروارید بود. سفیدیِ چشم های سندی به زردی و قرمزی میزد. او همچنان میان دری که باز شده بود، ایستاده بود و راهم را سد کرده بود. - اما به تو که نگاه میکنم، می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود. همه چیزت زیبا و کامل است. نه، نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سَرَت از بدنت بیشتر می ارزد. در یک کلمه، من همه ی وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش حالا که مرگ در انتظار توست، می توانستی جسمت را با من عوض کنی! هیچ کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر سر و بدن مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است. یادم باشد فردا از او بپرسم که کشتن تو برایش سخت بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر در تمام عمر، با او حرف نمیزنم. بیینم نمی خواهی بازگردی؟ مانعت نمیشوم . مجذوب حرف هایش شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر با احساس باشد. - نه . - معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای .باورکردنی نیست که جوان ثروت مند و زیبایی مثل تو بخواهد جانش را برای کسی مثل او به خطر بیندازد. به هر صورت، شجاعت تو هم ستودنی است! - متشکرم! حالا بگذار بروم . - حاکم اگر سلیقه داشته باشد، می گوید نقاشی بیاید و نقشی از تو را بر یکی از دیوارهای اندرونی بکشد؛ بعد به مرگت حکم می دهد. خوب است نقاش، تو را همین طور که ایستاده ای و قوها را بغل زده ای بکشد؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که نمکین و دل رباست.باید به سليقه ی قنواء آفرین گفت! نمی دانستم ممکن است جوانی مثل تو در حلّه باشد. برای او هم افسوس میخورم که نمی تواند تو را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند! خواستم بروم که انگشتانش را در هم گره کرد و گفت: «چیزی بگو که برای یادگاری از تو به خاطر بسپارم، بعد برو.» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ گفتم: «خوب است که آدم با احساسی هستی، ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی! امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله می گیرم ، زیباتر از آن باشم که تو حالا می بینی! این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آن که عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمی تواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشته ای؛ به همین شکل به دنیا آمده ای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.» سندی رفت روی چهار پایه اش نشست و گفت: «حرف دلنشینی بود. امیدوارکننده است. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی ، جلویت را نمی گیرم .» وارد دارالحکومه شدم. در با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفت ها باز به صدا درآمدند. به پنجره ای که آن روز صبح، از آن جا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم. از قضا قنواء آن جا بود. دستار را که از سر برداشتم، دست تکان داد و از پنجره دور شد. بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رودررو شدم. وزیر با دیدن من و قوها خندید و گفت:«شاهزاده ی ایرانی ! برای نجات ابوراجح آمده ای؟» وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. گفتم: «تو قوها را می خواستی. این هم قوها. این ها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند. وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و تعظیم کرد. - قوها را دیر آورده ای. ساعتی قبل، دستور دادم صفوان وپسرش را دوباره به سیاه چال برگردانند. بعید می دانم از مرگ نجات پیدا کنند. حالا قوها را به من بده. تعجب می کنم که جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها بیاورد! قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت: «می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود.» وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش برگشت . - قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما خیلی عصبانی است! - کدورت میان پدر و دختر، زود برطرف می شود. تو به فکر خودت باش! - حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم، هاشم و صفوان و پسرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه با ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و تا ساعتی دیگر، در میدان شهر، به مجازات خواهد رسید. هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه های شوم ابوراجح باشد. بنابراین، هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند، به مرگ محکوم خواهند شد. - داستان جالبی به هم بافته ای ! تنها نقطه ضعفش این است که واقعیت ندارد. به وزیر گفتم: «از خدا بترس! تو بهتر از هر کس میدانی که همه ی ما بی گناهیم، مطمئن باش با ریختن خون بی گناهان ، به آنچه آرزو داری نمی رسی!» وزیر با پوزخندی از سرِ خشم به قنواء گفت: «می بینید؟ این جوانک، مثل ابوراجح، گستاخ و بی باک است ! دست پرورده ی اوست. از همان دفعه که آنها را با هم دیدم، باید حدس میزدم. سابقه نداشته کسی جرأت کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما این طور گستاخی می کند. می ترسم پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود!» قنواه گفت: « من و هاشم می رویم تا با او حرف بزنیم.» وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت: «نمی توانم این اجازه را بدهم . او قصد جان پدرتان را دارد. شما میخواهید او به مقصودش برسد؟» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - نمی توانی جلوی ما را بگیری. برو کنار، وگرنه برای همیشه دشمنت خواهم بود! - کاری نکنید پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش. - از یک دندگی من خبر داری! کاری نکن مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم داد و هوار به راه بیندازم و جلوی نگهبان ها آبرویت را ببرم . وزیر دست ها را بالا برد و به پاهایش کوبید. - بسیار خوب. یادت باشد خودت خواسته ای! حالا که این طور است، من هم با شما می آیم. وزیر رو به پسرش کرد و گفت: «توهم با ما بیا. می توانی قدری تفریح کنی.» از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتيم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم. وزیر خبر نداشت که رشید همه ی ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده. رشید برای همین مضطرب بود و با بی میلی قدم برمی داشت. طوری که پدرش نشنود به او گفت: «جان چند بی گناه در خطر است. اگر ساکت بماني، خداوند هرگز تو را نمی بخشد. تصمیم خودت را بگیر! امتحان سختی در پیش داری .» آهسته به من گفت: «چرا برگشتی؟ واقعا ابلهی!» با لبخند گفتم: «یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم. گاهی فرار یا سکوت ، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد.» خلوت سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود. از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت ، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می شد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ پشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگ ترین فرش ابریشمی بود‌که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخهای طلا و نقره در میان گل های ارغوانی اش می درخشید. قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشه ی تخت نشست و گفت: «نگاهش کنید پدر! هیچ پرنده ای این قدر ملوس و زیبا نیست.» چشم های حاکم از خوش حالی درخشید، اما بدون آن که خوش حالی اش را نشان دهد، گفت: «این یکی را هم در حوض رها کن . بعد به اندازه کافی فرصت خواهم داشت تماشای شان کنم.» قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که تو را بگیرم و در حوض رها کنم پیش رفتم. حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد . قورا گرفتم و در حوض رها کردم، حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها که از رسیدن دوباره به آب، خوش حال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند. حاکم لبخندی زد و همسرش از کنار پرده نگاه کرد. دیوارها و ستون ها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گرانبها پوشیده شده بود. کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی روی سقف بود، اما قوهای سفید به آن جا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها، کمی نرم شده بود، حاکم پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد. - حیف که این دو پرنده ی زیبا مال ابوراجح اند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود! مرگ را به بازی گرفته بود! کاش در شهری بودم که در آن، شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند! وزیر چاپلوسانه گفت: «قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسد. گفتم صلاح نمیدانم چنین موجود خطرناکی را با خود نزد پدرتان ببرید. مرا به داد و قال و آبروریزی تهدید کردند. می ترسم این جاسوس خائن، به بهانه ی تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، دست به هر کاری می زند. جرم او و دست یارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم .» حاکم گفت: «چنين خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء! تو هم از جلوی چشم هایم دور شو، چقدر مایه ی تأسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است! تنبیهی برایت در نظر گرفته ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هر گونه وسایل ، زندانی میشوی . پس از ان با رشید ازدواج میکنی و به مدت دو سال ،تنها هفته ای یکبار مرا میبینی.» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ حاکم دو بار دست ها را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند و تعظیم کردند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت: «پدر! هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما، هیچ پشت و پناهی ندارم، اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزوهایشان می رسند. اگر موجب شرمساری شما شده ام، خودم را مسموم میکنم. می دانید که هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد. حالا که احساس میکنم قدمی‌تا مرگ فاصله ندارم، دلم میخواهد برای آخرین بار به حرف هایم گوش کنید .» - نمایش را بگذار برای وقتی که تماشاگران زیادی داشته باشی. قنواء ایستاد و گفت: «افسوس نمی خورم که به زودی میفهمید این بار، نمایشی در کار نبوده. افسوس میخورم که به زودی آرزو میکنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پس توطئه ای ساختگی پنهان شده، ببینید. - از پیش چشمانم دور شو ! وزیر گفت: «اگر اجازه بدهید بروم و به کارهایم برسم.» حاکم گفت: «وقتم را تلف کردید. همگی مرخصید.‌» مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: «هر وقت دیدی‌غریبه ای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان می دهد، جا دارد تردید کنی. شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که بی توجهی میکنی؟» حاکم گوشه تخت نشست و به قنوا، گفت: «کار زنان این است که رأی مردان را بزنند . مختصر بگو ! حوصله داستان سرایی ندارم .» قنواء رو به وزیر کرد و گفت: «ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور ‌ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود. پرس و جو کردیم و فهمیدیم جناب وزیر او را پذیرفته اند .» رنگ از روی وزیر پرید، ولى هرطور بود، لبخند زد و گفت: «کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام آن خائن را به او بخشیدم.» حاکم به قنواء گفت: «مقدمه چینی نکن ! چه میخواهی بگویی؟» - نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی سرو پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته. رشید، جوان صادقی است؛ هنوز مثل پدرش آلوده دسیسه گری و توطئه چینی نشده. او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد. من و هاشم و امينه شاهدیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با‌ قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر دارد، نزدیک تر خواهد شد. خوب است به رشید دستور دهید‌ تا ماجرا را شرح دهد. حاکم خمیازه ای کشید و گفت: «حرفهای رشید چه ارزشی دارد؟!» همسر حاکم گفت: «تو فکر میکنی سیاست مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرأت نافرمانی و با توطئه ای را ندارد. برایت سخت است بپذیری ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که از آن بی خبری. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید بتواند راحت حرف بزند .» وزیر نگاه معناداری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت . ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد‌ . حاکم نگاه تندی به همسرش کشید و از رشید خواست نزدیک تر برود. رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد. - مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. حالا بدون واهمه، آنچه را می دانی بگو. راستگویی موجب نجات است و‌ دروغگویی، آن هم به من، سبب نابودی . خدا را شکر کردم که حقیقت داشت خود را نشان میداد. مطمئن بودم‌ که در آن لحظه ها، ريحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا میکند. تنها نگرانی من به خاطر ابوراجح بود. میترسیدم تا آن موقع از پا درآمده باشد. رشید باز تعظیم کرد و با صدایی لرزان گفت: «من، امینه را دوست دارم . هاشم ، ریحانه را دوست دارد. ریحانه، دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با قنواء ازدواج کنم تا پیوند میان شما و او محکم تر شود. او از این که میدید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان میدهد، ناراحت بود. احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند، او به منظورش نخواهد رسید. برای همین دنبال بهانه ای بود تا هاشم را از دارالحکومه دور کند.» حاکم به تلخی خندید. - چه کسی گفته که قرار است این دو با هم ازدواج کنند؟ - پدرم گمان می کرد شما موافق این وصلت هستید. - فقط کافی بود با من حرف بزند تا بگویم چنین نیست. ادامه بده!؟ - آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دل خواه به دست پدرم داد . پدربزرگ مسرور، پیرمردی شیاد است. او‌ از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح، صاحب حمام شود . مسرور پس از آن که از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه بدگویی میکند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاه چال است، به دست آورد. پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاه چال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند. او‌ به مسرور گفت: «آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از‌ صفوان به دست آورد یا این که از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برسانند؟» مسرور به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت: همین طور است که شما می گویید .» حاکم پرسید: «چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟» - دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش ، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهند بود. مسرور فکر میکرده که قرار است ابونعيم، ريحانه را برای هاشم خواستگاری کند. مسرور از این می ترسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را‌ به ازدواج هاشم در آورد. او می داند که ابوراجح دخترش را به غیرشیعه نمی دهد؛ در عين حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم برای نجات صفوان و پسرش از سیاه چال کرده ، این کار را بکند . مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می خواهد هم صاحب حمام شود و هم ريحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش میدید، با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم، جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند. حاکم به من گفت: «تو خیلی ساکتی. حرف بزن !» گفتم: «حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت‌ ،‌ حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند. چنین انسان هایی شایسته ستایش و احترامند. مسرور از این که آلت دست وزیر شده، پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت، شهادت دهد و اعتراف کند؛ اما این که مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه، علیه حاکم و حکومت صحبت میکنند، دروغ است. وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست، بلکه می خواهد خانواده اش را نیز آزار دهد. شاید مسرور دلش می خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاه چال بیفتند تا ريحانه از خواستگارهایش دور شود و بعد به خاطر نجات مادرش، حاضر شود با او ازدواج کند. احتمال می دهم او و وزیر این قول و قرارها را با هم گذاشته اند. رشید گفت: «همین طور است .» حاکم از من پرسید: «تو برای چه حاضرشدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟» - من تمایلی به این کار نداشتم. پدربزرگم گفت: «اگر به دارالحکومه نروی، ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند .» قنواء گفت: «مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستيم هاشم را برای تعمیر و جرم گیری جواهرات و زینت آلات به دارالحکومه بفرستد . » ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - راستش را بگو! برای چه این کار را کردی؟ - شنیده بودم که وزیر می خواهد مرا برای رشید خواستگاری کند. می دانستم رشيد و امينه به هم علاقه دارند. نتیجه گرفتم که این ازدواج، مصلحتی است و عشق در میان نخواهد بود‌ . برای همین ، نقشه کشیدم هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم با هم ازدواج کنیم . - به جای این کارها بهتر بود با من صحبت میکردی. - صحبت با شما فایده ای هم دارد؟! - مواظب حرف زدنت باش، دختر گستاخ! - اگر حرف زدن با شما بی فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بی گناه است رها کنند. او تا کشته شدن فاصله ای ندارد. - خیلی جسور شده ای! من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام. ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاه چال چیست؟ - این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان، از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان، خبری از آنها به دست آورد. خانواده صفوان نمی دانستند که او و پسرش زنده اند یا نه. هاشم از من خواست تا سری به سیاه چال بزنیم. پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتيم. بعد با دیدن حماد، پسر صفوان، دلم به رحم آمد و دستور دادم آن ها را به زندان عادی منتقل کنند. در این انتقال، هاشم هیچ نقشی نداشت. گفتم: «و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاه چال برگردانند. نمیدانم کسی که در زندان است، چگونه می تواند درچنین توطئه ای نقش داشته باشد !» حاکم اخم کرد و به من گفت: «به خاطر آوردن قوها، توو همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم.» نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم: «خواهش میکنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا حالا زیر ضربه های چماق و تازیانه و به خاطر خون ریزی، زنده مانده باشد .» حاکم با بی حوصلگی گفت: «از بردباری ام سوء استفاده نکن! این یکی را نمی توانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم، دیگر ابهت و صلابتی برایم نمی ماند .» همسر حاکم گفت: «مردم، ابوراجح را دوست دارند. مرد پرهیزکاری است. دیر یا زود مردم خواهند فهمید که بی گناه بوده. آن وقت هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله می گیرند و لعن و نفرینت میکنند .» حاکم برآشفت و فریاد زد: «خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است. پرهیزکاری چنین آدمی به سکه ای هم نمی ارزد!» همسر حاکم گفت: «تو هرگز نمی توانی شیعیان حله را نابود کنی؛ پس بهتر است با آنها مدارا کنی. می ترسم عاقبت، شیعیان آشوبی برپا کنند و حکومت، تو را مقصر بداند .» - به خدا قسم، همه شان را از دم تیغ میگذرانم. - گوش کن، مرجان! ابوراجح در هر صورت خواهد مرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر. من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم . باور کن اگر او را رها نکنی ، دیگر با تو زندگی نخواهم کرد . حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: «امان از شما زنها ! در خلوت سرای خودم، راحت و آرام ندارم. چرا دخترت خودش را مسموم کند و یا تو ترکم کنی؟ من این کار را می کنم تا از دست تان خلاص شوم. بسیار خوب، آن مردک نکبت و زشت را بخشیدم. امیدوارم تا حالا هلاك شده باشد! رشید! تو برو و بخشیده شدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان. حالا بروید و راحتم بگذارید!» همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم. وزير کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار میکشید. با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند، ولی رشید از‌ کنارش گذشت و گفت: «فعلا وقتی برای صحبت نیست.» هرسه از وزیر گذشتیم و او را که سردرگم مانده بود، تنها گذاشتیم. پایین پله ها، قنواء گفت: «با اسب می رویم تا زودتر برسیم.» از این که موفق شده بودم، بی اختیار به سجده رفتم و خدا را شکر کردم. رشید بازویم را گرفت و گفت: «بلند شو! باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد!» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}