#خاطرات_شهدا
یادواره شهدا تمام شده بود
پسرک فلافل فروش نگاهش به یک کلاه آهنی دوران دفاع مقدس بود.
همسفرشهداسیدعلیرضامصطفوی گفت: اگه دوست داری بذار رو سرت
همین کار رو هم کرد
و گفت: به من مياد؟
سيد لبخندی زد و گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند.
همه خنديديم.
اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت.
اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا
#خدا_جبران_کنندس
تازه میخواست #ازدواج کنه
به #شوخی بهش گفتم:
خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی
ان شاالله بچه دار بشی بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا،
یه نگاه کرد این سری هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که دوباره کلی رفتم تو #فکر
گفت داداش جان: #خدا_جبران_کنندس
گفتم یعنی چی؟
گفت فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم #دوقولو بده
داداش جان اگه #نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس
وقتی خدا بهش دوقولو عنایت کرد فهمیدم چی گفت...
#شهید_محمد_پورهنگ
@azkarkhetasham
#خاطرات_شهدا
بعد از اتمام جلسہ گفت:
امروز همہ جلسہ اداری نبود
حرف شخصی هم زدیم
هزینہ جلسہ رو بذار بہ حساب من
و فاڪتورش رو بیار برام...
#سردارشهید_علی_صیادشیرازی
#مسئولینبـےادعا
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا
کوله بار او همیشه یک ساک با لباس های خاکی بود. اما آخرین بار رفتن مهدی با همه رفتن ها فرق داشت. این را می شد به راحتی از حالات شهید خواند.
روزهای آخر مهدی با روزهای دیگرش تفاوت بسیار داشت یکبار من را صدا کرد و گفت مادر یک سوال می پرسم صادقانه جواب بده. پرسید اگر زمان امام حسین(ع) بود و من می خواستم بروم شما چه می گفتید گفتم یقینا صدتای تو فدای امام حسین(ع).
گفت مادر الان هم آن زمان است و هیچ فرقی نمی کند اگر ما نرویم گویی دوباره دست حرامی ها به حضرت زینب(س) رسیده است و او را به اسارت برده اند اگر امروز نرویم بر خلاف دستور رسول خدا(ص) عمل کردیم که فرمودند اگر صدای مظلومی را آن سوی عالم شنیدی و نروی کافری. با این حرف ها اجازه رفتنش را از ته دل دادم.
قبل از رفتن از پدر و مادر تنها یک چیز می خواست و آن اینکه بعد از خبر شهادتش آبرو داری کنند و نگویند ای کاش ... به پدر مادر گفت که با اختیار خود می رود و هیچ اجباری در رفتن نیست.
از مال دنیـــا چیزی نداشت جز یک موتور که آن را در ایام فاطمیه از وی دزدیدند. وی وقتی خبر دزدیده شدن موتورش را به مادر داد گفت" درویش بودیم و درویش تر شدیم"...
مهدی در ۳۱ سالگی و یک روز مانده به ماه مبارک کوله بار به سمت سوریه می بندد اما هنوز نام کسی به نام همسر در شناسنامه اش نقش نبسته بود. ما برای وی دخترشهیدی را پیدا کرده بودیم که از هر لحاظ مناسب بود اما مهدی می گفت "نه دست بردارید. آن بنده خدا چه گناهی کرده که هم فرزند شهید و هم همسرشهید باشد"
به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_عزیزی
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۶۱/۷/۱ تهران
شهادت : ۱۳۹۲/۵/۱۱ سوریه
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا
وقتی وزوایی گفت «علی و پیچک شهید می شن» تصمیم گرفتیم نگذاریم آن ها در این عملیات جلو بروند. حرف وزوایی، برای ما حجت شده بود. تا آن موقع، پیش بینی های او درباره ی شهادت بچه ها به واقعیت پیوسته بود.
آخرین باری که علی را دیدم، با پیچک همراه شده بود تا برای عملیات حرکت کند. برای خداحافظی بوسیدمش و در گوشش دعا خواندم. «الله حافظاً یا ارحم الرحمین» علی کلامم را قطع کرد و گفت : چه کار می کنی؟ این به جای اینه که دعا کنی شهید بشم؟! برای بار دوم و سوم هم که دعا خواندم، دعا را قطع کرد و گفت: دعا کن شهید بشم.
بادوستان گرداگردش را گرفتیم. از هر چیزی که فکر می کردیم ممکن است مانع جلو رفتنشان شود گفتیم و نتیجه گرفتیم که افراد ورزیده و مجربی مانند او، نباید به راحتی از دست بروند.
آن موقع هنوز قراردگاه تاکتیکی به وجود نیامده بود. اما حرف هایمان بی اثر بود. علی اسلحه اش را روی دوشش انداخت و با سرعت رفت. از وقتی که دست راستش قطع شده بود، اسلحه اش عوض شد.
به جای ژ-3 که همه بچه ها دستشان می گرفتند، او اسلحه ی MP40 1 حمل می کرد. اسلحه ی نسبتاً راحتی بود. بندش را می انداخت گردنش و می توانست با آن به صورت رگبار، تیراندازی کند. بعدها این اسلحه را هم کنار گذاشت و تنها به در دست گرفتن چوب اکتفا کرد.
زمان زیادی نگذشت که خبر رسید علی و پیچک در منطقه ی برآفتاب 2 مورد هدف دشمن قرار گرفته اند. یک تک تیرانداز با تیر کلاشینکف پیچک را زد که او در جا شهید شد. علی هم به فاصله ی چند ثانیه از شهادت پیچک، هدف تیر مستقیم تانک قرار گرفت و دست کم سیصد ترکش به بدنش اصابت کرد.
او از ناحیه سر، صورت،سینه، ریه، پا و دست به شدت مجروح شد. دست مصنوعی اش هم کاملاً سوراخ سوراخ شده بود.
علی خودش تعریف می کرد: با خودم گفتم حتماً این جا آخر خطه رو به قبله دراز کشیدم و منتظر ماندم. بعد فکر کردم یک لبخندی بزنم تا بعداً کسی آمد دید، بگه این شهید چه تبسم قشنگی هم داشته. حدود نیم ساعت، سه ربع به همان حال بودم. دیدم نه، خبری نیست.
به خودم گفتم بلند شو بابا لیاقت نداری. تا بلند شدم، دیدم با هر نفسی که می کشم، هوا همراه باخون از دهنم بیرون میزنه. چفیه را باز کردم و بستم دور دهانم و یواش یواش راه افتادم به طرف پایین.
علی با همان حال توانسته بود چهار ساعت پای پیاده از کوه پایین بیاید. بالاخره یک نفر بر ارتشی که از آنجا می گذشته، او را می بیند، سوارش می کند و به سرپل ذهاب ، پادگان ابوذر می رساند.
علی به بیمارستان پادگان می رود. همان دکتری که چند ماه پیش دستش را عمل کرده بود، او را معاینه می کند. دکتر با دیدن علی، او را به خاطر می اورد و می گوید: باز هم که تو هستی؟
علی جواب می دهد: بله، اون دفعه که اومدم پیش شما خوب عمل کردید، ما هم مشتری شدیم. دو روز در این بیمارستان بستری بود. بعد به بیمارستانی در تبریز فرستاده شد. از تبریز هم به بیمارستانی در تهران منتقل شد. بعد از بهبودی نسبی اش مجدداً به مرکز ارتوپدی مراجعه کردیم و دست مصنوعی دیگری برایش سفارش دادیم.
📎فرماندهٔ تیپ ۱۰ سیـدالـشهـدا
#شهید_علیرضا_موحددانش
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۷/۶/۲۷ تهران
شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۳ حاج عمران ، عملیات والفجر۲
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا
اولين دفعه كه ميخواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. ميگفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود.
مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند ميگذشت و بايد خودم سريع به كارهايم ميرساندم.
بالاخره جريان را به خانمم گفتم: تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعيت به كي ميسپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر ميبرد؟ گفتم: به خدا ميسپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست.
قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست ميدهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند.
ميگفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانوادهام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم: جريان چيست؟ خانمم جريان را اينگونه تعريف ميكردند، ميگفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست. من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و نهايتاً پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست.
بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و نهايتاً داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال ميگذرد و من در جبههها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است.
فرمـاندهٔ تیـپ هـجدهـم جـوادالائـمه
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۲۱/۶/۳ تربت حیدریه
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ شرق دجله ، عملیات بدر
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#کلام_شهید «من مانند کسی هستم که سوار تاکسی شده و به مقصد می رسم ولی پولی ندارم، از خدا خجالت می کش
#خاطرات_شهدا
کارهای اعزامش جور نمی شد، احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود، یکبار گفت: دیگر به هیچ کس برای رفتن به سوریه رو نمی زنم.
آن روز وقتی به حرم حضرت رضا (ع) وارد شدیم حال عجیبی داشت. چشم هایش برق خاصی داشت. وارد صحن که شدیم رو به حرم سلام داد، تا پنجره فولاد گریه کنان با حالت تند راه می رفت، خودش را چسباند به پنجره فولاد، از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت: ببین آقا دیگه سرگردون شدم، برای دفاع از حرم آواره ی شهرها شدم، رسوا شدم، تو مزار شهدا انگشت نما شدم.
طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم، دلم خیلی برایش سوخت، یک زیارت نامه از طرف خودم برایش خواندم. آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است.
🔹نشسته بود رو به روی پنجره فولاد، نزدیکش شدم بهم لبخند زد، تعجب کردم، گفت: حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر اعزام می شوم، شک نکن. محکم شده بود. گفت: امام رضا (ع) پارتی ام شد. درست ماه بعد اعزام شد همانطور که امام رضا (ع) بهش گفته بود.
به روایت همرزم شهید
#شهید_حسین_محرابی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۵۶/۶/۳۰ نیشابور
شهادت : ۱۳۹۵/۹/۱۰ حلب
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#رسم_خوبان خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد
#خاطرات_شهدا
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
📎فرمانده لشگر ۱۷ علیابن ابیطالب
#شهید_مهدی_زینالدین
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۸/۷/۱۸ تهران
شهادت : ۱۳۶۳/۸/۲۷ سردشت
@azkarkhetasham
#خاطرات_شهدا
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد ؛
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم ؛
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...
نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا
مدافع حرم
#شهیدمحمودرضا_بیضایی
« اللهم عجل لولیک الفرج »
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا ✨
وقتی از سفرِ کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(علیه السلام) خواستی؟ مجید گفته بود:یک نگاه به گنبد حضرت ابالفضل(علیه السلام) کردم و یک نگاه به گنبد امام حسین(علیه السلام) و گفتم آدمم کنید...
سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سروقت میخواند و حتی نماز صبحش را هم اول وقت میخواند.خودش همیشه میگفت نمیدانم چه اتفاقی برای من افتاده که اینطور عوض شده ام و دوست دارم دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه ی لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم...» بود.
#خواهرشهید
#شهید_مجید_قربانخانی
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا
ازهمان کودکی در مکتب امام حسین (ع) شاگردی کرده بود. آقا هادی خیلی با محرم و صفر مأنوس بودند. محـرم که می آمد حال خاصی داشتند دیگر آقاهادی را کمتر می دیدم، چون مشغول هیئت بودند.
می دیدم که چقدر عاشقانه کار می کنند هم شور حسینی داشتند و هم شعور حسینی، آخر هم در محرم شهید شدندمی گفتند: خیلی دوست دارم یک گوساله موقع تاسوعا و عاشورا برای آقا قربانی کنم و با آن طعام درست کنم برای عزادارای امام حسین (ع) ...
می گفتم: با یک نفر شریکی بخرید. می گفتند: نه فاطمه جان می خواهم تنهایی قربانی را بدهم. عشقش را که به مکتب امام حسین(ع) می دیدم من هم سر شوق می آمدم که کاری کنم.
موقع خواستگاری ایشان سرباز بودند. بعد از عقد از شغل پاسداری و علاقه شان به این شغل گفتند و جبهه سوریه؛ یک ماه گذشته بود که به او گفتم: آقا هادی! ممکنه شغلت ان را عوض کنیدایشان هم بدون تعارف گفتند: نه! من به این شغل علاقه دارم.
هروقت پلاک شان را به گردن می انداختند و میگفتند” من حتماً شهیدمی شوم” من می ترسیدم واضطراب داشتم که نکند ایشان را از دست بدهم ولی ایشان با احساس و با منطق من رو مجاب کردند.
می گفتند: من نیت کرده ام که نگذارم حرم حضرت زینب(س) به دست داعشی ها بیافتد. من هم وقتی فهمیدم به خاطر حضرت زینب(س) می روند راضی شدم اما به زبان نیاوردم.
مهربانی آقا هادی و علاقه ای که بین مان بود، ما همدیگر را درک می کردیم. خیلی مسئولیت پذیر بود، تمام تلاشش را می کرد که باری را از روی دوش خانواده اش بردارد.
زندگی شهدا را الگوی زندگی خودشان قرار می دادند. شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی، مربی آقا هادی بودند، خیلی از ایشان تعریف می کردند، همیشه می گفتند: « ما باید انتقام شهید بیضایی را از این تکفیری ها بگیریم.»
قاب عکس این شهید را به دیوار خانه زده بودند و از مادر قول گرفته بودند که عکس را هیچ وقت بر ندارند. شهدای مدافع حرم را که به کشور می آوردند حالشان عوض می شد، خیلی تحت تأثیر قرار می گرفتند.
آخرین بار که در شهرمان شهید آوردند رو کردند به من و گفتند: «فاطمه جان! شهید بعدی إن شاءالله خودمم.» همان موقع فهیمدم که ایشان را از دست می دهم. همان هم شد و شهید بعدی آقا هادی شجاع بود.
شادی روح پرفتوح شهید صلوات
به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_هادی_شجاع
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۶۸/۸/۲۳ تهران
شهادت : ۱۳۹۴/۷/۲۸ سوریه
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا
دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) بودیم.
دفعه آخر که برای #خداحافظی رفتیم حرم،
وقتی برمیگشتیم،
گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز
گفتم:چرا
گفت:《چون همیشه #موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) من را #دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) نوکری کنم.
ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلاماللهعلیها).》
من هم خندیدیم و گفتم:
"خب چه فرقی کرد"
گفت:
《اینها دریای کرم هستند
چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.
#شهید_مصطفی_نبی_لو
#همسرشهید
@azkarkhetasham