eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
647 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
+___((♥️))___+ 💓 سرِ سفره ی عقد آروم درِ گوشم گفت: میدونی من فَردا شَهید میشَم؟ خندیدم و گفتم..از کجا میدونی؟نکنه علمِ غِیب داری! گفت: آره..دیشب مادرم حضرتِ زهرا(س) رو تو خواب دیدم.. ازدواجمونو بهم تبریک گفت.. بعدشم وَعده ی شَهادتمو داد... بُغض کردمُ گفتم: پس من چی؟ میخوای همین اولِ کاری منُ تنها بزاری بری؟؟ نبود شرطِ وَفا بِری و منو نَبری! توکه میدونی فردا میخوای شَهید بشی..چرا نشستی پایِ سفره عقد... چرا خواستی منو به عقدِ خودت دربیاری!؟ دستمو گرفت..خندیدُ گفت: اخه شنیدم شَهید میتونه بستگانشو شفاعت کنه! میخوام که اون ۲نیا جزوِ شفاعت شده هام باشی... میخوام مجلسِ عروسیِ واقعی رو اونجا برات بگیرم :) (مدافع حرم)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی صدای لا اله الا الله که بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گالب و حلوا، صدای عبدالباسط که اذالشمس ُکورت را تکرا می کرد: "این بوی الرحمن ِّ را است؟" آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت می کردند. آیه در کنار مردشَ نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید: _میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم! ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است: _من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم! _شرمنده، مزاحمت شدم! _دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟ کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد: _میشه منم باهاشون برم قم؟ صدرا: آره، منم دارم میام. نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهره ی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهره اش ندوخته بود. لحظه ای از گوشهدی ذهنش گذشت یعنی میشه تو هم مثل سیدمهدی مَرد باشی؟ تو هم مَرد هستی صدرا زند؟" صدرا وسط افکار رها آمد: _چرا تعجب کردی؟ حاج علی مَرد خوبیه! آیه خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه گاه سخته؛ اول پدرم، حالا هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش! رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا جمعه بود، یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود: از شام بال، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند... جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلب ها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت. صدای ضجه های زنی میآمد... فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف مردش را به خاک سپرده بودند. حالا پسرش را، پاره ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصله ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟ تمام طول راه را با آیه سخت راه میرفت. مردش بود. دلش سبک شده بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!" رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود: _توئم اومدی؟ _تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم. آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست. "نگاه کن مَرد من! ببین هنوز مردم خوبی کردن را بلدند! ببین مَردم هنوز دل به دل هم می دهند و دل میسوزانند!" به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از سرازیری اش میگفتند و حشت ُمرده! آیه به وحشت افتاد! "خدایا... َمردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده! خدایا درد دارد این دانسته ها از قبر... ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی نماز میت را خواندند. هرکس میشنید شهید آورده اند، سراسیمه خود را میرساند. میآمد تا ادای دین کند! میآمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را! وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند. زمزمه میکرد "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا حسین!" سرازیری قبر بود و رنگ پریده ی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزده ی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفته بود و آیه ای که زیر لب تلقین میخواند برای مردش... عشقش فرق داشت یا مرگش؟! حاج علی خودش نماز خواند بر جنازه ی دامادش. خودش درون قبر رفت و هم نفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، َلَحد گذاشت و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند. آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد: _این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟ آیه نگاهی به عکس انداخت: _این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپ تر میشی! سید مهدی خندید: _یعنی اجازه دادی شهید بشم؟ آیه اخم کرد: _نخیرم! بعد از صد و بیست ساِل من، خواستی شهید شو! و پشت چشمی نازک کرد. آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..." ارمیا چشم میچرخاند. یوسف: دنبال کی میگردی؟ _دنبال حاج علی! مسیح: همین شیخ روبه روته دیگه! نشناختیش؟ ارمیا متعجب به چهره شیخِ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس روحانیت؟ _یعنی آخونده؟! یوسف: منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد اونم پوشید. به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود. زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید: _خاک ُمرده سرده، داغ رو سرد می کنه آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟ رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد. سایه زیر گوش آیه گفت: _پاشو بریم، همه رفتن! _من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش! _تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین! _نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش مهدی ام خوبم. نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد: _آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم. _من میمونم، شما برید! حاج علی کنارش نشست: _پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد: _صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه این همه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم! رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند: _چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟ رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت: _آیه نمیاد! _آخه چرا؟ معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟ _میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه، ُمرده می تونه جواب بده و راحت از این مرحله ی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه! صدرا به برادرش فکر کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد! معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه آسیب وارد میشود از اینهمه غم! حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید: _تو هم مثل آیه خانمی؟ رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید: _متوجه نشدم! _من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سرخاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟ رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا: _مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوباره هست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه! صدرا به میان حرفش دوید: _نه از اون گریه هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشسته ی آیه خانم! از اونا رو میگم! رها نگاهش را دزدید: _شما که رویا خانم رو دارید! _رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیه ش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد! نگاه رها رنگ غم گرفت: _به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! ُاینجا بوی مرگ مردن می ده! آدمایی که از ترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ وحشتزده شون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه. _ُمردم، نه! وقتی ُمردم برام گریه کن! تنها کسی که می تونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی! _چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟ _چون قلب مهربونی داری، با وجود بدی های خانواده ی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی... سایه به آنها نزدیک شد: _سلام. صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوسِت خواهرشده اش: _جانم سایه جان؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین! رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند. "چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟" _منم باهات میام... رو به صدرا آرام گفت: _با اجازه! _صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید! دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند. نگاهش به ارمیا افتاد: _تو هنوز نرفتی؟ _حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم. _اون گفت یا تو گفتی؟ _میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم. از ُمردن خیلی میترسم، نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون! ارمیا خیره ی نماز خواندن آیه بود... آیه ای که دیگر جان در بدن نداشت... آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله ای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دسته ی مهمان ها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد... برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینی اش پیچید، معده اش پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شد میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معده ی ضعیف شده ی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود. آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غم هایش را... عق زد دردهایشَ را... عق زد نبودن مردش را.. عق زد بوی مرگ پیچیده شده در جانش را... رها در میزد. صدایش میزد: _آیه؟ آیه جان... باز کن درو! یادش آمد... سید مهدی: آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو... درو باز کن! آیه لبخند زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطراب های سیدمهدی را کم کرد. _بدبخت شدیم، تهوع هام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟! سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش: _مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی... آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حالا؟ نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی! صدای رها آمد: _آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه! رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبست های زندگی ات. شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهان میگذاشت. شام را که خوردند، رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش بیرون آمد. فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود. این همان لحظه ای بود که از آن میترسید. _بچه چطوره آیه؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
‹📕📌› • تـآڪۍ‌‌دلِ‌مَـن‌ چشـم‌بِھ‌دَر‌دآشتِـہ‌بـآشَـد؟ ا‌؎ڪآش‌ڪسۍ‌اَز‌تو‌ خَبـر‌دآشتِـہ‌بـآشَـدˇˇ🥀 › • • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش زودتر مرده بودم ... 🎙 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌درون قبر ها چه خبره؟؟❌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷 پنجشنبه ۶ دی ۱۳۹۷ ،در جلسه ای فرهنگی در شهرستان میانه، یکی به من گفت: «چشم و ابرو و قد و بالای محمودرضا را ول کن! بگو امروز ما چکار باید بکنیم که جای محمودرضا را پر کنیم؟!» انقدر از این پرسش و نحوه سؤال کردن این برادر خوشم آمد که یکساعت برای جلسه حرف زدم. 🌷بعد از پنج سال اولین بار بود که احساس کردم کسی مشتری واقعی محمودرضاست. ▪️اگر سوء تفاهم ایجاد نمیکند، باید بگویم از دیدن شهید بازی‌ ها بخصوص در شبکه های اجتماعی آزرده ام و دیدن پیروان حقیقی شهدا خوشحالم میکند... روایت برادر شهید
°•°•[🕌🔅]°•°• یڪ‌خیـآبآن‌ڪردھ‌مجنـونم تومیدآنی‌ڪجـآست....؟! آن‌خیـآبـآن‌ڪو؎جـآنـآن‌قطعھ‌ا؎ ازڪربلآست. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 چشمانم که باز می شود، علی را میبینم. دستی به چشمانم میکشم و صاف سرجای مینشینم. من_بله؟ سید_خانم شریفی ریحانه کجاست؟ کمی به مغزم فشار می‌آورم... من- الان میرم دنبالش. بلند می شوم و بعد درست کردن چادرم، راهی شدم. ریحانه کنار ضریح نشسته بود و آرام اشک می ریخت. دست هایم که روی شانه اش نشست، اشکهایش را پاک کرد و بلند شد. باهم به هتل برگشتیم، لباس عوض کردم، روی تخت دراز کشیدم، تا صبح بیدار بودم و ذهن سرکشم، درگیر چیزی بود که نباید می بود. تا صبح صدای علی در گوشم می پیچید و آن نگاه تیره اش جلوی چشمم نقش می بست. ریحانه که بیدار شد، من هم بلند شدم. سردرد عجیبی داشتم...! دستم را به دیوار گرفتم و ایستادم. زیپ کوچک کیفم را باز کردم و قرص مسکن برداشتم و بدون آب خوردم. ریحانه که از دستشویی بیرون آمد، با دیدن سرو وضعم نگران جلو آمد و با اسرارش روی تخت دراز کشیدم. برایم صبحانه سفارش داد و تا آخرش را به زور در حلقومم فرو کرد...! قرار بود با کاروان بروند بازار و من حتی توان ایستادن هم نداشتم چه برسد به دور دور در بازار... هر چقدر ریحانه و نیلوفر و زهرا اصرار کردند که نمیروند و کنار من میمانند قبول نکردم و قرار شد دو ساعتی را تنها بمانم. چند دقیقه بیشتر از رفتنشان نمیگذشت که صدای در اتاق بلند شد. از جایم بلند شدم و خودم را به در رساندم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 دستم که روی شقیقه دردناکم نشست صدای یا الله گفتن شنیدن. سید_یاالله... خانم شریفی؟ سید اینجا چه کار داشت؟! چادر مشکی ریحان را که روی مبل بود را از چنگ زدم روی سرم کشیدمش. در را باز کردنم و تره ای از موهای بیرون مانده از چادرم را داخل فرستادم. سید_ سلام. نگاهم را به کفش های قهوه ایش دوختم و آرام سلام دادم. من_ سلام شلوار کرم پوشیده بود. سید_ خانم شریفی ریحانه گفت نمیاین. اینطوری که نمیشه، ما مسئولیت داریم. نگاهم را از بلوزش بالاتر نکشیدم. دلم باز هم فکر و خیال های بیهوده ای که با دیدن نگاهش توی سرم میریختند را نمیخواست. بلوز استین بلند قهوه ای که روی یقه اش سه تا دکمه از جنس خود پارچه داشت. من_ اقای طباطبایی من اصلا حالم خوب نیست. سرم درد میکنه. اگه بیام ممکنه توی بازار حالم بد بشه و... سید_ سرما خوردید؟ من_ نه فقط سر درد شدید دارم. همین . قول میدم از هتل بیرون نرم. تو اتاقم میمونم تا برگردین. سید_ باشه. با اجازه. در را بستم و به ان تکیه دادم. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ گیج شده بودم... با صدای دوباره زنگ، به خودم امدم. از چشمی نگاه کردم، ریحانه بود. چادرم را از سر کشیدم و در را باز کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من _اینجا چیکار می کنی ریحان؟ نایلون سفیدی را به سمتم گرفت. ریحانه_ داداش علی رفت برات مسکن گرفت ولی روش نشد برات بیاره. دستم روی قلبم متوقف شد. باز هم نفسم بند رفت... سید داشت چه میکرد؟! روی این هیزم خشک و آتش کوچک،؟! کیسه را چنگ زدم و با باتشکری کوتاه در را بستم. روی تخت نشستم و داروها را روی کنار تختی گذاشتم. موهایم را چنگ زدم و شقیقه هایم را فشردم. مگر سید که بود که اینگونه ذهنم درگیرش شده بود؟ لحظه‌ای چهره‌اش جلوی صورتم نقش بست و آن صدای بم و خاص مردانه... " رهایی تون از پیله مبارک..." لبخند پر رنگی که از یادآوری آن خاطره کوتاه روی لبم نقش بسته بود را پاک کردم. " بهش فکر نکن بهار! اگر هم بیاد یه درصد این حس کوچک دوطرفه باشه امکان نداره خانوادت با سید موافقت کنم! ولی خوب... من واسه چادر جلوشون وایسادم! ولی... ولی شاید اگر یکم سرسخت باشم بابا راضی بشه...بهار! به صید فکر نکن..." ************ من_ علیییییی...بخدا دست بزنی به ته ریشتا، شب رات نمیدم خونه! سرش را از لای در داخل انداخت و گفت: علی _ ای بابا! خب یه ماه دیگه محرمه! باید ریش بزارم دیگه! من_ علی تو ریشت یک هفته ای میرسه تا شکمت! دست نمیزنی به ته ریشت! صدای خنده اش فضای اتاق را پر میکند و از صدای خنده اش، لب من هم به لبخند باز میشود. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
حدیث_کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠حدیث کسا 🌱 ✨💓 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----] وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ... سلامـ به صُبح و به همه‌ی پـرنده‌ هـایی که وقت آمدنش تسبیح می‌کنند .. ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✍از امـام صادق علیه السلام پرسیدند: یوم الحسره ، کدام روز است که خدا می فرمایـد بـترسان ایشـان را از روز حسرت. حضرت جواب دادنـد آن روز قیامـت است کـه حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردنـد که چـرا بیشتر نیکی نکردند سوال کردند آیا کسی هست که در آن روز حسـرت نداشتـه باشـد؟ آقا امـام صادق علیه السلام فرمود آری ، کسی که در ایـن دنیا مدام بر رسـول خدا وآل او صلوات فرستاده باشد 📚وسائل الشیعه، جلد ۷ ، ص ۱۹۸ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱مشکلی برات پیش اومد بگو یابن الحسن...🤍❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _خوبه حاج خانم. فخرالسادات آه کشید: _بچهت بی پدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار بره! گفته بودم این روز میرسه! همه تعجب کرده بودند از این حرف ها. "چه میگویی زن؟ حواست هست که این بی پناه چه سختی هایی کشیده است؟" حاج علی مداخله کرد: _این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟ فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه اجازه ی رفتن بهش نمیداد، اونم نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیر خروارها خاکه... این انتخاب آیه بود نه مَهدی من! آیه ی این روزها ضعیف شده بود. آیه ی امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده بود. آیه ی امروز شکسته بود... آیه ی امروز از مرز پوچی بود چه مخواهید از جان بی جان شده ی این زن؟ فخر السادات: بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازه ش بیاد هرگز نمیبخشمت! سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند. رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند. فخرالسادات: روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانواده ی ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه! رنگ آیه رفت... رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا سر به زیر انداخت. سیدمحمد رنگ به رنگ شد: _این حرفا چیه میزنی هنز از چند ساعت از دفن مهدی نگذشته! الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم! فخرالسادات رو برگرداند: _گفتنی ها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از به دنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." الاقل عموش براش پدری کنه! محمد به اعتراض مادر را صدا زد: _مادر؟! و از جا برخاست و خانه را ترک کرد. فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت: _حرفامو شنیدی؟ آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه... _شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامه ی شوهرم باز نشده! هنوز براش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوز عزاداریام تموم نشده حرف از عقد شدنم با مردی زنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه! فخرالسادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانواده ی ما خبر داشتی! _پس چرا شما بعد از مَرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟ _من دوتا پسر بزرگ داشتم! _اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟ ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب! حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید! فخرالسادات: من حرفمو زدم! نبایدناپدری سر نوه ی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی! بچهِ من پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه آیه: دختر نه! صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی زنداداش شب میرید خونه ی پدرتون؟ زنداداش را گفت تا دهان ببندد! آیه برایش حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت... در راه خانه ی حاج علی بودند. ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه در صندلی عقب جای گرفته بود. رها با مَردش همسفر شده بود... صدرا: روز سختی داشتی! _برای همه سخت بود، به خصوص آیه! _خیلی مقاومه! _کمرش خم شده! _دیدم نشسته نماز خوند. _کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود! _تو خوبی؟ _من خوبم آقا! _چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم. _من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم! صدرا کلافه شد: _بسه رها! همه ش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول کردم که تو زنعموم نشی. _من از شما ممنونم. تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند... صدرا تماس را برقرار کرد و صدای رویا درون ماشین پخش شد: _هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی؟ _جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم! ُ _مامانت گفت با اون دختره رفتی قم! دختره ی ُامل تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟ صدای گریه ی رویا آمد. هق هق میکرد. _گریه نکن دیگه! همسر دوست رها... رویا با جیغ حرفش را قطع کرد: _اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری! _باشه... باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده، من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به خاطر اون اومد! _ باید منم میبردی! _تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی! رویا: داری برمیگردی؟ دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم! مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خرد میشد! صدرا متوجه اشک های رها شد. چندبار برای به دست آوردن دل رویا، قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحه ی دوم شناسنامه اش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از قلبش درد گرفت... همانجایی که گاهی وجدانش جولان میداد! تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست: _چی شده که تو باز به من زنگ زدی؟ _مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافه ام کرده، میخواد با اون دختره حرف بزنه! تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند: _منظورت رها خانومه دیگه؟ امیر: آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟ _داشته هم باشه به تو ربطی نداره، گوشی رو بده دست احسان! امیر: حالا انگار چی هست! گوشی دستت... احسان: سلام عمو ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه ها! احسان: رهایی گفته هر کسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟ _با رها چیکار داری؟ _عمو گیر نده دیگه! _این رو دیگه از رها یاد نگرفتی! _نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟ صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند: _سلام احسان جونم، خوبی آقا؟ احسان کودکانه خندید: _سالم رهایی، کجایی؟ اومدم خونه تون نبودی، رفتین ماه عسل؟ صدرا قهقهه زد: _احسان؟! رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود. _خب بابا میگه! رها: نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم! احسان: حال منم بده! رها: چرا عزیزم؟ احسان با بغض گفت: _دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم. رها عصبانی شد. کدام مادری در حق ُدردانه فرزندش این کار را میکند؟ احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد برای کودکی که مادری میخواست. صدرا گوش سپرده بود به مادرانه های زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود، رویا هرگز بچه نمیخواست؛ شرط کرده بود که هرگز بچه دار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این لذت محروم کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج کند. لحظه ای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. پدر نشدن محال بود... آن هم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند! صدرا: از احسان برام بگو. رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم بُرد _پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش. رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود. رها ادامه داد: _اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف... چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن! نفس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید. رها با شنیدن نام احسان، یاد نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل خیانت نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که همه اش را شنیده بود؟ صدرا: رها... من منظورم نامزدته! این بار رها رخ بست: _خب چی بگم؟ صدرا: دیگه ندیدیش؟ _برای سه ماه رفته بود عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم. صدرا: به هم تلفن نمیزنید؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی رها: نه؛ محرم نبودیم که... ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث شکستن یه حریم هایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس آلوده بشه! صدرا: دوستش داری؟ رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید: _دوستش داری؟ رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونه ی شما! مقابل در خانه حاج علی پارک کردند. رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند. خانه ی حاج علی ساده و کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود. حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها. صدرا از رها پرسید: _این خونه شونه؟ رها لبخند زد: _قبلا تو همون کوچه ای که خونه مادر سید مهدی بود، خونه داشتن. مادر آیه که فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و باقی پولشو داد تا سید مهدی بتونه یه خونه ی مناسب نزدیک محل کارش اجازه کنه. صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد. رها هم به کمک حاج علی رفته بود. صدرا رو به ارمیا گفت: _حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد. ارمیا: منظورت چیه؟ صدرا: نمیدونم، حس کردم نگاهت بی منظور نیست. ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ سید مهدی همه آرزوهای منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون. حس کنم خانواده داشتن چه حسی داره؛ من لیاقت شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم برام زیادیه صدرا: پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره؟ ارمیا: تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی؟ صدرا: مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایه های اتفاقی که برای آیه خانم قراره بیفته! ارمیا: نکنه زنداداشت بود؟ صدرا: نه؛ گفتم شبیه، در اجباری بودن. میدونی برادرم ُمرده؟ ارمیا: آره، صبح گفتی! صدرا سرگذشتش را تعریف کرد: _رها از جنس من نیست؛ شبیه آیه خانومه... من و تو خیلی شبیه هم هستیم، نمیدونم خدا چه بازیای برامون راه انداخته، برای منی که قراره یک سال دیگه با دختری که عاشقشم ازدواج کنم؛ رهایی که میخوام قبل از ازدواجم تو دنیای سختی ها رهاش کنم! تویی که نگاهت پر از حسرته، آیه ای که مونده با یه بچه ی بی پدر، بچه ای که شاید عموشو پدر صدا کنه؛ شاید آیه خانم قوی تر از رها باشه و زیر بار ازدواج با برادر شوهرش نره، اما اخرش میشه تنهایی تا مرگ! ما از جنس اونا نیستیم... بهش فکر نکن! منم سعی میکنم بهش فکر نکنم. میدونم روزی که رهاش کنم پشیمون میشم و حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم میمونه! _تو که داریش، رهاش نکن! صدرا: ندارمش، گفتم که نامزد دارم؛ اون از جنس خودمه، افکارش مثل منه... لباس پوشیدنش مثل منه؛ به خاطر اون خیلی دل رها رو شکستم، رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق سید مهدی بود عاشق من نمیشه! رها حق داره عاشق بشه. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
<📻> ‹اينجاهِـزاران‌سَـربازبِجا؎ جَنگيـدَن‌تَنهـٰاحـَرف‌مـيزَننـد تـُواَمّاآنـجامُبارزِه‌ميڪُنۍ:)🖐🏻›•‌‌¦‌‌ ☁️⃟چریکی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد عالی ✍️موضوع: دیدار خانواده‌ها در برزخ امکان داره؟ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•