eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
434 دنبال‌کننده
672 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸برای زینب🇵🇸
حوالی ظهر با هر شکلی بود رساندیم خودمان را موکب شماره ۸۱۵ . قرار بود ساعت ۴ راهپیمایی پرچم داشته باشیم تا موکب ۸۳۳ نداء الاقصی. آنقدر موکب شلوغ بود همان جا زیر سایه درختان ترجیح دادیم دمی تازه کنیم و نماز ظهر و عصر بخوانیم تا به موعد مقرر راه بیفتیم برویم برای راهپیمایی پرچم. نماز ظهر را خواندیم که پسر جوان عراقی آمد سراغ‌مان. از همان‌ها که در ایران به‌شان می‌گوییم سیخ تو پریز و زیرابرو برداشته و خلاصه بی شباهت به جوان‌های مومن و انقلابی ما و اجازه خواست دخترک همراه‌مان را با خود ببرد آشپزخانه و برایش غذا بیاورد. خادم موکب بود. دخترک که به مصیبت از مادر جدا می‌شد به وعده این‌که ما همراه او خواهیم بود حاضر شد برود با پسر جوان عراقی. دیگر انواع و اقسام خدمات بود که بهمان سرریز شد. غذا سه جور، چای، آب و آن‌ها که کنارمان بودند هم بی‌نصیب نماندند و همگی به نوایی رسیدند‌. بعد آمد که بیایید لباس‌های‌تان را بشورم. از ما انکار و از او اصرار و بالاخره پیروز میدان سیدمحسن بود. کمی بعدتر بانویی را آورد و گفت این مادرم است. مادر تعریف کرد که اهل عماره است و خانه و باغش از اول ماه صفر میزبان ایرانی‌هاست ولی از ۱۵م صفر خانه را به همسرش می‌سپارد و می‌آید نجف مشایه تا خود را به کربلا برساند. و تعریف کرد فقط میهمان ایرانی می‌پذیرد چون همسرش عاشق امام خمینی است و می‌گوید دنیا و مسلمانان مديون امام خمینی هستند. سیدمحسن با همان قیافه‌ به ظاهر غیرمومن آنقدر عاشق ایران بود و ایران را می‌شناخت که باور نمی‌شد کرد در این همه هجمه سفارت شیطان در عراق علیه ایران این جوان چنین عشقی به ایران و امام داشته‌باشد. این همان جریان امتی است که امام خمینی آن را آغاز کرد و هنوز استمرار دارد‌. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
🚩 🔹"مرز به مرزهای غریب" ▫️یک مرد میان‌سال بود. یک زن میان‌سال. یک زن جوان و یک پسر بچه. حال خوشحالیشان را که دیدم مبهوتشان شدم. هی جایشان را باهم عوض می‌کردند و عکس می‌گرفتند. ژست نداشتند. ادا اطوار نداشتند. دهه شصتی عکس می‌گرفتند. ولی برق خوشحالی نابی توی چشم‌هاشان بود. من، منِ افغانی دوست، نتوانستم تاب بیاورم. رفتم پیش خانم میان‌سال. احوال‌پرسی کردم و گفتم از کدام مرز آمدید؟ گفت چزابه. "پس چرا لهجه ندارد..." _کجایی هستید؟ _"افغان" گفتم راحت از مرز رد شدید؟ می‌گفتند اتباع اذیت شدند... گفت آمدیم مهران. ۴ ساعت معطل شدیم. بعد ۴ ساعت برمان گرداندند. سوار شدیم رفتیم چزابه. آن‌جا هم نگهمان داشتند. نگذاشتند. آخر یک مامور عراقی پیر به دادمان رسید و هرطور بود ردمان کرد... اندوه مشخصی به چهره‌ام نشست و با شرمندگی گفتم ببخشید که به جبرِاین خط و مرزها انقدر اذیت می‌شوید... گفت:((نه! به خاطر این طالبان پدرسوخته هرچه سخت بگیرند بهتر. ما که سال‌هاست ساکن تهرانیم. ولی عیبی ندارد.)) گفتم :((من و همسرم عاشق شهدای فاطمیونیم. وقت دل‌گرفتگی می‌رویم بهشت معصومه(س). تفریح بچه‌ها شستن قبر شهدا و آب‌بازی روی آن هاست... شهید دارید؟)) گفت شهید ابوزینب حسینی داماد برادرش است... شهید ابوزینب؟ فرمانده فاطمیون؟ ... ذره‌ای از حالت ترحم و عطوفت من خوشش نیامد. آن‌قدر محکم و سفت جواب می‌داد انگار مهم‌ترین وظیفه‌شان شهید دادن بوده و طبیعی‌ترین حقشان معطل ماندن پشت مرز و طی کردن کیلومترها اضافه در گرما... .... با خودم می‌گویم چطور باید خجالت بکشم که از خجالت کشیدنم هم شرمنده نشوم؟ 🖊 یادداشتی از خانم ابوترابی | | ▫️@jarbaein 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بسم الله الرحمن الرحیم کارِ خودشونه😊 دوماهی بود که کف پای چپم به شدت درد گرفته بود و هرکاری می کردم از پماد زدن تا طب سوزنی و .. خوب نمی شد😩 روزها به سرعت می گذشت و ما به زمان سفر اربعینی خودمان نزدیک می شدیم. وضع پایم طوری شده بود که از در منزل تا سر خیابان که شاید ۲۰۰ متر هم نمی شد به سختی و لنگ لنگان می رفتم و ترسی در دلم نشسته بود که خدایا نکند در این سفر بارِ همراهانم شوم! چون از اولین سالی که توفیق این سفر را پیدا کردم باخودم قرار گذاشته بودم که زحمتی برای دیگران نداشته باشم حتی در مقابل اصرار همسرم برای آوردن کوله پشتی ام مقاومت می کردم.. حالا با این وضع چه میخواستم بکنم؟ خلاصه روز موعود رسید و ما راهی شدیم. بعد از یک شب استقرار در نجف و گرفتن اذن از امیرالمومنین علیه السلام پیاده روی کربلا را شروع کردیم. فقط همین را بگویم که فقط کار خودشان بود. با کمال شگفتی در طی دو روز ۳۵ کیلومتر مسیر را پیاده رفتم و خدا می داند که جز با عنایت حضرت سیدالشهدا علیه السلام این کار غیرممکن بود. شاید سعدی هم چنین تجربه ای داشته که غزل زیر را سروده است: تا خار غم عشقت آویخته در دامن کوته نظری باشد رفتن به گلستانها آن را که چنین دردی از پای دراندازد باید که فروشوید دست از همه درمان ها گر در طلبت ما را رنجی برسد شاید* گر شوق حرم باشد سهل است بیابانها شاید*یعنی: شایسته است 🖊ناهید چراغی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تضمین» عراق شلوغ شده بود، پارسال همین موقع ها که طرفدارهای مقتدا صدر دوباره فیلشان یاد هندوستان کرده بود وشلوغ بازی راه انداخته بودند.از مریضی سختی بیرون آمده بودم. مرضی که فکر می کردم طومار زندگی ام قبل از محرم پیچیده می شود چه برسد به اینکه بخواهم با آن شرایط پیاده روی هم بروم. اما قصه اربعین را که دیده اید؟! هیچ چیزش عین آدمیزاد نیست. همه چیزت جور است اما نمی شود، هیچ چیزت جور نیست و می شود.یک هفته مانده بود به اربعین،من حتی گذرنامه ام نرسیده بود. بخاطر ضعف جسمی خودم و کم سن و سالی بچه ها می ترسیدم و مردد بودم. خصوصا که یک بار توی اغتشاشات عراق وسط بین الحرمین چند تا از اوباش حمله کرده بودند بین جمعیت و این صحنه را از نزدیک دیده بودم.تردید شده بود بلای جانم. پنج شنبه شب، خواب دیدم حاج قاسم پشت مرزهای شلمچه کنار خاکریزی نشسته، تا دیدمش از شوق اشک ریختم.تا مرا دید به پهنای صورتش خندید و چند تا نامه را امضا کرد و بالای هر کدامشان چیزی نوشت و داد دست من و بچه هایم. آن طرفِ خاکریزی که نشسته بود عراق بود. از خواب پریدم... دیگر ترس و تردیدی نداشتم.سفرمان را حاج قاسم تضمین کرده بود. فردا صبحش با اینکه جمعه بود گذرنامه ام رسید در خانه و شنبه حرکت کردیم. همه جا همراهمان بود. خون شهید بغداد امنیتِ طریق کربلا بود..... 🖊 طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ساعت دو نیمه شب چند روز مانده به اربعین بود. تنها توی کوچه پس کوچه های کربلا سمت حرم روانه بودم. موکبی ساده در میانه کوچه ای دراز و تنگ میز گذاشته و نصف شبی نان تازه می پخت. بوی گرم و رقصان نان دوید و زودتر بغلم کرد و سنگینی اش را انداخت روی سلولهای احساس گرسنگی ام. تا یک لحظه پیشش گرسنه نبودم. مگر هر شب آن موقع چیزی می خوردم؟ آن که پشت ساروج خمیر نیمه جامدی را با دست های نسوزش پهن می کرد، دشداشه سیاه پوشیده بود و موهای فرفری اش تا شانه هایش می رسیدند و سبیل کلفتی داشت. شبیه لوتی های تیپیکال توی فیلمفارسی های قدیم. چند تا مرد دشداشه پوش هم لابد مثل من عابر بودند که ایستاده بودند به گرفتن نان. اما طوری تمام طول میز را پوشش داده بودند که جایی برای ایستادن من نبود. رو به روی موکب توی همان کوچه تنگ چند مرد دیگر نشسته بودند روی صندلی های پلاستیکی. فقط چند قدم فرصت داشتم تا تصمیم گیری. بایستم بین مردهای این طرف و آن طرف کوچه و منتظر نان بمانم یا رد شوم و بی خیال این بوی مسحور کننده و گیرنده های احساس گرسنگی در مغز رگ به رگ شده ام بشوم. خیلی زود رسیدم به میز و بگویم یک لحظه، یک ثانیه یا حتی کمتر از آن، پا کند کردم و رد شدم. انگار که پشت سرم هم چشم داشته باشم (که مادر ها دارند) دیدم که مرد خسته و چهارشانه ای به سختی ولی عجله خودش را از روی صندلی بلند کرد. حتی انگار از لخ لخ دمپایی هایش فهمیدم که از صبح روی پا بوده و صبحانه و ناهار و شام و میان وعده داده دست زائرها. آمد دنبالم. صدا زد "زائر؟" برگشتم. اشاره کرد بایستم. ایستادم. رفت سر میز و نان تازه را خودش از روی ساروج کند و به مرد دیگر پشت صحنه چیزی گفت و او یک کفگیر از محتوای تابه روی اجاقی که پشت تر بود و ندیده بودمش ریخت توی ظرفی و گذاشت لای نان و آورد و با احترام دراز کرد سمتم. "تفضلی." چشم هایش را به زمین دوخته بود. با خوشحالی لقمه را گرفتم و شکرا گفتم و به راهم ادامه دادم. همان طور که گوشه نان را بلند می کردم و بخار نیمروی گرم را نگاه می کردم که چه طور می رقصید و خودش را با بخاری که از نان داغ بلند می شد، یکی می کرد، به زیبایی های پس از ظهور فکر کردم. اینکه یک روزی بالاخره در همه جای دنیا، مثلا خیابان های سیاه نشین بوینس آیرس، محله های مهاجرخیز ونکوور، ‌حاشیه شهرهای لس انجلس و دهلی و کوالالامپور و دوشنبه و پاریس و آمستردام و شانگهای و سیدنی، زنان آزاد و ارزشمند خواهند شد. طوری که بتوانند نیمه شبی توی کوچه ای تنگ و دراز در کشوری غریب از بین مردانی دو برابر هیکل خودشان با احساس امنیت تمام عبور کنند و مردها حواسشان نه به جسم او و خواسته های خودشان که به شخصیت او و خواسته های روحی اش باشد، که نکند دلش نان خواسته باشد، نکند خجالت کشیده باشد بایستد، نکند اگر توی صورتش نگاه کنم راحت نباشد، و بعد صدایش کنند و او بی احساس ترس، بی آنکه قلبش توی دهانش بکوبد، بایستد و برگردد و لقمه ای نان و نیمرو از دست یکی شان بگیرد و تشکر کند و برود! دنیای یک مادر زائر نویسنده https://ble.ir/dimzan 🖊فائضه غفار حدادی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
امّ تُقا من آنجا بیشتر حسش کردم. توی آن‌ سحر عجیب و غریب که برای نماز صبح بیدار شده بودم. بی حالی و ضعف بیماری، حالا با منگی ناشی از قرص ها توامان شده بود و تعادلم را بهم میزد.‌ دست به دیوار، وارد پاگرد شدم و خواستم‌ سمت‌ سرویس بپیچم که زمزمه ضعیفی از پایین، توجهم‌ را جلب کرد. از لای نرده‌های فلزی نگاه کردم. نور ضعیفی از سمت آشپزخانه بیرون میزد. درد و کوفتگی، هنوز کف پاهایم ناله میزد. دست به نرده ها گرفتم و آهسته آهسته پله ها را پایین رفتم. تُقا، بدون بالشت یا روانداز، یک بری گوشه آشپزخانه خوابش برده بود و دختر سه ساله اش مطهره، پشت به مادر چندک زده بود و رو به رو را نگاه میکرد. کمی جلوتر رفتم. صدای زمزمه بالاتر رفت و توانستم‌ ظرف پر از دانه های سرخ انار را ببینم و دستهایی سفید که چروک برداشته بود و انارهای تِرَک برداشته را بر روی ظرف میتکاند و شعری عربی و کودکانه، برای مطهره زمزمه میکرد. باز هم جلوتر رفتم و مثل مسخ شده ها، چفت چهارچوب آشپزخانه، کنارشان زانو زدم. پیرزن سر بالا آورد و لبخند زد. پرسیدم: امّ تقا، شما خودتون عربید؟ صورت سفیدش را به تایید تکان داد. بعد گفت: من عرب، زوجی، ایرانی؛ دامادمان هم ایرانی. بعد گفت که تُقا، این دختر زیبای خفته که از خستگی کنج آشپزخانه خوابش برده، در دانشگاه اهل البیت پزشکی میخوانده که با علی ایرانی ازدواج میکند و همین میشود که هر سال اربعین، میزبان کلی زائر ایرانی و خارجی دانشجو توی خانه پدریش در کربلاست؛ آنقدری که حتی جایی برای خوابیدن خودشان هم در خانه پیدا نمیشود. همین، من را یک دنیا شرمنده میکند. اما امّ تُقا لبخند میزند و با زبان شکسته بسته میگوید: همه اش از لطف حسین است. این روزها به یک لیوان آب توی این خانه، یکی میگوید: مای؛ یکی آب، یکی واتر، یکی سوء و ... رفتنی، کوله ام را باز میکنم و بسته زعفران و زرشک را بیرون میکشم. عطرش باز نشده، در مشام میپیچد. میگویم: سوغات امام رضا جان است. اشک توی چشم پیرزن حلقه میزند و با پرِ شال سیاه عربی،‌ کنارش میزند. فکر میکنم تُقا، عجب اسم زیبا و پر معنایی است. اسمی که از پرهیزگاری میاید. اسمی که پر از سعادت است... پیرزن، وقت اسم انتخاب کردن برای دخترش هم کلی خوش سلیقگی کرده. درست مثل آلبوم تمدنی قشنگی که در خانه کوچک باصفایش ساخته. فارس و ترک و عرب و افغان را میبینم که تَنگ در کنار هم تشک انداخته‌اند و همه‌شان وقت نوشیدن همان لیوان‌ آب با گویش‌های متفاوت، فقط میگویند: سلام‌ بر حسین! و شاید زیر لب، سلام بر مهدی! 🖊فاطمه شایان‌پویا 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
نیمه شب بود خسته بودیم، گرسنه که نه، اما اشتیاق غذاهای نذری، دلتنگی برای سفره‌ی امام حسین، انگار بدن‌های نیازمندمان را می‌کشاند به سمت موکب‌ها، شربت و آب، قوت غالب بود، همین‌طور که به سمت موکب رفتیم و غذا گرفتیم چند قدم جلوتر جوانی التماس کرد، خواهش کرد، که از غذای ما بردارید، آن‌قدر التماسش سوزناک بود که گریه‌ام گرفت، باورت می‌شود، جوان‌ها به پای زائران بیفتند که از نذری بردارید، که حسین علیه السلام به‌خاطر تکریم زائرانش نگاه‌شان کند ... این زیباترین معامله‌ی دوران‌هاست این عاشقانه‌ها دلم را برده ... من قلبم را در همان ثانیه‌های مشایه در اوج عشق بازی جا گذاشته‌ام ... 🖊معصومه پوراحمد 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
روایت زنگ زده می‌گوید: "چه جوابی بدهیم به راننده که می‌گوید شما ایرانی‌ها با زائر امام رضا اینطور که عراقی‌ها با زائر امام حسین رفتار می‌کنند رفتار نمی‌کنید؟" گفتم: "خوب راست می‌گوید. حرف حساب جواب ندارد." گفت: ی چیزی بگو کم نیاریم.😁 گفتم: "بگو و سبک پذیرایی و کَرَم عراقی یک مدل است که همه ملت‌ها دارند تمرین می‌کنند برای یک مشق جدی. شما عراقی‌ها دارید تمرین می‌کنید برای پذیرایی از کسانی‌که می‌آیند برای دیدار حضرت در مرکز خلافتش و ما ایرانی‌ها مثلا داریم تمرین می‌کنیم چطور کار فرهنگی زمینه ساز انجام دهیم، همان‌طور که یک حکومت تشکیل دادیم و تلاش داریم اسلامی باشد که به دنیا نشان دهیم می‌شود حکومت اسلامی داشت. اصلا اسلام مدل دارد برای جنس حکومت. و همه ما و شما و ملت‌های دیگر داریم تمرین می‌کنیم نقش خودمان را چطور در دولت مهدوی ایفا کنیم. داریم سهم خودمان را مشق می‌کنیم. پس تو توقع نکن ما سهم شما را مشق کنیم هرچند ما هم داریم کنار شما یاد می‌گیریم و سهم شما را هم یک وقتی دیدی ازتان گرفتیم و با مدل بهتری اجرا کردیم.😊 پس بهتر که دنبال این نباشی که ما هم مثل شما بشویم. ما باید تکه‌های مکمل هم باشیم تا پازل دولت مهدوی را کامل کنیم." گویا راننده نجفیِ خوش‌ذوق کیفش کوک شده‌بود و راضی شده‌بود که ما نباید مثل عراقی‌ها با زائر رفتار کنیم. اما خودمانیم ما که می‌دانیم ما هم باید تمرین کنیم و یاد بگیریم. باید یاد بگیریم در خانه‌هامان را مثل عراقی‌ها به روی همدیگر باز کنیم چون در دولت مهدوی دری به روی کسی بسته نیست و همه با هم ندارند. رفع بی منت نیازهای دیگران را باید تمرین کنیم چون در دولت مهدوی کسی نیازمند نباید بماند. کار مردمی با حساب و کتاب را باید تمرین کنیم چون دولت مهدوی دولتی کاملا مردمی است و باید آن را تمرین و یاد گرفته باشیم. اصلا نظام امت و امام بر مبنای نظام "اخوت" بنا می‌شود و ما باید اخوت را از یاد گرفته باشیم. ما خیلی از باید الگو بگیریم. خیلی باید مشق بنویسیم و تمرین کنیم و دربیاوریم تا بی‌غلط در آن دولت کریمه زندگی کنیم. ما باید را تمرین کنیم و تکثیر و دنیا را با آن آشنا کنیم تا وقتی مهدی فاطمه گفت: "ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم؛ ألا یا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم؛ ألا یا أهل العالم إن جدّی الحسین قتلوه عطشانا؛ ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا؛ ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا. همه عالم؛ حسین را بشناسند و با منتقم او همراهی کنند. اصلا تمرینی برای حضور منتقم خون است و دولت کریمه او... 🖊زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
می‌گویند روایت باید تجربه زیسته راوی باشد. یعنی من باید کوله‌ام را بسته باشم. بلیط گرفته‌باشم‌. از مرز ردشده باشم‌ و در مسیر پیاده‌ها نفس کشیده‌باشم تا بتوانم یک روایت درست و درمان اربعینی بنویسم. اما من هیچ کدام از این کارها را نکرده‌ام. با امسال دوازده سال است با شروع مشایه از دورترین مسیر تا کربلا شکارچی صحنه‌ها از رسانه‌ام. تا فضای مجازی رونق نداشت، دربدر تلویزیون بودم. هرچند کوتاه، هرچند اندک، لحظاتی دلم را مهمان مشایه می‌کردم‌. با رسانه‌های مجازی اما زاویه دیدم وسیع‌تر شد‌. دیگر یک قاب را تماشا نمی‌کردم‌. مسیر بهشت را از چشم هزاران نفر که رفته اند و ثبت کرده‌اند، نگاه‌ می‌کردم‌. یکی شدن قوم‌ها، ملیت‌ها و نژادهای مختلف را زیر پرچم« الحسین یجمعنا» انگار کن که توی راهم. آنجا کنار همه، عاشقانه طی مسیر کرده‌ام. فشار و تنگی جمعیت را وقت عبور از مرز حس کرده‌ام. در گرمای چهل و چند درجه عرق ریخته‌ام. پاهایم از راه رفتن طولانی خسته شده‌. روی باز و سفره گشوده به عشق موکب دار را دیده‌ام‌. دخترکی یک قوطی کوچک«ماء البارد» دستم داده. از یکی دیگر دستمال کاغذی گرفته‌ام و دستبندی که با مروارید ساخته‌ام را دستش انداخته‌ام. بوی نان تازه زنان عراقی، سینی پر از میوه روی سر نوجوانان، همه را با گوشت و پوست لمس کرده‌ام. میان شلوغی جمعیت محو تماشای کودکان کالسکه سوار گم شده‌ام. به شوق بهره بردن از دریای خدمت، به موکب دار کمک کرده‌ام. گوشم پر از نوای نوحه‌های عراقی است:« هلابیکم یا زواره هلابیم، اسجله اسامیکم، اسجله» عمودهای آخر نزدیک خانه محبوب، قلبم از شوق محکم به دیوار سینه کوبیده .از عمود ۱۴۰۷ سلام داده. با دیدن گنبد سیل متلاطم درونم راه باز کرده و از چشمهام باریده. شاید باورش سخت باشد، اما راهی را که تا کنون نرفته‌ام، همین‌جا کنج خانه قدم قدم رفته‌ام، لحظه لحظه زندگی کرده ام. با تمام پیاده ها، با آن پیرزن خمیده قامت بلند همت، با آن زائر بی پا، کنار کودک معلولی که چهار دست و پا می‌رود. با خودم فکر می‌کنم اگر روزی زائر این راه شوم، هیچ چیز غریب نیست. بوی آشنایی می‌دهد. این سفر تجربه زیسته من است‌. عطر بهشتی مسیر مشایه را از عالم ذر سوغات آورده‌ام. همین قدر ملموس.همین قدر واقعی 🖊سمانه نجار سالکی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
موکب ورودی کربلا سه چهار خانم جوان خم خم و لنگان لنگان آمدند توی موکب. سه چهار نفر بعلاوه ی یک! یک پیرزن حول و حوش 70 ساله ای که چادر رنگی اش را ضربدری به کمر بسته بود، قبراق و سرحال جلو جلوی همه آمد و به خانم بغلیم گفت:جامیشیم ما بشینیم اینجا؟ خانم بغلی سری به علامت خنثی و اینکه از من هم بپرسد تکان داد! حاج خانوم نگاهی به من انداخت و گفت :"خب جمع تر بشین ماهم بشینیم دیگه" . درجا چهارزانویم را دوزانو کردم و گفتم چشششم حاج خانوم! ازین جمع تر نمیشم ولی! و خندیدم. حاج خانوم تایید کرد و با سه چهار نفر دیگر نشستند. آن بقیه خستگی از چهره شان میبارید. مهدی و زهرارا جمع کردم که بتوانند راحت بنشینند. داستان چه بود؟ یکی از همراهی ها نفسش بالا آمد و با خنده و اخم گفت:ماشالله مادرجان! آخ نمیگی! مارو میدوونی! مادرجان لبخند پر غرور ورضایتمندانه ای زد و گفت:" خستگی چیه مادر. باید برسیم." خندیدم آن یکی خانم جوان، روبه من کرد و کلافه تر گفت: حاج خانوم نبود به اینجا نمیرسیدیم. ولی چشم هاش داشت میگفت :"بابا پدرمون دراومد! پوستمونو کند." ادامه داد:"یه عمود نذاشت ماشین بگیریم. هرررجا اومدیم شل بشیم گفت نهههه بریم. یاعلی پاشید. راه حسین خستگی داره. نبرید. یاعلی..." این هارا یک جور بامزه ای میگفت که هم تحسین درش بود و هم حرص خستگی. راستی راستی جانش درآمده بود. حاج خانم پیروزمندانه نگاه می‌کرد. دست مرا گرفت و گفت :" میدونی دختر، خوبی این راه چیه؟ اینه که هرجوری ام بیای، تنها، پیاده، سواره، مریض، سالم، خسته، سرحال... تهش حسینه. تهش کربلاس. آخر میرسی اونجا." خندیدم و گفتم :مادرجان! رعایت حال جوان هارا بکنید. میدانید ما چنننند ساااال اربعین، از شما کوچک‌تریم؟ چند تا پیراهن مشکی از ما بیشتر کهنه کرده اید؟ چند دریا اشک بیشتر از ما ریخته اید؟ چند استکان چای روضه، بیشتر زور بازو و قوت جانتان شده؟ باید رعایت جوان ترهارا کرد... پیرزن با چشم های براق خیسش خندید و تاییدم کرد. 🖊ر. ابوترابی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
٠ ساعت حدود ۱۲ شب است و رسیدیم به شارع عباس(ع) ، پسر شش ونیم ساله ام از درد به قدری گوله گوله اشک ریخته که دیگر نا ندارد و روی کوله پشتی هایی که بر کالسکه گذاشته ایم دمر افتاده و همچنان اشک میریزد.من وپدرش هم دیگر نا نداریم از بس در فشار ازدحام جمعیت راه رفته ایم یا بچه را بغل کرده ایم گریه اش کم شود و همدیگر را گم نکنیم و چشم گرداننده ایم شاید هلال احمری چیزی پیدا کنیم. به نزدیک حرم حضرت سقا میرسیم جمعیت به قدری زیاد است که نمیشود ایستاد و فقط باید حرکت کنی. در لحظه ای همینطور که گنبد طلایی اش را نگاه میکنم و راه میروم بغضی یکباره به سراغم می ایدو در لحظه تبدیل به اشک میشود. دست چپم را به نشانه لبیک دور خانه خدا بالا میبرم و عمیقا میگویم اللهم عجل لویک الفرج ، یا ابوالفضل(ع) ، اقا جان ، ای شاه پناهمان بده سابقه دل درد کودکم را دارید خواسته من تعجیل فرج است ، اسائه ادب میکنم که میگویم پسرکم را دریاب. کودکم را برای یاری اقا صاحب الزمان(عج) خودت حفظ کن. یکجوری که خیالم راحت شود برای خودتان کنارش گذاشته اید. در دلم میگویم و راه میرویم. نیم دور حرم را زده ایم و میرویم به سمت باب بغداد.پسرکم نشسته روی کوله پشتی ها ، اشک ندارد اما حالش از چهره مشخص است . مردی با دشداشه سیاه ،عینکی و موهای پر پشت وچهره ای شبیه ابو مهدی المهندس ناگهان جلو رویمان سبز شد و با تن صدای مهربانِ دل قرص کنی با لهجه ای شبیه همان شهید(ایرانی،عربی) گفت این بچه مریضه؟ سریع انگار که منتظر اشنا بودم و اینجا ایران است، گفتم بله شما میدانید هلال احمر کجاست؟ گفت بله در شارع عباس ! شالی سیاه انداخت دور گردن پسرم و دستی بر سرش کشید و گفت این شال از مضجع از ضریح خود حضرت عباس علیه السلام است، بیسیم که میخواهد در دستانش پنهان باشد حواسم را پرت کرده از جملاتش، نگران نباشید خوب میشود و سرباز خوبی هم هست . به خودم امدم ، همانطور که اشک به خاطر شال جاری بودو تشکر میکردم ان مرد رفت. نگاهم به همسرم افتاد اشک چشمش یکباره اشک چشمم را به جا وحال دیگری برد، (شاید او هم چیزی به دل گفته بود، نمیدانم) به حرف هایی که لحظاتی قبل چند متر ان طرف تر از دلم عبور کرده بود و به دل گنبد طلایی سپرده بودم. عجیب شیرین حالی بود و دلم نمیخواست تمام شود. باورم نبود عنایت ویژه اقا ابوالفضل(ع). در دل میگفتم یعنی اقا مارا دیده؟ حرفم را شنیده؟ من را !! عنایت به همه ما میشود اما باورمان نمیشود یا فراموش میکنیم.کاش نگذاریم شیرینی این لحظه های خاص را روزمرگی ها با خود ببرند و حلاوتش بماندو بماند. اللهم عجل لویک الفرج🌱 🖊زهرا روحی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
پیرمردی عظیم‌الجثه از آن جثه‌های عربی که گاهی هیبت‌شان آدم را می‌گیرد، با دشداشه، که مسوول موکب هم بود، سر به زیر انداخته و زانو زده پیش زائرین، تعارف غذا می‌کند ... ناگهان ذهنم به برخی پیرمردهای آشنا رفت، فکر این‌که ما برای پیرمردها احترام زیادی قائلیم، اگر وارد جمعی شوند به پای‌شان می‌ایستیم، نمی‌گذاریم خودشان چیزی بلند کنند و وارد کار شوند، کفش‌های‌شان را جفت می‌کنیم اما اینجا پیرمردها نمی‌گذاشتند ما کار کنیم، به پای زائران زانو می‌زدند ، سرخم می‌کردند ... این اوج تواضع که خلق زیبایی کرده را کجا می‌توان یافت؟! 🖊معصومه پوراحمد 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab