#روایت_۶۶
بعد از نان و کباب چرب موکب، استکان های چای دارچین، چربی و خستگی را یکجا شستند و یکی یکی چیده شدند توی سینی.
دست بردم سمت سینی که ببرم استکان ها را بشورم که همزمان دست های زیادی روانه شد سمت سینی.
من می کشیدم. آنها می کشیدند.
آنها که بودند؟
همان نوجوان هایی که استکان های خانه خودشان را هم نمی شستند!
من که بودم؟
همان که در بین کارهای خانه آخرین انتخابم ظرف شستن است.
#خرده_روایت_ها
#مناسبات_عجیب_موکبی
#جو_گیری
#یه_حرکاتی_از_خودت_می_بینی_که_باورت_نمی_شه_خودتی!
#زندگی_در_مسابقه
#السابقون_السابقون
#اولئک_المقربون
#هر_استکان_یک_امتیاز
#سینی_گرد_بزرگ_امتیاز_ویژه_دارد!
#دیگ_بشوری_یه_جون_اضافی_جایزه_می_گیری🤪
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🖊فائضه غفار حدادی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_۶۷
این قدمها که میرود فقط من نیستم
شاید این ها قدم فروشنده مغازهی کفشفروشی باشد که بعد از کلی انتخاب و فهمیدن عدم موجودی سایز مدنظر،
آخرش این را برایم پیدا کرد و با نگاهی سوال برانگیز که از اول هم بود، نگاهم کرد .
مردد بود ولی پرسید ، «برای اربعین میخرین؟
بله را که گفتم خواست که دعایش کنم ، قدم بردارم
این قدم ها شاید قدم آن کفاشی باشد که
چون کفه طبی سایز پای من را نداشت ، کلی وقت گذاشت برایم سایز را درآورد
و بعد باز هم مرددوار پرسید « اربعین ؟»
گفتم بله
گفت مرا فراموش نکنی خواهر ...
این قدم ها به گمانم قدم های کسانی که گفته و نگفته طلب دعا کردند و میخواستند باشند
نمیدانم در مقام این هستم یا نه
اما دیشب همسفرم میگفت
حضرت آقا یادت نرود ، یادت نرود به جایش قدم برداری ..
این قدم های به سمت کربلا
قدم های همه محبین حسین است
#برای_زینب
@ranje_moghaddas
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۸
ما محصور در لطف #امام_حسین علیه_السلام هستیم اگرچه خود ندانیم ...
همه خواب بودند، دختر بچهای حدودا سهساله، پارچ را در سطل آب فروکرد، لیوانها را برداشت و به زائرانی که در سالن دراز کشیدند آب میداد، نه مادرش گفته بود آب بده، نه کسی او را دید و تشویق کرد، نه وقتی از کنار مادرش از خواب بلندشد، گریه کرد، بهنظرم او دخترک نازداری بود که نازش را #امام_حسین علیهالسلام خریدهبود ... عجب نازی هم داشت ... دلم قنج رفت برای دستان کوچک و آلب در دستانش ....
راستی تربیت حسینی چیزی غیر از این است؟!
🖋معصومه پوراحمد
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۹
🖤 راهی که باید رفت
افتاب آرام آرام سر به خانه مغرب فرو می برد تا صورت سرخ و خونینش را در چاه شب پنهان کند و چشمانش تن های عریان، چاک چاک و بی سری که در گوشه گوشه نینوا بر روی زمین افتاده اند را نبیند و شاهد خون های دلمه بسته روی زمین تفتیده نباشد؛ و چه شبی بود آن شب! ماه هم از خجالت سر بیرون نیاورد تا آتشی که بر خیمه های غارت شده افروخته بودند و دامن دخترکی را فرا گرفته بود را نبیند و چی بی رحمانه رقم زدند سفاکان خون آشام، شام غریبان دشت کرب و بلا را. و آن طرف تر در تاریکی هوا و دورتر از خیمه های سوزان و سکوتی محضی که با صدای سم اسب و ناله کودکان می شکست رود جاری بود و زمزمه ای حسرت آلود را غلیان می کرد که خود را نمی توانست به خیمه ها برساند و آتش را خاموش نماید.
فرات جاری بود و صدای حسرتش، داغ نرسیدن به لب های عطشان و ترک خورده تشنگان دشت کرب و بلا را زمزمه می کرد. شاید درد را با خود می برد تا در گوش زمان جاری کند و صدای تشنگان باشد. شاید! صدای جاری فرات، مملو از درد فراق برادر و جدایی از خواهر بود. شاید! صدای آرام امواجی که بر شط فرات جاری است همان ناله اطفال تشنه لب است که فریاد می زدند؛
گر نشد آب میسر گردد
به عمو گو به حرم برگردد
و چه ساده زمان گذشت و صبح خسته و کسل از راه رسید حتی برای آنهایی که همه چیز را غارت کرده بودند، حتی کهنه پیراهن را و وقتی غارت شدگان را از کوچه های شام گذراندند انگشتی را دیدند که با انگشتر برای فروش به بازار آورده بودند. چه صبری داشت زینب کبری (س) که با دیدن اینهمه مصائب، شهادت یاران ابا عبدالله (ع)، دیدن سرهای بریده روی نی، غارت خیمه ها و رنج اسارت، تنها فرمود؛
-و ما رایت الا جمیلا
براستی در این جملات بی بی چه نهفته است، نهضت عاشورا چه زیبایی هایی داشت که حضرتش، دید و سختی های داغ و سفر کوفه تا شام را تحمل کرد و با بیان همین جمله آتش به کاخ و جان یزید انداخت و شام و افکار شامیان را متحول ساخت و همانهایی که در بدو ورودشان به شام هلهله می کردند چنگ به صورت انداختند و بر شهدای کرب و بلا نوحه سردادند، ضجه زدن و صورت خراشیدند. من درکم از این جمله ناتوان است و تنها می دانم آنقدر این جمله عمیق و دارای مفاهیم بلند است و شورانگیز که بعد از گذشت هزار. اندی سال از وقوعش هنگامی که برای عملیات می رفتیم و می دانستیم شاید برگشتی برایمان نباشد اما زمزمه می کردیم؛
-کربلا کربلا ما داریم می آییم.
و رفتیم که به آن سرزمین برسیم. رفتیم که ثابت کنیم محرم و صفر است که خمیرمایه حرکت ماست. ثابت کنیم فرهنگ عاشورا زنده است و در زمان جاری است. ثابت کنیم کربلا سرزمین نیست، نماد قیام حرکت است و چه زیبائی هایی که در این مسیر ندیدیم. هرچند به زیبائی هایی که بی بی زینب کبری دیده بود نمی رسید اما شمه ای از واقعه عاشورا را دیدیم. معنی لب خشکیده و ترک خورده و مزه تشنگی را در گرمای خوزستان چشیدیم و در سنگر ایستادیم. مگر کربلای یک را می توان فراموش کرد. آتش و خون را در کربلای 4 دیدیم . تن های شرحه شرحه و تکه تکه را در کربلای 5 دیدیم مگر می توانم حشمت الله جلیلیان و بدن پاره پاره اش را فراموش کنم که از گوشه و کنار دشت جمع آوری شد و شاید قسمت هایی از بدنش با خاک در آمیخت . تن های بی سر و سرهای بی تن را دیدیم و چه کربلایی بود کربلای ایران. چه نینوایی بود دفاع هشت ساله ایی که در مقابل یزیدیان زمان، استکبار جهانی شرق و غرب و لشکریان عمر سعد زمان، نیروهای رژیم بعث و عبیدالله بن زیاد روزگار صدام شکل گرفت و جنگی تحمیلی را به دفاعی مقدس تبدیل کرد که برای سالیان سال افکار و اندیشه ها را به کنکاش وا خواهد داشت که عاشورا چه الگویی جاری و زنده برای تمام زمان ها خواهد بود و چه زیباست؛ کل یوم عاشورا و کل ارض کرب و بلا .
و چه سری در اربعین است که عقل ها و اندیشه ها ناتوان از درک آن و تنها می توانم بگویم؛ اربعین ادامه همان مسیر است. و یادآوری کنم پیاده روی رزمندگانی را که در مسیر رفتن شان به سمت حجله گاه شهادت زمزمه می کردند؛
- کربلا کربلا، ما داریم می آییم.
آری آن ها در دوران هشت ساله دفاع مقدس پیاده رفتند، با عشق رفتند، با بصیرت رفتند، با آگاهی رفتند تا راه را برای ما باز کنند و حالا ماییم و ياد و خاطر آنها که در پیاده روی های شبانه شان نام حسین (ع) بر زبان جاری ساختند و کربلا ذکر لب های شان بود. در مسیر اربعین نایب الزیاره شان باشیم و آنها را یاد کنیم که زیبائی این پیاده روی نشئات گرفته از آن روزها و ثمره یاران حسین (ع) و سربازان پیر خمینی است.
التماس دعا.
🖊الف. میم
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۷۰
حوالی ظهر با هر شکلی بود رساندیم خودمان را موکب شماره ۸۱۵ .
قرار بود ساعت ۴ راهپیمایی پرچم داشته باشیم تا موکب ۸۳۳ نداء الاقصی.
آنقدر موکب شلوغ بود همان جا زیر سایه درختان ترجیح دادیم دمی تازه کنیم و نماز ظهر و عصر بخوانیم تا به موعد مقرر راه بیفتیم برویم برای راهپیمایی پرچم.
نماز ظهر را خواندیم که پسر جوان عراقی آمد سراغمان. از همانها که در ایران بهشان میگوییم سیخ تو پریز و زیرابرو برداشته و خلاصه بی شباهت به جوانهای مومن و انقلابی ما و اجازه خواست دخترک همراهمان را با خود ببرد آشپزخانه و برایش غذا بیاورد. خادم موکب بود.
دخترک که به مصیبت از مادر جدا میشد به وعده اینکه ما همراه او خواهیم بود حاضر شد برود با پسر جوان عراقی.
دیگر انواع و اقسام خدمات بود که بهمان سرریز شد.
غذا سه جور، چای، آب و آنها که کنارمان بودند هم بینصیب نماندند و همگی به نوایی رسیدند.
بعد آمد که بیایید لباسهایتان را بشورم. از ما انکار و از او اصرار و بالاخره پیروز میدان سیدمحسن بود.
کمی بعدتر بانویی را آورد و گفت این مادرم است. مادر تعریف کرد که اهل عماره است و خانه و باغش از اول ماه صفر میزبان ایرانیهاست ولی از ۱۵م صفر خانه را به همسرش میسپارد و میآید نجف مشایه تا خود را به کربلا برساند.
و تعریف کرد فقط میهمان ایرانی میپذیرد چون همسرش عاشق امام خمینی است و میگوید دنیا و مسلمانان مديون امام خمینی هستند.
سیدمحسن با همان قیافه به ظاهر غیرمومن آنقدر عاشق ایران بود و ایران را میشناخت که باور نمیشد کرد در این همه هجمه سفارت شیطان در عراق علیه ایران این جوان چنین عشقی به ایران و امام داشتهباشد.
این همان جریان امتی است که امام خمینی آن را آغاز کرد و هنوز استمرار دارد.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۱
🚩#حیاتنا_الحسین
🔹"مرز به مرزهای غریب"
▫️یک مرد میانسال بود. یک زن میانسال. یک زن جوان و یک پسر بچه. حال خوشحالیشان را که دیدم مبهوتشان شدم.
هی جایشان را باهم عوض میکردند و عکس میگرفتند. ژست نداشتند. ادا اطوار نداشتند. دهه شصتی عکس میگرفتند. ولی برق خوشحالی نابی توی چشمهاشان بود.
من، منِ افغانی دوست، نتوانستم تاب بیاورم. رفتم پیش خانم میانسال.
احوالپرسی کردم و گفتم از کدام مرز آمدید؟ گفت چزابه.
"پس چرا لهجه ندارد..."
_کجایی هستید؟
_"افغان"
گفتم راحت از مرز رد شدید؟ میگفتند اتباع اذیت شدند...
گفت آمدیم مهران. ۴ ساعت معطل شدیم. بعد ۴ ساعت برمان گرداندند.
سوار شدیم رفتیم چزابه. آنجا هم نگهمان داشتند. نگذاشتند. آخر یک مامور عراقی پیر به دادمان رسید و هرطور بود ردمان کرد...
اندوه مشخصی به چهرهام نشست و با شرمندگی گفتم ببخشید که به جبرِاین خط و مرزها انقدر اذیت میشوید...
گفت:((نه! به خاطر این طالبان پدرسوخته هرچه سخت بگیرند بهتر. ما که سالهاست ساکن تهرانیم. ولی عیبی ندارد.))
گفتم :((من و همسرم عاشق شهدای فاطمیونیم. وقت دلگرفتگی میرویم بهشت معصومه(س). تفریح بچهها شستن قبر شهدا و آببازی روی آن هاست...
شهید دارید؟))
گفت شهید ابوزینب حسینی داماد برادرش است...
شهید ابوزینب؟ فرمانده فاطمیون؟
...
ذرهای از حالت ترحم و عطوفت من خوشش نیامد. آنقدر محکم و سفت جواب میداد انگار مهمترین وظیفهشان شهید دادن بوده و طبیعیترین حقشان معطل ماندن پشت مرز و طی کردن کیلومترها اضافه در گرما...
....
با خودم میگویم
چطور باید خجالت بکشم که از خجالت کشیدنم هم شرمنده نشوم؟
🖊 یادداشتی از خانم ابوترابی
#برای_زینب
|#روایت_اربعین
|#یادداشت
▫️@jarbaein
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۲
بسم الله الرحمن الرحیم
کارِ خودشونه😊
دوماهی بود که کف پای چپم به شدت درد گرفته بود و هرکاری می کردم از پماد زدن تا طب سوزنی و .. خوب نمی شد😩
روزها به سرعت می گذشت و ما به زمان سفر اربعینی خودمان نزدیک می شدیم. وضع پایم طوری شده بود که از در منزل تا سر خیابان که شاید ۲۰۰ متر هم نمی شد به سختی و لنگ لنگان می رفتم و ترسی در دلم نشسته بود که خدایا نکند در این سفر بارِ همراهانم شوم! چون از اولین سالی که توفیق این سفر را پیدا کردم باخودم قرار گذاشته بودم که زحمتی برای دیگران نداشته باشم حتی در مقابل اصرار همسرم برای آوردن کوله پشتی ام مقاومت می کردم.. حالا با این وضع چه میخواستم بکنم؟
خلاصه روز موعود رسید و ما راهی شدیم. بعد از یک شب استقرار در نجف و گرفتن اذن از امیرالمومنین علیه السلام پیاده روی کربلا را شروع کردیم.
فقط همین را بگویم که فقط کار خودشان بود. با کمال شگفتی در طی دو روز ۳۵ کیلومتر مسیر را پیاده رفتم و خدا می داند که جز با عنایت حضرت سیدالشهدا علیه السلام این کار غیرممکن بود.
شاید سعدی هم چنین تجربه ای داشته که غزل زیر را سروده است:
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان ها
گر در طلبت ما را رنجی برسد شاید*
گر شوق حرم باشد سهل است بیابانها
شاید*یعنی: شایسته است
🖊ناهید چراغی
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_۷۳
«تضمین»
عراق شلوغ شده بود، پارسال همین موقع ها که طرفدارهای مقتدا صدر دوباره فیلشان یاد هندوستان کرده بود وشلوغ بازی راه انداخته بودند.از مریضی سختی بیرون آمده بودم. مرضی که فکر می کردم طومار زندگی ام قبل از محرم پیچیده می شود چه برسد به اینکه بخواهم با آن شرایط پیاده روی هم بروم.
اما قصه اربعین را که دیده اید؟! هیچ چیزش عین آدمیزاد نیست. همه چیزت جور است اما نمی شود، هیچ چیزت جور نیست و می شود.یک هفته مانده بود به اربعین،من حتی گذرنامه ام نرسیده بود. بخاطر ضعف جسمی خودم و کم سن و سالی بچه ها می ترسیدم و مردد بودم. خصوصا که یک بار توی اغتشاشات عراق وسط بین الحرمین چند تا از اوباش حمله کرده بودند بین جمعیت و این صحنه را از نزدیک دیده بودم.تردید شده بود بلای جانم. پنج شنبه شب، خواب دیدم حاج قاسم پشت مرزهای شلمچه کنار خاکریزی نشسته، تا دیدمش از شوق اشک ریختم.تا مرا دید به پهنای صورتش خندید و چند تا نامه را امضا کرد و بالای هر کدامشان چیزی نوشت و داد دست من و بچه هایم. آن طرفِ خاکریزی که نشسته بود عراق بود.
از خواب پریدم...
دیگر ترس و تردیدی نداشتم.سفرمان را حاج قاسم تضمین کرده بود.
فردا صبحش با اینکه جمعه بود گذرنامه ام رسید در خانه و شنبه حرکت کردیم.
همه جا همراهمان بود.
خون شهید بغداد امنیتِ طریق کربلا بود.....
🖊 طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۴
ساعت دو نیمه شب چند روز مانده به اربعین بود. تنها توی کوچه پس کوچه های کربلا سمت حرم روانه بودم. موکبی ساده در میانه کوچه ای دراز و تنگ میز گذاشته و نصف شبی نان تازه می پخت. بوی گرم و رقصان نان دوید و زودتر بغلم کرد و سنگینی اش را انداخت روی سلولهای احساس گرسنگی ام. تا یک لحظه پیشش گرسنه نبودم. مگر هر شب آن موقع چیزی می خوردم؟
آن که پشت ساروج خمیر نیمه جامدی را با دست های نسوزش پهن می کرد، دشداشه سیاه پوشیده بود و موهای فرفری اش تا شانه هایش می رسیدند و سبیل کلفتی داشت. شبیه لوتی های تیپیکال توی فیلمفارسی های قدیم. چند تا مرد دشداشه پوش هم لابد مثل من عابر بودند که ایستاده بودند به گرفتن نان. اما طوری تمام طول میز را پوشش داده بودند که جایی برای ایستادن من نبود. رو به روی موکب توی همان کوچه تنگ چند مرد دیگر نشسته بودند روی صندلی های پلاستیکی. فقط چند قدم فرصت داشتم تا تصمیم گیری. بایستم بین مردهای این طرف و آن طرف کوچه و منتظر نان بمانم یا رد شوم و بی خیال این بوی مسحور کننده و گیرنده های احساس گرسنگی در مغز رگ به رگ شده ام بشوم. خیلی زود رسیدم به میز و بگویم یک لحظه، یک ثانیه یا حتی کمتر از آن، پا کند کردم و رد شدم.
انگار که پشت سرم هم چشم داشته باشم (که مادر ها دارند) دیدم که مرد خسته و چهارشانه ای به سختی ولی عجله خودش را از روی صندلی بلند کرد. حتی انگار از لخ لخ دمپایی هایش فهمیدم که از صبح روی پا بوده و صبحانه و ناهار و شام و میان وعده داده دست زائرها. آمد دنبالم. صدا زد "زائر؟" برگشتم. اشاره کرد بایستم. ایستادم. رفت سر میز و نان تازه را خودش از روی ساروج کند و به مرد دیگر پشت صحنه چیزی گفت و او یک کفگیر از محتوای تابه روی اجاقی که پشت تر بود و ندیده بودمش ریخت توی ظرفی و گذاشت لای نان و آورد و با احترام دراز کرد سمتم. "تفضلی." چشم هایش را به زمین دوخته بود. با خوشحالی لقمه را
گرفتم و شکرا گفتم و به راهم ادامه دادم. همان طور که گوشه نان را بلند می کردم و بخار نیمروی گرم را نگاه می کردم که چه طور می رقصید و خودش را با بخاری که از نان داغ بلند می شد، یکی می کرد، به زیبایی های پس از ظهور فکر کردم.
اینکه یک روزی بالاخره در همه جای دنیا، مثلا خیابان های سیاه نشین بوینس آیرس، محله های مهاجرخیز ونکوور، حاشیه شهرهای لس انجلس و دهلی و کوالالامپور و دوشنبه و پاریس و آمستردام و شانگهای و سیدنی، زنان آزاد و ارزشمند خواهند شد. طوری که بتوانند نیمه شبی توی کوچه ای تنگ و دراز در کشوری غریب از بین مردانی دو برابر هیکل خودشان با احساس امنیت تمام عبور کنند و مردها حواسشان نه به جسم او و خواسته های خودشان که به شخصیت او و خواسته های روحی اش باشد، که نکند دلش نان خواسته باشد، نکند خجالت کشیده باشد بایستد، نکند اگر توی صورتش نگاه کنم راحت نباشد، و بعد صدایش کنند و او بی احساس ترس، بی آنکه قلبش توی دهانش بکوبد، بایستد و برگردد و لقمه ای نان و نیمرو از دست یکی شان بگیرد و تشکر کند و برود!
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🖊فائضه غفار حدادی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۵
امّ تُقا
من آنجا بیشتر حسش کردم.
توی آن سحر عجیب و غریب که برای نماز صبح بیدار شده بودم.
بی حالی و ضعف بیماری، حالا با منگی ناشی از قرص ها توامان شده بود و تعادلم را بهم میزد. دست به دیوار، وارد پاگرد شدم و خواستم سمت سرویس بپیچم که زمزمه ضعیفی از پایین، توجهم را جلب کرد. از لای نردههای فلزی نگاه کردم.
نور ضعیفی از سمت آشپزخانه بیرون میزد.
درد و کوفتگی، هنوز کف پاهایم ناله میزد.
دست به نرده ها گرفتم و آهسته آهسته پله ها را پایین رفتم.
تُقا، بدون بالشت یا روانداز، یک بری گوشه آشپزخانه خوابش برده بود و دختر سه ساله اش مطهره، پشت به مادر چندک زده بود و رو به رو را نگاه میکرد. کمی جلوتر رفتم. صدای زمزمه بالاتر رفت و توانستم ظرف پر از دانه های سرخ انار را ببینم و دستهایی سفید که چروک برداشته بود و انارهای تِرَک برداشته را بر روی ظرف میتکاند و شعری عربی و کودکانه، برای مطهره زمزمه میکرد.
باز هم جلوتر رفتم و مثل مسخ شده ها، چفت چهارچوب آشپزخانه، کنارشان زانو زدم.
پیرزن سر بالا آورد و لبخند زد.
پرسیدم: امّ تقا، شما خودتون عربید؟
صورت سفیدش را به تایید تکان داد.
بعد گفت: من عرب، زوجی، ایرانی؛ دامادمان هم ایرانی.
بعد گفت که تُقا، این دختر زیبای خفته که از خستگی کنج آشپزخانه خوابش برده، در دانشگاه اهل البیت پزشکی میخوانده که با علی ایرانی ازدواج میکند و همین میشود که هر سال اربعین، میزبان کلی زائر ایرانی و خارجی دانشجو توی خانه پدریش در کربلاست؛ آنقدری که حتی جایی برای خوابیدن خودشان هم در خانه پیدا نمیشود.
همین، من را یک دنیا شرمنده میکند.
اما امّ تُقا لبخند میزند و با زبان شکسته بسته میگوید: همه اش از لطف حسین است.
این روزها به یک لیوان آب توی این خانه، یکی میگوید: مای؛ یکی آب، یکی واتر، یکی سوء و ...
رفتنی، کوله ام را باز میکنم و بسته زعفران و زرشک را بیرون میکشم.
عطرش باز نشده، در مشام میپیچد. میگویم: سوغات امام رضا جان است.
اشک توی چشم پیرزن حلقه میزند و با پرِ شال سیاه عربی، کنارش میزند.
فکر میکنم تُقا، عجب اسم زیبا و پر معنایی است. اسمی که از پرهیزگاری میاید.
اسمی که پر از سعادت است...
پیرزن، وقت اسم انتخاب کردن برای دخترش هم کلی خوش سلیقگی کرده.
درست مثل آلبوم تمدنی قشنگی که در خانه کوچک باصفایش ساخته.
فارس و ترک و عرب و افغان را میبینم که تَنگ در کنار هم تشک انداختهاند و همهشان وقت نوشیدن همان لیوان آب با گویشهای متفاوت، فقط میگویند: سلام بر حسین!
و شاید زیر لب، سلام بر مهدی!
🖊فاطمه شایانپویا
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۶
نیمه شب بود خسته بودیم، گرسنه که نه، اما اشتیاق غذاهای نذری، دلتنگی برای سفرهی امام حسین، انگار بدنهای نیازمندمان را میکشاند به سمت موکبها، شربت و آب، قوت غالب بود، همینطور که به سمت موکب رفتیم و غذا گرفتیم چند قدم جلوتر جوانی التماس کرد، خواهش کرد، که از غذای ما بردارید، آنقدر التماسش سوزناک بود که گریهام گرفت، باورت میشود، جوانها به پای زائران بیفتند که از نذری بردارید، که حسین علیه السلام بهخاطر تکریم زائرانش نگاهشان کند ...
این زیباترین معاملهی دورانهاست
این عاشقانهها دلم را برده ...
من قلبم را در همان ثانیههای مشایه در اوج عشق بازی جا گذاشتهام ...
#اربعین #مشایه
#به_فرماندهی_حسین_علیه_السلام
🖊معصومه پوراحمد
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab