بصیرت انقلابی
دستمالآرزوهایـمرافشــردم فقط³قطـرهچڪید: 1_اربعیــن ...🏴 2_پاۍپیـاده...👣 3_کربــلا ...💔 #تمومآ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹زوزه ی کفتارها و پادوهای آمریکا در پشت مرزها👈یادمان باشد.🦊
اگر روزی سپاه قدس ناچار گردد وارد افغانستان شود نگوییم به ما چه👆 آمریکاییها به سرزمین شان تجاوز نموده، آنگاه خَرمقدّسانشان را علیه پاکستان و ایران و دیگر کشورها تحریک و تطمیع می کنند.
🗣پ.ن. مواظب دهانهای کثیف تان باشید.
اگر فضا را آلوده کنید خودتان در آن آلودگی اولین هلاک شدگان هستید.
شما که عددی نیستید.
اربابان بالاسرتون هم جرأت دست درازی به بیشه شیران را ندارند.
✍ هادی قاسم
#ایران_قوی
بصیرت انقلابی در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JYJciIXK5yqB20eS4U4BPl
در ایتا👇
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۵ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 26 June 2021
قمری: السبت، 15 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️14 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️23 روز تا روز عرفه
▪️24 روز تا عید سعید قربان
▪️29 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️32روز تاعید بزرگ غدیر
▪️44روزتا اول محرم
#تقویمروز
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
#حدیثانه😍
امام صادق (؏) می فرمایند :↯
هرکس برای موفقیت در کسب و کار به سه مطلب نیاز دارد :
تخصص و هوش ، امین مردم بودن ، خوش بر خورد بودن .
📚تحف العقول ، ص ³²²
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلـنگرانهـ
گناه یعنی چی⁉️
👈تا حالا از این زاویه بهش نگاه کرده بودی⁉️
#ویروسگناه
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
⚠️#تلنگر
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ!🙂
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ
دﺭ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻔﺮ ﻭ ﯾﺎﺩﮔﯿﺮﯼ ﺍﺳﺖ...🌏
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
براےشهادتورفتنتلاشنکنید
براےرضاےخداڪارکنیدوبگویید:
خداوندا نهبراےبهشت
ونهبراےشهادت...
اگرتومارادرجهنمتبیندازے
ولےازماراضیباشۍ
براےماڪافۍست..
#شهیداحمدمشلب🌱
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
••♥️••
-میگفت:✨
هرڪسیروزے³مرتبہ🌸
خطاببهحضرتمهدی 'ﷻ'بگہ💚
﴿بابیانتَوامےیااباصالحالمهدے﴾
حضرتیجورخاصےبراشدعامیکنن🙃
#شہیدبابڪنورے
#شهیدانہ🦋
#رفیقشهیدم
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
📢اطلاعیه:
از امـروز رمـان میـزاریـم😍🤩
به نام: {قصه دلبری}🌸💕
زندگینامه شهید:{محمدحسینمحمدخانی}
ژانر: مذهبیِعاشقانه{براساسواقعیت}
به روایت: مـرجان دُرعـلی{همسر شهید}
نـویسنـده رمــان: #ادمینکانال
ـشرایـط بارگـذاری رمـان: روزی چــهار پـارتــ.
{دوپارتعصر} و {دوپارتشب}
ـشرایـط کُپـی: نـوش جـونـت رفـیق..!
•|بـسمـ الـله الـرحمن الـرحـیم|•
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت1
مقدمه:
مثل معتاد ها شده بودم.
اگه شب به شب به دستم نمیرسید به خواب نمیرفتم و انگار چیزی کم داشتم.
شبی رو با چمران به روایت همسر صبح میکردم، شبی رو هم با همت به روایت همسر.
بین رفقام دهن به دهن میشد مجموعه جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده روی دست نیمه پنهان ماه.
در به در راه افتاده بودیم دنبالش...
اینجا زنگ بزن، اونجا زنگ بزن.
با خاطرات منوچهر مدق که پاک ریختیم به هم.
ثانیه شماری میکردیم که رفیقمون از تهران خاطرات ایوب بلندی رو زودتر برسونه.
بعدها که تو وادیِ نوشتن افتادم،
جز آرزوهام بود که برای شهیدی کتابی بنویسم در قدوقواره مدق، چمران، همت، ایوب بلندی و...
و روایت فتح اونو چاپ کنه.
ولی هیچ وقت به مخیله ام خطور نمیکرد روزی برای روایت فتح، زندگی رفیق شهیدم و بنویسم.
برای همون رفیقی که خودش هم یکی از اون مشتری های پروپاقرص اون کتاب بود.
برای همون رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بود بعد از شهادتش، خاطراتش رو درقالب نیمه پنهان ماه، چاپ کنه!
شروع: حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم جذبِ چه چیزه این آدم شدن؟!!
از طرف خانوم ها چند خواستگار داشت؛
مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه...
وقتی شنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی!
اصلا باورم نمیشد..!
عجیب تر اینکه بعضی از اون ها مذهبی نبودن.
به نظرم که هیچ جذابیتی تو وجودش پیدا نمیشد
براش حرف و حدیث درست کرده بودن.
مسئول بسیج خواهران تاکید کرد: وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده!
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم
باورم نمیشد این صدا، صدای خودش باشه.
بر خلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش و طمانینه حرف میزد.
تُن صداش زنگ و موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمیاومد.
دانشگاه رو با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود...
شلوار شیش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن یقه گرد سه دکمه و آستین بدونِ مچ که میانداخت رو شلوار...
تو فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود.
یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری میانداخت رو شونهاش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ.
وقتی راه میرفت، کفش هاش رو روی زمین میکشید.
ابایی هم نداشت تو دانشگاه سرش رو با چفیه ببنده.
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش.
به دوستام میگفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همونجا مونده!
به خودش هم گفتم..
اومد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست.
اون دفعه رو خودخوری کردم.
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیافته.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند بلند اعتراضم و به بچه ها گفتم..!
به در گفتم تا دیوار بشنوه؛
زور میزد جلوی خنده اش رو بگیره.
معراج شهدا که انگار ارث پدرش بود.
هرموقع میرفتیم، با دوستاش اونجا میپلکیدن.
زیر زیرکی میخندیدم و میگفتم: بچه ها، بازم دار و دسته محمد خانی!
بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودن، بعضی هاهم مخالف...!
بین مخالف ها معروف بود به تند روی کردن و متحجر بودن. اما همه ازش حساب میبردن...
برای همین ازش بدم میاومد، فکر میکردم از این آدم های خشک مقدسِ از اون طرف بام افتاده س.
اما طرفدار زیاد داشت!
خیلی ها میگفتن: مداحی میکنه، هیئتیه، میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
توی چشم من اصلا اینطور نبود..!
با نگاه عاقل اندر سفیهی بهشون میخندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست.
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چند تا موکت پهن کرده ان.
به مسئول خواهران اعتراض کردم:
دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تیکه موکت؟؟
در جواب حرفم گفت: همینا هم بعیده پر بشه!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت2
وقتی دیدم توجهی نمیکنه، رفتم پیش آقای محمد خانی.
صداش زدم، جوابی نداد..
چند بار داد زدم تا شنید.
سر به زیر اومد که:
+بفرمایین؟؟
بدون مقدمه گفتم:
- این موکتا کمه!
گفت:
+قد همینشم نمیان
بهش توپیدم
- ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه.
با عصبانیت جواب داد:
+این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟
بعد رفت دنبال کارش...
همین که دعا شروع شد، روی همه موکتا کیپ تا کیپ نشستن، همشون افتادن به تکاپو که:
حالا از کجا موکت بیاریم!!
یکبار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات رو آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخونه...
مقرر کرده بود برای جابهجایی وسایل بسیج، حتما باید نامه نگاری بشه.
همه کارها با مقررات و هماهنگی خودش بود.
من که خودمو قاطی این ضابطه ها نمیکردم!
هرکاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم.
جلسه داشتیم، اومد اتاق بسیج خواهران؛ با دیدن قفسه خشکش زد!
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام با انگشترهاش ور میرفت...
مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید: این اینجا چیکار میکنه؟؟
همه بچه ها سرشون رو انداختن پایین.
زیر چشمی به همه نگاه کردم دیدم کسی نُطُق نمیزنه!
سرم رو گرفتم بالا و با جسارت گفتم:
- گوشه معراج داشت خاک میخورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه.
باعصبانیت گفت:
+من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم!
اون وقت شما به این راحتی میگین کارش داشتین؟؟
حرف دلم و گذاشتم کف دستش:
- مقصر شمایین که باید همه کارها زیر نظر و با تائید شما انجام بشه! اینکه نشد کار..!
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین.
با این یادآوری که:
+زودتر جلسه رو شروع کنین،
بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی این دور و بر نبود...
نه که آدم جیغ جیغویی باشم هااا،
ناخودآگاه از ته دلم زد بیرون!
بیشتر شبیه جُک و شوخی بود.
خانوم ابویی که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت:
+آقای محمد خانی منو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!
اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه!
قیافهی جا افتاده ای داشت.
اصلا تو باغ نبودم
تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی، ممکنه از خودِ دانشجو ها باشه.
میگفتم تهِ تهِش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبریِ...
بی محلی به خواستگارهاش رو هم سرهمین میدیدم که خب،
آدم متاهل دنبال دردسر نمیگرده!
به خانوم ابویی گفتم:
- بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کنه.
وصله نچسبی بود برایدختری که لای پنبه بزرگ شده!
کارمون شروع شد..
از من انکار و از اون اصرار..
سر در نمیآوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار مینشست، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش میکنم
دائم صدای کفشش تو گوشم بود و مثل سوهان رو مغزم کشیده میشد!
ناغافل مسیرم و کجمیکردم، ولی این سوهان مغز تمومی نداشت.
هرجا میرفتم جلوی چشمم بود:
معراج شهدا، دانشکده، دمِ در دانشگاه، نماز خونه و جلوی دفتر نهاد رهبری.
گاهی هم سلامی میپروند.
دوستام میگفتن:
از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#حدیثانه😍
امیر المومنین (؏) می فرمایند :↯
یاران مهدی همه جوان اند و پیر در میان آنها به چشم نمیخورد ، مگر اندک مانند سرمه در چشم.
📚الغیبة للطوسی ، ص ⁴⁷⁶
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
🧡🍂"
⊰•رفتھ سردار نفس تازه ڪند برگردد...
چون ظھور گل زهرا بھ خدا نزدیڪ است!•⊱
#اللهمعجللولیڪالفرج
#حاجقاسم
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
خدامیگھ :
میدونمچۍتودلتمیگذره
پسآنقدرنگراننباش !🌿-
#خدآ
#انگیزشی
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
•••
🗒 #رفیق..
ظہور نزدیک تر از اون چیزیہ
کہ ذهن و عقل و منطق ما؛ درکش کنہ!
کوچیک ترین کارما..
دقت کن کوچیک ترین کارما
تو ظہور آقا اثر داره🌿☝️🏼
#اللهمعجللولیڪالفرج💔
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!
یھ ټسبیح بگیر دسټټ ۅ بگۅ
"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"
هم ڊݪِ خۅڊټ آرۅم میگیرھ
همڊݪِ آقا ڪھیڪۍ ڊارھ برا ظهۅرش ڊعا میڪݩھ.
#استادپناهیـان
#تلـنگرانهـ
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
‹💔📕›
دو روز بود ڪه معده درد شدیدی گرفته بود...🥀
یه روز تو حجره دیدیمــ نشسته داره گریـھ میڪنه😮!
گفتمــ علے چیه؟
چته؟!😥
گفتــ :
این دو سـه روز دل درد گرفتمــ
گریمــ برای این نیست!
برای آقام حسن گریه میڪنمــ
قربون آقام برم . . .
به خاك افتاده بود،
به خودش میپیچید💔
#علےخلیلـے🌿
#معرفیشهید ⃟🌸
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ! یھ ټسبیح بگیر دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج" هم ڊݪِ خۅڊټ آرۅم میگیرھ همڊݪِ آ
رفیق نکنه یه روزی بیاد که فقط غروب جمعه به یاد امام زمان بیفتے ها!...
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#امامزمانعج
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت2 وقتی دیدم توجهی نمیکنه، رفتم پیش آقای محمد خانی. صداش زدم، جوابی نداد.. چند ب
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت3
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه رو انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار میکرد که همه متوجه شده بودن.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودن، به من خسته نباشید میگفت و یا بعد مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف میرفتن، بین این همه آدم از من میپرسید:
+با چیو کی برمیگردید؟
گفتم:
- به شما ربطی نداره که من با کی میرم!
اصرار میکرد حتما باید با ماشین بسیج برید یا براتون ماشین بگیرم.
میگفتم:
- اینجا شهرستانه. شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!
گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه میاومد که مطمئن شه.
تو اردوی مشهد، سینیِ سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه!
عزّ و التماس میکرد که:
+سینی رو بدید به من سنگینه!
گفتم:
- نه ممنون، خودم میبرم!
ورفتم....
از پشت سرم گفت:
+مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!
چادرم و کشیدم جلوتر و گفتم:
- فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!
گاهی چشم غره میرفتم بلکه سر عقل بیاد، ولی انگار نه انگار...
چند دفعه کارهایی رو که میخواست برای بسیج انجام بدم، نصفه نیمه رها میکردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه عکس میداد!
نقشه ای سر هم کردم که خودم و گم و گور کنم و کمتر تو برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشم، شاید از سرش بیفته!
دلم لک میزد برای برنامه های{بوی بهشت}
راستش از همونجا پام به بسیج باز شد.
دوشنبه ها عصر، یه روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و اکثر بچه ها اون روز رو روزه میگرفتن!
بعد نماز هم کنار شمسه معراج افطار میکردیم.
پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمهش فرق میکرد...
هندونه، سبزی یا خیار!
گاهی هم میشد یکی به دلش میافتاد که آش نذری بده.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت3 کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه رو انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، د
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت4
یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید.
حس میکردم مرغش یه پا داره.
میگفتم:
- جهان بینیش نوکِ دماغشه، آدمِ خود مچکربین...
تو اردوهایی که خواهران رو میبرد، کسی حق نداشت تنهایی جایی بره،
حداقل سه نفری!
اصرار داشت جمعی وفقط با برنامه های کاروان همراه باشید.
ما از برنامه های کاروان بدمون نمیاومد، ولی میگفتیم گاهی آدم دوست داره تنها باشه و خلوت کنه یا احیانا دونفر دوست دارن باهم برن.
تو اون موقع باید یجوری میپیچوندیم و در میرفتیم.
چند بار تو این در رفتنا مُچِمون رو گرفت.
بعضی وقت ها فردا یا پس فرداش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمون میفهمید.
یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفت:
فلان جا نرید و بعد که به حساب خودمون زیرآبی میرفتیم، میدیدیم بَه!
آقا خودش اونجاست؛
نمونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه.
رسیدیم پادگان دوکوهه..
شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق{ع} قراره برن حسینیه گردان تخریب.
این پیشنهاد رو مطرح کردیم...
یک پا ایستاد که:
+نه. چون دیر اومدیم و بچه ها خستهن، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن.
و اجازه نداد...
گفت:
+برن بخوابن! هرکی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیه حاج همت!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#تلـنگرانهـ✨
هنگـامتولددرگوشماناذانمیگویند
ولےنمازنمیخوانند..
هنگاممرگبرایمانفقطنمازمیخوانند
بدوناذان...!
اذانهنگامتولدبراۍنمازیاست
ڪہهنگاممرگمیخوانند!
وچقدرڪوتاھاستاینزندگے!
بہفاصلہیڪاذانتانماز :)
#حواسموݩباشھ
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
چنـد بـار بہ آقـا مُـحـمـد گفـتـم...
بـراےِ خـودمـون ڪفـن بخـریـم و ببَـریـم حـرم امـامحُـسیـن براے طـواف ، ولـے ایشـون
هـےٰ طفـره مـیرفـت🥀
بـعـد چنـد بـآر کہ اصـرار ڪࢪدم
ناراحَـت شـد و گُـفـت:
²دوتآ کَـفن میخـواے بـبـرے
پیـشِ بے کـفَـن؟؟؟!
#شهیدمحمدبلباسي
#شھدایی
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
#تلنگرانھ
وضعیتمون جورۍ شده..🙄👇🏻
کہ در محضر خلق خدا، شہید زندهایم.. 😌✌🏻
ولۍ در خلوت..🤥
الله واکبر…😐💔
#بہکجاچنینشتابان؟!
#حواسمونهست؟!
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت4 یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید. حس میکردم مرغش یه پا داره. میگفتم: - جه
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت5
باز هم حکمرانی!
به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود!
همراه دانشجویان دانشگاه امامصادق{ع} شدم و رفتم.
در کمال ناباوری دیدم خودشم اونجاست.
داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو مینشستن.
با حالتی دیکتاتورگونه تعیین میکرد چه کسایی باید ردیف دوم پشت سر اونها بشینن.
صندلیِ بقیه عوض میشد، ولی صندلیِ من نه!
از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم رو خالی کنم...
کفشش رو درآورد که پاش رو دراز کنه، یواشکی اونو برداشتم و از پنجره اتوبوس انداختم بیرون.
نمیدونم فهمید کار من بوده یا نه؛
اصلا هم برام مهم نبود که بفهمه.!
فقط میخواستم دلم خنک شه.
یه بار هم کوله اش رو شوت کردم عقب!
شالِ سبزی داشت که خیلی بهش تعصب نشون میداد، وقتی روحانی کاروان میگفت:
+باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون.
من با همون شال باند هارو میبستم.
با این ترفند هاهم ادب نمیشد و جامو عوض نمیکرد.
تو سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه.
خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین رو نگاه میکرد.
گفت:
+چرا به برنامه نرسیدین؟؟
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:
- هیئت گرفتین برای من یا امام حسین{ع}؟ اومدم زیارت امامرضا{ع}،
نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم!
- اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟!
دقِ دلی مو سرش خالی کردم.
بهش گفتم:
- شما خانومایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن، بچه پیش دبستانی نیستن که!
گفت:
+گروه سه چهار نفری بشین، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون. بعدم یا با خودم برمیگردین، یا بذارین هوا روشن شه و گروهی برگردین!
میخواست خودش جلوی ما بره و یکنفر از آقایون رو پشت سرمون بزاره.
مسخره اش کردم که:
- از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته باشیم.
کُلی کل کل کردیم؛ متقاعد نشد!
خیلی خاطرمون رو خواست که گفت:
+برای ساعت سه صبح پایین منتظرم باشین.
به هیچ وجه نمیفهمیدم اینکه بامن اینطور سرشاخ میشه و دست از سرم بر نمیداره، چطور یه ساعت بعد، میشه همون آدمِ خشکِ مقدسِ از اون طرف بام افتاده!
آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا..'
گفت:
+خانوما بیان نمازخونه.
دیدیم حاج آقا رو خواب آلود آورده که توی نامحرم ها تنها نباشه.
رفتارهاشو قبول نداشتم.
فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ رو در میاره.
نمیتونستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیام!
دوس داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، اصلا خودم باشم...
به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاااا
کار من نبود.
دنبال آدم بیادعایی میگشتم که به دلم بشینه.
تو چارچوب در با روی ترش کرده، نگاهم رو انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:
- من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط عمومی نیستم، خداحافظ!
فهمید کارد به استخونم رسیده.
خودم رو برای اصرارش آماده کرده بودم،
شاید هم دعوایی جانانه و مفصل...
برعکس
درحالی که پشت میزش نشسته بود،
آروم و با طمانینه گونه پر ریشش رو گذاشت رو مشتش و گفت:
+یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت5 باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود! همراه دانشجویان دانشگاه ام
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت6
نزاشتم به شب بکشه!
یکی از بچه هارو به خانوم ابویی معرفی کردم.
حس کسی رو داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی، یدفعه نفسش آزاد شه!
سینه م سبک شد..!
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:
آزاد شدم...
صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زور خونه...
به خیالم بازی تموم شده بود...!
زهی خیال باطل؛ تازه اولش بود!
هرروز به هر نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاد خواستگاری؛
جواب سربالا میدادم..
تو دانشگاه جلوم سبز شد
خیلی جدی و بی مقدمه پرسید:
+چرا هرکی رو میفرستم، جوابتون منفیه؟
بدون مکث گفتم:
- ما بهدرد هم نمیخوریم!
با اعتماد به نفس صداشو صاف کرد:
+ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!
جوابمو کوبیدم تو صورتش:
- آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!
خنده پیروزمندانهای سر داد؛
انگار بهخواسته اش رسیده بود:
- یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟؟
جوابی نداشتم... چادرم رو زیر چونم محکم چسبیدم و صحنه رو خالی کردم.
از همونجا که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم:
+ببینید! حالا اینقدر دست دست میکنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!
زیرلب با خودم گفتم:
- چه اعتماد به نفس کاذبی!!!
اما تا برسم خونه، مدام این چند جمله تو ذهنم میچرخید؛
"حسرت این روزا..."
مدتی پیداش نبود...
نه تو برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا!
داشتم بال در میآوردم؛
ازدستش راحت شده بودم!
کنجکاویم گل کرده بود بدونم کجاست.
خبری از اردوهای بسیج نبود...
همه بودن الّا خودش!
خجالت میکشدم از اصلا قضیه سر در بیارم تا اینکه کنار معراج شهدا، اتفاقی شنیدم از اون حرف میزنن!
یکی داشت میگفت:
+معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت تو مشهد چیکار میکنه؟؟!
نمیدونم چرا؟؟!
ولی یکدفعه نظرم عوض شد..
دیگه به چشم یه بسیجی افراطی و متحجر نگاش نمیکردم.
حس غریبی اومده بود سراغم...
نمیدونستم چرا اینطور شده بودم!
نمیخواستم قبول کنم که دلم براش تنگ شده...
با وجود این هنوز نمیتونستم اجازه بدم بیاد خواستگاریم.
راستش خندم میگرفت،
خجالت میکشیدم به کسی بگم دلِ منم با خودش برده...!
وقتی برگشت پیغام داد میخواد بیاد خواستگاری، بازم قبول نکردم...
مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم!
خانوم ابویی گفت:
+دو سه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که!
بذار بیاد خواستگاریو حرفاش رو بزنه.
گفتم:
- بیاد، ولی خوش بین نباشه که "بله" بشنوه.
شب میلاد حضرت زینب{س}
مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری.
نمیدونم پافشاری هاش بادِ کله مو خوابوند، یا تقدیرم؟؟
شاید هم دعاهاش....
به دلم نشسته بود. باهمون ریش بلند و تیپ ساده همیشگیش اومد!
از در حیاط که وارد خونه شد، با خالهم از پنجره دیدیمش.
خالهم خندید:
+مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست.
با خنده گفتم:
- خب شهدا یکی مثل خودشونو فرستادن برام!
خانوادهش نشستن پیش پدرومادرم...
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردن که:
این دوتا برن تو اتاق؛ حرفاشون و بزنن!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱