eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
200 عکس
60 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله نگران نگاهش کرد. _ یعنی چی این حرف! _ هیچی، دیگه می‌خوام بیشتر حواسم به خانواده‌م باشه. _ رضا این حرف اصلاً خوب نیست. اولاً مهشید هم خانواده‌ی توعه؛ دوماً باید اولویتت باشه؛ سوماً، اگر این حرف رو بشنوه ازت دلسرد می‌شه. _ پرو شده، باید روش کم بشه. خاله نمایشی توی صورت خودش زد. _ نه به اون شوریِ شوری، نه به این بی‌نمکی! یه روز عاشق و شیدا، یه روز دلسرد؟ نشست و به دیوار تکیه داد. _ کاش یکم از این شعور شما رو زن‌عمو داشت. خاله مضطرب به دَر نگاه کرد. _ رضا این چه حرفیه!؟ _ کاش بودی می‌دیدی چه‌ جوری تو جمع باهام حرف زد. خاله کنارش نشست. _ آدم‌ اگر مشکل داره، می‌شینه صحبت می‌کنه، حلش می‌کنه. با کم‌محلی و قهر مشکل اضافه می‌شه، کم‌ نمی‌شه.‌ بعدهم‌ یاد بگیر همه رو همون جوری که هستن بپذیری. _ آخه زن‌‌عمو رو می‌شه پذیرفت؟ _ می‌شه. فقط با رفتار درست، حد و مرز رو برای اطرافیات توی زندگیت مشخص کن. حتی من مادرت. رضا خیره به خاله نگاه کرد. _ یه دفعه نزن زیر همه چی! مهشید زن توعه. الان‌ دارید اولین خشت‌های زندگی‌تون رو می‌چینید. خرابش نکن.‌ نذار کینه و نفرت از اول بینتون باشه. _ آخه زن‌عمو نمی‌ذاره! _ اگر نتونستی جلوش رو بگیری، از من کمک بگیر؛ از عموت کمک بگیر. _ علی می‌گه نرو پیش عمو سر کار. خاله به علی که گوشه‌ی اتاق روی بالشتی خوابیده بود، نگاه کرد. توی همون حالت با صدای گرفته‌ای گفت: _ من می‌گم نرو زیر بلیط عمو. هر چی باشه پدرزنتِ. حد و مرز مشخص کن.‌ زنت بی‌خود می‌کنه بیشتر از توانت ازت می‌خواد. امروز یه روسری و کیف اضافه‌تر می‌خواد؛ پس‌فردا خواسته‌هاش بیشتر می‌شه. نمی‌گم براش خرج نکن. ولی بهش بفهمون که چقدر داری؛ همون قدر بخواد نه بیشتر. _ خب راست می‌گه مادر! _ مامان به خدا زن‌عمو یادش می‌ده. تا با هم‌ می‌ریم بیرون، هی زنگ می‌زنه می‌گه بگو برات لباس بخره؛ از اول عادتش بده برات خرج کنه. قطع که می‌کنه، مهشید شروع می‌کنه. خاله متأسف گفت: _ ای بابا! متأسفانه تا عروسی نکنید همینه.‌ _ حرف جدیدش اینه؛ می‌گه من نمیام مستأجری. به آقاجون بگو یه خونه برامون بخره. اَخم خاله تو هم رفت. _ نگیا! _ نه نمی‌گم، ولی عصبیم می‌کنه. خاله نفس سنگینش رو بیرون داد. _ فعلاً بخواب استراحت کن تا فکر کنم ببینم چی‌کار می‌شه کرد.‌ نگاهش رو تو اتاق چرخوند.‌ _ میلاد بالشتت رو بیار پیش من بخواب. میلاد از خدا خواسته، از روی زهره پرید و کنار مادرش خوابید.‌ رضا گفت: _ زهره یه لیوان آب برای من میاری؟ _ مگه خودت فلجی؟ _ بیشعور فلجی یعنی چی! پام درد می‌کنه؛ ازت یه خواهش کردم. _ من از سر تا پام درد می‌کنه. تو پاشو برای من آب بیار. صدای داد زهره بالا رفت و نشست. _ آی... مگه مرض داری؟ خاله گفت: _ چتونه؟ یه دقیقه چشم‌هام رفت رو هم! _ مامان خانم به شاه‌پسرتون بگو! با لگد زد تو پهلوی من. _ بسه دیگه بخوابید.‌ زهره یکم بالشتت رو ببر پایین‌تر. _ همین! من اگر الان این رو زده بودم که اینجا جنگ راه می‌نداخت! _ می‌میری یه لیوان‌ آب بیاری؟ _ آخه به من چه؟ عرضه داری برو زنت رو راضی کن‌ برات چایی بریزه، بدبخت! رضا هم‌ نشست و تهدیدوار گفت: _ میام‌ یه دونه می‌زنم تو دهنت، هم نونت بشه، هم آبت ها! خاله‌ گفت: _ چایی چیه این می‌گه؟ زهره پوزخند زد. _ حق تو همون مهشیده. تو جمع رضا بهش گفت چایی بده، اونم‌ محلش نداد. ضایع‌اش کرد، دلم خنک شد. رضا خیز برداشت زهره رو بزنه؛ خاله نتونست جلوش رو بگیره. زهره خودش رو عقب کشید. علی که تا الان ساکت بود و نگاه می‌کرد، کمی صداش رو بالا‌ برد. _ بس کنید دیگه! هر چی هیچی نمی‌گم‌. حیا کنید. رضا بشین‌. زهره تو هم دهنت رو ببند.‌ هر دو نشستن. رضا از عصبانیت قفسه‌ی سینه‌ش بالا و پایین می‌شد و با چشم برای زهره خط‌ونشون می‌کشید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله گفت: _ ببین سر یه لیوان آب چه آبروریزی راه انداختید؟ الان خودم می‌رم یه پارچ آب میارم. خواست بلندشه که من زودتر ایستادم. _ من میارم خاله، شما بشین. رضا رو به زهره گفت: _ خاک تو سرت! یکم‌ یاد بگیر. زهره از ترس علی جرأت نکرد جواب بده و فقط دهن‌کجی کرد. دَر رو باز کردم.‌ خوشبختانه کسی تو هال نبود. این یعنی صدامون رو نشنیدن. پارچ آب رو پر کردم و سمت اتاق رفتم که صدای عصبی عمو کنجکاوم کرد. _ سوری من اینا رو از چشم‌ تو می‌بینم.‌ تو باید یادش می‌دادی! زن‌عمو مثل همیشه محتاط جواب داد: _ من‌ چی‌کارم آقامجتبی؟ جوونه، دوست داره. _ بیخود می‌کنه! مگه من برات کم‌ گذاشتم‌ که این‌ جوری داری اذیتش می‌کنی؟ جلوی آقاجون سنگ رو یخ شدم. رضا بهش می‌گه چایی بریز از جاش تکون نمی‌خوره. آقاجونم بهم می‌گه مجتبی تو تربیت مهشید کوتاهی کردی. _ چرا سختش می‌کنید. بچه‌ست... _ کجا بچه‌ست! نوزده سالشه. _ حالا شما بشین‌، این جوری ایستادی بدتر حالت بد می‌شه. _ آخه این چه رفتاریه؟ مهشید گفت: _ من خسته شدم. اگر نمی‌تونه تا عقد نکردیم تمومش کنه. عمو عصبی‌تر گفت: _ ببند اون دهنت رو! صدای سیلی خوردن کسی تو فضای خونه پیچید. زن‌عمو هینی کشید و با اضطراب گفت: _ دستت درد نکنه آقامجتبی! ما مثلاً اومدیم‌ مسافرت؟ صدای گریه‌ی آروم مهشید رو شنیدم. زن‌عمو گفت: _ محمد خواهرت رو بردار ببر تو حیاط، بذار بابات آروم شه. فوری سمت اتاق رفتم‌ تا متوجه نشن من صدای دعواشون رو شنیدم. دَر رو بستم‌. پارچ رو جلوی رضا گذاشتم‌‌ و گوشه‌ی اتاق نشستم.‌ دعوایی که اصلاً به من ربط نداشت چرا باعث لرزش دست‌هام‌ شده! عمو واقعاً مهشید رو به خاطر رضا کتک زد! سایه‌ی محمد و مهشید رو از پنجره‌ی اتاق دیدم. نگاهم‌ به سمت علی که بیدار بود، افتاد. متوجه اضطرابم شد. با چشم‌وابرو ازم پرسید چی شده؟ به رضا نگاه کردم. ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود.‌ رو به علی دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی‌صدا لب زدم: _ عمو، مهشید رو زد! ابروهاش از تعجب بالا رفت و بلافاصله خودش رو جمع‌وجور کرد. انگشتش رو روی بینیش گذاشت و لب زد: _ هیچی نگو، بگیر بخواب. با سر تأیید کردم و سرم رو روی بالشت گذاشتم. اگر رضا توی این شرایط جمله‌ای که مهشید به خاطرش کتک خورد رو می‌شنید، چقدر دلسرد می‌شد.‌ با اینکه مهشید خیلی امروز با رفتارش حرصم داد و رضا رو ناراحت کرد، اما دلم به حالش سوخت. واقعاً عمو از رفتار مهشید پیش آقاجون خجالت کشیده؟ اصلاً چرا زن‌عمو به مهشید یاد می‌ده ناسازگاری کنه! خاله‌ی بیچاره این ور به رضا می‌گه با زنت قهر نکن؛ مهربون باش. زن‌عمو یاد می‌ده که مهشید اذیت کنه. صدای زنگ گوشی علی باعث شد تا چشمم رو باز کنم. با صدای آرومی گفت: _ جانم حسین. _ نه ولی دارن می‌خوابن. _ فکر نکنم. خاله گفت: _ چی می‌گه؟ _ صبر کن به مامانم‌ بگم... مامان حسین می‌گه فردا قراره برگردیم‌، غروب بریم بیرون؟ خاله نیم‌خیز شد و دست میلاد که تنها کسی بود که واقعاً خواب بود رو از روی خودش پایین گذاشت. _ من حرفی ندارم. می‌ترسم آقاجون ناراحت شه! علی سرش رو بالا داد. _ نه ناراحت نمی‌شه. باشه حسین، ساعت چند بیایم؟ _ نه دیگه از بیرون می‌گیریم.‌ باشه یکم استراحت کنیم؛ یه ساعت دیگه میایم. _ می‌گم.‌ خداحافظ. تماس رو قطع کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 هو المعشوق گوشه اتاق ایستاده بودم و از ترس به خود می لرزیدم. توی این دو ماه پیمان همیشه بعد از انجام معاملاتش، خوب یا بد پیش رفتنش رو سر من خالی میکنه. از این که مجبورم میکنه با لباس‌های مُندرس و کهنه، از مهمون هاش پذیرایی کنم حسابی خجالت می‌کشم. این برمیگرده به عُقده های درونیش. از وقتی شناختمش حسادتش روی خودم احساس می کردم. اما جرات حرف زدن نداشتم. جای دندون‌های رگسی، بزرگترین سگ پیمان، روی پام حسابی اذیتم میکنه. دو روزه که تب دارم ولی برای هیچ کدوم از اعضای این خانواده مهم نیست. حتی یک بار که خواستم قرص مسکنی بخورم پیمان فهمید و مثل همیشه اجازه نداد. مشتری امشب با همیشه فرق داره، هیچ کدوم از مشتری ها با شناختی که از اخلاق های تند پیمان دارند به من نگاه نمی کنند. توی این شرایط، بین این همه آدم، احساس امنیت نمی کنم. این طور که پیمان و مهراب روی ارثیه شون افتادن و دارن می فروشن، خبر خوشی نیست. معلوم که قصد و نیتی دارن که به نفع من نخواهد بود. نگاه مداوم مشتری امشب پیمان و مهراب، باعث شده تا حسابی توی خودم جمع بشم. ای کاش میتونستم بهش بگم که نگاه هاش برای من، بعد از رفتنش چه دردسر بزرگی میشه. با نگاه پر از تهدید و عصبی پیمان از ترس، بغض توی گلوم گیر کرد. همین که اینجوری گوشه اتاق ایستادم حسابی برام تحقیرآمیزه. دیگه طاقت نگاه هاش رو ندارم. اسناد و قرار داد رو جلوی مشتری گذاشت _ آقای امیری، اینم اسناد اگر می خوای قرارداد رو امضا کنی لطفاً سریعتر. مردی که فهمیدم فامیلیش امیری هست برگه‌ها رو جلو کشید و شروع به خوندن کرد. پیمان به محراب اشاره کرد هر دو ایستادن و سمت من اومدن. دل تو دلم نیست، مطمئنم الان دوباره زهرش رو بهم میزنه. لرزش زانو هام رو به وضوح احساس کردم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 به بهانه خوردن آب کنار میزی که ایستاده بودم اومدن. مهراب همیشه تمایل به فروش داره و میترسه که مشتری از دستشون بپره. _ پیمان هرچی تخفیف خواست بده بخره. _تو خفه شو، هنوز خودش شرط نذاشته. _ این زمین یه جای پرته آینده‌ش برای چند سال دیگه‌س. دیگه مشتری برامون پیدا نمیشه. به من اشاره کرد _با وجود این باید زودتر ردش کنیم بره وگرنه سرمون بی کلاه میمونه. به من نگاه کرد، دستش رو مشت کرد و محکم به بازوی من زد. از شدت ضربش کمی به پهلو پرت شدم. این رفتارش از چشم مشتری همان آقای امیری دور نماند. با اخلاقی که توی این دو ماه از پیمان شناختم تعادلم رو با هر سختی که بود حفظ کردم تا روی زمین نیافتم. عصبی زیر لب غرید: _ به چی زل زدی؟ سرم رو پایین انداختم تهدید گونه گفت: _لالی! بزار این بره آدمت میکنم. مهراب بازوش رو گرفت _ولکن این رو. هر شرطی گذاشت قبول کن. من پول لازمم. پنهانی نگاهی به آقای امیری که هنوز کنجکاوی حضور من و رفتار پیمان دست از سرش برنداشته بود انداختم. پیمان متوجه نگاهم شد دستش رو بالا برد تا مثل همیشه روی صورت من که دیگه جای سالمی توش نمونده بود بزنه که آقای امیری ایستاد. _ آقای تهرانی یک لحظه تشریف بیارید. جرات نگاه کردن به چشم های عصبی پیمان رو نداشتم. زیر لب گفت: _ گور خودت رو کندی. اگه نکردمت تو قفس رگسی. از ترس دلم میخواد روی زمین زانو بزنم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ پارت اول 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 نگاه پر از تهدید پیمان روی من طولانی شد و آقای امیری خیلی خونسرد برگه رو بالا گرفت. _ نکنه پشیمون شدید؟ مهراب از هولش گفت: _ نه، پشیمون چرا! دوباره بازوی پیمان رو گرفت _بیا دیگه. پیمان با چشم و ابرو برام خط و نشون کشید و رفت. بازوم به شدت درد می کنه اما ترجیح میدم دردش رو تحمل کنم و عکس العملی نشون ندم تا پیمان رو از اینی که هست عصبی تر نکنم. _ من میدونم این زمین خیلی دور افتادست. می دونم هم که آینده طولانی برای بهره‌برداری لازم داره. با وجود مخالفت اطرافیان توی مشورت هایی که باهاشون داشتم قصد خریدش رو دارم. بدون تخفیف؛ بدون چونه؛ ولی چند تا سوال دارم که می خوام بهش جواب بدید. مهراب که حسابی ذوق زده شده بود گفت: _ بگو، جواب میدیم. _ من هفته پیش هم با وکیل اومدم اینجا. پارسال هم برای آشنایی اولیه اومده بودم. یادتونه؟ پیمان حرفش رو با سر تایید کرد. _ یه تفاوتی بین پارسال و امسال دیدم که برام قابل تأمله، ربطی به معاملمون هم نداره. ولی برای امضا کردن این قرارداد باید بهش جواب بدید. به هم نگاه کردن _چرا تمام زمین هاتون رو عجله ای دارید می فروشید. پارسال برای فروش این زمین تمایل نداشتید. چرا امسال دارید می فروشید؟ با پرسیدن این سوال پیمان و مهراب به هم نگاه کردن. کاش میتونستم دلیل این فروش پر عجله رو بهش بگم. ناخواسته چونم شروع به لرزیدن کرد و اشک از گوشه چشمم پایین ریخت. پیمان نگاه پر از تهدیدی بهم انداخت و ازم خواست تا ساکت باشم رو بهش گفت: _ بهت نمیاد فضول باشی؛ پسر حاجی! سرش رو پایین انداخت و برگه ها رو روی میز گذاشت _حرفی نیست، نمی‌تونید جواب بدید معامله فسخه. مهراب فوری دست پیمان گرفت. _ داداش میگیم. چرا نگیم. رو به پیمان ادامه داد: _سوال پیش اومده براشون 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 پیمان آدم باج دادن نیست اما مهراب چاره ای براش نذاشته. نگاهی به برگه های قرارداد انداخت و گفت _یه حرومزاده افتاده تو مال و اموالمون. باید بفروشیم که دستش به جایی نرسه. چطور می تونست به من اینجوری بگه. نگاهی خشمگین رو به من داد، سربه زیر شدم. _یه آدم بی اهمیت که مرده و زندش واسه هیچکس مهم نیست، افتاده تو زندگی ما. داغی اشک رو زیر چشمم احساس کردم. ای کاش پدرم هیچ وقت من رو به این خونه نمی آورد. بیچاره فکر می کرد که پیمان با من مثل ناموسش برخورد میکنه. امیری خودکار رو برداشت و دست به سمت برگه قرارداد رفت. _من امضا می کنم، اما فردا باید تو محضر به من تعهد بدید که هیچ وقت سراغ این زمین برنمیگردید و ادعایی ندارید پیمان بدون اینکه تغییری تو رفتارش بده بی اهمیت گفت: _این زمین بین این همه زمینی که داریم هیچه. _ اگر هیچه پس چرا می خواهی بفروشیش! عصبی قدمی به جلو برداشت _ دیگه نمی‌فروشیم؛ خوش اومدی؟ آقای امیری که اصلا نمیشد فهمید تمایل به خرید داره یا نه خودکار روی برگ ها با فاصله رها کرد و گفت: _روز خوش کیفش رو برداشت تا از اتاق بیرون بره که مهراب با سرعت جلوش ایستاد _از پیمان ناراحت نشید؛ از جای دیگری ناراحته خلقش تنگه. من با شما صحبت می‌کنم برادرم هم امضا می‌کنه. تعهد محضری هم میدیم. دستش رو روی کمر آقای امیری گذاشت. _ برگردید و امضا کنید. پیمان عصبی به مهراب گفت: _ یه لحظه بیا بیرون منتظر جواب مهراب نشد و از اتاق بیرون رفت تو راه دست مهراب رو گرفت و با خودش برد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 در اتاق که بسته شد آقای امیری نگاهش روی من افتاد. چند قدم به من نزدیک شد سرم رو پایین انداختم و با کمترین صدایی که می تونستم از حنجرم بیرون بیارم گفتم: _ خواهش می کنم به من نزدیک نشید. ‌سر جاش ایستاد. اشک روی گونم ریخت. واقعاً من اینجا چیکار می کنم! چی فکر میکردم چی شد، قرار بود اینجا مثل پرنسسی باشم که زندگیش رو تو رفاه میگذرونه. چه بلایی سرم اومده؛ به کجا کشیده شدم. اشکم رو پاک کردم تا پیمان متوجه گریه‌م، در نبودش نشه. سرم رو بالا آوردم و با التماس بهش گفتم. _خواهش می کنم با من حرف نزنید. نگاهش پر از ترحم و دلسوزی بود دست توی جیبش کرد و بدون توجه به التماسهام داشته باشه جلو اومد؛ کارتش رو سمتم گرفت. _ پیشتون باشه، شاید یه روز احتیاج بشه. هر وقت که زنگ بزنید من کمکتون می کنم. لرزش صدام به وضوح معلوم بود _ من به کمک احتیاج ندارم، خواهش می کنم برید. کارت توی دستش رو نشونم داد _ تا اینو نگیری نمیرم. برای اینکه زودتر شرش رو از سرم کم کنم کارت رو فوری گرفتم و توی جیب مانتوم گذاشتم. _گرفتم خواهش می کنم برید عقب. چرخید ازم فاصله بگیره که در اتاق باز شد. پیمان، امیری رو تو فاصله نزدیک با من دید. چشم هاش تو یک لحظه کاسه خون شد. مهراب دست روی شونش گذاشت چیزی کنار گوشش گفت. نگاه خشمگینش رو از روی من برداشته نمی‌شد. نفس توی سینم حبس شد. بعد از اتمام این معامله کارم ساخته‌س. کاش امیری نزدیک من نمی‌شد. مهراب گفت: _ ما امضا می‌کنیم. ببخشید اگر تندی کردیم. برگه رو برداشت و قبل از اینکه خریدار امضا کنه. به عنوان فروشنده امضا کرد. امیری رو به پیمان گفت _شما مشکلی ندارید؟ از بین دندون های به هم کلید شدش گفت. _نه خودکار رو با شتاب از مهراب گرفت زیر برگه رو امضا کرد و پرتش کرد روی میز. آقای امیری خودکاری از جبیبش برداشت و روی برگه رو امضا کرد. اسناد رو جمع کرد و روی میز با ضربه ای یک‌دستشون کرد و داخل کیفش گذاشت . برگه ی چک از قبل نوشته شده رو روی میز گذاشت سر بلند کرد و گفت. _ معامله ی خوبی بود. فردا توی محضر چک دوم رو تقدیمتون می کنم. پیمان نگاهی به چک انداخت وگفت: _ به سلامت دیگه حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت و مهراب هم به دنبالش. با خروجشون پیمان هر دو دستش رو به کمرش زد _چی بهت گفت؟ با صدای لرزونی که به زور از گلوم در در میومد گفتم _ به خدا هیچی؟ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 دستش سمت سگک کمربندش رفت و آروم بازش کرد. چشم هاش رو ریز کرد. _ مثل آدم بگو چی بهش گفتی؟ این اولین باری بود که داشت کمربندش رو برای من باز می کرد. نگاهم بین دست و صورتش جابجا شد. زانوهام خالی کردن و روی زمین نشستم با گریه و التماس گفتم. _ به خدا هیچی، به قرآن هیچی، به روح بابام هیچی اهمیتی به قسم هام نداد. کمربند رو دور دستش پیچوند. یک قدم جلو اومد و تهدید گونه گفت _یگانه بگو چی بهت گفت؟ تمام اجزای صورتم گریه می‌کرد به دیوار چسبیده بودم و نمیتونستم عقب برم تا شاید بتونم راهی برای نجات خودم پیدا کنم. در اتاق باز شد مهراب با لبهای خندون وارد شد. حالت پیمان رو دید جلو اومد و گفت: _چی شد باز _تا رفتیم بیرون این حروم زاده یه چی به امیری گفت . اشکم رو با گوشه ی آستینم پاک کردم _ به خدا هیچی بهش نگفتم. فریادش باعث شد تا از ترس تو خودم جمع بشم و چشم هام رو ببندم. _پس جلوی تو چه غلطی میکرد؟ _ول کن پیمان. _داره دروغ میگه مثل سگ. به زبون خوش بگو چی بهش گفتی. _اومد جلو، گفتم به من نزدیک نشو. همین به قران. به سمتم هجوم اورد و بازوم رو گرفت. _ حالیت می کنم. خودم رو شل کردم تا من رو از اتاق بیرون نره. _ پیمان به قرآن هیچی بهش نگفتم. به خدا حرف نزدم. _از اول دیدم یه جوری بهم نگاه میکردید. بگوچی بهش گفتی؟ _ هیچی نگفتم. التماس و قسم هام هیچ کدوم تو دل پیمان اثر نداشت. از اینکه دوباره من رو بندازه داخل قفس رگسی میترسم. رگسی تمام و کمال به حرفه پیمان گوش میکنه و این پیمان عصبانی جز تیکه پاره کردن من چیز دیگه ای نمی‌خواد. _پیمان ولش کن، حواست هست داری چی کار میکنی. مسیر سمت قفس نبود. توی اون همه ترس و اضطراب نفس راحتی کشیدم حداقل قرار نیست کنار رگسی تا صبح بمونم ادامه‌ی رمان زیبای یگانه اینجاست https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ پارت اول 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه هرکاری کردم نتونستم بخوابم. هم فکر مهشید اعصابم رو به هم ریخته و هم اینکه چرا علی خواسته که حرف نزنم و بخوابم! سر بلند کردم و به خاله نگاه کردم.‌ دستش رو نوازش‌وار روی موهای میلاد می‌کشید.‌ رضا و زهره، فقط چشم‌هاشون‌ رو بسته بودن. علی هم بیدار بود. نشستم رو به خاله گفتم: _ خاله وسایل رو جمع کنم برای غروب؟ _ نمی‌دونم، بذار علی بیدارشه. _ بیدارم مامان. من نمی‌دونم هر کاری صلاح می‌دونی انجام بده.‌ _ نمی‌دونم چه جوری به عموت بگم! _ به اون چه!؟ _ شاید بگن، همه با هم اومدیم باید با هم باشیم. علی نیم‌خیز شد و به آرنجش تکیه داد. _ می‌خوای من بگم؟ _ نه؛ خودم بگم‌ بهتره. رضا مادر بلندشو به مهشید هم بگم بیاد. _ ولش کن مامان، اون نمیاد من رو هم خراب می‌کنه. _ تو بگو اگر گفت نه، من راضیش می‌کنم. رضا نشست و کلافه دستش رو توی موهاش کشید. _ اون نمیاد، ولی چشم‌ بهش می‌گم. ایستاد و سمت دَر رفت. پاش به پای زهره گیر کرد و چند قدمی برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه، با سرعت رفت و تیز برگشت سمت زهره. _ مگه مریضی؟ زهره فوری پشت خاله پناه گرفت و گفت: _ به من چه!؟ _ زهرمار رو به‌ من‌ چه! پات رو گرفتی جلوی من تا بیفتم زمین؟ _ نخیر از قصد نبود. می‌خواستی چشم کورت رو باز کنی، به پام گیر نکنه. تازه الان پامم درد گرفته. _ زهره من یه حالی از تو بگیرم؛ بشین ببین! چشم‌غره‌ای به زهره رفت و از اتاق بیرون رفت. علی گفت: _ زهره‌خانم تمومش کن! یکی تو، یکی اون! تا برسیم تهران همدیگر رو می‌خواین بزنید؟ _ من که کاریش نداشتم. خودش پاش گرفت به پای من. _ به من دیگه نگو که هم تو رو می‌شناسم هم اون رو. خاله گفت: _ یه خورده آروم‌تر حرف بزنید، میلاد خوابه. روسریش رو روی سرش مرتب کرد. دست دراز کرد و چادر سفیدش رو برداشت. _ من می‌رم با عموت صحبت کنم.‌ اگر گفت نه، زنگ بزن به حسین بگو نمیایم.‌ نمی‌خوام دلخوری پیش بیاد. فرصت زیاده؛ یه دفعه دیگه با هم می‌ریم. با حرص گفتم: _ فقط دفعه دیگه خواهش می‌کنم یه کاری کنید کسی نفهمه. من ایل و تباری رو دوست ندارم. خاله لبش رو به دندون گرفت و به دَر نگاه کرد. _ یواش دختر! می‌شنون. ایستاد و چادرش رو سرش کرد. _ صبر کنید الان میام. رو به علی گفتم: _ پاشیم وسایل ببندیم؟ _ صبر کن ببینم چی می‌شه. زیاد هم وسایل نمی‌خوایم. شام از بیرون می‌گیریم. فقط زیرانداز و فلاکس می‌خوایم. نزدیک غروب هوا سرده؛ زیاد نمی‌شه کنار دریا موند. زود بر‌می‌گردیم. میلاد تکونی خورد و سر جاش نشست. به جای خالی خاله نگاه کرد و با بغض به من گفت: _ مامانم کو؟ _ الان میاد، رفت پیش عمو. نگاهش به علی افتاد و دوباره به من داد. _ می‌خوام برم پیشش. علی جدی گفت: _ صبر کن الان میاد. معلومه از تنبیه میلاد هنوز راضی نشده؛ چون هیچ لطافتی تو نگاهش به برادر کوچکش نداره. زهره برای شادی میلاد گفت: _ میلاد قراره با دایی بریم کنار دریا. میلاد به علی نیم‌‌نگاهی انداخت. دَر اتاق باز شد و خاله داخل اومد.‌ _ خداروشکر اصلاً ناراحت نشد.‌ گفت خوش بگذره.‌ نمی‌دونم چی شده! این سوری همش اخم و تَخم می‌کنه. هیچوقت با ما کنار نیومد. الانم گوشه‌ی اتاق جوری ناراحت نگاهم می‌کرد و قیافه گرفته، انگار من دعواشون انداختم. نگاهش به میلاد افتاد. _ دورت بگردم، بیدار شدی؟ کنارش نشست‌. میلاد خودش رو به مادرش چسبوند. خاله آهسته گفت: _ چی شده عزیزم؟ میلاد سرش رو بالا داد. _ علی دعوات کرد؟ علی نفس سنگینش رو بیرون داد. _ من کاریش نداشتم. خودش می‌دونه چی‌کار کرده که خجالت می‌کشه. خاله رو به میلاد با محبت گفت: _ الان می‌ریم کنار دریا. _ بازم سوار قایق می‌شیم؟ علی قبل از خاله گفت: _ نخیر؛ تو هنوز تنبیه‌ت تموم نشده. خاله ملتمسانه نگاهش رو به علی داد. _ خودش فهمیده اشتباه کرده. تو هم ببخشش. _ من نشنیدم این رو بگه. میلاد پربغض نگاهش رو به علی داد. _ من که گفتم ببخشید. خاله گفت: _ پسر خوشگلم، خیلی ما رو ترسوندی. علی گفت: _ آقامیلاد شانس آوردی رویا فراریت داد.‌ وگرنه... خاله حرفش رو قطع کرد. _ حالا تو روی من رو زمین ننداز. قول می‌ده دیگه تکرار نکنه. علی چپ‌چپ به میلاد نگاه کرد. _ آره؟ میلاد با سر تأیید کرد. همزمان دَر اتاق باز شد. رضا عصبی داخل اومد و رو به خاله گفت: _ دیدید گفتم‌ نمیاد. سرش رو کرده زیر پتو، هر چی باهاش حرف زدم، اصلاً محلم نداد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله ناراحت گفت: _ یعنی چی؟ _ ولش‌ کن مامان، خودمون می‌ریم. به جهنم! خاله ایستاد و چادرش رو روی سرش مرتب کرد.‌ _ نمی‌شه نیاد که! الان‌ راضیش می‌کنم. _ مامان بی‌خیالش شو. شعور نداره. _ رضاجان شما اول زندگی‌تونِ! این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ سمت دَر رفت.‌ دستش به دستگیره‌ی دَر نرسیده بود که چرخید سمت میلاد. _ تو هم‌ پاشو بیا. می‌خواد ببرش که علی نتونه بازم شماتتش کنه.‌ میلاد فوری ایستاد و همراه خاله از اتاق بیرون رفت. رضا که حسابی دلخور بود، گوشه‌ی اتاق نشست. _ اون دیگه بیاد هم برای من مهم نیست. علی گفت: _ پاشو بریم کنار ماشین. انقدر خودت رو درگیر نکن. _ خیلی بهم‌ برخورد سرش رو از زیر پتو نیاورد بیرون نگاهم کنه. زن‌عمو هم فقط نگاه کرد و یک کلمه حرف نزد. _ مگه عمو نبود؟ _ نه اول داشت با مامان حرف می‌زد، بعدش هم رفت اتاق آقاجون. دَر اتاق باز شد. خاله ناراحت‌تر از قبل برگشت و رو به رضا گفت: _ گفت میام. رضا عصبی‌تر گفت: _ چی بهت گفت که این جوری ناراحت شدی!؟ خاله آهی کشید. _ اون طفل معصوم چیزی نگفت. رضا با توپ حسابی پر، ایستاد و سمت دَر رفت. _ من الان تکلیفش رو با عمو روشن می‌کنم. قبل از اینکه بیرون بره، خاله روبروش ایستاد. _ آروم باش پسرم! _ بیجا می‌کنه این جوری رفتار می‌کنه! _ تو از همه چی خبر نداری. مهشید من رو ناراحت نکرد. نگاهی به ما کرد. سرش رو کنار گوش رضا برد و حرفی زد. رضا تمام عصبانیتش یکجا خوابید. متعجب پرسید: _ برای چی؟ _ نمی‌دونم. برای همین سرش زیر پتو بوده. الان هم بهتره نری اونجا.‌ صبر کن خودش حاضر می‌شه میاد.‌ زهره که از هیچی خبر نداشت با خنده گفت: _ بشین داداش، بهش رحم کن. نکشیش حالا. رضا چپ‌چپ نگاهش کرد. علی با تشر گفت: _ زهره اگر بلد نیستی تمومش کنی یادت بدم! نمی‌بینی ناراحته؟ زهره سکوت کرد و میلاد کنارش نشست.‌ نگاهش رو توی جمع چرخوند و پنهانی به زهره چیزی گفت. چشم‌های زهره گرد شد و خیلی آهسته پرسید: _ چرا؟ میلاد شونه‌هاش رو بالا انداخت. بیچاره مهشید! هم باباش روش دست بلند کرد و هم همه فهمیدن؛ آبروش رفت. البته یکم‌ حقش بود‌؛ این جوری شاید از روشی که مادرش یادش داده خارج بشه و بیشتر به زندگیش فکر کنه.‌ از سر دلتنگی آهی کشیدم‌. ای کاش پدر من هم زنده بود، حتی اگر مثل عمو تنبیهم می‌کرد.‌ _ پاشید جمع کنیم زود‌تر بریم که به سردی هوا نخوریم.‌ رضا که دل‌و‌دماغ نداشت. من و زهره ایستادیم و وسایلی که خاله گفت رو جمع‌وجور کردیم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 در حیاط رو باز کرد و از خونه پرتم کرد بیرون. تعادل رو از دست دادم و روی زمین افتادم . فوری چرخیدم و با ترس نگاهش کردم. دست به کمر روبروم ایستاد. _ اینقدر توی کوچه میمونی تا تصمیم بگیری حرف بزنی بگی چی بهش گفتی. بلافاصله داخل خونه رفت و در رو محکم به هم کوبید. کشون کشون با وجود درد پام که هر لحظه شدیدتر میشد خودم رو به در رسوندم. باید در بزنم و التماس بکنم تا در رو باز کنه دستم رو بالا بردم که صدای مهراب دستم رو سر تو هوا خشک کرد. _تو قرار بود این رو سربه‌نیست کنی. چرا تموم نمیکنی. _ از ماجدی میترسم اگر بیاد سراغش بفهمه که بلایی سرش آوردیم پامون گیره. _ اینجوری که بدتره انداختنیش بیرون. اگر بره سراغ ماجدی یا کلا بره، اصلا دستمون بهش نرسه. دردسرش برامون بیشتر میشه ها. _ آدرس جدید ماجدی رو نداره. _ یه مدت تو خونشون رفت و آمد داشته. _از اونجا رفتن. اون خونه دیگه هیچ کس نیست. من کارم‌ درسته. دلت شور نزنه انقدر پشت در میمونه تا بازش کنم. نه میره نه کسی رو داره که بره. دیگه صدایی نشنیدم. واقعاً قرار گذاشتن من سربه‌نیست کنن! آخه برای چی؟ از در فاصله گرفتم. نمیدونم باید چی کار کنم یا کجا برم.اصلا پیش کی برم. اما هر جایی بهتر از این خونه‌ست. حتی اگر شب رو توی پارک ها بخوابم دست آدم‌های ناکس بیفتم بهتر از کشته شدنه. شدت سرمای هوا زیاده و لباس من کم. همین باعث میشه که پیمان تا صبح در رو باز نکنه. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂