eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
181 عکس
30 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از  حضرت مادر
میگفت‌همیشه‌برایِ‌دل‌گرم‌شدنتون‌ به‌زندگی‌،با‌امام‌حسین‌علیه‌السلام حرف‌بزنین‌دیدم‌راست‌میگه - تو‌تمام ِ‌دلخوشی‌منی‌حسین❤️.
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از  حضرت مادر
•{﷽}• ✅ بهترین صدقه 🔸 از امیرالمؤمنین علیه‌السلام نقل شده است که [پیامبر(ص) فرمود:] بهترین صدقه‌ها صدقه‌ی بر ذی‌رحِمی* است که دشمن انسان و بدخواه انسان است؛ (الصَّدقة على ذِي الرَّحِم الكاشِح) شما دو کار می‌کنید با دادن این صدقه: هم از پول خودتان صرف‌نظر می‌کنید که آن را در راه خدا می‌دهید، هم از آن احساسات شخصی و نفسانی خودتان صرف‌نظر می‌کنید که به آن ذی‌رحِمی که دشمن شما است کمک می‌کنید و خود این صدقه دادن هم موجب جلب محبت او می‌شود و ارتباطات فامیلی و پیوندهای خانوادگی را مستحکم‌تر می‌کند. 📚 برگرفته از کتاب | مجموعه احادیث ابتدای درس خارج فقه؛ احادیث منتخب از کتاب النوادر 📖 صفحات ۱۵ و ۱۶
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ السلام علیک یا اباعبدالله ❤️‍🩹"
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از پهلو ساکتش کردم و منتظر موندم تماس رو قطع کنه _جواب نمیدی! لبخندی زدم تا متوجه استرسم نشه _بعدا باهاشون تماس میگیرم تماس که قطع شد گوشی رو روی حالت لرزش گذاشتم و اینبار توی جیبم انداختم‌ و بلافاصله شروع به لرزیدن کرد. _شیرینیت رو نخوردی! اصلا میل ندارم ولی برای اینکه ناراحتش نکنم تکه‌ی کوچیکی ازش کندم و توی دهنم گذاشتم. نگاهی به مزون انداخت.آهسته خندید و سرش رو تکون داد _چیزی شده! سرش رو بالا داد _نه داشتم به عکس العمل حاجی فکر میکردم _پدرتون؟ _بله. آخه به شدت مخالف کار کردن عروس هاش هست. مخصوصا از این کارها. به زن داداش هام حتی اجازه نداد بیان لباس عروس انتخاب کنن. خیاط آورد خونه اندازه‌شون رو گرفت براشون دوخت. ابروهام بالا رفت _مگه مزون چه کاری میکنن که دوست ندارن! لب هاش رو پایین داد و طوری که براش بی اهمیته گفت _تفکراتِ قدیمیه دیگه. احترامشون واجبِ ولی ذهنشون بسته‌ست. دیشب داشتن با من اتمام حجت میکردن وای چقدر سخت‌گیرن. نکنه در آینده به منم کار داشته باشه! _اتمام حجت چی؟! _که نکنه بعد ها تو قصد سرکار رفتن داشته باشی حالا نوبت اتمام حجت منِ _آقای موسوی من دوست دارم یه دختر مستقل باشم... حرفم رو قطع کرد _خیالت راحت. من مثل حاجی فکر نمیکنم. بهشون توضیح ندادم که دلخوری پیش نیاد ولی کار خودم رو میکنم _ولی به نظر من با ادب و احترام حرفتون رو بزنید گوشی دوباره توی جیبم شروع به لرزیدن کرد. این مرتضی دست بردار نیست! _حرفمم بهش میزنم ولی با سیاست خودم. حاجی زود جوش میاره باید باهاشون آسه‌آسه راه بیایم. _سلام. خوش اومدید! با صدای بهاره هر دو نگاهمون رو بهش دادیم. موسوی لبخند رو از روی لب‌هاش پاک کرد و ایستاد بدون اینکه به بهاره و دخترای دورش نگاه کنه گفت _سلام.‌خیلی ممنون خیلی باهاشون سنگین رفتار کرد. اگر من جای بهاره بودم میرفتم اما انگار این کم محلی براش مهم نیست رو به دوستاش گفت _ایشون آقای موسوی نامزد غزال جون هستن کمی تعجب کردم. نامزد کجا بود! موسوی خواستگاریه که من بهش جواب بله دادم.‌کاش نسیم میومد اینو میبرد. هر دو نگاهشون کردیم که دوست بهاره گفت _بیا بریم خیاط خونه‌تون رو ببینیم بالاخره یکیشون متوجه شد حضورشون اینجا باعث مزاحمتِ گوشیم دوباره شروع به لرزیدن کرد.چرا مرتضی بیخیال نمیشه! _غزال خانم من اصلا دلم نمیخواد در آینده سختگیر باشم ولی آخه این چه دوستیه شما انتخاب کردید! به قیافه‌ش که کمی اخم چاشنی صورتش کرده بود نگاه کردم. الان مثلا دلخور و ناراحته! اگر مرتضی بود نمیشد کنارش نشست ولی این فقط یکم اخم‌کرده. اخلاقش مثل امیرعلی میمونه _کی بهاره!؟ _بله. با این‌دوستاش آروم خندیدم _اینا دوستای من نیستن.‌ من فقط یه دوست دارم اونم نسیمِ.‌ _اصلا چرا آوردینش تو شراکت! _تو بحث مسائل مالی یکم... _شاه دوماد تا کی میخوای اینجا بشینی! نگاه هردومون سمت پدر نسیم رفت 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اینبار موسوی هم مثل من خجالت کشید و هر دو به احترامش ایستادیم.‌ موسوی خنده‌ای از سر حجب و حیا کرد و دستی به گردنش کشید. _چیکار کنم حاجی؟ _بیا جوون سر این گوسفند رو کمک این قصاب ما بگیربکش بالا. پسرا رفتن دنبال کاری دست تنهاست _چشم الان میام پدر نسیم رفت. موسوی نگاهش رو به من داد و قبل از اینکه حرفی بزنه شرمنده گفتم _تو رو خدا ببخشید... _این چه حرفیه! خندید و ادامه داد: _بالاخره منم به عنوان مرد آینده‌ت باید یه کارهایی بکنم خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم _ممنون لطف میکنید کیفش رو سمتم گرفت _ این پیشت باشه تا من بیام کیف رو ازش گرفتم‌ و رفتتش رو بانگاهم دنبال کردم و گوشی توی جیبم دوباره شروع به لرزیدن کرد. از فرصت استفاده کردم و نگاهی به صفحه‌ش انداختم. مرتضی چیکار داره که بی خیال نمیشه! اگر توی این محیط جوابش رو بدم متوجه میشه دانشگاه نیستم.دلشوره‌ای هم به دلم انداخته که نمیتونم تمرکز کنم. گوشی رو توی جیبم انداختم و به بیرون نگاه کردم. موسوی کتش رو درآورده و داره کمک میکنه. _زنگ زدم ناهار بیارن. سمت نسیم چرخیدم _من ناهار نمی‌مونم ناراحت گفت _عه! چرا؟ غزال اذیت نکن دیگه گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و روبروش گرفتم. _مرتضی دوازده بار زنگ زده. بمونم برام دردسر میشه ترسیده گفت _برات دردسر شد؟ سرم رو بالا دادم _نه. ولی فقط زمان دانشگاه میتونم اینجا بمونم. یه نیم ساعت دیگه میرم _یه ساعت وقت داریم هنوز تا کلاس آخر! _آره ولی هم اینجا تا خونه از دانشگاه دورتره هم من با اتوبوس میرم باید زودتر راه بیفتم. لب‌هاش رو پایین داد _دوست داشتم بمونی! ولی عیب نداره برو گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد. و دوباره استرس گرفتم _خب جواب بده ببین چی میگه! به خیاط خونه اشاره کردم _اونجا هیچ کس نیست؟ برم اونجا که صدا نشوه _نه هیچ کس نیست. برو کیف موسوی رو روی میز گذاشتم و با عجله سمت خیاط خونه رفتم. درش رو بستم بسم اللهی گفتم و تماس رو وصل کردم _بله! شاکی گفت _تو چرا جواب نمیدی! چهل بار زنگ زدم نفسی کشیدم تا به خودم مسلط باشم. _سر کلاس جلوی استاد چه جوری جواب بدم؟! لحنش رو کمی اروم کرد _عه! حواسم نبود. خب الان کجایی؟ _دا.. نکنه رفته دانشگاه! آب دهنم رو به سختی پایین دادم _تو کجایی!؟ خوشحال با هیجان خاصی گفت _دیدم هوا خیلی سرده ماشین مهراد رو گرفتم اومدم دنبالت. جلوی در دانشگاهم. کی کلاست تموم میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♨️ فراخوانِ مادر شهید برای حضور مردم در روز ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰ ورزشگاه صد هــزار نفره آزادی
هدایت شده از  حضرت مادر
هدایت شده از  حضرت مادر
بَغَلَم‌کُن‌که‌مَرا‌گریه‌مَجالی‌بِدَهد زَخم‌ها‌خورده‌اَم‌اَز‌مَرهمِ‌این‌آدم‌ها
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ابروهام بالا رفت _وا! علی! _بلند شو برو پایین _چرا برم؟ ایستادو سمت در رفت _چون می‌خوام تنها باشم توی این مدت قلق رفتاری علی دستم اومده. لبخند زدم و با آرامش گفتم _می‌خواستی تنها باشی که نباید زن می‌گرفتی سمتم چرخید و چپ‌چپ نگاهم کرد و لبخند رو که روی لب‌هام دید چشم‌هاش رو بست و نفسی کشید. برگشت و کنارم نشست پکر گفت _اعصابم خورده _برای همین‌زود اومدی! سرش رو بالا داد و نفس سنگینی کشید _کارم تموم‌شد.بچه ها بودن، منم اومدم. کمی خودم رو جلو کشیدم _برای چی ناراحتی! _درخواست وام‌مون رد شده علت ناراحتی علی اصرار من برای عوض کردن ماشینِ. _خب فدای سرت که رد شده _از اول زندگیمون هیچی ازم‌نخواستی. این یکی رو هم که گفتی اینجوری شد _علی اصلا مهم نیست _برای من هست _اشتباه از من بود که انقدر اصرار کردم. ببخشید لبخند بی جونی روی لب‌هاش نشست و ادامه دادم _من خودمون رو با رضا و مهشید مقایسه کردم. اونا حمایت عمو رو دارن که تونستن ماشین عوض کنن. ببخشید _اینجوری می‌گی بدتر عذاب وجدان می‌گیرم تچی کردم و درمونده به زمین خیره شدم _خب چی بگم؟ _دوباره درخواست زدم. نمی‌دونم چرا از کوره در رفتم. ببخشید ناراحتت کردم لبخند زدم _من از تو ناراحت نمی‌شم. با محبت گفت _اینم شانس منه. شام خوردی؟ _نه. پایین دعوتیم. اگر حوصله‌ت نمیاد برم غذا بیارم بالا _می‌یام پایین پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 .🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از ترس و ناراحتی زانوهام خالی کرد.‌دستم رو به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. بدبخت شدم _الو غزال... چشمم رو بستم و به سختی گفتم _الان دقیقا کجایی؟! _یکم جلوتر از ورودی دانشگاه. کی میای؟ به دیوار تکیه دادم و نا امید به در بسته‌ی خیاط خونه نگاه کردم بغض توی گلوم‌گیر کرد _مرتضی _جانم چی بگم که برام دردسر نشه _من..‌. چیزه مشکوک گفت _چیه؟ کجایی تو؟! اشک روی صورتم ریخت و سرم رو پایین انداختم. پلک هام رو تا میتونستم بهم فشار دادم تا تمام اشکی که توش جمع شده پایین بریزه.به سختی لب زدم _دانشگاه نیستم. سکوت کرد و این برام از هر چیزی ترسناک‌تره. تازه رابطمون خوب شده بود صداش خش دار شد _کجایی! نباید جلوش زیاد وا بدم. _کلاس زود تموم شد. با دوستام اومدیم یه دوری بزنیم عصبی گفت _چی! صدای نفس های عصبیش رو از پشت گوشی هم میشه شنید لحنش طوری ناباوره که حالم رو خراب میکنه _تووخیلی بیجا کردی! یه دوری بزنیم یعنی چی؟ تن صداش رو بالا برد _بگو کجایی بیام دنبالت باید زودتر قطع کنم تا متوجه نشه _خودم دارم میام. صدای کوبیده شدن در ماشین بلند شد و بلافاصله استارد زد _نگفتم میخوای چیکار میکنی. گفتم آدرس بده بیام دنبالت _تو برو خونه. خودم میام گوشی رو از گوشم فاصله دادم و صدای فریادش بلند شد _غزاال... تماس رو قطع کردم. گوشی رو توی جیبم انداختم و کف هر دو دستم رو روی صورتم فشار دادم فقط خدا میتونه امروز کمکم کنه. به امیر علی هم زنگ بزنم بیاد برتر شر میشه. با عجله بیرون رفتم. موسوی کنار کیفش ایستاده بود. الان به این چی بگم! جلو رفتم با دیدن چشم‌های قرمزم نگران پرسید _چی شده؟! کلافه به اطراف نگاه کردم. بهتره راستش رو بگم _من به هیچ کس جز شما نگفتم‌ که امروز اینجام.الان مرتضی زنگ زد که جلوی دانشگاه منتظرمه رنگ و روی موسوی هم پرید _میخوای چیکار کنی؟ کیفم رو از روی میز برداشتم _باید زودتر برگردم سوییچ رو از جیب کتش بیرون آورد. _خودم میرسونمت هول شده گفتم _نه! فقط کافیه یه بار دیگه من و با شما ببینه درمونده نگاهم کرد _پس چیکار میکنی؟ _خودم میرم. ببخشید که مجبورم تنهاتون بزارم _خیلی ناراحت و نگران شدم. رسیدی خونه بهم زنگ بزن _شاید نتونم‌زنگ بزنم. شمام نه زنگ بزنید نه پیام بدید تا ببینم شرایطم چطور میشه _چشم. زنگ نمیزنم.زودتر برو ولی بیخبرم نزار با سر تایید کردم و نگاهم رو توی مزون چرخیدم _برو. من بهشون میگم درمونده نگاهش کردم _ممنون. خداحافظ _برو به سلامت بیرون رفتم و با عجله خودم رو به خیابون رسوندم. برای اتوبوس خیلی باید پیاده برم تازه دیر هم میرسم‌ بهتره تاکسی بگیرم. نگاهم رو به خیابون دادم که از ترس سرجام خشکم زد. ماشین مشکیی که چند وقتیه از دور نگاهمون میکنه تو نزدیک ترین فاصله ازم ایستاده! این اگر خواستگار بهاره‌ست چی از جون من میخواد‌. تصویر ماتی از راننده‌ش رو میبینم خم شد و در سمت شاگرد رو باز کرد ضربان قلبم به بی نهایت رسید. ازم میخواد سوار ماشینش بشم! با صدای بوق تاکسی نگاهم رو بهش دادم. انقدر ترسیدم که توان فکر کردن و تصمیم گرفتن ازم گرفته شده. دوباره نگاهم رو به ماشین مشکوک روبروم دادم اینبار در سمت راننده باز شد فوری سر بزیر شدم‌ کفش های براق و واکس کشیدش رو بیرون گذاشت و خط اتوی شلوارش رو از اینجا هم میشه دید _خانم ماشین نمیخوای! دیگه جای موندن نیست. با عجله سمت تاکس رفتم و نشستم _آقا زود برید پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از  حضرت مادر
📌 *مثلِ علی‌بن مهزیار... ☀️ خوشبختی یعنی… مثل «علی‌بن مهزیار»، امام زمانت به تو بگوید: چرا اینقدر دیر به دیدنمان آمدی؟ ما صبح تا شب و شب تا صبح منتظرت بودیم…
هدایت شده از دُرنـجف
785_48159166933129.mp3
20.11M
باب‌الحوائجی به نام شریفه خاتون!
هدایت شده از  حضرت مادر
عاقبت بخیری اگه عکس بود . . :)
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین راه افتاد‌ سرچرخوندم و به راننده‌ی مشکوک پشت سرم نگاه کردم.‌ چهره‌ش رو ندیدم. پشت فرمون نشست و در ماشین رو بست. نگاهم رو به رو برو دادم. اگر دنبالم بیاد، پِی دعوا و ناراحتیِ مرتضی رو به تنم میمالم و به راننده میگم بره جلویِ نزدیک ترین کلانتری، بایسته. اگر دوباره برگردم‌نگاهش کنم فکر میکنه ازش ترسیدم. اما چاره‌ای ندارم. آهسته سرچرخوندم به عقب نگاه کردم. انگار بیخیالم شده. انقدر از حضورش ترسیدم که کلا یادم رفت مرتضی فهمید، دانشگاه نرفتم. گوشیم رو توی دستم گرفتم و به تماس های از دست رفته‌ش نگاه کردم. از تو مزون که قطع کردم دیگه زنگ نزده. شاید بهتر باشه به مهدیه بگم شماره‌ی مهدیه رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. خدا کنه بچه هاش جواب ندن که کلی حرف دارن و من از استرس نمیتونم جوابشون رو بدم. بعد از خوردن چند بوق شنیدن صدای خودش خوشحالم کرد. _سلام. چه عجب یاد من کردی! مضطرب گفتم _سلام. مهدیه کجایی؟ نگران پرسید _خونه‌م! چی شده؟ نگاهی به اطراف انداختم تا بغضی که دوباره فعال شده رو پس بزنم. _مهدیه امروز ما دانشگاه کلاس نداشتیم من با دوستام قرار گذاشتم‌ بریم جایی. _از دست تو! تو با کلی قول و قرار اجازه‌ی دانشگاه رفتن رو گرفتی! مگه‌ نگفتن سرت رو بنداز پایین برو دانشگاه وبرگرد. میدونی دایی یا مرتضی بفهمن چیکارت میکنن! همون یه ذره امیدی هم که داشتم با این حرف مهدیه از دست رفت و بغضم شدت گرفت. _مرتضی فهمید کمی سکوت کرد _یا حضرت عباس. الان میخوای چیکار کنی؟! _نمیدونم.‌ زنگ زدم‌ از تو بپرسم! _اون کله خرابه.‌من الان چیکار میتونم‌ بکنم. تو که شرایط بسته‌ی خونه‌ ی ما رو میدونی! این چه کاریه کردی!؟ برای سرکار رفتنم به مهدیه هم نمیتونم اعتماد کنم. _غزال بیا خونه‌‌ی من. آروم که گرفت بعد برگرد _نه. تو بیا _بچه هام رو چیکار کنم؟ تو بیا من زنگ میزنم باهاش حرف میزنم _مرتضی رو نمیشناسی! فقط همین مونده آبروم جلوی شوهر تو بره نفس سنگینی کشید _خیلی خب. فعلا خونه نرو برم پایین ببینم خواهرشوهرم بچه‌ها رو نگه میداره یا نه. _فکر کنم من نیم ساعت دیگه برسم خونه _الان بهت زنگ میزنم. فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و نگاهم رو به بیرون دادم.‌ ای خدا من تا کی صدتا بزرگتر دارم! الان برسم خونه هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی مرتضی رو بگیره.‌ صدای زنگ‌گوشیم بلند شد و با دیدن اسم مهدیه فوری جواب دادم. _الو چی شد؟ _بچه ها رو گذاشتم‌ پیش خواهر شوهرم. غزال اگر ماشین من رو جلوی در ندیدی نرو داخل تا بیام.‌باشه؟ _باشه خداحافظ دوباره ای گفت و تماس رو قطع کرد. اگر شرایط بد بشه و مجبور شم بگم کجا بودم باید قید کارکردن رو هم بزنم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از دُرنـجف
بعضی از شما انگار همه چیز را فراموش کرده‌اند. و انگار باور نمی‌کنند که من لحظه به لحظه بدونِ هیچ کوتاهی‌‌ ای به کارهای شما دل مشغولم و مدام به یادِ « تك‌ تك » شما هستم💔😭 -بخشی از نامه‌ی عج به شیخ مفید
هدایت شده از بهشتیان 🌱
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لباسش رو عوض کرد. بهتره قبل از اینکه پایین بریم‌ از اتاقی که بین مهشید و زهره افتاده بهش بگم _مهشید و زهره بحثشون شد. _مثل همیشه _مهشید قهر کرد اومد بالا. شاید نیاد پایین نگاهی تو آینه به خودش انداخت _تقصیر کی بود؟ نفس سنگینی کشیدم _خیلی به هم‌گیر میدن. فقط گفتم که بدونی _دستت درد نکنه. اون هندونه رو بردار ببریم پایین _خاله خودش میوه خریده نگاه از آینه برداشت و رو بهم گفت _پول از کجا آورد؟! احتمالا از عفت خانم گرفته. خاله دوست نداره ما وارد جزییات دخل و خرج خونه‌ش بشیم.‌ خندیدن وگفتم _به نظرت زشت نیست من برم بهش بگم خاله از کجا پول آوردی! _نمی‌گم برو بپرس که! می‌شناسمت.‌می‌دونم که می‌دونی صدا دار خندیدم _نمی‌دونم. بیا بریم گرسنگی مُردم. از خونه بیرون رفتیم. صدایی از خونه‌ی رضا نمیاد و این جای تعجب داره پله‌ها رو پایین رفتیم. با دیدن رضا روی مبل جلوی تلوزیون تعجب کردم. یعنی مهشید هم اومده! رضا به احترام علی ایستاد و با هم دست دادن. نیایش هم از دیدن علی ذوق کرد و سمتش رفت.علی بغلش کرد.‌ وارد آشپزخونه شدم. زهره برنج رو توی دیس می‌کشید. خاله گفت _رویا چه خوب شد که اومدی. اون سالاد رو بریز تو کاسه‌ها _چشم. مهشید کجاست‌. اومد پایین؟ ظرف سالاد رو برداشتم. زهره پوزخندی زد _فکر کن اون نیاد. اینا فیلمشه. معلوم نیست چه هدفی داره که اینجوری بهش می‌رسه. خاله مرغ خوری رو روی کابینت گذاشت و لحنش رو پر از خواهش کرد _زهره جان ادامه نده بزاز زندگی برادرت آروم بگیره! _مامان جان من اگر حرفی زدم برای خالی کردن حرص خودم به شماها زدم. اگر مهشید اون حرف رو نمی‌زد من هیچی بهش نمی‌گفتم. الانم همه‌تون بدونید اگر کاری به کار من نداشته باشه هیچ حرفی نمی‌زنم. اما اگر حرفی بهم بزنه هرچی از دهنم در بیاد بارش میکنم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966