eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.5هزار دنبال‌کننده
151 عکس
50 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزیزم پارت منتهای عشق رو در حال تایپ هستم ان شالله تا نیم ساعت دیگه میزارم🌹❤️
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم. فوری یه بسته گوشت چرخ‌کرده از فریزر برداشتم و توی طرف آب انداختم. لباس هام رو عوض کردم و دوباره شماره‌ی علی رو گرفتم.‌باز هم جواب نداد.‌ ماکارونی رو درست کردم. اینبار شماره‌ی دایی رو گرفتم. داشتم‌ از جواب دادن نا امید می‌شدم که صداش رو شنیدم _جانم رویا! _سلام.‌دایی نمی‌دونی علی کجاست؟ _نیم ساعتی می‌شه از هم جدا شدیم.‌ داره میاد خونه _خیلی زنگ‌ زدم جواب نداد! _جلسه بود گوشیش رو سکوت بوده. _باشه دستت درد نکنه. _رویا از حرف‌هایی که امروز زدم به کسی نگو _باشه. کاری نداری؟ _نه. خداحافظ تماس رو قطع کردم. قابلمه‌ی غذا رو توی فر گذاشنم. تا کمی سربه‌سر علی بزارم. لباسم رو عوض کردم و صداش رو از راه پله شنیدم _رضا اون موتور رو وسط حیاط گذاشتی یه وقت میلاد میخوره بهش! _الان برمی‌دارم. با مهشید می‌خوایم بریم بیرون. _با موتور! با احتیاط برو _حواسم هست.‌راستی علی اون که گفته بودم چی شد؟ علی با احتیاط تن صداش رو پایین آورد _یواش! گفتم نمی‌خوام کسی متوجه بشه! گوشم رو تیز کردم و به در نزدیک تر شدم اما دیگه صدایی نشنیدم. این چیه که ما نباید بدونیم! در خونه باز شد و طوری خودم رو نشون دادم که مثلا رفتم استقبال و متوجه نشه می‌خواستم حرف‌هاشون رو بشنوم. _سلام‌ خوش اومدی! دستم رو که سمتش دراز بود رو گرفت _سلام. کیفش رو گرفتم و با خنده گفتم _آقا باکلاس، چرا جواب گوشیت رو نمی‌دی تو اوج خستگی لبخندی زد _کلاس کجا بود! رو سکوتِ نگاهش سمت آشپزخونه رفت _ناهار چی داریم؟ _یه غذای خوشمزه کیف رو کنار جاکفشی گذاشتم. نگاه از آشپزخونه برداشت. _چی هست؟ _همون که دلت خواسته بود تچی کرد و کلافه گفت _بگو دیگه! حوصله ندارم به سختی جلوی خنده‌م رو گرفتم _نون خالی با تعجب و کمی شک گفت _واقعا! _اره. خودت گفتی با من نون خالی هم خوشمزه‌ست. _رویا شوخی نکن! خودم رو مظلوم کردم _الکی گفتی؟ _داری شوخی می‌کنی! آهی کشیدم _باشه. عیب نداره.الان یه کنسرو گرم می‌کنم نوع نگاهش باعث شد تا نتونم ادامه بدم و با صدای بلند بخندم خندید و آهسته گفت _کوفت‌. من اعصاب دارم؟ سمت سرویس رفت _میز رو بچین الان میام        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آخرین قاشق ماکارونی رو توی دهنش گذاشت. ازش پرسیدم: _برای پایین خرید کردی؟ با سر تایید کرد و کمی آب خورد _آره. گذاشتم تو یخچال. مامان اینا کجان؟ _با زهره رفتن خرید. _اصلا مامان رو نمی‌فهمم‌.‌ از یه طرف خونه خالیه از یه طرف مهمونی می‌ده و می‌ره خرید _خاله داره اشتباه می‌کنه. چه نیازی هست کرایه‌ی مغازه‌ش رو قسط پول سر راهی حج ما رو بده. _حرف گوش نمی‌ده. می‌گه اگر نزاری خودم بدم ازت دلخور می‌شم _قبول نکن علی. نمی‌شه که اون پول رو بده از این ورم خرید‌هات رو قبول نکنه _انقدر بهش فکر کردم سر درد گرفتم‌. چایی می‌زاری؟ _بشقابش رو روی بشقابم گذاشتم _نیم ساعت دیگه برات میارم _من برم بخوابم ناراحت می شی؟ _نه چرا ناراحت شم. برو بخواب عزیزم. چایی آماده شد صدات می‌کنم علی به اتاق خواب رفت. میز رو جمع کردم‌. زیر کتری رو روشن کردم و سمت کیفش رفتم تا به اتاق ببرم‌ از کنار زیپ پشت کیف برگه‌ای بیرون بود. بیرون کشیدمش و نگاهی بهش انداختم. برگه‌ی موافقت با وام بود. لبخند روی صورتم نشست.‌ خیلی دلم می‌خواد ما هم بتونیم ماشینمون رو عوض کنیم. انقدر مهشید پُز ماشینی که عمو چند ماه پیش براشون عوض کرد رو داده منم هوایی کرده. هر چند که ما با این وام هم نمی‌تونیم مثل ماشین اونا رو بگیریم ولی همین که مدلش رو هم عوض کنیم برای جای خوشحالی داره. برگه رو سرجاش گذاشتم.‌وارد اتاق خواب شدم.‌ جوری خوابیده که انگار ساعت‌ها خوابه. کیف رو گوشه‌ای گذاشتم و بیرون رفتم. چایی رو دم کردم. کتابم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم. یاد پیشنهاد شقایق افتادم. باید یه جوری بهش بگم نمیام که ازم دلخور نشه. اصلا از پنهان کاری به سبک زهره خوشم نمیاد. اگر برم بعدا هی باید تو استرس باشم‌که اگر علی بفهمه چی می‌شه. اونم با اون همه اتمام حجت و حرفی که علی قبل از ثبت نامم زد. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💢امشب اول ماه صفر هست💢 🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه ⤵️ اولین روز ماه صفر برای دفع بلا حتماً نماز اول ماه قمری رو بخوانید وصدقه بدهید تا از سنگینی ماه صفر و بلاها و اتفاقات بد ایمن باشید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) صدقه اول ماه فراموش نشه اَللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج
بهشتیان 🌱
﷽ #صدقه‌اول‌ماه‌صفر 💢امشب اول ماه صفر هست💢 🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه ⤵️ ا
صدقه اول ماه فراموش نشه دوستان اگر موافق باشید صدقه ها برای زائران اربعین هزینه بشه
هدایت شده از دُرنـجف
sticker_mazhabi(31).mp3
6.76M
🎧 الوِداع ماهِ مُــحَرّم مـاهِ گِــریِه مـاهِ ماتَــم حَسـرَتِش رویِ دِلَـم موند کِه شَـباش بِمـیرَم از غَـم کـاش میـشُد بَرات بِـمیرَم... 😭 🎙کربلایی 👌 📌گوش کنید مناسبه امشبه 😔
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 داخل برگشتم و به دیوار کنار در تکیه دادم. قطره‌ی اشکی که فوری جایگزین شد رو پاک‌کردم. زن دایی گفت _وقتی پدر و مادر بالای سرش نباشه انقدر وقیح و بی ادب میشه _زن‌دایی شما چه گیری دادید به غزال! این اتفاق شاید برای هرکسی بیفته‌. غزال فقط طاقت شنیدن حرف نامربوط به پدرش رو نداره. وگرنه برای تربیت همون پدری که بالای سر بچه های شما بوده بالای سر غزال هم بوده _تو نمیخواد ازش دفاع کنی! _دفاع نیست حرف حقِ. عه کجا! بیاید داخل... انگار بهش برخورد و رفت. کاش هیچی برام مهم نبود و الان زنگ میزدم به دایی و همه چیز رو بهش میگفتم. دوباره اشک هام رو که پاک کردم. مرتضی داخل اومد. حوصله ی حرف زدن باهاش رو ندارم‌ سمت خونه رفتم که صدام‌کرد _غزال... ایستادم و صورتم رو سمتش چرخوندم. تچی کرد و سرش رو پایین انداخت. _چرت و پرت گفت. به دل نگیر دوباره صدام لرزید _زن دایی جزء دسته آدم هایی هست که هیچ وقت ازش نمیگذزم _کار خوبی میکنی. خیلی نفهمه. _میرم بالا _نه بالا نرو. برو پیش مامان. با این حال تنها نشی بهتره کلافه سمت در رفتم _حالم بد نیست _گوش کن یه حرف رو وقتی بهت میگم دیگه! اینم وقت گیرآورده _باشه میرم _یکم صبر کن قرمزی چشم‌هات بره که مامان غصه نخوره کلافه تر از قبل ایستادم نگاهی به صورتم انداخت. لبخند ریزی گوشه‌ی لبش نشست و دوباره سربزیر شد. سمت دیوار رفتم و بهش تکیه دادم. جلو اومد دستمالی سمتم گرفت. ازش گرفتم و اشکم رو پاک‌ کردم _میگم این ماه با اینکه شروع کارمون بود ولی درآمد خوبی داشتیم _خدا رو شکر _همیشه دوست داشتم یه رستوران بزرگ داشته باشم. آروم خندید _خدا ساندویچی قسمتم کرد من حوصله ندارم مرتضی هم چه وقتی پیدا کرده! _شریکم گفت سر برج کرایه مغازه رو که بدیم هر چی پول بمونه نصف میکنیم. نگاهی بهم انداخت و معذب گفت _سر برج بریم برات یه کت بخریم. از اینکه به فکر منم هست لبخند کمرنگی رو لب هام نشست. _دستت درد نکنه.‌من کت‌دارم _میدونم داری ولی دیگه مال خیلی سال پیشِ.‌ عوضش کنیم بهتره تکیه‌م رو از دیوار برداشتم. قبول اینکه مرتضی برای من چیزی بخره یعنی مجوز دخالت رو بهش دادم. _دستت درد نکنه. بهتره به فکر یه دکتر خوب برای خاله باشی. سمت خونه رفتم و دنبالم اومد _حواسم به مامان هم هست یاد گلی افتادم که صبح زیر پا لهش کردم. شرمنده نگاهم رو به چشم‌هاش دادم _راستی مرتضی بابت گلی که برای خاله گرفته بودی شرمنده‌م. اصلا متوجهش نشدم نگاهش ‌رو دلخور توی صورتم چرخوند و نفس سنگینش رو بیرون داد و اهسته گفت _برای مامانم‌نبود! فدای سرت کفشش رو درآورد و از کنارم رد شد. بالاخره این بدعنق هم عاشق شده. نه میتونم بگم بیچاره دختره نه میتونم بگم خوشبحاش مرتضی اگر اخلاقش رو درست کنه از مردی و مردونگی چیزی کم نداره _خودم یه گل براش میخرم ببر بهش بده نیم نگاهی بهم انداخت _نمیخواد. انگار گل دوست نداره معلوم نیست دختره چیکار کرده که انقدر بهش برخورده _مگه میشه! دخترا همه گل دوست دارن. مخصوصا رز صورتی. با اینکه هنوز از حرف های زن دایی بغض دارم اما لبخند زدم. حتما خیلی دوستش داره که بر خلاف عقایدش باهاش ارتباط گرفته _منم مثل مریم و مهدیه. بهم بگو کیه خودم برات درست میکنم. کلافه گفت _تو مثل مریم و مهدیه نیستی. برو تو اعصاب ندارم وارد خونه شد. من رو بگو میخواستم از دلش در بیارم. بداخلاق بدعنق. حقشه مثل قبل یکی درمیون بهش بگم به تو چه تا حالش جا بیاد 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 خواستم‌‌ داخل برم‌ که با اخم‌های تو هم بیرون اومد _راستی! تو چرا الان اومدی خونه!؟ انگار چیزی از قلبم‌پایین‌افتاد.‌منی که قصد کردم‌دوباره بهش بگم‌به توچه در برابر اخم و سوالش کم آوردم و ضربان قلبم بالا رفت _الان‌نیومدم! یه وسیله‌ای از زری خانم دستم بود بردم‌بهش دادم اخمش کمرنگ شد. _بیا تو دیگه! توی این هوا با این‌ لباس وایستادی که سرما بخوری؟ رفت و باعث شد تا نفس راحتی بکشم. در رو باز کردم و داخل رفتم‌ خاله در حالی که بشقابی کاهو جلوش بود و ازشون‌میخورد با لبخند نگاهم کرد _سلام خاله لبخند از رو لب هاش پاک‌شد _سلام دردت به سرم نیم‌نگاه دلخوری به مرتضی که استکان چایی دستش بود انداخت و گفت _چرا گریه کردی مادر! فکر کرده دوباره مرتضی اشکم رو درآورده! مرتضی شاکی گفت _مریم این چیه! مگه میخوای به فنچ چایی بدی! صدبار گفتم برای من لیوانی بریز مریم در حالی که داشت موهاش رو با کش بالای سرش میبست بیرون اومد _سلام. اون‌چایی خودم بود. تو که نبودی برات بریزیم. صبر کن الان لیوانی برات میریزم _یکمم آبجوش بریز تو فلاسک کنار خاله نشستم و دستش رو گرفتم _اگر مرتضی اشکت رو درآورده بگو تا من بدونم و اون خاله طوری حرف میزنه انگار نه انگار مرتضی بیست و هفت سالشه.‌مرتضی گفت _مامان دیوار من برات کوتاهِ‌ها! _پس کی... _مرتضی هیچی نگفته خاله. نگاهم رو به فرش دادم _زن دایی رو بیرون دیده متعجب گفت _کِی؟ الان! آخه یه ساعتی میشه رفتن! با بغض گفتم _رفته برگشته. آخه حرف واجب داشت _چی گفت مگه! دوباره بغض توی گلوم گیر کرد _ناراحتِ که دایی امیرعلی رو بیرون کرده میخواست سر من خالی کنه خاله متعجب تر گفت _زیور! _مامان کاری نداری؟ _نه دردت بجونم. شام ساندویچ نخوریا _چشم میام خونه بیرون رفت و در رو بست. الان بهترین موقعیتِ که گوشی رو بدم مریم زنگ بزنه به امیرعلی. مریم با سینی چایی جلو اومد گوشی رو از توی کیفم بیرون گذاشتم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم. متوجه منظورم شد لبخندی زد و سینی رو روی زمین گذاشت و گوشی رو برداشت توی دستش پنهان کرد و سمت اتاق رفت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۵۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _زیور چی بهت گفت؟! توپ خاله حسابی پُره، مطمئنم اگر حرفی بزنم به گوشش می‌رسونه اما تا کی باید سکوت کنم حرف‌های زن دایی خیلی آزارم میده. اشک‌تو چشم‌هام جمع شد و فوری پایین ریخت _گفت بابات معتاد بوده. خاله من چیکار کنم که اونجوری شده اخم‌های خاله توی هم رفت _ بیخود کرده بگو آقا سپهر اگر فامیلاش ازش حمایت می‌کردند الان یه سر و گردن از همتون بالاتر بود برادر خود زن دایی معتاد شد اومدن ریختن دورش بردن ترکش دادن دورش رو گرفتن. بابای تو تنها مشکلش این بود که خانواده‌اش ازش حمایت نکردن. آهی کشید و نگاهش رو به سینی چایی داد _بنده خدا مونده بود توی دوراهی. از یه طرف عشق مامانت رهاش نمی‌کرد از یه طرف خانواده‌اش تحت فشارش گذاشته بودن که باید با ما بیای خارج. می‌خواستن همشون برن اونور زندگی کنن آقام خدابیامرز خیلی بد می‌دونست کسی بره خارج. همین فکر رو هم به ماها تزریق کرده بود ماها فکر می‌کردیم هرکی بره خارج دیگه کافر شده. هرچی آقا سپهر التماس می‌کرد مامانت پاش رو کرده بود توی کفش که نمیام. بنده خدا رفت، از این طرف به مامانت لج کرد از اون طرف به خانواده خودش گاهی وقتا میگم کاش حداقل با اونا رفته بودن حداقل به این وضع دچار نمی‌شدن. یه چند وقتی بود هیچکی ازش خبر نداشت نه خانواده خودش نه ما. پیش ما پیگیرش بودند اما خب ما هم خبری نداشتیم از طرفی دایی نمی‌ذاشت مامانت بفهمه که چه اتفاقی افتاده می‌گفت نگید که هیچکی ازش خبر نداره آخه مامانت شب و روز گریه می‌کرد لبخند گوشه صورتش نشست و آهی کشید _بابات خیلی مامانت رو دوست داشت می‌دونست مامانت دوست داره همراه با صبحانه موز بخوره هر روز صبح می‌رفت براش موز می‌خرید. قلدری های خودش رو داشت ولی خیلی مهربون بود. عشق و علاقه‌شون مثال زدنی بود، فکر کنم چشم خوردن. یه دفعه‌ای بابات نیست و نابود شده مامانت از غصه‌اش مریض شد مامانت به سه ماه نکشید که اون اتفاق براش افتاد و چند ماه بعد دایت گفت که مثل اینکه مامور‌‌های شهرداری بابات رو پیداش می‌کنند بعد از اینکه دایت شناسایش می‌کنه دفنش می‌کنند انگار یه چند تا از دوستای باباتم کنارش بودن همه‌ی اینا از بی‌کسیه اگه خانواده همراهیش می‌کردند پشتش رو خالی نمی‌کردن اون اتفاق برای بابات نمی‌افتاد. شاید بابات هم یه مدت بعد پشیمون می‌شد هرچند که مامانت سه ماه بعد بیشتر دووم نیاورد. نگاهش رو به چشم‌هام داد وقتی میگی می‌خوام خونه بگیرم و از اینجا برم مستقل زندگی کنم تمام بدنم می‌لرزه میگم نکنه غزال بره و گرفتار بشه، سرنوشتش بشه مثل سرنوشت باباش! مادر جان ما خانواده‌ایم دور هم زندگی می‌کنیم بابت زن دایی‌ت هم دلخور نباش من حسابی می‌شورمش میزارمش سر جاش. اون گوشی تلفن رو بیار بده به من. _ فکر نکنم رسیده باشه خونه خاله! بعد من خودم جوابش رو دادم _ خب اگر جوابش رو دادی اونم با اون زبون تند و تیزی که از تو می‌شناسم دیگه بغض و گریه‌ت برای چیه! _ آخه زن دایی حرف نمی‌زنه، نیش می‌زنه، زخم زبون می‌زنه. بابای من بابای من بوده هرچند من ندیدمش و محبتی ازش یادم نیست اما هویتم هست. نباید اجازه بدم کسی به هویتم توهین و بی‌احترامی کنه بعد اصلاً زن دایی معلوم نیست چشه اون که می‌دونه من امیرعلی رو نمی‌خوام چرا میاد این حرفای ناراحت کننده رو به من می‌زنه _هدف زیور از این حرفا اینه که تو رو تحت فشار بذاره تو دوباره به دایت بگی نه. همزمان که تو میگی نه امیرعلی هم بگه نه دایی تحت فشار قرار بگیره و کوتاه بیاد. پارت زاپاس 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
صبح یه پارت جا افتاده بود🙈
💢امروز اول ماه صفر هست💢 🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه ⤵️ اولین روز ماه صفر برای دفع بلا حتماً نماز اول ماه قمری رو بخوانید وصدقه بدهید تا از سنگینی ماه صفر و بلاها و اتفاقات بد ایمن باشید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) صدقه اول ماه فراموش نشه اَللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج
صدقه اول ماه فراموش نشه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای زنگ گوشی همراهم از اتاق بلند شد و فوری قطع شد. احتمالا امیرعلی زنگ زده و دارن صحبت میکنن.‌خاله آهی کشید _هر چی بلا سر زندگی داداشم میاد تقصیر خساست خودشه. انقدر از لحاظ مالی به زن و بچه‌ش تنگ گرفت که الان که پول دستشون اومده باباشون رو حساب نکنن.‌ _بهتر. اگر حساب میکردن که الان من بدبخت بودم چپ‌چپ نگاهم کرد _امیر علی باعث بدبختی تو نمی‌شد! این زندگی رو نبین که الان دارن، اگر ارث به زیور نمیرسید الان به جای اون خونه‌ی تر‌ و تمیز تو دخمه زندگی میکردن. چهل سال با فرش و یخچال جهیزیه‌ی زیور گذروندن. فرش نخ نما شده بود و یخچال درش زنگ زده بود. برادر بیچاره ی من که فقط دنبال جمع کردن مال و اموال بود هر چی بهش میگفتن میگفت همینا خوبه‌. زیور هم یه زن! مگه طاقت میاره! اگر تا الان پای زندگی نشسته چون پای آبروی پسراش وسطه. یه وقتا میمونم چطوری داداش دلش میاد به تو پول بده. هر چند خیلی کم، ولی همونم ازش بعیده! تن صدام رو پایین آوردم _خاله دایی امکان داره یه خونه بخره بزنه به نام من؟ ابروهاش بالا رفت و متعجب گفت _تو از یه طرف میگی زن امیرعلی نمیشی بعد میگی خونه به نامت کنن! آروم خندیدم _نه. آخه امیر علی گفت که یه سند تو مدارک دایی دیده که به نام من بوده تعجب خاله بیشتر شد _یعنی چی؟! _نمیدونم به خدا. منم تعجب کردم صدای گوشیم دوباره بلند شد. نکنه موسوی باشه و مریم جواب بده! فوری ایستادم و سمت اتاق رفتم. درش رو باز کردم و صدای مریم رو که پشتش به من بود شنیدم مودب و آروم گفت _خیلی ممنون. من دخترخاله‌شون هستم. دلخور جلوتر رفتم. نباید تماس گوشی من رو جواب میداد _شما همون خواستگارش هستید که با امیرعلی اومدن پیشتون؟ صدای زنگ خونه بلند شد و مریم به پشت سرش نگاه کرد. از حضورم جا خورد و فوری ایستاد _خودشون اومدن یه لحظه گوشی گوشی رو سمتم گرفت. نگاه دلخورم رو ازش برنداشتم جلو اومد و گوشی رو توی دستم گذاشت خجالت زده گفت _برم ببینم کیه در میزنه! گوشی رو گرفتم و با عجله بیرون رفت پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره و چند باری بهم ابراز علاقه کرد اما من ازش خوشم نمی‌اومد. از طرفی داداشم جواب نه به داییم داده بود بدون اینکه قضیه رو پدرم بگه‌‌. اما پسرداییم احسان اصلا ول کن نبود و مدام دنبال من بود و می‌خواست باهام ارتباط برقرار کنه ولی خانواده من خیلی مذهبی بودن و همچین چیزایی رو قبول نمی‌کردن. یه روز رفتم خونه داییم نذری بدم در زدم در باز شد وقتی رفتم داخل دیدم پسرداییم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
سلام مهربونا حالتون چطوره ؟عزاداری هاتون قبول باشه عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه بزنید روی کارت کپی میشه محمدی
6280231321098179
رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره و چند باری بهم ابراز علاقه کرد اما من ازش خوشم نمی‌اومد. از طرفی داداشم جواب نه به داییم داده بود بدون اینکه قضیه رو پدرم بگه‌‌. اما پسرداییم احسان اصلا ول کن نبود و مدام دنبال من بود و می‌خواست باهام ارتباط برقرار کنه ولی خانواده من خیلی مذهبی بودن و همچین چیزایی رو قبول نمی‌کردن. یه روز رفتم خونه داییم نذری بدم در زدم در باز شد وقتی رفتم داخل دیدم پسرداییم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
سلام مهربونا حالتون چطوره ؟عزاداری هاتون قبول باشه عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه بزنید روی کارت کپی میشه محمدی
6280231321098179
رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
هدایت شده از  حضرت مادر
Download (4).mp3
9.89M
غریبا‌وحیدافریدا💔؛
سلام مهربونا حالتون چطوره ؟عزاداری هاتون قبول باشه عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه بزنید روی کارت کپی میشه محمدی
6280231321098179
رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _سلام _سلام بر بانوی فراموشکار لحن و صدای موسوی مثل همیشه آرومم کرد ناخواسته لبخند زدم. موسوی نیست ولی من با این لحنش توی تنهایی خودمم خجالت میکشم. سربزیر و آهسته گفتم _چی رو فراموش کردم؟ _کیفم رو تو مزون جا گذاشته بودم برگشتم که برش دارم دیدم هم گلی که افتتاحیه برات آورده بودم هم گل امروز رو جا گذاشتی! کاش روم میشد بهش بگم حالا کی فراموشکاره. ولی هر چقدر هم‌که موسوی خودمونی صمیمی بشه من نباید اجازه بدم تا از این پیش تر بره. _فراموش نکردم. از قصد نیاوردم وا رفته گفت _چرا؟! نگاهی به در اتاق انداختم. بعید نیست مریم پنهانی به حرف هام گوش بده. از نبودش که مطمعن‌ شدم گفتم _گل ها رو بیارم خونه بگم به چه مناسبت، کی بهم هدیه داده! نفس راحتی کشید و انقدر بلند بود که از پشت گوشی شنیدم _آهان. یادم نبود. راستی دخترخاله‌ت برعکس برادرش چقدر آروم و متینِ _و یکم فضول _چی! _فضوله که بی اجازه گوشی من رو جواب میده شروع به خندیدن کرد و همزمان صدای مریم بلند شد _غزال... زری خانم دم در کارت داره! _من باید برم. کاری ندارید؟ _چرا. میخواستم یه اجازه ازت بگیرم با تعجب گفتم _از من! _آره. راستش برخوردت یه جوری هست که معذبم‌میکنه. میخواستم ازت اجازه بگیرم که اگر ناراحت نمیشی بهت پیامک بدم. الان مثلا معذبه! لبم رو به دندون گرفتم تا خنده‌م‌نگیره. از خدا که پنهون نیست‌. من با هر پیام موسوی کلی انرژی میگیرم _خواهش میکنم. ایراد نداره خوشحال گفت _خیلی ممنون. پس ساعت ده‌شب به بعد پیام‌میدم که خونه‌ی خودت باشی چه حواسشم هست. میخواد جلوی مرتضی پیام‌نده که برام‌شر درست نشه _باشه. ببخشید دم‌در من رو کار دارن. _برو به سلامت. فعلا خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کرد. گوشی رو به قفسه‌ی سینه‌م چسبودنم. چشم‌هام رو بستم و بی اینکه بتونم لبخندم رو کنترل کنم نفس راحتی کشیدم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره و چند باری بهم ابراز علاقه کرد اما من ازش خوشم نمی‌اومد. از طرفی داداشم جواب نه به داییم داده بود بدون اینکه قضیه رو پدرم بگه‌‌. اما پسرداییم احسان اصلا ول کن نبود و مدام دنبال من بود و می‌خواست باهام ارتباط برقرار کنه ولی خانواده من خیلی مذهبی بودن و همچین چیزایی رو قبول نمی‌کردن. یه روز رفتم خونه داییم نذری بدم در زدم در باز شد وقتی رفتم داخل دیدم پسرداییم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه بزنید روی کارت کپی میشه محمدی
6280231321098179
رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه بزنید روی کارت کپی میشه محمدی
6280231321098179
رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 درخواستی که اکثرا دارن👇 خانم علی کرم من پارتهای فصل دوم رمان منتهای عشق رو خوندم. خیلی جذاب و گیراست کنجکاو شدم‌فصل اولش رو هم بخونم. میشه لینکش رو بفرستید؟ https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 _غزال چرا نمیای؟ اخمی کردم تا مریم حساب کار دستش بیاد. آروم که خاله نشنوه گفتم _گناه کردم گوشی رو دادم زنگ بزنی! باید پشیمونم کنی؟! با چشم و ابرو به گوشه‌ی اتاق اشاره کرد. دلخور به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و با دیدن نرگس انگار آب سرد روی سرم ریختن نرگس توی اتاق بوده و تمام حرف های من رو شنیده! لبخند خبیثی روی لبهاش بود. _دو تاییتون دوست پسر دارید؟ مریم با غیظ گفت _به توچه! نرگس که یه آتو بزرگ‌ دستش داشت خندید و گفت _تو که با امیرعلی دوستی فهمیدم. نگاهش رو به من داد _تو با کی دوستی که برات گل میخره دهنم خشکِ خشک‌شده و حتی یک‌کلمه هم نمیتونم حرف بزنم. اصلا یادم نیست چیا گفتم که بدونم چقدر خرابکاری کردم یا نه _نرگس دهنتو نبندی به مرتضی میگم مدیر مدرسه تون میخواست اخراجت کنه مهدیه اومد کلی باهاش حرف زد نذاشت نرگس ترسیده به خواهرش نگاه کرد و مریم با اخمی که برای ادامه‌ی ترسوندن خواهر کوچیکش بود رو به من گفت _زری خانم دم در کارت داره. مرتضی انقدر توی خونه از همه زهرِ چشم‌ گرفته که هر سه توی این مخمصه خشک شدیم. با قدم های سست سمت مریم رفتم و آهسته گفتم _حالا چه غلطی بکنیم؟ آهسته تر از خودم گفت _نترس. جرئت نمیکنه حرف بزنه. اگرم گفت بگو نسیم دوستم بود. منم یه خاکی به سرم میکنم. تو برو من این رو یکم بترسونم دهنشو ببندم _ زیاده روی نکنی لج کنه؟! _نه حواسم هست.‌برو ببین زری چی میگه‌ کلی گریه کرده بود. سر چرخوندم.‌نگاه پر از ترسی به نرگس انداختم لبختدی از سر اجبار بهش زدن و از اتاق بیرون رفتم. خاله به خاطر سندی که گفتم حسابی تو فکر بود و متوجهم نشد کیفم رو از کنارش برداشتم.‌چادرم رو دست گرفتم و بیرون رفتم.‌ زری خانم حتما میخواد دوباره بابت لباس تشکر کنه.‌ دلهره و اضطرابِ حرف های نرگس باعث شده تا حس و حال خوبم بعد از هدیه دادن لباس به زینب از دست بره. کیف و چادرم رو روی پله گذاشتم.‌کفشم رو پوشیدم.‌ انقدر که استرس دارم حتی سرمای هوا هم برام بی معنی شده و احساس گرما دارم. سمت در حیاط رفتم و بازش کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۶۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
پدرم خیلی از تهران بد شنیده بود وقتی دانشگاه یکی از شهرستان های تهران قبول شدم اجازه نداد برم. ولی دانشگاه برای من اهمیت زیادی داشت. انقدر اصرار کردم تا راضی شد‌ به محض ورودم به خوابگاه توجه شدم ‌پدرم حق داشت نگران باشه یکی از دختر ها بهم‌گفت....😱 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای گوشی همراهم بلند شد. برای اینکه علی بیدار نشه فوری ایستادم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم. از پهلو ساکتش کردم. با دیدن اسم عمو، سمت بالکن رفتم. همزمان که تماس رو وصل کردم در خونه رو هم بستم _سلام عمو _سلام‌.‌ خوبی؟ _ممنون.‌ _زنگ زدم به خاله‌ت بگم جواب نداد‌. برای هفته‌ی دیگه مراسم خداحافظی آقاجون، عمه‌ت هم می‌خواد بره. کارها میفته گردن سوری و زهرا خانم.‌ بگو یه زنگ بزنه بگه چی بازم دارن من بخرم _چشم عمو می‌گم. _شمام بیاید ها! _بله حتما میایم. _کاری نداری؟ _نه ممنون که زنگ زدبد خداحافظی گفت و قطع کرد. از بعد ازدواجم با علی دیگه با من مثل قبل نبود. با اینکه محمد هم زن داره و خوشبخته ولی عمو هنوز دلخوره وارد خونه شدم. علی کنار گاز ایستاده بود. _رویا چایی که یخ کرده! _خوابیدی زیرش رو خاموش کردم زیر چایی رو روشن‌ کرد و از آشپزخونه بیرون اومد. به گوشیم اشاره کرد _کی بود؟ _عمو.‌ مثل اینکه عمه هم می‌خواد با آقا جون اینا بره کربلا.‌ گفت به خاله بگم... _عمه که تازه کربلا بوده! از عمه خیلی دلخورم. بعد از ازدواجمون هم هر وقت دیدم یه جوری ناراحتم کرد! اصلا دوست ندارم حرفی ازش بزنم _حتما دوباره می‌خواد بره روی مبل نشست و با لبخند نگاهم کرد _وقتی قیافه‌ت رو اینجوری میکنی حسابی از عاقبت این مهمونی می ترسم از حرفش خنده‌م گرفت‌. کنارش نشستم _تو که هر چی بگی من گوش می‌کنم! الانم بگو رویا به عمه هیچی نگو می‌گم چشم نفس عمیقی کشید _اون بارم گفتم ولی جوابش رو دادی. آخرشم‌گفتی مگه ندیدی چی می‌گفت همزمان که خندیدم دستم رو روی چشمم گذاشتم _وای علی یادم‌ نیار. خجالت می‌کشم علی هم خندید. _کلا تو زیاد چشم می‌گی ولی اخرش کار خودت رو می‌کنی دستم رو برداشتم. _نخیر. چند بار هر چی گفت هیچی نگفتم. بار آخر هم‌ داشت پشت سر تو حرف می‌زد! با دست آروم روی پام زد _حالا پاشو یه چایی بیار        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چایی رو کنارش گذاشتم. نمیدونم تا کی می‌تونم از شقایق حرف نزنم! بهتره بگم تا انقدر درگیری فکری نداشته باشم _علی یه سوال بپرسم قول می‌دی ناراحت نشی _نه متعجب نگاهش کردم _یعنی نپرسم؟! _بپرس ولی شاید ناراحت شم ازحرص خندیدم _تو‌ که نمی‌دونی چی می‌خوام بپرسم! کامل چرخید سمتم و خندید _نمی‌دونم ولی تو هر بار می‌گی قول بده ناراحت نشی یه حرف خیلی ناراحت کننده می‌زنی. پشت چشمی نازک‌کردم و صورتم رو ازش برگردوندم _اصلا نمی‌پرسم خودش رو سمتم کشید و گونم رو گرفت و کمی کشید و با خنده گفت _چه زودم قهر می‌کنه! خب بگو قول می‌دم ناراحت نشم قبل از اینکه بپرسم خودش گفت _ می‌خوای بهت ثابت کنم که کامل می‌شناسمت؟ بگم سوالت چیه؟ باتعجب گفتم _بگو ببینم نگاهش رو ازم گرفت. لیوان چاییش رو برداشت و کمی ازش خورد و گفت _می‌خوای بپرسی من چرا از خواهر حسن خوشم نمیاد متعجب تر از قبل چشم‌هام گرد شد! _از کجا فهمیدی!؟ طوری که انگار عملیات موفقت آمیزی انجام داده نگاهم کرد و گفت _ کلاغا خبر میارن دیگه تنها کسی که من رو با شقایق دید دایی بود _اون وقت این کلاغ، دایی نیست؟ صدای تلفن همراهش بلند شد. و اسم حسین ظاهر شد. صدا دار خندید. _اینم کلاغ جونت تماس رو وصل کرد.دایی فضول نبود! اونم در رابطه با من! بیشتر مواقع برام پنهان کاری می‌کنه چرا اینبار خودش گفته! _جانم حسین! _سلام‌. انقدر نگران نباش من که گفتم حواسم بهت هست _باید ببینیم تا کجا می‌خواد پیش بره؟ نیم‌نگاهی به من انداخت _نه نمی‌گم. _فردا از سر کار می‌ریم. خوبه؟ _باشه. خداحافظ تماس رو قطع کرد و نفس سنگینی کشید _زن خوب هم نعمته _از سحر ناراحته؟ _آره. خب جواب سوالت رو می‌خوای بگم یا نه با اینکه از دایی دلخور شدم ولی دلم براش می‌سوزه. _بگو پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
پدرم خیلی از تهران بد شنیده بود وقتی دانشگاه یکی از شهرستان های تهران قبول شدم اجازه نداد برم. ولی دانشگاه برای من اهمیت زیادی داشت. انقدر اصرار کردم تا راضی شد‌ به محض ورودم به خوابگاه توجه شدم ‌پدرم حق داشت نگران باشه یکی از دختر ها بهم‌گفت....😱 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966