eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.4هزار دنبال‌کننده
166 عکس
41 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت79 🍀منتهای عشق💞 شلنگ رو داخل قابلمه گذاشتم. دنبال فندک گ
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 برنج رو با خاله دم کردیم و صدای آقاجون رو از پایین شنیدیم. مثل همیشه از حضورشون خیلی خوشحالم. خاله گفت _من میرم پایین. تو هم لباست رو عوض کن بیا _چشم خاله بیرون رفت وارد اتاق خواب شدم. لباسم رو عوض کردم و روسری بلندی روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتن. صدای سلام و احوال پرسی از پایین میاد. پله ها رو پایین رفتم با دیدن عمه حالم گرفته شد.‌این برای چی زود اومده! _سلام نگاهم سمت علی رفت که خانم جون گفت _اومدی پایین دردت به جونم! بیا بغلم ببینمت حاجیه خانم خوشحال سمتش رفتم. بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم‌ _سلام خانم جون خوش اومدید کنار گوشم‌گفت _به عمه‌ت اونجوری نگاه نکن. اومده حلالیت بگیره بره کربلا! _من که حلالش نمی‌کنم. بی خود و بی جهت زد تو گوشم! یادتون که نرفته. _عصبانی شد یه اشتباهی کرد. خدا هم تنبهش کرد‌.‌حلال کن بزار کدورت ها از بین بره. _ببخشید خانوم جون نمی‌تونم ازش فاصله گرفت. علی عمه رو بغل کرد و گفت _حلال عمه‌، ما بدی از شما ندیدیم چقدر همه با هم تعارف دارن! عمه نگاهش رو به من داد _رویا جان حلال کن عمه رو بهش خیره موندم. حتی به زبون هم نمیگم حلال کردم. رو به علی گفتم _من میرم‌چایی بیارم لبش رو به دندون گرفت با چشم‌و ابرو به عمه اشاره کرد اهمیتی ندادم و از کنارشون رد شدم _رویا خیلی زشته عمه بهت گفت حلال کن هیچی نگفتی! برگشتم و به علی نگاه کردم _زشت کار عمه‌ست‌. هنوز ازم معذرت خواهی نکرده که من به حلال کردن و نکردن فکر کنم. _عمه بزرگتره! بیاد به تو بگه ببخشید! _وقتی یه گناهی می‌کنی برای بخشیده شدن باید توبه کنی و رضایت بگیری. توبه کردنم کوچیک و بزرگ نمی‌شناسه. دلخور گفت _حالا هر چی من میگم دو تا بزار روش جواب بده! _حلالیت گرفتن که زوری نمیشه علی جان. اگر زوریه بگو بگم حلال کردم ولی مدیونیش میمونه گردن تو چون از ته دل حلال نکردم و فقط به زبون آوردم. به دلم میمونه نگاهش بین چشم هام جابجا شد و لبخند کجی گوشه‌ی لب هاش نشست . _ای قربون این علی‌جان گفتنت برم. خب نبخش از لحنش لبخند رو های منم نشست. صدای دایی از حیاط بلند شد _صاحبخونه مهمون جدید نمیخوای؟ علی خنده‌ی صدا داری کرد _وکیل مدافعت هم رسید. چه فیلمی هم بازی میکنه. مثلا می‌خواد بگه تازه رسیده خندیدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم _آقاجون کجاست؟ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
داداشم دنبال این بود ازم اتو بگیره که من دوست پسر دارم تو جمع های خانوادگی همش بمن میگفتن تو سیاهی زشتی بهم میخندیدن یا جایی میخواستن برن منو به زور کتک میبردن هرچی میگفتم درس دارم و میخوام درس بخونم میگفتن میخای زنگ بزنی ... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از  حضرت مادر
6_144238335541569805.mp3
16.2M
یار اومده‌ دلدار‌ اومده...🙃🌱 🎙'
ده سال از ازدواج مشترکم با احسان می‌گذشت و دو تا دختر به نام‌های مهسا و مهتاب داشتیم زندگی خوب و آرومی داشتیم پدرم از اول با ازدواجمون مخالف بود دلیل اصلی مخالفتشم ازدواج قبلی احسان بود که می‌گفت دخترم این مرد درگذشته زن طلاق داده و حتماً مشکلی داشته که کارش به طلاق کشیده اما من احسان رو خیلی دوست داشتم و برای اینکه بهش برسم هر کاری کردم و بالاخره موفق شدم که رضایت پدرم رو بگیرم و با احسان ازدواج کنم ولی دقیقا وقتی که.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- پدرومادرم فدای‌تو یااباالزهرا(ص) 🎉
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌217 💫کنار تو بودن زیباست💫 هول شدم و تنها حرفی که به ذهنم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به بالاتنه‌ی لباس که کارش تقریبا تموم شده بود انداختم. چون با صبر و حوصله دوختم از کار فتحی قشنگ‌تر شده. صدای غزال گفتن مریم رو از پایین شنیدم. کلافه به ساعت نگاه کردم کاش دست از سرم برمیداشتن. من خودم برای شام یه فکری می‌کنم‌. اینبار صدای خاله بلند شد _غزال جان خاله بیا پایین انقدر مُصر به رفتن من هست که صداشون رو تا میتونن بالا میبرن خودم رو به نشنیدن زدم و سوزن رو پر از ملیله کردم و توی لباس فرو کردم اینبار با صدای غرغر های نرگس که هر لحظه نزدیک تر میشد احساس خطر کردم. فوری ملافه‌ای روی لباس کشیدم. روسریم رو سرم کردم و با عجله سمت در رفتم بازش کردم‌ و نرگس رسید بالای پله ها و با غیظ گفت _صدبار صدات میکنن جواب نمیدی بعد من مجبورم این همه پله بیام بالا! از حالتش لبخند زدم _دارم‌ میام دیگه اخمش رو باز نکرد و مسیر اومده رو برگشت وارد خونه شدم. همزمان مرتضی سلام نمازش رو داد. خاله گفت _مریم سفره رو بیار مادر، برادرت گرسنه‌ست برای کمک سمت آشپزخونه رفتم. در قابلمه رو باز کردم و با دیدن لوبیا پلو گفتم _پس قیمه کو! بخندید و گفت _حالا قیمه هم میخوری صبر کن نیم‌نگاهی بهش انداختم _من که نمیخوام! مرتضی هوس کرده بود لبخند از رو لب هاش محو شد و خیره نگاهم کرد _خب چرا نگفتی! در قابلمه رو گذاشتم _عیب نداره فردا ناهار بزار.‌ به بشقاب ها اشاره کردم _من اینا رو ببرم؟ وار رفته گفت _ببر بشقاب ها رو برداشتم. همزمان که از آشپزخونه بیرون رفتم مرتضی داخل رفت. _چه بویی راه انداختی! بشقاب ها رو جلوی خاله گذاشتم و به نرگس که سرش رو روی پای مادرش گذاشته بود لبخند زدم _قیمه نیست. ببخشید فردا ناهار میزارم.‌غزال نگفت تو هوس کردی! مرتضی هیجان زده گفت _مریم تو هر چی بپزی خوشمزه‌میشه‌ بوی این غدا با سالاد شیرازی که راه انداختی از قیمه هم بهتره. خوش به حال شوهر تو هر دو خندیدن و نرگس آهسته گفت _خوش به حال امیرعلی خاله هول کرد و نگاهش سمت آشپزخونه رفت آهسته گفت _نرگس تو باز تو دهنی میخوای! نرگس دلخور سرش رو از روی پای مادرش برداشت _مرتضی که نشنید! خاله برای اینکه بحث تموم شه گفت _خیلی خب بسه دیگه نمیخواد اصلا حرف بزنی نگاهم سمت آشپزخونه رفت. مرتضی سرش رو کنار گوش خواهرش برده و آهسته حرف میزنه. چشم های مریم گرد شد و نگاهش که روی من افتاده بود رو فوری ازم برداشت. آهسته گفت _چرا الان میگی! مرتضی گفت _مهدیه میدونه. گفتم بهش بگو میگه هنوز زوده مریم درمونده و غصه دار گفت _دیر نشه! _نه بابا! جلوی چشمم هست دیر نمیشه خاله گفت _بسه دیگه چقدر حرف میزنید بیار اون غذا رو پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 612 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _میلاد دیریبل یاد گرفته بردش تو کوچه نشونش بده. خاله داخل اومد _رویا یه سینی چایی بریز بیار. رو به علی ادامه دادم _تو سینی رو بیار این بچه دستش درد می‌کنه علی سوالی نگاهم کرد _دستت چرا درد می‌کنه!؟ نیم‌نگاهی به خاله انداختم از اینکه حواسش نبوده و گفته درمونده شده و برای اینکه درستش کنم گفتم _خاله مگه چیکار کردم که فکر می‌کنی خسته شدم. خاله گفت _چه می‌دونم. گفتم شاید دست و بالت درد گرفته. اصلا خودم می‌برم. صدای عمو از حیاط بلند شد _یا الله _وای خدا همه اومدن الان گیر دادن ها شروع می‌شه علی سمت خاله رفت و سینی چایی رو از دستش گرفت. _من می‌برم _دستت درد نکنه مادر به محض اینکه بیرون رفت خاله گفت _داشتم خراب می‌کردم! _عیب نداره خدا رو شکر که متوجه نشد دستش رو روی بازوم گذاشت و با دلسوزی گفت _بهتر نشده؟ _نه. موقع دم کردن برنج به سختی بازوم رو میاردم بالا. _نمی‌دونم از دست این رضا چیکار‌ کنم. به در نگاه کرد _بیا بریم الان سوری ناراحت می‌شه خاله رفت. روسریم رو مرتب کردم و دنبالش راه افتادم. سلامی دادم و سمت عمو رفتم باهاش دست دادم. زن عمو بعد از ازدواج محمد باهام بدخلقی نمی‌کنه ولی دیگه من ازش خوشم نمیاد و وقتی یاد اون روزها میفتم دلم می‌خواد تلافیش رو سرش در بیارم سلام خشک و خالی بهش دادم و سمت آقاجون رفتم. آغوشش رو باز کرد و مثل همیشه خودم رو توش جا دادم کنار گوشم با خنده گفت _پدرسوخته باز چی گفتی عمه‌ت رفته تو هم؟ _حلالیت زوری می‌خواد آقاجون! همزمان که ازم فاصله گرفت با صدای بلند خندید و کنار خانم جون نشست. خاله رو به زن عمو گفت _محمد کجاست؟ زن عمو به پله ها نگاه کرد _اونا خودشون میان.‌ مهشید چرا نمیاد پایین زهره خیلی جدی گفت _داره گل درست می‌کنه. خاله چشم‌غره‌ای به زهره رفت و رو به زن عمو گفت _سرش گرمه حتما صداتون رو نشنیده خب پاشو برو بالا زن عمو از خدا خواسته ایستاد و رو به عمو گفت _شما نمیای آقا مجتبی؟ _نه.‌ من با آقاجون کار دارم. برو بگو زود بیان پایین زن عمو با سر تایید کرد و بالا رفت. نگاهم سمت دایی رفت. تند و پشت سر هم توی گوشی چیزی تایپ می‌کرد. چند لحظه به صعفحه‌ی گوشی خیره موند و روی مبل بغلش انداخت. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از  حضرت مادر
- چه نیازیست به اعجاز ؛ نگاهت کافیست .. - تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد ! ♥️
هدایت شده از  حضرت مادر
پیامبر (ص) بيش از هر چيز ما را به حيا تشويق كرده است . •آیت الله جوادی آملی
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام بر تو به تعداد دخترانی که از قبـر رهانیدی :) عیدکم مبروک
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌218 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به بالاتنه‌ی لباس که کار
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دیس پر از برنج رو سر سفره گذاشت. کمی برنج توی بشقابم ریختم و خواستم برای خاله هم بکشم که دلخور گفت _برای من نریز به لطف مهدیه خانم من نمیتونم غذا بخورم. مرتضی خندید _برای خودت میگه خاله کلافه نگاه از پسرش گرفت _آره. آخر عمری باید گرسنه بمونم مریم بی مقدمه رو به من گفت _ازدواج با آدم خیلی غریب اصلا بدرد نمیخوره انقدر شوک‌شدم که نتونستم لقمه‌ی توی دهنم رو بخورم. خیره نگاهش کردم. عجب غلطی کردم به این آدم احمق حرف زدم! کمی آب خوردم. خاله که فکر کرد دخترش برای خودش و امیرعلی میگه، گفت _آره منم با ازدواج فامیلی موافقم. آدم دیده، میشناسه از اخلاق های هم با خبره. غریبه رو که آدم نمیدونه کیه. یه وقت اختلافشون میشه بی میل قاشقم رو پر کردم و سمت دهنم بردم. مریم رو به من گفت _نظرت چیه غزال؟ چشم غره ای بهش رفتم. خدا رو شکر مرتضی مشغول خوردن هست و به هیچ کدوممون نگاه نمیکنه. برای اینکه ساکتش کنم گفتم _حالا صبر کن بزار یه خواستگار برات بیاد بعد بشین به غریب و آشنا بودنش فکر کن _نه کلی میگم. الان خود تو... حرفش رو قطع کردم _من‌دارم درس میخونم به این چیز ها هم اصلا فکر نمیکنم نرگس گفت _غزال از امیرعلی خوشش نمیاد خیالت راحت. اینبار مریم هول کرد و دلم خنک شد. توی اولیت فرصت به خاطر این حرف نرگس باید یه هدیه براش بخرم. مریم دستپاچه گفت _چرا خیالم راحت! اصلا به من چه هم اشتهای من رو کور کرد هم خودش دیگه نمیتونه غذا بخوره خدا رو شکر از اول کم غذا کشیدم و بی اشتهاییم مشخص نمیشه. جای تعجب داشت که چرا مرتضی در برابر این حرف های مریم سکوت کرد. بشقاب رو به جلو هول دادم. _دستت درد نکنه‌.‌ خاله من درس دارم‌ برمیگردم بالا _برو خاله جان. برو به درست برس ایستادم و نگاه چپ‌چپی به مریم انداختم. خداحافظی گفتم و بیرون رفتم. معلوم نیست از کدوم کارم خوشش نیومد که اینجوری خواست آبروم رو ببره. وگرنه این همون مریم‌ِ جاسوسه که آمار چیزهای مورد علاقه‌ی من رو به محمد میده پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 612 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد مزون شدیم. حضور چند مشتری و دست تنها بودن بهاره باعث شد تا نسیم به کمکش بره. وارد خیاط خونه شدم. وقتی کلاس تموم شد محمد جوری با عجله بیرون رفت که یکم بهم برخورد. عادت کردم هر روز تا جلوی در با فاصله ازم راه بیاد و با نگاهش بهم محبت کنه‌ آهی کشیدم و نگاهی به فاکتور ها انداختم. از الان تا سال نو چیزی نمونده. اگر روزی دو تا لباس رو کامل کنم‌ تمام فاکتور ها رو قبل از عید میدوزم. کاش میتونستم بیشتر بمونم اینجوری همه‌ش استرس دارم در حال برش زدم بودم که صدای مرد آشنایی رو شنیدم _خانم مجد اینجا هستن؟ بهاره گفت _بله‌ ایشون خیاط مون هستن.‌خیلی هم کارشون خوب هست. کار شما چیه؟ _یه کار شخصی باهاشون داشتم اخم‌هام توی هم‌رفت! این کیه؟ چقدر صداش آشناس! کار شخصی! بهاره گفت _یه چند لحظه صبر کنید الان صداشون میکنم _نه. لازم نیست خودم میرم خیاط خونه‌تون چشمم رو بستم و کمی به ذهنم فشار آوردم. فتحیِ! متعجب به در نگاه کردم. با چه رویی اومده اینجا! فوری سمت چادرم رفتم و روی سرم انداختم. قیافه‌ی جدی به خودم گرفتم که صدای یا الله‌ش بلند شد. در رو آهسته هول داد و داخل اومد. با دیدنم لبخند زد _بَه. سلام خانم مجد خشک و جدی گفتم _سلام. کاری داشتید!؟ به صندلی اشاره کرد _اجازه هست؟ نفس سنگینی کشیدم. خیلی پرو تر از این حرف هاست که با کم محلی های من بیرون بره. با سر تایید کردم‌‌. نشست و گفت _تو دنبال کار میگشتی چرا به خودم نگفتی؟ خیره نگاهش کردم. من که پیش تو بودم! باید جوابش رو بدم _من که پیش شما بودم! خنده‌ی صدا داری کرد _الانم دیر نشده میخواد دیگه اینجا کار نکنم! _به نظرتون من آدمی هستم که با طناب پوسیده برم ته چاه! اونم طنابی که یا بار ازش افتادم. _شلوغش نکن. همسایه‌ت گفت قراره شوهر کنی دیگه هم کار نکنی. خانم منم گفت یکی رو پیدا کنیم که دستمون نمونه تو حنا واقعا زری خانم این حرف رو زده! نباید زود حرفش رو باور کنم _به دستمزد کمی که گفت قبولش کردید نه این حرف ها. وگرنه نه همسرتون آدمیه که رودربایستی کنه حرفش رو نزنه نه من تا اون روز بدقولی کرده بودم. که این فکر رو بکنید. آقای فتحی کاری که مزدش بالاعه رضایت مشتری رو هم داره. _تو درست میگی. حاضرم دستمزد کارهات رو دو برابر کنم ولی برگرد با خودم کار کن. _من اینجا برای کسی کار نمیکنم.‌ شکر خدا اینجا برای خودمون هست. فعلا هم وقت ندارم کار قبول کنم ناراحت نفس سنگینی کشید و ایستاد _آدم یه وقت ها یه اشتباهی میکنه که هیچ جوره قابل درست شدن نیست _بله نیم‌نگاهی بهم انداخت _حالا اگر سرت خلوت شد یه سری هم به ما بزن _سرم خلوت شه میرم سراغ درس و دانشگاهم ناراحت سری به تایید تکون داد. خداحافظی کرد و رفت پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 615 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره و چند باری بهم ابراز علاقه کرد اما من ازش خوشم نمی‌اومد. از طرفی داداشم جواب نه به داییم داده بود بدون اینکه قضیه رو پدرم بگه‌‌. اما پسرداییم احسان اصلا ول کن نبود و مدام دنبال من بود و می‌خواست باهام ارتباط برقرار کنه ولی خانواده من خیلی مذهبی بودن و همچین چیزایی رو قبول نمی‌کردن. یه روز رفتم خونه داییم نذری بدم در زدم در باز شد وقتی رفتم داخل دیدم پسرداییم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو کنار آقاجون نشست و علی سینی خالی رو دست زهره داد. چیزی کنار گوشش گفت و کنار دایی رفت. گوشیش رو برداشت روی عسلی کنارش گذاشت و نشست. تمام حواسم پیشِ گوشی داییِ. دوست دارم از کارش سر در بیارم. کاش میشد تو یه فرصت مناسب گوشیش رو بردارم. شروع به پچ‌پچ با علی کرد. عمه گفت _زهرا جان شاید دخترای منم بیان. خاله با خوش رویی گفت _بیان قدمشون سرچشم اونام بیان جماعت فتنه گر تکمیل میشه پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو به خاله دادم. عمه هم فکرایی پیش خودش میکنه. مثلا الان خاله چی باید بگه! بگه نه من غذا کم درست کردم نیان! آدم خودش باید شعور داشته باشه. عمو گفت _رویا دانشگاهت چطوره! _خوبه.‌ هنوز درس‌ها سنگین نشده خانم جون با خنده گفت _بچه‌م علی رو گرسنگی ندی سر درس و دانشگاه دایی گفت _خیالتون راحت. این علی آقا یه جوری با سیاست زنش رو انتخاب کرد که تا صد سال آینده هیچ کس همچین انتخابی نمی‌تونه داشته باشه. صدای خنده‌ی جمع بالا رفت.‌میلاد گفت _نگران رضا باشید که مهشید یا غذا مونده به خوردش میده یا ته‌دیگ سوخته همه خندیدن و خاله ناراحت و تشر مانند گفت _میلاد! نگاه چپ‌چپش رو از میلاد گرفت _شوخی می‌کنه. هزار ماشالله انقدر هنرمنده که از هر انگشتش هزار تا هنر میریزه. زهره گفت _اصلا هم اهل اسراف نیست. تمام پوست میوه‌هاشون رو گل می‌کنه. فقط رضا کوتاهی می‌کنه نمی‌بره بساط کنه بفروشه. انقدر که زهره روی میوه‌آرایی مهشید تاکید داشته هر وقت حرفش رو میزنه خنده‌م می‌گیره. خانم جون که متوجه نیش و کنایه‌ی زهره نشده گفت _منم دیدم خیلی قشنگ درست می‌کنه. ولی مادر اونا رو که نمی‌شه بفروشی! عمو با صدای بلند خندید _زهره داره شوخی می‌کنه عمه نگاهی به من انداخت _زن‌ها بهتر منظور این حرف‌ها رو میفهمن. زهره می‌گه، تو چرا جاری بازی در میاری می‌خندی! خیره به عمه موندم. فقط برای حفظ ظاهر میگه حلالم کن. وگرنه تو که حلالیت میخوای این چه طرز حرف زدنه علی گفت _عمه رویا اصلا اینجوری نیست! عمه که فقط من هدفش بودم شروع به خندیدن کرد _چه دفاعی هم از زنش می‌کنه.‌ میلاد گفت _تازه بوسش هم می‌کنه.‌ چشم‌های علی گرد شد و به میلاد خیره موند.‌ خاله درمونده و ناباور گفت _میلاد! _به خدا خودم بالا بودم، دیدم! دایی با صدای بلند خندید و به زور وسط خنده‌ش گفت _دقیق زد وسط خال از خنده‌ی دایی همه شروع به خندیدن کردن. انقدر خجالت کشیدم که دیگه نمی‌تونم تو جمع بشینم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌220 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد مزون شدیم. حضور چند مشتر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 استرسی از حضورش گرفتم‌که تمرکزم رو برای دوخت و دوز گرفت. نسیم با تعجب وارد شد و نگاهم کرد _فتحی اینجا چیکار داشت!؟ ایستادم و چادرم رو آویزون کردم _هیچی. گشته پیدام کرده _که چی بشه! روبروی میز بُرش ایستادم. _که دوباره باهاش کار کنم مضطرب گفت _قبول کردی! ناراحت نگاهش کردم _من دیگه وقت دارم؟ کلی کار اینجا هست برم برای فتحی که یه بار در حقم نامردی کرده کار کنم؟! نفس راحتی کشید. _وای هول کردم. گفتم الان راضیت میکنه بری. جلوتر اومد _راستی یه چیزی فهمیدم _چی! _نامزدی بهاره بهم خورده ناراحت پرسیدم _عه! چرا؟ _تلفنی داشت حرف میزد شنیدم‌ گفت مگه مامانش کور بوده! من از اول تیپم همین بود یعد دو ماه تازه گفته این خیلی ولنگاره ناراحت تچی کردم _ناراحت نشو حقشه.‌باید لباس پوشیدنش رو درست کنه. صدای پیامک گوشیم بلند شد. از توی کیفم بیرون آوردمش _غزال من میرم کمک بهاره _باشه برو پیامک از محمد بود.‌ بازش کردم "سلام بانو. نهار که نخوردی؟" حتما تو دانشگاه کاری داشت که اونجوری رفت. براش نوشتم. "سلام. ناهار میرم خونه" پیام رو ارسال کردم و چند لحظه بعد پیام بعدیش اومد "ناهار رو باید سر وقت خورد! اونی که بری خونه بخوری دیگه اسمش عصرونه‌ست" اینکه انقدر حواسش بهم هست خوشحالم میکنه ولی یاد تذکر نسیم میفتم و بهش حق میدم "آقا محمد قرار نیست ما هر روز به بهانه‌ای با هم بیرون بریم" بلافاصله بعد از ارسال جواب داد "عجب!" تو گنگی این عجب گفتنش موندم که پیام بعدیش شوکم کرد "خیلی دوستت دارم غزال" _غزال اینو پیک موتوری برای تو آورده متعجب سرم رو بالا آوردم و به جعبه‌ای که توی دست نسیم بود نگاه کردم _برای من! _آره. گفت برای خانم مجد لب هام رو پایین دادم و کمی اخم کردم _آخه کسی نمیدونه من اینجام! جلو اومد و جعبه‌‌ رو روی میز گذاشت. _بازش کنم؟ چند قدم بینمون رو پر کردم _باز کن! روبانی که روش بسته بودن رو باز کرد و لبخندی زد _بابا این موسوی خیلی عاشقِ! سرم خم کردم و با دیدن ظرف غذای توی جعبه که روش نوشته بود"از طرف محمد برای غزالم" لبخند رو لب های منم نشست. ظرف غذا رو بیرون آورد و درش رو باز کرد _به‌به عجب قیمه بادمجونی لبخند از روی لب هام رفت. الان نمیدونم از دست مریم عصبی باشم یا از این دلبری محمد لذت ببرم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 615 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌221 💫کنار تو بودن زیباست💫 استرسی از حضورش گرفتم‌که تمرک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نسیم نا امید گوشی مزون رو سرجاش گذاشت. _چی گفت؟ _مثل بقیه، تشکر کرد گفت جا نداریم لباس رو نگهداریم موقع عروسی میایم‌ می‌بریم. کنارش نشستم _شبِ عیده همه پول هاشون رو لازم دارن. آهی کشید _میدونم. دستت درد نکنه. این دو ماه خیلی تلاش کردی و تمام لباس ها رو آماده کردی. فقط خانواده‌ی موسوی اومدن لباس هاشون رو بردن.‌ با اون عروسِ که کلی ذوق کرد و گفت لباس رو میبرم‌ مغازه‌ی فتحی نشون میدم. _بهاره نمیخواد پولش رو بیاره؟ نا امید لب‌هاش رو پایین داد _نمیدونم. یه ماه تا تاریخ چکم بیشتر وقت نمونده. میخواست بیاره توی این دو ماه میاورد دیگه! نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک سه شده و باید برم. _نسیم من تو ایام عید نمیتونم بیام. یعنی بهانه ندارم که بیام _عیب نداره. فاکتور ندوخته که نداریم.‌ برو بهت خوش بگذره _خوش کجا بود! داییم گفته تو عید یه روز باید بریم‌ محضر‌. امیر علی بهم گفته نگران‌ نباشم ولی مگه میشه؟ _موسوی میدونه؟ سرم رو بالا دادم _نه. یکم‌ روش زیاد شده دو سه باری با اینکه زیادی بهش رو نمیدم ولی اسم امیر علی که اومده داد و بیداد کرده. مثل دیشب _خیلی دوستت داره. _بهش حق نمیدم. چون میدونه هیچ وقت ما همدیگرو نخواستیم و نمیخوایم. اخلاقش اومده دستم. الان زنگ میزنه عذرخواهی میکنه ولی اینبار نمیخوام‌ ببخشم _قهری باهاش؟ _قهر که نیستم ولی باید جلوش وایستم نفس سنگینی کشید و ایستاد _غزال برای من خیلی دعا کن. خندید و ادامه داد _ بابام چک رو بفهمه طلاقم میده حرفش من رو هم به خنده انداخت _طلاق چیه! نهایت یکم دعوات بکنه سری به تاسف تکون داد _تو بابای منو نمیشناسی! _ان شالله بهاره پول میاره نگران نباش کیف و چادرم رو برداشتم. _کاری نداری؟ _نه برو به سلامت. خداحافظی گفتم و از خیاط خونه بیرون رفتم.‌ بهاره بین مانکن ها نشسته بود و با تلفن حرف میزد. دستی براش تکوت دادن که با لبخند و تکون سرش حواب خداحافظیم رو داد.‌ از مزون بیرون اومدم. خدا رو شکر زمستون تموم شد و از سرما نجات پیدا کردم. ‌کُتم اصلا به درد روز های سرد و برفی نمی‌خورد. روبروی ایستگاه اتوبوس ایستادم که صدای بوق ماشینی حواسم رو به خودش جلب کرد با دیدن موسوی پشت فرمون ماشین، کمی اخم کردم. پیاده شد و لبخندی زد و با سر به ماشین اشاره کرد. فکر کردم زنگ میزنه منت کشی کنه! سمتش رفتم. _سلام نگاه دلخوری بهش انداختم _علیک سلام خنده‌ی صدا داری کرد در جلو رو برام باز کرد. بدون اینکه هیچ انعطافی توی نگاهم بهش نشون بدم روی صندلی ماشین نشستم‌. در رو بست و ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. _قهر نکن که اصلا بهت نمیاد! نگاهی بهش انداختم و طلبکار گفتم _قهر نیستم ولی فکر کنم حق دارم ناراحت باشم! سر خوش گفت _از الان تا آخرین روز عمرمون، از طرف من تو حق همه چی داری دوباره زبون بازی هاش شروع شد و مثل همیشه هم تو نرم کردن من موفق‌. لبخندی زدم و نگاهم رو به روبرو دادم. _الان که خندیدی؛ ولی من برای اینکه از دلت در بیارم میبرمت یه جای دنج به صرف ناهار _نه نمیام. برو سمت خونمون تچی کرد و ماشین رو راه انداخت _اذیت نکن دیگه _اذیت نیست! من معذوریت دارم. خودتم میدونی. باید برم خونه وگرنه برام دردسر میشه نفس سنگینی کشید و نا امید گفت _کی تموم‌میشه این روزها؟ چند لحظه‌ای سکوت کرد _من با بابام حرف میزنم و شرایط رو میگم‌راضیش میکنم بی رضایت داییت عقد کنیم فقط همینم مونده بی کس و کار عقد تو بشم. دایی هر چقدرم بد باشه یه پشت و پناه برای من هست _نه اینجوری نمیخوام. _غزال تا کی!؟ _یه خورده میترسم الان بهش بگم نزاره درسم رو تموم کنم.‌صبر کن آخر ترم بهش میگم راضیش میکنم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 618 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو حرف رو عوض کرد _راستی حسین آقا اون ماشین که می‌خواستی چی شد؟ دایی گفت _می‌رسم حالا خدمتتون.‌برای همسرم می‌خوام از فرصت استفاده کردم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. دلم می‌خواد یکی پیدا بشه حالی میلاد بکنه هر چی دیدی به زبون نیار.‌ زهره بچه به بغل پشت سرم اومد. حرص درآر خندید و به شوخی گفت _ لااقل جلوی بچه مراعات می‌کردید بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید _علی نمی‌دونست میلاد بالاست! ناباور نگاهم کرد _بچه‌ شدی! بغض برای چیه!؟ گوشه‌ای نشستم ونگاهم رو به جهت مخالف زهره دادم.اشکم رو که پایین ریخت فوری پاک کردم _رویا! این که گریه نداره کنارم نشست. صورتم رو سمت خودش چرخوند _ببینم تو رو! گریه‌م گرفت _از خجالت مُردم _خجالت بکش! بچه یه حرفی زد. بعدم گناه که نکردید. شوهرت بوده با دیدن علی توی چهارچوب در آشپزخونه اشکم رو پاک‌کردم. هم از میلاد عصبیه هم از حال من درمونده داخل اومد و ناراحت گفت _پاشو بریم بالا به برنج سر بزن ناراحتیم رو می‌بینه به بهانه ی برنج می‌خواد بریم بالا آرومم کنه.‌ ایستادم. جلو رفتم درمونده نگاهش کرد _زشت نیست دو تایی بریم بالا _نه.‌ رو به زهره گفت _به میلاد بگو تا آخر شب جلوی دست من نیاد دستش رو پشت کمرم گذاشت _بریم بالا سرم رو پایین انداختم تا کسی رو نبینم. پله‌ها رو بالا رفتم و علی هم پشت سرم اومد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دکتر محمد مخبر را بیشتر بشناسیم 🔰فردی که پس از پیروزی پزشکیان، ابطحی(رئیس دفتر محمد خاتمی) به وی پیشنهاد داد که با توجه به کارآمدی وی، او را به معاون اولی خود برگزیند. 🔹 امروز با حکم مستقیم رهبری دستیار و مشاور مقام معظم رهبری شد.
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌222 💫کنار تو بودن زیباست💫 نسیم نا امید گوشی مزون رو سرجا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سکوت کردنگاهم‌رو به خیابون دادم. _یه خیابون پایین تر نگه دار مرتضی نبینمون نفس سنگینی کشید _پس من سه ماه دیگه هم صبر میکنم ولی بعدش دیگه با بابام حرف میزنم _شاید بیشتر از سه ماه بشه. ماشین رو نگهداشت و درمونده گفت _یکم بیشتر تلاش کن لبخند کمرنگی روی لب هام نشوندم _باشه دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم. _ممنون بابت زحمتت _زحمت کجا بود! مواظب خودت باش خداحافظی گفتم و ماشین رو راه انداخت با تک بوقی جوابم رو داد و رفت. پیاده تا خونه رفتم و از سر و صدای حیاط تعجب کردم. کلید رو توی قفل در پیچوندم و بازش کردم. به محض ورودم نورا دختر کوچیک مهدیه با ذوق جلو اومد _سلام خاله خم شدم بغلش کردم _سلام وروجک _دایی برای همه ساندویچ آورده برای تو غذا خریده کنار گوشم گفت _به منم میدی؟ صورتش رو بوسیدم _اره چرا ندم! بیا با هم بخوریم. حالا چی هست؟ _زرشک پلو _سلام غزال جان. حالت خوبه؟ باز که دیر کردی نگاهم رو به مهدیه دادم و نورا رو پایین گذاشتم. _سلام مرتضی گفت _دیر نکرده. کتابخونه بوده مهدیه نگاهش رو به برادرش داد و همزمان که میخندید گفت _چه طرفداریش رو هم میکنه! مرتضی لگن بزرگی که دستش بود رو روی زمین گذاشت _طرفداری نکردم! قبلا گفته بود چه خواهر برادری هوای همدیگرو هم دارن! صدای خاله باعث شد تا همه به راهرو نگاه کنیم _مرتضی مادر بیا این سبزی ها رو هم ببر. مهدیه ببین آب جوش اومده مرتضی سمت خونه رفت رو به مهدیه گفتم _چه خبره!؟ مهدیه نگاهی به خونه انداخت و با احتیاط و آروم گفت _نذر اون دو تا دیونه کرده کمی نگاهش کردم و متوجه منظورش شدم _پس چرا الان؟! _میخواست ظهر بپزه زن دایی زنگ زد گفت عصر بزار که منم بیام چهره‌م رو مشمعز کردم _اَه‌... پس من میرم بالا _ دایی هم میاد. بمون پایین که حرف بارت نکنه درمونده نگاهش کردم. ای کاش جایی بود الان میرفتم و هیچ کس رو نمیدیدم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 618 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌223 💫کنار تو بودن زیباست💫 سکوت کردنگاهم‌رو به خیابون دا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 لباسم رو عوض کردم و پایین رفتم بوی نعنا داغ باعث ضعفم شد. وارد خونه شدم. مریم لباس مرتبی پوشیده و در حال سرخ کردم پیاز داغ بود. کنارش ایستادم _چه بویی راه انداختی عروس خانم انقدر از حرفم خوشش اومد که پهنای صورت خندید. صدای مرتضی باعث شد تا خنده از رو لب هاش جمع بشه _مریم ناهار غزال رو بده بخوره نفس عمیقی کشیدم _با این بوی آشی که راه افتاده مگه میشه غذا خورد مریم ظرف یکبار مصرف غذا رو سمتم گرفت و گفت _این غذا با بقیه غذا ها فرق میکنه. مرتضی صد بار بیشتر بهش سر زد که یخ نکنه‌ مدام میذاشتش رو کتری که گرم بمونه خوشمزه بخوری نورا فوری خودش رو به آشپزخونه رسوند. لبخندی بهش زدم و ظرف یکبار مصرف رو ازش گرفتم. گوشه ای نشستیم و با هم شروع به خوردن کردیم. _نرگس پاشو برو بقالی کشکی که سفارش دادم رو بگیر _من دارم بازی میکنم مامان به مریم بگو مرتضی گفت _با مهدی و حنانه سه تایی برید مهدی به اعتراض گفت _عه! دایی من کار دارم مهدیه برای اینکه دعوا نشه گفت _من خودم میرم خاله ناراحت با تشر گفت _نرگس بلند شو ببینم! خواهرت با این شکمش باید بره؟! مهدیه خندید و خجالت زده از حضور مرتضی گفت _مامان شکم کجا بود... ظرف خالی غذا رو توی سطل زباله انداختم و نگاهم رو به مهدیه دادم _مگه نمیگید دایی داره میاد؟ مریم با ذوق گفت _آره. بزار زنگ بزنم‌امیر علی بگیره سمت تلفن رفت که صدای پر عتاب مرتضی مانع از رفتنش شد. _لازم‌ نکرده! همین مونده خرید های ما رو اون انجام بده خاله نگاهش بین دختر و پسرش جابجا شد _مگه چه عیبی داره! مرتضی ایستاد و با غیظ گفت _خودم میرم ولی نرگس بعدش من میدونم و تو عصبی بیرون رفت و در رو بهم کوبید. نرگس با بغض گفت _مامان الان برم؟ خاله چشم غره‌ای بهش رفت _نخیر دیگه رفتنت چه فایده‌ای داره؟ مهدیه ناراحت گفت _کاش دایی، امیر علی رو نیاره مریم‌ درمونده گفت _چرا؟! _نمیبینی چیکار کرد! با حرفی که زدم‌همه‌ی نگاه ها سمت من اومد. _خاله میخوای زنگ بزنم بهش بگم‌نیاد _لازم باشه خودم زنگ می زنم مریم دوباره با بچه بازی‌هاش داره قیافه میگیره _نه خاله جان. زن داییت جریان رو میدونه، بفهمه یه دلخوری راه میندازه صدای زنگ خونه بلند شد و مریم با ذوق سمت در رفت مهدیه گفت _تو نرو‌ صبر کن‌ مهدی میره نگاهش رو به پسرش داد _ برو در رو باز کن مهدی چشمی گفت و فوری بیرون رفت. _چرا من‌نرم؟ مهدیه با غیظ به خواهرش نگاه کرد _انقدر خودت رو براشون‌دم‌دستی نکن. جا سنگین باش بزار احترامت سرجاش باشه مریم‌که چیزی از حرف های مهدیه نفهمید دلخور نگاه ازش گرفت و سمت آشپزخونه اومد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۶۲۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 در خونه رو بست _بچه‌ی تو دهنی نخورده! تا آخر شب حالیش می‌کنم _وای علی چقدر خجالت کشیدم. اصلا دیگه دلم نمی‌خواد بیام پایین. معترض گفت _عمه چشه؟ روی مبل نشستم _بعد می‌گه حلال کن. تو هم به من میگی ببخش. نگاهم رو به بالا دادم _ای خدا من که حلالش نکردم. ان‌شالله پاش به کربلا نرسه _از این حرف‌ها نزن. خدا خودش می‌دونه چیکار کنه. غمگین پرسیدم _الان ما دیگه نمی‌ریم پایین؟ کنارم نشست. برای اینکه آرومم کنه لبخند زد _بستگی به خواست تو داره. _دوست دارم بریم ولی خجالت می‌کشم. نفس سنگینی کشید _منم خجالت کشیدم ولی نرفتنمون بدتره. من فردا می‌دونم با میلاد. بلند شو به برنج سر بزن. خوروشت رو برداریم بریم پایین باشه‌ای گفتم، ایستادم و وارد بالکن شدم. در قابلمه رو کمی عقب کشیدم و برای اینکه با بخار برنج نسوزم فوری دستم رو عقب کشیدم. با قاشق کمی از برنج رو برداشتم و خوردم. از دم کشیدنش مطمعن شدم. زیرش رو خاموش کردم. صدای آهسته زهره کنجکاوم کرد. _میلاد علی می‌کشِت! _من رو نترسون. اگر دعوام کنه منم می‌گم _چی رو پرو! دیگه حرفی هم موند! _اره من حرف دارم زهره تهدید وار گفت _میلاد دهنت رو ببند هنوز از علی درست و حسابی کتک نخوردی که اینجوری حرف می‌زنی میلاد حرص درآر خندید _آره راست می‌گی‌ چون فقط تو خوردی. زهره با حرص گفت _برو گمشو صدای میلاد بالا رفت _آی. مگه مرض داری. صبر کن شب مسعود بیاد بهش می‌گم چیکارا کردی _تو غلط می‌کنی! از بالا، پایین رو نگاه کردم. میلاد واقعا افسار پاره کرده. زهره به خونه نگاه کرد _مامان دهن این میلاد رو ببند. ببین چی میگه میلاد گفت _مامان زهره با دمپایی زد تو کمرم _خاله آهسته گفت _بس کنید! چرا آبرو ریزی می‌کنید. _بهش می‌گم دور و بر علی نگرد چرا و پرت می‌گه! خاله نگاهش رو به میلاد داد. میلاد با پرویی برو بابایی گفت و از حیاط بیرون رفت. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 برای اینکه مجبور نشم با مريم هم‌کلام بشم فوری بیرون رفتم و صدای یاالله گفتن دایی بلند شد. لبخند رو لب های خاله نشست و با صدای بلند گفت _بفرمایید از همهمه‌ی صدایی که میاد مشخصه فقط دایی و زن دایی نیستن و انگار عروس هاش رو هم با خودش آورده چه روزی دارم‌ امروز! در خونه باز شد و جز خاله همه به احترامشون ایستادیم و جلو رفتیم اگر دایی همراهشون‌ نبود می رفتم تو یه اتاق و به هیچ‌کدومشون سلام نمی‌کردم ولی الان چاره‌ای ندارم به دایی سلامی گفتم و جوابم رو گرفت نگاهم سمت زن دایی رفت جوری نگاهش رو ازم گرفت که مشخصه اونم دوست نداره با من رو در رو بشه. از همین کارش استفاده کردم و سلامی بهش ندادم زن حمید و رضا هم داخل اومدن و خدا رو شکر بچه هاشون رو نیاوردن.‌وگرنه با سه تا بچه‌ی مهدیه، با نرگس اینجا می‌شد مهد‌کودک. سلام سردی دادن و منم مثل خودشون جواب دادم. با دیدن امیرعلی تنها فردی از این خانواده که اصلا تلخی نداره ناخواسته لبخند رو لب هام نشست. _سلام خوش اومدی. امیر علی هم لبخند زد _سلام.ممنون. تن صداش رو پایین آورد _ مریم‌کجاست؟ با چشم و ابرو به آشپرخونه اشاره کردم. لبخندش عمیق تر شد و سربزیر وارد شد و سمت خاله رفت نگاه ازش برداشتم و به مریم‌که طلبکار بهم خیره بود دادم. با صدای حنانه نگاهش کردم.‌ روسریش رو جلو کشید و با بغض گفت _خاله من هر کار می‌کنم نمی‌تونم گیره‌ی روسریم رو ببندم که موهام معلوم نشه روی زانو روبروش نشستم و گیره رو ازش گرفتم و شروع به بستن‌ کردم _ این‌که گریه نداره! _آخه به خدا قول دادم موهام معلوم‌ نباشه _خوش به حال مهدیه با این دخترش. صورتش رو بوسیدم. _الان مثل ماه شدی.‌ خندید و آهسته گفت _به خاله مریم‌گفتم برام‌ببنده ولی نبست.‌گفت بیام به تو بگم بری پیشش نفس سنگینی کشیدم _دستت درد نکنه. الان‌میرم ایستادم و نیم‌نگاهی به جمع انداختم و متوجه نگاه خیره‌ی زن دایی روی خودم شدم و اهمیتی ندادم و سمت آشپزخونه رفتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 خودش رو سرگرم هم زدن پیاز داغ ها کرد. _چیه مریم؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت _کم خاطرخواه داری که برای امیر علی چشم و ابرو میای؟ کمی جلو تر رفتم و با لحن تند گفتم _مریم حرف دهنت رو بفهم.‌دست از این‌کله پوک بازیات هم بردار. من اگر میخواستم الان به راحتی آب خوردن زنش بودم... با غیظ نگاهم کرد _پس چرا براش چشم و ابرو اومدی! با حرص گفتم _آدم بیشعور! امیرعلی آهسته پرسید مریم‌کجاست منم آشپزخونه رو نشون دادم غیظ نگاهش رفت و ذوق زده لبخند زد و گفت _واقعا! متاسف سری براش تکون دادم و چرخیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. با نگاه دنبال مهدیه گشتم خاله گفت _غزال خاله اون رشته ها رو ببر حیاط بده مهدیه باشه‌ای گفتم و مشمایی که رشته‌ها داخلش بود رو برداشتم و بیرون رفتم. کفشم رو پوشیدم و وارد حیاط شدم مهدیه تکه‌ای از سبزی ها رو از توی دیگ برداشت و بین دو انگشتش له کرد _آماده‌ست؟ نیم‌نگاهی بهم‌انداخت _یه پنج دقیقه‌ی دیگه کار داره. _بوی آش اذیتت نمی.کنه؟ _نه. عاشق بوی آشم. بوی کباب حالم رو بهم‌می‌زنه در خونه باز شد و مرتضی داخل اومد. نگاهش رو از کفش ها به به هر دومون داد و جلو اومد _کی اومدن؟ مهدیه گفت _چند دقیقه‌ای میشه مشمای کشک رو سمت من گرفت _امیر علی هم اومده؟ ازش گرفتم _آره کلافه نفسش رو بیرون داد _تقصیر مامانِ دیگه.هر چی بهش میگم به همه نگو میگه زشته. مهدیه گفت _مرتضی الهی خیر ببینی یه امروز رو بداخلاقی نکن بزار این نذر مامان به دلش بشینه.‌ بیچاره یه ماهه زندگیش برگشته به روال قبل _من کار ندارم. رو به مهدیه گفتم _خاله گفت خواستی رشته ها رو بریزی صداشون کنی. من برم‌این کشک رو بزارم‌تو یخچال سمت خونه رفتم _بریزشون تو پارچ بعد بزار یخچال _باشه کفشم رو درآورم و وارد خونه شدم. همه مشغول حرف زدن بودن. وارد آشپزخونه شدم. پارچ رو برداشتم و کشک رو داخلش ریختم. سمت یخچال رفتم و با دیدن مریم زیر اپن که نگاهش با لبخند روی گوشیش بود و چیزی تایپ میکرد کمی ترسیدم. نگاهم رو به امیر علی دادم. اونم لبخند به لب داشت به گوشیش نگاه می‌کرد آهسته گفتم _اینجوری تابلو بازی در میارید یه وقت دایی میفهمه صدای بسته شدن در خونه اوم.د مرتضی داخل اومد و شروع به احوال پرسی کرد وسمت آشپزخونه اومد و با عجله گفتم _مرتضی داره میاد! من جای مریم دست و پام رو گم کردم.‌در یخچال رو با دست های لرزونم باز کردم و پارچ کشک رو داخلش گذاشتم. مریم‌فوری گوشی رو زیر کابینت گذاشت. مرتضی داخل اومد. با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت‌ معلومه فقط میخواد به من گیر بده. رو به مریم‌گفت _چرا اون زیر نشستی!؟ مریم فوری ایستاد _همینجوری _یکم آب بده من بخورم مریم لیوان آبی از شیر پر کرد و سمت بردارش گرفت و مرتضی کنار گوشش چیزی گفت _نه داداش هنوز فرصت نکردم دلخور گفت _تو هم که شدی مهدیه! خب بگو دیگه _چشم میگم ولی اصلا فرصت نشد صدای مهدیه بلند شد _مامان وقت رشته شد. هر کی میخواد بیاد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۶۲۴ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂