eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
186 عکس
54 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حالم دقیقه به دقیقه بیشتر بدتر میشد دلم می خواست کر می شدم تا حرف هایی که حقم نبود رو نشنوم کنارم ایستاد سری به حالت تاسف تکون داد گفت: _ازت انتظار همچین کاری رو نداشتم دلـــــم مــــےخـــواســـــت بـــه بـــابـــا بگم کاش بزنی تو ولـــے این حرف رو نـــمــیـــزدی شنیدن یه سری حــــرفــــا خیلـــےســـخـــته داغونت می کنه, بخصوص اگه اون حرف ها قضاوت باشه,بخصوص اگه ازسمت عزیزترین فردزندگیت باشه http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
بهشتیان 🌱
حالم دقیقه به دقیقه بیشتر بدتر میشد دلم می خواست کر می شدم تا حرف هایی که حقم نبود رو نشنوم #بـــاب
میدونستم که موندنم بیشتر از این اونجا جایز نبود بسته رو به سمتم گرفت دلم می خواست ازش بگیرم به کوبم تو صورتش اما تو کوچه تقریبا تاریک من بودم و اون ترسیدم که نکنه بخواد تلافی کنه صلاح رو تو این دیدم که ازش سوغاتی رو بگیرم و برم همین که برگشتم که به طرف خونه برم یه سیلی محکمی تو صورتم فرود اومد شوک زده دستم رو روی صورتم گذاشتم از شدت ضربه, جای سیلی رو صورتم می سوخت هنوز به خودم نیومده بودم که یه سیلی محکم تر از مال من, به صورت بهنام زده شد... http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آروم‌ و آهسته سمت دفتر رفتم. چشم‌هام رو بستم تا از بین سر و صدای دخترها، صدایی از داخل دفتر بشنوم.‌ علی گفت: _ من خودم حلش می‌کنم؛ خیلی ممنون که اینقدر حواستون به همه چی هست. _ خواهش می‌کنم. این آخرین هشدار من به زهره بود؛ بار دیگه‌ای وجود نداره. _ مطمئن باشید دیگه تکرار نمی‌شه.‌ فقط اگر اجازه بدید زهره رو امروز ببرم‌ خونه، از فردا بیاد. خاله نگران گفت: _ چرا خونه؟ از درسش عقب می‌مونه! _ نمی‌مونه! باید باهم‌ حرف بزنیم. _ حالا بعدازظهر میاد خونه دیگه! خانم مدیر گفت: _ امروز کلاس مهمی نداره؛ می‌تونید ببریدش. اگر می‌خواید رویا رو هم‌ ببرید. علی گفت: _ نه رویا بمونه مدرسه. خیلی لطف کردید. با ما دیگه کاری ندارید؟ _ معینی اینجا چرا وایستادی؟ به خانم‌افشار، مربی پرورشی‌مون نگاه کردم. _ هیچی خانم؛ الان میریم‌. هم زمان علی و بعدش خاله و زهره از دفتر بیرون‌ اومدن. خاله سؤال خانم افشار رو جور دیگه‌ای تکرار کرد. _ تو چرا نرفتی سر کلاست!؟ هیچ حرفی برای گفتن ندارم. سرم رو پایین انداختم. گوش ایستادنم اصلاً بدرد نخورد؛ چیزی که شقایق گفت رو نشنیدم و توی دردسر هم افتادم. خانم افشار رو به علی گفت: _ خوشحالم که تشریف آوردید.‌ امیدوارم مشکل حل شده باشه. علی نگاه پر از تهدیدی به زهره انداخت. _ قطعاً امروز حل می‌شه! با اجازتون. سمت حیاط رفت. خانم افشار که متوجه منظور علی شد، نگاهی به زهره انداخت و مسیرش رو سمت علی کج کرد.‌ _ آقای معینی! دنبالش راه افتاد و با کمی فاصله از ما، شروع به صحبت با علی کرد. خاله فرصت رو غنیمت شمرد و بازوی زهره رو گرفت. _ این چرت و پرتا چی بود که گفتی! خجالت نکشیدی؟ با صدای بلند علی همه بهش نگاه کردیم. _ بیاید دیگه! زهره دست خاله رو گرفت. _ مامان تو رو خدا زنگ بزن به دایی بیاد. _ با این چرت و پرتایی که تو گفتی، دایی‌تم بیاد کاری‌ نمی‌تونه کنه. رو به من‌ گفت: _ سر این گوش ایستادن‌هات، آخر یه کاری دست خودت میدی. دست زهره رو گرفت و سمت علی رفتن. توی این همه تهدید، نفهمیدم زهره در رابطه با من چی گفته! خانم‌ افشار نزدیکم شد. _ معینی برادرت خیلی عصبانی بود. خواهرت گفت بهت بگم‌ زنگ‌ بزنی به دایی‌ت. رفتنشون رو با چشم‌ دنبال‌ کردم. _ معینی با توأم! نگاهم رو به خانم افشار دادم. _ بیا برو تو دفتر، زنگ بزن به دایی‌ت! _ چشم خانم. دَر رو باز کرد و رو به مدیر گفت: _ اجازه بدید معینی از تلفن استفاده کنه. _ چی شده؟ _ میگم‌ براتون. رو به من ادامه داد: _ عجله کن تا دیر نشده! دستم رو به حالت اجازه بالا گرفتم‌ و سمت تلفن رفتم. شماره‌ی دایی رو گرفتم و بعد از خوردن چند بوق، صداش توی گوشی پیچید: _ بفرمایید. _ سلام دایی، منم. _ خوبی رویا! تو مگه الان‌ نباید مدرسه باشی؟ _ مدرسه‌م‌. دایی برو خونه‌ی ما! _ چرا چی شده؟ اگر بگم‌ به خاطر زهره، نمی‌ره. نیم‌نگاهی به خانم افشار و مدیر انداختم. _ حال خاله خوب نیست. نگران پرسید: _ چرا چی شده!؟ علی هم‌ واسه این مرخصی گرفت؟ _ دایی زود برو خونه‌ی ما! _ باشه الان میرم. تماس رو بی‌خداحافظی قطع کرد. گوشی رو سر جاش گذاشتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پشت میزم نشستم. تمام هوش و حواسم به خونه و زهره‌ست. گاهی هم ذهنم پیش حرف‌های علی توی ماشین میره. چرا من رو مستأصل نگه داشته! کاش می‌شد از مدرسه فرار کنم زودتر به خونه برم ببینم چه اتفاقی افتاده. اما از عواقبش می‌ترسم؛ هم توی مدرسه، هم توی خونه. مجبورم تا زنگ آخر صبر کنم. اگر تو این شرایط شقایق رو نمی‌دیدم بیشتر باهاش حرف می‌زدم. برعکس همیشه معلم از نبودن زهره سؤالی نپرسید؛ این یعنی آبروی زهره توی کل مدرسه رفته و همه فهمیدند که علی، زهره رو با خودش خونه برده. هر سه زنگ مدرسه تموم شد و بالاخره زنگ آخر به صدا در اومد. دلم می‌خواد بال در بیارم و تا خونه پرواز کنم و زودتر برسم. اهمیتی به بچه‌های دور معلم ندادم. کیفم رو برداشتم و فوری از کلاس بیرون اومدم. با سرعتی که بیشتر شبیه دویدن بود، خودم رو به خونه رسوندم. سر کوچه با دیدن ماشین دایی، نفس راحتی کشیدم و نفس‌نفس‌زنون سمت خونه رفتم. میلاد جلوی دَر، در حال بازی کردن بود. با دیدنم فوری سمتم اومد و سلام کرد. جوابش رو دادم. _ تو خونه چه خبره؟ _ نمی‌دونم! من و رضا تا رسیدیم، مامان بیرونم کرد. _ رضا کجاست؟ _ توی خونه، فقط نذاشتن من باشم! _ خیلی خب، یکم دیگه بازی کن تا خاله صدات کنه. میلاد که از خداشِ توی کوچه بمونه، بلافاصله شروع به بازی با دوستش کرد. فوری وارد حیاط شدم. صدا از خونه در نمی‌اومد. آهسته کفشم رو درآوردم و با احتیاط داخل خونه شدم. با ورودم همه نگاهم کردن. سلام کردم و دَر رو بستم. علی سر جای همیشگیش نشسته بود و دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود. دایی روبه‌روش روی یک پا نشسته بود و حالتی به خودش گرفته بود که هر لحظه ممکن بود علی رو بگیره و از حمله‌ی احتمالیش به زهره که تو آشپزخونه پنهان شده بود، جلوگیری کنه.‌ خاله جلوی دَر آشپزخونه ایستاده بود. رضا هم روی پله‌ها نشسته بود. نگاه همه جز علی باعث شد تا کمی موذب بشم. سرم رو پایین انداختم و کنار خاله ایستادم. با صدای علی تمام بدنم لرزید. _ کی به تو گفت زنگ بزنی به این!؟ منظورش از این، دایی بود. دایی که همیشه جانب شوخی رو در نظر می‌گرفت تا جو رو آروم کنه، این بار متوجه حساسیت علی شد و برعکس همیشه حرفی نزد.‌ ناخواسته دامن خاله رو توی مشتم گرفتم. _ با توام رویا! با تت پته لب زدم: _ خا... خانم افشار... گفت. _ خانم افشار از کجا می‌دونه که شما یه دایی دارید که منتظرِ تو این خونه یه اتفاقی بیفته، زودتر از همه جلوی خونه سبز بشه! از این که باهام تند حرف زد، بغض به گلوم نشست. با فریادش توی خودم جمع شدم. _ انقدر بدم میاد یه سؤال می‌پرسم جوابم رو نمی‌دید! فوری گفتم: _ نمی‌دونم از کجا، فقط به من گفت زنگ بزن به دایی‌ت بره خونه. _ من با تو کار دارم رویا! بشین تا نوبتت بشه. خاله آهسته و بی‌صدا کنار رفت و با دست اشاره کرد که وارد آشپزخونه بشم. با دیدن زهره، که دستمال خونی رو جلوی بینی‌ش گرفته بود تا ازخونریزی بیشتر جلوگیری کنه، متوجه شدم که دایی نتونسته کاملاً جلوی علی رو بگیره. کنارش نشستم. چشم‌هاش قرمز و پف کرده بود و جای دست علی روی صورتش مونده بود. نگاهم رو از صورتش گرفتم و به زمین دادم.‌ زهره هم ترجیح داد توی این شرایط حرفی نزنه. صدا از کسی در نمی‌اومد. خاله گفت: _ الان این جوری می‌کنی یه اتفاقی برات می‌افته! اشتباه کرده تو هم تنبیه‌ش کردی. بسه دیگه! این قیافه چیه به خودت گرفتی؟ چند ثانیه سکوت بود که علی محکم و جدی گفت: _ زهره تو دیگه حق مدرسه رفتن نداری! می‌شینی خونه تا تکلیفت رو معلوم کنم. هر لحظه صداش نزدیک‌تر می‌شد. _ اصلاً لیاقت از خونه بیرون رفتن رو نداری. این همه دخترا میرن مدرسه درس میخونن، کدومشون خانواده‌هاشون رو این جوری درگیر کردن که تو کردی! می‌شینی توی خونه تا تکلیفت رو روشن کنم. آدم می‌شی و دیگه از این غلط‌های اضافه نمی‌کنی. زهره از ترسش گریه هم نمی‌کر‌د. شاید این حرف علی رو جدی نگرفته، این وسط من‌ چی کارم که با من بد حرف زد! صدای خاله که با دایی حرف می زد، به ما فهموند که علی دیگه پایین نیست. _ حسین جان خدا خیرت بده؛ اگر تو نیومده بودی، نمی‌دونستم چی می‌شد. _ آبجی من فکر می‌کنم تو اشتباه می‌کنی! امر کردی بیا، منم اومدم؛ اما این راه و رسمی که زهره پیش گرفته، اصلاً درست نیست. جمع کردنش فقط از علی برمیاد. بذار کار خودش رو بکنه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختـــرےکـــــہ بــــادیـــدن چـــــندخـــوابـــــ وعلاقمنـــــدشـــدن بـــــہ پســــرےمذهبےمـــسیرزنـــــدگیـــش تــــغییرمیـــــکــنــــہ بــــراےرسیـــدن بـــه عــــشــــقـــــش متوسل به ائــمـــه شـــهـــدامیشه براساس واقعیت عاشقانه اے مذهبے http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ مگه قراره یه نفر واسه یه اشتباه چقدر تنبیه بشه. دیگه بس‌ِشه دیگه! تو نیامده بودی، ول نمی‌کرد. _ بذار کتک بخوره، شاید آدم بشه. منم جای علی بودم می‌زدمش. _ خیلی خب، تو نمی‌خواد شعله آتیش رو بیشتر کنی! _ دست شما درد نکنه. اون از علی که به من میگه این دَرِ خونه سبز می‌شه؛ اینم از شما که میگی شعله آتش زیاد می‌کنی! این‌ وسط چهار تا مشت و لگد قرار بود نثار من بشه، که شد.‌ خاله از دَر آشپزخانه فاصله گرفت. _ ناراحت نشو، منظورم این نبود. _ باشه کار نداری؟ زهره فوری ایستاد و پشت خاله رفت. رو به دایی گفت: _ دایی می‌شه نری؟ دایی نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد و متأسف سرش رو تکون داد. زهره سر به زیر شد. خاله جلو رفت و دستش رو پشت کمر دایی گذاشت. _ حالا یه امروز رو بمون. _ کار دارم آبجی، مرخصی نگرفتم یه دفعه همین جوری ول کردم اومدم. زودتر باید برگردم از کار بیکار نشم.‌ _ خیلی خب باشه برو. _ کاری نداری؟ _ اگر تونستی شب بیا. خداحافظی کرد و رفت. با رفتن دایی، رضا میدان رو برای خودش خالی دید. _ صبح این بود که به من نمی‌گفتید! خاله نگاهش کرد و وارد آشپزخونه شد. زهره هم ایستادن اونجا رو جایز ندونست و سرجاش برگشت. کیفم رو از روی شونه‌م پایین انداختم و روبروی رضا ایستادم. _ تو چرا به من نگفتی؟ _ سر سفره خواستم بگم، علی نذاشت. _ الان همه خونه‌ی عمه هستن، ما اینجا اسیر زهره خانمیم‌. _ تو نگران عمه‌ای یا مهشید؟ سینه سپر کرد. _ تو چی کار به این کارها داری! _ آره فقط تو باید کار داشته باشی. _ رویا می‌زنم لهت می‌کنما! یه قدم جلوتر رفتم. _ من اینجام، مثلاً چه غلطی می‌خوای بکنی؟ صدای علی از بالای پله‌ها باعث شد تا هم من، هم رضا از ترس از جامون بپریم. با خشم رو به من گفت: _ بیا بالا کارت دارم! این رو گفت و به اتاقش برگشت. ترسیده به خاله که صدای علی رو شنیده بود و از آشپزخونه بیرون می‌اومد، نگاه کردم. خدا رو شکر که علی بالای پله‌ها این رو گفت و رفت. رو به خاله گفتم: _ خاله با من چی کار داره؟ دستش رو با پایین دامنش خشک کرد. _ لا اله الا الله! چه گرفتار شدم امروز. پله‌ها رو یکی یکی بالا رفت. اول و آخر من باید به اتاق علی برم. اما با من چی کار داره! حتماً به خاطر زنگ زدنم به دایی که گفت بشین نوبتت بشه، می‌خواد دعوا کنه. چه توضیحی باید بهش بدم. اصلاً اگر بگه چرا دروغ گفتی که خاله حالش بده، من باید چی بگم! به زهره نگاه کردم و زیر لب غریدم: _ همه‌ش تقصیر توئه، ببین تو این خونه چی کار می‌کنی! زهره زبونش خیلی درازه، اما الان جو خونه جوری نیست که بخواد جواب کسی رو بده. نگاهش رو با ناز ازم گرفت و به زمین داد. یاد حرف شقایق افتادم؛ «ذات زهره خرابه.» وارد آشپزخونه شدم. _ توی دفتر چی به خانم مدیر و علی گفتی که خانم مدیر می‌گفت رویا اهل این کارها نیست؟ طلبکار گفت: _ می‌خواستی گوشت رو تیزتر کنی، همش رو بشنوی. _ نشنیدم، الان بهم بگو! دوباره نگاهش رو ازم گرفت و جوابم رو نداد. نکنه تهمتی که زهر توی دفتر به من زده رو علی باور کرده و من از همه جا بی‌خبرم‌! _ زهره توروخدا اگه حرفی زدی بگو رفتم بالا بتونم از خودم دفاع کنم. _ من در رابطه با تو حرف نزدم، اشتباه شنیدی. _ من نشنیدم، خانم‌ افشار گفت. _ کم دروغ بگو! اون لحظه خانم‌ افشار توی دفتر نبود. _ کدوم لحظه!؟ پس گفتی. خوب بگو دیگه! خاله وارد آشپزخونه شد و گفت: _ برو بالا ببین چی کارت داره. _ خاله می‌ترسم. _ گفت کاریت نداره، می‌خواد باهات حرف بزنه. برو. _ خاله! نگاهم کرد. _ جانم. _ میگم زهره توی دفتر، چی در رابطه با من به خانم مدیر و علی گفت؟ علی از بابت اون عصبانی نباشه! شماتت بار به زهره نگاه کرد و گفت: _ نه هیچکس چرت و پرت‌هایی که این گفت رو باور نکرد. برو بالا ببین چی‌کارت داره. _ می‌شه بهم بگید... دستش رو پشت کمرم گذاشت و از آشپزخونه هولم داد بیرون. _ برو دیگه الان صداش در میاد. _ حداقل یه لیوان آب بده ببرم براش. خاله به تأیید حرفم سرش رو تکون داد.‌ لیوان آب رو پر کرد و توی پیش دستی گذاشت و دستم داد. کیفم رو پایین پله‌ها گذاشتم و بالا رفتم. احساس می‌کنم قلبم به جای سینه‌م، توی گلوم می‌تپه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آب دهنم خشک شده. کاش می‌تونستم کمی از این آب را بخورم، اما لرزش دستام کار دستم میده. پشت دَر اتاقش ایستادم و دَر زدم. با گفتن جمله بیا تو، دستگیره دَر رو پایین دادم و وارد اتاق شدم. با ورود به اتاقش، زیر نگاه عصبیش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. چند قدم بهش نزدیک شدم.‌ بدون اینکه حرف بزنه، آب رو از دستم گرفت و روی میزش گذاشت. ناخواسته ازش فاصله گرفتم. روزنامه‌ای که روی میز بود رو برداشت و از حرص توی دستش فشار داد. _ من رو نگاه کن. سرم رو بالا گرفتم و تو چشم‌هاش خیره شدم. _ تو چرا به جای اینکه به من حرف بزنی، میری به مامان میگی؟ مگه بهت نگفتم به خودم بگو! _ آخه... مامان... ارتباط چشمیم رو باهاش قطع کردم. سرگردون به هر جایی جز چشمش نگاه کردم. روزنامه رو زیر چونه‌م گذاشت و صورتم رو بالا گرفت. خیره تو چشم‌هام، ریز سرش رو تکون داد. _ مگه بهت نگفتم حرفی شد به خودم‌ بگو؟ ریتم قلبم با نگاهش بهم ریخت.‌ انگار یه چیزی توی دلم پایین افتاد. روزنامه رو از زیر چونم برداشت. _ سؤال‌هام جواب نداره؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ مامان گفت بهت نگم. _ نمی‌خواد ادا در بیاری، وقت‌هایی که عصبانی‌ام‌ بگی مامان. ازم‌ فاصله گرفت و روی زمین نشست. _ رویا دارم یه کارهایی می‌کنم که خودت داری خرابش می‌کنی.‌ کاش جرأت داشتم‌ و می‌پرسیدم‌ داری چی کار می‌کنی! _ برو تو اتاقتون تمام کتاب‌های زهره رو بیار اینجا. _ یعنی واقعاً دیگه نمی‌ذاری درس بخونه؟ _ تو به این کارها، کار نداشته باش. کاری که گفتم‌ رو انجام بده. سرم‌ رو پایین انداختم. _ می‌شه من این کار رو نکنم؟ طلبکار گفت: _ یعنی چی؟ _ به مامان بگی بهتره نیست! _ نه، می‌خوام به تو بگم. _ آخه چرا من! _ چون من از مامان‌ توقع ندارم به حرفم گوش کنه، ولی از تو دارم. علی داره با این حرف‌هاش من رو عذاب می‌ده. چرا بهم نمی‌گه تصمیمش چیه؟ _ برو انقدر حرف نبر. _ خب پس تا شب صبر کن. تهدیدوار گفت: _ همین الان رویا! _ آخه من الان اگر این کار رو بکنم، زهره... عصبی روزنامه‌ای که کنارش گذاشته بود رو دوباره برداشت. فوری حرفم رو عوض کردم و قدمی به عقب برداشتم. _ باشه، باشه الان میرم‌ میارم. منتظر نموندم و فوری از اتاقش بیرون رفتم. درمونده به دَر اتاق نگاه کردم.‌ من اگر این کار رو بکنم، زهره دوباره باهام لج می‌شه. خاله از پایین پله‌ها نگاهم کرد. با دست اشاره کردم تا بالا بیاد. روبروم ایستاد. دستم رو روی بینی‌م گذاشتم و به اتاق خودم و زهره اشاره کردم. خاله متوجه منظورم شد و بی‌حرف دنبالم اومد. تن صدام رو پایین آوردم و دست خاله رو گرفتم. خواستم حرف بزنم که خاله متعجب گفت: _ چرا اینقدر یخ کردی؟ _ عیب نداره. خاله علی به من گفت تمام کتاب‌های زهره رو ببرم اتاقش. خاله کلافه نچی کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و زیر لب گفت: _ چه خاکی به سرم بریزم! _ من الان چی کار کنم! نبرم علی دعوام می‌کنه، ببرم زهره پوستم رو می‌کنه. نفس‌های عمیق و پشت سرهمش رو بیرون داد. _ الان باهاش حرف می‌زنم. فوری مانع شدم. _ نه خاله تو رو خدا نگو! به من می‌گه چرا هر چی بهت می‌گم میری به مامان میگی. الان تو اتاق کلی دعوام کرد. اخم کمرنگی وسط پیشونی خاله نشست. _ یعنی حرفت رو به من نزنی؟ _ حالا اینا رو ول کن؛ من چی کار کنم! نگاهی به وسایل زهره انداخت.‌ _ تا من بالام ببر بزار اتاقش، زهره نفهمه تو بردی. _ واقعاً نمی‌ذاره دیگه بیاد مدرسه!؟ _ نمی‌دونم به خدا، کی به تو گفت زنگ بزنی به دایی‌تون؟ _ خانم افشار. _ خدا الهی خیرش بده. نبود معلوم‌ نبود چه بلایی سر زهره می‌آورد. ببر این کتاب‌ها رو، شاید از عصبانیتش کم بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀