🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت231
🍀منتهای عشق💞
با دیدن ماشین دایی جلوی دَر خونه، زهره نفس راحتی کشید. دایی هیچ وقت اونجور که باید توی اتفاقاتی که برای زهره پیش اومده بهش حق نداده، اما زهره همیشه با دیدنش آرامش خاصی میگیره.
نیمنگاهی بهش انداختم.
_ راستی زهره، دایی هم مورد مناسبیه که اگر مشکل جدی داری بهش بگیا!
با التماس گفت:
_ نه اصلاً حرفشم نزن. میره به علی میگه. میخوام بدون اینکه علی متوجه بشه، مشکلم حل بشه.
_ من دو سه باری براش حرف زدم به کسی نگفتهها.
_ رویا خواهش میکنم سرخود کاری نکن. وقتی میگم نه، یعنی نه!
_ باشه مطمئن باش من اون کاری رو انجام میدم که تو میگی.
کلیدش رو درآورد. دَر را باز کرد و وارد حیاط شدیم. حیاط تا وسط خیس بود و شلنگ و جارو وسط رها شده بود. این یعنی دایی یک دفعه اومده.
وارد خونه شدیم. خاله روبهروی دایی نشسته بود. با ورود ما چرخید و جواب سلاممون رو داد. دایی اخمهاش توی هم بود. خاله به آشپزخونه اشاره کرد.
_ سفره رو پهن کنید، الان بچهها میان.
چشمی گفتیم و هر دو وارد آشپزخونه شدیم. همونطور که کار میکردم به بیرون هم سرک کشیدم.
_ دایی چشه؟
_ نمیدونم! اما الان میفهمم.
لیوان رو از آب یخ پر کردم و توی یه بشقاب گذاشتم. بیرون رفتم و روبروی دایی گرفتم.
دایی لبخند نیمهجونی بهم زد و لیوان را برداشت.
_ دستت درد نکنه.
سمت آشپزخانه برگشتم که با حرفی که خاله زد فهمیدم چی شده.
_ حالا این دختر نشد یکی دیگه.
_ آخه چرا باید یه شب مونده به خواستگاری این حرف رو بزنه؟
_ چیز بدی هم که نگفته!
_ چرا آبجی گفته. من از اول بهش گفته بودم. مگه نمیدونسته که بگه!
یه روز با برادرش اومدن؛ داخل نیومد ولی محیط زندگیم رو دید. الان که چند ساله با هم آشناییم. چند سال من رو میشناسه، با هم حرف زدیم؛ به نتیجه رسیدیم؛ باید از محل زندگیم خوشش نیاد!؟
_ حسینجان من نمیدونم شما چقدر با هم آشنایید. چقدر همدیگر رو دوست دارید؛ اما دختری که اول عروسی بخواد بهونه دربیاره و جای زندگی رو بهونه کنه به درد نمیخوره. یا باهاش صحبت کن بگو از اول میدونستی و با این شرط قبول کردی، یا کلاً بیخیالش شو.
اگر بخوای اون جا رو بفروشی و جای دیگه بخری، من اصلاً ناراحت نمیشم. سر حرفم هستم؛ سهمالارث ازت نمیخوام. کلاً بخشیدم به خودت. منم خدا برام میرسونه.
وارد آشپزخونه شدم اما همون جا کنار دیوار ایستادم تا بقیه حرفشون رو بشنوم.
_ آبجی من چند ساله کار کردم؛ کلی جمع کردم که سهم تو رو ازت بخرم.
_ خیلی ازت ناراحت میشم از این حرفها بزنی!
_ آبجیجون، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. تو حالا خودت بچه داری. نامزد کرده داری. خواستگار برای زهره داری. اصلاً این کارت درست نیست!
_ من از اول حرفم این بوده.
_ از اول هم حرفت اشتباه بوده!
صدای علی و رضا از تو حیاط اومد. علی بلند گفت:
_ دخترا...
احتمالاً برای حیاط نیمه تمیز صدامون میکنه.
_ جلوی رضا هیچی نگو! نمیخوام از این حرفا سر در بیاره. اینقدر دُم درآورده که تو هر کاری دخالت میکنه.
_ چشم. ولی یکهفتهی دیگه پولت رو میدم.
زهره آهسته پرسید:
_ چی شده؟
جلو رفتم.
_ هیچی دختره دبه کرده که من نمیام خونهی آقاجون اینا زندگی کنم.
_ چرا خونه دایی که بد نیست؟
_ چی بگم! معلوم نیست چه اتفاقی بینشون افتاده که این جوری گفته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت232
🍀منتهای عشق💞
دَر خونه باز شد و علی داخل اومد.
_ این حیاط باید اینجوری بمونه؟ عِه... تو اینجایی!
رضا پشت سر علی داخل اومد. از آشپزخونه بیرون اومدم تا برم باقیمانده حیاط رو بشورم. دایی با دیدن رضا لبخند زد.
_ سلام شاهدوماد.
رضا نیشش تا بنا گوشش باز شد. دستی به سرش کشید و گفت:
_ سلام. انشالله نوبت شما.
علی کنار دایی نشست و با خنده محکم روی کمرش زد.
_ ایشون که فعلاً کشتیشون به گِل نشسته.
دایی دلخور نگاهش رو از علی برداشت. خاله لبخند زد و گفت:
_ سر به سرش نذار؛ اعصاب نداره.
نگاهش به من افتاد. سلام کردم که جوابم رو خیلی سنگین داد. سعی میکنه جلوی دایی هیچ سوژهای دستش نده تا دست نگیره. رو به خاله گفتم:
_ خاله من میرم حیاط رو بشورم.
_ نمیخواد. خودم بعد ناهار میشورم. برو سفره رو پهن کن.
به آشپزخونه برگشتم. آخرین جمله که از خاله شنیدم این بود:
_ حسینجان فردا شب خواستگاری رویاست، تو هم بیا.
فوری سرچرخوندم و متعجب بهش نگاه کردم. علی اخم کرد و پرسید:
_ رویا!؟
_ وای اشتباه گفتم؛ زهره.
دایی بلند خندید. حالا نوبتش رسید.
_ علی یه اسم اشتباه گفت، چرا غیرتی میشی؟!
وقتهایی که دایی اینجاست، علی کلاً سعی میکنه با من همکلام نشه و صحبت نکنه. دایی از همین اَخم هم برای سربهسر گذاشتن استفاده میکنه.
_ تعجب کردم فقط.
برگشتم و با کمک زهره سفره رو پهن کردیم. وسط ناهار گوشی رضا زنگ خورد. ببخشیدی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. علی نگاهی به رفتن رضا کرد و رو به دایی با خنده گفت:
_ این دیگه از دست رفت!
دایی رد نگاه علی رو به من داد و سرش رو پایین انداخت و به شوخی متأسف سرش رو تکون داد:
_ به زودی نوبت تو هم میشه.
علی پشیمون از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت. خاله که متوجه نگاه دایی نشد، با ذوق گفت:
_ علی قول داده که بعد از تعطیلات عید به من بگه کی رو دوست داره.
چشمهای دایی برق زد و سرش رو بالا گرفت.
_ واقعاً! بعد عید میگی؟!
کمر صاف کرد و مغرورانه گفت:
_ چه فرقی بین الان با بیست روز دیگهس؟ میخوای من الان بگم؟
خاله کنجکاو به دایی نگاه کرد.
_ مگه تو هم میدونی!؟
نگاهش رو به علی داد.
_ حسین میدونه!؟
علی نفس سنگین کشید.
_ حسین بس کن دیگه!
_ چرا؟ میخوام به آبجیم بگم که عاشق کی هستی.
_ اجازه بده خودم به موقعش میگم.
_ علیجان چه کاریه؟ یه اسم دیگه مادر! بگو بذار من راحت شم.
دایی نگاهی به من کرد و لبخند لج دربیاری زد و گفت:
_ دختر اقدسخانم.
بعد هم با صدای بلند خندید.
خاله لیوان آب دستش رو توی سفره گذاشت و با دلخوری گفت:
_ شما دوتا بشینید و فقط من رو مسخره کنید.
با ناراحتی از آشپزخونه بیرون رفت. علی چپ به دایی نگاه کرد.
_ همین رو میخواستی؟
_ چیزی نگفتم که!
_ قهر کرد... الان خودت باید از دلش در بیاری.
_ چشم، نوکرشم هستم.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت.
نگاه چپچپش رو به من داد.
_ همش تقصیر توعه ها! نتونستی جلوی اون دهنت رو بگیری.
رو به زهره گفت:
_ مامان کمرش درد میکنه، برو حیاط رو بشور. یه سؤال ازتون میپرسم راستش رو بگید.
هردو نگاهش کردیم. رو به میلاد گفت:
_ پاشو برو بیرون.
میلاد فوری بیرون رفت.
_ شماها میدونید النگوهای مامان کجاست؟
زهره شونههاش رو بالا داد گفت:
_ نه!
نگاهش به من گره خورد. الان باید چیکار کنم؟ رازدار خاله باشم یا صادقانه حرف بزنم!
تردید توی حرف زدنم رو متوجه شد. ابروش رو بالا داد.
_ تو میدونی!؟
نگاهم رو به اطراف دادم و خیلی ریز طوری که زهره متوجه نشه با چشم بهش اشاره کردم.
_ نه.
سرش رو پایین انداخت و برای لحظهای توی فکر رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت233
🍀منتهای عشق💞
_ پاشید جمع کنید. رویا دایی رفت، بیا بالا اتاق من.
کاش من نمیدونستم خاله النگوهاش رو فروخته. الان مجبورم بگم، دوباره از من ناراحت میشه.
_ چشم.
بیرون رفت و به جمع دو نفرهی دایی و خاله پیوست.
زهره گفت:
_ راستی چند وقته النگوها دستش نیست! حواسم نبود. اصلاً درشون نمیآورد! چرا دستش نیست!؟
_ من نمیدونم، چی بگم.
حرف زدن جلوی زهره کار درستی نیست. با علی میشه رازی رو نگه دارم اما زهره، هنوز زیاد نمیتونم بهش اعتماد کنم.
زهره به حیاط رفت و صدای کشیده شدن جارو روی موزاییکها بلند شد.
فقط یک نفر اضافه شده ولی شستن ظرفها خیلی زمان برد. دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم. علی و دایی هر دو خوابیده بودن. از خاله اجازه گرفتم و برای استراحت بالا رفتم. جلوی دَر اتاق، صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم.
_ یه دقیقه گوشیت رو بده من یه چند تا پیام میدم، زود بهت میدم.
_ منتظر زنگ مهشیدم.
_ الان باهاش حرف زدی! رضا بده دیگه.
_ دارم بهت میگم کار دارم، نمیتونم بدم.
_ بحث آبرومِ، تو رو خدا! من که گوشی ندارم؛ باید چند تا پیام بدم.
_ نمیدم زهره، برو بیرون.
_ باشه خیلی نامردی.
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره گوشی میخواد چیکار؟ میخواد به کی پیام بده!؟
لباسم که به خاطر ظرف شستن خیس شده بود رو عوض کردم و گوشهی اتاق دراز کشیدم. زهره دمق وارد اتاق شد. زیر لب غر میزد.
_ بدبخت ندید بدید. حالا میبینیم بعدنتون رو هم! سر اون دخترهی چندش نداد.
_ به کی میخوای پیام بدی؟
از حرفم جا خورد.
_ هیچکس!
_ تو راهرو شنیدم چی گفتی.
پشت چشمی نازک کرد و کنارم نشست.
_ کی میخوای از این اخلاقت دست برداری؟
_ به خدا گوش واینستادم؛ صداتون بلند بود. حالا به کی میخوای پیام بدی؟
_ هیچی ولش کن.
انگار یاد یه چیزی افتاد، با التماس نگاهم کرد.
_ تو میری گوشی دایی رو بگیری بیاری برای من؟
_ دایی و علی کنار هم هستن.
_ تو بلدی یه جوری بگیری که علی نفهمه.
به پهلو سمتش چرخیدم و آرنجم رو تکیهی سرم کردم.
_ به نظرت میده؟
سرش رو پایین اندااخت.
_ نه.
_ به علی میگه، اونوقت پوستمون رو میکنه.
نفسش رو با حسرت بیرون داد.
_ باشه. ولش کن اصلاً.
_ میخواستی به هدیه پیام بدی یا برادرش؟
خیره با چشمهای گرد نگاهم کرد و دوباره سربزیر شد. با صدای پایینی گفت:
_ هدیه.
_ چی میخواستی بگی؟
_ میخواستم آرومش کنم.
_ از چی میترسی؟
پشت بهم خوابید.
_ ول کن توروخدا رویا!
_ تو هر چی به اون باج بدی، اون بدتر میکنه.
_ هیچ باجی نیست؛ فقط این چهار روزی که از مدرسه مونده تا عید رو نمیخوام با استرس بگذرونم.
_ اگر واقعاً مشکلت اینه، دوتایی از شنبه نمیریم.
با سرعت سمتم چرخید.
_ واقعاً!
_ آره. نزدیک عیده، غیبت نمیزنن. معلمها از خداشونه بچهها نرن مدرسه، اونا هم نیان.
نشست و خوشحالتر از قبل گفت:
_ اگر این کار رو کنیم که خیلی خوبه.
_ زهرهجان، بعد تعطیلات رو میخوای چیکار کنی؟ این مشکل رو باید اساسی حل کنی.
_ فقط تا آخر اردیبهشت دووم بیارم، بعد دیپلم دیگه راحت میشم از دستش.
آرنجم رو برداشتم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_ کاش به من میگفتی.
نگاهش رو گرفت و سکوت کرد.
شک ندارم که زهره آتوی بزرگی دست هدیه داره. هر چی هم هست، مستنده که اندازهای که هدیه رو پرو کرده، زهره رو هم ترسونده. اما تا زمانی که خودش نخواد بگه، نمیشه کاریش کرد.
صدای آهستهی عمو رو از پشت دَر اتاق شنیدم.
_ بیدارشون نکن زن داداش! اومدم رویا رو ببینم.
_ آخه میترسم علی ناراحت شه بگه چرا عمو اومد بیدارم نکردی!
_ خسته است، بذار بخوابه. فقط ببین رویا بیداره؟
_ باشه الان. اینجوری خیلی زشت شد! لااقل مینشستید یه چایی براتون بریزم.
_ نه ممنون. فقط اگر زهره خوابه، بگید رویا حاضر شه ببرمش بیرون که مزاحم زهره هم نشیم.
فوری نشستم و زهره رو تکون دادم.
_ زهره خوابی؟
چرخید سمتم.
_ نه. چته؛ ترسیدم!
_ توروخدا پاشو برو بیرون، الان عمو به بهونهی خواب بودن تو، من رو میبره بیرون.
همزمان دَر اتاق باز شد و خاله نگاهی به هردومون کرد.
_ بیدارید؟ زهره پاشو بیا بیرون، عموتون اومده با رویا کار داره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
اللّهُم انی اُجَدِدُ لَهُ فی صَبيحَهِ يَومی هذا...
و من هر روز صبح بی تاب اين مَعيَّت و به #عشق
تجديد #بيعت با شما بيدار میشوم...
#حضرت_صاحب_دلم...
اللهم عجل لوليک الفرج
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت234
🍀منتهای عشق💞
زهره ایستاد و عمو بلافاصله داخل اومد. هر دو سلام کردیم که به گرمی پاسخ داد.
دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم، چون میدونم سروته حرفش به چی ختم میشه. از طرفی اگر علی هم بیدار بشه و متوجه بشه که من با عمو حرف زدم ناراحت میشه. اما مگه الان من میتونم به عمو بگم برو!
زهره و خاله از اتاق بیرون رفتن و من و عمو رو تنها گذاشتند. کنارم نشست و متوجه استرسم شد.
_ خوبی عموجان؟
_ ممنون خوبم.
_ با درس و مدرسه چی کار میکنی؟
_ میگذره دیگه.
جواب سرسریم کمی دلخورش کرد. یکی از ابروهاش رو بالا داد و معنیدار نگاهم کرد.
_ رویا اون روز که به خیال خودت من رو پیچوندی و خودت رفتی خونهی آقاجون، خیلی از دستت عصبانی شدم. اگر مهشید این کار رو میکرد، حتماً تنبیهش میکردم!
کی به این گفته!
_ عمو موقع خارج شدن از مدرسه دورم شلوغ بود، شما رو ندیدم. وگرنه من که شما رو نمیپیچونم.
انگشتش رو جلوی صورتم گرفت.
_ دروغ از هر کاری زشتتره! من که ازت دلیل نخواستم که بخوای دروغ بگی. اگر ازت دلیل میخواستم، مجبورت میکردم راستش رو بگی. پس کاری نکن که بخوام تنبیهت کنم.
سرم رو پایین انداختم. یتیمی این دردها رو هم داره. هر کس میخواد تربیتت کنه و به خودش اجازه میده به تنبیهت فکر کنه.
_ ببخشید.
دستش رو پشت سرم گذاشت و پیشونیم رو بوسید. بغضم گرفت.
_ عمو شما دلتون از جای دیگه پره، سر من خالی میکنید؟
_ از هیچ جا پر نیستم! چند وقته میخوام این حرفها رو بهت بزنم ولی فرصت نمیشه. اون روز خیلی نگرانم کردی.
چرا باید در برابر این تند حرف زدنهای عمو سکوت کنم؟ حرفم رو میزنم که هم شرشون از سرم کم شه و هم دلم خنک شه.
_ من دوست ندارم با محمد جایی برم. اون بارم برای همین با شما نرفتم! اگر میخواید دنبال من بیاید که جایی بریم، تنها بیاید.
کمی سکوت کرد و پرسید:
_ چرا؟ مگه محمد پسر بدیه؟ یا کاری کرده که تو خوشت نیاد؟
_ نه، ولی من این جوری راحتترم.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ از جوابت مطمئنی؟
_ من از روز اولم مطمئن بودم.
دست توی جیبش کرد و مقداری پول سمتم گرفت.
_ اینا رو آقاجون دیشب میخواست بهت بده، یادش رفته.
پول رو جلوم گذاشت.
_ خالهت گفت الان رویا حواسش به درسهاشِ؛ برای این حرفها نمیتونه تمرکز کنه. من بعد امتحانات خردادت خیلی جدی باهات حرف میزنم. تو هم مثل مهشید، نمیتونم اجازه بدم با یه تصمیم اشتباه، زندگیت رو خراب کنی!
عجب گیری افتادم! به چه زبونی بگم نمیخوام؟ یه قیافهای هم به خودش گرفته که آدم جرأت نمیکنه بهش حرف بزنه.
منتظر جواب نموند و ایستاد.
_ درسهات رو خوب بخون. دلم میخواد بهترین رشته قبول شی و بفرستمت دانشگاه. دولتی هم قبول نشی غصه نخور، میفرستمت آزاد.
حرف زدن باهاش بیفایده است. من هر چی بگم باز حرف خودش رو میزنه.
تا جلوی دَر دنبالش رفتم. دَر رو باز کرد و همزمان خاله در حالی که چادرش رو با دندونش گرفته بود تا از سرش نیافته با سینی چایی از پلهها بالا اومد.
_ عِه! حرفتون تموم شد؟ چایی ریختم براتون!
_ دستت درد نکنه زن داداش. یه کار واجب با رویا داشتم که اومدم؛ وگرنه خیلی گرفتارم، باید زود برم.
کار واجبش دعوا و تهدید من بود!
_ حالا یه چایی بخورید.
_ دستت درد نکنه. دیره باید برم.
به اتاق رضا نگاه کرد.
_ رضا خوابه؟
_ نه، انقدر که مشغول حرف زدن با گوشیشِ، اصلاً متوجه نشده شما اومدید.
عمو رو به من گفت:
_ برو صداش کن بیاد کارش دارم!
چشمی گفتم و سمت اتاق رضا رفتم. دَر زدم و بدون اجازه بازش کردم. روی زمین دراز کشیده بود و پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود. سرچرخوند و با اخم نگاهم کرد.
_ کی گفت بیای تو!؟
_ پاشو عمو اومده کارت داره.
عین برق گرفتهها از جاش پرید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ تو میدونستی بابات قراره بیاد اینجا!؟
_ اینجاست الان!
_ بهت زنگ میزنم. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و پرسید:
_ نگفت چی کار داره؟
سرم رو بالا دادم و دَر رو بستم. رضا فوری بیرون اومد. دستوپاش رو حسابی گم کرده بود. سلامکرد. عمو گفت:
_ حاضر شو بریم جایی، کارت دارم.
رضا به خاله نگاه کرد و با تردید پرسید:
_ چی کار عمو؟
عمو همونطور که سمت پلهها میرفت گفت:
_ بیا کاریت نباشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت235
🍀منتهای عشق💞
این رو گفت و از پلهها پایین رفت. رضا چند قدمی جلو اومد و با صدای کمی رو به مادرش گفت:
_ مامان یکم به من پول بده؛ قراره برم دنبال مهشید، با هم بریم بیرون.
خاله اخمهاش توی هم رفت.
_ شما که محرم نشدید، بیخود میکنید برید بیرون!
_ مامان چه حرفیه میزنی! ما که همدیگر رو میشناسیم. فقط با هم بریم بستنی بخوریم برگردیم.
_ من پول ندارم بدم بستنی بخورید!
_ حالا چی میشه بدی آبروی من نره!
خاله لبهاش رو به هم فشار داد و با حرص گفت:
_ پنجاه تومن دارم؛ برو از روی میز اتاقم بردار.
_ پنجاه تومان! من با پنجاه تومن چیکار کنم؟ توروخدا یه ذره بیشتر بده.
خاله دستش رو تکون داد.
_ رضا ندارم! اگر فکر میکنی که نیازه بیشتر پول داشته باشی، خودت برو جور کن.
از پلهها پایین رفت. رضا برو بابای زیر لب گفت و سمت اتاقش رفت.
دلم براش میسوزه. یاد پولی که عمو بهم داد افتادم. من هر دفعه که عمو یا آقاجون بهم پول میدن، پول رو به خاله میدم؛ اون هم میگه برات پسانداز میکنم.
پسانداز به چه دردی میخوره وقتی یکی مثل رضا انقدر به پول احتیاج داره! حالا نمیدونم خاله چه شرایطی داره، ولی بالاخره اینا نامزدن، باید باهم باشن. نمیشه که رضا دست خالی باشه!
وارد اتاق شدم؛ پول رو توی دستم پنهان کردم و به دَر اتاق رضا چند ضربه زدم. منتظر اجازه نشدم و دَر رو باز کردم. آخرین دکمه پیراهنش رو بست و رو به من گفت:
_ چرا دَر میزنی صبر نمیکنی بگم بیا تو؟ شاید شرایط مناسبی نداشته باشم!
پول رو سمتش گرفتم.
_ اگه میایستادم پشت دَر، علی یا خاله میاومدن، دیگه نمیتونستم این رو بهت بدم.
چشمهاش برق زد. جلو اومد و پول رو از دستم گرفت.
_ این همه پول رو از کجا آوردی!؟
_ الان عمو بهم داد؛ گفت آقاجون داده.
_ خدا شانس بده! ببین چه جوری هوات رو دارن. میخوای بدی به من؟
_ آره، برای تو، فقط به کسی نگو!
_ نه مطمئن باش. دستت درد نکنه رویا، برات جبران میکنم.
هر دو از اتاق بیرون اومدیم. اسکناسها رو توی جیب شلوارش گذاشت و از پلهها پایین رفت. با احتیاط من هم پایین رفتم. با دیدن علی و دایی که هنوز خواب بودن، نفس راحتی کشیدم.
علی اصلاً متوجه نشد که عمو اومد. کاش خاله هم بهش نگه.
وارد آشپزخونه شدم.
_ زهره کجاست خاله؟
_ تو اتاق من دراز کشیده.
_ خاله میتونم یه سوال بپرسم؟
_ بپرس.
_ عمو میتونه من رو تنبیه کنه؟
متعجب نگاهم کرد.
_ چرا این حرف رو میزنی!؟
_ الان بالا تو اتاقم میگه اگر دروغ بگی تنبیهت میکنم .
ابروهاش رو بالا داد.
_ مگه دروغ گفتی؟
_ اولش دروغ نگفتم، چیزی رو ازش پنهان کردم. این جوری که گفت، منم راستش رو گفتم.
_ راستش چی بود؟
_ هیچی، گفتم اون روز با محمد بودی سوار ماشینت نشدم. اگر میخوای من رو جایی ببری، تنها بیا.
به زور جلوی خندهاش رو گرفت.
_ همین که انقدر دست و رو شسته بهش حرف میزنی باعث شده تا حرصش بگیره و این جوری باهات حرف بزنه.
_ نه اول اون گفت خاله، من بیادبی نکردم.
_ عیب نداره عزیزم؛ خودت رو ناراحت نکن. من با آقاجون صحبت میکنم که بهش بگه. هیچی نشده صاحب اختیار کرده خودش رو!
_ مقصر شمایید؟
با تعجب پرسید:
_ من چرا؟
_ برای چی برگشتی بهش گفتی رویا حواسش به درسشه، بعد خرداد بیاید؟
نفس سنگینش رو بیرون داد.
_ دختر گلم؛ دختر قشنگم؛ تو هنوز بچهای، از خیلی از چیزهایی که بزرگترها میگن سر در نمیاری و نمیفهمی.
_ ببخشیدا خاله! ناراحت نشید؛ ولی فعلاً که بزرگترا نمیفهمن من چی میگم. صد بار گفتم نه بازم...
حرفم رو قطع کرد.
_ برو این جوری جواب من رو نده!
پشت چشمی نازک کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کاش علی زودتر میگفت و من رو نجات میداد.
وارد اتاق خاله شدم؛ اما با چیزی که دیدم، از ترس احساس سرما کردم.
زهره گوشی دایی رو برداشته و داره به هدیه پیام میده!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت236
🍀منتهای عشق💞
_ داری چیکار میکنی!؟
از هولش گوشی رو انداخت و نگاهم کرد. متفکر جلو رفتم و گوشی رو سمتش هُل دادم.
_ بردار ببر بذار سرجاش تا هیچ کس نفهمیده.
با استرس گوشی رو برداشت.
_ میخواستم از خودم سلفی بگیرم.
خیره و طوری که دروغش رو باور نکردم بهش نگاه کردم.
_ زهره یا خودت ببر بذار سرجاش یا بده من ببرم!
با التماس گفت:
_ بیا یه چند تا عکس بندازیم که اگر دیدن شک نکنن!
_ با گوشی شخصی دایی عکس بندازیم!؟
_ پس تو میبری...
با صدای علی حرفش نصفه موند و ترسیده به دَر نگاه کرد.
_ رویا...
تن صدام رو پایین آوردم.
_ من الان میبرمش تو آشپزخونه، تا دایی بیدار نشده ببر بذار سر جاش.
با تکونهای ریز اما سریع خودش قبول کرد. سمت دَر رفتم. نکنه پیام داده باشه! چرخیدم سمتش.
_ اگر پیام دادی پاکشون کن!
_ ندادم.، تازه برداشته بودم.
الان فقط مهمه که پاک کنه؛ گفتن دروغ و راستش به من، مهم نیست. از اتاق بیرون رفتم. علی با دیدن من پاش رو از روی پله پایین گذاشت.
_ چرا جواب نمیدی! فکر کردم بالایی.
_ ببخشید. کارم داری؟
به آشپزخونه اشاره کرد.
_ یه چایی بذار. مامان کجاست؟
سمت آشپزخونه رفتم.
_ نمیدونم؛ اینجا بود!
پشت سرم وارد آشپزخونه شد. خداروشکر خودش اومد. زیر کتری رو روشن کردم و برگشتم سمتش. دَر آشپزخونه رو نیمه بسته کرد. این یعنی باهام کار داره. کاش زهره همین الان بذاره سرجاش. این بهترین موقعیته.
علی جلو اومد و با صدای خیلی پایینی گفت:
_ جلوی دایی هیچ حرفی نزن. مامان اگر بدون آمادگی قبلی بفهمه مخالفت میکنه، اونوقت راضی کردنش از آقاجون هم سختتر میشه.
_ من که حرف نزدم، خودت گفتی!
_ تو گندهات رو قبلاً زدی.
متوجه منظورش شدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
_ برو بالا ببین مامان کجاست.
چشمی گفتم و سمت دَر رفتم که خاله رو از پنجرهی آشپزخونه دیدم. گوشهی حیاط سمت دَر ایستاده بود و با گوشی سیار خونه حرف میزد.
_ اونجاست.
علی رد نگاهم رو دنبال کرد و زیر لب گفت:
_ با کی حرف میزنه؟
_ یا با آقاجون یا خواستگار فردا شب زهره.
بدون اینکه حرفی بزنه، رفت بیرون پیش خاله. از پشت پنجره نگاهشون کردم. خاله تماس رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با علی کرد.
خدا کنه فقط از اومدن عمو حرفی نزنه.
کتری جوش اومد. زیرش رو کم کردم و بیرون رفتم. زهره تازه میخواست کاری که باید انجام میداد رو انجام بده. این یعنی پیامش رو داده.
آهسته گوشی رو سرجاش گذاشت و تا خواست از دایی فاصله بگیره، دایی چشمهاش رو باز کرد.
_ کارت تموم شد؟
زهره دستوپاش رو گم کرد.
_ به رضا میخواستم زنگ بزنم؟
دایی نشست و نگاهش بین هردومون جابجا شد. زهره متوجه حضور من شد.
_ رضا ده دقیقه نمیشه رفته! انقدر زود یادش افتادی؟
_ کارش داشتم دیگه.
پس دایی خواب نبوده! رو به من گفت:
_ آقامجتبی چی کارت داشت؟
ته دلم خالی شد.
_ هیچی، حرفهای همیشگی.
_ توی این خونه خیلی دلم برای علی میسوزه؛ هیچ کس حرفش رو گوش نمیکنه. هر کی ساز خودش رو میزنه.
نگاه پر از تهدیدش رو به زهره داد.
_ حیف که فردا شب خواستگاریته، وگرنه الان میدونستم چی کار کنم.
زهره تند و سریع گفت:
_ ببخشید بیاجازه برداشتم ولی من با رضا کار داشتم. میتونی الان زنگ بزنی ازش بپرسی؟
دَر خونه باز شد. علی و خاله داخل اومدن. از فرصت استفاده کردیم و هر دو به آشپزخونه پناه بردیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت237
🍀منتهای عشق💞
وارد آشپزخونه شدیم. زهره نفس راحتی کشید.
_ نزدیک بود بیچاره بشم ها!
_ زهره تو چه رویی داری؟ خجالت نکشیدی دایی فهمید بیاجازه گوشیش رو برداشتی!؟
_ چرا خیلی خجالت کشیدم؛ اما چارهای برام نمونده بود. باید بهش میگفتم که دست از سرم برداره و با اون عکسهایی که دستشه...
خیره تو چشمهام، پشیمون از حرفش گفت:
_ گفتم که دیگه ولم کنه.
اما من نکته حرفش رو گرفتم. جلوتر رفتم.
_ اونا از تو عکس دارن!؟
ترسیده نگاهم کرد.
_ نه بابا...! یه حرفی از دهنم دراومد. حرف در میاری چرا؟ عکس چی! گفتم دست از سرم برداره فقط.
_ چی گفت؟
_ نمیدونم دیگه، نتونستم منتظر جواب باشم.
_ اگر الان جواب پیام رو بده، میخوای چیکار کنی؟
_ نه اون نمیده، مطمئنم.
_ زهره تو چقدر سادهای! هدیه دنبال اینه که یه چیزی از تو بگیره، اذیتت کنه. بعد تو خیلی راحت شماره دایی رو بهش دادی؟ تو که میدونی هر اتفاقی بیفته و دایی با اطلاع بشه، میره به علی میگه! چه جوری میخوای خودت رو جمع کنی؟
زهره هر دو دستش رو بهم گره زد و گفت:
_ توروخدا تو دلم رو خالی نکن! پیام دادم بهش، دست از سرم برداره.
_ بزرگترین اشتباهی بود که تا امروز انجام دادی!
نگاهش رو از من گرفت و سر به زیر گفت:
_ اون نمیگه.
_ چرا نمیگه؟ هدیهای که توی مدرسه اون جوری دنبالمون راه افتاده بود، به نظرت حالا که یه آتو ازت گرفته، زنگ نمیزنه به دایی همه چیز رو بگه؟
با تن صدای پایین گفت:
_ آخه من به هدیه نگفتم که!
_ پس به کی گفتی؟
_ به برادرش پیام دادم.
_ وای از دست تو زهره! چه سر نترسی داری! من اصلاً جرأت نمیکنم وقتی کنار علی و خاله هستم، راست و چپم رو نگاه کنم! بعد تو کنارشون بودی و این کارها رو میکنی؟
_ به خدا پشیمونم رویا! یه لحظه نمیدونم چی شد که یادم رفت باید چیکار کنم.
_ خدا برات به خیر کنه.
سینی چایی رو پر کردم و بیرون رفتم.
این که عمو اینجا اومده اصلاً تقصیر من نیست؛ اما اینکه علی به من گفته دیگه باهاش تنها حرف نزنم و من زدم، یکم بهم استرس وارد شده و سینجینهای بعدش اذیتم میکنه. یا شایدم اصلاً علی من رو اذیت نکنه و من خودم این احساس رو دارم. اصلاً دوست ندارم کاری کنم که ناراحت بشه.
خدا صدای زهره رو شنید و دایی تا آخر شب که تو خونه ما بود حرفی از گوشی برداشتن زهره نزد. از اون طرف برادر هدیه هم پیامی به دایی نفرستاد.
اما اگر واقعاً زهره درست گفته باشه و طبق حرف خودش، حرف از دهنش نپریده باشه و عکس دست اونها داشته باشه، چه اتفاق بدی میافته؟ چه عکسهایی ازش دارن که انقدر میترسه؟ اصلاً کجا رفتن که تونستن عکس بندازن؟
نمیدونم رو چه حسابی زهره این کار رو کرده! این کار حتی در آینده هم برای زندگیش پرخطر میشه.
اگر احساس کنم کار به جاهای باریک میکشه و هدیه دست از سر زهره برنمیداره و همچنان میخواد تهدیدش کنه، مجبور میشم به خاله قضیهی عکسی که نصفه و نیمه زهره از دهنش پرید رو بگم تا بتونه جلوی این اتفاق رو بگیره.
دایی خداحافظی کرد و رفت. بعد از اون رضا به خونه برگشت. خوشحال و سرحال داخل آمد و با صدای بلند سلام کرد.
جوابش رو دادیم. علی از این که برادرش سروسامون گرفته حسابی خوشحالِ. رضا پرغرور دستش رو توی جیبش کرد و سوئیچی بیرون آورد.
_ بفرما، اینم از هدیهی پدر زن من. یه ماشین بهم داد.
لبخند از روی لبهای علی پاک شد و معنیدار نگاهش کرد.
خاله ناراحت گفت:
_ عزت نفست رو فروختی به ماشین.
_ عزت نفس چی مامان! مگه چی شده؟
پشیمون از این حرف، سوئیچ رو داخل جیبش گذاشت و دَر رو که نیمه باز بود، بهم کوبید.
_ لعنت به این زندگی پر از ادعا! من نمیتونم صورتم رو با سیلی سرخ نگه دارم. نیازم رو به عموم گفتم، اونم بهم داد.
سمت پلهها رفت.
_ خسته شدم. اَه...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀