🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت150
🍀منتهای عشق💞
وقتی علی صدای من رو شنیده حتما مهشید هم صداش رو شنیده کاش خاله به مهشید هم میگفت.
دل خوشی ازش ندارم تو این چند روز هم باهاش حرف نزدم و قهرم. اما اخلاقش رو میشناسم و دنبال بهونه ست تا ناراحتی کنه.
پلهها رو پایین رفتم خاله تو چهارچوب در راهرو به سمت حیاط ایستاده با دیدنم گفت
_زود باش میلاد رو گذاشتم توی کوچه بازی میکنه دلم شور میزنه
به قدمهام سرعت دادم گیر یه روسریم رو زدم و چادر رو روی سرم انداختم کفشهام رو پوشیدم
_ به مهشید نمیگید؟ بعداً دلخور نشه
سرش رو بالا داد و گفت
اون اصلاً اهل این جور جاها اومدن نیست. قبلاًم که سفره حضرت ابوالفضل دعوت بودیم بهش گفتم بیا گفت حوصله ندارم.
خاله از جلو رفت و من به دنبالش سفره حضرت ابوالفضلی که خاله میگه خونه اقدس خانم بود که منم نرفتم.
اما من دلیل برای نرفتن داشتم و مهشید فقط دوست نداشتن رو بهانه کرد و نرفت
نزدیک خونه شدیم بوی سمنوی خام توی کوچه پیچیده. صدای بلند صلواتی که مردم میفرستند حال معنوی خوبی رو به آدم میده.
میلاد رو دیدم که با دوستاش بالا و پایین میپرید و حسابی خوشحال بود وارد خونه شدیم بعد از گوش کردن زیارت عاشورا با حسرت به دیگ بزرگ سمنو که هم زدنش از دست هیچ زنی بر نمیاد و یک کار مردونست نگاه کردم.
تنها آرزو و حاجت من رسیدن به علی بود و برای حفظ آرامشمون هر دو تلاش میکنیم الان برای خودم چیزی نمیخوام و تنها حاجتم آرامش زندگی رضا و دایی مخصوصاً دایی.
دایی مرد خوبیه و آرامش حق زندگیشه کاش سحر از خر شیطون پیاده میشده کمی دل به دل شوهرش میداد
کار کردن و کسب درآمد و پول درآوردن وقتی به درد میخوره که آدم آرامش داشته باشه اگر یک ماشین مدل بالا داشته باشی و آرامش نداشته باشی به چه کارت میاد!
_زهرا جان با من کار نداری
سر چرخوندم و با دیدن اقدس خانم و پشت سرش مریم انگار آتیش توی وجودم روشن شد.
این دو نفر اصلاً با من کاری ندارن، اما هر وقت میبینمشون یه حالی میشم که کنترلش دست خودم نیست.
از خاله دلخور شدم. برای چی من را آورده اینجا!
سلام سردی بهش دادم
_خاله من جلوی در منتظرم
_باشه عزیزم. برو الان میام
ازشون فاصله گرفتم و صدای خاله رو شنیدم
_فردا برای پرو بیا.
با خنده ادامه داد
_ ببخشید من برم امانتی پسرم رو بدم برمیگردم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود
برگشتمسر خونه زندگیم. به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت416 💫کنار تو بودن زیباست💫 اندازهی بیست و دو سال کوتاهی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت417
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد پاساژ شدیم. اینکه سپهر جلوی هر مغازهای میایستاد و انتظار داشت انتخاب کنم بغضم رو سنگینتر میکرد.
چند تا مغازه نگاه کردم. کنارم ایستاد گفت
_چه مدلی مدنظرت هست؟
_من خودم مانتو دارم بزار برم اونا رو بیارم
_وقتی رفتم کتابهات رو بیارم دیدمشون. بدرد بخور نبودن
_من به اون لباس ها عادت دارم. اینا رو...
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل مغازه هدایتم کرد
_عادت ها عوض میشن
آهسته که کسی نشنوه گفتم
_خرید زوره؟
_آره زوره. برو انتخاب کن. وگرنه خودم انتخاب میکپکنم
جاوید هم پشت سرمون اومد. سپهر اشارهای بهش کرد و جاوید فوری جلو اومد و گفت
_غزال بیا اینور اون ردیف رو ببین
جاوید رو میتونم تحمل کنم برای همین باهاش همراه شدم. آهسته گفت
_من انتخاب کنم برات؟
_چون زوریِ آره. انتخاب کن زودتر برگردیم
مانتو آبی رنگی سمتم گرفت
_برو اتاق پرو این رو بپوش
_ خوبه. نمیپوشم
_با این مانتو که نمیشه بریم رستوران!
_چرا؟
دلخور گفتم
_کسر شانتون میشه من با این لباسهام
متعجب ابروهاش بالا رفت
_اینچه حرفیه! این مانتو و مقنعه برای دانشگاه هست. چرا انقدر مغرضانه فکر میکنی؟!
نگاهم رو ازش گرفتم.
_بیا برو بپوش. این افکار منفی رو هم از خودت دور کن
مانتو رو توی دستم گذاشت و کیفم رو گرفت و لبخند زد
_پوشیدی صدام کن ببینم.
مانتو رو ازش گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. مانتو رو پوشیدم و تو آینهی بزرگ و قدی اتاق پرو خودم رو نگاه کردم.
_غزال پوشیدی؟
آهی کشیدم و شروع به باز کردن دکمه هاش کردم
_باز کن ببینمت! این روسری رو هم بگیر
تا در رو باز نکنم جاوید بیخیال نمیشه. قفل در رو زدم.در رو به اندازهای که فقط خودش بتونه داخل رو ببینه باز کرد و خوشحال روسری سمتم گرفت.
_چه بهت میاد! اینم سرت کن.
نگاهی به سرتاپام انداخت
_دکمههات رو ببند
مقنعهم رو درآوردم و روسری رو روی سرم انداختم.
دست دراز کرد و مانتو مقنعهم رو که آویزون کرده بودم رو برداشت
_با همینا بیا بیرون.
خواستم مانتو رو ازش بگیرم که در رو بست.کلافه چادرم رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم. جاویدکنار پدرش ایستاده بود و حرف میزد. کلافه و دلخور گفتم
_خریدید دیگه، بریم.
سپهر گفت
_شما برید من حساب میکنم میام
از خدا خواسته فوری از مغازه بیرون رفتم. جاوید دستم رو گرفت
_کجا دُردونهی آقای مجد
پوزخند صدا دادی زدم
_آره خیلی دردونهم!
_کفش نخریدیم که، کجا میری تازه پدر بزرگوارتون دستور چادر هم دادن. برای اون باید بریم بالا
خرید امروز، قراره یه خرید کامل باشه که به میل من نیست. خریدی که توی این چند سال ارزوی من بود و فراتر از آرزو هم رفت. اما هیچ کدوم به دلم نمیشینه. فقط خدا رو شکر که سپهر از همون مغازه که مانتو رو انتخاب کردم دیگه بهمون نرسید و تو هر مغازه بعد از اینکه میخواستیم بیرون بیایم برای حساب کردن میاومد.
جاوید هم مجبورم کرد هر چی که خریدم همون موقع بپوشم.چادر رو هم انتخاب کردم و همرمان سپهر داخل اومد. رو به جاوید گفت
_تموم شد؟
_بله بابا
سوییچ رو سمت جاوید گرفت
_شما بربد تو ماشین منم الان میام
بی حرف از مغازه بیرون اومدم. جاوید گفت
_یه تشکر ازش میکردی!
_اگر میخوای همین یه ذره رابطهای که باهات گرفتم خراب نشه تو کار من دخالت نکن
_چشم خانم عصبانی
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت417 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد پاساژ شدیم. اینکه سپهر جل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت418
💫کنار تو بودن زیباست💫
تو ماشین نشستیم و منتظر سپهر موندیم.
_خیلی خوشگل شدی.
آهی کشیدم و جنس چادرم رو با دو انگشت امتحان کردم.
دو سالی بود که نتونسته بودم چادر بخرم و برای اینکه رنگش بور نشه سعی میکردم همیشه از جاهای سایه برم و بیام.
الان چطور باید خوشحال باشم. مگه خاطرات روزهای تنهایی و بی کسیممیزاره
ماشین تکونی خورد و در عقب آهسته باز شد و صدای سپهر رو شنیدم
_آروم بزار
_چشم آقا
_دستت درد نکنه
در بسته شد و جاوید گفت
_تو رستوران نه جواب بده نه بی محلی کن.چون حرمتت حفظ نمیشه
_نشستی اینجا مثلا ته دل من رو خالی کنی که برای بابات احترام بخری؟ راه خوبی نیست
سمتم چرخید
_نه به جان بابا! من با قلقهای رفتاری بابا آشنام. قبلا هم رفتارش رو تو دفتر رستوران دیدی. اونجا مراعات هیچ کس رو نمیکنه...
در ماشین باز شد و سپهر پشت فرمون نشست.
جاوید گفت
_دستت درد نکنه بابا. خیلی زحمت کشیدی
سپهر نیم نگاهی از توی آینه بهم انداخت خواستم پوزخند بزنم و بگم که کسی که بعد از بیست و دو سال اومده یه چادر و مانتو برای دخترش خریده بهش نمیگن زحمت کشیدی اما از اخطارهای جاوید ته دلم خالی شده. نکنه حرفی بزنم و توی رستوران جلوی اون همه آدم بخواد کاری که توی خونه وقتی تنها بودیم رو کرد دوباره تکرار کنه!
نفس سنگینی کشیدم و نگاهم رو به بیرون دادم.
_با نازنین تالار دیدید؟
_نه هنوز
_دیر میشه ها!
_یکم به اختلاف خوردیم. نازنین میگه باغ بگیریم...
سپهر تشر مانند گفت
_نازنین غلط کرده!
جاوید ناراحت گفت
_دارم راضیش میکنم!
_تقصیر من و سعیدِ که سپردیم دست خودتون. فردا خودم با عموت میریم یه تالار رو قرار داد میبندیم.
جاوید دستپاچه گفت
_تا فردا خودمون یکی رو انتخاب میکنیم
سپهر سرش رو بالا داد
_بابا خواهش میکنم! مطمعنم نازنین قبول نمیکنه. قبولم کنه با دلخوریه
سپهر کلافه گفت
_خیلی خب! فردا صبح همه با هم میریم
_آخه بابا...
عصبی حرف جاوید رو قطع کرد
_بسه جاوید! فردا همه با هم میریم. شش ماهه سپردیم به شما امروز و فردا میکنید. الانم که غلط اضافه کرده باغ میخواد!
جاوید ناراحت سرش رو پایین انداخت و دیگه جواب نداد. مگه باغ چه ایرادی داره! چقدر زورگوعه! خب عروسیِ نازنین دلش میخواد تو باغ باشه.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت151
🍀منتهای عشق💞
خاله بیرون اومد.دلخور نگاهم رو ازش گرفتم.
_خوبی؟
نگاهم رو به میلاد دادم و حرفی نزدم
_رویا، زن یکم نسبت به این مسائل حساس میشه. ولی تو داری زیاده روی میکنی!
نگاهم رو به خاله دادم
_وقتی یادم میفته رفته بودید خواستگاریش و علی باهاش تو یه اتاق حرف زده دلم میخواد خفهش کنم
خاله صدای خندهش رو کنترل کرد.
_هر مردی یه روزی میره خواستگاری
_خاله تو رو خدا یه کاری کن اقدس خانم صبح بیاد که من نباشم.
_از دست تو. باشه میگم صبح بیاد
تن صداش رو کمی بالا برد
_میلاد بیا بریم
_مگه دوباره نمیاید؟
_میام ولی میلاد مدرسه داره باید بخوابه.جلوی خودش نگو حریفش نمیشم ببرمش
میلاد غرغر کنون اومد
_مامان بزار بمونم دیگه
_علی گفت برگردی خونه، صبح برای مدرسه خواب نمونی
خاله اسم علی رو آورد تا میلاد برای رفتن و نرفتنش جرئت چونه زدن نداشته باشه. موفق هم شد و بی هیچ اعتراضی همراهمون اومد.
وارد حیاط شدیم. خاله گفت
_چراغ اشپرخونه چرا روشنه!
میلاد گفت
_حتما مهشید باز چیزی کم داشته. فکر میکنه پایین بقالیِ
خاله تشر مانند گفت
_عه! میلاد!
به زور جلوی خندهم رو گرفتم و کفشم رو درآوردم و پشت سر خاله داخل رفتم.
سمت پله ها رفتمکه صدای خاله مانعم شد
_علی جان تویی!
_برای خودم چایی ریختم. رویا کجاست؟
لبخند زدم و مسیر رو برگشتم و از کنارخاله به علی نگاه کردم
_سلام
با دیدنم لبخندش پهنتر شد و جواب سلامم رو داد.
_برای شما هم بریزم؟
خاله چادرش رو از روی سرش برداشت و به رخت آویز آویزون کرد.
_نه مادر بیا بشین خودم میریزم
_بالا بدون رویا قلبم میگیره
روی مبل نشست.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت418 💫کنار تو بودن زیباست💫 تو ماشین نشستیم و منتظر سپهر م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت419
💫کنار تو بودن زیباست💫
اگر مرتضی جای جاوید بود الان کوتاه نمیاومد و با احترام حرف آخر رو خودش میزد.
آهی کشیدم و پرغصه یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار ناهار دعوتش کردم خونهم. چقدر خوش گذشت. با اینکه خیلی هم دور نیست ولی انگار سالها از اونروز فاصله گرفتم.
این سپهری که من میبینم عمرا اجازهی عقد من و مرتضی رو بده. شاید راهی باشه که بتونم بدون اجازهش عقد کنیم.
ماشین رو نگهداشت. به اطراف نگاه کردم. اینجا با اون دفتری که اون روز رفتیم فرق میکنه.
پیاده شدیم و نگاهم سمت ساختمان بزرگ و چند طبقهای رفت که سپهر سمتش قدم برمیداشت. اهسته به جاوید گفتم
_اینجا رستورانه؟
_آره. سه طبقهش رستورانِ یه طبقهش آشپزخونه طبقهی اخر هم دفتر مدیر و حسابدار و اینا
کمی بهم نزدیک شد و با شیطنت گفت
_بیرونش دهنت رو باز نگه داشته توش رو ببینی غش میکنی
شروع به خندیدن کرد. فوری لب هامرو روی هم گذاشتم و نگاه چپچپ کوتاهی بهش انداختم
_فقط ببین من چه گیری افتادم بین شما. هی بابا چپچپ نگاهم میکنه هی تو.
از لحنش خندهم گرفت اما خودم رو کنترل کردم و جاوید ادامه داد
_دیدی گفتم تیر و ترکش رفتار تو به من میخوره! فردا صبح با نازنین داستان دارم. الان بهش بگم اونم لج بازیهاش شروع میشه
_نارنین انگار دوستت نداره!
با تعجب و کمی دلخور گفت
_چرا این رو میگی؟!
_چون خودم حس عشق و دوست داشتن رو تجربه کردم. وقتی یکی رو دوست داری هر چی اون بگه قبول میکنی.
این حرف من رو به خاطراتم با مرتضی برد
"میدونی به چی فکر میکردم؟
اول باید اینجا رو کابینت کنیم. بعد فرش و یخچال و تلوزیون رو عوض کنیم
_اول کاری همینا خوب نیست؟ حالا بعدا میخریم
_خیلی وسایل لازم داریم. اینا رو میگیریم بقیهش رو به مرور میخریم.
ناراحت با برنج توی بشقابم بازی کردم
_ببخشید که من جهیزیه ندارم
_این چه حرفیه! پس الان منم باید معذرت بخوام که خونه ندارم؟
_نه منظورم این نیست..."
_یعنی تو هر چی مرتضی میگه قبول میکنی!؟ بهت نمیاد
_بله. چون واقعا دوستش داشتم.
نیمنگاهی بهش انداختم
_یه جوری قبافه میگیری هر کی ندونه میگه چقدر ضعیفه. دیروز نشون دادی بلدی چیکار کنی. اخرشم زنگ زد گریه کرد که ببخشیش
سپهر پله های پهن ورودی رو بالا رفت و روی بالاترین پله ایستاد و نگاهمون کرد
جاوید با حرفم جوری توی هم رفته که پشیمون شدن چرا گفتم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت419 💫کنار تو بودن زیباست💫 اگر مرتضی جای جاوید بود الان ک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت420
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد رستوران شدیم. از دیدن اون همه تجمل دهنم باز موند. صندلی های سفید و طلایی و لوسترهای بزرگ و زیبا. کارکنان با لباس های شیک. یاد مغازهی مرتضی افتادم و غم تمام وجودم رو گرفت.
صندلی های پلاستیکی قرمز که با نوار قزمز دور یخچال ست شده. دریچهی کولری که برای اینکه بیشتر خنک کنه برداشته بودنش و شمارهای که روی هر میزش گذاشته بود.
اینا کجا و مرتضی کجا! بغضم رو پس زدم و با صدای سپهر نگاهم رو بهش دادم
_میشینی یا میخوای جاوید اطراف رو بهت نشون بده.
انقدر غصه دار و درمونده شدم که نمیدونم باید چی بگم. و فقط نگاهش کردم. جاوید گفت
_من نشونش میدم بابا. شما به کارتون برسید.
_حسابداری بالا هم بیارش
این رفتارم رو از سر لج کردنم دید نگاه چپچپش رو ازم برداشت و سمت آسانسور رفت.
_بس کن دیگه غزال! رفتارت دیگه داره از حد میگذرونه
نگاهم رو توی رستوران چرخوندم و سرم سنگینشد. هر چی میگذره پیش سپهر، از مرتضی دور تر میشم
_بیا بریم بالا
_نمیخوام ببینم. همینجا میشینم
روی اولین صندلی نشستم. آرزوی مرتضی داشتن یه سالن عذا خوری بود. چقدر دنیای ما کوچیک بوده و خودمون خبر نداشتیم.
_اینجا نشین. سالن مهمونهای خاص اونطرفه
سوالی و درمونده نگاهش کردم
_پاشو بیا نشونت بدم.
ایستادم و همراهش رفتم. اینا مهمونهای خاصشون سالن جدا دارن و مرتضی کلا سه تا میز و صندلی پلاستیکی داره.
نگاهم سمت میزی رفت. زنگ کوچیکی روی هر میز بود تا موقع سفارش ازش استفاده کنن.
از ناراحتی احساس ضعف کردم و سرم گیج رفت و جاوید فوری زیر بازوم رو گرفت
_خوبی؟
خودم رو جمع و جور کردم
_خوبم.
_خسته شدی. بیا بریم بالا یکم استراحت کن بعدا نشونت میدم
اصلا دلم نمیخواد هیچ کجای این رستوران رو ببینم. سمت آسانسور رفتیم که مردی از پشت سر با صدای خیلی ارومی جاوید رو صدا کرد.
_آقا جاوید...
هر دو برگشتیم مرد با عجله جلو اومد و نگاهش رو به من داد
_سلام خانم. خوش آمدید
_سلام. ممنون
_چی شده؟
رو به جاوید گفت
_اقای مجد یکم عصبی بودن نتونستم بهشون بگم. مثل اینکه آقا شهاب سر اون قرار دادی که دیروز نوشته شده تو دفتر یه مشکلی ایجاد کرده. اقا سروش هم نیست. آقا بهرام گفت شما برید دفتر
_چیکار کرده؟!
مرد نیم نگاهی به من انداخت و گفت
_دعوا کردن. انگار زد و خورد هم داشتن
_بگو خواهرم رو ببرم بالا الان میام
چشمی گفت و رفت سوار اسانسور شدیم.
_غزال جان تو برو من الان میام. به بابا همنگو چی شده
_من اصلا با اون حرف میزنم که تو نگرانی!؟
در آسانسور باز شد و به روبرو اشاره کرد.
_برو اتاق وسطیه. زود میام
با اینکه به این تنهایی نیاز دارم ولی احساس غریبی دارمکه اذیتم میکنه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آری اه مظلوم گریبان گیر است
با نامزدم تصادف کردم وقتی بهوش اومدم پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریهم گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستمدرخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت152
🍀منتهای عشق💞
کنارش نشستم و با لبخند نگاهش کردم
حضور مهشید پایین پله ها باعث شد تا لبخندی که روی لبهامون بود محو بشه.
مهشید نگاهش رو از علی به خاله داد و با بغض گفت
_زندگی ما سرد شده
علی خشکو جدی گفت
_برو گرمش کن
صدای خندهی میلاد بالا رفت
_فندک هم نداری نرو بخر از پایین ببر
علی با غیظ به میلاد نگاه کرد.
_میلاد دهنت رو بببند
میلاد اخمهاش رو توی هم کرد و سربزیر شد.
مهشیدگفت
_علی من زندگیم رو دوست دارم.
_همه زندگیشون رو دوست دارن ولی یه تلاشی هم میکنن.
_من و رضا مشکلی نداریم اگر شماها بزارید
خاله گفت
_مهشید جان ما کاری به زندگی شما نداریم! دیشبم اومدم خونتون گفتم اینجا رو برای کمک به شما آماده کردیم. تا یه مدت بتونید خودتون رو جمع و جور کنید یه خونه بخرید
_اگر شما زیر پای رضا نشینید من به بابام میگم برام خونه بگیره
علی گفت
_اولا ما زیر پای رضا نشستیم دوما اگر بابات میخواست برات خونه بخره چرا شوهر کردی!
_شوهر کردم چون دوستش دارم
_دوستش داری اینجوری زندگی رو براش جهنم کردی!
_اصلا به تو چه ربطی داره؟ من با زن عمو حرف میزنم
رنگ نگاه خاله دلخور شد و علی نگاه از مهشید گرفت.
_زن عمو بزار ما از اینجا بریم
_برید مادر! مگه من میگیم نرید!
_رضا میگه هر چی مامانم بگه.
_رضا بی خود گفته! من نه به زندگی شما کار دارم نه علی و رویا. تا هر وقت خوش بودید و دوست داشتید بمونید
_پس بیاید رضا رو راضی کنید
به علی نگاه کردم. اخمهاش توی هم رفته و به لیوان چاییش خیره شده.
_راضی کردن رضا کار من نیست. برید خودتون با هم حرف بزنید
مهشید با بغض گفت
_علی تو میتونی راضیش کنی
علی ایستاد و گفت
_به من ربطی نداره. این حرفم که هر چی مامانم بگه مال رضا نیست.
نگاهش رو به من داد
_پاشو بریم بالا
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀