eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
60 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 در اتاق که بسته شد آقای امیری نگاهش روی من افتاد. چند قدم به من نزدیک شد سرم رو پایین انداختم و با کمترین صدایی که می تونستم از حنجرم بیرون بیارم گفتم: _ خواهش می کنم به من نزدیک نشید. ‌سر جاش ایستاد. اشک روی گونم ریخت. واقعاً من اینجا چیکار می کنم! چی فکر میکردم چی شد، قرار بود اینجا مثل پرنسسی باشم که زندگیش رو تو رفاه میگذرونه. چه بلایی سرم اومده؛ به کجا کشیده شدم. اشکم رو پاک کردم تا پیمان متوجه گریه‌م، در نبودش نشه. سرم رو بالا آوردم و با التماس بهش گفتم. _خواهش می کنم با من حرف نزنید. نگاهش پر از ترحم و دلسوزی بود دست توی جیبش کرد و بدون توجه به التماسهام داشته باشه جلو اومد؛ کارتش رو سمتم گرفت. _ پیشتون باشه، شاید یه روز احتیاج بشه. هر وقت که زنگ بزنید من کمکتون می کنم. لرزش صدام به وضوح معلوم بود _ من به کمک احتیاج ندارم، خواهش می کنم برید. کارت توی دستش رو نشونم داد _ تا اینو نگیری نمیرم. برای اینکه زودتر شرش رو از سرم کم کنم کارت رو فوری گرفتم و توی جیب مانتوم گذاشتم. _گرفتم خواهش می کنم برید عقب. چرخید ازم فاصله بگیره که در اتاق باز شد. پیمان، امیری رو تو فاصله نزدیک با من دید. چشم هاش تو یک لحظه کاسه خون شد. مهراب دست روی شونش گذاشت چیزی کنار گوشش گفت. نگاه خشمگینش رو از روی من برداشته نمی‌شد. نفس توی سینم حبس شد. بعد از اتمام این معامله کارم ساخته‌س. کاش امیری نزدیک من نمی‌شد. مهراب گفت: _ ما امضا می‌کنیم. ببخشید اگر تندی کردیم. برگه رو برداشت و قبل از اینکه خریدار امضا کنه. به عنوان فروشنده امضا کرد. امیری رو به پیمان گفت _شما مشکلی ندارید؟ از بین دندون های به هم کلید شدش گفت. _نه خودکار رو با شتاب از مهراب گرفت زیر برگه رو امضا کرد و پرتش کرد روی میز. آقای امیری خودکاری از جبیبش برداشت و روی برگه رو امضا کرد. اسناد رو جمع کرد و روی میز با ضربه ای یک‌دستشون کرد و داخل کیفش گذاشت . برگه ی چک از قبل نوشته شده رو روی میز گذاشت سر بلند کرد و گفت. _ معامله ی خوبی بود. فردا توی محضر چک دوم رو تقدیمتون می کنم. پیمان نگاهی به چک انداخت وگفت: _ به سلامت دیگه حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت و مهراب هم به دنبالش. با خروجشون پیمان هر دو دستش رو به کمرش زد _چی بهت گفت؟ با صدای لرزونی که به زور از گلوم در در میومد گفتم _ به خدا هیچی؟ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 دستش سمت سگک کمربندش رفت و آروم بازش کرد. چشم هاش رو ریز کرد. _ مثل آدم بگو چی بهش گفتی؟ این اولین باری بود که داشت کمربندش رو برای من باز می کرد. نگاهم بین دست و صورتش جابجا شد. زانوهام خالی کردن و روی زمین نشستم با گریه و التماس گفتم. _ به خدا هیچی، به قرآن هیچی، به روح بابام هیچی اهمیتی به قسم هام نداد. کمربند رو دور دستش پیچوند. یک قدم جلو اومد و تهدید گونه گفت _یگانه بگو چی بهت گفت؟ تمام اجزای صورتم گریه می‌کرد به دیوار چسبیده بودم و نمیتونستم عقب برم تا شاید بتونم راهی برای نجات خودم پیدا کنم. در اتاق باز شد مهراب با لبهای خندون وارد شد. حالت پیمان رو دید جلو اومد و گفت: _چی شد باز _تا رفتیم بیرون این حروم زاده یه چی به امیری گفت . اشکم رو با گوشه ی آستینم پاک کردم _ به خدا هیچی بهش نگفتم. فریادش باعث شد تا از ترس تو خودم جمع بشم و چشم هام رو ببندم. _پس جلوی تو چه غلطی میکرد؟ _ول کن پیمان. _داره دروغ میگه مثل سگ. به زبون خوش بگو چی بهش گفتی. _اومد جلو، گفتم به من نزدیک نشو. همین به قران. به سمتم هجوم اورد و بازوم رو گرفت. _ حالیت می کنم. خودم رو شل کردم تا من رو از اتاق بیرون نره. _ پیمان به قرآن هیچی بهش نگفتم. به خدا حرف نزدم. _از اول دیدم یه جوری بهم نگاه میکردید. بگوچی بهش گفتی؟ _ هیچی نگفتم. التماس و قسم هام هیچ کدوم تو دل پیمان اثر نداشت. از اینکه دوباره من رو بندازه داخل قفس رگسی میترسم. رگسی تمام و کمال به حرفه پیمان گوش میکنه و این پیمان عصبانی جز تیکه پاره کردن من چیز دیگه ای نمی‌خواد. _پیمان ولش کن، حواست هست داری چی کار میکنی. مسیر سمت قفس نبود. توی اون همه ترس و اضطراب نفس راحتی کشیدم حداقل قرار نیست کنار رگسی تا صبح بمونم ادامه‌ی رمان زیبای یگانه اینجاست https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ پارت اول 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه هرکاری کردم نتونستم بخوابم. هم فکر مهشید اعصابم رو به هم ریخته و هم اینکه چرا علی خواسته که حرف نزنم و بخوابم! سر بلند کردم و به خاله نگاه کردم.‌ دستش رو نوازش‌وار روی موهای میلاد می‌کشید.‌ رضا و زهره، فقط چشم‌هاشون‌ رو بسته بودن. علی هم بیدار بود. نشستم رو به خاله گفتم: _ خاله وسایل رو جمع کنم برای غروب؟ _ نمی‌دونم، بذار علی بیدارشه. _ بیدارم مامان. من نمی‌دونم هر کاری صلاح می‌دونی انجام بده.‌ _ نمی‌دونم چه جوری به عموت بگم! _ به اون چه!؟ _ شاید بگن، همه با هم اومدیم باید با هم باشیم. علی نیم‌خیز شد و به آرنجش تکیه داد. _ می‌خوای من بگم؟ _ نه؛ خودم بگم‌ بهتره. رضا مادر بلندشو به مهشید هم بگم بیاد. _ ولش کن مامان، اون نمیاد من رو هم خراب می‌کنه. _ تو بگو اگر گفت نه، من راضیش می‌کنم. رضا نشست و کلافه دستش رو توی موهاش کشید. _ اون نمیاد، ولی چشم‌ بهش می‌گم. ایستاد و سمت دَر رفت. پاش به پای زهره گیر کرد و چند قدمی برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه، با سرعت رفت و تیز برگشت سمت زهره. _ مگه مریضی؟ زهره فوری پشت خاله پناه گرفت و گفت: _ به من چه!؟ _ زهرمار رو به‌ من‌ چه! پات رو گرفتی جلوی من تا بیفتم زمین؟ _ نخیر از قصد نبود. می‌خواستی چشم کورت رو باز کنی، به پام گیر نکنه. تازه الان پامم درد گرفته. _ زهره من یه حالی از تو بگیرم؛ بشین ببین! چشم‌غره‌ای به زهره رفت و از اتاق بیرون رفت. علی گفت: _ زهره‌خانم تمومش کن! یکی تو، یکی اون! تا برسیم تهران همدیگر رو می‌خواین بزنید؟ _ من که کاریش نداشتم. خودش پاش گرفت به پای من. _ به من دیگه نگو که هم تو رو می‌شناسم هم اون رو. خاله گفت: _ یه خورده آروم‌تر حرف بزنید، میلاد خوابه. روسریش رو روی سرش مرتب کرد. دست دراز کرد و چادر سفیدش رو برداشت. _ من می‌رم با عموت صحبت کنم.‌ اگر گفت نه، زنگ بزن به حسین بگو نمیایم.‌ نمی‌خوام دلخوری پیش بیاد. فرصت زیاده؛ یه دفعه دیگه با هم می‌ریم. با حرص گفتم: _ فقط دفعه دیگه خواهش می‌کنم یه کاری کنید کسی نفهمه. من ایل و تباری رو دوست ندارم. خاله لبش رو به دندون گرفت و به دَر نگاه کرد. _ یواش دختر! می‌شنون. ایستاد و چادرش رو سرش کرد. _ صبر کنید الان میام. رو به علی گفتم: _ پاشیم وسایل ببندیم؟ _ صبر کن ببینم چی می‌شه. زیاد هم وسایل نمی‌خوایم. شام از بیرون می‌گیریم. فقط زیرانداز و فلاکس می‌خوایم. نزدیک غروب هوا سرده؛ زیاد نمی‌شه کنار دریا موند. زود بر‌می‌گردیم. میلاد تکونی خورد و سر جاش نشست. به جای خالی خاله نگاه کرد و با بغض به من گفت: _ مامانم کو؟ _ الان میاد، رفت پیش عمو. نگاهش به علی افتاد و دوباره به من داد. _ می‌خوام برم پیشش. علی جدی گفت: _ صبر کن الان میاد. معلومه از تنبیه میلاد هنوز راضی نشده؛ چون هیچ لطافتی تو نگاهش به برادر کوچکش نداره. زهره برای شادی میلاد گفت: _ میلاد قراره با دایی بریم کنار دریا. میلاد به علی نیم‌‌نگاهی انداخت. دَر اتاق باز شد و خاله داخل اومد.‌ _ خداروشکر اصلاً ناراحت نشد.‌ گفت خوش بگذره.‌ نمی‌دونم چی شده! این سوری همش اخم و تَخم می‌کنه. هیچوقت با ما کنار نیومد. الانم گوشه‌ی اتاق جوری ناراحت نگاهم می‌کرد و قیافه گرفته، انگار من دعواشون انداختم. نگاهش به میلاد افتاد. _ دورت بگردم، بیدار شدی؟ کنارش نشست‌. میلاد خودش رو به مادرش چسبوند. خاله آهسته گفت: _ چی شده عزیزم؟ میلاد سرش رو بالا داد. _ علی دعوات کرد؟ علی نفس سنگینش رو بیرون داد. _ من کاریش نداشتم. خودش می‌دونه چی‌کار کرده که خجالت می‌کشه. خاله رو به میلاد با محبت گفت: _ الان می‌ریم کنار دریا. _ بازم سوار قایق می‌شیم؟ علی قبل از خاله گفت: _ نخیر؛ تو هنوز تنبیه‌ت تموم نشده. خاله ملتمسانه نگاهش رو به علی داد. _ خودش فهمیده اشتباه کرده. تو هم ببخشش. _ من نشنیدم این رو بگه. میلاد پربغض نگاهش رو به علی داد. _ من که گفتم ببخشید. خاله گفت: _ پسر خوشگلم، خیلی ما رو ترسوندی. علی گفت: _ آقامیلاد شانس آوردی رویا فراریت داد.‌ وگرنه... خاله حرفش رو قطع کرد. _ حالا تو روی من رو زمین ننداز. قول می‌ده دیگه تکرار نکنه. علی چپ‌چپ به میلاد نگاه کرد. _ آره؟ میلاد با سر تأیید کرد. همزمان دَر اتاق باز شد. رضا عصبی داخل اومد و رو به خاله گفت: _ دیدید گفتم‌ نمیاد. سرش رو کرده زیر پتو، هر چی باهاش حرف زدم، اصلاً محلم نداد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله ناراحت گفت: _ یعنی چی؟ _ ولش‌ کن مامان، خودمون می‌ریم. به جهنم! خاله ایستاد و چادرش رو روی سرش مرتب کرد.‌ _ نمی‌شه نیاد که! الان‌ راضیش می‌کنم. _ مامان بی‌خیالش شو. شعور نداره. _ رضاجان شما اول زندگی‌تونِ! این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ سمت دَر رفت.‌ دستش به دستگیره‌ی دَر نرسیده بود که چرخید سمت میلاد. _ تو هم‌ پاشو بیا. می‌خواد ببرش که علی نتونه بازم شماتتش کنه.‌ میلاد فوری ایستاد و همراه خاله از اتاق بیرون رفت. رضا که حسابی دلخور بود، گوشه‌ی اتاق نشست. _ اون دیگه بیاد هم برای من مهم نیست. علی گفت: _ پاشو بریم کنار ماشین. انقدر خودت رو درگیر نکن. _ خیلی بهم‌ برخورد سرش رو از زیر پتو نیاورد بیرون نگاهم کنه. زن‌عمو هم فقط نگاه کرد و یک کلمه حرف نزد. _ مگه عمو نبود؟ _ نه اول داشت با مامان حرف می‌زد، بعدش هم رفت اتاق آقاجون. دَر اتاق باز شد. خاله ناراحت‌تر از قبل برگشت و رو به رضا گفت: _ گفت میام. رضا عصبی‌تر گفت: _ چی بهت گفت که این جوری ناراحت شدی!؟ خاله آهی کشید. _ اون طفل معصوم چیزی نگفت. رضا با توپ حسابی پر، ایستاد و سمت دَر رفت. _ من الان تکلیفش رو با عمو روشن می‌کنم. قبل از اینکه بیرون بره، خاله روبروش ایستاد. _ آروم باش پسرم! _ بیجا می‌کنه این جوری رفتار می‌کنه! _ تو از همه چی خبر نداری. مهشید من رو ناراحت نکرد. نگاهی به ما کرد. سرش رو کنار گوش رضا برد و حرفی زد. رضا تمام عصبانیتش یکجا خوابید. متعجب پرسید: _ برای چی؟ _ نمی‌دونم. برای همین سرش زیر پتو بوده. الان هم بهتره نری اونجا.‌ صبر کن خودش حاضر می‌شه میاد.‌ زهره که از هیچی خبر نداشت با خنده گفت: _ بشین داداش، بهش رحم کن. نکشیش حالا. رضا چپ‌چپ نگاهش کرد. علی با تشر گفت: _ زهره اگر بلد نیستی تمومش کنی یادت بدم! نمی‌بینی ناراحته؟ زهره سکوت کرد و میلاد کنارش نشست.‌ نگاهش رو توی جمع چرخوند و پنهانی به زهره چیزی گفت. چشم‌های زهره گرد شد و خیلی آهسته پرسید: _ چرا؟ میلاد شونه‌هاش رو بالا انداخت. بیچاره مهشید! هم باباش روش دست بلند کرد و هم همه فهمیدن؛ آبروش رفت. البته یکم‌ حقش بود‌؛ این جوری شاید از روشی که مادرش یادش داده خارج بشه و بیشتر به زندگیش فکر کنه.‌ از سر دلتنگی آهی کشیدم‌. ای کاش پدر من هم زنده بود، حتی اگر مثل عمو تنبیهم می‌کرد.‌ _ پاشید جمع کنیم زود‌تر بریم که به سردی هوا نخوریم.‌ رضا که دل‌و‌دماغ نداشت. من و زهره ایستادیم و وسایلی که خاله گفت رو جمع‌وجور کردیم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 در حیاط رو باز کرد و از خونه پرتم کرد بیرون. تعادل رو از دست دادم و روی زمین افتادم . فوری چرخیدم و با ترس نگاهش کردم. دست به کمر روبروم ایستاد. _ اینقدر توی کوچه میمونی تا تصمیم بگیری حرف بزنی بگی چی بهش گفتی. بلافاصله داخل خونه رفت و در رو محکم به هم کوبید. کشون کشون با وجود درد پام که هر لحظه شدیدتر میشد خودم رو به در رسوندم. باید در بزنم و التماس بکنم تا در رو باز کنه دستم رو بالا بردم که صدای مهراب دستم رو سر تو هوا خشک کرد. _تو قرار بود این رو سربه‌نیست کنی. چرا تموم نمیکنی. _ از ماجدی میترسم اگر بیاد سراغش بفهمه که بلایی سرش آوردیم پامون گیره. _ اینجوری که بدتره انداختنیش بیرون. اگر بره سراغ ماجدی یا کلا بره، اصلا دستمون بهش نرسه. دردسرش برامون بیشتر میشه ها. _ آدرس جدید ماجدی رو نداره. _ یه مدت تو خونشون رفت و آمد داشته. _از اونجا رفتن. اون خونه دیگه هیچ کس نیست. من کارم‌ درسته. دلت شور نزنه انقدر پشت در میمونه تا بازش کنم. نه میره نه کسی رو داره که بره. دیگه صدایی نشنیدم. واقعاً قرار گذاشتن من سربه‌نیست کنن! آخه برای چی؟ از در فاصله گرفتم. نمیدونم باید چی کار کنم یا کجا برم.اصلا پیش کی برم. اما هر جایی بهتر از این خونه‌ست. حتی اگر شب رو توی پارک ها بخوابم دست آدم‌های ناکس بیفتم بهتر از کشته شدنه. شدت سرمای هوا زیاده و لباس من کم. همین باعث میشه که پیمان تا صبح در رو باز نکنه. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 دستم رو روی پام گذاشتم. کشون کشون سعی کردم با سرعتی که به خیال خودم زیاده از خونه فاصله بگیرم. دو ساعتی بود که به خودم میلرزیدم و راه میرفتم. روی پله یکی از مغازه ها نشستم. به رد خونی که توی نور کم، روی زمین معلوم بود نگاه کردم. پام خونریزی نداشت! زیاد پیاده راه رفتن باعث خونریزیش شده. خیابون خلوت بود و حتی یک ماشین هم ازش رد نمیش. باید چیکار کنم. دستم رو توی جیبم کردم تا شاید کمی گرم بشم با برخورد دستم به کارت یاد شماره آقای امیری افتادم. اون این دردسر رو برام درست کرده. شاید بتونه کمکم کنه. چجوری بهش زنگ بزنم. باید تا صبح صبر کنم تا یکی رو ببینم ازش بخوام موبایلش رو بهم بده سرم رو روی زانوم گذاشتم. از شدت سرما دندون هام به هم میخورد و می لرزیدم. صدای خش خش جاروی کارگر شهرداری روی زمین حواسم رو جمع کرد و سر بلند کردم و به پیرمرد نارنجی پوشی که در حال نظافت خیابون بود نگاه کردم. یعنی میشه تلفن همراه داشته باشه و به من قرض بده تا بتونم با آقای امیری تماس بگیرم؟ درد پام با وجود خونریری برام غیر قابل تحمل شده اما چاره‌ای ندارم. ایستادم و لنگون لنگون سمتش رفتم. با دیدن سر و وضعم کمی ترسیده و دست از جارو کشیدن برداشت و نگاهم کرد. _ سلام نگاهش توی صورتم چرخید به خاطر نور چراغ لعنتیِ تویِ خیابونِ بالای سرم، صورت کاملا مشخص بود. آثار کتک هایی که از پیمان خوردم کاملا نمایان. جواب سلامم رو خیلی آهسته داد. بی جون به خاطر درد و ضعف و سرما لب زدم _ ببخشید شما تلفن همراه دارید؟ دسته ی جاروش رو محکم گرفت و گفت: _دارم. لب هام روی هم چفت نمیشدن _ میشه لطفاً بدید من یه تماس باهاش بگیرم. _ شارژ ندارم معلوم بود و نمی خواد گوشیش رو در اختیارم بذاره 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 کارت رو از جیبم بیرون اوردن و سمتش گرفتم. نگاهش روی دست های لرزونم که به خاطر سرما بود افتاد. _خ..واهش میکنم گو...شیتون رو هم بدید به این ش...ماره زنگ بزنید. جارو به خودش تکیه داد با تردید کارت رو ازم گرفت. _این کیه؟ _ن...میدونم. ولی ش...اید بهم کمک کنه. نگاهش رو بین کارت و چشم های من جابجا کرد گوشی مدل پایینش رو دراورد و سمتم گرفت. _شارژم کمه. زود قطع کن گوشی رو ازش گرفتم. _خیلی مم...نون. لرزش دست هام اجازه نمیده تا بتونم شماره رو بگیرم. گوشی رو ازم گرفت. _بده برات شما رو بگیرم. شماره رو گرفت و گوشی رو دستم داد. صدای بوق توی گوشی پیچید. الان چی باید بهش بگم. یعنی کمکم میکنه. _بفرمایید اب دهنم رو قورت دادم. _س...سلام _سلام. بفرمایید _اقای.. امیری؟ _بله خودم هستم. شما؟ _من...چیزه لب هام رو داخل بردم تا جلوی گریم رو بگیره. _الو... خانم! _من...همونی ام که خونه ی پی...پیمان بهم کارت دادید. اشک روی گونم ریخت. با هق هق گریه گفتم _ش..ما با من حرف زدید. پ...یمان عصبی شد پرتم کرد بیرون. الان تو ک...وچه خیابون موندم. سکوتش دلم رو لرزوند. روی زمین، کف خیابون نشستم _می...ترسیدم بلایی سرم بیارن. مطمعنم م...میان دنبالم. از خونه فاصله گرفتم. _ گریه نکنید، بگید کجایید بیام دنبالتون. به اطراف نگاه کردم و فوری اشکم رو با آستین مانتوم پاک کردم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 _من اینجا رو بلد ن...یستم. صبر کنید رو به پیرمردی که امشب بزرگ ترین کمک رو بهم کرد گفتم. _آدرس اینجا رو میدونید؟ _بده خودم بهش بگم. گوشی رو ازم گرفت و ادرس رو گفت. تماس رو قطع کرد. کت نارنجیش رو دراورد و روی دوشم انداخت و کنارم نشست. _چرا تنهایی؟ نگاهی به کتش که روی شونه هام بود انداختم. یاد روزی افتادم که جلوی دانشگاه وقتی یکی از همین رفتگر ها امر به معروفم کرد دستش انداختم و باعث خنده ی همه بهش شدم اون مرد فقط به من لبخند زد. آه حسرتم رو با گریه بیرون دادم. با کاری که کرد حالم خراب تر شد. لقمه ای سمتم گرفت. _اگه گرسنته این رو بخور. وقتی دید دست از گریه بر نمیدارم. کمکم کرد تا بایستم. _بشین یه گوشه تا بیاد دنبالت. نیومد هم غصه نخور میبرمت خونه ی خودم منم دو تا دختر همسن تو دارم. نفسی تازه کردم. و بهش نگاه کردم. _اسم ش..ما چیه؟ _مش غلام. اسم تو چیه دخترم. با صدای ترمز ماشین سربلند کردم و با دیدن اقای امیری به سختی ایستادم. کت مش غلام رو بهش دادم. _م...حبت شما رو ه...یچ وقت فراموش نم....یکنم. _در نیار کت رو صبر کن ببین میبرت یا نه. نگاه مشکوکی به اقای امیری که از ماشین پیاده شد انداخت. _دخترم این خیلی جوونه. گول چهره‌ش رو نخور. اصلا میشناسیش؟ نگاهی به چهره ی موجه اقای امیری انداختم. حسی بهم میگه میتونه کمکم کنه. جلو اومد و نگاهم کرد. خودم رو جمع و جور کردم و پام رو سمتش کشیدم. نگاهی به سر تا پام کرد و به ماشین اشاره کرد. _بشینید تو ماشین 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 به ماشینش نگاه کردم. دارم با مردی همراه میشم که هیچ شناختی ازش ندارم. رفتن کار درستیه؟ نکنه از من کاری غیر اخلاقی بخواد. بدون این که نگاهم کنه با سر به جلو اشاره کرد. نگاه کلی به مسیری که اومده بودم و رد خونم روی زمین مونده بود انداختم و پر بغض و حسرت سمت ماشین رفتم. نمیدونم دلم باید برای اون خونه تنگ بشه یا نه. کنار ماشین ایستادم تا دوباره بهم اجازه نشستن بده. سوالی نگاهم کرد. _ چرا نمی شینی! سر به زیر لب زدم _ کجا بشینم؟ _ یعنی چی؟ ماشین رو دور زد و در جلو رو باز کرد. _ اینجا! طبق عادت تلاش کردم تا صاف راه برم و لنگ نزنم که متوجه عمق زخم پام نشه. رفتگر جلو آمد و گفت _ دخترم با من کاری نداری؟ _نه خیلی.. ممنون. نگران بود اما معلوم بود کاری از دستش برای من بر نمیاد. با صدای امیری بهش نگاه کردم. _پاتون چی شده. نگاهی به شلوار آبی کهنه ی پام انداختم. جای زخم باز شده بود و شلوارم خونی بود. لکنت افتادم و با گریه گفتم: _ن..فهمیدم ک...ی خون افتاده. رنگ نگاهش پر از ترحم و دلسوزی شد. _ بشین تو ماشین. بی اراده نشستم شلوارم رو از پایین بالا کشید و با دیدن زخم پام چشم هاش گشاد شد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 درسته من آدمی نیستم که توی قید و بند حجاب باشه، اما تا حال مردی اینجوری پام رو ندیده. نمیدونم از زخم پام خجالت بکشم یا اینکه یه نامحرم داره پام رو نگاه میکنه. _ چی شده؟! خیره نگاهش کردم.با پیمان و مهراب آشناست. نباید حرفی بزنم. پیمان بالاخره پیدام می کنه. اگر حرفی به گوشش برسه اذیتم میکنه. با تردید پرسید: _ این جای دندون های سگه! همچنان نگاهش کردم _ بعدش واکسن زدی؟ باز هم جواب نداد _ خانم اگه میخوای کمکت کنم باید حرف بزنی. تو با این زخم اگر واکسن نزده باشی میمیری. دست روی پام گذاشت _ تب هم داری. سکوتم کلافش کرد صداش رو بالا برد. _ یک کلام بگو واکسن زده یا نه؟ سرم رو بالا دادم _ نه. ایستاد در ماشین رو بست. پاچه ی شلوارم رو پایین کشیدم. پشت فرمون نشست. _چقدر عوضی هستن! گوشیش رو برداشت و شماره گرفت و کنار گوشش گذاشت ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. _الو، نادر امشب شیفتی؟ _ نرو، صبر کن دارم میام بیمارستان. _ نادر من یک کار ازت خواستم. _ صبر کن تا بیام. گوشی رو قطع کرد نیم نگاهی به انداخت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از پنجره‌ی اتاق، مهشید رو دیدم که گوشه‌ی حیاط ایستاده. نگاهی به زهره انداختم. گفت: _ عمو زدش. _ می‌دونم. _ کی بهت گفت؟ جواب سؤالش رو ندادم. رو به رضا گفت: _ مهشید تو حیاطه، پاشو برو پیشش. انگار نه‌ انگار که باهاش قهر بود؛ فوری ایستاد و از اتاق بیرون رفت‌. علی به سبد گوشه‌ی اتاق اشاره کرد. _ بچه‌ها فقط اینه؟ _ یه سبدم تو آشپزخونه‌ست.‌ _ زهره، رضا اعصابش خورده، کم سربه‌سرش بذار. _ من که کاریش ندارم.‌ اون به من گیر می‌ده! _ یکم‌ مراعاتش رو بکن. خاله با عجله وارد اتاق شد و گوشیش رو سمت زهره گرفت. _ بگیر حرف بزن. آقامسعوده. علی زودتر گوشی رو گرفت و خیلی جدی به مادرش نگاه کرد. _ چرا باید حرف بزنه؟ خاله تن صداش رو پایین آورد. _ علی‌جان نامزدشِ! گوشی رو گرفت سمت خاله. _ حرف باشه واسه بعد محرم شدنشون. خاله با‌ التماس گفت: _ سخت نگیر؛ مادرش زنگ‌ زد، خواهش کرد، منم قبول کردم. علی نگاه چپ‌چپی به زهره انداخت. _ زود تمومش می‌کنی! زهره سرش رو تکون داد و چشمی گفت.‌ خاله گوشی رو به زهره داد. علی بیرون رفت. زهره گوشه‌ای نشست و با ناز گوشی رو کنار گوشش گذاشت. خاله هم خوشحال کنارش نشست. سرچرخوندم و از پنجره، رضا و مهشید رو که توی حیاط تنها بودن، نگاه کردم‌. مهشید عاشقانه سرش رو روی سینه رضا گذاشته بود و گریه می‌کرد و رضا هم باهاش همدردی می‌کرد.‌ متوجه حضور علی شدن و از هم‌ فاصله گرفتن. خاله گفت: _ آفرین دخترم‌. خیلی خوب حرف زدی. سر چرخوندم و نگاهشون کردم.‌ _ مامان گفت می‌خوان زودتر برای عقد بیان! _ عقدت می‌مونه برای بعد امتحانات. _ منم گفتم‌ باید با برادرم‌ صحبت کنید. صورتش رو بوسید.‌ _ پاشو حاضر شو. به چوب لباسی نگاه کردم‌.‌ _ خاله چادر من کو؟ _ انداختم ماشین. شسته، پهن کردم رو بند. ناراحت کمی اَخم کردم. _ الان توی این هوا که خشک نمی‌شه! _ عیب نداره. حالا با مانتو بیا. پام رو روی زمین کوبیدم. _ نمی‌شه خاله! عمو گفت نمی‌شه هی در بیاری. شرمنده نگاهم کرد. _ خاله‌جون من که نمی‌دونستم انقدر حساسی. به حالت قهر روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. _ اصلاً من‌ نمیام. کنارم نشست. _ ببخشید عزیزم. اشکی که از چشمم پایین ریخت رو پاک کردم. _ من نمیام خاله! _ پاشو حاضر شو.‌ اوقات‌مون رو تلخ نکن. ایستاد و همراه با میلاد از اتاق بیرون رفت. کاش از خودم می‌پرسید بعد می‌شست.‌ الان هم عمو یه چیزی بهم‌ می‌گه، هم علی ناراحت می‌شه.‌ صدای ذوق و هیجان میلاد، کل حیاط رو برداشته.‌ چند ضربه به دَر اتاق خورد. علی داخل اومد و به دیوار تکیه داد. سر کج کرد و دست به سینه نگاهم کرد. _ خاله بدون اینکه بهم بگه، چادرم.... حرفم رو قطع کرد. _ می‌دونم. بغضم بیشتر شد. _ خب الان من با چی بیام؟ _ خوشحالم که دغدغه‌ات شده، ولی دوست ندارم این جوری هم خودت رو ناراحت کنی، هم مامان رو. _ من که چیزی بهش نگفتم. _ اون مانتو بلندت رو آوردی؟ با سر تأیید کردم. _ خب همون رو بپوش تا چادرت خشک بشه. _ آخه عمو گفت اگر چادر سر کنی، دیگه نمی‌شه در بیاری! _ آره، ولی الان شرایط این جوری شده. از دل مامان هم در بیار. _ به خدا چیزی بهش نگفتم. _ می‌دونم. ازش پرسیدم. فقط ناراحتِ چرا باعث دلخوریت شده. راستی نفهمیدی چرا عمو اون کار رو کرد؟ _ مهشید؟ با سر تأیید کرد. _ مهشید گفت نامزدی رو بهم بزنیم؛ عمو هم عصبی شد. _ نذار رضا بفهمه. دلخوریشون تازه برطرف شده. _ نه، به هیچکس نمی‌گم.‌ _ پاشو زودتر بپوش بیا بیرون. این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀