eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
188 عکس
59 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ کجا هست؟ _ تو رضایت‌نامه زدن اصفهان. ابروهاش بالا رفت. _ این رو باید پدربزرگت اجازه بده. _ خب... می‌شه شما باهاش صحبت کنید، اجازه‌ش رو بگیرید؟ _ باشه. اون‌ گوشی رو بیار. خوشحال گوشی رو برداشتم و سمتش گرفتم. _ زهره رو نگفتن؟ ناخواسته خندم گرفت. _ نه بابا. زهره به زور ده می‌شه. خاله متأسف سرش رو تکون داد و شماره‌ی خونه‌ی‌ آقاجون رو گرفت.‌ _ سلام‌ آقاجون. نگاهم به علی افتاد که پشت سر میلاد پایین اومد. _ ای وای آقاجون این چه حرفیه! شما بزرگ‌ مایی. علی روبروی من نشست و سینی چایی رو سمت خودش کشید. _ نه ما اصلاً ناراحت نشدیم. تنها ناراحتی ما، نگرانی برای حال شما بود. علی گفت: _ میلاد برو قندون رو بیار. میلاد کلافه ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. _ راستش آقاجون‌، رویا تو مدرسه به خاطر یکی از درس‌هاش که نمره‌ش خوب شده، می‌خوان ببرنش آزمون فیزیک... علی قندون رو از میلاد گرفت و نگاهی به من انداخت. _ شما لطف دارید ولی چون قراره یک‌هفته بره اصفهان تا آزمونش رو بده، من گفتم شما باید اجازه بدید. اَخم کمرنگی وسط پیشونی علی نشست و بهم خیره موند. یعنی ناراحت شده که چرا اول به اون نگفتم؟ _ پس با اجازتون من رضایت‌نامه‌اش رو از طرف شما امضاء می‌کنم. _ دستتون درد نکنه‌، به خانم‌جون سلام برسونید. خداحافظ. تماس رو قطع کرد و خوشحال گفت: _ اینم اجازه‌ی اصفهان رفتنت. لبخند خاله رو با لبخند پاسخ دادم. _ رویا هیچ‌جا نمی‌ره! وارفته به علی که بهم خیره بود نگاه کردم. خاله پرسید: _ چرا؟ _ چون من می‌گم. خاله خواست حرفی بزنه اما علی پیش‌دستی کرد. _ چون این خونه قانون خودش رو داره. نمی‌شه دختر شب از خونه بیرون‌‌ بمونه. بغض توی گلوم رو پس زدم. _ خب با مدرسه می‌خوام‌ برم! _ قانون خونه همینه رویا! تو هم با زهره هیچ فرقی نداری. احساس می‌کنم داره در حقم ظلم می‌شه.‌ _ ولی من دوست دارم‌ شرکت کنم.‌ _ تو بیخود می‌کنی! نگاهم رو ازش گرفتم و رو به خاله گفتم: _ خاله این آزمون برای من خیلی مهمه. خاله درمونده نگاهش رو به علی داد.‌ _ علی‌جان... _ من حرف آخر رو زدم.‌‌ رویا هم می‌دونست جواب من چیه که به شما گفت از آقاجون براش اجازه بگیرید. _ نه علی‌جان‌، رویا به من گفت... دیگه نمی‌تونم جلوی بغضم رو بگیرم. ایستادم‌ و با حرص به علی نگاه کردم. _ باشه. نمی‌رم. سمت پله‌ها رفتم و کفری یکی‌یکی بالا رفتم. وارد اتاق شدم و دَر رو بهم کوبیدم. همون‌جا روی زمین نشستم و شروع به گریه کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 آقا بب..خشید خون ریخت ک...ف ماشین. _مهم نیست. زیاد پاتون رو تکون ندید. بعد از مدتی ماشین رو نگه داشت. _میتونید راه برید؟ _ بله _پیاده شو در ماشین رو باز کردم و دنبالش راه افتادم. نگاه مردم به خاطر لباس‌هام و شاید خون پام و طرز راه رفتنم اذیتم میکنه. روبروی ایستگاه پرستاری ایستاد و پرستار با خوش رویی گفت _ سلام آقای امیری، دکتر محبی تو اتاق منتظر تونن. ممنونی زیر لب گفت و سمت اتاق رفت سر جام ایستادم تا صدام کنه _چرا نمیایید؟ توی این دو ماه هیچ کاری رو بدون اجازه انجام ندادم. با کوچکترین کاری که بر خلاف میل پیمان انجام میداد به بدترین شکل کتک می خوردم. نهایت جراتم رو نشون دادم تا امشب از خونه فاصله بگیرم. پیمان مطمعن بود که جایی نمیرم که تنهام گذاشت. سرم رو پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. در زد، وارد شدیم. قبل از احوالپرسی نگاه مردی که اسمش دکتر نادر محبی بود روی من ثابت موند. صورت کبود و پر از زخم و رنگ زردم برای گرسنگی، نگاه ترحم برانگیز هر کسی رو جذب می کرد. سرن رو پایین انداختم. تا قبل از این دو ماه کسی با من جز به احترام حرف نمی زد. تحمل این روزها چقدر برام سخت شده. کاش آقای امیری حرفی از گذشته دو ساعته ای که از من میدونه به این آقا نگه. _چی شده؟ _سگ گازش گرفته، واکسن هم نزده. تب و خونریزی هم داره. _ چند وقته؟! از من پرسید اما نمی دونم می تونم حرف بزنم یا نه آقای امیری گفت _ از شما سوال پرسید! با لکنتی که دو ماهه مهمون زبونم شده گفتم. _دی...شب. دکتر با چشم و ابرو از امیری پرسید چی شده اون هم سرش رو بالا داد و بهش فهموند که نمیتونه حرف بزنه. _ خیلی خوب خانم شما بخواب رو تخت. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 روی برگه زیردستش چیزی نوشت به سمت امیری گرفت. _بیا امیر تو این‌ها رو از داروخانه بگیر زود بیا ببینم نیاز به بستری داره یا نه. آقای امیری نسخه از دکتر گرفت و بیرون رفت. روی تخت نشستم به روبرو خیره شدم. یاد روز اولی که بعد از فوت بابا بود افتادم. روزی که اختیار زندگیم افتاد دست پیمان. تا اون روز هیچکس بالاتر از گل به من نگفته بود. رنگ نگاهش مثل همیشه نبود با حرص و تنفر نگاهم میکرد. از هیبت نگاهش ترسیدم هر قدمی که به سمتم برمی‌داشت قدمی به عقب می رفتم. دیوار پشت سرم باعث شد تا پیمان هر لحظه بهم نزدیکتر بشه. _ خوب گوش هات رو باز کن دوران خوش پرنسس بودنت تموم شده الان صاحب اختیارت منم. توام هر چی میگم میگی چشم وگرنه عین خر کتک میخوری. به خودم جرات دادم خیره به چشمش گفتم. _ تو بیجا کردی! فکر کردی کی هستی... نفهمیدم چی شد ولی از ضربه ای که به صورتم خورد به زمین پرت شدم. ناباورانه دستم رو روی صورتم گذاشتم و عصبی نگاهش کردم. _ تو حق نداری روی من دست بلند کنی. روی زانو جلو نشست _منتظری بابای گور به گوریت از قبر بلند شه کمکت کنه و به دادت برسه؟ دستش رو دور گردنم گرفته شروع به فشار دادن کرد _گفتم دوران پرنسس بازی تموم شده تو الان توی این خونه یه نون خور اضافه‌ای که نفس کشیدنت هم دست منه. فشار دستش هر لحظه بیشتر می شد و احساس خفگی داشتم 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 دستم رو روی دست زمخت و مردونه اش گذاشتم به زور ناله کردم. _ دارم خفه میشم. همزمان با سیلی که بهم زد پنجه هاش رو از دور گردنم رها کرد برای باز شدن راه نفسم شروع به سرفه کردم. خس خس سینه بلند شد و گرمی خون رو که از بینیم پایین میریخت حس کرد. در اتاق باز شد مهراب داخل اومد. با دیدن وضعیتم فوری اومد سمتم. _ چیکار کردی پیمان؟ _ مگه خودت نگفتی باید حذفش کنیم. _تو خونه کلی مهمون نشسته. مهراب لیوان آب رو از روی میز برداشت و جلوی دهنم گرفت. _ این جوری که نگفتم! گفتم شوهرش بده _به کی؟ پسر ماجدی؟ _ اون بره گم شه؛ یکی دیگه، من کی گفتم که بکشیش . پوزخنده مسخره ای زد. _ این مال خودمه، پسر ماجدی خر کیه. روبروش ایستاد _ پیمان بی سر و صدا حذفش کن. _ احمق ماجدی وکیله از همه چی هم خبر داره. اینو بدم دستش که تمام نقشه‌هامون برآب میشه. _پس می خوای چیکارش کنی؟ _میبرمش خونه لواسون خودم. ماجدی از اونجا خبر نداره. به همه میگیم نمی دونیم کجاس. با نفرت نگاهم کرد _ اون جا کارش دارم انتقام تمام این سال ها رو خودش تنها باید پس بده. _ ماجدی پیداش می کنه _ من می دونم چیکار کنم این اسم خودش رو هم یادش بره _فقط نَمیره که حوصله اعصاب خوردی بعدش رو ندارم. _حواسم هست. در رو قفل کن نزار بیاد پایین به ماجدی هم بگو حالش بده 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ پارت اول 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 با سوزش شدید پام از فکر و خیال دراومدم. دکتر شلوارم رو با قیچی برش می‌داد از روی پام برمی داشت. بهش نگاه کردم دردش زیاد بود. نتونستم جلوی نالم رو بگیرم. کاری که دوماه نکردم. _ تو رو خدا یواشتر. صدای آقای امیری باعث شد تا متوجه حضورش بشم. اون هم به اتاق برگشته _نمیشه بیهوشش کنی؟ _نه، بیا جلو پاش رو بگیر خودش رو تکون نده. باید زخمش رو شستشو بدم. متعجب گفت: _ من! _پس کی؟ زیر لب گفت: _ نامحرمه، مگه پرستار نیست. دکتر با خنده سرش رو تکون داد. _جان خودت یه لحظه یادم رفت تویی. برو‌بگو پرستار بیاد. نفسش رو سنگین بیرون داد و از اتاق بیرون رفت. _ نمیشه نشوریدش؟ آخه خیلی میسوزه. _عفونت کرده باید اول از آلودگی پاکش کنم بعد پانسمان کنم. بعدشم واکسن بزنم. یه کم درد داره تحمل کن زود تموم میشه. سگ کجا بود؟ یه لحظه یاد قفس رگسی و التماس هام به پیمان افتادم. _پیمان تو رو خدا غلط کردم. هر چی تو بگی. بازوم رو گرفت و پرت کرد جلوی رگسی که آب از دهنش پایین میریخت و چشمش به دهن پیمان و اجازه برای حمله به من بود. _یه بار برای همیشه درسی بهت میدم که دیگه یادت نره. با التماس به مهراب نگاه کردم و التماسش کردم. _مهراب تو رو خدا. بی‌تفاوت چرخید و رفت. اما میشد ناراحتی رو تو چشم هاش دید. تو چشم های پیمان نگاه کردم. رو به رگسی گفت _بگیرش. در اتاق باز شد و آقای امیری همراه با پرستار وارد شدند و من رو از ترسناک ترین روز زندگیم بیرون کشید. پرستار نگاه عادی به زخم پام انداخت _ چیکار کنم دکتر. _ پاش رو از زانو به بالا بگیری تکون نخوره این رو بشورم. خودش رو روی پام انداخت. هیکلش نسبت به من بزرگتر بود و این کارش باعث شد عملاً از حرکت بیافتم. با حس خنکی روی پام متوجه شدم که کارش رو شروع کرده. چند ثانیه بعد به شدت دردم گرفت صدای جیغم بلند شد. از شدت درد سرم گیج رفت و چشمم بسته شد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 صدای دکتر رو شنیدم. _ الان می خوای چیکارش کنی؟ _ نمیدونم؟ _ خونه خودت که نمیتونی ببری، خونه بابات هم که اصلا نمیشه. تو بیمارستان هم یکی دو شب بیشتر نمی شه نگهش دارم. _نادر توی دلم رو خالی نکن. فقط بگو پاش خوب میشه یا نه؟ _ خوب که میشه. فقط به خاطر واکسن هاش امشب و فردا تب میکنه باید پاشویه بشه. برای عفونت هم قرص نوشتم چند تا آمپول ارامبخشم میدم. مرتب استفاده کنه. احتمالاً این چند روز هم اشتها نداره یا بهش سوپ بده یا بیار سرم بزنم. درمونده گفت: _چی کارش کنم؟ _من که حرف میزنم میگی تو دلم رو خالی نکن. خونه خواهرت نمیتونی ببری؟ _اون شوهرش خودمون رو هم تحویل نمیگیره تازه همه چیز رو هم میذاره کف دست بابام. _مگه نگفتی ماموریته؟ در هر صورت شتر سواری دولا دولا نمیشه. اصلا ادرسی ازش نداری؟ از کجا اوردیش؟ _خونه همون پسره که امشب با هاش قرار معامله داشتم دیدمش، اونا زدنش. متوجه چشمهای بازم شد. ایستاد سمتم اومد. صندلی رو کنار تختم گذاشته رو بروی صورتم نشست. _ بهتری؟ کلمه ای که مدت‌ها کسی از من نپرسیده. _ بله _خب خدا رو شکر، می تونی از وضعیت و شرایطت حرف بزنی. صدای پیمان توی سرم پیچید. "اگر یه روزی بفهمم از نسبتت با من چیزی به کسی گفتی اون روز آخر زندگیته" من که تا ابد نمیتونم پیش آقای امیری بمونم. تو چشم هاش زل زدم. _ نمیخوای بگی؟ اگر حرفی بزنم و پیمان بفهمه بلایی صد برابر بدتر از قفس رگسی سرم در میاره. _ خب لااقل بگو اسمت چیه؟ از روی اسمم میفهمه کی هستم. نباید بهش راست بگم یاد مادرم افتادم همیشه در غیاب بابا من رو سنا صدا میکرد. _ سنا _کس و کاری نداری؟ اونجا چی کار میکردی؟ به فاصله دو سال هم پدر، هم مادرم رو از دست دادم. با سر گفتم نه 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 _چرا گریه می‌کنی؟ هر جمله ای که میشنوم رفتار های پیمان رو یادم میاره. _یگانه حالم از صدای گریت بهم میخوره. خفه شو ناخواسته و طبق عادت دستم رو حائل صورتم کردم و با ترس نگاهش کردم. _ اشتباه کردم، ببخشید. متعجب به دستم نگاه کرد و ایستاد به دکتر گفت: _ اگر باهاش کاری نداری ببرمش؟ _ کجا میری؟ _فعلا میرم خونه خواهرم. محسن تا پس فردا نیست. بعدش ببینم چیکار باید بکنم. _ خونه خودت نمیبری؟ دوست هانیه بیست و چهار ساعته مواظبه. احساس میکنم از قصد اومد نزدیک خونه من خونه گرفت. که گزارشم رو به هانیه بده. آب میخورم بابام زنگ میزنه میگه آب خوردی. یکی دو بار هم سر همین قضیه با هانیه درگیر شدم ولی فایده نداره. دکتر خندید _خواهره دیگه. امیری رو به من گفت _ بلند شو بریم. با وجود درد شدید پام ایستادم دنبالش راه رفتم. از دکتر تشکر کرد و از بیمارستان بیرون رفتیم. در ماشین رو باز کرد. _بشین. روی صندلی نشستم در رو بست ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. _سنا خانم من یک محدودیت دارم. شما رو میزارم خونه خواهرم تا ببینم باید چه کار کنم. سر به زیر به پام که به لطف باندپیچی که دکتر روش بسته بود و معلوم نبود نگاه کردم. تا قبل از این دو ماه دختر خوش سر زبون بابام بودم اما الان هیچ حرفی برای گفتن به زبونم نمیاد. _ببخشید من مزاحم ش..شما شدم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دارویی که دکتر بهتون زده خواب آوره سعی کنید بخوابید. مسیر دوره، صندلی رو بخوابونید راحت باشید. خدا رو شکر کردم بابت اجازه‌ای که بهم داد از پهلو صندلی رو خوابوندم و چشم‌هام رو بستم. تصویر بابا توی ذهنم نقش بست و صداش توی گوشم پیچید. _ یگانه بابا بیا. با ذوق از برگشتش سمت حیاط دویدم. بابا کنار پیمان ایستاده بود. ماشین مدل بالایی سفیدی رو به روشون بود. ادامه‌ی رمان اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/1565065360C3a95b4c471 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دَر اتاق باز شد. با برخوردش به کمرم، کمی خودم رو جلو کشیدم و زهره وارد شد. نگاهی بهم کرد. با دلسوزی روبروم نشست و دستم رو گرفت. _ واقعاً متأسفم؛ ولی چرا به من نگفته بودی که قراره بری؟ اشکم‌ رو پاک‌ کردم. _ از دفتر خانم‌افشار که اومدم بیرون، داشتی با هدیه حرف می‌زدی. کلاً یادم رفت. از وقتی هم که رسیدیم خونه انقدر جنگ و دعوا بود که فرصت نکردم. یهو یادم اومد به خاله گفتم که کاش نمی‌گفتم. باید یه زمانی می‌گفتم که علی خونه نباشه. _ بالاخره که چی؟ می‌فهمید دیگه. کمی فکر کرد و ادامه داد. _ یه کاری هم می‌تونی بکنی. ببین مامانم نمی‌ذاره کسی تو رو از اینجا ببره. می‌تونی بری پایین یه به توچه مؤدبانه به علی‌ بگی، رضایت‌نامه رو ببری آقاجون امضاء کنه. بعد هیچ کس نمی‌تونه جلوت رو بگیره. راه موفقیت‌آمیزی هست ولی اگر این‌جوری کنم باید قید علاقه‌م به علی رو بزنم. نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو بالا دادم. _ نه؛ ولش کن نمی‌رم.‌ من اومدم بالا چی شد؟ _ مامان می‌خواست بیاد دنبالت، علی نذاشت. گفت نرو، لوسش نکن. نمی‌شه که هر بار نه بشنوه، قهر کنه، دَر بکوبه. متعجب نگاهش کردم. _ واقعاً علی این رو گفت!؟ _ آره گفت وقتی می‌گیم نه، باید بگه چشم. اخم‌هام توی هم رفت. انتظار داشتم بعد از قهرم بیاد بالا باهام صحبت کنه.‌خودش که نیومد، نذاشته خاله هم بیاد! _ رویا من جای تو باشم اصلاً دیگه پایین‌ نمیام. دوست داری حرفش رو گوش کنی، گوش کن اما پایین نیا. حداقل یک اعتراض به رفتارش بکن. یعنی چی که چون من می‌گم نه یعنی نه! _ نمیام پایین. _ برای شام هم نیا.‌ سرم رو بالا دادم و لب زدم‌: _ نمیام، دیگه هم باهاش حرف نمی‌زنم. هر چند که اصلاً براش مهم نیست. زهره از من فاصله گرفت و مثل همیشه سرش رو روی بالشتش گذاشت تا بخوابه.‌ کتاب‌هام رو درآوردم. با بغض و حسرت به کتاب فیزیک نگاه کردم. توی کیفم گذاشتم تا بیشتر اذیتم نکنه. شروع به خوندن درس کردم. انقدر ناراحتم که هیچی نمی‌فهمم اما بی‌خیال نشدم و نگاهم رو ازش بر نداشتم. گریه زیادی باعث سردردم شد.‌ کتاب رو بستم و دراز کشیدم تا شاید خواب کمی آرومم کنه. _‌ رویاجان. خاله... چشمم رو باز کردم و به خاله نگاه کردم. _ چی‌کار کردی تو با خودت؟ انقدر گریه کردی که چشم‌هات پف کرده.‌ چهار ساعته تو اتاق خودت رو حبس کردی که چی بشه؟ نشستم و به خاله نگاه کردم. _ خاله من دلم می‌خواست این آزمون رو شرکت کنم.‌ علی می‌گه نه. _ من باهاش صحبت می‌کنم راضیش می‌کنم؛ می‌ذاره. _ راضی نمی‌شه می‌دونم. با من لج کرده. دستی به سرم کشید. _ علی بچه نیست که لجبازی کنه. خیلی باهاش صحبت کردم ولی قبول نکرد؛ اما من ناامید نشدم بازم باهاش حرف می‌زنم. نهایتش زنگ می‌زنم آقاجون بهش بگه. فقط همینم مونده آقاجون به علی بگه به توچه. اگر عمو بفهمه علی برای من تعیین تکلیف می‌کنه دیگه نمی‌شه جمعش کرد. بغض راه گلوم رو بست. _ نه خاله به کسی نگید.‌ می‌گه نرو نمی‌رم.‌ اما دلم شکسته. _ الهی قربون دلت برم، دلت نشکنه. این روزها هم می‌گذره. شاید خیر و صلاحِ که نری. پاشو بیا پایین عصرونه بخوریم. _ من نمیام خاله. _ قهر نکن! قهر همه چیز رو خراب می‌کنه. حالا که دختر خوبی شدی می‌خوای حرف گوش کنی، این کارها رو نکن. _ سیرم. _ تو نیای علی فکر می‌کنه قهر کردی. بیا بذار زودتر تموم بشه. _ خوب فکر کنه، مگه براش مهمه؟ _ مهمی که مراقبت هست.‌ که دوست نداره شب بیرون بمونی. از حرص‌ این حرف‌ها رو می‌زنم؛ فقط می‌خوام خودم رو این‌جوری خالی کنم وگرنه می‌دونم‌ که براش مهمم. فقط هم دور از چشمش می‌گم، تو روش جرأت گفتن این حرف‌ها رو ندارم. _ نمیای؟ سرم‌ رو بالا دادم. _ باشه هر جور راحتی. نگاهی به اتاق خالی انداختم. _ زهره کجاست؟ _ همه پایینن. رضا و مهشید هم اومدن. یه فرش پهن کردم تو حیاط، دور هم نشستیم عصرانه بخوریم. _ نوش جونتون، من نمیام. ناراحت ایستاد و سمت دَر رفت. دَر رو باز کرد و چرخید سمتم. _ رویا از خرشیطون بیا پایین. _ خرشیطون چیه خاله! دلم گرفته، یه ذره تنها باشم حالم جا میاد. متأسف سرش رو تکون داد و بیرون رفت. کاش بیدارم نکرده بود.‌ بیدار شدم و دوباره غصه خوردنم شروع شد. خودم رو مشغول درس خوندن کردم‌. دوست دارم برم پایین اما شاید بهتر باشه کمی بیشتر بمونم. برای کی؟ برای علی که حاضر نیست حتی یه ذره هم منت‌کشی کنه؟ بیاد جلو حداقل یه کاری کنه تا من راضی بشم از قهر کوتاه بیام. گاهی فکر می‌کنم این دوست داشتن فقط یک‌طرفه‌ست و علی فقط گردنش مونده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀
با گریه سکینه گفت ای بابا_۲۰۲۱_۱۰_۱۲_۰۸_۳۳_۵۳_۲۰۴.mp3
9.34M
± با گریه سکینه گفت ای بابا تماشا کن میان شام حال شرمگینم را🕯🥀 🪔 🎤 🖤 🎧
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند ضربه به دَر اتاق زده شد و باعث شد دلم پایین بریزه. آب دهنم رو قورت دادم و با فکر این که علی پشت دَرِ پرسیدم: _ بله؟ دَر اتاق باز شد. با دیدن دایی همون یه ذره امیدم برای منت‌کشی از طرف علی هم از بین رفت. _ اجازه هست؟ نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم. _ بیا تو. وارد اتاق شد و دَر رو بست. با کمی فاصله نشست. _ چرا خودت رو کور کردی؟ _ ول کن دایی حوصله ندارم. _ یعنی چی؟ درست جواب بده ببینم! دوباره اشک تو چشم‌هام جمع شد. _ آزمون فیزیک خیلی برام مهم بود. نگو که نمی‌دونی علی گفت نرم! _ اتفاقاً واسه همین اینجام. علی زنگ زد گفت تو نه شنیدی، قهرکردی اومدی بالا. اعصابش خورده؛ فرستادم راضیت کنم که بری پایین. ناخواسته لبخند روی لب‌هام نشست. پس دوستم داره و این دوست داشتن یک طرفه نیست. برای آروم‌ کردنم دایی رو فرستاده. چرا به فکر خودم نرسید که شرایطش جور نیست بیاد بالا با من حرف بزنه! اگر بخواد بیاد همه شک می‌کنن. دایی با خنده گفت: _ رویا دیگه کار تمومه ها! خل شدی رفت. لبخندم رو جمع کردم. _ کی بهت گفت؟ _ اَدای آدمای ناراحت‌ رو در نیار، تو دلت عروسی گرفتی. پشت‌چشمی نازک کردم. _ نخیر واقعاً ناراحتم.‌ آزمون فیزیک برام‌ مهم بود. _ به علی حق نمی‌دی؟ _ نه. _ ببین رویا علی مردِ؛ اونم مردی که روی تو شدیداً احساس مالکیت می‌کنه. دوست نداره که تو شب از خونه بیرون بمونی. _ آقاجون مرد نیست؟ پس چرا اجازه داد؟ _ سن علی رو با آقاجونت مقایسه می‌کنی؟ آقاجونت دنیا دیده‌ست.‌ می‌دونه که تو اگر یک هفته بیرون از خونه زیر نظر مدرسه باشی اتفاقی نمی‌افته. اما علی جوونه، مثل من؛ منم بودم اجازه نمی‌دادم که تو یک هفته از خونه بیرون بمونی. بهش حق بده. یه چیزی بهت می‌گه، زود مخالفت نکن. دلگرمش کن، اونم توی این اوضاعی که علی از عنوان کردن علاقتون وحشت داره! طلبکار گفتم: _ همش من دارم دلگرم می‌کنم؛ اون هیچ کاری نمی‌کنه. _ اصلاً این‌طور نیست.‌ امروز سر کار باهام حرف زد. سه هفته‌ی دیگه تولد آبجیِ.‌ علی برنامه‌ریزی کرده اونموقع به آبجی بگه. دقیقاً روزی که تصمیم گرفته حرفش رو بزنه، تو می‌خوای بری اصفهان نباشی. ذوق‌زده نگاهش کردم. _ واقعاً می‌خواد بگه؟ _ خودش که این‌طوری می‌گه. گفت روز تولدش می‌گم، امیدوارم که مخالفت نکنه. _ خب من که نمی‌دونستم، باید بهم می‌گفت. _ دیگه من نمی‌دونم؛ پاشو بیا پایین به خودش بگو. همه دور هم نشستن. فقط علی اخم‌هاش تو همِ چون‌ تو قهر کردی. دستش رو سمتم دراز کرد. _ پاشو دفعه‌ی آخرت هم باشه قهر الکی می‌کنی، من رو می‌کشونی اینجا. _ چشم. صبر کن یه روسری سرم کنم بیام. _ پس من می‌رم پایین، خودت بیا. دیر نکنی‌ها؟ _ باشه میام. بیرون رفت. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم. چقدر خوشحالم از این‌ که بالاخره علی سه هفته دیگه می‌خواد بگه. انقدر خوشحالیم عمیقِ که دیگه امتحان‌ فیزیک برام اهمیتی نداره. از اتاق بیرون رفتم. با دیدن علی جلوی دَر اتاقش، بهش خیره شدم. دلخور بود. اَخمش رو بیشتر کرد. قدمی به جلو برداشتم. _ چرا اَخم می‌کنی خب! من نمی‌دونستم باید بهم می‌گفتی. _ اَمون می‌دی که بگم؟ سر سفره بهت می‌گم بیا اتاقم که باهات حرف بزنم که مثلاً بگم از نگرانی درت بیارم؛ بعد تو به مامان می‌گی میلاد رو بفرسته بالا بگه آبجی رویا می‌ترسه بیاد پیشت! چشم‌هام از تعجب گرد شدن. _ من...! من نگفتم‌ این‌ رو بگه! خاله بهش گفت بیاد بهت بگه بیای پایین چایی بخوری.‌ من به خدا بعدش می‌خواستم بیام بالا. نگاهش بین چشم‌هام جابه‌جا شد. _ به خدا میلاد از خودش گفته! از لای دندون‌های بهم کلید شدش با حرص گفت: _ یه گوشی از اون بپیچونم. _ من اگر می‌دونستم برای چی می‌گی نه، اصلاً ناراحت نمی‌شدم. طلبکارتر از قبل گفت: _ بار آخرت باشه نه می‌شنوی، قهر می‌کنی، دَر می‌کوبی. فهمیدی؟ چه می‌خواستم‌ سه هفته‌ی دیگه بگم چه نمی‌خواستم، تو حق نداشتی این اردو رو بری! فقط نگاهش کردم. _ از این‌ به بعد قراره هر بار بهت گفتم نه از این اداها در بیاری؟ بغضم گرفت و سرم‌ رو بالا دادم. نگاهش به چشم‌های اشکیم افتاد و کمی نرم‌ شد. _ چته الان!؟ سرم‌ رو پایین انداختم و دلخور لب زدم: _ تو همش آدم‌ رو دعوا می‌کنی. خنده‌ی آرومی کرد و راه‌پله رو نشونم داد. _ بیا برو پایین، منم الان میام.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان پارت داریم ویرایش بشه ارسال میشه🌹