🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت13
🍂یگانه🍃
آقا بب..خشید خون ریخت ک...ف ماشین.
_مهم نیست. زیاد پاتون رو تکون ندید.
بعد از مدتی ماشین رو نگه داشت.
_میتونید راه برید؟
_ بله
_پیاده شو
در ماشین رو باز کردم و دنبالش راه افتادم.
نگاه مردم به خاطر لباسهام و شاید خون پام و طرز راه رفتنم اذیتم میکنه.
روبروی ایستگاه پرستاری ایستاد و پرستار با خوش رویی گفت
_ سلام آقای امیری، دکتر محبی تو اتاق منتظر تونن.
ممنونی زیر لب گفت و سمت اتاق رفت سر جام ایستادم تا صدام کنه
_چرا نمیایید؟
توی این دو ماه هیچ کاری رو بدون اجازه انجام ندادم. با کوچکترین کاری که بر خلاف میل پیمان انجام میداد به بدترین شکل کتک می خوردم.
نهایت جراتم رو نشون دادم تا امشب از خونه فاصله بگیرم. پیمان مطمعن بود که جایی نمیرم که تنهام گذاشت.
سرم رو پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. در زد، وارد شدیم. قبل از احوالپرسی نگاه مردی که اسمش دکتر نادر محبی بود روی من ثابت موند.
صورت کبود و پر از زخم و رنگ زردم برای گرسنگی، نگاه ترحم برانگیز هر کسی رو جذب می کرد.
سرن رو پایین انداختم. تا قبل از این دو ماه کسی با من جز به احترام حرف نمی زد. تحمل این روزها چقدر برام سخت شده. کاش آقای امیری حرفی از گذشته دو ساعته ای که از من میدونه به این آقا نگه.
_چی شده؟
_سگ گازش گرفته، واکسن هم نزده. تب و خونریزی هم داره.
_ چند وقته؟!
از من پرسید اما نمی دونم می تونم حرف بزنم یا نه آقای امیری گفت
_ از شما سوال پرسید!
با لکنتی که دو ماهه مهمون زبونم شده گفتم.
_دی...شب.
دکتر با چشم و ابرو از امیری پرسید چی شده اون هم سرش رو بالا داد و بهش فهموند که نمیتونه حرف بزنه.
_ خیلی خوب خانم شما بخواب رو تخت.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت14
🍂یگانه🍃
روی برگه زیردستش چیزی نوشت به سمت امیری گرفت.
_بیا امیر تو اینها رو از داروخانه بگیر زود بیا ببینم نیاز به بستری داره یا نه.
آقای امیری نسخه از دکتر گرفت و بیرون رفت. روی تخت نشستم به روبرو خیره شدم.
یاد روز اولی که بعد از فوت بابا بود افتادم. روزی که اختیار زندگیم افتاد دست پیمان. تا اون روز هیچکس بالاتر از گل به من نگفته بود. رنگ نگاهش مثل همیشه نبود با حرص و تنفر نگاهم میکرد.
از هیبت نگاهش ترسیدم هر قدمی که به سمتم برمیداشت قدمی به عقب می رفتم. دیوار پشت سرم باعث شد تا پیمان هر لحظه بهم نزدیکتر بشه.
_ خوب گوش هات رو باز کن دوران خوش پرنسس بودنت تموم شده الان صاحب اختیارت منم. توام هر چی میگم میگی چشم وگرنه عین خر کتک میخوری.
به خودم جرات دادم خیره به چشمش گفتم.
_ تو بیجا کردی! فکر کردی کی هستی...
نفهمیدم چی شد ولی از ضربه ای که به صورتم خورد به زمین پرت شدم. ناباورانه دستم رو روی صورتم گذاشتم و عصبی نگاهش کردم.
_ تو حق نداری روی من دست بلند کنی.
روی زانو جلو نشست
_منتظری بابای گور به گوریت از قبر بلند شه کمکت کنه و به دادت برسه؟
دستش رو دور گردنم گرفته شروع به فشار دادن کرد
_گفتم دوران پرنسس بازی تموم شده تو الان توی این خونه یه نون خور اضافهای که نفس کشیدنت هم دست منه.
فشار دستش هر لحظه بیشتر می شد و احساس خفگی داشتم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت15
🍂یگانه🍃
دستم رو روی دست زمخت و مردونه اش گذاشتم به زور ناله کردم.
_ دارم خفه میشم.
همزمان با سیلی که بهم زد پنجه هاش رو از دور گردنم رها کرد برای باز شدن راه نفسم شروع به سرفه کردم. خس خس سینه بلند شد و گرمی خون رو که از بینیم پایین میریخت حس کرد.
در اتاق باز شد مهراب داخل اومد.
با دیدن وضعیتم فوری اومد سمتم.
_ چیکار کردی پیمان؟
_ مگه خودت نگفتی باید حذفش کنیم.
_تو خونه کلی مهمون نشسته.
مهراب لیوان آب رو از روی میز برداشت و جلوی دهنم گرفت.
_ این جوری که نگفتم! گفتم شوهرش بده
_به کی؟ پسر ماجدی؟
_ اون بره گم شه؛ یکی دیگه، من کی گفتم که بکشیش .
پوزخنده مسخره ای زد.
_ این مال خودمه، پسر ماجدی خر کیه.
روبروش ایستاد
_ پیمان بی سر و صدا حذفش کن.
_ احمق ماجدی وکیله از همه چی هم خبر داره. اینو بدم دستش که تمام نقشههامون برآب میشه.
_پس می خوای چیکارش کنی؟
_میبرمش خونه لواسون خودم.
ماجدی از اونجا خبر نداره. به همه میگیم نمی دونیم کجاس.
با نفرت نگاهم کرد
_ اون جا کارش دارم انتقام تمام این سال ها رو خودش تنها باید پس بده.
_ ماجدی پیداش می کنه
_ من می دونم چیکار کنم این اسم خودش رو هم یادش بره
_فقط نَمیره که حوصله اعصاب خوردی بعدش رو ندارم.
_حواسم هست. در رو قفل کن نزار بیاد پایین به ماجدی هم بگو حالش بده
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
پارت اول
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت16
🍂یگانه🍃
با سوزش شدید پام از فکر و خیال دراومدم.
دکتر شلوارم رو با قیچی برش میداد از روی پام برمی داشت. بهش نگاه کردم دردش زیاد بود. نتونستم جلوی نالم رو بگیرم. کاری که دوماه نکردم.
_ تو رو خدا یواشتر.
صدای آقای امیری باعث شد تا متوجه حضورش بشم. اون هم به اتاق برگشته
_نمیشه بیهوشش کنی؟
_نه، بیا جلو پاش رو بگیر خودش رو تکون نده. باید زخمش رو شستشو بدم.
متعجب گفت:
_ من!
_پس کی؟
زیر لب گفت:
_ نامحرمه، مگه پرستار نیست.
دکتر با خنده سرش رو تکون داد.
_جان خودت یه لحظه یادم رفت تویی.
بروبگو پرستار بیاد.
نفسش رو سنگین بیرون داد و از اتاق بیرون رفت.
_ نمیشه نشوریدش؟ آخه خیلی میسوزه.
_عفونت کرده باید اول از آلودگی پاکش کنم بعد پانسمان کنم. بعدشم واکسن بزنم. یه کم درد داره تحمل کن زود تموم میشه. سگ کجا بود؟
یه لحظه یاد قفس رگسی و التماس هام به پیمان افتادم.
_پیمان تو رو خدا غلط کردم. هر چی تو بگی.
بازوم رو گرفت و پرت کرد جلوی رگسی که آب از دهنش پایین میریخت و چشمش به دهن پیمان و اجازه برای حمله به من بود.
_یه بار برای همیشه درسی بهت میدم که دیگه یادت نره.
با التماس به مهراب نگاه کردم و التماسش کردم.
_مهراب تو رو خدا.
بیتفاوت چرخید و رفت. اما میشد ناراحتی رو تو چشم هاش دید.
تو چشم های پیمان نگاه کردم. رو به رگسی گفت
_بگیرش.
در اتاق باز شد و آقای امیری همراه با پرستار وارد شدند و من رو از ترسناک ترین روز زندگیم بیرون کشید.
پرستار نگاه عادی به زخم پام انداخت
_ چیکار کنم دکتر.
_ پاش رو از زانو به بالا بگیری تکون نخوره این رو بشورم.
خودش رو روی پام انداخت. هیکلش نسبت به من بزرگتر بود و این کارش باعث شد عملاً از حرکت بیافتم. با حس خنکی روی پام متوجه شدم که کارش رو شروع کرده. چند ثانیه بعد به شدت دردم گرفت صدای جیغم بلند شد.
از شدت درد سرم گیج رفت و چشمم بسته شد.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت17
🍂یگانه🍃
صدای دکتر رو شنیدم.
_ الان می خوای چیکارش کنی؟
_ نمیدونم؟
_ خونه خودت که نمیتونی ببری، خونه بابات هم که اصلا نمیشه. تو بیمارستان هم یکی دو شب بیشتر نمی شه نگهش دارم.
_نادر توی دلم رو خالی نکن. فقط بگو پاش خوب میشه یا نه؟
_ خوب که میشه. فقط به خاطر واکسن هاش امشب و فردا تب میکنه باید پاشویه بشه. برای عفونت هم قرص نوشتم چند تا آمپول ارامبخشم میدم. مرتب استفاده کنه. احتمالاً این چند روز هم اشتها نداره یا بهش سوپ بده یا بیار سرم بزنم.
درمونده گفت:
_چی کارش کنم؟
_من که حرف میزنم میگی تو دلم رو خالی نکن. خونه خواهرت نمیتونی ببری؟
_اون شوهرش خودمون رو هم تحویل نمیگیره تازه همه چیز رو هم میذاره کف دست بابام.
_مگه نگفتی ماموریته؟ در هر صورت شتر سواری دولا دولا نمیشه. اصلا ادرسی ازش نداری؟ از کجا اوردیش؟
_خونه همون پسره که امشب با هاش قرار معامله داشتم دیدمش، اونا زدنش.
متوجه چشمهای بازم شد. ایستاد سمتم اومد. صندلی رو کنار تختم گذاشته رو بروی صورتم نشست.
_ بهتری؟
کلمه ای که مدتها کسی از من نپرسیده.
_ بله
_خب خدا رو شکر، می تونی از وضعیت و شرایطت حرف بزنی.
صدای پیمان توی سرم پیچید.
"اگر یه روزی بفهمم از نسبتت با من چیزی به کسی گفتی اون روز آخر زندگیته"
من که تا ابد نمیتونم پیش آقای امیری بمونم.
تو چشم هاش زل زدم.
_ نمیخوای بگی؟
اگر حرفی بزنم و پیمان بفهمه بلایی صد برابر بدتر از قفس رگسی سرم در میاره.
_ خب لااقل بگو اسمت چیه؟
از روی اسمم میفهمه کی هستم. نباید بهش راست بگم یاد مادرم افتادم همیشه در غیاب بابا من رو سنا صدا میکرد.
_ سنا
_کس و کاری نداری؟ اونجا چی کار میکردی؟
به فاصله دو سال هم پدر، هم مادرم رو از دست دادم. با سر گفتم نه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت18
🍂یگانه🍃
_چرا گریه میکنی؟
هر جمله ای که میشنوم رفتار های پیمان رو یادم میاره.
_یگانه حالم از صدای گریت بهم میخوره. خفه شو
ناخواسته و طبق عادت دستم رو حائل صورتم کردم و با ترس نگاهش کردم.
_ اشتباه کردم، ببخشید.
متعجب به دستم نگاه کرد و ایستاد به دکتر گفت:
_ اگر باهاش کاری نداری ببرمش؟
_ کجا میری؟
_فعلا میرم خونه خواهرم. محسن تا پس فردا نیست. بعدش ببینم چیکار باید بکنم.
_ خونه خودت نمیبری؟
دوست هانیه بیست و چهار ساعته مواظبه. احساس میکنم از قصد اومد نزدیک خونه من خونه گرفت. که گزارشم رو به هانیه بده. آب میخورم بابام زنگ میزنه میگه آب خوردی. یکی دو بار هم سر همین قضیه با هانیه درگیر شدم ولی فایده نداره.
دکتر خندید
_خواهره دیگه.
امیری رو به من گفت
_ بلند شو بریم.
با وجود درد شدید پام ایستادم دنبالش راه رفتم.
از دکتر تشکر کرد و از بیمارستان بیرون رفتیم.
در ماشین رو باز کرد.
_بشین.
روی صندلی نشستم در رو بست ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
_سنا خانم من یک محدودیت دارم. شما رو میزارم خونه خواهرم تا ببینم باید چه کار کنم.
سر به زیر به پام که به لطف باندپیچی که دکتر روش بسته بود و معلوم نبود نگاه کردم.
تا قبل از این دو ماه دختر خوش سر زبون بابام بودم اما الان هیچ حرفی برای گفتن به زبونم نمیاد.
_ببخشید من مزاحم ش..شما شدم.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دارویی که دکتر بهتون زده خواب آوره سعی کنید بخوابید. مسیر دوره، صندلی رو بخوابونید راحت باشید.
خدا رو شکر کردم بابت اجازهای که بهم داد از پهلو صندلی رو خوابوندم و چشمهام رو بستم.
تصویر بابا توی ذهنم نقش بست و صداش توی گوشم پیچید.
_ یگانه بابا بیا.
با ذوق از برگشتش سمت حیاط دویدم. بابا کنار پیمان ایستاده بود. ماشین مدل بالایی سفیدی رو به روشون بود.
ادامهی رمان اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/1565065360C3a95b4c471
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت347
🍀منتهای عشق💞
دَر اتاق باز شد. با برخوردش به کمرم، کمی خودم رو جلو کشیدم و زهره وارد شد. نگاهی بهم کرد. با دلسوزی روبروم نشست و دستم رو گرفت.
_ واقعاً متأسفم؛ ولی چرا به من نگفته بودی که قراره بری؟
اشکم رو پاک کردم.
_ از دفتر خانمافشار که اومدم بیرون، داشتی با هدیه حرف میزدی. کلاً یادم رفت. از وقتی هم که رسیدیم خونه انقدر جنگ و دعوا بود که فرصت نکردم. یهو یادم اومد به خاله گفتم که کاش نمیگفتم. باید یه زمانی میگفتم که علی خونه نباشه.
_ بالاخره که چی؟ میفهمید دیگه.
کمی فکر کرد و ادامه داد.
_ یه کاری هم میتونی بکنی. ببین مامانم نمیذاره کسی تو رو از اینجا ببره. میتونی بری پایین یه به توچه مؤدبانه به علی بگی، رضایتنامه رو ببری آقاجون امضاء کنه. بعد هیچ کس نمیتونه جلوت رو بگیره.
راه موفقیتآمیزی هست ولی اگر اینجوری کنم باید قید علاقهم به علی رو بزنم.
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو بالا دادم.
_ نه؛ ولش کن نمیرم. من اومدم بالا چی شد؟
_ مامان میخواست بیاد دنبالت، علی نذاشت. گفت نرو، لوسش نکن. نمیشه که هر بار نه بشنوه، قهر کنه، دَر بکوبه.
متعجب نگاهش کردم.
_ واقعاً علی این رو گفت!؟
_ آره گفت وقتی میگیم نه، باید بگه چشم.
اخمهام توی هم رفت. انتظار داشتم بعد از قهرم بیاد بالا باهام صحبت کنه.خودش که نیومد، نذاشته خاله هم بیاد!
_ رویا من جای تو باشم اصلاً دیگه پایین نمیام. دوست داری حرفش رو گوش کنی، گوش کن اما پایین نیا. حداقل یک اعتراض به رفتارش بکن. یعنی چی که چون من میگم نه یعنی نه!
_ نمیام پایین.
_ برای شام هم نیا.
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نمیام، دیگه هم باهاش حرف نمیزنم. هر چند که اصلاً براش مهم نیست.
زهره از من فاصله گرفت و مثل همیشه سرش رو روی بالشتش گذاشت تا بخوابه. کتابهام رو درآوردم. با بغض و حسرت به کتاب فیزیک نگاه کردم. توی کیفم گذاشتم تا بیشتر اذیتم نکنه. شروع به خوندن درس کردم. انقدر ناراحتم که هیچی نمیفهمم اما بیخیال نشدم و نگاهم رو ازش بر نداشتم.
گریه زیادی باعث سردردم شد. کتاب رو بستم و دراز کشیدم تا شاید خواب کمی آرومم کنه.
_ رویاجان. خاله...
چشمم رو باز کردم و به خاله نگاه کردم.
_ چیکار کردی تو با خودت؟ انقدر گریه کردی که چشمهات پف کرده. چهار ساعته تو اتاق خودت رو حبس کردی که چی بشه؟
نشستم و به خاله نگاه کردم.
_ خاله من دلم میخواست این آزمون رو شرکت کنم. علی میگه نه.
_ من باهاش صحبت میکنم راضیش میکنم؛ میذاره.
_ راضی نمیشه میدونم. با من لج کرده.
دستی به سرم کشید.
_ علی بچه نیست که لجبازی کنه. خیلی باهاش صحبت کردم ولی قبول نکرد؛ اما من ناامید نشدم بازم باهاش حرف میزنم. نهایتش زنگ میزنم آقاجون بهش بگه.
فقط همینم مونده آقاجون به علی بگه به توچه. اگر عمو بفهمه علی برای من تعیین تکلیف میکنه دیگه نمیشه جمعش کرد. بغض راه گلوم رو بست.
_ نه خاله به کسی نگید. میگه نرو نمیرم. اما دلم شکسته.
_ الهی قربون دلت برم، دلت نشکنه. این روزها هم میگذره. شاید خیر و صلاحِ که نری. پاشو بیا پایین عصرونه بخوریم.
_ من نمیام خاله.
_ قهر نکن! قهر همه چیز رو خراب میکنه. حالا که دختر خوبی شدی میخوای حرف گوش کنی، این کارها رو نکن.
_ سیرم.
_ تو نیای علی فکر میکنه قهر کردی. بیا بذار زودتر تموم بشه.
_ خوب فکر کنه، مگه براش مهمه؟
_ مهمی که مراقبت هست. که دوست نداره شب بیرون بمونی.
از حرص این حرفها رو میزنم؛ فقط میخوام خودم رو اینجوری خالی کنم وگرنه میدونم که براش مهمم. فقط هم دور از چشمش میگم، تو روش جرأت گفتن این حرفها رو ندارم.
_ نمیای؟
سرم رو بالا دادم.
_ باشه هر جور راحتی.
نگاهی به اتاق خالی انداختم.
_ زهره کجاست؟
_ همه پایینن. رضا و مهشید هم اومدن. یه فرش پهن کردم تو حیاط، دور هم نشستیم عصرانه بخوریم.
_ نوش جونتون، من نمیام.
ناراحت ایستاد و سمت دَر رفت. دَر رو باز کرد و چرخید سمتم.
_ رویا از خرشیطون بیا پایین.
_ خرشیطون چیه خاله! دلم گرفته، یه ذره تنها باشم حالم جا میاد.
متأسف سرش رو تکون داد و بیرون رفت.
کاش بیدارم نکرده بود. بیدار شدم و دوباره غصه خوردنم شروع شد. خودم رو مشغول درس خوندن کردم.
دوست دارم برم پایین اما شاید بهتر باشه کمی بیشتر بمونم. برای کی؟ برای علی که حاضر نیست حتی یه ذره هم منتکشی کنه؟
بیاد جلو حداقل یه کاری کنه تا من راضی بشم از قهر کوتاه بیام. گاهی فکر میکنم این دوست داشتن فقط یکطرفهست و علی فقط گردنش مونده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
با گریه سکینه گفت ای بابا_۲۰۲۱_۱۰_۱۲_۰۸_۳۳_۵۳_۲۰۴.mp3
9.34M
± با گریه سکینه گفت ای بابا
تماشا کن میان شام حال شرمگینم را🕯🥀
#شھادتحضرتسڪینھ🪔
#مھدیرسولۍ 🎤
#سڪینھخاتون🖤
#مداحی 🎧
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت348
🍀منتهای عشق💞
چند ضربه به دَر اتاق زده شد و باعث شد دلم پایین بریزه. آب دهنم رو قورت دادم و با فکر این که علی پشت دَرِ پرسیدم:
_ بله؟
دَر اتاق باز شد. با دیدن دایی همون یه ذره امیدم برای منتکشی از طرف علی هم از بین رفت.
_ اجازه هست؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم.
_ بیا تو.
وارد اتاق شد و دَر رو بست. با کمی فاصله نشست.
_ چرا خودت رو کور کردی؟
_ ول کن دایی حوصله ندارم.
_ یعنی چی؟ درست جواب بده ببینم!
دوباره اشک تو چشمهام جمع شد.
_ آزمون فیزیک خیلی برام مهم بود. نگو که نمیدونی علی گفت نرم!
_ اتفاقاً واسه همین اینجام. علی زنگ زد گفت تو نه شنیدی، قهرکردی اومدی بالا. اعصابش خورده؛ فرستادم راضیت کنم که بری پایین.
ناخواسته لبخند روی لبهام نشست. پس دوستم داره و این دوست داشتن یک طرفه نیست. برای آروم کردنم دایی رو فرستاده. چرا به فکر خودم نرسید که شرایطش جور نیست بیاد بالا با من حرف بزنه! اگر بخواد بیاد همه شک میکنن.
دایی با خنده گفت:
_ رویا دیگه کار تمومه ها! خل شدی رفت.
لبخندم رو جمع کردم.
_ کی بهت گفت؟
_ اَدای آدمای ناراحت رو در نیار، تو دلت عروسی گرفتی.
پشتچشمی نازک کردم.
_ نخیر واقعاً ناراحتم. آزمون فیزیک برام مهم بود.
_ به علی حق نمیدی؟
_ نه.
_ ببین رویا علی مردِ؛ اونم مردی که روی تو شدیداً احساس مالکیت میکنه. دوست نداره که تو شب از خونه بیرون بمونی.
_ آقاجون مرد نیست؟ پس چرا اجازه داد؟
_ سن علی رو با آقاجونت مقایسه میکنی؟ آقاجونت دنیا دیدهست. میدونه که تو اگر یک هفته بیرون از خونه زیر نظر مدرسه باشی اتفاقی نمیافته. اما علی جوونه، مثل من؛ منم بودم اجازه نمیدادم که تو یک هفته از خونه بیرون بمونی.
بهش حق بده. یه چیزی بهت میگه، زود مخالفت نکن. دلگرمش کن، اونم توی این اوضاعی که علی از عنوان کردن علاقتون وحشت داره!
طلبکار گفتم:
_ همش من دارم دلگرم میکنم؛ اون هیچ کاری نمیکنه.
_ اصلاً اینطور نیست. امروز سر کار باهام حرف زد. سه هفتهی دیگه تولد آبجیِ. علی برنامهریزی کرده اونموقع به آبجی بگه. دقیقاً روزی که تصمیم گرفته حرفش رو بزنه، تو میخوای بری اصفهان نباشی.
ذوقزده نگاهش کردم.
_ واقعاً میخواد بگه؟
_ خودش که اینطوری میگه. گفت روز تولدش میگم، امیدوارم که مخالفت نکنه.
_ خب من که نمیدونستم، باید بهم میگفت.
_ دیگه من نمیدونم؛ پاشو بیا پایین به خودش بگو. همه دور هم نشستن. فقط علی اخمهاش تو همِ چون تو قهر کردی.
دستش رو سمتم دراز کرد.
_ پاشو دفعهی آخرت هم باشه قهر الکی میکنی، من رو میکشونی اینجا.
_ چشم. صبر کن یه روسری سرم کنم بیام.
_ پس من میرم پایین، خودت بیا. دیر نکنیها؟
_ باشه میام.
بیرون رفت. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم. چقدر خوشحالم از این که بالاخره علی سه هفته دیگه میخواد بگه. انقدر خوشحالیم عمیقِ که دیگه امتحان فیزیک برام اهمیتی نداره.
از اتاق بیرون رفتم. با دیدن علی جلوی دَر اتاقش، بهش خیره شدم. دلخور بود. اَخمش رو بیشتر کرد. قدمی به جلو برداشتم.
_ چرا اَخم میکنی خب! من نمیدونستم باید بهم میگفتی.
_ اَمون میدی که بگم؟ سر سفره بهت میگم بیا اتاقم که باهات حرف بزنم که مثلاً بگم از نگرانی درت بیارم؛ بعد تو به مامان میگی میلاد رو بفرسته بالا بگه آبجی رویا میترسه بیاد پیشت!
چشمهام از تعجب گرد شدن.
_ من...! من نگفتم این رو بگه! خاله بهش گفت بیاد بهت بگه بیای پایین چایی بخوری. من به خدا بعدش میخواستم بیام بالا.
نگاهش بین چشمهام جابهجا شد.
_ به خدا میلاد از خودش گفته!
از لای دندونهای بهم کلید شدش با حرص گفت:
_ یه گوشی از اون بپیچونم.
_ من اگر میدونستم برای چی میگی نه، اصلاً ناراحت نمیشدم.
طلبکارتر از قبل گفت:
_ بار آخرت باشه نه میشنوی، قهر میکنی، دَر میکوبی. فهمیدی؟ چه میخواستم سه هفتهی دیگه بگم چه نمیخواستم، تو حق نداشتی این اردو رو بری!
فقط نگاهش کردم.
_ از این به بعد قراره هر بار بهت گفتم نه از این اداها در بیاری؟
بغضم گرفت و سرم رو بالا دادم. نگاهش به چشمهای اشکیم افتاد و کمی نرم شد.
_ چته الان!؟
سرم رو پایین انداختم و دلخور لب زدم:
_ تو همش آدم رو دعوا میکنی.
خندهی آرومی کرد و راهپله رو نشونم داد.
_ بیا برو پایین، منم الان میام.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت349
🍀منتهای عشق💞
به سمت اتاقش رفت. نگاهی بهش انداختم و پلهها رو یکییکی پایین رفتم.
دوست دارم با علی برم تو حیاط. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. همه دور هم نشستن و در حال خوردن عصرونهای هستن که خاله درست کرده.
_ چرا نمیری تو حیاط؟
_ منتظر تو بودم. گفتم با هم بریم.
به دَر نگاهی انداخت و تن صداش رو پایین آورد.
_ یه لحظه صبر کن من میلاد رو صدا کنم، مامان نمیذاره بهش حرف بزنم.
_ چی کارش داری؟
_ میخوام ببینم این حرفها رو کی یادش میده بزنه؛ چون میلاد اصلاً دروغگو نیست.
_ ولش کن علی! بچهست میترسه.
_ آخه یه حدسهایی زدم. اگر درست باشه باید همینجا قطعش کنم.
کنجکاو نگاهش کرد.
_ یه لحظه صبر کن. بیا برو تو آشپزخونه میلاد نبینت.
فوری وارد آشپزخونه شدم و پشت دیوار ایستادم.
علی دَر رو باز کرد.
_ میلاد یه لحظه بیا داخل.
چند لحظهی بعد صدای میلاد رو شنیدم.
_ بله داداش.
_ بیا تو دَر رو ببند، کارت دارم.
پنهانی نگاهشون کردم. میلاد دَر رو بست و به علی خیره شد.
_ میخوام مرد و مردونه یه سؤال ازت بپرسم. انتظار دارم راستش رو بگی.
میلاد سرش رو تکون داد.
_ باشه بپرس.
_ تو امروز اومدی تو اتاق من، گفتی رویا گفته میترسم برم اتاق علی.
چشمهای میلاد شروع به دودو زدن کرد.
_ ببین میلاد من میدونم تو دروغ گفتی. چون رویا از من نمیترسه. قرار هم نیست که بترسه. اینم میدونم که اون حرف خودت نبوده. میخوام مردونه بهم بگی کی یادت داده؟
_ هیچکس.
_ الان این جوابت مردونه بود!؟
میلاد سکوت کرد.
_ نمیخوای بگی؟
_ اگر بگم کی تو برام دروازه میخری؟
_ آهان! اونی که بهت یاد داده، قول دروازه هم داده؟
میلاد با سر تأیید کرد.
_ من برات میخرم اما وقتی که توی کارنامهی آخر سالت، نمرههای خوبی آورده باشی.
_ آخه اون گفت قبل از عقدشون میخره.
یعنی رضا بهش گفته! علی با مکث گفت:
_ تو دروغ گفتی و من نمیتونم از این بابت بهت جایزه بدم. باید صبر کنی تا آخر امتحانات. به خاطر این کارت هم حتماً تنبیه میشی. اما الان ازت میخوام بهم بگی رضا گفت یا مهشید؟
چشمهای میلاد گرد شد و با سادگی پرسید:
_ از کجا فهمیدی!؟
چند لحظهای سکوت کرد. لبهاش رو جلو داد و بغ کرده لب زد:
_ مهشید رو جلوی دَر اتاقت دیدم؛ گفت چیکار داری، منم گفتم. اونم گفت بگو رویا میترسه بیاد تا برات دروازه بخرم.
ابروهام دیگه از اون بالاتر نمیرفت. یعنی مهشید از علاقهی ما بهم خبردار شده!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت350
🍀منتهای عشق💞
اصلاً به اون چه ربطی داره!
_ باشه، برو تو حیاط منم الان میام.
_ دروازه نمیخری؟
_ چون پسر خوبی بودی، راستش رو گفتی، میخرم اما نه به این زودی. برو به مهشید هم نگو که من فهمیدم.
_ باشه.
_ میلاد بفهمم گفتی، من میدونم با توها!
_ نه نمیگم.
صدای بسته شدن دَر خونه اومد. خواستم بیرون برم که علی زودتر اومد تو آشپزخونه.
_ به اون چه ربطی داره آخه!
_ مقصر خودتی؛ من بهت میگم صبر کن تا خودم بگم اما با رفتارت یه کاری کردی که شک کنه. میدونی اگر قبل از خاله، عمو بفهمه چی میشه؟
از ناراحتی فقط نگاهش کردم.
_ الان من چیکار کنم؟
_ هیچ کاری. نسبت به مهشید هم عکسالعمل نشون نده. انگار نمیدونی. من خیلی سعی میکنم با تو هم مثل بقیه رفتار کنم که کسی متوجه نشه اما انگار موفق نبودم. وقتی توی جمع مدام میگم با زهره هیچ فرقی نداری، فکر اینجاش رو میکنم.
با سر تأیید کردم.
_ الان هم یه جور وانمود کن که انگار اتفاقی نیافتاده و هنور با من قهری. برو پیش دایی بشین.
_ چشم. ولی من با تو قهر نبودم.
_ پس این اداها برای چی بود!؟
_ فقط یکم دلخور بودم.
لبخند مهربونی رو لبهاش نشست.
_ بهتره جداجدا بریم تو حیاط. اول تو برو.
جواب لبخندش رو با لبخند دادم و وارد حیاط شدم.
سلامی دادم و ناخواسته نگاهم به مهشید افتاد. انقدر طبیعی رفتار میکنه که آدم اصلاً بهش شک نمیکنه. بین دایی و رضا نشستم. بیشتر از همه خاله از حضورم خوشحال شد. لقمهای از کنار دایی سمتم گرفت.
_ بخور عزیزدلم.
تشکر کردم و لقمه رو گرفتم. دایی یه جور با هیجان خاطره تعریف میکرد که همهی حواسها رو به خودش جلب کرده بود. رضا آهسته کنار گوشم گفت:
_ چرا دیر اومدی؟
_ هیچی ولش کن، مهم نیست.
_ مهشید میگه علی نذاشته بری آزمون. آره؟
سرم رو چرخوندم سمتش. اول به مهشید که به حرفهای دایی میخندید نگاه کردم و بعد به رضا.
_ اون لحظه که علی گفت نه، فقط من و خاله و زهره پایین بودیم؛ از کجا فهمیده؟
لبهاش رو پایین داد.
_ نمیدونم.
_ من میدونم. چون گوش ایستاده بوده.
رضا معنیدار نگاهم کرد.
_ آقارضا به فضولیهای خانمت رو نده که ادامه نده!
_ ببین کی این حرف رو میزنه! خدای فالگوش ایستادن.
_ من اگر گوش میایستم فقط خودم گوش میکنم. دنبال خبرکشی و فضولی نیستم.
نگاهش رو از من گرفت و دیگه حرف نزد. اگر این حرفها رو هم نمیزدم دلم درد میگرفت. اصلاً حق مهشید همین خواهرشوهر بازیهای زهرهست. دخترهی فضولِ نچسب.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت351
🍀منتهای عشق💞
حضور علی باعث شد تا دیگه با رضا حرف نزنم؛ وگرنه خیلی دلم میخواست یه کاری کنم حال مهشید گرفته بشه. شاید هم بهتر باشه باهاش از دَر دوستی وارد بشم و کاری کنم تا شکش برطرف بشه.
البته تا سه هفتهی دیگه زمان زیادی نمونده، میتونم صبر کنم. اما اگر عمو زودتر بفهمه چی؟ اصلاً ای کاش عمو بیاد مهشید رو ببره. آدم که انقدر مهمونی نمیمونه!
با فکری که به سرم زد، لبخند رو لبهام نشست. منم مثل خودش رفتار میکنم.
_ خاله سینی رو بده برم چایی بریزم.
دایی به شوخی گفت:
_ بدید عروس بریزه، یکم کار یاد بگیره.
مهشید که حسابی شیرین زبونیهای دایی به دلش نشسته بود، خندید و دست دراز کرد.
_ چشم بدید من بریزم.
فوری ایستادم و سینی رو گرفتم.
_ این بار من میریزم دفعهی بعد تو بریز.
منتظر جواب کسی نشدم و با سینی به خونه برگشتم. از شیشهی دَر بیرون رو نگاه کردم تا مطمئن شم هیچکس دنبالم نیومده. سینی رو جلوی آشپزخونه روی زمین گذاشتم و سمت تلفن رفتم. شمارهی عمو رو گرفتم و با استرس دعا کردم که زودتر جواب بده. صداش باعث خوشحالیم شد.
_ بله.
_ سلام عمو.
همیشه زیادی تحویلم میگیره.
_ سلام رویاجان خوبی؟
_ ممنون. عمو من باید زود قطع کنم؛ پس زودی حرفم رو میزنم.
_ بگو عموجان.
_ مهشید خیلی دلتنگ شماست ولی روش نمیشه بهتون زنگ بزنه. خیلی دوست داره شما بیاید دنبالش اما غرورش اجازه نمیده بهتون بگه. منم الان یواشکی دارم به شما میگم.
صدای خندهش از پشت گوشی امیدوارم کرد.
_ فقط عمو اصلاً نگید من بهتون زنگ زدم که ناراحت نشه.
_ باشه مهربون. الان میام دنبالش.
_ عمو توروخدا نگید من گفتما!
_ نمیگم شیطون. خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم.
_ حالا که از دهن ما دروغ میگی، تشریف ببر خونهی بابات.
سینی رو برداشتم. چندتا چایی ریختم و به حیاط برگشتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت352
🍀منتهای عشق💞
سینی رو جلوی خاله گذاشتم و دوباره سر جام نشستم. همه مشغول صحبت کردن بودن و من حواسم به زمان بود که زنگ دَر خونه به صدا در اومد.
خاله و علی سؤالی به هم نگاه کردن. قبل از هر کسی میلاد بلند شد و سمت دَر رفت.
خاله فوری چادرش رو که کنار دستش گذاشته بود روی سرش کشید. میلاد دَر رو باز کرد و با ذوق گفت:
_ آخ جون... دروازه!
عمو یااللهی گفت و بلافاصله بعد از بفرمایید گفتن خاله وارد حیاط شد. همه به احترامش ایستادیم. مهشید حسابی حالش گرفته شد.
عمو دروازههای کوچکی که دستش بود رو به میلاد داد و صورتش رو بوسید.
_ بیا عزیزم، اینم قول مهشید به تو.
رو به جمع کرد و جواب سلاممون رو داد.
_ مهشید به محمد گفته بود که به میلاد قول دروازه داده؛ سر راه براش خریدم.
خاله خوشحال از این که مهشید با خانواده همسرش گرم گرفته، نگاهی کرد و گفت:
_ دستت درد نکنه مهشیدجان، لازم نبود. خیلی ممنون آقامجتبی.
به علی نگاه کردم که فوری اشاره کرد بهش خیره نشم. خودش رو نسبت به همه چیز بیاطلاع نشون داد و از مهشید تشکر کرد.
عمومجتبی جلو اومد. کنار مهشید ایستاد و گفت:
_ احساس کردم که شاید دلت برای من تنگ شده باشه.
مهشید حسابی تو رودربایستی موند. لبخندی زد و گفت:
_ دیگه میخواستم بیام خودم.
عمو خندید و دستی به سر دخترش کشید.
_ حاضرشو بریم.
حال رضا هم حسابی گرفته شد. هیچ کدومشون دلشون نمیخواست که از هم جدا بشن. اما حضور مهشید تو خونهی ما خطرناک شده. بهتره زودتر بره تا کار دستمون نداده. باید فکری برای بعد از زمان عقدشون هم بکنم. با این فضولی که میکنه، حتماً نسبت به ما مشکوکتر میشه و عکسالعملهای بیشتری از خودش نشون میده.
مهشید خودش رو خوشحال نشون داد اما از درون ناراحتِ. وارد خونه شد و رضا هم دنبالش رفت.
میلاد سرگرم بازی با دروازهاش شد. توپی که گوشه حیاط بود رو خیلی آروم وارد دروازه میکرد تا مبادا دوباره به پنجره و شیشه برخورد کنه و بشکنه.
عمو با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ دستت درد نکنه. اگر تو زنگ نمیزدی نمیدونستم که دلتنگِ.
لبخند زدم و نگاهم رو به میلاد دادم.
_ میلاد میخوای بیام باهات بازی کنم؟
همه جز علی از تشکر عمو گنگ بودن؛ اما علی خیلی تیزتر از این حرفهاست و فهمید من به عمو زنگ زدم.
به روی خودم نیاوردم و برای اینکه از اون جمع دور باشم و بیشتر در رابطه با این موضوع صحبت نکنیم و خدای نکرده به گوش مهشید نرسه، با میلاد شروع به بازی کردم.
چند دقیقه طول نکشید که مهشید حاضر و آماده پایین اومد و همراه با عمو از خونه رفت. رفتنشون باعث شد تا جمع ما صمیمیتر بشه. هرچند که رضا حوصله نداشت و بعد از رفتن مهشید به اتاقش رفت.
میلاد ذوقزده توپ رو به من پاس میداد و من هر بار توی دروازه میزدم.
میلاد هیجانزده رو به علی که بخاطر دروازه خوشحال نبود، گفت:
_ داداش با رویا خوش نمیگذره، میای بازی؟
قبل از اینکه علی حرف بزنه، دایی بلند شد.
_ منم میام؛ علی بلندشو سهتایی مردونه بازی کنیم.
شروع به بازی کردن. ما هم به جمع کردن وسایل مشغول شدیم. روفرشی رو تا کردم و روی بند انداختم. به زهره که سینیِ بزرگ پر از ظرف دستش بود و وارد خونه میشد، نگاه کردم.
علی و دایی و میلاد هم جوری گرم فوتبال بازی بودند که انگار توی زمینِ واقعی بازی میکنن.
وارد خونه شدم. خاله با تلفن صحبت میکرد. چپچپ به من نگاه کرد. ته دلم خالی شد. نکنه مهشید فهمیده من به باباش گفتم و داره به خاله میگه!
خواستم از پلهها با سرعت بالا برم که صدام کرد.
_ رویاخانم تلفن با شما کار داره!
طلبکار بود و حسابی شاکی. با ترس جلو رفتم و تو فاصله ایمنی از خاله ایستادم. دستش رو روی دهنهی گوشی گذاشت.
_ مگه من بهت نگفتم با این دختره نگرد؟
توی دلم خوشحال شدم و فهمیدم کسی که زنگ زده مهشید نیست.
_ شقایقِ!؟
لبهاش رو به هم فشرد و نفس سنگینی کشید.
_ بار آخرت باشه!
_ چشم.
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
_ الو شقایق!
_ سلام خوبی؟ این خالهت خیلی از من بدش میاد ها!
_ سلام. چیزی شده زنگ زدی؟
_ با نامزد سیاوش صحبت کردم. گفت هفتهی دیگه سهشنبه بریم جلوی دَر خونهشون. میتونید بیاید؟ گفت مشخص کنیم که دقیق بدونه.
_ نمیدونم؛ باید صبر کنی بهت خبر بدم.
_ منتظر زنگت میمونم.
_ باشه میگم بهت. خداحافظ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت353
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو سر جاش گذاشتم و به خاله که دست به سینه روبروم بود نگاه کردم.
_ چی رو بهش میگی؟
در موندهتر از قبل شدم. الان باید چی بگم که دست از سرم برداره.
_ هفتهی دیگه میخواد تولد بگیره، من و زهره رو دعوت کرد.
این بهترین بهانهست برای اینکه بتونیم از خونه بیرون بریم و عکسها رو بگیریم.
خاله اخمش شدیدتر شد.
_ از کی تا حالا شما تولد دخترای دیگه شرکت کردید که این بار دومش باشه!؟ تازه اونمکی! اون دخترهی ولگرد.
_ سال قبل که تو همین کوچه گذاشتید بریم.
_ سال پیش نمیدونستم چه دختریه. حرفشم نمیزنی ها! بیا برو کمک زهره؛ ادامه بدی میذارم کف دست علی، اون بهت نه بگه.
_ وای خاله شما چقدر سخت میگیری. اگر آقاجون بود الان اجازه میداد.
نگاهش تیز شد و نفسهاش عمیق و تند.
_ دستت درد نکنه رویا! با زبون بیزبونی داری به من میگی به تو چه!
اگر این حرف به گوش علی برسه حسابی ناراحت میشه.
_ نه خاله من این رو نگفتم. به خدا منظور نداشتم.
به حالت قهر نگاهش رو عصبی از من برداشت.
_ باشه، زنگ بزن به پدربزرگت ازش اجازه بگیر برو. هم اصفهان برو هم تولد دوستت...
باید آرومش کنم. اون طور که میشناسمش الان صداش میره بالا و بعد هم گریه میکنه.
جلو رفتم و دستش رو گرفتم.
_ خاله به جان خودم منظورم این نبود! اصلاً هر کاری شما بگی من همون رو انجام میدم. نه اصفهان میرم، نه تولد.
دستش رو آروم از دستم بیرون کشید و روی زمین نشست.
_ این حرف رو از صد نفر شنیدم ولی از تو انتظار نداشتم.
دیگه صدای بازی از حیاط نمیاد. به دَر نگاه کردم و درمونده لب زدم:
_ خاله من غلط کردم. تو رو خدا ببخشید!
چشمهای خاله پر از اشک شد. دَر خونه باز شد. میلاد و بلافاصله پشت سرش دایی و علی داخل اومدن.
میلاد توپ رو سمت اتاق خاله برد. دایی روبروی خاله نشست. علی سمت سرویس رفت. دل تو دلم نیست؛ عجب حرفی زدم! کاش خاله همین یه ذره اشک هم توی چشمهاش جمع نمیشد.
زهره هم با استرس نگاهم میکرد. با حرفی که دایی زد دنیا دور سرم چرخید. متعجب پرسید:
_ آبجی چرا گریه کردی؟
علی مسیر رفته رو برگشت و به خاله نگاه کرد.
_ مامان چی شده!؟
چقدر من بدشانسم که باید این حرف رو وقتی بزنم که هر دوشون خونه باشن. خدا کنه خاله حرفی نزنه و گلایهای نکنه.
با گوشهی روسری اشکش رو پاک کرد.
_ هیچی نشده، دلم گرفته.
اینقدر صداش پر بغض بود و خبر از دل شکستش میداد که دایی خودش رو سمت خاله کشوند و علی کنارش نشست و با ناراحتی پرسید:
_ الهی دورت بگردم؛ دلت از چی گرفته؟ تو حیاط بودیم که حالت خوب بود! مهشید رفت ناراحت شدی؟
خاله نفس عمیقی کشید و برای اینکه به قائله پایان بده ایستاد.
_ نه. هیچی نشده.
رو به من دلخور گفت:
_ اینجا واینستا من رو نگاه کن! برو کمک زهره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت354
🍀منتهای عشق💞
سمت آشپزخونه رفتم و با زهره شروع به مرتب کردن وسایل کردیم. زهره با احتیاط و آهسته پرسید:
_ شقایق چی گفت؟
طلبکار نگاهی بهش انداختم.
_ تو هم وقت پیدا کردی!؟ نمیبینی الان حالم رو؟
جلو اومد و با التماس گفت:
_ میبینم ولی به خدا حالم خیلی خرابه. همیشه فکر میکردم نامزد که کنم کلی بهم خوش میگذره اما الان فقط استرس و اضطراب دارم.
_ مقصرش خودتی.
بغض پنهانش سر باز کرد و اشک روی صورتش ریخت.
_ میدونم مقصر خودمم ولی غلطیه که کردم و توش گرفتار شدم. توروخدا بگو شقایق چی گفت؟ تو قرار بود کمکم کنی.
_ خیلی خب گریه نکن. گفت سهشنبه بریم عکسها رو بگیریم.
اشکش رو پاک کرد.
_ الکی گفتی تولدشه؟
_ آره؛ ولی این جوری که خاله گفت نه، نمیتونیم بریم.
_ رویا توروخدا یه کاریش بکن!
_ زهرهجان ساعت مدرسه رو که نمیشه پیچوند. بعد مدرسه هم که بخوایم بریم مسیر دوره، تا بریم و برگردیم دو ساعت طول میکشه. حالا اون جا چقدر معطل باشیم خدا میدونه! فکر برگشتش هم بکن.
درمونده روی زمین نشست.
_ پس چیکار کنیم؟
کنارش نشستم.
_ باید خاله رو راضی کنیم تا اجازه تولد رو بگیریم.
_ علی نمیذاره بریم تولد.
_ زهره تنها راهش همینه. ما بدون اجازه نمیتونیم بریم.
_ میگم بیا الکی بگیم میریم خونه آقاجون بعد بریم خونهی شقایق اینا.
_ اون جوری باید جواب عمو رو هم بدیم. با خاله و علی میشه کنار اومد اما عمو نه.
پرحسرت نفسش رو بیرون داد و چند دقیقه سکوت کرد. انگار که چیزی کشف کرده باشه با هیجان گفت:
_ به هدی بگیم بره بگیره.
متعجب نگاهش کردم.
_ زهره تو واقعاً اینقدر احمقی یا خودت رو زدی به حماقت! اون به عمه میگه، عمه هم بفهمه برای اینکه آبروی خاله رو ببره و بگه تو تربیت ما ناموفق بوده، دستش میگیره و به همه نشون میده.
_ حالا دخترای خودش خیلی گل و بلبلن؟
_ اون فقط میخواد آبرو ببره، اینا براش مهم نیست.
صدای دایی باعث شد تا هر دو هول بشیم و سمتش بچرخیم.
_ چیکار کردید که آبرو قراره بره؟
به چشمهای اشکی زهره نگاه کرد.
_ معلوم هست توی این خونه چه خبره!؟ زهره چیکار کردی که هم خودت گریه کردی، هم اشک مامانت رو در آوردی؟
فوری گفتم:
_ هیچی دایی. خاله از دست من ناراحت بود.
_ چرا؟
_ یه چی گفتم ناراحت شد. ازش معذرتخواهی کردم.
به زهره اشاره کرد.
_ تو چته؟
برای اینکه زهره خراب نکنه خودم جواب دادم.
_ دلش شوره آیندهاش رو میزنه. از ازدواج میترسه.
سرش رو تکون داد. کمی آب خورد و بیرون رفت.
زهره گفت:
_ رویا تو هر کاری بگی من میکنم...
دستم رو روی لبش گذاشتم تا ساکت باشه. حرفش رو نصفه رها کرد. آهسته گفتم:
_ حرف نزن. صبر کن بریم بالا یا فردا تو راه مدرسه حرف میزنیم. یکی میشنوه.
با سر تأیید کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت355
🍀منتهای عشق💞
وسایل رو کامل جابهجا کردیم. صدای خاله اومد.
_ زهره یکم میوه بشور بیار.
زهره شاکی گفت:
_ اینم وقت پیدا کرده.
_ با من قهره وگرنه به من میگفت.
کلافه میوهها رو از یخچال بیرون آورد.
_ کاش چند روز هم با من قهر میکرد. کاش آقاجون من رو هم مثل تو میخواست، میرفتم اونجا.
_ دلت میاد زهره!
_ آره بابا! اون جا هیچکس به آدم گیر نمیده؛ تازه هر امکاناتی هم که بخوایم برامون فراهم میکنن. تو فکر میکنی اگر به آقاجون بگی یه گوشی میخوام بهت نه میگه؟
_ شاید نگه ولی اون جا بریم تنها میشیم.
_ بهتر، کمتر کار میکنیم. این جوری از صبح تا شب فقط باید ظرفهایی که دیگران خوردن رو بشوریم.
_ وا... زهره! خودمون هم میخوریم. تو الان اگر بری خونه شوهر دیگه نمیخوای ظرف بشوری؟ اینقدر غر نزن.
میوهها رو توی ظرف چید و بیرون رفت. چند لحظه بعد کلافه برگشت.
_ رویا بسه دیگه! بیا بریم بالا.
_ یه جارو هم به آشپزخونه بکشم بعد.
_ من دیگه حوصله ندارم.
_ تو برو من میکشم میام.
گوشهای نشست.
_ میشینم با هم بریم. الان اگر من تنها برم، همه میخوان گیر بدن که رویا بیشتر کار کرده.
روبروش نشستم.
_ اصلاً مهم نیست که کی بیشتر کار میکنه؛ بلند شو برو. زهرهجان نمیخوام تو دلت رو خالی کنم، فقط پیشنهاد میدم بهت. ببین الان چقدر حالت خرابه بابت اشتباهت. این اشتباه رو دیگه تکرار نکن. از سیاوش با مسعود حرف بزن؛ بهش بگو چی کار کردی. اگر اول زندگی بدونه خیلی بهتره.
_ ولم کرد رفت چی؟
_ الان بره خیلی بهتره تا بعد طلاقت بده و کلی آبروریزی بشه.
_ نه بابا مامانش گفت خود پسره هم...
_ شاید این حرف مادرش بوده و فکر خودش فرق داره. بگو و استرس رو برای یک عمر برای خودت نخر. حال الانت رو ببین! تجربهکن و جلوگیری کن برای آینده.
_ باشه میگم؛ پاشو جارو کن زودتر بریم. فردا زبان داریم هیچی نخوندم. تمام معلمها هم انگار گیرشون روی منه. بابا ولم کنید دیگه! من اصلاً دوست ندارم درس بخونم.
_ همش دو ماه مونده دختر دیپلم بگیری.
ایستادم و شروع به جارو کشیدن کردم. قشنگ معلومه زهره برای اینکه من رو از سر خودش رفع کنه گفت باشه میگم. مطمئنم به مسعود نمیگه. خدا کنه که بعدها برایش دردسر نشه.
بعد از تموم شدن کارها از آشپزخونه بیرون رفتیم. زهره تمایل داشت زودتر به اتاق برگردیم. دستم رو که توی دستش بود کشیدم و رو به خاله که تلویزیون نگاه میکرد گفتم:
_ خاله تموم شد.
پشت چشمی نازک کرد.
_ دستتون درد نکنه.
اگه یه کم بیشتر باهاش حرف بزنم، مطمئنم باهام آشتی میکنه. علی و دایی هم حواسشون نبود.
_ زیر خورشت رو هم کم کردم.
خاله نیمنگاهی بهم انداخت. این یعنی پیشرفت داشتم.
_ اگر کار دیگهای هم هست بگید انجام بدم.
دلخور نگاهم کرد.
_ نه خالهجان کاری نیست؛ برو به درست برس.
همین که دیگه قهر نیست یعنی میشه برم جلو. چند قدم برداشتم و روبروش نشستم. شرمنده نگاهم رو به چشمهاش دوختم و آهسته لب زدم:
_ ببخشید به خدا بیمنظور گفتم.
نگاهش رو از من گرفت.
_ خالهجونم... ببخشید دیگه. اگه مامانم الان بود بهتون میگفت...
_ خیلی خب بخشیدم. پاشو برو.
صورتش رو بوسیدم و خودم رو لوس کردم.
_ اگه بخشیدی، خب دیگه با اَخم نگاهم نکن.
لبخند کمرنگی زد و دستم رو گرفت.
_ بخشیدم، پاشو برو نمیخوام علی بفهمه.
_ الهی دور خاله مهربونم بگردم.
دوباره صورتش رو بوسیدم. با زهره از پلهها بالا رفتیم و وارد اتاق خودمون شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت356
🍀منتهای عشق💞
بدون معطلی سراغ درس رفتم و کتابها رو از کیفم بیرون آوردم. همون لحظه چشمم به جعبه انگشتری افتاد که چند روزیه پنهان کردم و بهش سر نزدم.
اگر زهره نبود حتماً انگشتر رو در میآوردم و توی دستم میکردم. احساس میکنم با این انگشتر دستم صد برابر زیباتر میشه.
هیچ وقت این محبت علی رو به خودم فراموش نمیکنم. این اولین قدمی بود که علی برای محبت به من برداشت. البته مزاحمت حضور بقیه و همینطور اعتقاد علی به محرم و نامحرمی، باعث شده که دیگه محبتی از سمتش نبینم.
من دلم رو به همون محبت کم هم خوش کردم و باهاش دارم زندگی میکنم. فقط کاش زودتر موانع برداشته بشه و من و علی به هم برسیم.
مثل زهره خراب کاری نکردم و استرس ندارم. مثل مهشید هم پرتوقع نیستم و مدام چیزی نمیخوام تا بعدها هم خودم رو اذیت کنم هم علی رو. فقط خدا کنه که علی سه هفته دیگه بتونه حرفش رو به خاله بزنه و خاله مخالفت نکنه و این وصلت رو عقبتر نندازه.
فکر زندگی بدون علی برای من غیر قابل باوره. اگر علی سه هفته دیگه نتونه به خاله بگه، هیچ حرفی بهش نمیزنم و اعتراضی نمیکنم. خودم اقدام میکنم. خجالت رو کنار میذارم و میرم همه چیز رو برای آقاجون تعریف میکنم. مطمئنم آقاجون علاقهی من به علی رو درک میکنه.
اینجوری بار تهمتی که علی ازش حرف میزنه سمتش نمیره و هیچکس فکر نمیکنه که علی تو این چند سال به من نظر داشته و فکر خواهر برادری روم نداشته.
_ رویا حالت خوبه؟ بیخودی لبخند میزنی!
نگاهم رو بهش دادم.
_ واقعاً لبخند میزدم؟
_ میگم که حالت خوب نیست. به چی میخندی؟ به استرسهای من!
کتابم رو باز کردم.
_ نه بابا، من برای چی به تو بخندم. اگه میخواستم بهت بخندم که این هم کمکت نمیکردم.
به دَر نگاهی انداخت و ایستاد. کامل بستش و کنارم نشست.
_ الان چیکار کنیم؟
_ حواست رو بده به درس.
_ باید زنگ بزنم با شقایق خودم حرف بزنم.
_ من کاری ندارم.
شماره شقایق رو از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم.
_ این شماره؛ هر وقت دوست داشتی بهش زنگ بزن. ولی زهرهجان این رو بدون که ما باید اول خاله رو راضی کنیم و اجازه رو برای تولد ازش بگیریم بعد به رفتن فکر کنیم. البته یه کار دیگه هم میشه.
_ چی؟
_ تو میتونی به مسعود همه حرفها رو بگی. باهاش صحبت کنی و ازش بخوای که حتی اگر که نمیخوادت هم باهات بیاد برید عکسها رو بگیرید. این جوری هم مستقیم خودش فهمیده چه کارکردی، هم میفهمه داره کی رو انتخاب میکنه.
نگاهش رو از من گرفت با پررویی گفت:
_ چه حرفهایی میزنی واسه خودت! اولاً علی که نمیذاره من تلفنی با اون حرف بزنم؛ به نظرت میذاره باهاش برم بیرون؟ دوماً رویا من برم عکسهایی که با اون یارو انداختم رو به مسعود نشون بدم! نمیگه چرا دستش رو گرفتی؟ چرا انقدر نزدیکش ایستادی؟
_ چی بگم! پس صبر کن بذار فکر کنیم. شقایق خوب فکر میکنه، یه چند بار دیگه باهاش صحبت میکنیم. تا سهشنبه خیلی وقت داریم، صبر کن.
_ این خونه کی خالی میشه که با تلفن زنگ بزنی به شقایق؟
_ من پنجشنبه میرم خونه آقاجون از اونجا زنگ میزنم با شقایق صحبت میکنم؛ خوبه؟
هیجانزده نگاهم کرد.
_ واقعاً این کار رو میکنی؟
_ آره من که میرم اونجا، خانمجون و آقاجون اصلاً به من کاری ندارن. تو اتاقشون نشستن، منم واسه خودم میرم و میام. فقط همین که میرم اونجا خوشحالشون میکنه. میرم زنگ میزنم.
_ من که میدونم شانس ندارم؛ عمو میاد نمیتونی زنگ بزنی.
_ عمو که به من نگفته با شقایق نگرد. باشه هم زنگ میزم. اصلاً متوجه نمیشه من راجع به چی حرف میزنم.
_ فقط خدا کنه که همه چیز بدون دردسر تموم بشه. من دوست دارم. دلم نمیخواد تو دردسر بندازمت. رویا اگر فکر میکنی خاله یا علی میخوان دعوات کنن، بذار خودم میرم اونجا ازش میگیرم.
_ میام؛ تنهات نمیذارم.
_ دستت درد نکنه رویا، من شرمنده رفتارم با توأم.
_ چرا شرمنده عزیزم!
_ یاد کارهام که میافتم، به خدا خجالت میکشم. باور کن من فقط بهت حسودی میکردم. اینکه مامانم انقدر تو رو دوست داره یا این که آقاجون و خانمجون یا حتی عمو رو تو یه نظر دیگهای دارن، باعث میشد بهت حسودی کنم و اونجوری عکسالعمل نشون بدم.
_ من هیچوقت از تو ناراحت نشدم چون واقعاً مثل خواهر میبینمت.
_ میدونم ولی شرمندهام. ان شالله بتونم برات جبران کنم.
_ همین که تو از مشکلات بیرون بیای برای من کافیه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀