eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
181 عکس
57 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 نعیمه از اتاق بیرون رفت. سرم رو روی زانوم گذاشتم و آهسته اشک ریختم.‌ دلم میخواد برگردم. عزیز گفت هر روز میاد جلوی در میشینه تا من رو ببینه.‌ هر طور شده خودم رو جلوی در میرسونم تا ببینمش. نمیدونم چقدر گذشت که گلنار گفت _دختر پاشو بپوش ببینم اندازت هست یا نه؟ سرم رو بلند کردم. با تعجب گفت _وای چرا انقدر گریه کردی؟ نعیمه خانوم اینجوری ببینت که بیچاره‌ای! ایستاد و سمتم اومد.‌ _پاشو بپوش دستم رو گرفت و با کمکش ایستادم. _اینجا همه فکر میکنن حرف اول و آخر رو خان میزنه ولی همه.چی زیر دست نعیمه‌ست. هر چی بگه همونه. سعی کن خودت رو تو دل نعیمه جا کنی. هر چند معلومه که خیلی عزیزی که پارچه‌ای که ارباب بهش هدیه داد رو داد برات بدوزم لباس رو دستم داد _من میرم ییرون بپوش صدام کن از اتاق بیرون رفت.‌ پارچه‌ی خیلی قشنگیه تا حالا یه همچین لباسی نداشتم ولی دوستش ندارم‌. دلم میخواد برگردم‌ خونه‌ی خودمون لباس رو پوشیدم.‌گلنار منتظر نموند و خودش برگشت. روبروم ایستاد _از نظر من که خوبه. صبر کن قاسم رو فرستادم پی نعیمه خانم بیاد نظر بده‌‌.‌ نگاهش رو توی صورتم چرخوند _چرا حرف نمیزنی؟ اصلا زبون داری؟ در اتاق باز شد و نعیمه برگشت.‌گلنار فوری کنار ایستاد. نعیمه نگاهی به سر تا پام انداخت. _گلنار بهت گفتم بلند بدوز! _خانم جان پارچه کم بود! اول دامنش رو بریدم‌ هر چی موند برای پیراهنش گذاشتم. از اضافه پارچه ها یه شلوارم براش دوختم زیرش بپوشه. چارقد هم نداره! _تو کارت تموم شده؟ _بله _برگرد مطبخ گفتم رجب آرد بیاره برای حلوای فردا _وای خانم جان! من دیگه بازوم هام جون نداره حلوا هم بزنم. بده خاور _غر نزن گلنار! کار کاره دیگه فردا کلی مهمون داریم هر کی به کاری میکنه. نیم نگاهی به من کرد _اینجا هم هر چی اطهر بهت گفته خاکش کن بعد برو _این مگه زبونم داره. یا گریه کرد یا ذل زد به من _برو ببین آرد رو آورده یا نه. چرخم بمونه رجب میاد میاره برات. _چشم خانم در رو باز کرد و بیرون رفت. نعیمه با اخم گفت _انقدر زجه مویه نکن. گفتم دو ماه صبر کن برمیگردی پیش ننه‌بابات. سمت تخت رفت و از توی همون بقچه که پارچه داده بود چارقد مشکی بیرون آورد. _اینو سرت کن. اون شلوارم بپوش برو تو مطبخ ببین مونس کار داره انجام بده. _چشم _آفرین که با گلنار حرف نزدی. با هیچ کس حرف نزن. اگر هم تونستی کمک پری کن ظرف ها رو بشوره. بلدی مطبخ کجاست؟ با سر تایید کردم _اون زبونت رو تکون بده اینجا باوسر جواب دادن عاقبت خوبی نداره _بله بلدم _پس برو سمت در رفتم که گفت _صبر کن چیزی سمتم گرفت _این جوراب ها رو هم بپوش بکش رو شلوار. تا روزی هم که اینجا هستی زیر دامنت باید شلوار بپوشی روشم جوراب بکشی. حتی اگر دامنت بلند بود. متوجه شدی؟ _بله جوراب بلندی که بهم داد رو تا روی شلوار بالا کشیدم. _از این به بعد هم دمپایی هات رو بیرون در بیار نگاهی بهشون انداختم. اصلا حواسم نبوده و باهاشون روی قالی اتاقش هم اومدم. _ببخشید حواسم نبود. سرش رو به تایید تکون داد _حالا برو از اتاق بیرون رفتم.‌ هیچ‌کس تو راهروی تاریکی که سمت مطبخ میره نیست.‌ کمی وهم برم داشت و به سرعتم اضافه کردم. نفس‌نفس زنون وارد مطبخ شدم. سراسیمه رفتنم باعث شد تا همه نگاهم کنن. مونس فوری جلو اومد _چی شده اطهر جان؟! آهسته که فقط خودش بشنوه گفتم _راهرو تاریک بود ترسیدم دستش رو پشت کمرم گذاشت. _عیب نداره مادر. بیا کنار خودم بشین. نعیمه سفارش کرده هر کاری دوست داشتی انجام بدی. دوست داری چی کار کنی؟ به پری که کوهی از ظرف جلوش بود اشاره کردم _کمک پری میکنم آهی کشید و پر غصه و با حرص گفت: _اون باید تنهایی بشوره _نعیمه خانم خودش گفت کمکش کنم لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست. _خدا خیرش بده. برو کمک‌کن. فقط صبر کن یه پارچه ببندم جلوت لباست خیس نشه        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 #پارت10 نعیمه از اتاق بیرون رفت. سرم رو روی زانوم گذاشتم و آهس
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 چهار‌پایه‌ی چوبی کوچیکی دستم دادم. _بزار کنار پری، بشین. شروع کن که زود‌تر تموم شه کاری که گفت رو انجام دادم.‌ پری با تعجب نگاهم کرد _چی‌کار میکنی؟ _نعیمه خانم گفت کمکت کنم. خوشحال خودش رو با چهارپایه‌ی زیرش کنار کشید. _میدونستم نمیذاره تنهایی بشورم‌. آخه خیلی زیاده‌‌! نگاهی به حوضچه‌ی سیمانی کوچیکی که توش آب جمع شده بود انداختم. طوری که انگار خیلی بیشتر از من میدونه گفت _اینو یک سالِ ساختن. راحت شدیم. قبلا باید ظرف ها رو میبردیم تو حوضچه‌ی حیاط پشتی می‌شستیم. بعدم این بشکه رو شیر زدن که عالی شد.‌ فقط هر روز یکی باید پرش کنه. از یه طرفی خوبه ولی از یه طرفی بد _چرا؟ _من خیلی باغ پشتی رو دوست دارم. بعد این دیگه قدغن شد تو چرا انقدر گریه کردی؟ آهی کشیدم و یاد حرف نعیمه افتادم. "با پری دمخور نشو." _کمتر حرف بزنیم زود تر تموم شه ناراحت گفت _نعیمه گفته با من حرف نزنی آره؟ جوابش رو ندادم. _باشه حرف نزن. ولی تو اینجا غریبی فقط من میتونم کمکت کنم زیرچشمی نگاهش کردم _چه کمکی؟ تن صداش رو پایین آورد _رفته بودم باغ پشتی شنیدم تیمور به رجب چیا میگفت یعنی واقعا شنیده یا میخواد گولم بزنه؟ _گفت این دختره رو نمیشه اینجا نگه داشت. ارباب دو ماه دیگه میخواد ببرش کنجکاو پرسیدم _کجا؟ چشم و ابری نازک‌کرد _نه دیگه با من حرف نزن. برات بد میشه هیچ‌وقت به کسی التماس نکردم.‌ الان هم نمی‌کنم. با اینکه خیلی کنجکاوم کرده ولی اهمیتی ندادم و شروع به شستن کردم _تند نشور اینا رو به سفارش ملوک خانم از شهر خریدن‌ لب‌پر بشه یا بشکنه پوستت رو میکنن _حواسم هست گفتم‌حواسم هست ولی نبود.‌ فکر و ذهنم پیش عزیز و باباست.‌ فردا حتما میرم‌جلوی در و میبینمش‌. _دختر ماشالله تو چقدر تر و فرزی به گلنار که بالای سرمون ایستاده بود نگاه کردم. _اگر به این‌پری بود تا نصفه شب می‌شست. خاور خانم همه رو شستن! خاور بدون اهمیت به حرف گلنار گفت _اونا رو ول کن. رجب آرد و گلاب رو آورده برو بیار داخل زود تر درست کنیم. صبح تمام اجاق ها رو لازم‌ داریم وقت حلوا درست کردن نداریم _ای بابا چرا من؟ من که گفتم بازوم درد میکنه نمیتونم اون همه آرد رو هم بزنم. _ولت کنن غر بزنی از زیر کار در بری. سختت هست بگو یکی دیگه بیارن جات. مونس با رضایت به ظرف هایی که شسته بودیم نگاه کرد. _ فکر کنم بشکه خالی شده باشه. خودتون رو جمع و جور کنید بگم رجب آب بیاره بریزه. صدای قاسم از پست در بلند شد. _مادر، نعیمه خانم میگه جز دخترا همه بیان بالا اتاق ملوک خانم خاور با عجله دستش رو با پایین دامنش خشک کرد. _زود باشید.‌ زود باشید الان خانوم ناراحت میشن.‌ منتظر هیچ کس نموند و بیرون رفت. مونس گفت _همین جوری تملق و چاپلوسی کرد خودش رو کرد همه کاره. گلنار بریم اون آرد و گلاب رو بیاریم، بریم بالا تا شر نکرده گلنار غرغر کنون بیرون رفت. _میبینی چقدر تنبلِ ولی چون فامیلِ خاورِ بیرونش نمی‌کنن. حالا اگر ما باشیم فوری تهدید می‌کنن مونس و گلنار با کمک هم گونی آرد رو داخل آوردن. _دخترا لباس هاتون رو عوض کتید این آرد ها رو الک‌کنید تا ما بیایم _مگه با گلنار نیست به ما چه؟ مونس چشم غره‌ای به دخترش رفت _تو امروز تنت میخاره. تا کتک نخوری ساکت نمی‌شی. یه کاری میگم بگو چشم بزار نیفتی زیر دست خاور! _ببخشید مونس خانم من لباس هام اتاق نعیمه خانمِ بدون اینکه نگاه چپ‌چپش رو از پری بگیره گفت _یه دست لباس بده اطهر بپوشه رفت و در رو بست        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 لباسی که پری بهم داد رو روی لباسم پوشیدم. سمت دری که به باغ پشتی می‌خورد رفت و بازش کرد. هر چقدر هم که دعواش میکنن باز کار خودش رو میکنه. اصلا از فکر عزیز و بابا نمیتونم بیرون بیام. چشم‌هام‌پر اشک‌شد. شاید اگر اینجا خوب کار کنم به گوش این ارباب ظالم برسه و اجازه بده برم ببینمشون. گونی آرد رو باز کردم و با میاله‌ی بزرگی آرد رو توی الکی گذاشتم که زیرش تشت بزرگی بود و شروع به الک‌کردن، کردم. اشک امونم رو بریده اما حتی برای لحظه‌ای دست از کار نکشیدم.‌ نمیدونم چقدر زمان برد اما کل آرد رو الک‌کردم. پارچه‌ی تمیز سفیدی پیدا کردم و روی تشت گذاشتم.‌ در باغ پشتی نیمه باز بود و خبری از پری نبود. چه بهتر که تنها باشم و کسی مزاحم گریه کردنم نباشه. بهتر شربت حلوا رو هم درست کنم. اینجوری بیشتر خودم رو نشون میدم.‌ فقط خدا کنه به گوشش برسونن و بتونن اجازه‌ی خروجم رو بگیرن. اگر بیرون برم شبونه از این روستا فرار می‌کنیم.‌ شربت هم آماده شد. نه پری برگشت نه خبری از زن‌ها شد. اگر بلد بودم اجاق رو روشن‌کنم خودم حلوا رو هم درست می‌کردم. اما اجاق های اینجا با اجاق کوچیک خونه‌ی خودمون فرق دارن. لباسی که پری داده بود رو درآوردم و مرتب گوشه‌ای گذاشتم.‌ روی زمین نشستم به دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. اگر الان خونه بودم با عزیز داشتیم برای شام غذا درست میکردیم. بابا صبح قبل از رفتن گفته بود برای شام خوراک بادمجون میخواد. نمیدونم الان که من پیششون نیستم‌ حال و حوصله‌ی خوردن دارن یا اونا هم مثل من دارن گریه میکنن و دلتنگ شدن. در چوبی و پر سر و صدای مطبخ باز شد. فوری سر بلند کردم.‌مونس با نگاهش دنبال پری میگشت. نگران گفت _این‌ ورپریده کجا رفته؟ به در نیمه باز باغ پشتی اشاره کردم. با دست توی صورتش زد. شتابزده سمت باغ رفت. _یتیم مونده تا از کار بی‌کارمون نکنه ول کن نیست. بیرون رفت و در رو بست. همزمان در مطبخ دوباره باز شد.‌اینبار نعیمه و پشت سرش گلنار داخل اومدن. از اومدن نعیمه خوشحال شدم. تنها کسی که میتونه کارم رو ببینه‌ بویی کشید و با اخم رو به من گفت _بوی چیه؟ ایستادم و به دیگچه‌ای که داخلش شربت حلوا رو درست کرده بودن اشاره کردم. _خانم هم آرد رو الک کردم هم شربت حلوا رو درست کردم. نگاهش شبیه و چشم‌غره شد و با غیض سمت دیگچه رفت. انگشتش رو توی شربت فرو برد و توی دهنش گذاشت. گنار گفت _دختر چی‌کار کردی؟ کلی شکر و زعفرون حروم کردی. گلاب از کجا آوردی مثلا میخواستم خودم رو نشون بدم اما انگار کار بدی کردم ترسیده رو به نعیمه گفتم _من بلدم.‌ بخورید ببینید خوب شده. نعیمه که مزش رو چشید بود نفس راحتی کشید. _مزش خوبه ولی دیگه سرخود کاری نکن. ملافه‌ی روی تشت آرد رد کنار زد و نگاهی به آرد های الک شده انداخت. _خودت تنها کردی؟ با سر تایید کردم که صدای فریادش بلند شد _چند بار بهت بگم با سر حرف نزن‌! بغضم گرفت و فوری گفتم _بله خانم تنها انجام دادم. اینبار چپ‌چپ به گلنار نگاه کرد. _کی به تو گفت جلوی ملوک خانم حرف بزنی؟ گلنار سرش رو پایین انداخت. نعیمه ایستاد و تهدید وار گفت _صبر کن مراسم تموم شه. نگاهش رو به من داد _مونس و پری کجان؟ ترسیدم راستش رو بگم. _رفتن بیرون. فقط خدا کنه تا اینجاست برنگردن. _گلنار بساط شام رو آماده کنید برید. فردا آفتاب در نیومده همه اینجایید. نگاهش رو به من داد _دنبالم بیا. چرا همه میتونن برن خونه من نمی‌تونم؟!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
دست اولاد پیغمبر رو بگیریم ان شالله روز قیامت زیر سایه‌ی عرش خدا باشیم🌹
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 گلنار گفت _ نعیمه خانوم خاور که رفت پیش فخری خانوم معلوم نیست کی بیاد. مونس و پری هم احتمالاً رفتن برگه‌ی ملوک خانم رو بدن به رجب. من دست تنهام اجازه بدید تا همه بیان پیش من بمونه. الان باید چه جوری ظرف آرد رو جابجا کنم یا برای فردا برنج خیس کنم؟ بزارید بمونه نیم نگاهی بهش کرد و گفت _ تو همیشه از زیر کار در میری این کارایی که گفتی به تنهایی انجام میشه _خانم جان شما که میدونید من کمرم درد میکنه! _ تو با این سن کمر درد داری نمیتونی کار کنیم ولی مونس و خاور ندارن؟! _ حالا من چیکار کنم توی جوونی این درد به جونم افتاد کلافه گفت: _ باشه گلنار؛ بمونه کمکت کنه کارا که تموم شد خودت بیارش اتاقم‌.‌ نبینم تنهایی ولش کنی بیاد ها. ارباب خوش نداره تنها بیفته این ور رو اون ور _به چشم خیالتون راحت باشه. نگاهش رو به من داد _ شنیدی چی گفتم؟ خوش نداره تنهایی توی راهرو و حیاط یا هرجای دیگه‌ای بری. سر ظهر هم کلی حرف بارمن کرد. یا با یه نفر میای یا انقدر اینجا میشینی تا بیام دنبالت. خواستم با سر جواب بدم اما یاد فریاد چند لحظه پیشش افتادم _ چشم خانم بیرون رفت و در رو بست. رو به گلنار گفتم _شما نمیدونید چرا من نمیتونم شب برم خونمون بخوابم؟ _واالا من نمیدونم تو رو کلا چرا آوردن‌‌! البته شاید این زرنگی و کاردونید باعث شده خبرش به گوشه همه برسه و باعث بشه که بیارنت اینجا. لب هاش رو پایین داد و با تردید ادامه داد _البته ارباب به این چیزا اهمیت نمیده! ولش کن پاشو بیا باید کمکم کنی از پشت، گونی برنج رو بیرون بیاریم. باید به تعداد مهمون های فردا آماده کنیم نمک بریزیم که نصف شب خیسش کنیم. احتمالاً خودت باید خیس بکنی چون ملوک خانوم اجازه داده امشب همه بریم خونه هامون صبح برگردیم. دنبالش راه افتادم گلنار واقعاً از زیر کار در میره تمام سنگینی گونی رو سمت من داد. طوری بلند میکرد که انگار خودش داره بلند میکنه اما در واقع کاری نمیکرد. این سنگینی به کمرم فشار آورد و به نفس‌نفس انداختم.‌ درش رو باز کردیم پیمونه رو دستم داد و روی چهارپایه‌ای نشست. فعلا پنجاه پیمونه بریز توی این تشت تا یکی بیاد بپرسم چند تا باید بریزیم. مامان نصیحتم کرده که اونجا حرفی نزنم و حاضر جوابی نکنم .‌ وگرنه الان انجام نمی‌دادم تا گلنار خودش انجام بده اما کمی میترسم تا خودم رو با اهالی مطبخ در بندازم.‌ پیمانه رو داخل برنج کردم همزمان در باغ پشتی باز شده، پری با چشم های گریون و مونس با رنگ روی پریده برگشتن. گلنار نگاهی بهشون انداخت _دختر بازم رفتی رو به مونس ادامه داد _ این فقط با نعیمه درست میشه به نظر من برو بزار کف دستش مونس دستش رو مضطرب بهم‌ کشید و گفت _ گلنار به کسی نگی لبخند بد جنسی زد _ نه من چی کار دارم نگاهی به من کرد و گفت _ این دخترم دستش با پری توی به کاسه ست. دید شما رفتید باغ ولی به نعیمه گفت رفتید بیرون نگفت رفتید باغ. مونس با لبخند نگاهم کرد _ دستت درد نکنه دخترم.‌ _ تازه مونس خانم ما که رفتیم آرد رو تنهایی الک کرده هم شربتش رو درست کرده.نعیمه هم خورد خیلی خوشش اومد. مونس خانوم سمت دیگ رفت و کمی با انگشت تو دهنش گذاشت _ این بار شانس آوردی... من شنیدم که دست پختت خیلی عالیه ولی دیگه دست نزن اگر چیزی رو خراب کنی بیچارت میکنن _ بلد بودم وگرنه دست نمیزدم _بلدم که هستی با نظارت یه بزرگتر انجام بده. نگاهش رو به گلنار داد _ باز کارت رو انداختی سراین و اون؟ _ کمرم درد میکنه... _ خیلی خوب بلند شو بریم این کاغذ رو بدیم رجب. تنهایی دوست ندارم برم. این پری هم باید تنبیه بشه کلافه ایستاد و سمت در رفت.‌ موقع خروج گفت _ فکر نکن الکی گفتم فقط کافیه یه بار دیگه بری. بیا کمک اطهر کن این رو گفت و بیرون رفت. با دست اشکش رو پاک کرد _چی ازشون کم میشه ما بریم اونجا؟ ا جلو اومد‌ سر گونی رو گرفت و تکون داد‌ و گفت _بده من برنج بریزم _خودم میریزم _ واقعا تو این مدت کم شربت رو درست کردی _توی باغ بودی بهت خوش گذشته فکر کردی زمان کمی بوده _ اینجا اگر بهشون ثابت بشه چی کار بلدی دیگه همه کارا رو میندازن گردنت. ببین گلنار چه زرنگه یه برنج خیس نمیکنه الکی میگه کمرم درد میکنه ای خدا اگر فامیل این خاور نبود پرتش میکردن بیرون        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با غصه نگاهش کردم _پری... نگاهی بهم انداخت _ بله! _میشه بهم بگی تیمور در رابطه با من چی به رجب گفت؟ انقدر صدام غمگین بود که پری هم ناراحت شد دست هاش شل شد و کنار گونی برنج نشست. _ نمیدونم نشنیدم فقط شنیدم که میگفت تا دو ماه دیگه بیشتر نمیتونن اینجا نگهت دارن. آهی کشیدم رو به روش نشستم. _ من دوست دارم برگردم خونمون. از بغل عزیزم بیرون کشیدن آوردنم _یه خورده مشکوکه. آخه الان چند نفر خیلی وقته به خاور گفتن که بیان اینجا کار کنم ولی ملوک خانم میگه اینجا دیگه کلفت نمیخواد. همینم که هستن زیادن.‌ خانوم زورش میاد به رعیت جماعت چیزی بده بخورن. منم اینجا زیاد کار نمی کنم منتظرم ارسلان اجباریش تموم بشه بیاد بریم سر خونه زندگیمون. _تو شوهر داری؟ _چهار ساله نشونم کرده دیگه اینقدر مشکلات پیش اومده و فامیل هامون نوبتی مردن هی عقب افتاد.‌ بعدم که رفت اجباری.‌ بیاد دیگه تمومه. بعد از فوت بابام من و مادرم اینجا کار می کنیم _ خواهر برادر دیگه ای نداری؟ _چرا سه تا خواهر دارم دو تا برادر. هم شوهر کردن و زن‌گرفتن. تو چی؟ خواهر، برادر نداری؟ _ برادر که ندارم ولی دوتا خواهر دارم که شوهر کردن رفتن. _تو چرا شوهر نکردی؟! _ بابام شوهرم نمیداد هر وقت خواستگار میومد یه نه میگفت.‌ فکر کنم من رو نگه داشتن براشون کار کنم. برای پیری و اون روزا شون. با تمام این شرایط دوستشون دارم.‌ دلم میخواد برگردم اشک تو چشم هام جمع شده فوری پایین ریخت. _ دلم برای عزیزم تنگ شده. دوست دارم برگردم پیش آقاجانم. کاش اجازه می‌دادن من هم مثل شماها شب برم خونه صبح برگردم. _ عجیبه که نمیزارن! چون همه هر وقتی که دلشون بخواد میرن. بیشتر مواقع خاور میمونه اونم به خاطر اینکه ناهار فردا و صبحانه و اینا رو آماده کنه. _ پری فردا عزیزم قراره بیاد جلوی در خونه ارباب بشینه در که باز شد من رو ببینه کمکم می کنی برم؟ رنگ و روش پرید. با چشمهای ترسیده نگاهم کرد _فردا عمرا بتونی پات از مطبخ بیرون بزاری. _ خوب هر کاری که بهم بگن انجام میدن بعد از کار میرم... _به خاطر کار نمیگم که! مراسم فردا شاهرخ خان پسر عموی ارباب هم میاد. خیلی هیز و چشم پاره ست. زن داره اما یه زن بیوه جوون یا دختر ببینه ولش نمیکنه.‌ انقدر با چشم به دنبالش میکنه تا گیرش بندازه. اربابم خیلی ازش بدش میاد.‌ اما بالاخره فامیله دیگه رفت آمد داره‌ برای همین هر وقت که اونا میان اینجا ارباب اجازه نمیده که دخترای مجرد از مطبخ بیرون برن. ما باید بمونیم اینجا، بقیه برای پذیرایی بیرون میرن. کارهای داخل مطبخ رو به ما می سپرن.‌ _پس من چطوری عزیزم رو ببینم. اون که از مهمونی و مراسم و اخلاق خان خبر نداره! فردا میاد دستش رو جلو آورد و اشکم رو پاک کرد. _گریه نکن یه کاریش میکنیم. فردا که همه رفتن بیرون من و تو فقط باید از در باغ پشتی بریم.میای؟ _ برای دیدن عزیزم هر خطری رو به جون میخرم. _ از در باغ پشتی میبرمت بیرون اونجا یه در داره به سمت کوچه یه خورده مسیرش فاصله داره اما میتونی ببینیش.‌قبل از اینکه مهمونا بیان صبح زود وقتی که آفتاب تازه در اومده. اون موقع ارباب از اتاقش بیرون نمیاد معمولاً پیش نعیمه خانمه. نا امید گفتم _خب من که مجبورم شب پیش نعیمه بخوابم _ یه جورایی از اتاقش بیا بیرون‌. بگو خوابم نمیاد. گریه کن، کلافش کن. نعیمه خانم از اشک‌و گریه بدش میاد.‌ یه گوشه بشین گریه کن. که بفرستت مطبخ. من صبح زود میام قبل از اینکه مهمون ها بیان ببرمت جلوی در به رجب میگیم در رو باز کنه تو بیرون نگاه کنی _رجب حرف گوش میکنه؟! _ هوام رو داره.‌ هرچی باشه بالاخره عروسشم. لبخند روی لب هام نشست. _ یعنی امید داشته باشم؟ _اگه عزیزت اون ساعت که ما میریم، جلوی در نشسته باشه حتما میبینیش، ناراحت نباش نعیمه خانم بهم گفت با پری دم خور نشم اما تنها کسی که اینجا میتونم بهش اعتماد کنم دختر هم سن و سال خودمه که صادقانه حرف هام رو گوش کرد و راهی برای دیدن عزیز جلوی پام گذاشت. با اومدن خاور،مونس و گلنار ازم خواست تا اتاق نعیمه همراهش برم. دنبالش راه افتادم و پری با چشم و ابرو ازم خواست که دوباره به مطبخ برگردم. بیرون رفتیم انقدر رفت وآمد تو این راهرو تاریک کم هست احساس می کنم خونه شبیه خونه ارواحِ.‌ پشت در اتاق نعیمه ایستاد چند ضربه به در زد _ خانوم آوردمش _ بفرستش داخل خودت برگرد مطبخ. کنار‌در ایستاد و هولش داده با سر بهش اشاره کرد _ برو داخل. اینم از شانستِ که باید تو اتاق دایه‌ی خان بخوابی وگرنه گوشه مطبخ باید تا صبح تو خودت مچلاله می‌شدی‌. داخل رفتم در رو پشت سرم بست سلامی گفتم. به رختخوابی که گوشه اتاق پهن شده بود اشاره کرد. _ جای خواب تو اونجاست.‌ فعلا بشین تا ببینم فرامرز چه تصمیمی برات میگیره 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 نشستم و دوباره زانوهام رو بغل گرفتم _اونجوری نشین دختر نگاهم نمی‌کنه ولی باهام حرف میزنه. با بغض گفتم _من میخوام برم خونه‌ی خودمون. _میری کورسوی امیدی ته قلبم روشن شد _امشب میتونم برم روی تختش دراز کشید _نه، ولی به زودی برمیگردی دوزانو چند قدم سمتش رفت _این به زودی کی هست؟ _عجله نکن دختر. من به فرامرز اعتماد دارم. یا کاری رو نمیکنه یا به نتیجه میرسونه. برو یکم بخواب تا موقع شام صدات میکنم. سرجام برگشتم و از حرصم دوباره زانواهام رو بغل گرفتم پشت بهم کرد و تا قیافه‌ی غم گرفته‌م رو نبینه _خوابم نمیاد جوابم رو نداد.‌ انگار مجبور به استراحتم. کاش لااقل تختش جلوی اون پنجره‌ی کوچیک‌نبود و میتونستم به آسمون نگاه کنم هوا تاریک شد و فضای اتاق تاریک‌تر. همیشه از تاریکی میترسیدم.‌ آهسته خودم رو به نعیمه خانوم رسوندم.‌اینطوری کنارش بودن از ترسم کم میکنه.‌ چند ضربه به در خورد. توی اون تاریکی صدای در باعث ترس بیشترم شد و ناخواسته گوشه‌ی دامنش رو چنگ گرفتم. _به جای اینکه من رو بیدار کنی بپرس کیه بغضم ترکید و با گریه گفتم _من خیلی میترسم.‌ سر جاش نشست. اینبار صدای در همراه با صدای پری بلند شد. _نعیمه خانوم _بیا تو پری در باز شد نور چراغ فانوسی که زیر سینیِ توی دست های پری بود باعث روشنایی شد. _غذاتون رو آوردم _برای اطهر هم آوردی؟ _بله خانوم. خاور گفت که سفارش اربابِ که بیارم اینجا بزار زمین اون فانوس منم روشن کن بعد برو سینی رو جلوم گذشت و سمت فانوس رفت. روشنش کرد و کنار ایستاد _خانم با من کاری ندارید _کی میرید _میخواستیم بریم اما خاور گفت بعد شام برید _به مادرت بگو صبح دیر نکنید _چشم قبل از اینکه سمت در بره نگاهش رو به من داد و بی صدا لب زد _یادت نره اشکم رو پاک کردم و با سر حرفش رو تایید کردم. بیرون رفت و در رو بست. _من بهت میگم باهاش دمخور نشو باهاش جیک و بوک شدی! جوابش رو ندادم _چته باز گریه کردی؟ از چی میترسی! سرم رو پایین انداختم _از تاریکی _خب فانوس رو روشن میکردی! بهت نمیاد بی دست و پا باشی _فانوس رو ندیده بودم. به سینی اشاره کرد _بیارش بالا بشین روبروم با هم بخوریم.‌ من بیشتر مواقع تنهام. مگر اینکه طلعت بیاد. یه وقتا فرامرز میاد یه وقتا فرهاد.‌ از وقتی هم‌که ارباب مرده اختلاف شده هیچ کس سر یک سفره نمیشینه تنهایی هم بهم مزه نمیده. کاری که گفت رو انجام دادم‌. انقدر تو مطبخ کار کردم که حسابی گرسنمه. شروع به خوردن کردم. نعینه با رضایت نگاهم کرد _آفرین به مادرت. خوب تربیتت کرده بغض دوباره به گلوم نشست. _سعی کن عادت کنی. هربار بخوای گریه کنی سو چشم هات میره. یه کاری کن اینطوری نباشی الان بهترین وقته برای اینکه ازش بخوام شب تو اتاقش نمونم _فقط موقع کار یادم میره _خب یه کاری بکن _اتاق شما که کار نیست! میشه برم مطبخ؟ _اونجا تنهایی چه کاری میتونی انجام بدی! _میتونم حلوای فردا رو درست کنم خنده‌ی صدا داری کرد _تو از پس اون همه حلوا برنمیای! _بر میام خانوم.‌ کاری نداره که! فقط سرخ کردن آردش مونده _نمیتونی. خراب میکنی میافتی زیر دست ملوک _میتونم خانوم.‌ همیشه برای همسایه ها هم درست میکردم میتونید از... _بس کن دختر، یا حرف نمیزنی یا ساکت نمیشی نا امید گفتم _اصلا خودتونم باهام بیاید ببینید میتونم چشم غره‌ای بهم رفت _حالا فعلا غذات رو بخور        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با بغض و ناراحتی غذام رو خوردم.‌ وقتی نمیذاره کلا دیگه فایده نداره اصرار کنم. صبح زود وقتی خوابه میرم مطبخ پیش پری. چارقد رو از سرم برداشتم. پشت بهش کردم و سرم رو روی متکایی که برام گذاشته بود گذاشتم. عزیز هر شب موهام رو میبافت. دلم دوباره هوای خونمون رو کرد. اشک تو چشم‌هام جمع شد که صدای باز شدن لولای در رو شنیدم. _نیا تو سرلخت خوابیده. صدای بعدی صدای خان بود _یه چی بنداز رو سرش. _صبر کن الان میام بیرون چند لحظه‌ای سکوت بود بعد صداشون رو از پشت در شنیدم. _چی‌کار داری مادر؟ _هنوز گریه میکنه؟ _آره.‌ میگه حوصله‌م سر رفته. می‌خواست بره مطبخ پی درست کردن حلوا نذاشتم _اگر آروم میشه بفرست بره _بد کردی فرامرز گوش هام رو تیز کردم تا سر از کار این ظالم در بیارم _صبر کن ببین چی‌میشه. این رو بیدار ‌کن بره هر کار دوست داره بکنه _میزنه خراب میکنه فردا میمونیم بی حلوا! _به درک، یه حلوا کم باشه مراسم خراب نمیشه _حرف آبروعه! _توی خاندان ما رنگ و بوی آبرو خیلی کمرنگ‌تر از این حرف هاست _جلوی زبونت رو بگیر. فقط خودت میدونی که چقدر دوستت دارم. بلایی سرت بیاد منم میمیرم _هیچی نمیشه. نگرانی هاتون بی‌خوده. انقدر که صدا دارن عمل ندارن. _مراقب باش. میبرمش مطبخ ولی جواب مادرت با خودت _هر کی گفت بگو من گفتم. نعیمه تو نمیدونی فرهاد کجاست؟ _سر صبحی اومد گفت میرم دنبال جواهر شاید رفته موندگار شده کلافه گفت _نمیدونه جای اونا الان اینجا نیست! _اونم یکی لنگه‌ی خودت‌‌‌ یک‌دنده و لجباز. فقط یعقوب خان خدا بیامرز حریفتون میشد. _نعیمه نشو مثل مادرم. غرغر کنی اینجام دیگه نمیام. بیدارش کن بره صدای لولای در دوباره بلند شد خوشحال از اینکه اجازه‌ی مطبخ رفتنم صادر شده سرجام نشستم. دلخور گفت _بیدار بودی میگفتی بیاد داخل! خیره نگاهش کردم _شنیدی که چی‌ گفت؟ پاشو بریم مطبخ. کاری به هیچ‌کس ندارم‌. حلوا رو خراب کنی من میدونم با تو فوری چارقد رو دور گردنم بستم _خراب نمیکنم. _فقط به حال خودت دعا کن. سمت در اومد _اون فانوس رو بردار، دنبالم راه بیفت. برای دیدن عزیز، انقدر ذوق دارم که به هیچی فکر نمیکنم.‌ وارد مطبخ شدیم. فانوس رو گوشه‌ای گذاشتم. _هر شش تا فانوس رو روشن کن چشمت ببینه _چشم. فقط من بلد نیستم اجاق اینجا رو روشن کنم با مال ما فرق داره جلو اومد و آتیشی از فانوسش گرفت _بلدی نمیخواد. سر شب هیزم داخلش ریختن. آتیش رو که بندازی میگیره. حرارت اجاق بالا زد. _تا تو آماده کنی اینم میگیره. برو اون تشت مسی بزرگه رو بیار. خدا بخیر کنه برامون روی تخت گوشه‌ی مطبخ نشست و نگاهم کرد. اینکه نگاهش رو ازم بر نمیداره کمی مضطربم میکنه اما مطمعنم که میتونم.‌ تا حالا انقدر زیاد درست نکردم ولی فکر میکنم فرقی نداشته باشه کم با زیادش. شروع به سرخ کردن آرد کردم. هر چی بیشتر هم میزدم درد بازوهام بیشتر میشه اما دلم نمیخواد کم بیارم. نگاهی به نعیمه انداختم. خواب بود و صدای خرو پف ضعیفش رو میشنیدم. شربت رو کم‌کم به آرد های سرخ شده اضافه کردم کار سختی بود اما تونستم. این خستگی و شب بیداری به دیدار صبح عزیز می‌ارزه. قبل از اینکه سرد بشه و از حالت بیفته دیس های مسی کوچیکی که به نظرم برای حلوا مناسب رود رو برداشتم و داخلشون ریختم. مرتب روی یکی از تخت ها گذاشتم و پارچه‌ی سفیدی روشون کشیدم. با بیدار شدن نعیمه خوشحال شدم. الان هم از کارم رضایت داره هم میره و من منتظر پری میمونم. _ظرف کوچیکی از حلوا رو که براش کنار گذاشته بودم برداشتم و هیجان زده سمتش رفتم _سلام. بخورید ببینید چقدر خوب شده! نشست و نگاهی به حلوا انداخت _رنگش که خوبه! _مزش هم خوبه. یکم بخورید با قاشقی که کنارش بود کمی برداشت. بو کرد و توی دهنش گذاشت. رنگ نگاه و حالت صورتش نشون میده خوشش اومده. _خوب شده؟ _آره. خیلی خوب شده. ترک که نخوردن؟ _تازه ریختم تو سینی. فکر نکنم ترک بخوره روغنش رو اندازه ریختم به سختی ایستاد و پارچه رو از روی یکی از سینی ها کنار زد. با رضایت نگاه کرد _آفرین. فکر نمی‌کردم بتونی. دوباره روش کشید. بریم یکم بخواب که صبح بتونی کمک کنی _من دیگه اینجا میمونم. یکی تو حیاط اذان گفت صداش رو شنیدم. الاناست که همه بیان. _تنهایی نمیترسی! _نه _باشه بمون. ولی به سرت نزنه تنهایی راه بیفتی بیرون‌ها _چشم _این فانوس ها رو خاموش کن یکیش برای نشستن بسه. فانوسش رو برداشت و بیرون رفت ظرف های کثیف رو به سختی و تنهایی شستم. فانوس ها رو جز یکی خاموش کردم و منتظر پری موندم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 چشم‌هام تازه گرم شده بودن که صدای خاور خانم رو شنیدم. _نصفه شبی کی حلوا رو درست کرده! پری گفت _احتمالا اطهر. _اگر کار این باشه که کارش حرف نداره. بیدارش کن چشمم رو باز کردم و نشستم.‌ _سلام. من درست کردم نعیمه خانم اجازه داد _سلام خانوم. دستت درد نکنه. کلی از دردسر امروزمون کم کردی. پری تا بقیه میان اینا رو ببرید اتاق بالا جا برای برنج و گوشت خالی باشه چشمی گفت و یکی از سینی ها رو برداشت رو به من گفت _پاشو دیگه؟ زیاد وقت نداریم. ایستادم و سینی به دست بیرون رفتیم. از پله ها بالا رفتیم.‌ طبقه‌ی بالا کلا با پایین فرق میکنه. تو راهرو پهنش از اول تا آخر فرش لاکی رنگی پهن شده و حباب های شیشه‌ای سر در هر اتاق نصبِ. پری پشت در اتاقی ایستاد.‌سینی رو روی زمین گذاشت و در رو هول داد سینی رو برداشت وارد شد. پشت سرش وارد شدم. با دهن باز به اطراف نگاه کردم. میز بزرگی که ترمه‌ی زیبایی روش انداخته بودن و چهار پایه هایی که تکیه گاه های بالشتکی داشتن. _زود باش سپیده. هنوز نتونستم با رجب حرف بزنم. وسایل رو بیاریم بالا زود بریم باغ پشتی. سینی رو روی میز گذاشتم. کنارم ایستاد دستم رو گرفت _من هم دفعه‌ی اول دهنم باز موند.‌ ماها تو خوابم یه همچین خونه‌ای نمی بینیم. تابلو هاشون رو نگاه کن. خاور میگفت کلی پول دادن تا از شهر بخرن و بیارن. خوشت اومده؟ نگاه از تمام زیبایی ها گرفتم و سمت در رفتم _من دوست دارم برگردم خونه‌ی آقام. _صبر کن‌ امروز که مادرت رو ببینی دلت هم آروم میگیره پایین رفتیم و یکی یکی سینی های حلوا رو بالا بردیم. آخرین دیس رو روی میز گذاشتیم. پری آهسته گفت _سپیده نمیشه از تو مطبخ رفت. خاور نمیزاره‌. الان کسی تو حیاط نیست. مستقیم بریم پیش رجب.‌ دستش رو گرفتم. _دارم از ترس و استرس میمیرم. _ترس نداره.‌ هنوز که مهمونا نیومدن که ما بمونیم تو مطبخ. _آخه نعیمه خانم خیلی بهم سفارش کرده بیرون نرم. _اون الان هفت تا پادشاه رو خواب میبینه خیالت راحت پام‌رو از آخرین پله پایین گذاشتم. کنترل لرزش زانوهام‌دست خودم نیست. پری که انگار کار هر روزش باشه خونسرد سمت در رفت. _تو بمون اینجا من برم با رجب صحبت کنم. _زود بیا پری.تنهایی میترسم! باشه ای گفت و با عجله سمت خونه‌ی کوچیکی که جلوی در ورودی بود رفت.‌ در زد و آهسته گفت _آقاجان... بیداری؟ در رو باز کرد و داخل رفت.‌ نگاهم رو اطراف حیاط چرخوندم. باز کردنِ چفت و بست و بزرگی که پشت در بود فقط کار یک مرده. یعنی بدون کمک رجب نمیتونیم در رو باز کنیم.‌ اینم‌که فکر نکنم‌ بی سر و صدا باشه پس قبول نمیکنه. سوراخ های کوچیکی که روی در بود حواسم رو به خودش جلب کرد. شاید بشه از اونجا بیرون رو نگاه کنم و عزیز رو ببینم. سمت در رفتم و از یکی از سوراخ ها بیرون رو نگاه کردم.‌ برای بهتر دیدن و رصد کردن کل فضای کوچه تند و بدون وقفه جام رو عوض میکردم و از سوراخ های دیگه هم بیرون رو نگاه کردم. خبری از عزیز، نیست که نیست. شاید زود اومدم و شاید آقام اجازه نداده بیاد. _تو اینجا چی کار میکنی؟ با شنیدن صدای مرد جوونی تمام اعضای بدنم کرخت شد.‌ ترسیده سمتش برگشتم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 از ترس نگاهش کردم. تنها حرفی که به ذهنم رسید سلام بود. _سلام _میگم اینجا چی‌کار میکنی؟ اصلا تو کی هستی تا حالا ندیدمت‌! قدمی سمتم برداشت. کاش راه فرار داشتم.‌ نگاهش بیشتر شماتت‌باره تا آزار دهنده، نمیدونم این همون شاهرخی هست که پری گفت یا یکی دیگه. _اسمت چیه؟ تنها صدایی توی سرم پیچید صدای نعیمه بود که ازم خواست اسمم رو به همه اطهر بگم. _اطهر _نشنیدی چی ازت پرسیدم؟ صدای پری نفس تازه‌ای بهم داد _سلام‌آقا مرد چپ‌چپ نگاهش رو به پری داد _این رو تو آوردی؟ _با آقاجونم کار داشتیم کامل سمت پری برگشت. با همون اخم گفت _تو نمیدونی امروز مهمون داریم؟ نمیدونی نباید بیای تو حیاط؟ پری کنارم ایستاد. _هنوز که نیومدن... _زود برگردید مطبخ. همونجا بمون تا من تکلیفت رو با مونس مشخص کنم. به من اشاره کرد _این کیه؟ _این اسمش اطهرِ... نگاهی به اطراف انداخت و قدمی به مرد نزدیک شد. _اسمش اطهر نیست.‌ ولی نعیمه خانم به همه گفته بهش بگم اطهر تن صداش رو پایین تر آورد _ارباب دیروز رفته به زور آوردش. اسمشم‌ سپیده است رنگ نگاه مرد تغییر کرد و همراه با تعجب کمی ترس هم تو چشم‌هاش معلوم شد.‌ پری که انگار راه امیدی پیدا کرده با التماس گفت _فرهاد خان میشه در رو باز کنید بیرون رو نگاه کنیم.‌آخه عزیزش قول داده هر روز بیاد جلوی در همدیگرو ببینن پس فرهاد برادر کوچیک خان اینه! انگار اصلا صدای پری رو نشنیده و قصد از برداشتن نگاهش از من که اشک توی چشم‌هام جمع شده بود نداره. بالاخره نگاهش رو برداشت و رو به پری به غیض گفت _برگردید مطبخ جوری نگاه کرد که پری یک کلمه‌ی دیگه هم نتونست حرف بزنه. دستم رو گرفت و با عجله سمت خونه کشوند. _معلوم نیست چشونه. این انقدر مهربون بود که همه باهاش حرف میزدن. خان که مرده همه احساس خانی بهشون دست داده پاچه‌ی ما رو میگیرن. جلوی در مطبخ ایستاد. _سپیده به کسی نگی فرهاد خان ما رو دید‌ها! اشک روی صورتم ریخت _نتونستم مادرم رو ببینم. بغلم کرد و با محبت گفت _نا امید نشو. امروز مهمونی دارن نمیشه. روز های دیگه کاری بهمون ندارن. هر چقدر که بخوایم میتونیم تو حیاط بمونیم. انقدر میشینیم تا در رو باز کنن. تو همه چی رو به این گفتی. الان اگر بره به خان بگه اون دیگه نمیذاره بریم تو حیاط لبخند زد و گفت _کی؟ فرهاد خان؟! نمیگه مطمعن باش. الانم نمیدونم چش بود ولی کلا با همه‌شون فرق میکنه. هم خودش هم زنش. در مطبخ باز شد و گلنار بیرون اومد. عصبی گفت: _چرا اینجا وایستادید؟ تو کلی کار هست شما دو تا اومدید پی بازیگوشی؟ پری با لحن خودش گفت _بازیگوشی کجا بود! حلوا هایی که تو باید درست میکردی و مثل همیشه از زیرش در رفتی رو بردیم گذاشتیم بالا _دختر به تو چه ربطی داره! دستم رو گرفت و از کنار گلنار رد شدیم. _به تو هم ربطی نداره. نگاهش رو به خاور داد. _حلوا ها رو بردیم گذاشتیم بالا دیگه چی‌ کار کنیم. _به گلنار گفتم برنج خیس کنه کمرش درد میکنه. شما خیس کنید. نگاه حرصیش رو به گلنار داد و سمت تشت برنج رفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 کار کردن توی مطبخ، اون هم ناامید و دست از پا دراز تر خیلی برام سخت و طولانی بود. نه صدایی میشنیدم نه برام مهم بود که دعوای بین پری و گلنار به کجا میرسه.‌ گاهی اشک ریختم و گاهی غصه خوردم.‌ در باز شد و اینبار نعیمه داخل اومد. مستقیم سراغ دیگ‌ها رفت. سر بلند کردم و نگاهش کردم.‌ در دیگ‌برنج رو برداشت. _خاور این دم‌کشیده. خاموشش کن. _چشم دیگ بعدی رو برداشت و کمی ازش چشید. _دستتون درد نکنه.‌ خیلی خوب شده مونس گفت _مهمون ها اومدن؟ _فقط جواهر خانم و مادرش. بقیه‌ تو راه هستن. لباس هاتون رو عوض کنید جز پری و اطهر همه بیاید استقبال گلنار گفت _منم بمونم حواسم به این دو تا باشه؟ نعیمه طلب‌کار نگاهش کرد _نخیر، برو بالا فخری خانم کارت داره نگاهش رو به پری داد _فکر نکن بهم نگفت. به خیالت پدر شوهرتِ هر کاری میتونی بکنی؟ پری سرش رو پایین انداخت و مونس نگاه متعجبش بین هر دوشون جابجا شد. _چی شده؟ _کلّه‌ی سحر رفته پیش رجب که در رو باز کن من و اطهر بیرون رو ببینیم‌‌. رجب هم قبول نکرده. با غیض بیشتر گفت _بیرون چه خبره که میخوای ببینی! مونس قدمی سمت پری برداشت که پری با عجله فاصله‌ش رو با مادرش بیشتر کرد _من که کار نداشتم. اطهر میخواست بیرون نگاه کنه ببینه عزیزش اومده یا نه نعیمه نیم نگاهی به من انداخت و دوباره رو به پری گفت _بزار این‌مهمونی تموم شه بهت می‌فهمونم وقتی اسم این دختره اطهره، نری به فرهاد خان بگی سپیده‌ست و ارباب به زور آوردش. مونس گفت _خدا من رو مرگ بده از دست این پری. خانم جان شما ببخشید _کاریش نداشته باش تا آخر شب خودم باهاش بدونم. نگاه شرمنده‌ش رو از نعیمه گرفت و شماتت بار به دختر سربزیرش داد _چشم خانم‌جان _زود تر حاضر شید بیاید.‌مونس تو هوای پذیرایی از جواهر و خاتون رو داشته باش. خاور و گلنارم که دیروز ملوک خانم مشخص کرد چی کار کنن. نگاهش رو به من داد.‌ جدی اما مهربون تر از لحنش با بقیه گفت _سفارش نکنم.‌ بیرون نیا غمگین‌ با سر تایید کردم.کلافه نفسش رو بیرون داد و سمت در رفت همه جز مونس دنبالش رفتن. در که بسته شد مونس چپ‌چپ به پری نگاه کرد. _میدونی از اینجا بندازمون بیرون بیچاره میشیم؟ _مگه من چی‌کار کردم؟! _پری نکن.‌ من جای تو بودم الان جای اینکه طلب‌کار باشم مینشستم فکر میکردم شب چه‌جوری از نعیمه خانم معذرت خواهی کنم که از خیرم بگذره. نگاهش رو از دخترش گرفت و بیرون رفت. با استرس نگاهش کردم _ببخشید به خاطر من دعوات کردن بی خیال سمت کتری بزرگی رفت. _هیچی نمیشه‌ صد بار تا حالا تهدیدم کردن. دلخور ادامه داد _ ارسلان بیاد بهش میگم هر چی به رجب گفتم به نعیمه گفته. بیا این رو آب کنیم الان میگن چایی جلو رفتم. کتری رو گرفتم و پری سر کوزه‌ای رو کج کرد تا آب رو داخل کتری پر کنه _شاید آقا رجب نگفته.‌ فرهاد خان رفته پیش نعیمه‌خانم. _اینم هست. هیجان زده گفت _امروز بهترین وقته با هم بریم باغ پشتی. هیچ کس حواسش به ما نیست. _کاش میشد من یه سر برم بیرون و برگردم _یه راه دیگه‌م هست که از خونتون خبر بگیری کنجکاو نگاهش کردم _چه راهی؟ _مادر من گفت خونتون رو بلده. بهش بگو بره سر بزنه اشک‌شوق تو چشم‌هام جمع شد. اگر خبری از سلامتیشون بهم برسه هم برام کافیه        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _مادرت قبول میکنه؟ _آره، دیروز تو خونه گفت که خیلی دلش به حالت میسوزه‌.‌ کتری رو روی اجاق گذاشت و زیرش رو روشن کرد.‌ چشم هاش برقی زد و ذوق زده گفت _میگم سپیده بیا بریم حیاط پشتی. الان هیچ کس حواسش نیست _من نمیام.‌ ترجیح میدم کارهایی که برام قدغن هست رو انجام ندم.‌ جلو اومد و دستم رو گرفت _هیچ کس نمی‌فهمه! _نه پری، نمیام. خودت میخوای بری برو.‌ به هیچ‌کس نمیگم کجا رفتی نچی کرد و روی یکی از سکوها نشست. _تو نیای زود میفهمن کجام.‌.. در مطبخ باز شد و خاور داخل اومد. بدون اینکه نگاهمون کنه سمت ظروف رفت _این دیس ها رو دستمال بکشید. مهمون هاشون اومدن. پری خرما ها رو بچین تو یه ظرف که اصلا حواسمون بهشون نبود. اطهر تو هم سبزی ها رو تکون بده آبش گرفته بشه. _چشم پری گفت _اونوقت گلنار کجاست؟ نگاه چپ‌چپی بهش انداخت _تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن بچه! _سر صبحی بهش گفتی خرما ها رو بچینه تو دیس، مثل همیشه از زیر کار در رفته ما باید انجام بدیم؟ نگاهش رو از پری گرفت و به من داد _تو بچین.‌ اینم سبزی ها رو تکون بده دوباره چشمی گفتم و رفتنش رو تماشا کردم. در رو که بست پری گفت _انقدر الکی چشم‌چشم نکن. سوارت میشن دیس مخصوص خرما رو برداشتم و کنار خرماها نشستم. جواب پری رو ندادم تا بیشتر بتونم فکر کنم. مهمونی که تموم شه از مونس می‌خوام بره پیش عزیز.‌ پری گفت از تیمور شنیده دو ماه اینجا می مونم.‌ بالاخره این دو ماه تموم میشه و برمیگردم.‌ فقط خدا کنه تا اون روز عزیز و آقا جان طاقت بیارن. ای کاش هیچ‌وقت ارباب و نوچه‌هاش دنبالم نمی اومدن صدای رفت و آمد و خوش آمد گویی بالا رفت‌‌. ظرف خرما رو کناری گذاشتم. _چه جوری به بیرون بگیم آماده شده؟ _بیا بریم جلوی پله‌ها یکی رو صدا کنیم با تعجب گفتم _پری گفتن قدغنِ بریم‌بیرون! _هیچ‌کس نمی بیننمون. پشت پله ها وایمیستیم.‌ بی میل روی سکو نشستم. _من نمیام. صبر کن خودشون میان جلو اومد و کنارم نشست. _یعنی تو اصلا دوست نداری شاهرخ خان رو ببینی؟ دو تا خواهر داره شهلا و شهین. شهین شوهر کرده یه پسرم داره آروم و آب‌زیرکاهِ، ولی امان از شهلا همه ازش فراری هستن.‌ شاهرخ خان یه زن مظلوم هم داره که بچه‌ش نمیشه.‌ اسمش نازگلِ. خیلی ازشون میترسه.‌ لنگه‌ی توعه هر کی هرچی بگه میگه چشم. تن صداش رو پایین آورد. _ یه بار ملوک خانم به دخترش میگفت شاهرخ اخلاقش شبیه باباش، ایوب خانِ.‌ اخلاق شهین هم شبیه مادرش شهربانوعه. اما اون شهلا کپیِ عمه‌شونِ. با رعیت جماعت کار نداره اما پوست خودشون رو می‌کنه _اینا اصلا برای من مهم نیست _یعنی تو نمیخوای بدونی برای چی آوردنت اینجا؟ سوالی نگاهش کردم _برای چی؟ لب‌هاش رو پایین داد _نمیدونم راستِ یا نه، از گلنار شنیدم که تو اتاق فخری خانم که بوده شنیده که خان مثلا قراره تو رو از دست شاهرخ‌خان نجات بده _اون چی کار به من داره؟! _نمیدونم.‌ شاید میخواد تو رو هم ببره صیغه کنه.‌ گفتم که نازگل خانم مظلومه تا الان چند تا دختر برده خونه صیغه کرده بعد به مدت ولشون کرده.‌ پوزخندی زد _جالبه هیچ کدومشونم بچه‌شون نشده. هیچ‌کس جرات نداره این حرف رو بهش بزنه که آقا اشکال از خودته نه نازگل خانم دستم رو گرفت _پاشو دیگه! پاشو بریم شاهرخ خان رو ببینیم و برگردیم.‌ اگر کسی دیدمون ظرف خرما رو میدیم و برمیگردیم با اینکه خیلی میترسم ولی کنجکاو شدم این شاهرخ خان رو ببینم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟