هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*من کیفی که در خونه امام حسین(ع) کردم
پادشاه ها نکردن...🥹🥺*
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت130 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفس سنگینی کشیدم _بله _نمیدو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت131
💫کنار تو بودن زیباست💫
انگار موسوی از طرف خدا مامور شده که هر وقت من از دست خانوادهام ناراحت میشم بت حرف های قشنگش از دلم در بیاره.
هنوز تو خوشی حرفهای موسوی بودم که صدای در خونهم بلند شد و بلافاصله مهدیه گفت
_ غزال بیام تو
لبخندی که از حرف های موسوی رو لبهام ظاهر شده بود رو پاک کردم و گفتم
_بیا تو
در رو باز کرد و با کاسهای که ازش بخار بلند میشد داخل اومد.
_ناهار کوفته داریم. خیلی خوشمزهست حیفه نخوری.
کاسه رو روی اپن گذاشت و مهربون نگاهم کرد
_شکر خدا مرتضی دیگه میتونه برای خونه خرید کنه
_دستت درد نکنه ولی من خودم تو یخچال یه چیزی دارم بخورم
کنارم نشست
_یه جوری میگی انگار ما غریبهایم.
نفس سنگینی کشیدم
_من نگفتم غریبهاید ولی خودت میبینی مرتضی چهجوری رفتار میکنه.
_مرتضی بلد نیست وگرنه خیلی مهربونه.من الان زنگ زدم بهش گفتم حق نداشته اونجوری حرف بزنه. مطمعن باش ازت عذرخواهی میکنه.
اگر باردار نبود خیلی تند باهاش حرف میزدم ولی دوست ندارم توی حال برنجونمش. دستش رو گرفتم
_من معذرت خواهی نمیخوام. فقط بهش بگو کاری به کار من نداشته باشه.
درمونده گفت
_نمیتونه.
حرصی نگاهم رو ازش گرفتم
_چون فضوله؟
_فضول نیست فقط یه حس...
آهی کشید و حرفش رو نصفه رها کرد.
_اومدنم بی فایده بود.
ایستاد و دلخور نگاهم کرد
_بهت حق میدم ولی یکم بیشتر حواست به دور اطرافت باشه بد نیست.
سمت در رفت بازش کرد
_راستی دیشب امیرحسین زنگزد گفت زن دایی به دایی گفته که زودتر تکلیف امیرعلی رو مشخص کنه. امیرعلی هم گفته تو رو نمیخواد. تو خونشون کلی جنگ و دعوا شده. احتمال داره به اینجا هم کشیده بشه گفتم که بدونی.
برعکس انتظار مهدیه لبخند رو لب هام نشست
_چه عجب امیرعلی یه خودی نشون داد!
_به جای خندیدن و خوشحال شدن به این فکر کن که احتمال داره دایی امروز و فردا بگه باید زودتر عقد کنید.
_من چیکار میتونم بکنم؟
در رو بست و تن صداش رو پایین آورد
_همهی ما میدونیم که چون تو به امیرعلی گفتی نه اون خودش رو کشیده کنار وگرنه بین تو و مریم هیچ فرقی براش نیست. اون دایی هم که من میشناسم دوتاییتون رو کَت بسته میشونه پای سفره عقد هر دو از ترس بله میگید. برای همین میگم یکم بیشتر حواست به اطرافت باشه. شاید راه نجاتت تو همین باشه
حرف های مهدیه نترسوندم. این تصوراتیه که من خودم هر روز در موردش فکر میکنم. بیرون رفت و در رو بست. ولی چه ربطی به رفت و آمد های من داره که میگه حواست باشه! دایی که اصلا خبر نداره امیرعلی هم مشکلی با کارکردن من نداره و به قول مهدیه بین من و مریمم فرقی براش نیست که تعصبی داشته باشه
من فکر میکردم مریم از علاقهش به امیرعلی چیزی به کسی نگفته! پس مهدیه میدونه.
در هر صورت باید منتظر گردو خاکِ طوفان خونهی، دایی اینجا باشم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
موقع کار کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت132
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهی به ساعت انداختم. فکر نکنم وقت کنم آخرین لباس فتحی رو ببرم بهش بدم.جمعه که مرتضی خونه بود و از دایی ترس داشتم که نکنه بیاد اینحا و من نباشم.امروزم که اگر بتونم برممزون و کاری باشه انجام برم.
کاش زری خانم قبول کنه ببره. پنجره رو باز کردم و سوز سرما به صورتم خورد.اگر امیرحسین رو مدرسه نمیفرستاد الان خواب بودن. آهسته اسمش رو صدا زدم تا زینب رو بیدار نکنم.
_زری خانم
چند ثانیه نکشید که سرش رو از پنجرهی آشپزخونه بیرون آورد.
_جانم غزال
_سلام. تو رو خدا شرمنده اول صبحی مزاحمت شدم
_نه مزاحم نیستی زینب بی خوابی افتاده سرش از اذان صبح داره گریه میکنه. انقدر که صدای باباش رو هم درآورده. دعواش کرد یکم ترسید ولی آروم نگرفت
جای تعجب داره! آقا دانیال اصلا زینب رو دعوا نمیکنه! هر کسی هم به دخترش حرف بزنه کلی باهاش دعوا میکنه
_چرا گریه میکنه؟
_چند وقته میگه لباس عروس میخوام. توکه لباس میدادی همه ش از دستش در میاوردم. دیشب دوباره یادش افتاد.
ناراحت گفتم
_عزیزم! شاید من بتونم براش بدوزم.
زری خان شرمنده مزاحم شدم. این آقای فتحی یه لباس داده من بدوزم تموم شده ولی وقت نمیکنم براش ببرم. شما امروز اون طرفی نمیری!
_چرا میرم. اتفاقا گفتم برم سر بزنم ببینم کسی اون اطراف کار نداره
اگر کارم با نسیم و بهاره بگیره حتما برای زری خانم کار میارم.لباس رو پایین فرستادم و پنجره رو بستم. با این کتی که دارم امروز حتما یخ میزنم.
دو دست لباس از زیر کت پوشیدم و مقنعهی موسوی رو با عشق سرم کردم و چادرم و کیفم رو برداشتم و آهسته از پله ها پایین رفتم.
صدای مهدیه رو از حیاط شنیدم
_یه دقیقه بزارش رو پادری، بیا این چهارپایه رو بزار اون سمت جلوی دست و پا نباشه
اول صبحی اینجا چی میخواد! مرتضی، سرخوش گفت
_مهدیه کلهی سحر اومدی گیر بدی به تمیزی حیاط!
مهدیه هم خندیر
_کبکت خروی میخونه ها! نرگس بازیگوشِ میاد میخوره بهش
مرتضی هم تو حیاطه خدا برام به خیر کنه. الان از جلوی این رد شدن برام داستان میشه
چادرم رو روی سرم انداختم . خاله همیشه برف و بارون که میگیره مشما میندازه روی موکت جلوی در، کفش ها رو میاره داخل تا خیس نشن. الان که خودش نمیتونه احتمالا به مریم گفته، اونم انجام داده. کفشم رو پوشیدم در رو باز کردم و پام رو بیرون گذاشتم و بیرون رفتم
_سلام
نگاه متحیر هر دوشون از زیر پام به چشمهام اومد. مهدیه لبش رو به دندون گرفت و مرتضی ناباور بود.
از شدت درموندگیشون رد نگاهشون رو که سمت کفش هام بود دنبال کردم و با دیدن شاخه گل زیر کفشم ، فوری پام رو از روش برداشتم
تچی کردم و خم شدم و برش داشتم. ساقهش توی دستم بود و تمام گلبرگ هاش که زیر پام بود روی زمین موند و چند گلبرگش با نسیمی که بهشون خورد به اطراف کفشم پخش شدن
_اینو کی گذاشته اینجا!
با صدای ناراحت مهدیه نگاهم رو بهش دادم
_مرتضی صبر کن! کجا؟
در حیاط با شدت بهم کوبیده شد. مرتضی انقدر سریع از خونه بیرون رفت که اصلا متوجه نشدم
شاکی به خاطر ترسی که از کوبیده شدن ترس بهم وارد شده گفتم
_این چرا باز قاطی کرد! اول صبحی در رو چرا میکوبه!
ساقهی گل رو روی زمین انداختم و چادرم رو مرتب کردم. قدمی سمت مهدیه که هنوز به در بود برداشتم.
_برای خاله گل خریده بود؟
آهی کشید و دلخور نگاهش رو از در به من داد
_دیگه مهم نیست. کجا میری!
_دانشگاه دیگه!
نگاهی به گلبرگ های پرپر شده انداخت
_برو به سلامت
ناراحت نگاهش کردم
_آخه کی گل رو میزاره سر راه! ندیدمش به خدا
لبخند تلخی زد. جلو اومد و صورتم رو بوسید
_حتما حکمتی تو کار بوده. تو اگر تونستی زنگ بزن از دل مرتضی در بیار
ازش فاصله گرفتم
_فعلا دارم میرم دانشگاه برگشتم بهش میگم. کاری نداری؟
آهی کشید
_نه برو
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همهش فکر میکرد....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت40
🍀منتهای عشق💞
علی ماشین رو جلوی دانشگاه پارککرد
_مواظب خودت باش
_دستت درد نکنه. هر روز به زحمت میفتی
دستگیره کشیدم و پیاده شدم
_زحمت چیه عزیزم
خم شدم و از شیشه پایین ماشین نگاهش کردم
_علی وام رو یادت نره.
لبخند زد و گفت
_تو که گفتی مهم نیست.
_اره مهم نیست ولی ما تلاشمون رو بکنیم
سری به تایید تکون داد
_باشه برو به سلامت
خداحافظی کردم و سمت دانشگاه رفتم. آخرین کلاسم هم برگزار شد. خسته، سمت در رفتمکه شقایق صدام کرد
_رویا
شقایق رو از همون دوران دبیرستان خیلی دوست داشتم. با لبخند نگاهش کردم جواب سلامش رو دادم و بهش دست دادم.
_رویا یه کار واجب باهات دارم. من و چند تا از دوستام فردا بعد از کلاس دوم میخوایم بریم با همناهار بخوریم.تو هم بیا. انقدر ازت پیششون تعریف کردم که همه مشتاقن باهات آشنا بشن
_من که نمیتونم بیام!
ناراحت پرسید
_چرا؟!
_اصلا شرایط زندگیم طوری نیست که بخوام به این مهمونی ها فکر کنم!
_شوهرت اصلا نمی فهمه. چک کردم. اون ساعت تا کلاس بعدی کلاس نداری
_نه اصلا فکرش رو همنکن
_زود میریم برمیگردیم
_نه شقایق جان من نمیام
_همهی دوستام هستن!
لبخندی بهش زدم
_همه هستن جز من
_لوس نشو دیگه! اصلا من اینمهمونی رو راه انداختم که تو رو به دوستاممعرفی کنم
درمونده از اصرار های زیادش نگاهش کردم.علی از شقایق خوشش نمیاد و شقایق روی دوستی صمیمی تر از قبلش با من پا فشاری میکنه
_میای؟
یه جوری با التماس نگاهم میکنه که دلم براش میسوزه. با صدای بوق ماشینی نگاهم سمت خیابون رفت.
دایی دستی برامبلند کرد
_رویا بگو که میای؟ جان من نه نیار
نگاه از دایی گرفتم
_بهت قول نمیدم. ولی بهش فکر میکنم
_من نمیدونم فردا باید با من بیای
دوباره صدای بوق ماشین بلند شد. دستم رو سمت شقایق دراز کردم
_داییم بی حوصلهست. فردا بهت میگم میام یا نه
_مطمعنم میای. برو خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و سپت ماشین دایی رفتم. در رو باز کرده ایستاده و کلافه نگاهم میکنه
به قدمهام سرعت دادم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من ....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت132 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به ساعت انداختم. فکر نک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت133
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیاط دانشگاه شدم. هر بار دنبال نسیم میگشتم و اینبار چشمم دنبال موسوی بود.
_گشتم نبود، نگرد نیست
صدای پر از خندهی نسیم باعث شد تا سمتش برگردم. از اینکه فهمید دنبال موسوی بودم هم خجالت کشیدمهم خندهم گرفت.
_سلام. دنبال تو میگشتم
جلو اومد آروم توی کمرم زد و همقدم شدیم
_علیک سلام. آره جون عمهت. تو چرا پنج شنبه یهو غیبت زد؟ موسوی گفت کاری براشون پیش اومد.
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_مرتضی محبتش گل کرده بود. دیده بود هوا سرده ماشین دوستش رو گرفته بود اومده بود دانشگاه دنبالم.
_اوه اوه! پس جنگ و دعوا داشتی؟!
سرم رو بالا دادم
_نه زنگ زدم مهدیه اومد آرومش کرد.
_باز خدا رو شکر دخترخالهت رو داری. غزال فکر کنم با این بهاره به مشکل بخوریم
_چون پول نیاورده!؟
_نه. دیشب بابام تو خونه شاکی بود که تو اصلا به چه حقی با این دوست شدی. صد بار به بهاره گفتم بابای من حساسِ درست لباس بپوش. خودش که لباسش بد بود دست اون دوستای بدتر از خودشم گرفت آورد تو مزون. بابام گفت بهش میگی اگر نمیتونی لباس درست بپوشی سهمت رو بهت میدیم برو
_اون که پول نداده!
_آره. ولی بابام که نمیدونه.دیروز که اوقات تلخی میکرد گفتم خوش به حال غزال. از این جهت راحته
نفسم رو با حسرت بیرون دادم
_اینجوری نگو. کاش بابای منم بود حتی اگر اخلاقش بدتر از مرتضی بود، ولی بود. بود و مثل بابای تو شایدم بدتر اوقات تلخی میکرد
آهی کشیدم
_ ولی بود
_خب حالا... من یه چی گفتم. وای این اومده!
رد نگاهش رو گرفتم و به بهاره رسیدم
نسیم اخمهاش رو توی هم کرد و نزدیکرفتیم. بهاره بدتر از نسیم با اخم نگاهمون میکرد. قبل از نسیم گفت
_شما خانوادگی کلا اخلاق گیر دادن دارید؟
_اون تیپی که تو زده بودی گیر دادن نداشت؟!
_خیلی کار بابات زشت بود که به بابام حرف زده بود
نسیم ابروهاش بالا رفت
_مگه من به تو نگفتم بابام حساسِ...
حرفش رو قطع کردم
_بچهها ول کنید! این حرف ها الان چه فایدهای داره!؟
رو به بهاره ادامه دادم
_محیط کار هم یه پوششی داره. از این به بعد رعایت کن
بهاره به حالت قهر مسیرش رو سمت کلاس کج کرد و رفت
_ای خدا یه پولی برسون من دیگه محتاج این نباشم
_مگه پول داده آخه!
_نه ولی میخواد چکپاس کنه. راستی هنوز سر حرفت هستی؟ با آشنامون هماهنگ کنم دسته چک بگیری؟
از اینکار خیلی میترسم ولی چون اصلا کمک نکردم روم نمیشه به نسیم نه بگم
_آره عزیزم.هماهنگ کن
وارد کلاس شدیم و با دیدن موسوی که ماسک روی صورتش بود ناخواسته لبخند رو لب هام نشست و با تکون دادن آروم سرم بهش سلام کرد.
به احترامم ایستاد ماسک رو پایین کشید و سلامی گفت.
خجالت از نگاه اطرافیا سربزیر با حفظ لبخند روی صندلی نشستم و همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد
نسیم آروم گفت
_ببین چی میگه؟
_ولش کن احتمالا مهدیهست
_مهدیه کیه! موسویِ داره بهت پیام میده
نگاهم سمت موسوی رفت
سرش تو گوشی بود و چیزی تایپ میکرد. فوری گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و پیامش رو باز کردم
_سلام. خوبی؟
انقدر محبتش به دلم میشینه که پا روی خط قرمزهام بزارم بیاختیار براش تایپ کردم
_سلام ممنون. چرا ماسک زدید؟
ناخواسته نگاهم سمتش رفت. تمام حواسش به صفحهنمایش گوشیشِ. لبخند دلنشینی هم روی لبهاشِ.
گوشی توی دستم لرزید و نگاهم رو سمت آخرین پیامش رفت
_یکم سرماخوردم.
با ورود استاد به کلاس هممن هم موسوی گوشی رو کنار گذاشتیم. ای کاش زود تر دایی کوتاه بیاد و این قائله تموم بشه.
بعد کلاس باید زنگ بزنم به امیرعلی ببینم چی کار کرده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سردار حاجیزاده:
آماده باشید!تا بهصهیونیستها بفهمانید ریختنخونِمهمان در خانهٔما چه عقوبتی دارد.
ما هنوز داغدار شهادتِ حاج قاسم
در غربتیم ...
هدایت شده از دُرنـجف
Video_۲۰۲۴۰۷۳۱۱۰۲۵۴۷۱۷۸_by_VideoShow.mp3
3.72M
#اسماعیل_هنیه
🎙هشدار مهم پیرامون ترور اسماعیل هنیه
اگر مراقب این مسأله نباشيم؛ خون شهید هنیه هدر خواهد رفت
#حجتالاسلام_موسویزاده
بهشتیان 🌱
قربانی شدن ابراهیم و حالا قربانی شدن اسماعیل . . 💔😭
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت
یکخبر،تسکینِاین درد است:"اسرائیل رفت!"
هدایت شده از حضرت مادر
حالا ما خوب ؛ حال عراقیها را
درک میکنیم ؛ حال ساعت ۱:۲۰
که مهمانشان که پاره تن ما بود
درمیان آتش پشتِفرودگاه بغداد
سوخت . ما مهمان از دست
دادهایم .. #اسماعیل_هنیه💔
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت133 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط دانشگاه شدم. هر بار
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت134
💫کنار تو بودن زیباست💫
در ماشینرو باز کرد
_چه عجب شما دو تا واینستادید یه گوشه پچپچ کردن
دلخور نگاهش کردم
_کی وایستادیم به پچپچ! یکی دوبار حرف داشته. اونم واجب بوده وگرنه من خودم حواسم هست.
_آره خیلی حواست هست.اون دختر سر بزیر یه جوری لُپاش گل میندازه با ناز لبخند میزنه که شک میکنم تویی یا خواهر دوقلوت
خندید و اشاره کرد بشینم.
_خودم میرم دستت درد نکنه
_بهت برخورد!
_نه بابا مگه بچهم! مرتضی رو اعصابمه. نرم یه شری درست میکنه دیگه حوصله ندارم. هفتهی دیگه هم امتحانا شروع میشه اعصابم خورد باشه نمیتونم بخونم
ناراحت و ناباور گفت
_یعنی نمیتونی بیای مزون؟!
اصلا حواسم به مزون نبود. درمونده تر از خودش نگاهش کردم
_مرتضی رو چیکار کنم؟
در رو بست؛ ماشین رو دور زد و روبروم ایستاد.
_زنگ بزن بهش بگو جایی کار داری! غزال من به امید تو مزون زدم
نچی کردم و خجالت زده گفتم
_الان بهش زنگ بزنم یککلام میگه نه، بیا خونه. بعدم خودش زود میاد، ببینه رفتم یا نه.
_خب زنگ نزن! نیم ساعت بیا و برو
به ساعت توی دستم نگاه کردم
_باید ساعت دو بیاد خونه ولی معمولا وسط روز هم میاد.
نفس سنگینی کشیدم
_باشه. بریم ان شالله که هیچی نمیشه
لبخندی زد و خوشحال ماشین رو دور زد و سرجاش نشست.
خدا برام بخیر بگذرونه. کنارش نشستم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
از استرس اصلا نمیتونم تمرکز کنم. گوشی همراهم رو بیرون آوردم
_نسیم جان یه لحظه هیچی نگو من یه آمار از خونه بگیرم
_باشه.
شماره رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. صدای پر بغض اما آهستهی مریم توی گوشی پیچید
_بله غزال
_سلام! خوبی؟
صداش لرزید و با گریهای که سعی در خفه کردنش داشت گفت
_نه. خوب نیستم. پنج شنبهای امیرعلی با دایی حرفش میشه از خونه گذاشته رفته هیچ خبری هم ازش نیست.
_ای وای! چرا آروم حرف میزنی؟
_زن دایی اومده اینجا با مرتضی برن دنبالش. از شانس مرتضی هم رفته خرید تا عصر نمیاد.
نفس راحتی از اینکه مرتضی تا عصر نیست کشیدم.
_تو زنگ بزن به امیرعلی
شدت گریهش بیشتر شد
_جواب نمیده
_خیلی خب گریه نکن! نرفته که کلا نیاد. حتما دایی خیلی ناراحتش کرده که قهر کرده
_غزال اگر به تو زنگ زد بهم میگی!
_به من زنگ نمیزنه ولی اگر زد باشه حتما خبرت میکنم.
_فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم
_چی شده؟
با لبخند نگاهش کردم
_خبر خوشش مال من بود که مرتضی تا عصر خونه نمیاد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۴۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت40
🍀منتهای عشق💞
دوستان و همراهان عزیزم فصل دوم رمان منتهای عشق وی آی پی نداره.
من روزانه تایپ میکنم و میفرستم. علت اینکه گاهاً دیر میفرستم یا یک روز کلا نفرستادم هم همینه. پارت آماده ندارم و هر چی تایپ میکنم همون روز میفرستم.
لطفا لطفا لطفا پی وی نیاید و درخواست وی ای پی یا پارت بیشتر نکنید.
ممنون از عزیزانی که درکمیکنن و مطالب کانال رو میخونن و اهمیت میدن❤️
_سلام
با غیض نگاهم کرد
_علیک سلام. یه ساعته داری با این
چی میگی تو!
در ماشین رو باز کردم و همزمان هر دو نشستیم و در رو بستیم.
_هیچی. حرف میزدیم
_گوشهی خیابون جای حرف زدنه!
چند دقیقه منتظر مونده باز کلافه شده
_منتظر تو بودم.
چپچپ نگاهم کرد. نگاه ازش گرفتم بهتره دیگه جوابش رو ندم. خدا کنه به علی نگه داشتمبا شقایق حرف میزدم.
ماشین رو راه انداخت
صدای گوشی همراهش بلند شد.نگاهی به صفحهش انداخت و کلافه روی داشبورد گذاشت.
از سر کنجکاوی نگاهی به صفحهش انداختم. تماس از سحره. پس هنوز بحث دارن.
صدا قطع شد و بلافاصله دوباره بلند شد. تچی کرد و گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و عصبی گفت
_چی میگی!
_سحر من حرفم همونیه که گفتم. یه هفتهست داری رو اعصاب من راه میری. از صبحم داری دیونهم میکنی
تن صداش رو بالا برد
_نه. نه میفهمی یعنی چی؟ یه کاری نکن بیام مدرسه رو رو سرت خراب کنم
_برای همون که یه هفتهست دارم میگم. زیادی هم رو اعصابم راه بری باید قید همون مدرسهت رو هم بزنی. دیگه هم زنگ نزن
تماس رو قطع کرد و اینبار گوشی رو به صندلی پشت پرت کرد.پس اعصاب خوردیش برای اینکه من گوشهی خیابون با شقایق حرف میزدم نیست.
صدای گوشیش دوباره بلند شد. نیمنگاهی بهش انداختم. با اخم به روبرو نگاه میکنه.
_رویا از پشت یه بطری آب بردار درش رو باز کن بده به من
باشهای گفتم و به عقب چرخیدم. با دیدن اسم علی روی صفحهی گوشیش گفتم
_دایی علیِ!
گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام عزیزم. خوبی؟
_آره. دایی اومده دنبالم داریم میریم خونه
_گوشی رو بهش بده
_باشه. ناهار چی بزارم؟
آروم خندید
_با تو نون خالی ام مزه میده. گوشی رو بده به حسین کارم واجبه
لبخندم عمیق شد و چشمی گفتم
گوشی رو دست دایی دادم و از بطری آب رو برداشتم و درش رو باز کردم
_چیه علی!
_یه بیست دقیقهی دیگه
_گذاشتمرو میزت!
_باشه خداحافظ
تماس رو قطع کرد. بطری رو ازم گرفت و نصف بیشتر رو یکجا خورد
_مردم شانس دارن! زنگ زده زنش میگه ناهار چی درست کنم. زن من زنگ میزنه اعصابم رو خورد میکنه قطع میکنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از دُرنـجف
اهل دنیا را خیال مرگ حتی میکشد
عاشقان با مرگ اما زندهتر خواهند شد...
#شهید_اسماعیل_هنیه 💔
دوستان برای کمک هزینه سفر کربلا به نیت اهل بیت و شهدا و امواتتون هر مبلغی که میتونید واریز بزنید بتونیم امسال هم عزیزانی رو راهی کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)