eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.5هزار دنبال‌کننده
163 عکس
41 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _سبزی ها رو از آب در بیار زهره گفت _میلاد پاشو این ترب ها رو ببر بده مهشید گل کنه خاله کلافه گفت _لا اله‌الا الله. زهره بس کن زهره حق به جانب گفت _چرا من تا حرف می‌زنم همه برداشت بد می‌کنن! _خب حرف نزن وارد آشپزخونه شدم _خاله می‌گم می‌شه برنج رو توی بالکن من درست کنیم. اخه سخته گاز رو از بالا بیارن پایین با احتیاط به پشت سرم نگاه کرد _برنج رو بالا بزاریم یه زحمت‌هایی برات داره.‌تو مگه بازوت درد نمی‌کنه! _اونجوری درد نمی‌کنه که نتونم کار کنم. با اومدن دایی و علی خاله گفت _اگر سختتون نیست بیارید پایین. اگر سخته تو بالکن رویا درست میکنیم دایی گفت _سخته خواهر من. همون بالا درست کنید خاله خندید وصدای آهنگ گوشی دایی بلند شد. گوشی رو از جیبش بیرون آورد نگاهی نگاهی به صفحه‌اش انداخت و بی‌میل دوباره توی جیبش فرو کرده. _ بریم بیاریم خاله گفت _ نمی‌خوای جوابش رو بدی! _ نه همکارمه حالا بعداً بهش زنگ می‌زنم به علی اشاره کرد و از پله‌ها بالا رفتن خاله پرحسرت آهی کشید و گفت _معلوم نیست این حسین داره چیکار می‌کنه خیلی نگرانشم. زهره تربی برداشت و شروع به خورد کردنش کرد گفت _من از اون اول بهت گفتم سحر دایی رو اذیت می‌کنه. گفتی شر نکن خاله اخم کرد _چه اذیتی! دختر به این خوبی. _از وقتی می‌شینی کنارش سرش تو گوشیشه. خودم دیدم دایی چند بار بهش اعتراض کرد. سحر هم به جای اینکه گوشیش رو کنار بزاره کلا از جمع رفت با تعجب گفتم _تو کی دیدی! خندید و حرص درآر گفت _همون موقع که تو به فکر مهربونی کردنی خاله معترض گفت _خوبه زهره! همیشه برای فضولی کردن آماده‌ای پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور سد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.‌۲۰ سال گذشت و درست زمانی که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
_چقد دیگه باید به طلبکارا بدی که بدهی پدرت تسویه بشه؟ _آقا دارم جمعش میکنم زیادش نمونده ابروهاشو بهم گره زد _بجای طفره رفتن جوابموبده _سه میلیون و پونصد دیگه بدم تموم میشه دست‌هاش رو توی جیبش کرد _کل بدهیت رو یکجا تسویه میکنم به یک‌شرط از شنیدن حرفش خوشحال شدم لبخند به لبم اومد: چه شرطی ؟ _باید تا تموم شدن درست کارای نظافت خونه‌مون انجام بدید خوشحال وسط حرفش پریدم _ این که کاری نداره باشه قبوله نفس عمیقی کشید _شرط دوم باید پدرت رضایت بده تادرست تموم میشه چون قرار توخونه‌ی ما کار کنی محرمم بشی از شنیدن حرف آخرش زبونم خشک شد دهنم باز موند فقط رمان خونای حرفه ای بیان🌺🌱 http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8 بنظرتون دختره پیشنهاد رو قبول میکنه؟؟؟
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌210 💫کنار تو بودن زیباست💫 _فکر نمی‌کنم دیگه خیری بین ما و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 هیچ وقت از اینکه من رو به بابام نسبت میدن خوشحال نشدم. مرتضی گفت _خدا رو شکر که شرشون کم‌شد. مهدیه رو به برادرش گفت _ کی به تو زنگ زد گفت؟! مرتضی کمی جابجا شد و نگاه زیر چشمی به مریم انداخت _یکی از بچه‌ها برای اینکه خاله مریم رو دعوا نکنه که چرا فضولی کرده الکی میگه یکی از بچه‌ها خاله گفت _بعضی دوست ها از دشمن هم بدترن‌.‌بگو آخه به تو چه که زنگ‌زدی این بچه رو هم از کار رو زندگی انداختی _کار خوبی کرده. باید بدونم توی این خونه چه خبره! کمی اخم کرد و سمت مادرش چرخید _یعنی اگر زنگ نمیزدن، نمیگفتی اینا اومدن؟ خاله بدون رودربایستی گفت _نه که نمیگفتم! مرتضی از لحن مادرش خنده‌ش گرفت _پس خدا رو شکر که هواخواه زیاد دارم مهدیه کنارمون نشست و با لبخند به برادرش نگاه کرد _این آقا مرتضی ما فعلا کبکش خروس میخونه. نگاهش رو به من داد _ که اینم اول و آخر مدیون غزالیم هنوز حالم از حضور اون مهمون های پرو جا نیومده.‌ برای همین بی میل لبخند زدم مهدیه رو به مادرش گفت _مامان چرا بهشون نگفتی نه! اصلا میدونی اگر دایی میفهمید چه قشقرقی به پا میکرد!؟ _چه میدونم مادر! گفتم غزال و امیرعلی که دلشون با هم نیست شاید بخواد بگه بله.‌ ناراحت به خاله نگاه کردم _خاله من به دشمن مرتضی بله میدم؟! لبخند مرتضی دندون نما شد و صاف نشست. خاله گفت: _آخه اینا پولدارن... _پولشون بخوره تو سرشون. آدم چشمش باید سیر باشه. یادتون نیست سر چند میلیون بالا و پایین نمی خواستن رضایت بدن؟! با آبرو زندگی کردن شرف داره به این جور پولدار بودن. مهدیه گفت _هزار ماشالله غرال خیلی فهمیده‌ست مامان جان‌. پول براش مهم نیست. رنگ و روی مریم پرید و دستش رو روی جیب پیراهنش گذاشت احتمالا گوشیش داره زنگ‌میخوره. انقدر تابلو بازی در میاره که الان مرتضی میفهمه گوشی داره. با چشم و ابرو به اتاق اشاره کردم. فوری ایستاد و به اتاق رفت. مرتضی گفت _مریم یه سینی چایی بیار برای اینکه مریم راحت بتونه با امیرعلی حرف بزنه گفتم _من میارم چادرم رو کنار کیفم، که جلوی خاله بود گذاشتم، ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. سینی رو برداشتم و متوجه پچ‌پچ مهدیه و مرتضی شدم.‌ پشت بهشون شروع به ریختن چایی کردم. آخرین لیوان رو زیر شیر سماور گرفتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.‌ سینی رو برداشتم و سمت هال چرخیدم. خاله خم شد و گوشیم رو از کیفم بیرون آورد. ته دلم خالی شد و انگشت‌هام برای نگهداشتن سینی شل شدن. دستم رو دور دسته‌ی سینی مشت کردم تا کنترلش کنم. خاله گوشی رو سمت مهدیه گرفت _کیه این مادر! مهدیه که از این کار مادرش خوشش نیومده بود نیم‌نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت و نفس سنگینی کشید‌. _دوستشه! مامان چرا دست میزنی به گوشیش؟ خاله بی اهمیت گفت _فکر کردم دایی‌تونه جلو رفتم و سینی رو روی زمین گذاشتم. دست دراز کردم و گوشی رو از خاله گرفتم. با دیدن اسم‌نسیم دو قلبم از ترس بی قرار شد. مهدیه گفت _ببخشید غزال جان برای اینکه خودن رو عادی نشون بدم گفتم _ایراد نداره. خاله مادر منِ حق به گردنم داره لبخند کجی روی لب‌های مرتضی نشست و فوری جمعش کرد و گفت _جواب نمیدی! الان‌ چه وقتِ زنگ‌زدنِ آخه! قطع هم نمیکنه! صدای گوشی رو کم کردم _نه. سوال داره باید برم جزوه رو نگاه کنم جوابش رو بدم الان میخوام پیش شما پایین بشینم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۹۸ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از دُرنـجف
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند🍃✨
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌211 💫کنار تو بودن زیباست💫 هیچ وقت از اینکه من رو به بابا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مرتضی نگاهی به اطراف انداخت _نرگس کجاست؟! خاله یک لیوانی چایی رو برداشت. _رفته خونه‌ی اعظم خانم با دخترش درس بخونه مرتضی ابروهاش بابا رفت _کدوم اعظم خانم؟ _زن احمد قصاب دیگه ابروهای مرتضی تو هم گره خورد _اونجا چرا گذاشتی بره! خاله کمی از چاییش رو خورد و خواست قند برداره که مهدیه ظرف خرما رو سمتس گرفت. خاله نگاه چپی به دخترش انداخت و نفس سنگینی کشید و بدون قند و خرما چاییش رو خورد. _نگران نباش. پسرش رفته سربازی نیست. مرتضی فوری ایستاد _اگر بیاد ما متوجه میشیم!؟ سمت در رفت _کجا مادر! _میرم نرگس رو بیارم _بیا بشین الان زنگ میزنم خونشون میگم بیاد مرتضی دلخور برگشت و رو به مادرش گفت _مامان تو هم یه کارهایی میکنیا! _از ظهر که از مدرسه اومد پیله کرد باید با هم درس بخونیم منم گفتم بره کمتر غر بزنه. مریم با نیش باز از اتاق بیرون اومد و سمت آشپزخونه رفت. _مریم جان مادر ناهار آماده نشد! دیگه عصر شد! _چرا سیب زمینی ها رو سرخ کنم آماده ست مهدیه دلخور گفت _مامان تو امروز قرصت رو نخوردی! اخم خاله تو هم رفت _باز اومدی اعصاب منو خراب کنی؟ اخم مهدیه تو هم رفت .‌من میبینم هی قند میزاری دهنت.‌ مادر من اون داروها رو نخوری که لاغر نمیشی! از وضع قلبت خبر نداری! قرصی از کنار برداشت و از توی روکش درآورد و سمت لب‌های خاله گرفت _چرا انقدر بی خیالی! به خدا یه بلایی سرت بیاد ما بیچاره میشیم. خاله ناراحت قرص رو گرفت و توی دهنش گذاشت و کمی آب روش خورد. همزمان در خونه باز شد و نرگس داخل اومد. مرتضی تشر مانند گفت _کی به تو اجازه داده بری خونه‌ی دوستت؟ نرگس دست و پاش رو گم کرد و خیره به مرتضی موند _مامان قدمی سمت خواهر کوچیکش برداشت _وقتی مدام میگی معلومه کم میاره میگه برو نرگس با گریه گفت _من فقط یه بار گفتم مهدیه فوری ایستاد و سمت خواهرش رفت و با لحن ارومی رو به مرتضی گفت _بی اجازه که نرفته! _نشنیدی مامان چی گفت... _چرا شنیدم. نرگس خانومه قول میده دیگه اصرار نکنه. با چشم و ابرو به برادرش فهموند دیگه ادامه نده. مرتضی نگاه چپی به نرگس انداخت و سمت آشپزخونه رفت. مهدیه و نرگس هر دو به اتاق رفتن و خاله آهسته گفت _غزال خاله یه زنگ به زن داییت بزن ناخواسته چهره‌م جمع شد _برای چی! _گفت کارت داره تچی کردم و ناراحت و درمونده پرسیدم _چیکارم داره! _نگفت به من. حالا بیکار شدی زنگ بزن بهش _اَه... با من چیکار داره آخه. دوباره صدای گوشیم بلند شد. اینبار رو تماس زدم و فوری براش نوشتم "پایینم حالا انقدر زنگ بزن که آبروم بره" پیام رو ارسال کردم. صدای مریم بلند شد _عه! مرتضی بیا برو بیرون دیگه! مرتضی حق به جانب گفت _چیکار تو دارم! _وایستادی اینجا هر چی سیب زمینی سرخ میکنم میخوری صدای خنده‌ی خاله بالا رفت _بزار بچه‌م بخوره _مامان خانم منم خسته میشم مرتضی با خنده گفت _انقدر خوب سرخ میکنه که باید یه فست‌فوتی براش بزنیم. مریم با حرص گفت _بیا برو بیرون تا روغن رو نریختم تو کله‌ت دلم برای این جو خونه‌ی خاله تنگ شده بود. از وقتی مرتضی از زندان اومد انقدر اعصابش خورد بود که با هیچ کس شوخی نمیکرد. یکم وضع مالیش روبراه شده دوباره شد همون مرتضی قبل. خنده و شوخیش به جاش و البته گیر دادن به من و نرگس بیچاره هم به جاش برای ناهار خاله هر چی اصرار کرد مهدیه به خاطر اینکه بچه‌هاش رو نیاورده بود نموند و رفت. بعد از شستن ظرف‌ها خداحافظی کردم و به خونه ی خودم رفتم. آدم های مزاحم باعث شدن مجبور شم زیاد پایین بمونم و از کار و زندگی بیفتم. خدا رو شکر انقدر از اول ترم درس هام رو به وقت خونده‌بودم که برای امتحان های ترم مشکلی نداشتم. لباس هام رو عوض کردم و بساط لباس عروس رو پهن کردم و شروع به دوختن کردم.صدای پیامک‌گوشیم بلند شد. نگاهی به صفحه‌ش انداختم‌و پیام موسوی رو باز کردم "من تا کی باید منتظر بمونم. خب برو بالا دیگه!" از نوع پیامش خنده‌م گرفت‌ نمیدونم تمام پسرها انقدر زود گرم و صمیمی میشن یا این اخلاق خاص محمدِ پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 601 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _رویا بالا شلنگ گاز داریم؟ از آشپزخونه بیرون رفتم و بالای پله ها رو نگاه کردم. _داریم تو آخرین کابینتِ سمت بالکنِ _پیدا نکردم بیا بده باشه‌ای گفتم و بالا رفتم. پشت سر علی داخل رفتم. دایی رو دیدم که پشت به در با گوشیش،حرف می‌زنه. _خب الان داره بهت خوش می‌گذره؟ _سحر من تا تهش می‌رم ولی الان که به اینجا رسیدیم حتی یه ذره هم از حرفم کوتاه نمیام. _امشب که خونه‌ی آبجیم شام دعوتیم دوست داشتی بیا. بعداً در رابطه با این موضوع فکر می‌کنم گوشی رو از گوشش فاصله داد و تماس رو قطع کرد.‌ متعجب بهش خیره بودم که دست علی روی کمرم نشست و آهسته گفت _این الان عصبیه برو، وانمود کن چیزی نشنیدی وگرنه بهت یه گیری میده آهسته خندیدم. _با وجود تو جرئت می‌کنه به من گیر بده _شلنگ بدید به من بعد برید یه گوشه لاو بترکونید سمت آشپزخونه رفتم و شلنگ رو از کابینت بیرون آوردم. دایی ازم گرفت و وارد بالکن شد. رو به علی گفتم _دیدی گفتم حق با سحره؟ هر چقدر اشتباه کرده باشه دایی نباید باهاش اینجوری حرف بزنه. سحر یه زن مستقله اینجوری حرف زدن باهاش باعث می‌شه به جدایی فکر کنه یکی از چشم‌هاش رو ریز کرد و به شوخی گفت _وایسا ببینم! تو خیلی از استقلال صحبت می‌کنی. قدمی سمتم برداشت و توی صورتم خم شد _نکنه می‌خوای... خندیدم و قیافه‌ی ادمی که ترسیده به خودم گرفتم _این قیافه چه بهت میاد آقا با صدای دایی ازم فاصله گرفت _به جای این خل بازی ها یه پیچگوشتی بده من این بست رو سفت کنم علی سمت کابیتی که توش جعبه ابزارش بود رفت.‌دایی با خنده ادامه داد _دو دقیقه صبر کنید تنهاتون میزارم پیچ‌گوشتی رو از علی گرفت و بلند بلند خندید و بیرون رفت. علی درمونده نگاهم کرد _کارمون در اومد الان تا شب باید بهش باج بدم که برامون دست نگیره _من می‌تونم درستش کنم. _چه جوری؟ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 شماره‌ش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم‌گذاشتم بلافاصله صدای دلخورش توی گوشی پیچید _چه عجب یاد من افتادی! _سلام. همیشه انقدر بی طاقتی! کمی سکوت کرد و با آرامش گفت _سلام. خوبی؟ لبخندم رو کنترل کردم تا تاثیری توی صدام نزاره _ممنون. _چه خبر؟ احساس میکنم یه طور خاصی داره میگه چه خبر! _هیچی سلامتی. کمی مکث کرد _فردا میای دیگه! واقعا کارش این‌بود که انقدر زنگ میزد! نزدیک بود آبروم رو ببره! _بله حتما میام _غزال تو به این خواستگار هات چی گفتی؟ خیره به در موندم. من از دست این مریم چه خاکی به سرم بریزم. _آقا محمد به نظرت درسته که... کلافه گفت _اینا رو ول کن. تو اصلا چرا خواستگار داری! از حرفش هم خوشم اومد هم خنده‌م گرفت _وا! این‌ چه سوالیه میپرسی؟! خب هر دختری خواستگار داره دیگه! شاکی گفت _یه انگشتر میخرم میدم دستت کن دیگه این اتفاق نیفته _حالا فردا با هم‌حرف میزنیم. باشه _وقتی هم زنگ میزنم جواب بده! انقدر بهش برخورده که دیگه خبری از اون محمد مهربون و با کلاس نیست. _بالا باشم حتما جوابت رو میدم ولی پایین‌نمیشه! _خب وقتی میبینی زنگ میزنم جای رد زدن و پیام دادن به یه بهانه‌ای یه دقیقه برو بالا جواب بده هر لحظه عصبی تر میشه! نباید انقدر بهش رو بدم _کار دارم، باید برم. کاری نداری! _نه فردا منتظرم. خداحافظ جواب خداحافظیش رو ندادم و تماس رو قطع کردم. مثل اینکه با این فضولیای مریم باید کنار بیام گفتن به امیر علی هم فایده نداره. خدا بخیر کنه برام. سوزن رو برداشتم و با لبخندی که از این حساسیت محمد روی لب هام نشسته شروع به دوختن کردم. چقدر خوبه یکی انقدر دوستت داشته باشه و براش مهم باشی‌. من از وقتی یادم میاد اینجور محبت رو توی زندگیم کم داشتم. کاش دایی زودتر کوتاه بیاد و بتونیم با هم ازدواج کنیم. صدای گوشی همراهم بلند شد.‌ نگاهی به صفحه‌ش انداختم. شماره‌ی امیر علیِ. یکم از دست مریم عصبانی‌ام. به همه گفته اینجا چه خبر بوده. تماس رو وصل کردم و کلافه گفتم _سلام _سلام خوبی؟ غزال مامانم کارت داره یه لحظه گوشی اصلا دوست ندارم با زن دایی حرف بزنم. تظاهر کردم صدای امیر علی رو نشنیدم _الو... امیر علی... _الو غزال صدام میاد؟ _الو... گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم. فوری روی حالت هواپیما گذاشتم و شروع به دوختن کردم. زن دایی با من، زبون تلخ و پر از نیش و کنایه‌ای داره. تا بتونم‌ازش دوری میکنم و باهاش حرف نمیزنم. به خاطر قرارم با محمد فردا مزون نمیتونم برم ولی بعد از قرار حتما میرم بهشت زهرا پیش مامان. خیلی وقته نرفتم دلم براش تنگ شده 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌213 💫کنار تو بودن زیباست💫 شماره‌ش رو گرفتم و گوشی رو کنا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چادرم رو روی سرم انداختم و کیفم رو برداشتم. از پله ها پایین رفتم. مرتضی با نون سنگک تازه وارد راهرو شد و از دیدنم لبخند زد _سلام صبح بخیر _سلام‌ توی این سرما نونوایی رفتی! پام رو روی آخرین پله گذاشتم و تکه ای از نون توی دستش کندم و خوردم _زیاد سرد نیست. ماشین دستمه بیا صبحانه بخوریم خودم‌میبرمت انقدر این مدت مرتضی بردم دانشگاه که حسابی تنبل شدم و از خدامه که هر روز باهاش برم وارد خونه شدیم و سلامی دادم و سر سفره‌ای که مریم پهن کرده بود نشستم. مریم چایی رو جلوم گذاشت و بی مقدمه پرسید _غزال تو از گُل چه رنگی خوشت میاد؟ لقمه‌ای گرفتم _گل،گلِ دیگه رنگش فرق نداره مرتضی گفت _چرا فرق نداره! کمی چایی خوردم. چه سوال مسخره ای میپرسه این مریم‌. برای اینکه دست از سرم برداره گفتم _رز صورتی با لبخند گفت _وای چقدر ناز! منم صورتی دوست دارم نفس سنگینی کشیدم و رو به مرتضی گفتم _بریم؟ * استرس کارهای مزون باعث شده تا ذوق چندانی برای رفتن سر قرار با موسوی نداشته باشم. بعد از پیعده شدن از ماشین مرتضی وارد کلاس شدم و محمد مدام زیر چشمی نگاهم میکنه گوشیش رو از توی جیبش بیرون آورد و زیر میز شروع به تایپ چیزی کرد مطمئناً داره برای من پیام می فرسته دستم را توی کیفم کردم و گوشی قدیمیم رو بیرون آوردم انگشتم رو تا می‌تونستم جلوی بلندگوش فشار دادم تا صدای پیامکش توی کلاس پخش نشه گوشی توی دستم لرزید پیام رو باز کردم "بعد از کلاس با هم بریم" نگاهی به استاد که حواسش به من نبود و سرش توی کتاب بود و در حال توضیح انداختم و زیر میز براش نوشتم "نه خودم میام" بالاخره کلاس تموم شد موسوی اول از همه بیرون رفت. نسیم گفت _امروز یکم یادم بده منم بتونم پرو کنم کتاب رو داخل کیفم گذاشتم _امروز نمیتونم بیام مزون ناراحت گفت _چرا! وای تحمل بهاره تنهایی کار سختیه لبخند زدم و هر دو ایستادیم _یه امروزم تحمل کن. دیگه تمومِ. همزمان‌که از کلاس بیرون رفتیم گفت _حالا کجا میخوای بری؟ _اول با موسوی قرار دارم بعد هم میرم بهشت زهرا پیش مادرم نگاه معنی داری بهم انداخت و محتاط برای اینکه ناراحت نشم گفت _فکر نمیکنی قرار هات با آقای موسوی یکم از حد گذشته؟ سوالی نگاهش کردم _چرا اینجوری میگی! _ناراحت نشیا! ولی قرار بود به جهت آشنایی یه جلسه باهاش بری. ولی دیگه شده هر روز یا اون میاد یا تو میری. این دیگه اسمش آشنایی قبل از ازدواج نیست! درمونده به حرفش فکر کردم و ادامه داد _حالا اینبارم‌که قول دادی برو ولی به نظر من دیگه محدودش کن. بهش بگو صبر کنه تا شرایط درست بشه انقدر غرق در محبت هاش شدم که حد و حدود رو فراموش کردم. از هم جدا شدیم تاکسی گرفتم و روبروی کافه‌ی دوست محمد پیاده شدم. امروز بهش میگم که دیگه هیچ قراری با هم نمیزاریم. هر چند که خودم هم از این دیدار ها لذت میبرم ولی حق با نسیم هست پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 604 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _فقط باهام همکاری کن. ‌سمت بالکن رفتم _چیکار می‌خوای بکنی؟! _نگاه کن وارد بالکن شدم و خودم رو غمگین نشون دادم. دایی پیچ بست رو سفت کرد _آماده شد. آهی کشیدم _دستت درد نکنه. سوالی نگاهم کرد _چت شد؟ سرم رو بالا دادم و دوباره آه کشیدم _هیچی. ولش کن طلبکار گفت _یعنی چی ولش کن.‌ حرف بزن ببینم! _خودت که دیدی! _چی رو؟ _ندیدی داشت تهدیدم می‌کرد. ابروهاش بالا رفت _تهدید! با سر تایید کردم و با اومدن علی آهسته گفتم _ولش کن دایی. الان تو میری برام دردسر می‌شه رنگ درموندگی تو صورتش ظاهر شد. دلم می‌خواد با صدای بلند بخندم ولی کارم خراب می‌شه. شب قبل از رفتن بهش میگن و اون موقع با علی یک دل سیر می‌خندیم. علی گفت _آماده‌ست؟ دایی دلخور نگاهش کرد. _آره رو به من گفت _برو به آبجی بگو آماده‌ست _خاله کار نداره. خودم می‌خوام آب برنج رو بزارم دایی با اخم به علی که از هیچی خبر نداشت نگاه کرد سمت خونه رفت دست علی رو گرفت _ یه لحظه بیا مثلاً می‌خواد جلوی من به علی حرفی نزنه که غرورش شکسته نشه. پشت به در کردم و ریز ریز شروع به خندیدن کردم خدا کنه علی خرابکاری نکنه صدای خاله رو از پایین شنیدم _ میلاد توپت رو بردار ببر اونور بازی کن _ کوچه که نرم. تو خونه هم جای توپ بازی نیست. اینجا هم میگی برو اونورتر. پس من کجا بازی کنم؟! از بالا پایین رو نگاه کردم _ خاله تا کجای قابلمه رو پر آب کنم خاله سرش رو بالا گرفت _ تا همون جایی که خط افتاده چشمی گفتم. قابلمه رو که علی از پایین آورده روی گاز گذاشتم شلنگ آب رو برداشتم باز کردم و شیر رو باز کردم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد کافه شدم با دیدن موسوی که یک دسته گل رز صورتی توی دستش بود و به احترامم ایستاده بود. نفهمیدم باید از این دسته گل زیبا خوشحال بشم یا از دست مریم سرم رو بکوبم به دیوار. دیروز از من میپرسه چه گلی دوست داری امروز محمد همون گل رو برام میاره. الان رو به روی محمد نمیارم تا برم خونه و حال مریم رو اساسی بگیرم جلو رفتم و با لبخندی که هیچ کنترلی روش نداشتم سلام دادم دسته گل رو سمتم گرفت _سلام.‌تقدیم با عشق لبم رو به دندون گرفتم و دسته گل رو ازش گرفتم _چرا زحمت کشیدی! _چه زحمتی! این هم برای نشوندن لبخند رو لبهاتِ هم برای عذرخواهی تند روی دیروزم دستش رو توی جیبش کرد و جعبه‌ی انگشتری سمتم گرفت _اینم برای اینکه کل دنیا بدونه غزال خانم صاحب داره و به خودش اجازه نده بیاد خواستگاری. لبخندم عمیق تر شد _خب بعد اون وقت به مرتضی چی جواب بدم دستش شل شد و درمونده گفت _یعنی قبول نمیکنی! مصمم با حفظ لبخند گفتم _نه. اینم نگهدارید بعد از عقد. هر دو روی صندلی نشستیم. بهتره یه کنایه هم بهش بیام _مرتضی دو تا خواهر فضول داره که اگر این رو دست من ببینن تا تهش رو درنیارن ول کن نیستن. به دسته گل که هنوز توی دستم بود اشاره کرد _دوستش داری! نکاهم رو به گل های که دونه های اکلیل روش خودش رو نشون میداد انداختم _مگه میشه گل به این زیبایی رو دوست نداشت. _میدونی آقا محمد، مشکل من خیلی عمیقِ _حرف های خوب بزن خیره به چشم‌هاش گفتم _نمیدونم چرا با این گل با این هدیه هایی که میخرید و من نمیتونم قبول کنم دلشوره میگیرم. خنده‌ی آروم صدا داری کرد _نمیشه که تمام بی قراری ها مال من باشه. یکمشم سهم تو نگاه ازش گرفتم _معذب میشم تن صداش رو پایین آورد _همین که این مقنعه رو سرت کردی برای من کافیه. خجالت زده لب زدم _ممنون _چی میخوری بگم بیاره؟ _چایی نگاهش رو به پشت سرم داد _علی جان دو تا چایی و کیک بیار نگاهش رو بهم‌داد. _دیگه کم‌کم خجالت رو بزار کنار. به صندلی تکیه داد _غزال من شب تا صبح دارم تصویر سازی میکنم داریم خونه‌مون رو آماده میکنیم. ماشین گل میزنیم.‌ تکیه ش رو برداشت _راستی تو خودت لباس عروست رو میدوزی!؟ از همین همه ذوقش به هیجان افتادم _بله. همیشه دوست داشتم خودم بدوزمش _مامان انقدر از کارت تعریف کرد که قراره خاله و زن داییم هم بیان بهت سفارش بدن دوستش سینی کیک و چایی رو روی میز گذاشت _چیزی خواستید صدام کنید _ممنون علی جان با دور شدن دوستش آهسته گفت _ناهار هم با هم باشیم؟ یاد حرف های نسیم افتادم نباید این خوشی ها رو به خط قرمز هایی که فراموششون کردم ترجیه بدم. _نه، برای ناهار نمیتونم.‌باید برم _ایراد نداره. چیزی که زیاده وقته چاییت رو بخور نفس سنگینی کشیدم. انقدر بهم خوش گذشته که دلم نمیخواد بهش بگم بعدا هم نمیام. چاییم رو برداشتم و با تکه کیکی خوردم نگاهی به ساعت انداختم _آقا محمد من دیگه برم سرخوش گفت _دوست ندارم بری ولی چاره چیه! تا یه مسیری میرسونمت. ایستادم و دسته گل رو برداشتم. _نه ممنونم. خودم میرم. اینجوری توی درسر هم نمی‌افتیم _باشه ولی این تنها رفتن و اومدن هات بعد از عقدمون دیگه نیستا آهسته خندیدم _چشم از شنیدن کلمه‌ی چشم انقدر به وجد اومد که احساس کردم چشم‌هاش پر شد. کیفم رو براشتم _خیلی خوشحال شدم. با اجازتون عاشقانه نگاهم کرد _برو به سلامت خداحافظی گفتم و بیرون اومدم. همزمان که سمت خیابون میرفتم گل رو بو کردم. این دسته گل رو هر طور شده میبرم خونه تا هر روز ببینمش پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 604 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Erfan Tahmasbi - To (128).mp3
3.23M
دل از من دلبری از تو... سر از من سروری از تو...
وقتی خیلی کوچیک بودم پدرم مرد. هزینه‌های زندگی من و مادرم رو عموم به عهده گرفت. زن‌عموم هم بدون در نظر گرفت زیبایی و جوونی مادرم ما رو خیلی تحویل می‌گرفت و دائم ما رو به خونه‌اشون دعوت می‌کرد. همه چیز خوب بود تا مادرم شکمش بالا اومد. نمی‌‌شد با اون شکم بیرون اومده بارداریش رو پنهان کنه. همه به چشم بد نگاهش می‌کردند و دنبال پدر بچه بودند. مادرم کنج خونه پنهان شد، از حلال بودن اون بچه می‌گفت ولی نمی‌گفت پدرش کیه، تا بالاخره عموم اعلام کرد که پدر اون بچه‌ است. همه تو شوک بودند، مخصوصا زن‌عموم... حالا من مونده بودم و تنفر زن‌عموم از منی که تو این ماجرا بی تقصیر بودم و هر دو پسرش که ذره ذره عاشقم شده بودند. https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
-حامد، مادرت به تو می‌گه من راضیم، ولی تو که می‌ری برای من خواستگار میاره، تهدیدم می‌کنه که از زندگی پسرام گم نشی... https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌215 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد کافه شدم با دیدن موسوی ک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از ماشین پیاده شدم ظرف آبی روی زمین پیدا کردم. پُرش کردم و سمت قبر مامان رفتم تا هم بشورمش و هم کنارش کمی درد دل کنم خجالت زدم که نتونستم سنگ قبرش رو درست کنم، اما تنها کسی که همیشه توی هر لحظه‌ای کنارم بوده و احساسش کردم مامان بوده و اگر هفته‌ای یک بار پیشش نیام دلم می‌گیره به مزارش که نزدیک شدم لبخند روی لب‌هام نشست جلوتر رفتم و با دیدن آبی که روی قبر ریخته شده کمی شَک کردم! کی به غیر از من میاد سر قبر مامان!؟ ابروهام توی هم گره خورده متفکر به قبر نگاه کردم.‌ پایینش ایستادم شاید یک نفر از سر ثواب روی قبر آب ریخته! از کنار بوته های بلند که کل قدم رو گرفته، به قبرهای بغل نگاه کردم هیچ کدوم خیس نیستند و همه خاک گرفتند و تقریباً میشه گفت چون سال زیادی از دفنشون می‌گذره دیگه کسی بهشون سر نمی‌زنه متعجب نشستم در بطری رو باز کردم و با اینکه فایده نداشت اما آب رو روی قبر ریختم نگاهی به اطراف انداختم. هیچ کسی توی نزدیکیش هم نیست که بگم کار اون بوده. قبر هم انقدر خیس بود که معلومه تازه این اتفاق افتاده شونه بالا انداختم و نگاهم رو به دست گل دادم لبخند روی لب‌هام نشست _ سلام مامان.‌ این گل رو یکی بهم داده که هم من دوسش دارم هم اون من رو دوست داره وای مامان اگر بدونی چه اتفاقای قشنگی توی زندگیم افتاده. محمد خیلی پسر خوبیه مامان. دعا کن زودتر بهم برسیم دعا کن دایی زودتر از خر شیطون پیاده بشه سنگ جلوی پامون نندازه منم راحت برم سر زندگیم فکر می‌کنم یه زندگی راحت بدون دغدغه بعد از این همه سختی که کشیدم حقم باشه با شنیدن صدای مرتضی متعجب سر چرخوندم _ داداش حالا تو یه نگاهش بکن شاید ارزونترم تونستی بزنی. این بنده خدا چند ساله فوت کرده دخترش دوست داره سنگ قبر مادرش نو باشه مردی گفت _ هزینه‌ش همینه. من سنگ رو باید بزنم می‌خوای یه خورده کوچیک بزن قیمت مناسب‌تر در بیاد اما با این ابعادی که داری میگی من نمی‌تونم کمتر از این قیمت بگیرم مرتضی اینجا چیکار می‌کنه! واقعاً می‌خواد برای مامان من سنگ قبر بخره! پس کسی هم که روی قبر آب ریخته مرتضی ست. نیم نگاهی به قبر انداختم ایستادم و نفس سنگینی کشیدم بوته‌های بلندی که این طرف و اون طرف مزار ما بلند شده باعث میشه تا مرتضی متوجه من نشه بالاخره جلو اومدن اول مرد نگاهم کرد و بعد مرتضی رد نگاهش رو گرفت و متعجب رو به من چند ثانیه خیره موند و گفت _ تو اینجا چیکار می‌کنی! _سلام! اومده بودم پیش مامانم نگاه دلخورش رو ازم گرفته رو به مرد گفت _ یه نگاه دیگه بهش بکن سمت من اومد گوشه چادرم رو با دو انگشت گرفت و کمی کشید و پشت بوته برد با صدای آهسته گفت _آدم یه جا می‌خواد بره به یه نفر نمیگه که من اونجام؟ نمیگی توی راه یه اتفاقی برات بیفته؟ ما هم از همه جا بی‌خبر انقدر که به خاطر سنگ قبری که می‌خواد برای مامان بگیره خوشحالم که برخورد تندش ناراحتم نکرد. هر چند که دلم میخواد خودم بخرم _ یهویی دلم گرفت گفتم از دانشگاه بیام اینجا نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زمین داد سری تکون داد و زیر لب خندید و گفت _ نمی‌ذاری آدم سوپرایزت کنه! همه چی رو شنیدی؟ مهربون گفتم _ دستت درد نکنه راضی به زحمتت نیستم خودم دوست دارم پولشو جور کنم... _تو مگه سر کار میری که پول داشته باشی! آدم باید یه جایی کار کنه که یه پولی دستش باشه؟ اصلاً به این قضیه فکر نکرده بودم اگه من قبر رو سنگ می‌کردم هم مرتضی هم دایی ازم می‌خواستند که بهشون بگم پول رو از کجا آوردم _آخه اینجوری هم زحمتت میشه _ چه زحمتی نگاهش با سرعت سمت گل توی دستم رفت و گفت _این دیگه چیه؟ تمام قلبم یکجا پایین ریخت چی الان باید بهش بگم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 607 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
پارت اینده منتهای عشق اینجاست😍 دایی چه می‌کنه💪😋 https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466 ولی سحر هم گناه داره‌ها😕
هدایت شده از بهشتیان 🌱
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه دستم رو از روی کتاب برداشتم تماس رو وصل کردم _سلام _سلام سوالی گفت _مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟ _چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده _خب الان بگید بهش _رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن _آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم _یعنی شما حل نمیکنید! _نه میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم... http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نامزدش سر لجبازی نمیخواد کمکش کنه تویه درساش😂😂😂😂 کل کل این دوتا خوندنیه😁😉 http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شلنگ رو داخل قابلمه گذاشتم. دنبال فندک گشتم. انگار بردمش داخل. وارد خونه شدم. صدای علی رو شنیدم _مگه من تو زندگی تو دخالت می‌کنم! _علی، رویا رو با سحر مقایسه نکن. بیچاره دایی! علی هم چه نقشی بازی می‌کنه.‌ برای اینکه متوجهم بشن گفتم _فندک چرا تو بالکن نیست! علی گفت _من برداشتم. این‌گازه زیاد بهش اعتباری نیست. یهو گُر می‌گیره. خودم روشنش می‌کنم. خواست سمتم بیاد که دایی بازوش رو گرفت _حواست جمع کن! بازوش رو رها کرد علی به زور جلوی خنده‌ش رو گرفت و وارد بالکن شد. دایی نگاهش رو به من داد _تهدید کرد چی گفت؟ همزمان در خونه باز شد خاله داخل اومد _رویا برنجم زیاده ها! کدوم قابلمه رو گذاشتی؟ _تو بالکنِ از پشت شیشه نگاهی بهش انداخت _خوبه. دستت درد نکنه سمت آشپزخونه رفت و در قابلمه‌ی فسنجون رو باز کرد _به‌به چه روغنی انداخته. دستت درد نکنه خوشحال از تعریفش گفتم _دیگه باید خاموشش کنم خاله زیر قابلمه رو خاموش کرد و درش رو گذاشت. صدای زهره از پایین اومد _مامان! سحر زنگ زده پشت گوشی منتظرته دایی قیافه‌ی جدی به خودش گرفت و رو به خاله گفت _با من کار داره. زنگ زد آنتن نداد قطع شد. از خونه بیرون رفت.علی داخل اومد و گفت _روشن کردم. عه مامان بالایی! ببین آبش بسه؟ خاله سمت بالکن رفت _ماشالله رویا از من وارد تره بیرون که رفت علی آهسته گفت _ای کلک از این کارها هم بلدی! با خنده گفتم _بلدم ولی جز برای نجات تو استفاده نمی‌کنم. به در نگاه کردم. _سحر زنگ‌ زد با خاله حرف بزنه دایی نذاشت رو به علی گفتم _به من نمی‌گی چی شده؟ _صبر کن خودش می‌گه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌216 💫کنار تو بودن زیباست💫 از ماشین پیاده شدم ظرف آبی روی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 هول شدم و تنها حرفی که به ذهنم رسید و به زبون آوردم _ برای مامان خریدم می‌خوام بذارم روی قبرش متعجب و طوری که باور حرفم براش سخته گفت _ گل رز دادی برات پیچیدن اکلیل هم زدن! نگاهش رو به پایین دسته گل داد _یه تقدیم با عشقم روش چسبوندی! حواسم به هیچی نیست برای اینکه از دستش راحت بشم سرم رو پایین انداختم با بغض و گفتم _خدا سایه خاله رو بالا سرت نگه داره. آدم مامانش رو دوست داره دلش می‌خواد هر کاری براش بکنه تیرم به هدف خورد مرتضی لحنش رو مهربون کرد و گفت _خدا خاله رو بیامرزه بشین فاتحه‌ش رو بخون. با ماشین اومدم، دوتایی با هم برمی‌گردیم.شرمندتم غزال الان فقط آوردم یه قیمتی بهم بده. به این زودی نمی‌تونم سنگش کنم. یه برنامه‌هایی توی سرم هست که می‌خوام اون‌ها رو اجرا کنم اگر خدا کمکم کنه بعدش حتماً برای خاله هم سنگ قبر می‌خرم _ دستت درد نکنه مرتضی من از هیچکس هیچ توقعی ندارم تا همینجاشم خیلی ازت ممنونم و اصلاً توقع نداشتم که این کارو بکنی ارزش کارت پیش چشمم خیلی بالاست لبخند رضایت بخشی روی لب‌هاش نشست و به دست گل اشاره کرد _این رو بزار رو قبر خاله فاتحه رو بخون بریم از کنارم رفت و تا با مرد سنگ فروش به توافق برسه نفس راحتی کشیدم هرچند از زیر سوال‌هاش فرار کردم اما دست گل زیبایی که می‌خواستم پنهانی به خونه ببرم و از دیدنش لذت ببرم الان باید دونه دونه گل‌هاش رو پرپر کنم و روی قبر بریزم با حسرت به دست گل نگاه کردم. دیگه نمی‌تونم با مامان با صدای بلند صحبت بکنم. مامان جونم خودم می‌خواست برات گل بخرم اما این گل نه. الان دیگه چاره‌ای ندارم اولین گل رو از داخل دسته گل کندم و پرپر کردم و روی قبر ریختم انقدر از این کار ناراحتم که بغض توی گلوم گیر کرده چرا دقیقاً باید همین روز و همین ساعت مرتضی هم اینجا باشه تمام گل‌ها را با حسرت روی قبر پرپر کردم فقط خدا کنه باد نیاد و همه رو اینور اونور نبره. کارت تقدیم با عشق رو هم تنها چیزی بود که تونستم از روی دست گل بردارم. پنهانی از مرتضی داخل کیفم انداختم کاغذی که دور دست گل پیچیده بود رو کنار زمین گذاشتم و انگشت‌هام رو روی قبر چند باری ضربه زدم و شروع به خوندن فاتحه کردم مرتضی خم شد و کاغذی که برام خیلی ارزشمند بود توی دست‌هاش مچاله کرد و گفت _ زود بخون بریم خیلی هوا سرده سوز داره سرما می‌خوری فاتحه رو خوندم آهی کشیدم و ایستادم از مامان خداحافظی کردم و پشت سر مرتضی راه رفتم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 607 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂