بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت218 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به بالاتنهی لباس که کار
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت219
💫کنار تو بودن زیباست💫
دیس پر از برنج رو سر سفره گذاشت. کمی برنج توی بشقابم ریختم و خواستم برای خاله هم بکشم که دلخور گفت
_برای من نریز به لطف مهدیه خانم من نمیتونم غذا بخورم.
مرتضی خندید
_برای خودت میگه
خاله کلافه نگاه از پسرش گرفت
_آره. آخر عمری باید گرسنه بمونم
مریم بی مقدمه رو به من گفت
_ازدواج با آدم خیلی غریب اصلا بدرد نمیخوره
انقدر شوکشدم که نتونستم لقمهی توی دهنم رو بخورم. خیره نگاهش کردم. عجب غلطی کردم به این آدم احمق حرف زدم!
کمی آب خوردم. خاله که فکر کرد دخترش برای خودش و امیرعلی میگه، گفت
_آره منم با ازدواج فامیلی موافقم. آدم دیده، میشناسه از اخلاق های هم با خبره. غریبه رو که آدم نمیدونه کیه. یه وقت اختلافشون میشه
بی میل قاشقم رو پر کردم و سمت دهنم بردم. مریم رو به من گفت
_نظرت چیه غزال؟
چشم غره ای بهش رفتم. خدا رو شکر مرتضی مشغول خوردن هست و به هیچ کدوممون نگاه نمیکنه. برای اینکه ساکتش کنم گفتم
_حالا صبر کن بزار یه خواستگار برات بیاد بعد بشین به غریب و آشنا بودنش فکر کن
_نه کلی میگم. الان خود تو...
حرفش رو قطع کردم
_مندارم درس میخونم به این چیز ها هم اصلا فکر نمیکنم
نرگس گفت
_غزال از امیرعلی خوشش نمیاد خیالت راحت.
اینبار مریم هول کرد و دلم خنک شد. توی اولیت فرصت به خاطر این حرف نرگس باید یه هدیه براش بخرم. مریم دستپاچه گفت
_چرا خیالم راحت! اصلا به من چه
هم اشتهای من رو کور کرد هم خودش دیگه نمیتونه غذا بخوره
خدا رو شکر از اول کم غذا کشیدم و بی اشتهاییم مشخص نمیشه. جای تعجب داشت که چرا مرتضی در برابر این حرف های مریم سکوت کرد.
بشقاب رو به جلو هول دادم.
_دستت درد نکنه. خاله من درس دارم برمیگردم بالا
_برو خاله جان. برو به درست برس
ایستادم و نگاه چپچپی به مریم انداختم. خداحافظی گفتم و بیرون رفتم.
معلوم نیست از کدوم کارم خوشش نیومد که اینجوری خواست آبروم رو ببره. وگرنه این همون مریمِ جاسوسه که آمار چیزهای مورد علاقهی من رو به محمد میده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت 612 هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت220
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد مزون شدیم. حضور چند مشتری و دست تنها بودن بهاره باعث شد تا نسیم به کمکش بره.
وارد خیاط خونه شدم. وقتی کلاس تموم شد محمد جوری با عجله بیرون رفت که یکم بهم برخورد.
عادت کردم هر روز تا جلوی در با فاصله ازم راه بیاد و با نگاهش بهم محبت کنه آهی کشیدم و نگاهی به فاکتور ها انداختم.
از الان تا سال نو چیزی نمونده. اگر روزی دو تا لباس رو کامل کنم تمام فاکتور ها رو قبل از عید میدوزم.
کاش میتونستم بیشتر بمونم اینجوری همهش استرس دارم
در حال برش زدم بودم که صدای مرد آشنایی رو شنیدم
_خانم مجد اینجا هستن؟
بهاره گفت
_بله ایشون خیاط مون هستن.خیلی هم کارشون خوب هست. کار شما چیه؟
_یه کار شخصی باهاشون داشتم
اخمهام توی همرفت! این کیه؟ چقدر صداش آشناس! کار شخصی!
بهاره گفت
_یه چند لحظه صبر کنید الان صداشون میکنم
_نه. لازم نیست خودم میرم خیاط خونهتون
چشمم رو بستم و کمی به ذهنم فشار آوردم.
فتحیِ!
متعجب به در نگاه کردم.
با چه رویی اومده اینجا!
فوری سمت چادرم رفتم و روی سرم انداختم. قیافهی جدی به خودم گرفتم که صدای یا اللهش بلند شد.
در رو آهسته هول داد و داخل اومد. با دیدنم لبخند زد
_بَه. سلام خانم مجد
خشک و جدی گفتم
_سلام. کاری داشتید!؟
به صندلی اشاره کرد
_اجازه هست؟
نفس سنگینی کشیدم. خیلی پرو تر از این حرف هاست که با کم محلی های من بیرون بره. با سر تایید کردم. نشست و گفت
_تو دنبال کار میگشتی چرا به خودم نگفتی؟
خیره نگاهش کردم. من که پیش تو بودم! باید جوابش رو بدم
_من که پیش شما بودم!
خندهی صدا داری کرد
_الانم دیر نشده
میخواد دیگه اینجا کار نکنم!
_به نظرتون من آدمی هستم که با طناب پوسیده برم ته چاه! اونم طنابی که یا بار ازش افتادم.
_شلوغش نکن. همسایهت گفت قراره شوهر کنی دیگه هم کار نکنی. خانم منم گفت یکی رو پیدا کنیم که دستمون نمونه تو حنا
واقعا زری خانم این حرف رو زده! نباید زود حرفش رو باور کنم
_به دستمزد کمی که گفت قبولش کردید نه این حرف ها. وگرنه نه همسرتون آدمیه که رودربایستی کنه حرفش رو نزنه نه من تا اون روز بدقولی کرده بودم. که این فکر رو بکنید.
آقای فتحی کاری که مزدش بالاعه رضایت مشتری رو هم داره.
_تو درست میگی. حاضرم دستمزد کارهات رو دو برابر کنم ولی برگرد با خودم کار کن.
_من اینجا برای کسی کار نمیکنم. شکر خدا اینجا برای خودمون هست. فعلا هم وقت ندارم کار قبول کنم
ناراحت نفس سنگینی کشید و ایستاد
_آدم یه وقت ها یه اشتباهی میکنه که هیچ جوره قابل درست شدن نیست
_بله
نیمنگاهی بهم انداخت
_حالا اگر سرت خلوت شد یه سری هم به ما بزن
_سرم خلوت شه میرم سراغ درس و دانشگاهم
ناراحت سری به تایید تکون داد. خداحافظی کرد و رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت 615 هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
#اشتباه
سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره و چند باری بهم ابراز علاقه کرد اما من ازش خوشم نمیاومد.
از طرفی داداشم جواب نه به داییم داده بود بدون اینکه قضیه رو پدرم بگه.
اما پسرداییم احسان اصلا ول کن نبود و مدام دنبال من بود و میخواست باهام ارتباط برقرار کنه ولی خانواده من خیلی مذهبی بودن و همچین چیزایی رو قبول نمیکردن. یه روز رفتم خونه داییم نذری بدم در زدم در باز شد وقتی رفتم داخل دیدم پسرداییم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت82
🍀منتهای عشق💞
عمو کنار آقاجون نشست و علی سینی خالی رو دست زهره داد. چیزی کنار گوشش گفت و کنار دایی رفت. گوشیش رو برداشت روی عسلی کنارش گذاشت و نشست.
تمام حواسم پیشِ گوشی داییِ. دوست دارم از کارش سر در بیارم. کاش میشد تو یه فرصت مناسب گوشیش رو بردارم.
شروع به پچپچ با علی کرد.
عمه گفت
_زهرا جان شاید دخترای منم بیان.
خاله با خوش رویی گفت
_بیان قدمشون سرچشم
اونام بیان جماعت فتنه گر تکمیل میشه
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو به خاله دادم.
عمه هم فکرایی پیش خودش میکنه. مثلا الان خاله چی باید بگه! بگه نه من غذا کم درست کردم نیان! آدم خودش باید شعور داشته باشه.
عمو گفت
_رویا دانشگاهت چطوره!
_خوبه. هنوز درسها سنگین نشده
خانم جون با خنده گفت
_بچهم علی رو گرسنگی ندی سر درس و دانشگاه
دایی گفت
_خیالتون راحت. این علی آقا یه جوری با سیاست زنش رو انتخاب کرد که تا صد سال آینده هیچ کس همچین انتخابی نمیتونه داشته باشه.
صدای خندهی جمع بالا رفت.میلاد گفت
_نگران رضا باشید که مهشید یا غذا مونده به خوردش میده یا تهدیگ سوخته
همه خندیدن و خاله ناراحت و تشر مانند گفت
_میلاد!
نگاه چپچپش رو از میلاد گرفت
_شوخی میکنه. هزار ماشالله انقدر هنرمنده که از هر انگشتش هزار تا هنر میریزه.
زهره گفت
_اصلا هم اهل اسراف نیست. تمام پوست میوههاشون رو گل میکنه. فقط رضا کوتاهی میکنه نمیبره بساط کنه بفروشه.
انقدر که زهره روی میوهآرایی مهشید تاکید داشته هر وقت حرفش رو میزنه خندهم میگیره.
خانم جون که متوجه نیش و کنایهی زهره نشده گفت
_منم دیدم خیلی قشنگ درست میکنه. ولی مادر اونا رو که نمیشه بفروشی!
عمو با صدای بلند خندید
_زهره داره شوخی میکنه
عمه نگاهی به من انداخت
_زنها بهتر منظور این حرفها رو میفهمن. زهره میگه، تو چرا جاری بازی در میاری میخندی!
خیره به عمه موندم. فقط برای حفظ ظاهر میگه حلالم کن. وگرنه تو که حلالیت میخوای این چه طرز حرف زدنه
علی گفت
_عمه رویا اصلا اینجوری نیست!
عمه که فقط من هدفش بودم شروع به خندیدن کرد
_چه دفاعی هم از زنش میکنه.
میلاد گفت
_تازه بوسش هم میکنه.
چشمهای علی گرد شد و به میلاد خیره موند. خاله درمونده و ناباور گفت
_میلاد!
_به خدا خودم بالا بودم، دیدم!
دایی با صدای بلند خندید و به زور وسط خندهش گفت
_دقیق زد وسط خال
از خندهی دایی همه شروع به خندیدن کردن. انقدر خجالت کشیدم که دیگه نمیتونم تو جمع بشینم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت220 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد مزون شدیم. حضور چند مشتر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت221
💫کنار تو بودن زیباست💫
استرسی از حضورش گرفتمکه تمرکزم رو برای دوخت و دوز گرفت.
نسیم با تعجب وارد شد و نگاهم کرد
_فتحی اینجا چیکار داشت!؟
ایستادم و چادرم رو آویزون کردم
_هیچی. گشته پیدام کرده
_که چی بشه!
روبروی میز بُرش ایستادم.
_که دوباره باهاش کار کنم
مضطرب گفت
_قبول کردی!
ناراحت نگاهش کردم
_من دیگه وقت دارم؟ کلی کار اینجا هست برم برای فتحی که یه بار در حقم نامردی کرده کار کنم؟!
نفس راحتی کشید.
_وای هول کردم. گفتم الان راضیت میکنه بری.
جلوتر اومد
_راستی یه چیزی فهمیدم
_چی!
_نامزدی بهاره بهم خورده
ناراحت پرسیدم
_عه! چرا؟
_تلفنی داشت حرف میزد شنیدم گفت مگه مامانش کور بوده! من از اول تیپم همین بود یعد دو ماه تازه گفته این خیلی ولنگاره
ناراحت تچی کردم
_ناراحت نشو حقشه.باید لباس پوشیدنش رو درست کنه.
صدای پیامک گوشیم بلند شد. از توی کیفم بیرون آوردمش
_غزال من میرم کمک بهاره
_باشه برو
پیامک از محمد بود. بازش کردم
"سلام بانو. نهار که نخوردی؟"
حتما تو دانشگاه کاری داشت که اونجوری رفت. براش نوشتم.
"سلام. ناهار میرم خونه"
پیام رو ارسال کردم و چند لحظه بعد پیام بعدیش اومد
"ناهار رو باید سر وقت خورد! اونی که بری خونه بخوری دیگه اسمش عصرونهست"
اینکه انقدر حواسش بهم هست خوشحالم میکنه ولی یاد تذکر نسیم میفتم و بهش حق میدم
"آقا محمد قرار نیست ما هر روز به بهانهای با هم بیرون بریم"
بلافاصله بعد از ارسال جواب داد
"عجب!"
تو گنگی این عجب گفتنش موندم که پیام بعدیش شوکم کرد
"خیلی دوستت دارم غزال"
_غزال اینو پیک موتوری برای تو آورده
متعجب سرم رو بالا آوردم و به جعبهای که توی دست نسیم بود نگاه کردم
_برای من!
_آره. گفت برای خانم مجد
لب هام رو پایین دادم و کمی اخم کردم
_آخه کسی نمیدونه من اینجام!
جلو اومد و جعبه رو روی میز گذاشت.
_بازش کنم؟
چند قدم بینمون رو پر کردم
_باز کن!
روبانی که روش بسته بودن رو باز کرد و لبخندی زد
_بابا این موسوی خیلی عاشقِ!
سرم خم کردم و با دیدن ظرف غذای توی جعبه که روش نوشته بود"از طرف محمد برای غزالم" لبخند رو لب های منم نشست.
ظرف غذا رو بیرون آورد و درش رو باز کرد
_بهبه عجب قیمه بادمجونی
لبخند از روی لب هام رفت. الان نمیدونم از دست مریم عصبی باشم یا از این دلبری محمد لذت ببرم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت 615 هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت221 💫کنار تو بودن زیباست💫 استرسی از حضورش گرفتمکه تمرک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت222
💫کنار تو بودن زیباست💫
نسیم نا امید گوشی مزون رو سرجاش گذاشت.
_چی گفت؟
_مثل بقیه، تشکر کرد گفت جا نداریم لباس رو نگهداریم موقع عروسی میایم میبریم.
کنارش نشستم
_شبِ عیده همه پول هاشون رو لازم دارن.
آهی کشید
_میدونم. دستت درد نکنه. این دو ماه خیلی تلاش کردی و تمام لباس ها رو آماده کردی. فقط خانوادهی موسوی اومدن لباس هاشون رو بردن. با اون عروسِ که کلی ذوق کرد و گفت لباس رو میبرم مغازهی فتحی نشون میدم.
_بهاره نمیخواد پولش رو بیاره؟
نا امید لبهاش رو پایین داد
_نمیدونم. یه ماه تا تاریخ چکم بیشتر وقت نمونده. میخواست بیاره توی این دو ماه میاورد دیگه!
نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک سه شده و باید برم.
_نسیم من تو ایام عید نمیتونم بیام. یعنی بهانه ندارم که بیام
_عیب نداره. فاکتور ندوخته که نداریم. برو بهت خوش بگذره
_خوش کجا بود! داییم گفته تو عید یه روز باید بریم محضر. امیر علی بهم گفته نگران نباشم ولی مگه میشه؟
_موسوی میدونه؟
سرم رو بالا دادم
_نه. یکم روش زیاد شده دو سه باری با اینکه زیادی بهش رو نمیدم ولی اسم امیر علی که اومده داد و بیداد کرده. مثل دیشب
_خیلی دوستت داره.
_بهش حق نمیدم. چون میدونه هیچ وقت ما همدیگرو نخواستیم و نمیخوایم. اخلاقش اومده دستم. الان زنگ میزنه عذرخواهی میکنه ولی اینبار نمیخوام ببخشم
_قهری باهاش؟
_قهر که نیستم ولی باید جلوش وایستم
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_غزال برای من خیلی دعا کن.
خندید و ادامه داد
_ بابام چک رو بفهمه طلاقم میده
حرفش من رو هم به خنده انداخت
_طلاق چیه! نهایت یکم دعوات بکنه
سری به تاسف تکون داد
_تو بابای منو نمیشناسی!
_ان شالله بهاره پول میاره نگران نباش
کیف و چادرم رو برداشتم.
_کاری نداری؟
_نه برو به سلامت. خداحافظی گفتم و از خیاط خونه بیرون رفتم. بهاره بین مانکن ها نشسته بود و با تلفن حرف میزد. دستی براش تکوت دادن که با لبخند و تکون سرش حواب خداحافظیم رو داد.
از مزون بیرون اومدم. خدا رو شکر زمستون تموم شد و از سرما نجات پیدا کردم. کُتم اصلا به درد روز های سرد و برفی نمیخورد.
روبروی ایستگاه اتوبوس ایستادم که صدای بوق ماشینی حواسم رو به خودش جلب کرد
با دیدن موسوی پشت فرمون ماشین، کمی اخم کردم. پیاده شد و لبخندی زد و با سر به ماشین اشاره کرد.
فکر کردم زنگ میزنه منت کشی کنه! سمتش رفتم.
_سلام
نگاه دلخوری بهش انداختم
_علیک سلام
خندهی صدا داری کرد در جلو رو برام باز کرد. بدون اینکه هیچ انعطافی توی نگاهم بهش نشون بدم روی صندلی ماشین نشستم.
در رو بست و ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
_قهر نکن که اصلا بهت نمیاد!
نگاهی بهش انداختم و طلبکار گفتم
_قهر نیستم ولی فکر کنم حق دارم ناراحت باشم!
سر خوش گفت
_از الان تا آخرین روز عمرمون، از طرف من تو حق همه چی داری
دوباره زبون بازی هاش شروع شد و مثل همیشه هم تو نرم کردن من موفق. لبخندی زدم و نگاهم رو به روبرو دادم.
_الان که خندیدی؛ ولی من برای اینکه از دلت در بیارم میبرمت یه جای دنج به صرف ناهار
_نه نمیام. برو سمت خونمون
تچی کرد و ماشین رو راه انداخت
_اذیت نکن دیگه
_اذیت نیست! من معذوریت دارم. خودتم میدونی. باید برم خونه وگرنه برام دردسر میشه
نفس سنگینی کشید و نا امید گفت
_کی تموممیشه این روزها؟
چند لحظهای سکوت کرد
_من با بابام حرف میزنم و شرایط رو میگمراضیش میکنم بی رضایت داییت عقد کنیم
فقط همینم مونده بی کس و کار عقد تو بشم. دایی هر چقدرم بد باشه یه پشت و پناه برای من هست
_نه اینجوری نمیخوام.
_غزال تا کی!؟
_یه خورده میترسم الان بهش بگم نزاره درسم رو تموم کنم.صبر کن آخر ترم بهش میگم راضیش میکنم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت 618 هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت83
🍀منتهای عشق💞
عمو حرف رو عوض کرد
_راستی حسین آقا اون ماشین که میخواستی چی شد؟
دایی گفت
_میرسم حالا خدمتتون.برای همسرم میخوام
از فرصت استفاده کردم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. دلم میخواد یکی پیدا بشه حالی میلاد بکنه هر چی دیدی به زبون نیار.
زهره بچه به بغل پشت سرم اومد. حرص درآر خندید و به شوخی گفت
_ لااقل جلوی بچه مراعات میکردید
بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید
_علی نمیدونست میلاد بالاست!
ناباور نگاهم کرد
_بچه شدی! بغض برای چیه!؟
گوشهای نشستم ونگاهم رو به جهت مخالف زهره دادم.اشکم رو که پایین ریخت فوری پاک کردم
_رویا! این که گریه نداره
کنارم نشست. صورتم رو سمت خودش چرخوند
_ببینم تو رو!
گریهم گرفت
_از خجالت مُردم
_خجالت بکش! بچه یه حرفی زد. بعدم گناه که نکردید. شوهرت بوده
با دیدن علی توی چهارچوب در آشپزخونه اشکم رو پاککردم.
هم از میلاد عصبیه هم از حال من درمونده
داخل اومد و ناراحت گفت
_پاشو بریم بالا به برنج سر بزن
ناراحتیم رو میبینه به بهانه ی برنج میخواد بریم بالا آرومم کنه.
ایستادم. جلو رفتم درمونده نگاهش کرد
_زشت نیست دو تایی بریم بالا
_نه.
رو به زهره گفت
_به میلاد بگو تا آخر شب جلوی دست من نیاد
دستش رو پشت کمرم گذاشت
_بریم بالا
سرم رو پایین انداختم تا کسی رو نبینم. پلهها رو بالا رفتم و علی هم پشت سرم اومد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دکتر محمد مخبر را بیشتر بشناسیم
🔰فردی که پس از پیروزی پزشکیان، ابطحی(رئیس دفتر محمد خاتمی) به وی پیشنهاد داد که با توجه به کارآمدی وی، او را به معاون اولی خود برگزیند.
🔹#دکتر_مخبر امروز با حکم مستقیم رهبری دستیار و مشاور مقام معظم رهبری شد.
#تربیت_شدگان_مکتب_شهید_رئیسی
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت222 💫کنار تو بودن زیباست💫 نسیم نا امید گوشی مزون رو سرجا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت223
💫کنار تو بودن زیباست💫
سکوت کردنگاهمرو به خیابون دادم.
_یه خیابون پایین تر نگه دار مرتضی نبینمون
نفس سنگینی کشید
_پس من سه ماه دیگه هم صبر میکنم ولی بعدش دیگه با بابام حرف میزنم
_شاید بیشتر از سه ماه بشه.
ماشین رو نگهداشت و درمونده گفت
_یکم بیشتر تلاش کن
لبخند کمرنگی روی لب هام نشوندم
_باشه
دستگیرهی در رو کشیدم و پیاده شدم.
_ممنون بابت زحمتت
_زحمت کجا بود! مواظب خودت باش
خداحافظی گفتم و ماشین رو راه انداخت با تک بوقی جوابم رو داد و رفت. پیاده تا خونه رفتم و از سر و صدای حیاط تعجب کردم.
کلید رو توی قفل در پیچوندم و بازش کردم. به محض ورودم نورا دختر کوچیک مهدیه با ذوق جلو اومد
_سلام خاله
خم شدم بغلش کردم
_سلام وروجک
_دایی برای همه ساندویچ آورده برای تو غذا خریده
کنار گوشم گفت
_به منم میدی؟
صورتش رو بوسیدم
_اره چرا ندم! بیا با هم بخوریم. حالا چی هست؟
_زرشک پلو
_سلام غزال جان. حالت خوبه؟ باز که دیر کردی
نگاهم رو به مهدیه دادم و نورا رو پایین گذاشتم.
_سلام
مرتضی گفت
_دیر نکرده. کتابخونه بوده
مهدیه نگاهش رو به برادرش داد و همزمان که میخندید گفت
_چه طرفداریش رو هم میکنه!
مرتضی لگن بزرگی که دستش بود رو روی زمین گذاشت
_طرفداری نکردم! قبلا گفته بود
چه خواهر برادری هوای همدیگرو هم دارن!
صدای خاله باعث شد تا همه به راهرو نگاه کنیم
_مرتضی مادر بیا این سبزی ها رو هم ببر. مهدیه ببین آب جوش اومده
مرتضی سمت خونه رفت رو به مهدیه گفتم
_چه خبره!؟
مهدیه نگاهی به خونه انداخت و با احتیاط و آروم گفت
_نذر اون دو تا دیونه کرده
کمی نگاهش کردم و متوجه منظورش شدم
_پس چرا الان؟!
_میخواست ظهر بپزه زن دایی زنگ زد گفت عصر بزار که منم بیام
چهرهم رو مشمعز کردم
_اَه... پس من میرم بالا
_ دایی هم میاد. بمون پایین که حرف بارت نکنه
درمونده نگاهش کردم. ای کاش جایی بود الان میرفتم و هیچ کس رو نمیدیدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت 618 هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت223 💫کنار تو بودن زیباست💫 سکوت کردنگاهمرو به خیابون دا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت224
💫کنار تو بودن زیباست💫
لباسم رو عوض کردم و پایین رفتم بوی نعنا داغ باعث ضعفم شد.
وارد خونه شدم. مریم لباس مرتبی پوشیده و در حال سرخ کردم پیاز داغ بود.
کنارش ایستادم
_چه بویی راه انداختی عروس خانم
انقدر از حرفم خوشش اومد که پهنای صورت خندید. صدای مرتضی باعث شد تا خنده از رو لب هاش جمع بشه
_مریم ناهار غزال رو بده بخوره
نفس عمیقی کشیدم
_با این بوی آشی که راه افتاده مگه میشه غذا خورد
مریم ظرف یکبار مصرف غذا رو سمتم گرفت و گفت
_این غذا با بقیه غذا ها فرق میکنه. مرتضی صد بار بیشتر بهش سر زد که یخ نکنه مدام میذاشتش رو کتری که گرم بمونه خوشمزه بخوری
نورا فوری خودش رو به آشپزخونه رسوند. لبخندی بهش زدم و ظرف یکبار مصرف رو ازش گرفتم. گوشه ای نشستیم و با هم شروع به خوردن کردیم.
_نرگس پاشو برو بقالی کشکی که سفارش دادم رو بگیر
_من دارم بازی میکنم مامان به مریم بگو
مرتضی گفت
_با مهدی و حنانه سه تایی برید
مهدی به اعتراض گفت
_عه! دایی من کار دارم
مهدیه برای اینکه دعوا نشه گفت
_من خودم میرم
خاله ناراحت با تشر گفت
_نرگس بلند شو ببینم! خواهرت با این شکمش باید بره؟!
مهدیه خندید و خجالت زده از حضور مرتضی گفت
_مامان شکم کجا بود...
ظرف خالی غذا رو توی سطل زباله انداختم و نگاهم رو به مهدیه دادم
_مگه نمیگید دایی داره میاد؟
مریم با ذوق گفت
_آره. بزار زنگ بزنمامیر علی بگیره
سمت تلفن رفت که صدای پر عتاب مرتضی مانع از رفتنش شد.
_لازم نکرده! همین مونده خرید های ما رو اون انجام بده
خاله نگاهش بین دختر و پسرش جابجا شد
_مگه چه عیبی داره!
مرتضی ایستاد و با غیظ گفت
_خودم میرم ولی نرگس بعدش من میدونم و تو
عصبی بیرون رفت و در رو بهم کوبید. نرگس با بغض گفت
_مامان الان برم؟
خاله چشم غرهای بهش رفت
_نخیر دیگه رفتنت چه فایدهای داره؟
مهدیه ناراحت گفت
_کاش دایی، امیر علی رو نیاره
مریم درمونده گفت
_چرا؟!
_نمیبینی چیکار کرد!
با حرفی که زدمهمهی نگاه ها سمت من اومد.
_خاله میخوای زنگ بزنم بهش بگمنیاد
_لازم باشه خودم زنگ می زنم
مریم دوباره با بچه بازیهاش داره قیافه میگیره
_نه خاله جان. زن داییت جریان رو میدونه، بفهمه یه دلخوری راه میندازه
صدای زنگ خونه بلند شد و مریم با ذوق سمت در رفت مهدیه گفت
_تو نرو صبر کن مهدی میره
نگاهش رو به پسرش داد
_ برو در رو باز کن
مهدی چشمی گفت و فوری بیرون رفت.
_چرا مننرم؟
مهدیه با غیظ به خواهرش نگاه کرد
_انقدر خودت رو براشوندمدستی نکن. جا سنگین باش بزار احترامت سرجاش باشه
مریمکه چیزی از حرف های مهدیه نفهمید دلخور نگاه ازش گرفت و سمت آشپزخونه اومد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۲۱ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت84
🍀منتهای عشق💞
در خونه رو بست
_بچهی تو دهنی نخورده! تا آخر شب حالیش میکنم
_وای علی چقدر خجالت کشیدم. اصلا دیگه دلم نمیخواد بیام پایین.
معترض گفت
_عمه چشه؟
روی مبل نشستم
_بعد میگه حلال کن. تو هم به من میگی ببخش.
نگاهم رو به بالا دادم
_ای خدا من که حلالش نکردم. انشالله پاش به کربلا نرسه
_از این حرفها نزن. خدا خودش میدونه چیکار کنه.
غمگین پرسیدم
_الان ما دیگه نمیریم پایین؟
کنارم نشست. برای اینکه آرومم کنه لبخند زد
_بستگی به خواست تو داره.
_دوست دارم بریم ولی خجالت میکشم.
نفس سنگینی کشید
_منم خجالت کشیدم ولی نرفتنمون بدتره. من فردا میدونم با میلاد. بلند شو به برنج سر بزن. خوروشت رو برداریم بریم پایین
باشهای گفتم، ایستادم و وارد بالکن شدم. در قابلمه رو کمی عقب کشیدم و برای اینکه با بخار برنج نسوزم فوری دستم رو عقب کشیدم.
با قاشق کمی از برنج رو برداشتم و خوردم. از دم کشیدنش مطمعن شدم. زیرش رو خاموش کردم. صدای آهسته زهره کنجکاوم کرد.
_میلاد علی میکشِت!
_من رو نترسون. اگر دعوام کنه منم میگم
_چی رو پرو! دیگه حرفی هم موند!
_اره من حرف دارم
زهره تهدید وار گفت
_میلاد دهنت رو ببند هنوز از علی درست و حسابی کتک نخوردی که اینجوری حرف میزنی
میلاد حرص درآر خندید
_آره راست میگی چون فقط تو خوردی.
زهره با حرص گفت
_برو گمشو
صدای میلاد بالا رفت
_آی. مگه مرض داری. صبر کن شب مسعود بیاد بهش میگم چیکارا کردی
_تو غلط میکنی!
از بالا، پایین رو نگاه کردم. میلاد واقعا افسار پاره کرده. زهره به خونه نگاه کرد
_مامان دهن این میلاد رو ببند. ببین چی میگه
میلاد گفت
_مامان زهره با دمپایی زد تو کمرم
_خاله آهسته گفت
_بس کنید! چرا آبرو ریزی میکنید.
_بهش میگم دور و بر علی نگرد چرا و پرت میگه!
خاله نگاهش رو به میلاد داد. میلاد با پرویی برو بابایی گفت و از حیاط بیرون رفت.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت225
💫کنار تو بودن زیباست💫
برای اینکه مجبور نشم با مريم همکلام بشم فوری بیرون رفتم و صدای یاالله گفتن دایی بلند شد. لبخند رو لب های خاله نشست و با صدای بلند گفت
_بفرمایید
از همهمهی صدایی که میاد مشخصه فقط دایی و زن دایی نیستن و انگار عروس هاش رو هم با خودش آورده
چه روزی دارم امروز! در خونه باز شد و جز خاله همه به احترامشون ایستادیم و جلو رفتیم اگر دایی همراهشون نبود می رفتم تو یه اتاق و به هیچکدومشون سلام نمیکردم ولی الان چارهای ندارم
به دایی سلامی گفتم و جوابم رو گرفت
نگاهم سمت زن دایی رفت جوری نگاهش رو ازم گرفت که مشخصه اونم دوست نداره با من رو در رو بشه. از همین کارش استفاده کردم و سلامی بهش ندادم
زن حمید و رضا هم داخل اومدن و خدا رو شکر بچه هاشون رو نیاوردن.وگرنه با سه تا بچهی مهدیه، با نرگس اینجا میشد مهدکودک.
سلام سردی دادن و منم مثل خودشون جواب دادم. با دیدن امیرعلی تنها فردی از این خانواده که اصلا تلخی نداره ناخواسته لبخند رو لب هام نشست.
_سلام خوش اومدی.
امیر علی هم لبخند زد
_سلام.ممنون.
تن صداش رو پایین آورد
_ مریمکجاست؟
با چشم و ابرو به آشپرخونه اشاره کردم. لبخندش عمیق تر شد و سربزیر وارد شد و سمت خاله رفت
نگاه ازش برداشتم و به مریمکه طلبکار بهم خیره بود دادم.
با صدای حنانه نگاهش کردم. روسریش رو جلو کشید و با بغض گفت
_خاله من هر کار میکنم نمیتونم گیرهی روسریم رو ببندم که موهام معلوم نشه
روی زانو روبروش نشستم و گیره رو ازش گرفتم و شروع به بستن کردم
_ اینکه گریه نداره!
_آخه به خدا قول دادم موهام معلوم نباشه
_خوش به حال مهدیه با این دخترش.
صورتش رو بوسیدم.
_الان مثل ماه شدی.
خندید و آهسته گفت
_به خاله مریمگفتم برامببنده ولی نبست.گفت بیام به تو بگم بری پیشش
نفس سنگینی کشیدم
_دستت درد نکنه. الانمیرم
ایستادم و نیمنگاهی به جمع انداختم و متوجه نگاه خیرهی زن دایی روی خودم شدم و اهمیتی ندادم و سمت آشپزخونه رفتم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت226
💫کنار تو بودن زیباست💫
خودش رو سرگرم هم زدن پیاز داغ ها کرد.
_چیه مریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_کم خاطرخواه داری که برای امیر علی چشم و ابرو میای؟
کمی جلو تر رفتم و با لحن تند گفتم
_مریم حرف دهنت رو بفهم.دست از اینکله پوک بازیات هم بردار. من اگر میخواستم الان به راحتی آب خوردن زنش بودم...
با غیظ نگاهم کرد
_پس چرا براش چشم و ابرو اومدی!
با حرص گفتم
_آدم بیشعور! امیرعلی آهسته پرسید مریمکجاست منم آشپزخونه رو نشون دادم
غیظ نگاهش رفت و ذوق زده لبخند زد و گفت
_واقعا!
متاسف سری براش تکون دادم و چرخیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. با نگاه دنبال مهدیه گشتم خاله گفت
_غزال خاله اون رشته ها رو ببر حیاط بده مهدیه
باشهای گفتم و مشمایی که رشتهها داخلش بود رو برداشتم و بیرون رفتم. کفشم رو پوشیدم و وارد حیاط شدم
مهدیه تکهای از سبزی ها رو از توی دیگ برداشت و بین دو انگشتش له کرد
_آمادهست؟
نیمنگاهی بهمانداخت
_یه پنج دقیقهی دیگه کار داره.
_بوی آش اذیتت نمی.کنه؟
_نه. عاشق بوی آشم. بوی کباب حالم رو بهممیزنه
در خونه باز شد و مرتضی داخل اومد. نگاهش رو از کفش ها به به هر دومون داد و جلو اومد
_کی اومدن؟
مهدیه گفت
_چند دقیقهای میشه
مشمای کشک رو سمت من گرفت
_امیر علی هم اومده؟
ازش گرفتم
_آره
کلافه نفسش رو بیرون داد
_تقصیر مامانِ دیگه.هر چی بهش میگم به همه نگو میگه زشته.
مهدیه گفت
_مرتضی الهی خیر ببینی یه امروز رو بداخلاقی نکن بزار این نذر مامان به دلش بشینه. بیچاره یه ماهه زندگیش برگشته به روال قبل
_من کار ندارم.
رو به مهدیه گفتم
_خاله گفت خواستی رشته ها رو بریزی صداشون کنی. من برماین کشک رو بزارمتو یخچال
سمت خونه رفتم
_بریزشون تو پارچ بعد بزار یخچال
_باشه
کفشم رو درآورم و وارد خونه شدم. همه مشغول حرف زدن بودن. وارد آشپزخونه شدم. پارچ رو برداشتم و کشک رو داخلش ریختم. سمت یخچال رفتم و با دیدن مریم زیر اپن که نگاهش با لبخند روی گوشیش بود و چیزی تایپ میکرد کمی ترسیدم. نگاهم رو به امیر علی دادم.
اونم لبخند به لب داشت به گوشیش نگاه میکرد
آهسته گفتم
_اینجوری تابلو بازی در میارید یه وقت دایی میفهمه
صدای بسته شدن در خونه اوم.د
مرتضی داخل اومد و شروع به احوال پرسی کرد وسمت آشپزخونه اومد و با عجله گفتم
_مرتضی داره میاد!
من جای مریم دست و پام رو گم کردم.در یخچال رو با دست های لرزونم باز کردم و پارچ کشک رو داخلش گذاشتم.
مریمفوری گوشی رو زیر کابینت گذاشت. مرتضی داخل اومد.
با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت معلومه فقط میخواد به من گیر بده. رو به مریمگفت
_چرا اون زیر نشستی!؟
مریم فوری ایستاد
_همینجوری
_یکم آب بده من بخورم
مریم لیوان آبی از شیر پر کرد و سمت بردارش گرفت و مرتضی کنار گوشش چیزی گفت
_نه داداش هنوز فرصت نکردم
دلخور گفت
_تو هم که شدی مهدیه! خب بگو دیگه
_چشم میگم ولی اصلا فرصت نشد
صدای مهدیه بلند شد
_مامان وقت رشته شد. هر کی میخواد بیاد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۲۴ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت85
🍀منتهای عشق💞
_می بینی مامان!
خاله درمونده گفت
_یه امشب رو آبروداری کنید!
_جلوی علی رو نگیر بزار یه کتک درست و حسابی بهش بزنه حالیش بشه
دست علی روی سرشونم نشست. طوری که صدا پایین تره گفت
_چی رو گوش وایستادی!
سمتش چرخیدم و ناراحت گفتم
_هیچی.
_رویا جان برنج دم کشیده
رو به خاله که داشت بالا رو نگاه میکرد گفتن
_خاموشش کردم. برای روغنش خودتون بیاید میترسم زیاد بریزم
_الان میام
نگاهم رو به علی دادم
_این گوش وایستادنت خیلی رو اعصابهها!
_گوش واینستادم یهویی شنیدم
گوشه ی لب هاش کمی به بالا رفت و جلوی خندهش رو گرفت
_یهویی هم خم شدی پایین رو نگاه کردی!
مثل همیشه که دستم رو میشه شروع به خندیدن کردم و برای اینکه زیر نگاه علی نمونم سرم رو روی سینهش گذاشتم
دستش رو روی بازم گذاشت و کمی فشار داد با خنده گفت
_چه دلبری هم میکنه!
انقدر جای مشت رضا که الان زیر دست علیِ درد گرفت که به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا ناله نکنم.
پیچی به بدنم دادم و بازوم رو از زیر دستش بیرون کشیدم.درد رو از چهرهم پاک کردم و ازش فاصله گرفتم
_دلبری کجا بود.خجالت کشیدم ازت!
با دست، به شوخی روی کمرم زد و همونجوری سمت خونه هدایتم کرد.
_ رویا و خجالت!
وارد خونه شدیم.باید از میلاد به علی بگم. نه به خاطر کاری که کرده فقط برای تهدیدش
_علی یادته گفتی من چشم و گوش تو باشم؟
خندید و گفت
_آره ولی منظورم این نبود که بری گوش وایستی
کوتاه خندیدم
_نه منظورم این نیست. فقط الان یه چیزی شنیدم که تو باید بدونی
به اُپن تکیه داد و دست به سینه شد و قیافهیرییس ها رو به خودش گرفت. برای این اداهاش ضعف میرم
_چی؟
خدا خودش میدونه که فقط برای اینکه جلوی آبروریزی میلاد رو بگیرم میگم.
_الان زهره به میلاد گفت که بس کنه. میلادم شروع کرد به تهدید که بازم میدونم و میگم
_چی میدونه؟
_نمیدونم. فقط میترسم مثل حرف الانش دوباره یه چیزی بگه آبرومون بره
تکیهش رو از اپن برداشت
_شب باهاش درست و حسابی حرف میزنم
_شب دیره علی! میترسم وسط جمع بگه!
اخمهاش توی هم رفت.
_نگران نباش. ساکتش میکنم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت227
💫کنار تو بودن زیباست💫
همهمهای تو خونه شد و همه ایستادن و به ترتیب بیرون رفتن.
از فرصت استفاده کردم و من هم تو شلوغی بیرون رفتم. مرتضی از حضور امیرعلی ناراحته الانگیرش رو به من میده. جلوی چشمش نباشم بهتره.
خواستم کفشم رو بپوشم که صدای حامد باعث شد سرم رو بالا بگیرم
_سلام. مرتضی خونهست؟
مشمای بزرگی توی دستش بود
_سلام. خوش اومدی. آره هست.
_ببینم امروز می شه اینا رو وصل کنیم
داخل رفت. از اون شب که پیشنهاد کار داد و مرتضی بد جوابش رو داد دیگه اینجا نیومد. خدا بخیر کنه
کفشم رو پوشیدم و به حیاط رفتم
خاله روی صندلی نشسته بود و با چشمهای پر اشک به بخار دیگ نگاه میکرد و زن دایی رشته ها رو یکی یکی خورد میکرد و داخل دیگ میریخت.
امیر علی سمتم اومد
_مشمای رشته ها پاره شد یه کیسه زباله بیار اینا رو جمع کنیم
از دست مریم خندهم گرفت
_من به تو میگم سلام مریم پاچهم رو میگیره الان برمبگم کیسه زباله خواستی گازم میگیره
آروم خندید و سرش رو تکون داد
_الان خودم میرم.
_صبر کن مرتضی بیاد بیرون بعد برو
نگاهش سمت خونه رفت
_اومد بیرون
سرم رو سمتش چرخوندم کنار حامد ایستاده بود و با متر، دیوار رو تا در حیاط اندازه میگرفتن.
امیر علی داخل رفت و نگاهم رو دوباره به دیگ دادم. اینبار نوبت عروس های دایی بود که رشته بریزن
هر دو با حالت زار هستن و مطمعنم تنها حاجتشون رهایی از دست دایی و زن دایی هست. ناخواسته خندهم گرفت و همزمان امیرعلی با کیسه زباله از روبروم رد شد
صدای عصبی و آهستهی مرتضی باعث شد تا به عقب برگردم
_زهر مار! به چی میخندی تو!
ابروهام بالا رفت
_چی؟!
_وایستادی اینجا الکی میخندی که چی بشه!
مهدیه هم کنارمون ایستاد
_چی شده؟
مرتضی خونه رونشون داد
_بیا برو تو
حق به جانب گفتم
_چرا؟!
_چون من میگم بیا برو تو ببینم
حامد گفت
_مرتضی من میرم سیم بخرم. کم میاریم
مرتضی کارت عابربانکش رو از جیبش بیرون آورد و سمت حامد رفت
_دستت درد نکنه. رمزشم که میدونی
_کارت نمیخواد خودم میگیرم
_نه...
مهدیه گفت
_چی شد مگه؟
نگاهی بهش انداختم و کلافه نفسم رو بیرون دادم
_هیچی انگار به تو چهی خون داداشت اومده پایین
_غزال تو رو خدا الاان که همه چیز آرومه جوابش رو نده
طبلکار گفتم
_اصلا مگه من به اون کار دارم؟ وایستادم اینجا بیخودی میاد گیر میده
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت228
💫کنار تو بودن زیباست💫
در حیاط بسته شد و مرتضی با اخمهای تو هم جلو اومد
_غزال برو تو خونه
مهدیه گفت
_چیکار به غزال داری!
نگاهش رو به خواهرش داد و با چشمهای براق شده به خواهرش خیره موند هیچ حرفی پیدا نکرد و گفت
_بره لباسش رو عوض کنه. این مانتوعه این پوشیده!
قدمی سمتش برداشتم
_گوش کن ببین چی بهت میگم آقا مرتضی. من اینجام چون خودم دوست دارم باشم. نه تو نه هیچ کس دیگه هم نمیتونه منو بفرسته داخل. اینم بدون به زور همین خواهرت اینجام وگرنه انقدر درس دارم که بیخودی وقتم رو اینجا تلف نکنم
بی توجه به حرفهام گوشهی آستینم رو گرفت و سمت خونه کشید
_بیا برو تو ببینم. وایستاده برای من سخنرانی میکنه!
آستینم رو از دستش بیرون کشیدم مهدیه گفت
_وای چتونه شما دو تا! غزال بیا برو یه چادر سرت کن دعوا درست نکنید.
از این همه پرو بودنشون خندهم گرفت دایی گفت
_مرتضی بیا
مرتضی نیم نگاهی به دایی انداخت و گفت
_برو تو غزال. برو اعصابم خرابه
سمت دایی رفت.نگاه حرصیم رو به مهدیه دادم و گفتم
_همهش تقصیر توعه
عصبی کفشم رو در آوردم و به خونه برگشتم. نگاهی به مانتوم انداختم.
_این مگه کوتاهه! مریضی روحی داره این مرتضی
مریم با سینی چایی جلو اومد.
_غزال اون قندون رو بیار. حواست باشه پات گیر نکنه به اون سیم ها
_سیم چی؟
_تو آشپزخونهست. آقاحامد اِفاِف خریده نصب کنه یکم سیم ریختن زمین
با دیدن دو تا گوشی افاف دلم پایین ریخت
_برای بالا هم هست؟!
_آره
گفت و در رو از پشت بست.
مضطرب به در نگاه کردم. اگر بخوان برن بالا لباس عروسها رو میبینن! بعد بیچاره میشم
با عجله از خونه بیرون رفتم و پام رو روی اولین پله گذاشتم. صدای مرتضی باعث دلهرهی بیشترم شد
_کجا؟!
انقدر استرس دارم که هیچ تمرکزی روی رفتارم نداشته باشم. برای کنترل اوضاع لبخند زدم
_مگه نگفتی مانتوم خوب نیست؟ دارم میرمبالا عوضش کنم.
ابروهاش بالا رفت
_واقعا!
خودم رو خونسرد نشون دادم
_آره. الان برمیگردم
با آرامش پله ها رو بالا رفتم. کاش میتونستم برگردم ببینم رفته یا نه. در رو باز کردم و وارد شدم. در رو بستم و با عجله شروع به جمع کردن وسایل کردم.
نگاهم رو توی خونه چرخوندم. هر جا پنهانشون کنم احتمالش هست پیداش کنن.
لباس ها رو توی کاور انداختم و پنجرهی رو به حیاط خونهی زری خانم رو باز کردم
_زری خانم...
سرش رو از پنجرهی آشپزخونه بیرون آورد
_جانم غزال
لباس ها رو بالا آوردم
_این چند تا لباس رو نگهمیداری تا شب؟
_آره عزیزم.ببند به طناب بفرست پایین.
فوری کاور ها رو به طناب بستم پایین فرستادم.
_دستت درد نکنه. برات جبران میکنم
شرمنده نگاهم کرد
_من شرمندتم جبران نمیخواد
اصلا وقت ندارم که با زری خانم حرف بزنم.
_ببخشید من باید زود برگردم
_برو. نذرتونم قبول
_ممنون
پنجره رو بستم و نفس راحتی کشیدم. در کمد رو باز کردم و مانتو هام رو نگاه کردم. تمامشون تا زیر زانو هست نمیدونم مرتضی چرا گیر داد.
برای اینکه قائله زودتر بخوابه چادر نمازم رو روی سرم انداختم و پایین رفتم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۲۷ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت86
🍀منتهای عشق💞
قابلمهی فسنجون رو برداشت و هر دو بیرون رفتیم. با اینکه خجالت میکشم ولی چارهای جز حضور ندارم.
وسط پله ها علی آهسته کنار گوشم گفت
_نمیگم وایسا عمه هر چی دلش میخواد بهت بگه. جوابش رو تند و تیز نده که مهمونی رو خراب نکنه
قابلمه رو از دستش گرفتم با شیطنت نگاهش کردم
_ یه شرط داره
چینی به گوشهی چشمش داد
_شرط؟!
با سر تایید کردم.
_قول بده تا آخر امشب به عمه محل ندی.
دستش رو پشت کمرم گذاشت
_بیا برو پایین بچه بازی در نیار. من رو قاطی این کارا نکن
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و از اینکه اینجوری بهم گفت حرصم گرفت. مثل خودش با حفظ ارامش گفتم
_تو خودت، خودت رو قاطی کارهای من میکنی عزیزم
نگاه از نگاه ناباورش برداشتم و سمت آشپزخونه رفتم. خاله گفت
_عه اومدید پایین! میخواستم روغن برنج رو بریزم
بدون اینکه به علی نگاه کنم گفتم
_کلید دست علیِ. بگیرید خودتون برید
وارد آشپزخونه شدم. علی از دستم ناراحت شد. خب من خیلی بهش گفتم به کارهای من نگو بچه بازی
زهره ناراحت شیر آب رو بست.
_این میلاد انقدر پرو شده که فقط خدا میدونه!
_شنیدم چیا گفت
_دلم خنک شد رضا زدش. تو دهنی نخورده
با اومدن عمه به آشپزخونه انگار چیزی توی دلم پایین افتاد.
قابلمه رو روی کابینت گذاشتم و نگاهم رو به عمه دادم.
سمت کابینت رفت.قاشقی برداشت و خونسرد طوری که میخواد به من بگه اینجا همه کارهست کنارم ایستاد. در قابلمهی فسنجون رو برداشت و قاشق رو داخلش فرو کرد.
حالا که انقدر بدجنسه منم نمیگم تازه زیرش رو خاموش کردم و داغه.
قاشق رو توی دهنش گذاشت و بلافاصله آخی گفت و قاشق رو بیرون آورد. قاشق رو روی کابیت گذاشت و طوری که حسابی زبونش سوخته گفت
_چقدر داغه!
اگر مورد مواخذه قرار نمیگرفتم الان بهش میگفتم چون با آتیش پختمش
سمت ظرفشویی رفت و دهنش رو زیر شیر برد.
زهره که فهمید من چیکار کردم به زور جلوی خندهش رو گرفت
_عمه باید ماست بخوری
در قابلمه رو گذاشتم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت87
🍀منتهای عشق💞
زن عمو با ظرف شیشهای بزرگ در داری که دلمههای رنگ و وارنگ مهشید توش بود داخل اومد.
متوجه حال عمه شد و خودش رو نگران شون داد
_ای وای آبجی چی شده؟
عمه شیر آب رو بست و دستش رو جلوی دهنش گرفت
_زبونم سوخت.
ظرف رو روی کابینت گذاشت.
_با چی؟!
نگاهی به عمه انداختم
_فکر کردن من فسنجون رو نچشیده درست کردم. نمیدونستن داغه. از منم نپرسیدن که بهشون بگم. دیگه سوختن
اخمهاش توی هم رفت
_تو نباید به من میگفتی؟
حق به جانب گفتم
_وا! عمه من از کجا میدونستم شما میخواید چیکار کنید!
زن عمو گفت
_عیب نداره. زهره جان ببین مامانت ماست داره
زهره در یخچال رو باز کرد و همزمان مهشید با ظرف سالادی که از زیبایی بیشتر شبیه یه تابلوی نقاشی بود داخل اومد.
_زن عمو، نداریم.
مهشید سالاد رو که من محو تماشاش بودم کنار دلمهها گذاشت و به عمه نگاه کرد
_چی شده؟
زنعمو گفت.
_تو بالا ماست داری؟
_نه. بگم رضا بره بگیره؟
زنعمو گفت
_رویا تو همنداری؟
نگاه از طرف سالاد برداشتم
_نه ندارم
بی اهمیت به عمه جلو رفتم رو به مهشید گفتم
_چقدر سالادت قشنگه!
هم مهشید هم زنعمو از تعریفم خوشحال شدن و نگاهشون سمت سالاد رفت.
زهره هم مثل من تعجب کرده.
_هی مهشید میگه با پوست خیار گل درست میکنم! من تا حالا ندیده بودم.
زن عمو با افتخار و پر کنایه گفت
_بله.اون روز هایی که شما به فکر فرار از درس و مدرسه بودی من کلی هزینه کردم مهشید رو فرستادم کلاس میوه آرایی. هنوزم اگر بدونم جایی کلاس هست خودم میفرستمش
زهره خونسرد به زنعمو نگاه کرد و با حفظ لبخند گفت
_کاش یه کلاس شوهر داری هم میفرستادینش که رضا بیچاره از خونه فراری نباشه
مهشید حق به جانب گفت
_کی فرار کرد؟!
زهره برای اینکه هم حرفش رو بزنه هم به پای شوخی بزاره بلند خندید و گفت
_روزهاش که زیاده ولی آخریش همون باریه که زدی گلدونها رو شکستی.
زن عمو از جواب زهره جا خورد
عمه گفت
_بابا یکی به من ماست بده
زهره از خدا خواسته فوری گفت
_الان میگم میلاد بره بخره
با عجله از آشپزخونه بیرون رفت. چه خوب و به وقت جواب میده
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت229
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیاط شدم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد نگاه پیروزمندانهی مرتضی بود.
نگاهی که حسابی حرصم رو درآورده ولی به خاطر شرایط استرسی که برامپیش اومده مجبور به لبخندم
_الهی خیر ببینی.
نگاهم رو به مهدیه دادم
_شوهر تو کی به فکر اِفاِف خریدن افتاده!
_دیشب مرتضی براش پول ریخت گفت بخره بیاره. به فکر تو هم بود گفت دو طبقه بگیره
_دستش درد نکنه
کاش میتونستم بگم فضول نخواستم.
_ولی من افاف میخوام چیکار کنم. مگه کسی زنگ خونهی من رو میزنه!؟
خندید و گفت
_الان که کسی زنگ نمیزنه ولی آینده زنگ خورتون بالاست.
_زنگ خورمون؟!
_مهدیه مادر پیاز داغ رو بیارید
صدای جیغ مریم بلند شد و مهدیه با عجله سمت خونه دووید
امیر علی جلو اومد و نگرانپرسید
_چی شد؟
_نمیدونم!
مهدیه با ماهی تابه بیرون اومدو خندید
_هیچی نشده نگران نباشید سوسک دیده
صدای خندهی همه بالا رفت جز مرتضی که اخمش توی هم رفت.
مهدیه با ماهی تابه سمت دیگ آش رفت.و همه دور دیگه حلقه زدن.
آهی کشیدم. اگر موانع من و محمد هم از سر راهمون برداشته بشه، نذری میدم
با صدای خاله نگاهش کردم
_شادی روح خواهرم صلوات
همه صلوات فرستادن و اشک تو چشمهای من جمع شد.حق دارن برای پدرم خیرات نفرستن. هر چند دل خوشی ازش ندارم ولی زیر لب صلواتی براش فرستادم.
روی فرشی که مرتضی و حامد پهن کردن نشستم و کاسه های یکبار مصرف رو از هم جدا کردم
_غزال اجازه هست بریمبالا
نگاهم رو به حامد دادم
_خواهش میکنم بفرمایید
خدا رو شکر که قبلش فهمیدم و خونه رو خالی کردم.
حامد و مرتضی بالا رفتن. زن دایی با کمک عروسش قابلمهی تقریبا بزرگی که از دیگپر کرده بودن رو کنار فرش گذاشتن. زن دایی رو به زن حمید پسر بزرگش گفت
_اسرا اون ملاقه بزرگه رو بیار
_چشم مادر جون
نیمنگاهی بهش انداختم. من که عروسش نمیشم ولی اگر هم میشدم خبری از مادرجون گفتن نبود.
اصلا من به کسی بیخودی احترام نمیذارم. با لحن جدی رو به من گفت
_اون ظرف ها رو بزار جلو دست من دختر جان
نفس سنگینی کشیدم و ایستادم. رو به زن رضا گفتم
_زهرا جان بیا بشین اینجا ببین مادر شوهرت چی میگه
نگاه پر از حرص و عصبی بهم انداخت اما اهمیتی ندادم و سمت خاله رفتم و با محبت نگاهش کردم
_خسته نباشی خاله جونم
_قربونت برم. کاش می اومدی هم میزدی!
_زن دایی از من خوشش نمیاد جلو نیومدم. دستتون درد نکنه برای مامانم صلوات دادید
مهربوننگاهت کرد
_برای بابات خدا بیامرزم تو دلم فرستادم. ترسیدم بلند بگم داییت بدش بیاد. بابات خیلی هوای مامانت رو داشت. جز اونماه آخر که حرف از رفتنمیزد اصلا صداش رو برای مادرت بلند نمیکرد.
آهی کشید و ادامه داد
_ ولی امان از اونماه آخر. ولش کن عزیزم
دستش رو پشت سرم گذاشت و صورتمرو به خودش نزدیککرد و عمیق بوسیدم.
_خدا هر دو شون رو بیامرزه و عمر با عزت به تو بده. یه کاسه آش بردار بخور. نذر کردم اول مریم بعد تو رو شوهر بدم ان شالله یه دیگ سمنو بپزم.
لبخندی زدم و یه کاسه آش برداشتم. مهدیه گفت
_غزال دو تا دیگه هم بردار ببر بالا برای مرتضی و حامد
سه تا کاسه آش داخل سینی گذاشتم. کاش میتونستم برای محمد هم بردارم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۳۲ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت88
🍀منتهای عشق💞
زن عمو دلخور از جواب زهره به عمه نگاه کرد. برای اینکه پای من رو وسط نکشن گفتم
_شاید من ماست داشته باشم. الان میرم نگاه میکنم.
پا کج کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
رضا کنار عمو نشسته. زهره رفته حیاط دنبال میلاد و علی و دایی هم کنار هم. اخم های کمرنگ علی تو همه و فقط من دلیلش رو میدونم.
الان اگر برم کنارش از حرفهاش در امان نیستم. بهترین جا که هم از دست عمه در امان باشم هم از غرهای علی کنار آقاجونِ.
با اینکه حس خجالتم از حرف های میلاد هنوز نرفته و سرجاشه ولی چارهای جز کنار آقاجون نشستن رو ندارم
نشستم و نیمنگاهی به آشپزخونه انداختم. ماست دارم ولی نمیرم بیارم. بسوزی بهتره. خاله پله ها رو پایین اومد و وارد آشپزخونه شد
_با زهره چیکار کردید که هر رو از آشپزخونه فرار کردید
نگاهمرو با خنده به خانم جون دادم.
_هیچی. عمه دهنش با غذا سوخت. زهره رفت به میلاد بگه ماست بخره.
خاله از اشپزخونه بیرون اومد.
_رضا جان پاشو برو ماست بخر
رضا که همیشه کلی غر میزنه تا کاری که بهش گفتن رو انجام بده به خاطر حضور عمو فوری ایستاد. علی گفت
_ما بالا داریم!
انقدر حرفم بهش برخورده که صداش گرفته.
عمه از کنار خاله رد شد و نگاهی بهم انداخت و طوری که بخواد بین من و علی دعوا درست کنه گفت
_من دهنم سوخته به رویا میگم ماست میگه ندارم. همون رضا بره بخره بهتره
علی ایستاد
_من خریدم گذاشتم یخچال رویا خبر نداره. الان براتون میارم
پله ها رو بالا رفت. عمه رو به من گفت
_زنی که از یخچال خونهش خبر نداره بدرد هیچی نمیخوره...
خانم جون حرفش رو قطع کرد
_صلوات بفرست دخترم! گفت که خبر نداشته
خیره به عمه نگاه کردم.
دایی اخمهاش رو توی هم کرد و عمه روی مبل نشست. یه جوری جو مهمونی رو خراب میکنه انگار همه باید برای زبونش عزادار و ناراحت باشن
زهره داخل اومد و زن عمو مهشید هم کنار عمو نشستن. دایی طاقت نیاورد و گفت
_یه بار دست یکی از همکار های من با آبجوش سوخت عین اسپند رو آتیش میپرید بالا و پایین. برای اینکه آرومش کنیم به شوخی گفتیم .نترس تو پوستت مثل اخلاقت عین مارمولک میمونه دوباره در میاری.
نگاهش رو به عمه داد
_حالا شما نگران نباش. دوباره زبون در میاری.
رضا و زهره بی کنترل با صدای بلند شروع به خندیدن کردن و از خندهی اون ها عمو هم به خنده افتاد. زن عمو و مهشید زیر زیری میخندیدن و خاله لبش رو به دندون گرفته
من هم دست کمی از زهره ندارم و به زور جلوی خود رو گرفتم.
آقاجون همزمان که کوتاه خندید گفت
_از دست شما جوونها
علی با سطل ماست پایین اومد و به جمع که در حال خندیدن بود نگاه کرد.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت230
💫کنار تو بودن زیباست💫
چند ضربه به در زدم
_بیا تو
وارد خونه شدم سینی آش رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به سیمهای پخش و پلای کف خونه دادم.
حامد گفت
_غزال اینجا خونهست یا کوره؟ چرا انقدر گرمه!
مرتضی خندید و سمت بخاری رفت تا کمش کنه
_خاله گفت براتون آش بیارم
یکی از کاسهها رو برداشتم تا بیرون ببرم و پایین بخورم که صدای فریاد مرتضی بالا رفت
_ آی...
با تعجب سرچرخوندم و نگاهش کردم فوری نشست و پاش رو بالا آورد و نگاهی بهش کرد با دیدن سوزنی که توی پاشنه پاش فرو رفته هم دلم براش سوخت هم حسابی هول کردم با عجله جلو رفتم
_وای چی شدی!
کنارش نشستم حامد که در حال وصل کردن سیم برقی به دیوار بود سر چرخوند و نگاهی بهمون انداخت و با خنده گفت
_مرتضی خجالت بکش یه جور داد زدی فکر کردم برق گرفتت. یه سوزن کوچیکه دیگه!
با دیدن سوزن توی پاش تمام گوشت تنم ریخت. چشمهاش رو بخم فشار داد و گفت
_حرف میزنی تو! درد داره دیگه.
ترسیده به سوزن نگاه کردم. فقط کمی ازش بیرون مونده. دستم رو سمت نخش بردم که گفت
_ صبر کن.. صبر کن خودم در میارمش. خدا رو شکر نخ بهش هست
چهرهاش غرق درد شد و با احتیاط بیرون کشیدش
فوری ایستادم دستمال کاغذی از روی اپن برداشتم و کنارش نشستم و سمتش گرفتم
_ بیا بذار روش خون نیاد
نگاهی به چشمهام انداخت و دستمال رو گرفت و محکم روی پاش فشار داد
_ سوزن اینجا چیکار میکنه؟!
مظلوم نگاهش کردم
_ببخشید. داشتم دکمه مانتوم رو میدوختم افتاده
همونجور که با چهرهش درد رو نشون میداد گفت
_ تو که مانتو سفید نداری!
نگاهی به نخ سوزن انداختم. لرزش استخوانهای دستم رو احساس میکنم لبهام رو به هم فشار دادم و فوری گفتم
_ اشتباه گفتم دکمه پیراهنم
آخی گفت و دستمال رو برداشت
_ فشار بده که خون نیاد!
_ اینجا که خون نداره
شرمنده گفتم
_ ببخشید... تقصیر من شد. نباید سوزن رو اینجا رها میکردم
_عیب نداره. از قصد که نکردی
نگاهی به ظرف آش انداخت و تلاش کرد نشون بده دیگه درد نداره
_ دستت درد نکنه. زحمت کشیدی
_خواهش میکنم. اگه خوبی من برم پایین؟
لبخندی زد و گفت
_ خوبم
حامد گفت
_خوبه بابا نازش رو میخری اینم شلوغ بازی درمیاره. ولش کن برو پایین
با دلسوزی لبخندی به مرتضی زدم و ایستادم سمت اپن رفتم که حامد گفت
_یکم کشک میاری بالا؟ من آش رو پر کشک دوست دارم
_ باشه الان میارم.
نگاهی به مرتضی که دستمال رو روی پاش فشار میداد و معلومه هنوز جای سوزن درد میکنه انداختم و از خونه بیرون رفتم
هم دلم برای مرتضی سوخته هم استرس اینکه سوزن ملیله دوزی توی پاش رفته هول کردم
پلهها رو پایین رفتم
بوی آش به این خوشمزگی هر کس رو به اشتها میندازه و تا قبل از این اتفاق من هم حسابی تمایل به خوردن داشتم اما الان با این استرس اشتهام کور شد آش رو روی اپن خونه خاله گذاشتم کمی کشک توی استکان ریختم و از پلهها بالا رفتم
مرتضی لنگول لنگون سمت اپن میرفت
_ کدوم پیچو بیارم؟
_پیچ نه! زیری گوشی رو بیار
نزدیک اپن شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد مرتضی نگاهی به صفحهش انداخت و گفت
_یه سطل هم واسه این دوستت نسیم برمیداشتی
جلوتر رفتم
استکانی که توش کشک بود رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به گوشی انداختم شماره محمد حال دلم رو بدتر کرد تمام اتفاقهای بد باید همین الان بیفته!
_فردا دیگه آش مونده میشه به درد نمیخوره
گوشی رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم تجربه ثابت کرده جواب ندادن به محمد نه تنها متوجهش میکنه دیگه زنگ نزنه بلکه تند و پشت سر هم شمارم رو میگیره پس بهتره همین اول کاری خودم بهش زنگ بزنم
تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و طوری که متوجه بشه گفتم
_سلام نسیم جان حالت چطوره؟
_ سلام خوبی؟ نمیتونی حرف بزنی؟
_ نه هنوز هر وقت خوندم بهت زنگ میزنم
_ باشه فقط منتظرم نذار. خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم.
هیچکس اطرافم نبود و اگر جوابش رو میدادم قطعاً متوجه نمیشدن اما احتیاط شرط عقله
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂