🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت381
💫کنار تو بودن زیباست💫
_هم اون داییت هم این پسرهی الدنگ سابقه دار با فکر و نقشه بهت نزدیک شدن میشونم سرجاشون
_تو حق نداری در رابطه با مرتضی اینجوری حرف بزنی
قدمی سمتم برداشت
کی میخواد این حق رو از من بگیره؟
تو یکقدمیش ایستادم
_من. چوناین همه سال نبودی هیچ حقی نداری
انگشتش رو بالا اورد و تهدبد وار گفت
_مراقب حرف زدنت باش
عصبی ادامه داد
_فکر اون پسرهی سابقهدار رو هم از سرت بیرون کن
_چرا!؟
_چون نمیخوام کسی از پولی که داری سو استفاده کنه
_چه پولی!
_پولی که من برات آوردم
پوزخند صدا داری از حرص زدم
_پولت مال خودت. نه من نه مرتضی از این پول کثیفت خبر نداشتیم که بخوایم...
دستش رو بلند کرد و محکم توی صورتم زد.انقدر که محکم که صورتم رو کامل چرحوند
از کاری که کرد دهنم باز موند. ناباور دستم رو روی صورتم کشیدم با نفرت نگاهش کردم
_توی این بیست و دو سال به خاطر نبودنت خیلی سیلی خوردم اما این یکی از همشون تلختر بود. یه بار دیگه این کارت رو تکرار کنی اون وقت بهت نشون میدم که منم مثل خودتم. یه آدم فرصت طلب یه ...
دستش رو بالا برد و دومیم رو سیلی رو همونجای قبلی محکمتر زد طوری که طعم خون رو توی دهنم احساس کردم و عصبی گفت
_امشب آمادهم تا عوض تمام این بیست و دو سالی که نبودم بزنم تو صورتت که حرف دهنت رو بفهمی، ادبت کنم.
تاکیدی سرش رو تکون داد
_فهمیدی!
با حرص نگاهم کرد
دستش رو بالا آورد و تهدید وار تکون داد
_نفهمیدی ادامه بده که از دیروز خیلی خودم رو نگهداشتم تا دق و دلی تمام بی ادبی هات رو یکجا سرت خالی کنم
دست سنگینی داره و منم دربرابرش بی دفاعم. با دست خونی که از بینیم می اومد رو پاک کردو عقب عقب ازش فاصله گرفتم و روی مبل نشستم.
بغض و گریه کمکم سراغم اومد. جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوم گرفت. بی اهمیت مقنعهم رو برداشتم و جلوی بینیم گرفتم. انگار ذره ای براش مهم نیست. دستمال رو روی میز انداخت و سمت اتاقش رفت
همزمان در خونه باز شد و جاوید داخل اومد
_بابا، عمو میگه...
با تعجب نگاهش رو به من داد.
لبش رو به دندون گرفت و رو به اتاق سپهر گفت
_بابا عمو میگه یه لحظه بری پایین
سپهر از اتاقش بیرون نیومد.جاوید کنارم نشست و آهسته گفت
_گفتم بهت انقدر جوابش رو نده!
خواست مقنعه رو از جلوی بینیم کنار بزنه که با گریه سرم رو عقب کشیدم
سپهر از اتاق بیرون اومد و جاوید فوری ایستاد
_عموت کجاست؟
_پایین
نیمنگاهی به من انداخت و سمت در رفت
_بمون خونه تا من برگردم
رفت و در رو بست
_بلند شو برو دست و صورتت رو بشور
چشمهای پراشکم رو بهش دادم
_گفتی میتونی یه کاری کنی من از اینجا برم
ایستاد و سمت آشپزخونه رفت
_نه. مگه از جونم سیر شدم!
لیوان ابی پر کرد و روی میز گذاشت
_بلند شو صورتت رو بشور یه قرص بخور
_دیروز گفتی!
_گفتم میتونم ببرمت بیرون ولی هر جا ببرمت برمیگردونمت خونه. اونم نه توی این شرایط
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت381 💫کنار تو بودن زیباست💫 _هم اون داییت هم این پسرهی ال
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت382
💫کنار تو بودن زیباست💫
کنارم نشست و مقنعه رو از روی صورتم برداشت.تچی کرد و گفت
_خیلی سختش کردی. برمبرات یخ بیارم بزاری رو صورتت
با گریه گفتم
_نمیخوام. فقط میخوام برم
_نمیزاره تلاش کن...
در خونه باز شد و سپهر داخل اومد و بی اهمیت به من همزمان که سمت اتاقش میرفت گفت
_جاوید زنگ بزن به بهرام بگو به سروش بگه بره باشگاه دنبال نازنین و سارا
_چرا خودشون زنگ نزدن؟
وارد اتاقش شد
_در دسترس نیست صبح رفته با بهرام خرید کنه. زنگ بزن
_چشم
گوشیش رو برداشت و سپهر با پوشهای از اتاق بیرون اومد. من رو زد بی اهمیت و بی تفاوت داره به کارهاش میرسه!
عصبی گفتم
_ وایسا حرف های من رو بشنو بعد برو
ایستادو نگاهم کرد به صورتم اشاره کردم
_این نتیجهی پدر داشتنه؟ یعنی تمام دخترها این مدلی پدر دارن؟ پس چقدر خدا من رو دوست داشته که بیست و دو سال نبودی.
زورت به بچه بی کست میرسه فقط؟
کاش زورت به خانواده ات میرسید و از زنت حمایت میکردی
میموندی از دخترت حمایت میکردی
به جاوید اشاره کردم
_تازه رفتی سرش هوو هم آوردی؟
یا مادر من سر هوو رفته و خودش خبر نداشته؟
پر بغض گفتم
_بی عاطفه، بی وجدان.فکر کردی بعد این همه سال میای می گی من پدرتم. یه پدر پولدار که الان یادم افتاده دختر دارم منم بگم آه پدر کجا بودی؟ بیا بغلم کن!
صدام لرزید
_ممنونم که رفتی تا مادرم دق کنه
ممنون که رفتی و زن گرفتی و بچه دار شدی
ممنون که مامانم و به بهانه سر زدن میپچوندی و می رفتی با زن دیگه ات میگذروندی
ممنون که بعد ازبیست و دو سال اومدی و ارث بابات و از من میخوای
ممنونم که تو نداری و گرسنگی بزرگ شدم
با درموندگی گفتم
_یه زنگ و که می تونستی بزنی!
با این عمه عمو ها یه خبر که میتونستین بگیرین. پدر و مادرت که انقدر برات مهمن از کی ایرانن و سراغی از من نگرفتن!
از اعماق وجودم گفتم
_خیلی نامردین
به صورتم اشاره کردم
_حالا می زنی تو گوش بچه بی پناهت وککت هم نمیگزه
نگاهم رو به جاوید دادم
_بابات خیلی وحشیِ جاوید خان، اما تو هم بزدلی. اگه قراره مثلش باشی تو هم باید از عشقت جون بگیری، یه زن بی دفاعی رو مثل مامان غزال بدبخت و آواره کنی
تا به هزار مکافات بچه اش رو سیر کنه
تو هم بری پی خوشی و عشق و حالت بعد بیست سال بیای بگی. من پدرتم، احترام بزار
اشکروی صورتم ریخت
_الان باید بگم مامان چه خوب شد رفتی و این روزها رو ندیدی که به جای شرمندگی دست روم بلند میکنه
اینم بشنو بعد برو
اگر فکر میکنی حبسم کنی، کتکم بزنی و روزگار رو برام سخت کنی و تنهام بزاری، مثل پسرت میشم موم دستت، سخت در اشتباهی.
من با این سیلیها، با تنهایی ها، با توهین و تحقیر در نبودت بزرگ شدن. برای دانشگاه رفتن و درس خوندنم خیلی راه رفتم تا تونستم اجازهش رو بگیرم. پس به اینچیزا اندازهی بیست و دوسال عادت دارم.
با خیال اینکه زدی تو صورتم دیگه ازت میترسم نرو بیرون.
اشکم رو با حرص پاککردم
_باشه میخوای بمونم. میمونم ولی میشم ملکهی عذابت. میشم باعث آبروریزیت.
به در اشاره کردم
_حالا برو. برو تا کمر خم شو جلوی کسایی که من رو به این روز نشوندن. برو بزار کف دست خواهرت که زندگی مادرم رو ویران کرد.
برو به همه بگو دخترم یه هرزِ که با سه تا پسر یکجا دوست بوده.
نگاه دلخور و چپچپش سمت جاوید رفت. نفس سنگینی کشید و بیرون رفت.
جاوید تچی کرد و گفت
_ببین میتونی من رو به کتک خوردن بندازی؟ چیکار من داری آخه؟
غلط کردم یه حرف بهت زدم! الان کی میخواد از دلش در بیاره؟
کلافه روی مبل نشست
_اینطوری که تو میگی نیست من از بابا نمیترسم. ولی جونم رو براش میدم.
نه به خاطر اینکه کاری برامکرده یا تو رفاه بزرگم کرده.فقط برای اینکه پدرمه
سرخوش حرف هایی که سر دلم سنگینی میکرد و گفتم نفس راحتی کشیدم
_خوش به حال تو. برو بیرون نمیخواد وایسی نگهبانی بدی
مانتوم رو با حرص در آوردم
_من میمونم که که آبرو ببرم. اصلا همین الان میرم
عصبی سمت در رفتم با عجله جلوم رو گرفت
_صبر کن ببینم!
بازوم رو گرفت و به عقب کشید
_فکر کردی الان این حرف ها رو بهش زدی عذاب وجدان بهش دادی کاریت نداره؟
نخیر.فقط کافیه این رفتار رو نشون بدی اون وقت جلوی همه حالت رو میگیره
بازوم رورها کرد
_به حرفم گوش کن بزار زودتر همه چی درست شه.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت153 🍀منتهای عشق💞 خونه توی سکوت بود و جز زهره که انگار م
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت154
🍀منتهای عشق💞
عمو با تعجب نگاهش بین مهشید و خاله جابجا شد و گفت
_ من فکر کردم رضا و مهشید حرفشون شده!
خاله گفت
_دعوای زن و شوهری تو هر خونهای هست طول میکشه تا به هم عادت کنن و صداشون از خونه بیرون نیاد این مدت هم خیلی دعوا داشتن و هم من میدونم هم شما. اما جای اعتراض نداشت. اعتراض من الان به خاطر حرف تلخی که مهشید به رویا زده.
حرفی که نمیتونم هضمش کنم.
حرفی که بغضش داره گلوم رو پاره میکنه
من همیشه تلاش کردم تا از روزی که بزرگ کردن رویا رو به عهده گرفتم گرد یتیمی به زندگی این بچه نشینه.
لحظهای احساس نکنه که کمبود پدر و مادر توی زندگیش هست.
حرف خاله بغض سنگینی رو به گلوم نشوند. درست میگه تو تمام این سالها از همه بیشتر هوای من رو داشت و تنها دلیلش همین میتونست باشه.
_ اما امروز مهشید یتیمی رویا رو به روش آورد. اونم با تلخترین جملات. که اگر زهره بالا نبود رویا انقدر نجیب و خانم هست که صداش در نیاد و به هیچکس نگه.که نکنه دوایی درست بشه یا نکنه باعث رنجش ناراحت من و علی بشه.
مهشید تو این چند وقت با رضا زیاد حرفش شده من همش میگفتم آشتی میکنن زن و شوهرند جوونن خامن. نمیگم همشم تقصیر مهشید بوده تقصیر رضا هم بوده گاهی وقتام رضا یه کاری میکنه که بحث به اونجا کشیده بشه.
اما الان صداتون کردم چون من از مهشید به شما گلایه دارم که این حرفها رو به رویا زده
گوشه روسریش رو بالا آورد و اشک زیر چشمش رو پاک کرد. عمو از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده نگاه چپ چپی به مهشید انداخت.
مهشید بغضی به صداش انداخت. نمیدونم داره نمایش اجرا میکنه یا واقعاً بغضش گرفته
_ منم شاکیم! من هم ناراحتم. رویا که سرش به زندگی خودشه برای چی حواسش به رضا هست؟
باز هم تهمت زدنش رو شروع کرده حق به جانب گفتم
_ رضا مثل برادر منه! حواسم برای اون بهش هست
علی در حالی که رگ های گردنش بیرون زده با نگاهش بهم فهموند که حرفی نزنم
_ مثل برادر چیه!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت382 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و مقنعه رو از روی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت383
💫کنار تو بودن زیباست💫
جلو اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت
_برو یه آبی به دست و صورتت بزن. بیا بشین باهات حرف بزنم
روی مبل نشستم
_نمیخوام
_مگه بچهای که لج میکنی!
دستش رو زیر بازوم انداخت
_بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن حرف گوش کن منم قول میدم تو اولین فرصت که شرایط آروم شه ببرمت پیش همونی که با گوشی باهاش حرف میزدی
درمونده نگاهش کردم
_اسمش مرتضی بود دیگه؟ درسته؟
شنیدن اسم مرتضی باعث میشه قلبم شروع به سوختن کنه. چشم هامپر اشکشد و با سر تایید کردم. فشار دستش روی بازوم برای ایستادن بیشتر شد و کمککرد تا بایستم. وارد سرویس شدم و در رو بستم.
تو آینه نگاهی به صورتم انداختم. جای دستش حسابی صورتم رو سرخ کرده زیر چشم و بینیم کمی حالت خونمردگی شده.
دیگه نه از دهنم خونمیاد نه از بینیم شیر آب رو باز کردم و با احتیاط صورتم رو شستم.
سرم رو زیر شیر گرفتم و صورتم رو آب کشیدم.
_غزال خوبی!
دستمال یک بار مصرفی برداشتم و صورتم رو خشک کردم
چند ضربه به در خورد و دوباره صدای جاوید بلند شد
_غزال!
در رو باز کردم و بیرون رفتم
_خب جواب بده دیگه!
نیمنگاهی بهش انداختم و سمت مبل رفتم و نشستم
روبروم نشست به کیسهی پارچهای که جلوم بود اشاره کرد
_اون یخ رو بزار رو صورتت
_بگو چی میخواستی بگی
نفس سنگینی کشیدو تکیه داد
_قبل از اینکه بابا بیارت اینجا با همه اتمام حجت کرده که هیچ کس حق نداره با تو از گذشته حرف بزنه تا خودش شرایط رو بسنجه و بعد بگه
پوزخند زدم
_بگو جرئت ندارم بگم
_حرف جرئت نیست غزال! حرف اینه که بابا میترسه تو دچار سو تفاهم بشی
_بیست و دو سال غیبت بهانه نمیخواد که سو تفاهمی ایجاد بشه! زنگرفته رفته پی خوشیش و ما رو تنها گذاشته
با احتیاط به در نگاه کرد و خودش رو کمی جلو کشید
_درکت میکنم اما تو...
عصبی گفتم
_تو به اندازهی تمام روزهای عمرت پدر و مادر داشتی و تو نازو نعمت بزرگشدی پس حرفی از درک کردن نزن
_تو نعمت شاید ولی تو ناز نه. چون منم از چهار سالگی مادرم رو از دست دادم
ناراحت ادامه داد
_بابا هیچ وقت مادر من رو به عنوان همسر نپذیرفت. چون به دلایلی نشست سر سفرهی عقد.
مادرمم اشتباه کرد که به پای حرف عموش با اینکه میدونست بابا زن داره و علاقهای بهش نداره، نشست و انقدر به این رابطه اصرار کرد تا یه یچه بدنیا بیاره و بابا رو پاگیر خودش کنه. اما دقیقا روزی که من بدنیا میام و همه دور مادرم جمع بودن بابا کنار مادر تو بود که از ویار بارداری رفته بود زیر سِرُم
از عقد و تا همخونه شدن با مادر من همهش به خاطر...
حرفش رو قطع کردم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت383 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلو اومد و دستش رو پشت کمرم گذ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت384
💫کنار تو بودن زیباست💫
_خودت بودی این حرفها رو قبول میکردی؟ این قلدر که همه جلوش خم و راست میشن با چه دلیلی نشست پای سفرهی عقد!
_من، توی تمام این سالها زجر کشیدنش رو دیدم. بابا از وقتی فهمید مادرت فوت کرده دیگه اون پسر قبل برای پدر و مادرش نیست. اون موقع پدر بزرگ حرفش برای همه سند بوده ولی الان دیگه حرف بابا سر همهی حرفهاست.
_برای همینِ که سر یه ناهار نرفتن پایین
نامهی عذر خواهی میفرسته
_اون بحثش جداست. حرف احترامه که بابا توتمام این سالها زیر پا نذاشتش. یه درد بزرگ برای مادرجون و پدربزرگه که بابا بیست و دوسال یه لبخند جلوشون نزده. تمام دلخوشیشون این بود تو رو پیدا کنه برگردونه شاید اروم بگیره
خیره نگاهش کردم
_بیست ودوسال با اونا قهر بود من چه گناهی کرده بودن که یه سر بهم نزد؟
_اینا رو باید از خودش بپرسی. ریز جزییات عقد اون روز رو هم از زن عمو بپرس. فقط این رو بدون. بابا یه اخلاقی داره که هر چی دربرابرش بیشتر موضع بگیری اخلاقش تند تر میشه.اما اگر کوتاه بیای حرف، حرف تو میشه.
_من با خودش حرف ندارم
_با من حرف داری؟
نگاه ازش گرفتن و آهی کشیدم. خندید و گفت
_خدا رو شکر حداقل فحشم نمیدی.
هر دو سکوت کردیم و بهد از چند لحظه گفت
_الان میشه یه خواهش بکنم؟
عکس العملی نشون ندادم که ادامه داد
_میشه یکم در برابر بابا کوتاه بیای باهات حرف بزنه؟
_الان اگر کوتاه بیام فکر میکنه ازش میترسم
_اینجوری فکر نمیکنه. فعلا نوبت منه با تو کار نداره
سوالی نگاهش کردم
_بابا یه شب از ناراحتی و عصبانیت داشت سکته میکرد دلم شور حالش رو میزد پیله کردم بریم دکتر گفت که تو رو با سه نفر دیده. نمیخواست کسی بفهمه و بعدش اتمام حجت کرد که به کسی نگم.من تو دهنی نخورده به تو گفتم تو هم راه و بیراه میگی.
_گفتی به خواهرش گفته شنیدی!
_میخواستم فکر نکنی مستقیم به خودم گفته. اخه خیلی پاپیچش شدم تا گفت.
ایستاد و به کیسهی یخ اشاره کرد
_بزار رو صورتت من برم ببینم بابا کجاست
بیرون رفت. دستم رو روی سرم گذاشتم که دوباره دردش شروع شده
جاویدمسنگ سپهر رو به سینه میزنه
هیچکس توی این خونه نمیتونه من رو درککنه.
با حسرت به در نگاه کردم کاش میتونستم همین الان برم پیش مرتضی.
مقنعه رو از سر لجبازی خونی کردم. باید بشورمش تا اگر فرصتی جور شد بتونم از دستشون فرار کنم.
مقنعه رو شستم و سمت بالکن رفتم و دستم سمت دستگیرهش رفت که صدای جاوید رو شنیدم
_اونجوری نرو تو بالکن
سمتمش برگشتم
_میخوام مقنعهم رو آویزون کنم خشکبشه
جلو اومد و ازم گرفت
_من برات اویزون میکنم. به زن عمو گفتم قرار شد بابا و عمو که رفتن بری خونهش
روی مبل نشستم
_من نمیرم.اصلا برام مهم نیست
_مگه نمیخوای زودتر شرایط از خونه بیرون رفتنت فراهم بشه؟ همهش که نمیشه بخوای رو قول من حساب باز کنی. خودتم باید یه کاری کنی! اصلا حقته که بدونی اون روز ها چی شده.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت385
💫کنار تو بودن زیباست💫
کنار پنجره ایستاد و بیرون رو نگاه کرد. همزمان صدای گوشیش بلند شد. گوشی رو از جیبش بیرون اورد و بدون اینکه نگاه از بیرون برداره تماس رو وصل کردم
_سروش من نمیام. خودت برو
_بابام گفت بمونم. دست تنها نیستی شهابم هست.
_باشه. برو به سلامت
تماس رو قطع کرد و رو بهم گفت
_بابا رفت. پاشو بریم خونهی عمو
_تو کی میتونی من رو ببری بیرون
_بعد از اینکه با بابا کنار اومدی و شرایط اروم شد
_اون موقع که خودمم میتونم برم!
سمت در رفت و بازش کرد
_فکر نکنم بتونی. پاشو زود باش
ایستادم و تو چند قدمیش ایستادم
_یعنی چی فکر نکنم بتونی؟
_یعنی بابا فعلا اجازه نمیده تنهایی جایی بری. یا من میبرمت یا خودش. یه بار که سپرد به من، می برمت پیش همونکه میخوای
آهی کشیدم و نا امید به صورتم اشاره کردم
_وضع صورتم خیلی خراب شده؟
درمونده گفت
_غزال دیره! قراره کسی متوجه نشه که رفتی پیش زنعمو! زود باش دیگه
جلو اومد و دستم رو گرفت و سمت در کشید. باهاش همقدم شدم
_روسری ندارم آخه
_الان جز من، مرد خونه نیست. بیا
بیرون رفتیم در نیمه باز خونهی بغلی رو فشار داد. یا الله آرومی گفت و هر دو وارد شدیم
زنی که قبلا هم موقع ورود دیده بودمش لبخند به لب وسط خونه ایستاده و نگاهم میکنه
_خوش اومدی
سرد و بی روح ممنونی گفتم و با تعارفش روی مبل نشستم جاوید با کمی فاصله ازم نشست
سمت آشپزخونه رفت و بعد از چند لحظه با سینی که دو تا لیوان شربت و کمی شیرینی توش بود بیرون اومد سینی رو روی میز گذاشت و انگار از نوع برخوردم کمی مضطرب شده روبرومون روی مبل نشست رو به جاوید گفت
_از خواهرت پذیرایی کن
جاوید خم شد سمت سینی لیوان شربت رو برداشت که گفتم
_ من میل به خوردن هیچی ندارم جاوید گفت که قراره یه حرفایی بهم بزنید
نگاهش بین من و جاوید جابجا شد و مضطرب گفت
_ بله جاوید ازم خواسته که از اون روزها برات حرف بزنم اما اگر داداش سپهر متوجه بشه که من بهت این حرفا رو زدم ازم دلخور میشه و شاید یه تنشی توی خونمون ایجاد بشه
جاوید گفت
_ خیالت از بابت من و غزال راحت باشه زن عمو. من فقط میخوام غزال یه خورده راحتتر با بابام کنار بیاد
_نمیدونم از کجا بگم همه اتفاقا برمیگرده به اون روزی که بابات اومد توی خونه و گفت عاشق یه دختری شده از طبقه پایینتر جامعه
از همین اول کبر و غرور توی حرفهاش معلومه. نمیدونم تا آخر حرفهاش بتونم سکوت کنم یا نه طوری میگه طبقه پایین جامعه انگار ما با اونها فرق داشتیم
_ توی خانواده ما رسم بر اینه که ما اصلاً از غریبه دختر نمیگیریم و به غریبه هم دختر نمیدیم. همش ازدواجها باید توی خودمون باشه. من با پسر عمم ازدواج کردم آبجی مهین با پسر عموش ازدواج کرده و قرار بود که سپهر هم با دختر عموش ازدواج کنه اما متاسفانه البته از نظر خانوادگی میگم شاید که از نظر تو خیلی هم کار خوبی بوده
حرفش رو قطع کردم
_ نه اتفاقاً از نظر ما هم متاسفانه. چون سپهر با وجودش توی خونه ما هم یه ویرانهای رو برای مادرم درست کرد
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت385 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنار پنجره ایستاد و بیرون رو ن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت386
💫کنار تو بودن زیباست💫
ناراحت نگاه ازم گرفت و ادامه داد
_ وقتی اومد توی خونه گفت که مادرت رو میخواد همه مخالفت کردن. اصلاً اون موقع اینطوری نبود که کسی بخواد رو حرف آقا بزرگ حرفی بزنه ایشون هرچی میگفتند جواب همه چشم بود. و داداش سپهر حرفی زده بودند که یک جور توی خونه تابوشکنی بود و همه مخالفش بودن از همه بیشتر مهین و آقابزرگ
وقتی همه مخالفت کردن ما فکر کردیم بعد از مخالفت زیاد، داداش سپهر کوتاه اومده. اما بعد متوجه شدیم...
نگاهش بین من و جاوید جابجا شد و تن صداش رو پایین آورد
_غزال جان من عین حقیقت رو میگم چون تو باید بدونی
کسی که اولین بار متوجه شد پدرت اومده و پنهانی مادرت رو عقد کرده مادر جاوید بود اینا رو خود جاوید میدونه خیلی سال پیش براش گفتم. تعقیبش میکنه و چون دست پدرت وسایلی بوده که خریده خومه بوده و وارد آن خونه شده متوجه میشه که رابطه چیزی فراتر از یک خواستگاریه
برگشت خونه. گریون به مهین گفت. مهین هم حاضر شد و با آقا بهروز رفتن جلوی خونه مادربزرگت. کلی داد و بیداد کردن آبروریزی راه انداختن. وقتی سپهر متوجه این قضیه شد اومد خونه سر مهین شاکی که چرا این کار رو کرده. مهین هم چارهای نداشت از یک طرف زندگی خودش بود و از طرف دیگه زندگی برادرش. باید طرف خواهر شوهرش رو میگرفت تا زندگی خودش از هم نپاشه.
توی داد و بیداد داداش سپهر و آبجی مهین و اقا بهروز آقا بزرگ همه چیز رو فهمید. داداش سپهر قهر کرد و از خونه بیرون رفت چند روزی برنگشت و توی اون مدت اینجا بیاهمیت به خواست سپهر، در حال تهیه و تدارک مراسم عقدی بودن که سپهر هیچ خبری ازش نداشت. بند و بساطی راه انداختن و همه فامیل رو دعوت کردن
سعید رو فرستادن دنبال سپهر. سعید هم به سپهر نگفت چه خبره؛ وقتی آوردنش توی خونه که در واقع سپهر توی عمله انجام شده قرار بدن. با این حال مخالفت کرد خواست از خونه بیرون بره که آقا بزرگ گفت اگر با مریم ازدواج نکنی بلایی سر اون زن، منظورش مادر تو بود.، میاره که دیگه تا عمر داره نتونه ببینش. سپهر اول باور نکرد بعد زنگ زد به خونهتون
هیچکس جواب نداد دوباره زنگ زد و این بار داییت برداشت گفت که خواهرش از صبح از خونه بیرون رفت و برنگشته
سپهر خیلی به هم ریخت نمیدونست چیکار کنه بره یا بمونه. از طرفی از ترس جون مادر تو درمونده شده بود و از طرفی دیگه از این همه مهمون که آبروی پدرش وسط بود. همه گفتن تو رودرواسی مونده بود ولی من مطمئنم فقط از ترس جون مادر تو این کار رو کرد
تسلیم شد و نشست سر سفره عقد.
جاوید ایستاد
_زن عمو من میرم خونهی خودمون برمیگردم
بهش لبخند زد
_برو پسرم
جاوید بیرون رفت و ادامه داد
_داداش سپهر انقدر اخم داشت که هر کسی نگاهش میکرد متوجه میشد که هیچ تمایلی به اینازدواج نداره
بعد از عقد بلند شد تا بره اما آقا بزرگ کوتاه نیومد
کاری کرد که این ازدواج تا انتها پیش بره
وقتی پدرت رفت توی اتاقی که مادر جاوید با لباس عروس منتظرش بود جز سر و صدا و شکستن ظرف و ظروف هیچ صدایی از اون اتاق بیرون نیومد. همه نگران سلامتی جسمی مریم بودند مریم خودش هم تن به این ازدواج داده بود و دلش میخواست با هر سختی که شده حفظش کنه حتی با اینکه میدونه سپهر ذرهای دوستش نداره
آقا بزرگ تا گرفتن یه نشونه از ازدواجشون کوتاه نیومد بدون هیچ علاقه و محبتی از طرف سپهر با زور و اجبار از طرف آقا جون عروسی کردن اما اون آخرین باری بود که سپهر با مریم توی اتاق تنها بود. اصلاً به عنوان زن قبولش نداشت تا وقتی هم که زنده بود اهمیتی به جاوید نمیداد و جاوید انگار که پدر نداشت و محبتش رو از سعید یا آقا بزرگ میگرفت
وقتی برای جاوید پدر شد که دیگه مریم نبود و جاوید احساس تنهایی میکرد اون موقع هم پدرش بود هم مادر. فقط وقتهایی که با جاوید بازی میکرد یه لبخند کمرنگی روی لبهاش میومد و تمام مدت غصه دار بود.
بعد از عقد دیگه این طرفی نمیومد. آقا بزرگ انگار هنوز بابت این قضیه جوری عصبی بود که حس انتقام کورش کرده بود. انتقام از مادر تو
میدونست که اونا خانواده سنتی هستن و هیچ جوره از هم جدا نمیشن روی یه لنگ پا وایساد که همه باید از ایران بریم تنها راهی که میتونست سپهر رو از مادرت جدا کنه سپهر مطمئن بود که مادرت باهاش همراه میشه اما وقتی اومد گفت مادرت مخالفت کرد و همه چیز رو براش خراب کرد
کشمکششون طولانی بود از اینور سپهر امر میکرد. دستور میداد. التماس میکرد و از اونور مادرت هیچ جوره کوتاه نمیاومد.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#وقتی_زن_پسر_عمهم_شدم 💯
بعد ازدواج خواهر کوچیکم، تب مالت گرفتم و افتادم. مردم روستا فکر میکردن از حسودی مریض شدم وقتی عمهم برای پسرش که تازه از خارج اومده بوده و تا حالا اصلا ندیده بودمش اومد خواستگاریم، پدرم مجبورم کرد زنش بشم گفت اگر شوهر نکنی آبروی من میره. زن بهرام شدم ولی دقیقا هر شب شوهرم یه تحریکعمهم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
_ مثل برادر چیه! با همین حرف مثل برادرم محمد رو همون روزها توی خونه آقا جون بازی دادی؟ باهاش اینور و اونور میرفتی
چشمهام گرد شد چقدر بیحیاست! دیگه نمیتونم نگاهم رو سمت علی که غیرتش به جوش اومده، ببرم که ازش اجازه بگیرم آیا جواب بدم یا نه
اخمهام توی هم رفت و گفتم
_ تو اگر زن زندگی بودی اگر پای زندگیت بودی از صبح مینشستی توی خونه برای شوهرت سوپ درست میکردی که وقتی که از بیمارستان میاد دستپخت خودت رو بخوره. من اگر برای رضا سوپ درست کردم که رفته توی چشمت و از دیروز تا حالا صد بار گفتی و نیش و کنایه زدی، الانم حرفهایی میزنی که بین من علی رو دعوا بندازی، فقط به خاطر حرف خاله بود وگرنه من انقدر حواسم به زندگیم هست درس دارم که بخوام بیام به تو و شوهرت فکر کنن، که رضا ناهار چی میخوره شام چی درست میکنه، اگر گاهی حواسم به غذای رضا بوده چون خودش اومده اعتراض کرده که تو یا غذا درست نمیکنی یا انقدر غذای گرم کرده بهش میدی که مثل اون روز خودت مسموم میشی میری و بیمارستان.
_تو صبر میکردی خودم میومدم میذاشتم
این دفعه رضا گفت
_من وقتی از بیمارستان اومدم گرسنه بودم. تو تا بخوای سوپ بزاری چند ساعت طول میکشه تا جا بیفته؟
مهشید اصلاً انتظار نداشت توی این بحث رضا هم اون رو به چالش بکشه. ناباور بهش نگاه کرد. عمو نیم نگاهی به علی که صدای نفس های بلند و کشیدش رو همه میشنیدیم، ناراحت با صدای گرفته گفت
_ من بابت حرف مهشید، هم از رویا هم از شما عذرخواهی میکنم.
مهشید عین اسپند روی آتیش بالا و پایین شد.
_ بابا چی رو عذرخواهی میکنی! نمیبینی سرش تو زندگی منه
عمو چشم غرهای به مهشید رفته باعث شد تا کمی افت بکنه و دیگه از اون لحن طلبکارش پایین بیاد اما ادامه داد
_من اصلاً نمیخوام اینجا زندگی کنم. اینجا همه حواسشون به زندگی منه...
رضا گفت
_اولاً روز اولی که اومدم خواستگاریت همه این حرفها رو زدم، گفتم دستم خالیه خودت کوتاه اومدی. دوما من و تو با هم اختلاف داریم برای چی وایمیستی توی راهرو شروع میکنی به جیغ و داد و ناراحتی. نه احترام برادر بزرگم رو نگه میداری نه احترام مادرم رو
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت156
🍀منتهای عشق💞
مهشید با گریه گفت
_ من من وسط راهرو وایسادم؟! من کی این کارو کردم رضا؟!
این یه دقیقهای که من رفتم بیرون تا زنگ بزنید به بابام چی پیش هم نقشه کشیدید که اینجوری من رو جلوی بابام خراب کنید؟ من اصلاً وسط راهرو حرف زدم!؟ من رو گذاشتید وسط هر کدومتون یه چیزی بارم کردید. آخر سرم تو بهم گفتی برو بیرون وگرنه من میخواستم کنارت بمونم
چشمهام از تعجب حرف هاش گرد شد. نگاه خاله و رضا هم کم از من نداره. فقط علی به زمبن خیره شده و علاوه بر رگ های گردنش رگهای پیشونیش هم بیرون زده.
همه از این همه دروغ مهشید متعجب شدن. طوری حرف میزنه انگار واقعاً خودش نبوده.
زهره با لبخند موفقیت آمیزی که روی لبهاش بود، رو به میلاد گفت
_ میلاد داداش فیلمی که گرفتی رو نشون عمو بده
نگاهش رو به مهشید داد
_خدا میدونست قراره انکار کنی و گردن نگیری برای همین میلاد رو مامور کرد تا ناخواسته برای اینکه مثلاً کار خندهداری بکنه فیلمت رو بگیره. الان مدرک دستمون باشه
ایستاد گوشی رو از میلاد گرفت سمت عمو رفت با انگشت روی صفحه چند باری ضربه زد گوشی رو روبروی صورت عمو گرفت و گفت
_عمو خیلی خوبه که این فیلم رو ببینی و بدونی وقتایی که نیستی مهشید اینجا با خانواده شوهرش چطوری برخورد میکنه.
عمو نگاهش رو از زهره به صفحه گوشی داد. دست دراز کرد گوشی رو گرفت، نیم نگاهی به مهشید انداخت و انگشتش رو روی صفحه گوشی زد و صدای جیغ جیغ مهشید توی خونه پخش شد
پس علت خندههای ریز ریز میلاد و زهره این فیلم بوده! مطمئنم بعد از رفتن عمو علی میلاد رو حسابی به خاطر کارش تنبیه میکنه.
عمو با اخمهای توی هم گوشهای قرمز و خشمی که به شدت تلاش داره پنهانش کنه گوشی رو روی میز گذاشت و چشمهاش رو بست.
انقدر شرمنده رفتار دخترش شده که حرفی برای گفتن نداره. مهشید هم شرمنده انکاری که کرده و دستی که ازش رو شده هست که سرش رو پایین انداخته و حرفی نمیزنه.
حالا نوبت رضاست. غمگین ناراحت با اعصاب خورد به خاطر بساطی که برای زندگیش به پا شده گفت
_عمو به خدا مهشید داره ناسازگاری میکنه.تمام حقوقم رو ...
خاله گفت
_ آقا رضا یه لحظه صبر کن! اگه حرفی هم داری فقط به عموت بگو.
نگاهش رو به عمو داد
_آقا مجتبی من نمیخواستم حرف به اینجا کشیده بشه. اصلاً هم از کار میلاد و حرکتی که زهره کرد خوشحال نشدم اما انگار ....
حرفش رو خورد
رو به علی گفت
_دست زنت رو بگیر ببر بالا
نگاهش رو به زهره داد.
_دست داداشت رو بگیر بیاید بریم تو حیاط
ایستاد چادرش رو جمع کرد سمت حیاط رفت.
خاله تو که رفتی خب میگفتی رویا هم بیاد تو حیاط دیگه! چرا من رو با علی فرستادی بالا! من که بهت گفتم نذار من رو ببره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت386 💫کنار تو بودن زیباست💫 ناراحت نگاه ازم گرفت و ادامه د
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت387
💫کنار تو بودن زیباست💫
پدرت بعدها به من گفت که تصمیم گرفت مادرت رو توی دلتنگی قرار بده تا کم بیاره و برگرده. اون موقعها فقط برای من درد دل میکرد. گفت که یه دختر ازش داره وقتی رفتیم شرایط یه طوری بود که به این زودی نمیشد برگرده. باید چند وقتی دنبال کارا و پیگیریها میموندیم.
توی اون مدت هرچی زنگ میزد جوابش رو نمیداد انگار اونم نیت کرده بود بابات رو توی دلتنگی بزاره تا برگرده. نمیخوام طرف داداش سپهر رو بگیرم اما با اون همه ضربهای که از طرف خونواده خورده بود حقش بود که همراهیش کنه. یا حداقل جوابش رو بده.صبر بکنه تا روزی که برگرده. اما متاسفانه هر دو یه جورایی توی لجبازی شکست خورده بودند
تا یه روز دایت زنگ زد و خبر فوت مادرتو بهش داد
مثل مرغ سر کنده بود به هر در و دیواری میزد از همه متنفر بود گریه میکرد اشک میریخت
یکم که گذشت آروم گرفت دیگه نمیتونست برگرده آقا بزرگ یه جوری دستشو بند کرده بود که اصلاً نتونه بهش فکر کن. جدایی از اون روش نمیشد برگرده. حتی با گذشت بیست سال باز هم روی برگشتن نداشت
اما من شاهد بودم که حتی بیشتر از پولی که تو بخوای اینجا خرج بکنی برات میفرستاد میفرستاد به حساب داییت. دایتم هر بار یه سری حرفایی بهش میزد که برای اومدن ناامیدش میکرد
انقدر که من احساس کردم شاید ریگی به کفششه. یه جوری حرف میزنه که سپهر نباید به ایران نزدیک بشه و انگار نفع میبره. بهش گفتم تو وانموت کن که انگار برنمیگردی ایران. بزار تو این فکر باشه که تو همچنان موندی اونور و داری کار میکنی و هر ماه براش پول میفرستی.
پنهانی برو ایران و از کارش سر در بیار که چرا انقدر طوری نشون میده که تو ازش متنفری و نمیخوای ببینیش. ما واقعا نمیتونستیم که اون به تو گفته پدرت مرده
خودم یه حدسایی زده بودم اما اگر میگفتم اون اعتمادی که سپهر بهش داشت توی گوشش نمیرفت من حدس میزدم که نصرت خان به طمع مال و ثروتی که از تو بهش میرسه این کاررو میکنه، چون از حضور جاوید خبر نداشت
ناراحت سرش رو پایین انداخت
از اول تا آخر حرفهایی که زد برام تمسخرآمیز بود حرفهایی که از اجبار میگفت از داد و بیداد و دعوا. شاید به خاطر اینه که دلخوریم از سپهر توی دلم از همه بزرگتره و این روم نشد و روی برگشتن نداشت رو نمیتونم بپذیرم.
اما قسمتی که برمیگرده به دایی با خاطراتی که از ذهن مرور میکنم و با رفتاری که ازش میبینم قلبم شروع به سوختن میکنه واقعاً علت اینکه این همه سال به من نگفت پدرم زنده است و نذاشت باهاش حرف بزنم و اصرارش برای ازدواج من با امیرعلی فقط به خاطر پول بوده
هرچی فکر میکنم نمیتونم با منطق دایی کنار بیام دایی خیلی پولداره چرا باید طمع کنه به سهم ارثی که میخواد بعد از این همه سال از پدرم به من برسه باشه
اصلاً با خودش نگفت این بچه انقدر کمبود داره.
با این اوصافی که این زن میگه و مرتضی هم قبلاً گفته چرا دلش نمیاومد پولها رو خرج خودم بکنه. اشک توی چشمهام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت
_ تو رو خدا گریه نکن؛ عزال جان من فهمیدم زابطهی داییت با..
در خونه باز شده نگاه هر دومون سمتش رفت
نازنین دختری که دیروز سلام کرد و خواست بهم دست بده و محلش ندادم داخل اومد و با تعجب نگاهش بین من و مادرش جابجا شد و گفت
_ ببخشید بعد موقع اومدم!
مادش گفت
_ نه دخترم بیا تو. با کی اومدید؟
هرچی زنگ زدیم به سروش جواب نداد عمو گفت جاوید به بهرام میگه که به سروش بگه بیاد دنبالمون ما هرچی منتظر موندیم نیومده مجبور شدیم دوباره زنگ بزنیم به عمو به خود عمو آوردمون
رنگ نگاه زن عمو پرید و با ترس گفت
_الان عموت کجاست؟
_رفت خونه خودشون!
صدای سپهر بلند شد
_ نازنین..
نازنین سمت در برگشت و با ترس به خاطر لحن سپهر گفت
_ بله عمو
_ غزال اونجاست
زن عمو ایستاد و ترسیده نگاهی به من کرد. از هول و ولای اونها من هم کمی ترسیدم.
نازنین سر چرخوند سمتم و نگاهی بهم انداخت و گفت
_ بله عمو اینجاست
زن عمو نفس سنگینی کشید چشمهاش رو بست لبخند زد و گفت
_داداش بیا تو
این اجازه زن عمو باعث شد تا سپهر کمی عصبی در رو باز کنه و داخل بیاد
نگاه پر از خشمی من انداخت
_داداش دارم ناراحت میشم! یه جوری نگاه میکنی انگار خونه غریبه اومده!
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت388
💫کنار تو بودن زیباست💫
رو بهم، با سر به در اشاره کرد و نگاهش رو به زن برادرش داد
_زن داداش من که گفتم کسی دخالت نکنه!
_دیدم تنهاست گفتم بیاد حرف روزمره بزنیم. جاویدم بود. الان رفت
سپهر دوباره نگاهش رو به من داد و با غیظ گفت
_خودش دوست داره تنها باشه
دوباره به منی که کمی ترس توی وجودم رخنه کرده گفت
_میریم خونه
ضربان قلبم بالا رفت. من از تنها شدن با این مرد میترسم. جاوید کجاست!
قدمهای کوتاه و پر از احتیاطم رو سمت در برداشتم. قدمی به عقب برداشت تا با خیال راحت از کنارش رد شم. بیرون رفتم و صداش رو شنیدم
_وقتی رفتم غزال رو بیارم به همه گفتم چیزی بهش نگید تا خودم بگم. دلم نمیخواد زود تر از اینکه حرفم رو بشنوه در رابطه با کسی قضاوت کنه
_داداش من چیز خاصی بهش نگفتم!
وارد خونه شدم و همزمان جاوید از سرویس بیرون اومد.متعجب گفت
_چرا اومدی؟
هنوز نتونستم به ترسی که دلم نمی.خواد نشونش بدم غلبه کنم از اینکه جاوید خونهست نفس راحتی کشیدم و کمی به قدم هام برای رسیدن بهش سرعت دادم
_سپهر برگشته
حسابی هول کرد و پرسید
_دید اونجایی؟
نگران با سر تایید کردم و لب زدم
_الان اونجاست
با بسته شدن در به سپهر نگاه کردیم. وسط خونه روبرومون ایستاد. هر دو دستش رو توی جیبهاش کرد و نگاه خیرهش رو به جاوید داد
_ مگه من به تو نگفتم مواظبش باش!؟
_من رفتم دستشویی مگه چی شده؟
کاش بهش گفته بودم زن عموش گفت با هم رفتیم
نگاه سپهر دلخور شد
_اشتباه کردم گذاشتم بیای بالا! باید حرف عموت روگوش میکردم و یه مدت پایین میموندی.
مسیرش رو کج کرد و سمت اتاقش رفت. جاوید آهسته گفت
_به نظرت فهمید؟
نگاه از اتاقش برداشتم و مثل خودش آهسته گفتم
_زن عموت بهش گفت با هم رفتیم
دستش رو بالا آورد و آروم زد روی پیشونیش
_گاوم زایید.
نگاهش رو به اتاق پدرش داد و گفت
_برو تو اتاقت من برم ببینم حالش چطوره
منتظر جوابم نموند و رفت. چشمم به گوشیم افتاد. کی این رو اورده اینجا! فوری برداشتمش و زیر لباسم پنهان کردم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت157
🍀منتهای عشق💞
علی با صدای گرفته گفت
_عمو من به احترام شما از این اراجیفی که مهشید گفت میگذرم. ولی بار آخره. دفعهی دیگه گل میگیرم اون دهنی رو که ۰بخواد به دامن پاک رویا، تهمت بزنه
نگاهش رو به من داد. ازم طرفداری کرد ولی من از این چشمهای به خون نشسته میترسم.
یک بار دیگه هم چشمهاش اینطوری شد همون باری که آینه رو شکست همون باری که تو چشماش نگاه کردم و مجبور شدم راز دلم رو فاش کنم.
یعنی خاله واقعا اجازه میده من رو با خودش ببره بالا! میدونم کاری بهم نداره اما این رگهای بیرون زده از بدنش که کاملاً قابل مشاهده است من رو میترسونه
_پاشو بریم بالا
بی اختیار ایستادم و دنبال علی راه افتادم
علی پلهها رو بالا رفت و من به دنبالش صدای رضا رو شنیدم
_ عمو من واقعاً معذرت میخوام که این حرف رو میزنم اما مهشید یا باید با این خونه شرایطش کنار بیاد. یا دستش رو بگیرید با خودتون ببرید اگر همین جا تموم شه خیلی بهتره تا حرمت تکتک اعضای خانوادهم شکسته بشه.
من دیگه روم نمیشه تو چشمهای علی نگاه کنم.
ما خیلی بدیم مهشید. پاشو برو خونهی بابات
وارد خونه شدیم و در رو بستم و به علی که سمت اتاق خواب میرفت نگاه کردم.
داخل رفت و در رو بست. به دیوار تکیه دادم. خودم رو سر دادم. همونجا نشستم و سرم روی زانوهای بغل گرفتهم گذاشتم
نیم ساعتی هست اومدیم بالا. نه از پایین صدا میاد نه علی از اتاقش بیرون میاد و نه من جرات دارم پام رو توی اون اتاق بزارم.
مطمئن هستم علی باهام کاری نداره اما یه ترسی ته وجودم هست اما بیشتر نگران علی هستم حسی که بهم جرات میده
الان که تنهاست داره چیکار میکنه؟
ایستادم سمت آشپزخونه رفتم کمی آب توی لیوان ریختم و پشت در اتاق خواب رفتم.
دستم رو بالا آوردم تا به در ضربه بزنم اما پشیمون شدم با همون دست دستگیره رو پایین بردم رو در رو نیمه باز کردم و به علی که روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشت بود نگاه کردم
پارت بعدیاینجاست. علی چه میکنه😋
برید پست های ۲۸ آذر
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت389
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشهی خونه روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
چرا این خانواده انقدر بدی در حق مادرم کردن!
چطور روشون میشه الان میخوان من رو ببینن!
یاد روزهایی که از تنهایی تو خیالاتم با پدر و مادرم زندگی میکردم افتادم.
هر وقت محبتی از عمو رضا و خاله به بچههاشون میدیدم شب همونا رو برای خودم تصویر سازی میکردم.
اشک جمع شده تو چشمم رو قبل از ریختن پاک کردم.
الان که فکر میکنم اتفاقا خیلی هم خوب شد اومدم اینجا. عواقب رفتارم رو میپذیرم و جوری باهاشون حرف میزنم که تا روزی که زندهن یادشون نره
سایهی کسی رو روی خودم احساس کردم. سر بلند کردم و با دیدن جاوید اشک رو از روی صورتم پاک کردم. آهسته گفت
_عصبانیه. پاشو برو تو اتاقت
نگاهم رو ازش گرفتم
_برام مهم نیست.
_عزال حرف گوش کن!
دوباره سرمرو روی زانوهام گذاشتم و صدای سپهر رو شنیدم
_نه سعید نمیتونم بیام. به امید جاوید گذاشتم ولی سرخود بازی درآورده بردش پیش خانمت. نمیدونم چیا بهش گفته.
_یه هفته دیگه درستش میکنم
_ازت ممنونم.خداحافظ
_خوب گوش هات رو باز کن غزال!
با نزدیکشدن صداش سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم
_تو دختر منی. اختیارت هم دست منه. اینکه زنعموت چی بهت گفته براممهم نیست. ولی این رو توی سرت فرو کن. آسمون به زمین بیاد احازهی ازدواج تو با انپسرهی آسمون جُل رو نمیدم. وسلام.
به مرتضایِ من گفت آسمون جُل! با بعض گفتم
_ تو و نظرت برگردید به بیست و دو سال پیش...
بی اهمیت به حرفم در سرویس رو باز کرد و داخل رفت
اشک بی مهابا روی صورتم ریخت.جاوید اهسته گفت
_مگه پسره هیچی نداره؟
نگاه تارم رو بهش دادم. ما همه چیز داریم. خونه داریم، موتور داریم. مرتضی کار خوب داره ولی در برابر عظمت اموال اینا ما هیچیم
اشک جوری از چشمم میاد که هیچ جایی رو نمیبینم گوشی رو از زیر لباسم بیردن آوردم و به سختی برای مرتضی نوشتم
دررمیان نبرد زندگی تو نقطهی امن زندگی منی...
گوشی رو از دستم کشید و با دیدن سپهر بالای سرم تعجب کردم. اینمگه نرفت دستشویی! بدون اینکه پیامم رو بخونه خاموشش کرد
ناباور نگاهش کردم
_به گوشیم چیکار داری؟
_تو فقط من رو داری با جاوید. ما هم کنارتیم پس نیازی به اینگوشی نداری
گوشی رو توی جیب کتش گذاشت و روی مبل نشست
با صدای بلند شروع به گریه کردم. تو روزهایی که فکر میکردم همه چیز خوب شده جوری به تاریکی نشستم که انگار هیچ وقت قرار نیست زندگیم به اون روزها برسه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Majid Razavi - Delam Tange (320).mp3
8.22M
نه میشه ازت رد شم
نه فرصت برگشت هست
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت389 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشهی خونه روی زمین نشستم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت390
💫کنار تو بودن زیباست💫
دست جاوید زیر بازوم نشست و با دلسوزی گفت
_بلند شو
باگریه نگاهش کردم. کنارمنشست و مهربون اشک روی صورتم رو پاک کرد و آهسته گفت
_شمارهش رو حفظی؟
روزنهی امیدی تو دلم روشن شد و همزمان که قطرهی اشک روی صورتم ریخت با سر تایید کردم
نیم نگاهی به سپهر انداخت و آهستهتر گفت
_گوشی من هست. هر وقت بخوای میتونی بهش زنگ بزنی
شدت اشک ریختم بیشتر شد و لبخند کمرنگی روی صورتم نشست.
_ممنون
_حالا پاشو بشین رو مبل. به خدا اگر حرفمرو گوش کنی اوضاع خیلی زود درست میشه
_میخوام برم
_باشه. خودم میبرمت. الان فقط حرفم رو گوش کن.
تو چشمهاش خیره شدم و دوباره اشکم رو پاک کرد و پرسید
_باشه؟
انگار جز همکاری با جاوید راهی برام نمونده سر تاییدی تکون دادم. لبخندی زد. ایستاد و فشاری به بازم آورد و کمک کرد تا بایستم. سمت مبل رفتیمکه سپهر گفت
_برو صورتت رو بشور
جاوید با نگاه التماسم کرد تا حرفش رو گوش کنم. فقط به خاطر رسیدن به هدفم مسیرم رو سمت سرویس کج کردم
آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم جاوید لبخند به لب با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد. اشاره کرد روی مبل بشینم.
نشستم و لیوان چایی جلوم گذاشت و رو به سپهر گفت
_بابا دیگه رستوران نمیری؟
سپهر نگاه دلخور و چپچپش رو بهش داد و حرفی نزد جاوید پشیمون از حرفش گفت
_من چی؟ منم نرم؟
_دوباره کجا میخوای بری که به بهانهی رستوران قراره بری بیرون!
حق به جانب گفت
_هیچ جا! سروش گفت صندوق داره که تازه آوردیم زیاد وارد نیست یکی باید کنارش وایسته. گفت اگر تونستی بیا
سپهر به مبل تکیه داد و چشمهاش رو بست.
_از فردا برو
نگاه درموندهای بهم انداخت و دوباره رو به پدرش گفت
_اگر خستهاید برید اتاق استراحت کنید
_چیه مزاحمتونم؟
_این چه حرفیه بابا! من به خاطر خودتون میگم دوباره گردنتون درد میگیره
چشم باز کرد و بی اینکه به جاوید نگاه کنه لیوان چاییش رو برداشت
_تو اگر نگران من بودی کاری که ازت خواستم رو انجام میدادی.
سمت اتاقش رفت
_بهت میگم به سروش بگو بره دنبال دخترا یادت رفت. میگم بمون پیش غزال، با زنعموت دست به یکی میکنید روشنگری کنید. انگار نگرانم نباشی بهتره
وارد اتاقش شد و در رو بست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت158
🍀منتهای عشق💞
با صدای گرفته از بغض به خاطر حال علی گفتم
_ علی...
نفس سنگینی کشید و بهم فهموند که بیداره
_بیام داخل؟
دستش رو از روی چشمهاش برداشت نیم نگاهی به من انداخت و دوباره نگاهش رو به سقف داد
_ بیا تو عزیزم
داخل رفتم به لیوان آب اشاره کردم
_ آب میخوری؟
_ نه
لیوان رو روی میز عسلی گذاشتم لبه تخت نشستم و بلافاصله علی هم نشست
عصبانیت هنوز تو نگاهش هست اما خودش رو کنترل کرده.
تهدید وار چشمریز کرد و گفت
_ یه مهشیدی بسازم من!
حرف مهشید ناراحتم کرد بغض رو به دلم انداخت. اول زخم زبون زد بعد هم تهمت. اما آرامش علی از هر چیزی برای من مهمتره. رنگ التماس رو توی نگاهم ریختم و گفتم
_ولش کن
نگاه علی طلبکار و دلخور شد
_ چی رو ولش کن! ندیدی چه چرتی گفت
_مهم اینه که تو باور نمیکنی
نه تنها تو هیچ کس دیگه هم باور نمیکنه.
_ این طرز تفکر توعه، ولی برای من این مهم نیست مهم اینه که به خودش جرات نده اسم تو رو به بدی به زبون بیاره
نمیدونم بابت این حرفهای علی باید خوشحال باشم یا نگران. توی این دنیا هیچ چیزی جز آرامش خاطر علی نمیخوام .دست خودم نیست انقدر دوستش دارم که دلم میخواد اول و آخر و وسط فقط علی رو ببینم. درموندهتر از قبل گفتم
_ من میترسم این وسط که تو بخوای مهشید رو سر جاش بنشونی، ادبش کنی زندگی کردن رو یادش بدی خدایی نکرده اتفاقی برای خودت بیفته
نگاهش رو توی صورتم چرخوند. دیگه نه خبری از عصبانیت نگاهش هست نه طلبکاریش.
کوتاه خندید خودش رو جلو کشید دستش رو پشت سرم انداخت سرم رو به سینهاش چسبوند و روی موهام رو بوسید.
_ الهی من دور تو بگردم که یه وقتا جلوی عشقت کم میارم
سرم رو بالا گرفتم و از توی همون زاویه نگاهم رو به چشمهاش دادم لبخندی زدم و گفتم
_من این حالت رو دوست دارم دلم میخواد همیشه خوشحال باشی
این بار سر خم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت
_تو به حرف من گوش کن من کاری میکنم مهشید بیاد ازت عذرخواهی کنه
_ علی من نمیخوام خودم رو دست بالا بگیرم اما از نظر من مهشید و امثالش انقدر حقیر هستن که تهمتشون، فحششون با عذرخواهیشون هیچ ارزشی برام نداشته باشه
_فکر تو درسته اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره اگر جلوی مهشید رو نگیریم روز به روز هارتر میشه؛ تو فقط از فردا دیگه نبینش
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت159
🍀منتهای عشق💞
لقمهای که دستم بود رو سمتش گرفتم
_بخور دیگه!
از فکر بیرون اومد. لقمه رو ازم گرفت
_دستت درد نکنه
_دو روز گذشته ولی تو هنوز ناراحتی! بیخیال نمیشی نشو ولی اینجوری هم نرو تو فکر
لبخند زد
_نگران من نباش.
_الان داری میری سرکار. دیشب شنیدم داشتی به دایی میگفتی که امروز دستگیری دارید. با این حالت، خب حق بده نگران باشم
لیوان چاییش رو براشت و کمی ازش خورد
_من رفتم تو اتاق که نشنوی!
ناخواسته لبخندم دندون نما شد
_من همه جا گوش دارم
گوشهی لبش که برای خندیدن کش اومد رو به سختی جمع کرد.
_گوش واینستا!
کوتاه خندیدم و تکهای نون برداشتم
_شرمندهم. دست خودم نیست
لقمهای گرفتم.علی دست دراز کرد و لقمه رو ازم گرفت و توی دهنش گذاشت و ایستاد.
_حالا صبر کن تا بهت بگم
مثل همیشه که به شوخی تهدیدم میکنه ته دلم ضعف رفت. اما کم نیاوردم
_وای...وای ترسیدم
خندید. ازم فاصله گرفت سر چرخوندم و نگاهش کردم. کتش رو پوشید.
_شاید امشب حسین اینا شام بیان خونمون.
_اینجوری نگو! شاید رو من چیکار کنم؟ قطعی بگو
_شرمندم
کمی نگاهش کردم صدا دار خندیدم
_علی اینجوری نه! من چیکار کنم؟ شام درست کنم یا نه؟!
_گفتم که شرمندهم
دستم رو روی هوا تکون دادم
_نگو. زنگ میزنم از دایی میپرسم
سمت میز چرخیدم و کمی پنیر روی نون گذاشتم.
سرش رو کنار گوشم آورد و جوری که انگار قراره مسابقه بدیم گفت
_زنگ بزن بپرس
صورتم رو بوسید و چاییم رو برداشت، کمر صاف کرد. و یکجا خوردش. لیوان رو روی میز گذاشت.
ابرو بالا داد و گونم رو کشید
_فسنجون بزار
خندید و سمت در رفت و گفت
_حالا یکم تو حرص بخور
از این همه هیجانش خندید و ایستادم و سمتش رفتم
_من که از کارهای تو حرص نمیخورم. کیف می کنم.
دستگیرهی در رو پایین داد و نگاهم کرد و آهسته گفت
_دلبری هم نکن که فایده نداره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت390 💫کنار تو بودن زیباست💫 دست جاوید زیر بازوم نشست و با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت391
💫کنار تو بودن زیباست💫
کنارم نشست و به اتاقی که دیشب توش استراحت کردم اشاره کرد و آهسته گفت
_پاشو بریم تو اتاقت زنگ بزنبهش
پس برای اینمیخواست سپهر رو دور کنه!
ایستادم و همراهش وارد اتاق شدیم.
_اینکه رفت دستشویی چرا انقدر زود اومد بیرون
_نمیدونم یهو اومد بیرون
نگاهم سمت تخت رفت.بالشت روی تخت تکون خورده. پس جاوید گوشیم رو آورده بود بیرون
با غیط نگاهش کردم
_تو چرا گوشی من رو برداشتی اوردی بیرون؟!
در اتاق رو بست و با احتیاط گفت
_آروم! میشنوه میاد!
تن صدای رو پایین اوردن ولی اخمهام هنوز توی همِ
_چرا به گوشیم دست زدی! اگر نیاورده بودیش تو هال الان دست خودم بود
_من اومدم خونه دیدم یه صدای لرزش میاد. اومدم تو اتاقت دیدم گوشیت زیر بالشتِ این پسره مرتضی داره زنگ میزنه. منم جواب دادم که نگران نباشه
درمونده از اینکه مرتضی چه فکری پیش خودش کرده پرسیدم
_ناراحت نشد؟ گفتی کی هستی؟
لبهی تخت نشست
_اره بابا چرا هول کردی!
کنارش نشستم و جوری نگاهش کردم که برام تعریف کنه متوجه شد و ادامه داد
_جواب دادم،گفتم رفتی خونهی زن عمو. پرسید شما گفتم برادرشم. گفت هر وقت اومدی بهت بگم بهش زنگ بزنی
گوشیش رو سمتم گرفت
_بیا زنگ بزن
چشمهام پر اشک شد
_باور کرد؟
_آره. شکاکه؟
نگاه ازش گرفتم و سرم رو بالا دادم
_نه. دلم نمیخواد حتی یه ثانیه ازم برنجه
آهسته خندید
_خوشبهحالش لازم شد یه بار ببینمش. باید رازش رو بپرسم که چطوری تونسته اینجوری سربراهت کنه
گوشی رو روی پام گذاشت
_الان که بابا حساس شده به نظرم بهش زنگ نزنی بهتره. یه وقت صدات رو میشنوه. پیام بده
دلم از دوری مرتضی درد گرفته. گوشیش رو برداشتم و فوری توی دستم خودم قفلش رو باز کرد و صفحهی پیام رو باز کرد.
شمارهی مرتضی رو وارد کردم و براش نوشتم
"سلام. مرتضی این یارو گوشیم رو گرفت"
پیام رو ارسال کردم و جاوید با تعجب گفت
_به بابا میگی یارو؟!
نیمنگاه دلخوری از اینکه پیامم رو خونده بهش انداختم و گوشی صدای ریزی داد. فوری نگاهم رو به صفحهی گوشی دادم
"این شمارهی کیه؟"
از این که پیامی برام داده انقدر خوشحال شدم که ناخواسته لبخند رو صورتم پهن شد
"گوشی پسرشِ"
جاوید دلخور گفت
_هنوز من رو به برادری هم قبول نکردی!
کلافه گفتم
_میشه بری اونور پیامم رو نخونی!
ناراحت ایستاد و سمت پنجره رفت به گوشی نگاه کردم
"این بود گوشیت رو جواب داد؟"
براش نوشتم
"آره. خیلی مهربونه ولی نمیدونم میشه بهش اعتماد کرد یا نه. الان کنارم نشسته بود داشت پیامهام رو میخوند میترسم بره به باباش بگه"
پیام بعدیش بغض رو به گلوم آورد.
"خودت خوبی؟ اونجا اذیت نمیشی؟"
دستم سمت صورتم رفت و با نوک انگشتم لمسش کردم و نوشتم
"خوبم. مرتضی به این خط زنگ نزن. هروقت بتونم خودم زنگ میزنم. پیامم نده میترسم بره به سپهر نشون بده "
"از من به بابات گفتی؟"
پیامش رو چند بار خوندم و اشک روی صورتم ریخت و نوشتم
"نه هنوز."
صدای سپهر بلند شد
_جاوید...
جاوید نگران سمتم اومد
_بسه دیگه میاد میبینه
فوری نوشتم
"باید برم. خودم بهت پیام میدم"
با عجله صفحهی پیام مرتضی رو پاک کردم تا جاوید شمارهای ازش نداشته باشه و گوشی رو سمتش گرفتم.
_بمون تو اتاق ببینم چیکار داره. اگر فرستادم بیرون، اومد پیشت تو روش واینستا که اتفاق بدی نیفته
گوشی رو توی جیبش گذاشت و با عجله بیرون رفت
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت391 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و به اتاقی که دیشب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت392
💫کنار تو بودن زیباست💫
غمگین و کمی طلبکار نگاهش کردم
_من از دیشب هر چی تو گفتی، گوش کردم. هر چی گفت سکوت کردم جواب ندادم. نتیجه ش چی شد؟ امروز در رو قفل کرد
ابروهاش بالا رفت و متعجب گفت
_تو واقعا انتظار داری با یه شب سکوت به نتیجه برسی! تاره همچین سکوت هم نکردی یه جوری نگاهش میکردی از صد تا فحش بدتر بود.ضمن اینکه نه ناهار انروز نه شام دیشب رو از اتاق بیرون نیوندی و تنها خوردی
_من نمیدونم. برو راضیش کن من رو از اینجا ببر
برای اینکه متقاعدم کنه لحنش رو مهربون کرد
_غزال جان الان زوده! بگم میگه نه
ملتمس نگاهش کردم
_تو بگو شاید قبول کرد.
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_باشه میگم ولی تو حرف نزن
با سر تایید کردم. در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت من هم بدنبالش
روبروی سپهر نشست و به مبل اشاره کرد تا منم بشینم. کاری که گفت رو انجام دادم و بهش خیره شدم.
سپهر مشغول کتاب خوندن بود و اصلا نگاهمون نکرد
_بابا چایی میخوری؟
_نه
نگاهم کرد و با چشم و ابرو ازش خواستم تا بگه
_میگم... اجازه میدید من و غزال بریم رستوران؟
سر از کتاب برنداشت و با اخم گفت
_غزال فعلا تنبیهه. خودت تنها برو
با حرص نگاهش کردم
_خیلی خودت رو صاحب اختیار ندون. اگر در رو قفل نکرده بودی تا الان نمی موندم توی این زندان
جوری که بخواد بگه من صاحب اختیارتم لبخند زد
_رسم دنیا همینه. در روی زندانی قفله
_تو من رو آوردی اینجا که...
تچی کرد و کلافه گفت
_اَه. چقدر حرف میزنی! یه چند روزی بمون خونه صورتت خوب شه. بعد در رابطه با ادامهی تنبهت بحث میکنیم.
_چیه خجالت میکشی اون فامیل های درب و داغون تر از خودت، جای دستت رو روی صورتم ببینن
_نه. به خاطر خودت میگم. گفتم شاید خجالت بکشی. اگر ناراحت نیستی فردا شب یه مهمونی میدم و همه رو دعوت میکنم تا همون درب و داغون ها بیان شاهکارم رو روی صورتت ببینن. ببینن که برای تربیت کردنت از هیچ کاری دریغ نمیکنم.
_مهمونی نخواستم. میخوام برم دانشگاه. میخوام به زندگی عادیم برگردم
_عادی رفتار کن بعد
با بغضو مظلوم گفتم
_عادی چه جوریه؟ بگو همونجوری رفتار کنم
رنگ نگاهش با بغضم برای اولین بار عوض شد و نگاهش رو به جاوید داد و بهش تشر زد
_نتیحهی کارهات رو ببین!
ابروهای جاوید بالا رفت و زیر لب گفت
_به من چه!
سپهر ایستاد و کتاب رو روی میز گذاشت
_زنعنوت که شام رو اورد صدام کنید
سمت اتاقش رفت و وارد شد و در رو بست
اشک از چشمم پایین ریخت
_دیدی آقا جاوید! دیدی بی فایده بود؟!
_بی فایده نبود. همین الانم نباید جواب میدادی
کلافه ایستادم برو بابایی گفتم و وارد اتاق شدم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دختری بودم که توی زیبایی چیزی کم نداشتم تقریباً از هر خانواده توی فامیل یکی یک بار اومده بودن خواستگاری من و من با غرور تمام به همه جواب منفی داده بودم احساس میکردم زیبایی که دارم باعث میشه تا من رو نسبت به بقیه برتر کنه پدرم همیشه بابت جواب ندادن به خواستگارها ملامتم میکرد اما مادرم تشویقم میکرد تا اینکه یکی از دوستان مادرم خواستگاری رو برای من آورد که از نظر زیبایی توی چهره، چیزی از من کم نداشت وضع مالی پدرش فوق العاده عالی بود و خودش پزشکی خونده بود و داشت برای تخصصش تلاش میکرد ازدواج من با این مرد که اسمش سعید بود باعث میشد توی فامیل هر کسی منتظر بدبختی من به خاطر جواب نه ایی که به پسرش دادم بود، نا امید بشه و بفهمه که حق با من بوده.ولی دقیقا روز عقد...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت392 💫کنار تو بودن زیباست💫 غمگین و کمی طلبکار نگاهش کردم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت393
💫کنار تو بودن زیباست💫
در اتاق باز شد
_پاشو بیا شام
نگاه ازش گرفتم.
_از دیشب به حرفش گوش دادم به کجا رسیدم؟ من سیرم. برو در رو ببند
_عزال به خدا بابا داره راضی میشه...
با حرص نگاهش کردم
_برو بیرون
نفس سنگینی کشید و رفت و بعد از چند لحظه با سینی غذا برگشت دلخور و بی حرف روی میز گذاشت و بیرون رفت.
نگاهم سمت غذا رفت هر شب تو غذاشون گوشت یا مرغ دارن. چاشنی هم چند مدل، با اینکه نمیخورن کنار غذاشون هست
بعد من به قول نرگس هر شب مجبور بودم برنج زرد و سبز بخورم.
آقا سپهر حالا حالا ها باهات کار دارم. کاری میکنم که ارزو کنی کاش من رو نداشتی
سینی رو روی زمینگذاشتم و شروع به خوردن کردم
با صدای اذان از خواب بیدار شدم. چند ضربه به در اتاق خورد و صدای آهستهی جاوید بلندشد
_عزال بیداری؟
سرجام نشستم و موهام رو مرتب کردم
_بیدارم
در رو باز کرد و داخل اومد. لبخندی زد و گفت
_چون دیدم نماز میخونی گفتم بیدارت کنم
_دستت درد نکنه. صدای اذان گوشیت رو شنیدم
_گوشیِ باباعه
پاهام رو از تخت پایین گذاشتم و آهسته گفتم
_مرتضی بهت پیام نداده؟
سرش رو بالا داد و هر چی التماس داشت تو نگاهش ریخت
_غزال صبحانه رو با ما بخور
_هر وقت بزاره برم دانشگاه اونوقت میام
قدمی سمتم برداشت
_میشه بعد از نماز دانشگاهت رو بهش بگی؟
_که بگه نه؟
_شاید نگه. تو بگو
ایستادم و موهام رو جمع کردم
_باشه میگم. ولی اگر بگه نه هر چی از دهنم دربیاد بهش میگم.
از کنارش رد شدن و بیرون رفتم. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. جاوید هنوز نرفته
_رفتم از زن عمو برات چادر سفید و سجاده گرفتم. دیگه با چادر مشکی نماز نخون
به آینه اشاره کرد
_این برسم خودم برات خریدم.اگر بابا امروز کوتاه بیاد میبرمت یکم خرید کنی
برای تشکر لبخندی بهش زدم
_دستت درد نکنه.
سمت در رفت
_خواهش میکنم. گوشیمم خواستی بگو
چرخید و با لبخند نگاهم کرد و گفت
_باشه آبجی کوچیکه؟
چقدر با این کلمات غریبهام. غمگین نگاه ازش گرفتم و باشهای زیر لب گفتم. رفت و در رو بست
بعد از نماز چادر و سجاده رو جمع کردم و روبروی آینه ایستادم. برسی که جاوید خریده رو از توی سلفن درآوروم و نگاهی بهش انداختم. توی عمرم همچین برسی نداشتم. آهی کشیدم و شروع به برس کشیدن موهام کردم
در اتاق باز شد. سرچرخوندم و با دیدن سپهر بی تفاوت بهش نگاهم رو به آینه و به کارم ادامه دادم بی مقدمه گفت
_زیباییت به مادرت رفته!حالت موهات شبیه حالت موهای مادرته. تنها چیزی که من رو خیلی یاد مادرت میندازه حالت موهاته
پس میخواد دست از بداخلاقی برداره
_خدا رو شکر شبیه تو نشدم
_ولی اخلاق و اون زبون تند و تیزت به عمهت کشیده
_من هیچیم به تو خانوادهت نرفته. بیخود من رو نچسبون به خودتون
آهسته خندید
_بیا صبحانه
تیز نگاهش کردم
_صبحانه نمیام ولی میخوام ناهار رو خودم درست کنم. بگو ناهار نیارن بالا
لبخندش عمیقتر شد و پلکهاش رو روی هم گذاشت
_باشه
جوری با رضایت میگه باشه که فکر کرده میخوام براش ضیافت راه بندازم. میدونم چیکار کنم که دیگه غذا از گلوش پایین نره
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂