🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت191
🍀منتهای عشق💞
انقدر پایین نرفتم که صدای دایی از پایین اومد.
_ یکی دیگه از طرفدارهات اومد. میتونی بری پایین.
_ زهره من چی کار کنم تو دست از سر من برداری!
_ دنبال یه دردسر جدیدی واسه من؟
_به من چه!؟ من کی برات دردسر درست کردم؟
_تمام دردسرهای من زیر سر توعه!
طلبکار نگاهش کردم.
_ زهره تو میری بیرون، نه نگاهت رو کنترل میکنی نه حرکاتت رو؛ بعد میگی تقصیر منِ؟!
_ کاملاً تقصیر توعه! کی بشه انتقامم رو ازت بگیرم.
دیگه تحمل زهره رو ندارم. روسریم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. پلهها رو پایین رفتم و به دایی که کنار علی نشسته بود سلام کردم.
جواب سلامم رو داد. وارد آشپزخونه شدم.
_ خاله کمک نمیخوای؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_بهت گفتم قرمه سبزی بذار! چرا نذاشتی؟
_ وای ببخشید، یادمرفت. بدید من سالاد درست کنم.
_ خودم درست کردم. این ظرف میوه رو بذار جلوی داییت.
ظرف رو برداشتم و بیرون رفتم. کنار دایی نشستم. با علی مشغول صحبت بودن. رضا هم پایین اومد و کنارمون نشست.
دایی آهسته گفت:
_ نگفتید که؟
همزمان که سرم رو بالا دادم، علی هم گفت نه. رضا کنجکاوانه پرسید:
_ چی رو؟
به من اشاره کرد.
_ این چه رازیه که این فضول هم میدونه!
طلبکار نگاهش کردم.
_ به من میگی فضول!؟
علی رو به رضا گفت:
_ توروخدا شروع نکنید، به خدا اعصاب ندارم!
بدون ملاحظه حرف علی گفتم:
_ رضا یکی طلبت! صبر کن ببین کی این فضول رو بهت برگردونم.
دایی با صدای بلند گفت:
_ آبجی بیا کارت دارم.
_ صبر کن یه سینی چایی بریزم میام.
علی رو به رضا گفت:
_ پاشو برو سینی رو بیار.
دلم از رضا گرفته، باید سرش خالی کنم. پوزخندی زدم و گفتم:
_ بپا دستت با شتاب نخوره زیر سینی.
رضا نگاهش بین من و علی جابجا شد. علی متأسف سرش رو تکون داد و نگاهش رو به فرش داد. خاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و بیخبر از همه جا گفت:
_ من خیلی خسته شدم؛ رضا قندون روی کابینتِ، میری بیاری؟
نگاه تیزش رو از روی من برداشت و سمت آشپزخونه رفت.
خاله رو به دایی گفت:
_ بچهها گفتن که گفتی شام میخوای بیای، دلم یکم شور افتاد.
_ شور چرا؟
_ نمیدونم. انقدر که توی این خونه خبر بد رو ناجور میگن که آدم میترسه.
علی نفسش رو سنگین بیرون داد. رضا قندون رو جلوی سینی گذاشت و نشست.
_ حالا چی هست خبرت؟
خجالت زده سرش رو پایین انداخت. علی گفت:
_ میخواد زن بگیره.
خاله ذوق زده نگاهش کرد.
_ الهی دورت بگردم، آره...!؟ کی هست؟
دایی صورتش سرخ شد و سرش رو پایینتر گرفت.
_ نمیشناسیدش شما. یه مدتیه با هم آشنا شدیم.
رنگ نگاه خاله عوض شد و دلخور گفت:
_ خودت رفتی حرفها رو زدی، حالا اومدی به من میگی؟
_ نه به خدا آبجی! دو سه جلسه فقط همدیگر رو دیدیم که ببینیم تفاهم داریم یا نه؟
خاله نگاهش رو به فرش داد و اخمهاش تو هم رفت.
_ آبجی باور نداری از علی بپرس! از اول دَر جریان بود.
علی فوری گفت:
_ چی کار من داری؟ به من فقط گفت...
دایی حرفش رو قطع کرد.
_ علی الان اصلاً وقت شوخی نیست!
علی بیصدا لب زد:
_ تو کی به من گفتی؟
دایی با التماس دستی به صورتش کشید. خاله سرش رو بالا آورد.
_ خیلی خب، نمیخواد بندازید گردن هم.
_ من که به جز تو کسی رو ندارم.
_ حسین ندیده نشناخته که نمیشه!
_ برای همین یکم باهاش آشنا شدم.
خاله نفسش رو پرصدا بیرون داد.
_ اسمش چیه؟
_ فرزانه. فرزانه محبی.
_ چند سالشه؟
_ بیست و شش سالشه. معلمِ.
_ حالا کی قراره بریم؟
_ قرار شده شما زنگ بزنی با مادرش هماهنگ کنی.
_ خانوادهش میدونن که با هم حرف زدید؟
دایی دوباره سرش رو پایین انداخت.
_ فقط مادرش میدونه.
_ خدا آخر عاقبت من رو با شماها بخیر کنه. این از تو...
به علی اشاره کرد.
_ اینم از این آقا.
علی کمی جابجا شد.
_ من که از اول گفتم مامان!
خاله با تندی گفت:
_ حرفت رو قطعی نگفتی علی! منم فکر کردم...
_ مامان میشه این بحث رو تموم کنی؟
رضا گفت:
_ من رو یادتون نره.
خاله چپچپ نگاهش کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت192
🍀منتهای عشق💞
دایی گفت:
_ ناراحت علی نباش آبجی. من مطمئنم خانومترین دختر دنیا، خودش میاد سروقتش.
لبخند پنهانی زدم که خاله گفت:
_ به همین خیال باشید. بعد هم دختری که خودش بیاد بگه، هیچی از خانومی توش نیست.
فوری سرم رو پایین انداختم. دایی گفت:
_ من مخالفم. دختری که خودش بگه، خیلی عاشقِ.
اخم خاله تو هم رفت.
_ نکنه این دختره خودش گفته؟
_ نه! برای علی میگم.
_ بیخود میکنه دختری که خودش بخواد بیاد جلو! چاییهاتون رو بخورید، شمارهی خونهشون رو بده من.
علی کمی از چاییش رو خورد و گفت:
_ میلاد کجاست؟
رضا جوابش رو داد:
_ داره مشقهاش رو مینویسه.
_ امروز میگفت بریم مسافرت. برنامهریزی کنیم، عید یه طرفیبریم.
خاله با لبخند گفت:
_ ان شالله تا اون موقع زنهاتونم باهاتون باشن.
رضا با خنده گفت:
_ منم میگی دیگه!
خاله کلافه نفسش رو بیرون داد.
سایهی زهره پایین پلهها افتاد. علی فوری اخمهاش رو تو هم کرد. دایی پنهانی با آرنج خیلی آروم به پهلوش زد و با صدای پایینی گفت:
_ بسه دیگه، تنبیه شده. اخمهات رو باز کن.
_ اشتباه من اون باری بود که زود بخشیدمش.
_ دختر بچهست.
زهره پایین اومد و سلام کرد.
_ رویاجان، پاشو کمک کن سفره رو پهن کنید.
چشمی گفتم و ایستادم. با کمک زهره سفره رو پهن کردیم. بعد از خوردن شام، مشغول شستن ظرفها بودم که صدای خاله رو که مشغول صحبت کردن با تلفن بود شنیدم. مخاطبش مادر فرزانه بود که قرار یک ملاقات رو میگذاشتن.
زهره کنارم ایستاد.
_ من بقیهش رو میشورم، تو چایی رو ببر.
شیر آب رو بستم و نگاهش کردم. چقدر از ترس مظلوم شده.
_ تا کی میخوای جلوش نری!
_ من که میام اخم میکنه.
_ هر چی خودت رو قایم کنی، بدتر میشه.
_ میترسم دوباره...
_ دیگه کاریت نداره. بذار ظرفها رو که شستیم با هم میریم.
حس کردم از من هم خجالت کشید. سکوت کردم و دیگه حرفی نزدم. بعد از شستن ظرفها، سینی چایی رو برداشتم و نگاهش کردم.
_ بشین پیش دایی.
_ نه پیش رضا راحتترم.
قندون رو برداشت و دنبالم راه افتاد.
علی دوباره با دیدن زهره اخمهاش تو هم رفت. زهره قندون رو جلوی رضا گذاشت و همون جا نشست.
حسم به علی از بعدازظهر تا حالا تغییر کرده. نمیتونم نگاه ازش بردارم. من رو کاملاً شناخته که تو امامزاده بهم تذکر داد که تو جمع مراقب رفتارم باشم.
نفس سنگینی کشید که باعث شد به خودم بیام و نگاهم رو ازش بردارم.
خاله خوشحال گفت:
_ قرار شد بهم خبر بده. حسین خیلی خوشحالم که داری سر و سامون میگیری.
_ ان شالله نوبت علی.
لبخندم کش اومد و پنهانی به علی که اخم ریزی وسط پیشونیش بود، نگاه کردم. خاله نفسش رو با صدای آه بیرون داد و ان شاءاللهی زیر لب گفت.
دایی تا آخر شب موند و بالاخره خداحافظی کرد و رفت. خاله که هنوز از دست علی ناراحتِ، زود به اتاقش رفت. بعد از جابجا کردن ظرفها با زهره به اتاق برگشتیم. جلوی دَر اتاق، رضا آهسته صدامون کرد.
_ یه لحظه بیاید.
نگاهی به دَر اتاق علی انداختم. بسته بود. اما اگر متوجه بشه که رفتم اون جا، حسابی دعوامون میکنه.
رو به زهره گفتم:
_ من نمیام، برو ببین چی میگه!
_ در رابطه با مهمونی میخواد باهات حرف بزنه.
_ من برم الان علی میاد.
_ تازه رفته تو اتاقش، دیگه نمیاد.
_ من نمیام زهره.
رضا سمتمون اومد و آهستهتر گفت:
_ خب بیا تو حیاط.
_همین جا بگو!
اخمهاش رو تو هم کرد.
_ بیا دیگه! حتماً کار واجب دارم.
این رو گفت و از پلهها پایین رفت. زهره کنار گوشم گفت:
_ منم میام. تو حیاط که عیب نداره، بیا دیگه!
دوباره درمونده به اتاق علی نگاه کردم. علی فقط گفته تو اتاقش نرم و رضا به اتاق ما نیاد. پس حیاط رفتن ایراد نداره.
با زهره همراه شدم و از پلهها پایین رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت193
🍀منتهای عشق💞
روی ایوون نشستم و به رضا نگاه کردم.
_ زود باش بگو، خوابم میاد.
_ الان مهشید زنگ زد. گفت قراره مهمونی رو خونهی آقاجون بگیرن. سر حرفت هستی دیگه!
متعجب از این که چرا داره جلوی زهره میگه، بهش اشاره کردم.
_ زهره میدونه. تو اگر حرف نزنی این نمیزنه!
دلخور لب زدم:
_ الان من شدم فضول؟
_ هستی دیگه رویا! بحث نکن، سر حرفت هستی یا نه؟
_ کی رفت به عمه گفت زهره رو تو کافی شاب دیدن؟ من یا خود زهرهخانم!
زهره برای دفاع از خودش گفت:
_ فکرش رو نمیکردم برن به عمه بگن.
رضا دهنش از اعتراف زهره باز موند.
_ کیا!؟
_ دختراش.
_ تو از بیآبرو بازیهات براشون تعریف کردی!؟
پوزخندی زدم.
_ من خیلی حرفها رو نمیزنم. از زهره اگر هم حرفی زدم، چون مدیر مجبورم کرد.
زهره از شرمندگی رضا سرش رو پایین انداخت.
_ پس چرا گفتی رویا گفته!؟
نیمنگاهی به زهره انداختم و رو به رضا گفتم:
_حرفت رو بزن. میخوام برم بالا.
بعد از نگاه طولانیش روی زهره، گفت:
_ تو برای مهمونی نه نیار، من حال عمه رو میگیرم.
_ من نه نمیارم.
با چشم به زهره اشاره کردم.
_ ولی با این شرایط بهتره فعلاً بهش فکر نکنی.
_ زهره دهنت رو میبندیا!
_ من به کسی نمیگم.
_ حتی اگر دوباره از من بدت بیاد؟
_ تو به پَرو پای من نپیچ، من کارت ندارم.
_ به روح مامان بابام من تا حالا برای اذیت کردن تو هیچ کاری نکردم. اون بارم که رفتم دنبال علی، فکر کردم دزدیدنت. اگر میدونستم خودت باهاشون رفتی، به هیچ کس نمیگفتم. از این به بعد هم حرف نمیزنم.
رضا کلافه گفت:
_ این بیخود میکنه بره! تو هم بیخود میکنی بفهمی و نگی!
طلبکار گفتم:
_ امر و نهیِت تموم شد، برم بخوابم؟
_ فقط نه نیار.
_ باشه.
پا کج کردم و دَر رو باز کردم. رضا و زهره هم دنبالم اومدن. از پلهها بالا رفتم که صدای علی رو از بالای پلهها شنیدم.
_ جلسهتون تموم شد!
هر سه نگاهش کردیم. رضا فوری گفت:
_ جلسه نبود. رویا دلش گرفته بود، تو حیاط نشسته بود، ما هم رفتیم پیشش.
درمونده به رضا نگاه کردم. این چه دروغی بود که گفت. علی پلهای پایین اومد و رو به روی من ایستاد و گفت:
_ دیگه دلت برای چی گرفته!
آب نداشتهی دهنم رو قورت دادم.
_ من نه! زهره.
علی ابروهاش رو گره انداخت و بدون اینکه به زهره نگاه کنه، خودش رو کنار کشید و به بالای پلهها اشاره کرد.
_ برید بخوابید.
سرم رو پایین انداختم و بالا رفتم. بالای پلهها به علی نگاه کردم. زهره هم بالا اومد اما دست رضا رو گرفت و گفت:
_بیا پایین باهات حرف دارم.
بابت فال گوش ایستادن صبح حسابی شرمندم، وگرنه میایستادم بببینم چی میگن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت194
🍀منتهای عشق💞
دست رضا رو گرفت و از پلهها پایین رفت. با زهره وارد اتاق شدیم. زهره دَر رو بست و غمگین نگاهم کرد و گفت:
_ دیگه با من خوب نمیشه.
_ اصلاً ازش عذرخواهی کردی؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ جرأت نمیکنم بهش نگاه کنم. تا منو میبینه اخمهاش رو تو هم میکنه. چه جوری برم ازش عذرخواهی کنم؟
_ نمیدونم، ولی مدل علی اینجوریه. هر وقت از دست من ناراحت میشه، من میرم پیشش عذرخواهی میکنم. خیلی مهربونه، زود میبخشه.
_ خودم میدونم.
گوشهای نشست.
_ به نظر من فردا برو پیشش یه معذرتخواهی کن. باز خودت میدونی اما علی اون جوری نیست، زود کوتاه میاد.
زهره باز هم چیزی نگفت. رختخوابش رو انداخت. برق رو خاموش کرد و خوابید. هوش و حواسم پیش حرف رضا و علیِ. اما بهتره که فعلاً چند روزی دست از گوش ایستادن بردارم.
چند ضربه به دَر اتاق خورد. چشمهام رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. نه صبح بود. ما فقط جمعهها میتونستیم بخوابیم ولی مثل این که امروز قسمت نیست بخوابم.
با صدای گرفتهای، کلافه و معترض بخاطر کسی که پشت دَر اتاق بیدارم کرده بود گفتم:
_ چیه؟
صدای علی باعث شد تا لبخند روی لبهام بشینه.
_ بسه دیگه! پاشید بیاید پایین گرسنهمونه.
_ الان میام.
_ اون رو هم بیدار کن.
_ چشم.
_ زهره پاشو.
سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. چشمهای قرمز و پف کردش، نشون از این میده که خیلی وقته بیدار شده و زیر پتو گریه کرده.
نفسی تازه کرد و گفت:
_ به من میگه اون!
هر حرفی که بخوام بزنم باعث دلخوری میشه. دیشب من راهنماییش کردم اما ناراحت شد. پس بهتره سکوت کنم.
فقط نگاهش کردم. موهام رو برس کشیدم و طوری که از پشت بیرون نزنه بالای سرم بستم. روسری رو روی سرم انداختم وگره زدم. کمی خودم رو مرتب کردم از اتاق بیرون رفتم.
صدای قدمهای زهره که پشت سرم راه افتاده رو میشنیدم. از پلهها پایین رفتم. رضا تو درگاه آشپزخونه، نیمنگاهی بهم کرد و وارد شد.
به محض ورود به آشپزخونه با انبوهی از سبزیهایی که خاله گرفته بود چشمام سیاهی رفت. درمونده به خانه نگاه کردم.
_ خاله تو رو خدا دوباره سبزی خریدی! ماه پیش پاک کردیم.
_ اونا رو خوردیم دیگه! تموم شده. نخرم از کجا باید بخوریم.
_ آنقدر که سبزی میگیرید شبیه بز شدیم. آدم که انقدر سبزی نمیخوره.
خندید و گفت:
_ کم غر بزن ببینم.
به سفره پهن شده اشاره کرد.
_ این رو بذار پایین.
سینی چایی رو از دستش گرفتم و جلوی علی گذاشتم.
از این که با خاله این جوری حرف زدم کمی شاکیه. تغییر رفتار علی با خودم رو کاملاً احساس میکنم. قبلا این طوری برخورد نمیکرد و همون لحظه قاطعانه کاری میکرد تا عذرخواهی کنم. اما الان با من مهربون شده و به یه اخم بسنده میکنه.
با اخم گفت:
_ یکم سبزیه دیگه، چقدر غر میزنی!
_ یکم نیست، خیلی زیاده. سبزی پاک کردن سخته؛ خودت که تا حالا پاک نکردی!
لبخند کجی گوشه لبش نشست و چایی رو از توی سینی برداشت. زهره کنار رضا نشست و با احتیاط شروع به خوردن کرد.
بعد از خوردن صبحانه پسرها از آشپزخونه بیرون رفتند. من و خاله و زهره هم شروع به پاک کردن سبزیها کردیم. مثل همیشه خاله و زهره با دقت پاک میکردند و من از سر بیحوصلگی تمام سبزیها رو با ساقه و برگ میانداختم.
نیمی از سبزیها رو پاک کرده بودیم که صدای تلفن خونه بلند شد. نیمنگاهی به بیرون انداختم. علی گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام.
_ بله خواهش میکنم.
_ شما؟
_ یه لحظه گوشی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت195
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو روی زمین گذاشت و سمت آشپزخونه اومد. تن صداش رو پایین آورد و گفت:
_ مامان میگه عزت ساداتم! از فامیلای عباسآقا خدابیامرز.
خاله گفت:
_ آره اون روز توی خونه عمه دیدمش، شماره گرفت ازم.
_ الان چیکار داره؟
_ نمیدونم!
یه دفعه اخمهای خاله توی هم رفت.
_ خدا بخیر کنه! خدا نکنه مریم واسطه فرستاده باشه.
دستش رو روی زانوش گذاشت و سمت تلفن رفت.
کفری گفتم:
_ این عمه چی میخواد از جون ما، فقط خدا میدونه! به غیر از ناراحت کردن و اعصاب خوردی برای ما هیچی نداره.
خاله گوشی رو برداشت.
_ سلام.
_ قربان شما، خواهش میکنم.
_ این چه حرفیه! درخدمتم.
_ خدا بیامرزش.
_ بله.
رنگ نگاه خاله تغییر کرد و لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست.
_ والا چی بگم! اجازه اینا دست پدربزرگشونه!
_ خانوادهی شما به واسطه عباسآقا برای ما شناخته شده و مورد تأییدِ، اما گفتم که اجازه ازدواج دخترها دست پدربزرگشونه.
_ من باهاش صحبت میکنم، بهتون خبر میدم.
_ اونم الان که خودتون میدونین، شرایط خانواده طوریِ که فعلاً همه سیاهپوش عباسآقا هستن.
_بله میدونم، شما لطف دارید.
_خواهش میکنم، خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت. زهره گفت:
_ با این که بیریختی اما بازم خاطرخواه داری. نمیدونم از چیه تو خوششون میاد!
زهره به تعداد خواستگارهای منم حسودی میکنه.
_ اصلاً از کجا معلومِ خواستگار بوده! شاید حرف دیگهای زده.
_ نشنیدی مامان چی گفت؟ گفت اجازه ازدواج دخترا دست پدربزرگشونه. تو رو میخواد.
_ گفت دخترا، شاید خودت رو بگن!
خاله وارد آشپزخونه شد. لبخند نامحسوسی گوشهی لبهاش نشسته که نمیتونه جمعشکنه. علی تو چارچوب دَر ایستاد و کلافه پرسید:
_ مامان چی میگفت؟
نگاهی به من و زهره انداخت و رو به علی گفت:
_ حالا میگم بهت.
_ دلم شور میزنه، الان بگو.
_ هیچی انشالله که خیره.
_ اجازه چیه دخترا دست آقا جونِ!؟
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ مثل این که باید بگم، ول کن نیستی!
اون روز که ناهار خونه عمهتون دعوت داشتیم، زهره رو میبینه ازش خوشش میاد. همون روز به من گفت که میخوام مزاحمتون بشم. من متوجه نشدم منظورش چیه؟
حالا زنگ زده میگه ما میترسیم شما دخترتون رو شوهر بدید، اگر اجازه بدید بیایم برای خواستگاری.گفتم فعلاً که عزاداریم، باید صبر کنید.
زهره گردنش رو دراز کرد و رو به مادرش گفت:
_ بهشون بگو نه! من میخوام درس بخونم.
علی پوزخند زد و از دَر آشپزخونه بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موندن بیرون از خونه تا این وقت شب تو بهشت زهرا کار درستی نیست ولی من کنار قبرشون خوابم برد سمت خیابون دودیم که ماشینی سمتم اومد.
یعنی این ماشین کمکممیکنه یا اذیتممیکنه. کاش صبر میکردم تا پنج شنبه خودش بیارم. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن.
با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم.
احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد و عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم.
اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت:
-صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم
با صدای تقریبا بلندی گفت
-چه حرفی عمو . دختره ی نفهم از مدرسه فرار کردی اومدی اینجا
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت196
🍀منتهای عشق💞
زهره به جای خالی برادرش نگاه کرده و با التماس به مادرش گفت:
_ مامان من نمیخوام!
خاله بیتفاوت گفت:
_ نمیخوای که چی بشه! که بمونی اینجا بیشتر من رو اذیت کنی و برادرت رو دست بندازی؟ شوهر کن برو؛ شاید اون جا مثل آدم زندگی کنی.
زهره ناباورانه به مادرش نگاه کرد.
_ مامان داری جدی میگی!
_ شوخی دارم با تو؟! تازه این جا هم علی به تو اجازه ادامه تحصیل نمیده.
_ چرا شما اینقدر فرق میذارید؟ اگر این شرایط برای رویا بود همین طوری قبول میکردید!؟
_ رویا آبرومون رو نبرده!
_ چند وقت پیش رویا جلو کل فامیل نگفت یکی دیگه رو دوست داره!؟
_ همه رویا رو میشناسن، تو رو هم میشناسن. اون رو گفت برای اینکه محمد رو از سر خودش باز کنه.
_ نخیر! اتفاقاً من خبر دارم. رویا اونجوری که شما فکر میکنید نیست...
علی عصبی با صدای بلند از توی اتاق گفت:
_ زهره ببند دهنت رو!
اشک توی چشمهای زهره جمع شد. ایستاد و گفت:
_ من اگر بمیرم هم ازدواج نمیکنم! این فکر رو از سرتون بیرون کنید. اونا هم بیان اینجا، یه آبروریزی مثل رویا راه میندازم.
علی این بار عصبیتر گفت:
_ میبندی و یا بلندشم بیام!
قصد بیرون رفتن از آشپزخونه رو داشت. اما با این حرف علی، گوشه آشپزخونه نشست. سرش رو روی زانوش گذاشت و آروم آروم اشک ریخت.
خاله از رفتار زهره ناراحت شد و دیگه سبزی پاک نکرد. فقط با اشغال سبزیها بازی میکرد.
من موندم و اون همه سبزی! شاید ازدواج زهره براش خوب باشه؛ اما اینکه دوست نداره و خاله اهمیتی به جواب منفیش نمیده و علی هم در برابرش موضع گرفته، من رو ناراحت میکنه و دلم براش میسوزه.
میلاد از دَر آشپزخونه داخل اومد و نگاهی به خواهرش که در حال گریه کردن بود، انداخت. کنارش نشست و دستش رو گرفت.
خیلی دلم میخواد توی این شرایط برای زهره همدم باشم. اما زهره من رو قبول نداره و همدردیم رو نمیپذیره.
خاله تن صداش رو پایین آورد و رو به میلاد گفت:
_ بلند شو دَر آشپزخونه رو ببند.
معلوم بود میخواد با زهره حرف بزنه که علی متوجه نشه. میلاد بدون معطلی دَر آشپزخونه رو بست. خاله کمی خودش رو به زهره نزدیک کرد و گفت:
_ خیلی درس بخونی که میگی میخوام درس بخونم!
تمام مدتی که میرفتی مدرسه به خاطر درس نخوندن تو، سرم جلوی مدیرتون پایین بود. هر روز افت تحصیلی. چقدر التماس معلمها کردم که قول میده جبران کنه!
زهره سرش رو بلند کرد.
_ غلط کردم. اشتباه کردم. تو رو خدا این کار رو با من نکنید!
_ توی مدرسه تو درس میخونی! پشت مدرسه چه غلطی میکردی؟ سر از قرار تو کافیشاپ درآوردی. گوشی رضا رو برداشتی عکس فرستادی.
_ به خدا پشیمون شدم. دیگه تکرار نمیکنم. خواهش میکنم! شما اگر وساطت کنی، علی میذاره من برم درس بخونم.
_ فکر میکنی نکردم!؟ از روزی که این حرفها رو زد، هر شب میرم پیشش التماسش میکنم که ببخشِد. میگم اشتباه کرده، جوونی کرده. یه کلام میگه «زهره دفعه چندمشه! آدم بشو نیست. نه.»
خواستگار خوب کم دَر خونه رو میزنه.
_ پس چرا رویا گفت نه، حمایت کردید؟ یک کلام؛ منم نمیخوام.
_ تو بذار بیان. پسره بیاد ببینش، نپسندیدی! باشه هرچی تو بگی قبول.
پر بغض گفت:
_ مامان به خدا من پشیمون شدم.
_ دروغ میگی زهره! دروغ میگی. فکر میکنی متوجه نشدم اون روز که میرفتیم خونهی عمهت از تو ماشین به ماشین بغلی که توش پسر نشسته بود، چه رفتاری کردی؟
فکر میکنی متوجه نمیشم که گوشی تلفن خونه رو میبری بالا و با هدیه حرف میزنی؟ فکر میکنی مثلاً یواشکی با گوشی رضا تماس تصویری میگیری، نمیفهمم؟ تو کی میخوای دست از این کارات برداری؟
میفهمی تمام نگاهها به ماست که ببینن چی میشه و سرکوفتش رو به من بزنن؟ میفهمی باید جلوی پدربزرگت جواب پس بدم؟ میفهمی آبرو دارم و چند سال برای جمع کردنش زحمت کشیدم؟ خجالت میکشم از کارهات! متوجه هستی؟
با التماس و مظلوم گفت:
_ به خدا دیگه تکرار نمیکنم.
_ آره تکرار نکن. ولی وقتی رفتی خونه شوهرت! اون جا دیگه تکرار نمیکنی، چون مثل این جا باهات رفتار نمیشه.
_ مامان تو یه لحظه گوش کن...
خاله عصبی رو به میلاد گفت:
_ بلندشو دَر رو باز کن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت197
🍀منتهای عشق💞
زهره دیگه حرف نزد. چون وقتی دَر بازه، صداش بیرون میره و علی بابت هر حرف اشتباهش بهش تذکر میده.
_ میشه برم بالا تو اتاق خودم؟
خاله بدون این که نگاهش کنه، دستش رو تکون داد و زیر لب گفت:
_ برو.
بلند شد و با احتیاط از آشپزخونه بیرون رفت. علی به تلویزیون نگاه میکرد. زهره از پلهها بالا رفت و از دید من خارج شد.
میدونم الان رضا حسابی دلش میخواد طرف زهره رو بگیره، اما از ترس علی جرأت نمیکنه. کاش عزت سادات فردا زنگ میزد که علی خونه نبود و زهره میتونست حرفش رو به مادرش بزنه.
خاله و علی خیلی عصبی بودند. برای همین من مجبور شدم تنهایی و بیصدا، بدون هیچ اعتراضی این همه سبزی رو پاک کنم.
سبزیها رو توی لگن ریختم و رو به خاله، کمرم رو که حسابی درد گرفته بود صاف کردم و گفتم:
_ تموم شد.
نگاهی به سبزیها انداخت و گفت:
_ الهی بمیرم برات، خسته شدی؟
_ خیلی. همش رو تنها پاک کردم.
تن صداش رو بالا برد.
_ علی مادر، بیا این رو بذار تو حموم میخوام بشورم. سنگینه ما نمیتونیم بلندش کنیم.
بدون معطلی ایستاد. من کاری نکردم که الان استرس داشته باشم، اما نمیدونم چرا با ورود علی به آشپزخونه، ته دلم خالی شد.
خاله رو به من گفت:
_ رویا یه لحظه بلند شو برو بیرون.
ایستادم که با تشر ادامه داد:
_ بیرون منظورم پشت دَر نیست که فال گوش بایستی!
از شرمندگی و خجالت علی سرم رو پایین انداختم. چشمی گفتم و بیرون رفتم. اصلاً نیاز به گوش ایستادن نبود. خاله از عصبانیت نمیتونه صداش رو کنترل کنه. رو به علی گفت:
_ چه خاکی به سرم بریزم!
_ عِه. این حرفها چیه که میزنی!؟
_ چیکار کنم؟
_ هیچی! پسر خوبیه، بده بره. دختری مثل زهره رو نباید تو خونه نگه داشت.
_ میگه نمیخوام.
_ بیجا کرده! تحقیق میکنیم؛ اگر پسر خوبی بود، میره.
_ اگر بره خونهی پدربزرگ، گریه زاری کنه که نمیخوام!
_ غلط میکنه! قلم پاش رو میشکنم بدون اجازه جایی بره.
_ هم دلم براش میسوزه، هم کم آوردم.
_ درست میشه، انقدر ناراحت نباش.
_ این لگن رو بذار تو حموم، شیر آب رو هم باز کن روش.
علی خم شد و لگن رو برداشت. چشمی گفت و بیرون اومد.
این حرفی بود که خاله من رو به خاطرش از آشپزخونه بیرون کنه! تلافی دیروز رو امروز سرم خالی کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت198
🍀منتهای عشق💞
صبح شنبه دوباره تنهایی به مدرسه رفتم. برام جالبه که خانواده هدیه هیچ حرفی بهش نمیزنند! هر دفعه که مدیر صداشون میکنه، روز بعدش دوباره مدرسهست و حتی یک روز هم تحریم نمیشه.
تنها روزهایی که مدرسه نیامد، همون یک هفتهای بود که مدیر اخراجشون کرد.
درسهام رو با دقت گوش کردم. این چند وقت به خاطر اینکه علی جوابش رو به من نداده بود، حواسم پرت بود و نمیتونستم تمرکزی روی درسهام داشته باشم. اما امروز به خاطر جواب مثبتی که علی بهم داد و خیالم رو راحت کرد، بدون فکر و خیال و با عشق، تمام حواسم رو به درس دادم.
زنگ آخر به صدا دراومد. از مدرسه بیرون اومدم. از ترس سمج بازی محمد، اول به اطراف نگاه کردم تا دوباره سر و کلهاش پیدا نشده باشه. بعد از اطمینان از نبود محمد، به سمت خونه راه افتادم.
مسیر مدرسه تا خونه را با خیال راحت طی کردم. کلید رو توی دَر انداختم و وارد شدم. حیاط شسته شده و گلدونها مرتب گوشه دیوار چیده شده بودن.
این کار فقط از خاله بر میاد. معمولاً من و زهره موقع حیاط شستن به هیچ چی دست نمیزنیم و فقط آب میگیریم.
کفشهام دو درآوردم وارد خونه شدم.
_ سلام. خاله نیستی؟
صداش از اتاقش اومد.
_ جانم خاله! اینجام. اومدی. خسته نباشی.
سمت اتاق خواب رفتم. لباسها رو بیرون ریخته بود و مرتب میکرد.
_ رویا جان من یه سری پارچه گذاشته بودم توی این بغچهها، تو ندیدی؟
_ بردی انباری کنار اتاق ما.
_ مطمئنی!؟
_ آره خودم دیدم، گذاشتی تو ساک آبیه.
دست از گشتن برداشت.
_ ای وای... خدایا شکرت.
رو به من ادامه داد.
_ ای کاش از صبح بودی. پدرم در اومد انقدر که اینا رو زیر و رو کردم. کل رختخوابها رو ریختم بیرون و زیر رو روش کردم تا گیرشون بیارم.
_ برای چی میخواید؟
_ میخوام ببرم بدم خیاط بدوزه، یه چند دست لباس داشته باشیم.
_ خاله الان دیگه کی لباس میده بدوزن وقتی که بیرون این همه لباسهای قشنگ و آماده هست!
_ واسه خودمون که نه، برای زهره انشالله. اگر جور شد و عروس شد، یه چند دست لباس تو بغچهش بذارم.
_ خاله زهره اصلاً نمیخواد.
_ چوب بیآبرویی برداشته میزنه به زندگی من! بمونه خونه که دیگه چی کار کنه؟
_ خاله گناه داره.
_ تو دخالت نکن. بلندشو برو سفره رو پهن کن. الانِ که سر و کله همه پیدا بشه.
صدای بسته شدن دَر خونه اومد.
_ میرم لباسم رو عوض کنم و بیام.
_ باشه. به اون زهره هم بگو بیاد پایین. بهش بگو مامان گفته زندانی کردن خودت اون بالا، هیچ تأثیری تو تصمیمی که گرفتیم نداره.
متأسف نگاهی انداختم. خروجم از اتاق خاله همزمان شد با ورود رضا و میلاد به داخل خونه.
سلام کردم. هر دو جواب دادند. رضا کنارم ایستاد و گفت:
_ رویا من همش استرس دارم که تو بزنی زیر قولت!
_ نمیزنم. کی شد مهمونی؟
_ به کسی نگیا! فعلاً معلوم نیست. اما احتمالاً سهشنبه باشه.
_ میام ولی فکر خاله رو هم بکن.
_ که چی؟
_ اول راضیش کن، بعد.
_ اون راضی بشو نیست. مهشیدم خواستگار زیاد داره. امروز تو دانشگاه یه پسر داشت باهاش حرف میزد...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت199
🍀منتهای عشق💞
_ هر کی حرف زد که خواستگار نیست! شاید سؤال داشته.
_ بیجا میکنه کسی از زن من سؤال بپرسه!
خنده صداداری کردم.
_ صبر کن بذار یه بله درست حسابی بهت بده، بعد زنم زنم کن.
با کیفش به بازوم کوبید.
_ تو نمیخواد برای من حرف بزنی.
با همون خوشحالی درونیش که هیچ جوره نمیتونست پنهان کنه، ادامه داد:
_ آخ رویا نمیدونی چه برنامههایی برای آینده دارم.
_ مثلاً الان همه قبول کنن، تو خونه داری! کار داری؟
حق به جانب گفت:
_ خب درست میشه.
_ این جوری که تو داری جلو میری، درست شدنی نیست. باید معجزه بشه.
_ وایستادی جلوی من آیهی یأس میخونی! چی بهت میدن؟
_ آیهی یأس نیست. حقیقته که تو انقدر ذوق و شوق کورت کرده، حواست بهش نیست.
_ مهشید مثل تو فکر نمیکنه.
_ اونم صداش در میاد.
_ اونوقت یه فکری میکنم.
از پلهها بالا رفت.
پشت سرش راه افتادم که میلاد دستم رو گرفت و کشید.
دستهای سردش، متوجهم کرد که از چیزی ترسیده. به رضا نگاه کرد و منتظر موند تا وارد اتاقش بشه. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، دستم رو کشید و ازم خواست تا خم بشم.
_ چی شده میلاد!؟
نگاهش بین چشمها جابجا شد و گفت:
_ یه چیزی بهت بگم، قول میدی به کسی نگی؟
_ آره عزیزم! چی شده؟
دستش رو توی کیفش کرد و برگه رو از روی کتابش بیرون آورد و سمتم گرفت.
روی برگه نمره غیرقابل قبول نوشته شده بود و زیرش تأکید کرده بودن که فردا با اولیا باید به مدرسه بره. زود برگه رو گرفت و لای کتاب گذاشت.
توی چشمهام نگاه کرد.
_ به مامان بگم به داداش میگه، داداش هم دیگه نمیذاره برم کلاس فوتبال! دعوامم میکنه.
تُن صدام رو تا میتونستم پایین آوردم و روی یک زانو جلوش نشستم.
_ خوب چرا درس نخوندی؟
_ آخه فرداش مسابقه داشتیم، حواسم پیش تیممون بود.
_ مدرسه شما با ما فرق میکنه. اگه فردا با مامان نری مدرسه، زنگ میزنن به علی. بعد اون موقع خیلی بدتر میشه!
مظلوم گفت:
_ چیکار کنم...؟ نمیشه تو بیایی؟
_ من رو که قبول نمیکنن!
_ چرا بزرگی دیگه!
_ بزرگ هستم ولی نه اونقدر که مدرسهی تو بخواد من رو قبول کنه.
_ من اگه به مامانم بگم به داداش میگه. داداش علی هم از اول شرط گذاشته بود که به شرط اینکه تو درسهام افت نکنم، برم کلاس فوتبال.
الان که از دست زهره ناراحتِ، من حرف بزنم بیشتر عصبانی میشه. باید چیکار کنم؟
_ من به خاله میگم که به علی نگه.
_ میگه!
_ دیگه چارهای نداریم. سعی میکنم یه جوری بگم که نگه. خوبه؟
با سر حرفم رو تأیید کرد.
_ از دست تو میلاد! تو که دَرست خوب بود. آخه مدرسه شما اینجوری نیست که تو درس نخونی.
_ قول میدم دیگه بخونم، فقط یه کاری کن!
_ اون برگه رو بده به من.
برگه رو دوباره از توی کیفش درآورد. تا کرد و دستم داد و با التماس گفت:
_ تو رو خدا زهره نبینه!
_ زهره که تو رو بیشتر از هر کی دوست داره!
_ میخوام فقط تو بدونی. باشه؟
صورتش رو بوسیدم.
_ نگران نباش، خودم درستش میکنم. چه فوتبالیستی بشی تو!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت200
🍀منتهای عشق💞
ذوق زده گفت:
_ دیروز یه برگردون زدم همه تشویقم کردن. مربیمون گفته من بهترین بازیکن توی زمینم.
با افتخار نگاهش کردم.
_ معینیها همینن؛ هر جا باشن اولن. بدو برو تو اتاق دَرست رو بخون. تا شب خودم به خاله میگم.
باشهای گفت و رفت. رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. دَر اتاق رو که بست، پیش زهره رفتم.
گوشه اتاق نشسته بود. با دیدن من لبخند زد. چند روزیه که باهام خوب شده و میتونم روش حساب کنم.
_ سلام.
_ سلام، خوب شد اومدی رویا! مُردم تو این خونه از تنهایی.
مقنعهام رو در آوردم و با فاصله رو به روش نشستم.
_ یه چیزی بهت بگم، قول میدی به کسی نگی؟
_ آره!
_ الان رضا پایین پلهها بهم گفت که احتمالاً آقاجون سهشنبه مهمونی دعوتمون کنه. تا اون موقع دووم بیار هیچی نگو. بذار خاله و علی واسه خودشون برنامهریزی کنن.
سهشنبه به آقاجون بگو که دوست نداری ازدواج کنی. از اشتباهاتت هم بگو. بگو پشیمون شدم. آقاجون خیلی مهربونه، اجازه ازدواج ما هم دستشه. اجازه نمیده که این جوری تو رو شوهر بدن.
_ فکر بعدش رو کردی! من باید بیام توی خونه با این علی که راه به راه منو میگیره میزنه روبرو بشم!
طوری که بهم برخورده گفتم:
_ کی بیچاره راه به راه تو رو زده! اتفاقاً در برابر کارهات صبوری میکنه.
_ بله شما که همش نقش امانت رو توی خونه داری، باید هم این طوری بگی!
دلخور ایستادم.
_ خاله گفت بگم بالا نشینی، بلندشو بیا پایین.
_ مامان بدجور رفته رو مغزم رویا! داره دنبال پارچه میگرده برای من بدوزه که من خیر سرم توی خونهی شوهر لباس داشته باشم.
بگو الان فکر یخچال و گاز رو کردی که فکر لباس منی! آه نداره با ناله سودا کنه، یکسره فکر شوهر دادن و زن گرفتنِ. معلوم نیست از کجا میخواد بیاره برای رضا عروسی بگیره، به من جهاز بده!
_ این جوری حرف میزنی یه جوری میشم؛ احساس میکنم خیلی بیمعرفتی.
_ اگه قرار بود تو رو هم به زور شوهر بدن، همین حرفها رو میزدی؟
ایستادم و دکمههای مانتوم رو باز کردم و تونیک بلندی پوشیدم.
_ یه کار دیگه هم میشه بکنی.
_ چیکار؟
_ بیا به علی بگو ببخشید.
_ نمیبخشه؛ صدبار گفتم.
سرش رو پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. ادامه دادم:
_ واقعاً دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم! فقط همین فکرا به ذهنم رسید که بهت گفتم.
برگه میلاد رو توی جیب تونیکم گذاشتم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
صدای علی و خاله رو از بالای راه پلهها شنیدم.
_ خیلی خستم مامان.
_ الهی دورت بگردم، بس که کار میکنی.
_ انقدر خستم که نمیتونم اضافه کار وایسم. حسین بیشتر مواقع وایمیسته ولی من نمیتونم. بیشتر از لحاظ روحی خستم تا جسمی.
_ حق داری مادر جان! آزار و اذیتهایی که زهر داره کم نیست.
_ دیشب با رضا حرف زدم. مثل اینکه به آقاجون گفته توی مهمونی حرف مهشید رو مطرح کنه واسه خواستگاریش.
خاله کلافه گفت:
_ من دیگه از پس رضا برنمیام! ولش کن هر کاری میخواد بکنه... این چه قولی بود به میلاد دادی؟
_ سفر؟
_ آره. من از صبح فکرم اینه چه جوری پسانداز کنم، از کجا پول جور کنم برای جهیزیه و عروسی. توی این گیرودار سفر به چه کارمون میاد!
_ بچهست مامان. دوست ندارم به دلش بمونه. از یه طرف دیگه هم یه مدتیه که توی خونمون فقط ناراحتی پیش میاد؛ بریم شاید حال روحیمون بهتر بشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت201
🍀منتهای عشق💞
_ فکر پولش رو کردی آخه؟
_ آره نگران نباش؛ جور میشه. مگه پول ماشین جور نشد؟ یه دفعه گفتی قرعه به ناممون دراومد.
بیچاره علی هنوز نمیدونه خاله النگوهاش رو هم برای ماشین فروخته.
_ مامان زنگ زدی به اقدسخانم بگی؟
خاله ناامید گفت:
_ مطمئنی بگم!؟
دیگه باید به چه زبونی بگه که خاله متوجه بشه.
_ آره مطمئنم. اصلاً رفتنمون از اول اشتباه بود.
_ دختر خوبیه ها!
_ ان شالله خوشبخت بشه. زودتر بگو بذار دلبسته نشه.
خاله طلبکار گفت:
_ باشه، ولی دفعهی دیگه من یکی رو انتخاب کردم حق نداری نه بیاری!
علی خندهی صداداری کرد.
_ شاید منم بخوام مثل حسین یهو دستت رو بذارم تو حنا.
صدای ذوقزدهی خاله بلند شد.
_ الهی دورت بگردم. من که از خدامه خودت انتخاب کنی.
سرفهای کردم و وارد آشپزخونه شدم. علی دستاش رو پشتش گذاشته بود و به کابینت تکیه داده بود.
با دیدنم، پنهانی از خاله لبخندی زد و جواب سلامم رو داد.
قند توی دلم آب شد. انگار دوتا بال بهم دادن تا پرواز کنم. تلاشم برای کنترل خودم بیفایده بود و لبخند پهنم قصد جمع شدن نداشت. اما علی برعکس من چهرهش رو مثل همیشه جدی کرد.
خاله نگاهی بهم انداخت.
_ زهره نیومد؟
_ من بهش گفتم.
_ چیه کبکت خروس میخونه!
جلو رفتم و بشقابها رو ازش گرفتم.
_ من آماده میکنم.
رو به علی گفت:
_ برو لباسهات رو عوض کن، بیا ناهار.
فکر کنم با این لبخندی که علی بهم زد تا یک ماه روحیه شادی داشته باشم.
خاله درمونده زیر لب گفت:
_ چه جوری بهشون بگم.
فوری گفتم:
_ چه جوری نداره! میخوای من زنگ بزنم بگم؟
اَخم ریزی کرد.
_ چی به کی بگی؟
اصلاً حواسم نبود که باز بیاجازه حرفهاشون رو شنیدم.
_ به زهره دیگه! که بیاد پایین.
جلو اومد و گوشم رو توی دستش گرفت. مثل همیشه نه فشار داد نه حتی ذرهای کشید.
_ این فضولی کار دستت میده ها!
_ مگه من چی گفتم؟
دستش رو انداخت و نفس سنگینی کشید.
_ زشته رویاخانم!
_ خاله به خدا نمیخواستم گوش وایستم. همین جوری شنیدم.
_ نمیخواد قسم بخوری. منم خودم بلدم گندکاری بچههام رو درست کنم.
_ چشم، ولی اینگندکاری علی نیست! از اول گفت نمیخوام، شما اصرار کردی. من مطمئنم علی خودش مثل دایی یکی رو دوست داره.
صدای سرفهی علی باعث شد تا حرف توی دهنم بماسته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀