43.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی کتاب
،
بخشی از رمان / روی ماه خداوند را ببوس / نوشته مصطفی مستور /نشر مرکز
من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکردهام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخنهام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین میکشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمیخواهم نباشم. نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمیخواهم مثل بیشتر آدمها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند، در تاریخ بیخاصیت باشم. نمیخواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم.
#کتاب_صوتی
#کتاب #کتابخوانی #رمان #،داستان #روی_ماه_خداوند_را_ببوس #مصطفی_مستور #مرگ #زندگی
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
،
بخشی از مقدمه ی کتاب زیبای #دختر_ماه به قلم استاد ارجمند سرکارخانم #سارا_عرفانی
در روزهای نزدیک به ولادت #حضرت_معصومه
و روز #دختر از داستان زیبای #دخترماه و توصیف های بینظیر، شخصیت پردازی حضرت و اطرافیان ایشان لذت بردم .
#دخترماه #سارا_عرفانی #نشر_مدرسه #ولادت_حضرت_معصومه
#روز_دختر #امام_رضا
#دهه_کرامت #کتاب #کتابخوانی #کتاب_صوتی
نفس بکش.
کودکم زیر لگد جان داد. خواهرم زیبا بود . بین سربازها دست به دست چرخید. سر پدرم جدا شد. دست برادرم روی زمین افتاد. مادرم جنین ش را سقط کرد.
دختران خانواده ام به کنیزی رفتند.
نفس بکش، اینجا سوریه ، عراق ، افغانستان و یمن نیست.
بوی خاک و خون را به ریه هایت راه بده .
فریب، دروغ، تزویر ، امید بی تدبیر ....
نفس بکش ....
ایران جانم، نفس بکش....
کمی دیگر تحمل کن .
رای دادن در برابر جان دادن
در برابر دست های از بدن جدا شده ،
کمترین عاشقی زمان ماست.
خسته از دروغ و ناکارآمدی
خسته از گرانی و بی تدبیری
نفس بکش ...
پرچم سه رنگ ت را در باد تکان بده ....
چشم امید دنیا ، نفس بکش .
هنوز دست های ما هست....
تو ایرانی
تو عشق جاودانه ای
تو چشمامید تمام آزاده های دنیایی
تو کشور امامرضایی
می آیمتا نفس بکشی ، تا نفس بکشم در هوای پرچمت ....
نفس بکش ....
برای قطع شدن نفس تو دست و پا می زنند ....
برای افتادن پرچمت
برای قطع صدای اذان از مناره ها
برای کشتن مردان و به اسیری بردن زن ها
خسته ایم، از نفس افتاده ایم اما تو نفس بکش ....
خسته ایم
خیلی خسته ایم.....
نترس ....
ما امتداد خون دست حاج قاسم ایم ....
#نفس بکش
#رای_میدهم #انتخابات #مشارکت #سردار_دلها #شهدا #ایرانم #چشم_دنیا_به_انتخاب_ماست
#پشت_کشورم_را_خالی_نمی_کنم
ما که یادمون نرفته
سه روز نون و آب نداشتن.
محاصره ته کانال کمیل.
ما که یادمون نرفته
عطر نعناع توی شهر .
جوون دادن، ماهی ها
دست بسته زیر خاک.
ما که یادمون نرفته .
عکس غریبونه ش تو اسارت .
چشم های پر غیرت ش .
ابهت مردونه ش.
چه عکسی بود .
ما که یادمون نرفته ...
شب جمعه
ساعت یک و بیست دقیقه بامداد
یه دست نگین نشان
روی خاک
ما که یادمون نرفته
سرمای تپه های #کردستان
عرق ریختن زیر نخل های #خوزستان
قلب پاره وسط #تهران
ما یادمون نرفته
عطش بچه های کانال #کمیل
غواص های دست بسته
اسارت و غم چشم های#حججی
غربت امنیت تو سحری که آسوده خواب بودیم و #سردار_دلها رفت.
خون قلب دماوند پای #فخری_زاده
ما یادمون نرفته
خسته ایم #گله_مندیم
اما مثل همیشه #هستیم_برآن_عهد_که_بستیم
#انتخابات #رای #برای #ذلت #آل_سعود #آل_یهود #دشمنان_غربی و #عربی #که #فرق_صندوق_رای_با_صندوق_میوه_را_نمی_فهمند #رای_میدهم_چون_آینده_کشورم_مهم_است
#رای_میدهم_به_عشق_رهبرم
#رای_میدهم_پس_هستم
#رای_میدهم_چون_ایران_را_دوست_دارم
#رای_میدهم_به_عشق_حاج_قاسم
#رای_میدهم_برای_آرامشی_که_مدیونم_به_شهدا
#رای_میدهم_برای_سربلندی_کشورم
#رأی_میدهم_برای_عزتمند_ماندن_ایران🇮🇷
#غواص_ها_بوی_نعناع_میدهند #حججی #سردار_دلها #شهدا #جمهوری_اسلامی_حرم_است
هشت سال پیش شمال عروسی دعوت بودیم ، چون ما داخل تالار نمی رفتیم، دم در تالار میتینگ انتخاباتی داشتیم. چون فردای عروسی انتخابات بود.
کلی با همه فامیل صحبت کردم که به آقای بنفش رای ندن . کارآمدی نداره فقط وعده می ده .
فک و فامیل واکنش های متفاوتی داشتن.
یه عده که سواد نداشتن می گفتن آقای بنفش طلبه پس بریم بهش رای بدیم.
یکی دیگه می گفت محدثه تو بچه ای رای از قبل معلومه، این ها اجازه نمی دن بنفش بیاد سرکار. صندوق ها پر پر....
با یکی از فامیل هامون انقدر حرف زدم راضی شد به آقای بنفش رای نده ولی شناسنامه شو تهران جا گذاشته بود.
دختر عمو جان سر صندوق روستا مون بود و از همون ساعت دو شب که برگشت فهمیدیم بنفش جان رای آورده و قرار چهار سال کبود بشیم .
با اعلام خبر پیروزی بنفش ها تو جاده برگشت ملت از خوشحالی می رقصیدن و شیرینی پخش می کردند اما چشم من و آبجی جان کل جاده خون بارید. انگار هشت سال بعد رو می دیدیم.
راستی چون از ظاهر ماشین مون معلوم بود بنفشی نیستیم بهمون شیرینی هم ندادن واقعا که .....
حالا بعد هشت سال هنوزم می گید صندوق پر ؟ رای فایده نداره ، خودشون انتخاب می کنند؟
کاش یه بار هم به حرف من که به نظرتون بچه ام تو انتخابات شرکت می کردید ، فکر کنم حرفم گوش بدید اوضاع بهتر میشه .
#انتخابات #جاده_چالوس #رای #رقص #بنفش #ریس_جمهور
اول اینکه تو این همه گرانی ، بیکاری ، تورم ، کرونا با این تعداد بالا پای صندوق رای اومدیم از هر تفکر و سلیقه ای یعنی ایران مون رو ، کشورمون ، خونه اجدادی مون رو دوست داریم .
دوم رسانه های غربی و سعودی خیلی تلاش کردن رای ندیم و ناامید مون کنند که به برکت امام رضا شدید نا امید شدند.
سوم اینکه رهبر دل ش به خدا وصل بود که صبح دیروز گفتند فردا یه#جشن_ملی
چهارم اینکه رای آقای رئیسی الان از روحانی در دوره اول چیزی کم نداره بله ۶۳ درصد آرا گرفتن .( سال ۹۲ روحانی ۵۰ درصد آرا آورد حدود ۱۸ م ) اما خیلی هم نباید آقای رئیسی بزرگ کرد باید وحدت حفظ کنیم. دعا کنیم ، مغرور نشیم و از خدا برا دولت آقای رئیسی طلب توفیق کنیم .
ما یادمون نرفته احمدی نژاد الان کجاست؟
ان شاءالله آقای رئیسی ثابت قدم و انقلابی بمونه و اوضاع به نفع مردم بهتر کنه.
پنجم پیروز انتخابات رهبر و همه ی مردم ایران هستند.
اتوبوس قدیمی بود. اردو داشتیم. دومین بار بود به حرم دعوت داشتم . دعوت ؟ آره مگه غیر از اینه چرا اون روز اردو داشتیم ؟ چرا دیروز نه ؟ چرا فردا ؟
بگذریم اردو داشتیم .
تابستون بود . گرمای هوا، صدای ناله ی اتوبوس قدیمی، نشستن روی صندلی قرمز بالای چرخ هیچ کدوم از اشتیاق ام برای رسیدن کم نکرد.
نشریه های کاغذی دست به دست داخل اتوبوس چرخید . نشریه های دست نویسی که کنارش با دست حاشیه کشیده شده بود.
ورق زدم ، ورق زدم و زندگی من اونجا ورق تازه ای خورد. صفحه های آخر بود . یه مسابقه چه راحت مسیر زندگیم رو جهت داد.
مسابقه از این قرار بود. یه جمله برا امام رضا بنویسید.
نشریه رو بستم .
پشت پنجره کویر بود و کویر.
دلم پر زد . یادم نیست چه طوری چند جمله نوشتم و چه طوری به دست مسئول مسابقه رسوندم .
چند روزی از اردو گذشت. حال و هوای زیارت و بودن کنار امام مهربونی تمام قضییه رو از یادم برده بود.
آخرین روز اردو بود. نشریه ها دست به دست، داخل حسینیه چرخید. همون نشریه های دست نویس . همون که حاشیه و نقاشی های خوشگل دستی و ساده ش از یادم نرفته .
نشریه رو باز کردم . همون چند جمله که داخل اتوبوس نوشته شده بود ، اونجا بود.
اولین باری که اسمم پایین یه نوشته چاپ می شد، اونجا بود.
و اون جمله :
آن هنگام که از کویرهای نیشابور گذشتی از قافله زائرانت که تو را با چشم سر دیدند جاماند.
حالا به سمت پنجره فولاد می آیم تا تو را با چشم دل ببینم .
#پیوست
این اردوها، توسط موسسه بهشت ثامن الائمه برگزار می شد ، این مسابقه ها و برنامه های فرهنگی موسسه باعث شد استعدادم رو کشف کنم.
موسسه خودش عصر جدید بود قبل اینکه عصر جدید مُد بشه.
مادر دعای ندبه می خواند و گریه می کرد. خبر سنگین بود. عمق سینه را می سوزاند . ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست ، صدای " انالله و انا الیه راجعون" ی که جان بسوزاند و پای تلویزیون خشک مان کند نشیده بودیم.
چشم به راه بودیم بیایی . دل توی دل مان نبود. دل مان خون بود. بغض راه گلوی مان را چنگ می زد. غرورمان لگد مال شده بود، اشک هایمان شب و نصف شب جاری بود. یک عکس در شبکه های اجتماعی، بیچاره مان کرد. از زندگی افتادیم ، روضه ی حاج محمود روی زنگ گوشی هایمان جا خوش کرد. "با این که غم داشتیم ، صاحب اعلم داشتیم ، عمو مون کشتن، همین و کم داشتیم " تو از کربلا آمدی ، در هر شهر که رایحه دلپذیر تو رفت، بوی یاس پیچید.
سوار مترو شدم ، دلم قرار نداشت. دل هیچ کس آرام و قرار نداشت . پیرزن ، پیرمرد ، جوان ، مرد، زن ، چادری ، مانتویی ، با ریش ، بی ریش و حتی بچه ها .
همه می دانستیم، شاید نرسیم ، شاید به صف آخر نمازی که با سیل اشک مقتدا خوانده شد، هم راهی پیدا نکنیم. آخر این نماز انتها نداشت ، اما آمدیم. ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست تشییع میلیونی ندیده بودیم.
ما اشک امام در علقمه پای دست های علمدار ندیده بودیم . ما درکی از روضه "الان انکسر ظهری " نداشتیم.
خیابان های تهران ، آزادی، انقلاب و امام حسین و....همه دور نگین سرخ تو حلقه شده بود، همان قدر که زائر بالای خیابان ها دلشوره دیدن تو را داشت ، همان قدر هم چشم به راه در زیر زمین متروها و زیرگذرها ایستاده بود. حیف که دوربین ها خبری از زیر پوست شهر نداشت.
باران ، سرما و ایستادن های طولانی از صبح تا غروب هم مانع کم شدن جمعیت نشد ، بیشتر شد که کمتر نشد.
ما ایستاده بودیم پای مردی که سال ها ایستاده بود.
خون دست نگین نشان تو ، بدجور ما را سوزاند، حرمله ها و شمرها خیلی به اشک های ما خندیدند، از آن روز تا امروز دنیا عجیب بهم ریخته. #مرد_میدان بعد از یکسال از آن شب جمعه ای که پرواز کردی تا آغوش امام عشق ، هنوز این قلب ها آرام نگرفته انگار خون تو مثل چشمه ای می جوشد تا ظهور ....انگار نه ، هنوز می جوشد که می ترسند، #هشتک نامت را پست کنیم.
،
اتوبوس قدیمی بود. اردو داشتیم. دومین بار بود به حرم دعوت داشتم . دعوت ؟ آری مگر غیر از این بود چرا آن روز اردو داشتیم ؟ چرا دیروز نه ؟ چرا فردا ؟
بگذریم دعوت داشتم. اردو داشتیم .
تابستان بود . گرمای هوا، صدای ناله ی اتوبوس قدیمی، نشستن روی صندلی قرمز بالای چرخ هیچ کدام از اشتیاق ام برای رسیدن کم نکرد.
نشریه های کاغذی دست به دست داخل اتوبوس چرخید . نشریه های دست نویسی که کنارش با دست حاشیه کشیده شده بود.
ورق زدم ، ورق زدم و زندگی من اینجا ورق تازه ای خورد. صفحه های آخر بود . یک مسابقه چه راحت مسیر زندگیم را جهت داد.
مسابقه از این قرار بود. یک جمله برای امام رضا بنویسید.
نشریه را بستم .
پشت پنجره کویر بود و کویر.
دلم پر زد . یادم نیست چه طور چند جمله نوشتم و چه گونه به دست مسئول مسابقه رساندم .
چند روزی از اردو گذشت. حال و هوای زیارت و بودن کنار امام مهربونی تمام قضییه را از یادم برده بود.
آخرین روز اردو بود. نشریه ها دست به دست، داخل حسینیه چرخید. همان نشریه های دست نویس و ساده . همان که حاشیه و نقاشی های خوشگل دستی ش از یادم نرفته .
نشریه را باز کردم . همان چند جمله که داخل اتوبوس نوشته شده بود ، آنجا چاپ شده بود.
اولین باری که اسمم پایین یک نوشته چاپ می شد ، زیر این جمله بود:
آن هنگام که از کویرهای #نیشابور گذشتی از قافله زائرانت که تو را با چشم سر دیدند جاماند.
حالا به سمت #پنجره_فولاد می آیم تا تو را با چشم دل ببینم .
#پیوست
این اردوها، توسط #موسسه_بهشت_ثامن_الائمه برگزار می شد ، این مسابقه ها و برنامه های فرهنگی موسسه باعث شد استعدادم را کشف کنم.
موسسه خودش #عصر_جدید بود قبل اینکه عصر جدید مُد بشه.
#امام_رضا #دهه_کرامت #استعدادیابی #نویسندگی #داستان #مشهد #خاطره
به نام خدا (موسیقی پاییز محمد معتمدی)
دست کشیدم. خاک را از روی چشم های غم زده ات گرفتم. با یک چشم به سبزه عید نگاه کردی. دست کشیدم. لبخند روی لبت پیدا شد. بغلت کردم. "عيدت مبارک بابا" کنار سبزه، پشت شیشه ماشین نشستی. به درخت های زرد و قرمز کنار جاده نگاه کردی. خودم را توی آینه دیدم. صورتم ساکت و بی رنگ توی آینه افتاد. صدای خش خش برگ ها، زیر لاستیک ماشین را شنیدم. جاده را نگاه کردم. تو کنار درختی ایستاده بودی. روی سنگی نشسته بودی. روی برگ ها قدم می زدی. وسط جاده نشستی. شیشه ماشین را نگاه کردم. غمگین نگاهم کردی. بوی عطر تنت دلم را لرزاند. دلم از غصه شکست.از ماشین پیاده شدم. به جاده نگاه کردم. کسی نبود. توی جاده تنهایی بهار بود یا پاییز ؟
،
اولین بار بود مهمان کریم مرد بغدادی می شدم . خسته راه یک روزه. از مسافرت با اتوبوس گرم و جاده ی ناهموار. ابتدای بازار که پیاده شدیم . زانوهای جمع شده ام، گز گز کرد و تلو تلو خوردم. خسته بودم اما شوق زیارت مرا به انتهای بازار کاظمین می کشاند.
شنیده بودم کریم و مهربانید ، شبیه پدر
هنوز چند قدمی مانده بود به حرم، مهمان شدیم به ظرفی غذا و جرعه ای آب .
قبل از زیارت مهمانمان کردید برای رفع خستگی یک روزه ما هم برنامه داشتید .
من دلتنگم ، دلتنگ کرامت ، دلتنگ کاظمین ، دلتنگ همان ظرف غذا روبه روی حرم
دلتنگ سرک کشیدن برای دیدن گنبد انتهای بازار ...
دلتنگ کاظمینی که انگار مشهد بود.
#کاظمین #بغداد #جوادالائمه
#امام_مهربانی_ها
#شهادت_امام_جواد
آفتاب وسط آسمان بود که آندره رفته بود.
لباس را درآورد. دراز کشید تا شاید سرمایی از درون شن ریزها کمکش کند. تیغ کاکتوس از پشت شبیه خنجر داخل پوست نرمش فرو رفت. بی اختیار نشست. دست روی پوست کشید. جای تیغ کاکتوس سوخت. چشم گرداند. پشت کاکتوس های تیغی تیغی بلند آندره را دید که با لیوانی از شربت لیمو سمت او می آمد. لبخند روی لبش نشست.(خدای من برگشت! ممنونم!)
دست روی زانو گرفت. پا روی زمین کشیده شد. از جلو روی شن ریزها افتاد. سینه اش بالا پایین رفت. نفسش بند آمد. دستی دور دهانش کشید. شن ریزها را از دهانش بیرون ریخت. آبی توی دهانش به اندازه خیس خوردن، شن ریز هم نمانده بود. طعم شوری توی دهانش پیچید.(ماریانا! قوی باش دختر! چیزی نمانده.) سرش را بلند کرد. پلک زد. چشمش را ریز کرد.(چه سفر پرخاطره ای شد، مگه نه؟)
مو را از جلو چشم کنار زد. سرش داغ بود. نگاه کرد. پشت کاکتوس کسی نبود. دوباره پلک زد. آندره کنارش نشست. لبخند زد. (بگیر!تا شب نشده باید گروه رو پیدا کنیم تا بتونیم برگردیم.)
لیوان آب را طرفش گرفت. (نباید حرفت گوش می دادم. آخه کی فردای عروسی میاد کویرنوردی.)
ماریانا دست روی شن ریزها کشید تا بلند شود.(خاطره میشه آندره مطمئنم!) زیر دستش خالی شد. افتاد. صورتش را جمع کرد و حالت گریه گرفت. دهانش را چند بار شبیه گفتن نام آندره باز و بسته کرد.اشکی نیامد.خودش را روی شن ها کشید. چند تیغ بزرگ توی پوست سینه فرو رفت. وقت نبود. آفتاب پشت کاکتوس رسیده بود.دست روی سینه نکشید. به کاکتوس نگاه کرد.(چیزی نمونده دختر!). خودش را روی شن جلو کشید. شن زیر ناخون هایش پر شده بود. به نزدیکی کاکتوس رسید. کاکتوس را گرفت تا توی شن فرو نرود. درد از کف دست تا مغز استخوان فرو رفت. خودش را پشت کاکتوس کشید. موها را کنار زد. نگاه کرد. پای آندره را دید. سینه خیز دست خونی اش را به پای آندره رساند. پای آندره را گرفت و خودش را جلوتر کشید.سرد بود. باد شن ریزها را روی سرش ریخت. سرش را روی پای آندره گذاشت. سرد بود. شبیه آب کاکتوس.