🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصت
🌹عشق محبوب🌹
کتاب زبانم رو برداشتم و راهی حیاط شدم.
زیر داربست درخت مو سایهی دلچسبی بود. زیلو رو پهن کردم و نشستم. ساعتی میگذشت و درگیر کلمات و ترکیبهای انگلیسی بودم و قواعدی که گاهی برام نامفهوم بود.
کلافه بودم و تموم سعیم رو میکردم که جواب تمرینهای حل شده رو با فرمولهای قاعدهمند درس تطبیق بدم که زنگ در به صدا دراومد. خودکارم رو روی کتابم گذاشتم و روسریم رو روی سر انداختم و به سمت در رفتم، دلم انگار پیش از مغزم دریافت که چه کسی میتونه پشت در باشه چرا که بیدلیل ضربان تندی گرفته بود. در رو باز کردم و ذوقزده بودم از دیدن مردی که مهربون و نوازشگر نگاهم میکرد. نمیدونم چرا هر وقت با علیرضا روبرو میشدم با تمام شوقی که در دل داشتم به یاد حرف مامان میافتادم که، مردها از دخترهایی بیشتر خوششون میاد که در مواجهه با اونها موقرتر و بیاعتناتر باشند، برای همین هیچ وقت نتونستم تموم رضایت قلبیم رو از بودنش نشون بدم.
پر از لبخند و کمی عمیق نگاهم کرد و جوابم رو داد.
جعبهیی رو به طرفم گرفت و در جواب احوالپرسیم گفت:
- شکر خدا، خوبم از خوبی تو.
لبخندی زدم و با چشم اشارهیی به جعبه کردم و پرسیدم:
- حالا چی هست؟
- شیرینی سنتیه.
و با شیطنت ادامه داد:
- فقط مراعات کن، آهوی تپل چالاکیش کم میشه زود شکار میشهها.
جعبه رو گرفتم و خندیدم.
- من و شیرینی دو متصل لاینفکیم.
- امتحان عربی داری فردا؟ اینقدر غرق شدی؟
خواستم جواب بدم که مهناز از پشت سر کنارم زد و سلام کرد.
- این کلا مدل حرف زدنش خاصه پسرعموجان. شما به دل نگیر.
علیرضا خندید و گفت:
- بهبه سلام مهناز باجی، بوی شیرینی به مشامت خورد؟
به جعبه درون دستم نگاهی کرد و جواب داد:
- ای بابا، چرا شرمنده کردی دکتر جون راضی نبودیم به مولا.
- خواهش میکنم نوش جونت.
- من برم تو، این نخود سیاهه رو هم با خودم ببرم، راحت باشین شما.
به ابروهای بالا رفتهم پوزخندی زد و
علیرضا رو به خنده انداخت.
مهناز رفت و علیرضا فرم عینکش رو روی بینی تکونی داد و تنظیمش کرد.
- خوب، چه خبر؟ چند تا از امتحانها رو دادی؟
- فقط شیمی.
- چطور بود؟
من منی کردم و گفتم:
- نمیدونم، من... من تموم تلاشم رو کردم.
جدی شده بود باز و نگاهش بابا رو به یادم آورد.
- سعی کن هیچ مطلبی تو رو از درس خوندن دور نکنه محبوب، تاکید میکنم، هیچ مطلبی. در ضمن، من اتاق بالام هر وقت اشکالی بود خبرم کن.
نگاهم رو به دستهام دوختم و آروم گفتم:
- ممنون، حتما.
مامان از روی تراس علیرضا رو صدا زد و به داخل دعوتش کرد.
- ممنون زنعمو، تازه رسیدم خستهم، میرم یه کمی استراحت کنم.
- بابت شیرینیها ممنون، زحمت کشیدی.
- نوش جان. قابل شما رو نداره.
مامان داخل شد و علیرضا لبخندی زد و گفت:
- من دیگه برم، شما هم برو تو، الانه که عمو حاجی سر برسه و ببینه اینجا ایستادی ناراحت میشه.
خداحافظی کردم و قدمی به عقب برداشتم و در رو بست و رفت.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتیک
🌹عشق محبوب🌹
برگهی امتحانم رو مرور کردم و تحویل ناظر جلسه دادم. راضی بودم، چرا که از دو درس آخر سوالی نیومده بود و خوششانسی مگر چیزی غیر از این بود؟
از سالن خارج شدم و به ساعت روی مچم نگاهی انداختم، ساعت نه و بیست دقیقه بود و مهناز و شهلا ساعت یازده امتحان داشتند. باید یکساعتی توی مدرسه منتظر پدر میموندم و مسلما حوصلهم سر میرفت. کمی با خودم کلنجار رفتم و سر آخر دل به دریا زدم و کیفم رو برداشتم و از مدرسه بیرون زدم.
خیابون اصلی رو پشت سر گذاشتم و داخل کوچهی منتهی به محل خودمون شدم. کوچهیی که اکثرا خلوت و بی سر و صدا بود و میتونستی تا رسیدن به مقصد کلی خیالپردازی کنی. غرق افکار خودم بودم و داشتم سوالات امتحان رو یکی یکی توی ذهنم مرور میکردم که توی فاصلهی چند قدمی خودم شخصی رو ایستاده دیدم.
نفسم به یکباره حبس شد، هول کرده بودم، اطرافم رو سرسری و دستپاچه نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی توی کوچه نیست. توی دلم شروع کردم به لعنت فرستادن به خودم که چرا منتظر بابا نموندم. ابروهام غیرارادی توی هم گره خورده بودند. اونقدر محکم دندونهام رو روی هم فشار داده بودم که درد عجیبی توی فکم پیچید. مهدی یکی دو قدمی جلوتر اومد و نزدیکتر شد. سرم رو پایین انداختم و قدمی برداشتم تا از کنارش رد بشم که راهم رو سد کرد. ترسیده بودم و نفسم بالا نمیومد با صدایی که میلرزید، عاجزانه گفتم:
- برید کنار، من باید برم.
- خواهش میکنم چند لحظه صبر کن، قصد آزارت رو ندارم.
صداش انگار از اعماق زمین به گوشم میرسید، اشکال از شدت شنوایی من و نبض صداداری بود که درون گوشم میزد، یا از صدای اون؟ چقدر تن صداش پر از رنجش و دلآزردگی بود .
- میشه... میشه سرت رو بالا بگیری محبوبه خانم؟... اونقدر از من بدت میاد که حتی نمیتونی باهام همکلام بشی؟
کتمانش بیفایدهست که حرفهاش لرزش دلم رو در پی داشت، شکستن مردی رو میدیدم که تموم عمر، مغرور و بیتوجه دیده بودمش.
تموم اضطرابم رو منتقل کردم به انگشتهام و محکم چادرم رو توی مشت فشردم و سرم رو بالا گرفتم... خدای من، چقدر داغون شده بود! از مهدی پر از تکبر و مغرور، با اون ظاهر همیشه تمیز و آراسته، اثری نبود. سریع به خودم مسلط شدم و چشم از صورتش گرفتم.
با صدایی که پر از لرزش بود، مضطرب گفتم:
- اینجا یه محیط کوچیکه و همه همدیگه رو میشناسن، شما خواسته یا ناخواسته دارید با آبروی من بازی میکنید و برام مشکل درست میکنید، حتما متوجه هستید که پدر من چقدر حساسه.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتودو
🌹عشق محبوب🌹
دستهاش رو بالا گرفت و دستپاچه گفت:
- قصدم آزار دادنت نیست، فقط میخوام از زبون خودت بشنوم که جوابت به این خواستگاری چیه، اگه پاسخت مثبت نبود قول میدم، برم و دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم.
- قصدتون آزار نیست و دارید دردسر برام درست میکنید؟
زمزمهوار جواب داد:
- من هیچ وقت راضی به ناراحتیت نبودم و نیستم که اگر بودم الان اینطور و اینجا کنارت نایستاده بودم.
داشتم از شدت ضربان قلبم بیچاره میشدم.
- جواب من چیزی غیر از همون نه نیست. من و شما برای هم ساخته نشدیم، حالا هم اجازه بدین من برم دیدن ما با همدیگه میتونه عواقب جبران ناپذیری برای من داشته باشه.
صداش میلرزید و با التماس نگاهم کرد.
- محبوبه خانم راضی نشو به شکستن من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
- خواهش میکنم بس کنید.
منتظر باقی حرفهاش نشدم. سریع از کنارش گذشتم و اون همونطور بیحرکت ایستاده بود و با اینکه پشت به اون قدم برمیداشتم، حس میکردم که هنوز بهتزده ایستاده. دلم به حالش سوخت وقتی که حال نزارش رو دیدم و چقدر برام عجیب و سنگین بود، بغض گرهخورده توی گلوم که دیوارههای حلق و نایم رو دردناک میکرد.
اونقدر سریع و پیاپی قدم برمیداشتم که قلبم تند و ممتد خون پمپاژ میکرد و باعث شده بود ضربانش چند برابر بشه.
نفسهام تند و منقطع شده بود، وقتی به پشت در خونه رسیدم نفس بلندی کشیدم، اما از پس قورت دادن بغضم برنیومدم.
کلید انداختم و در رو باز کردم که صدای علیرضا رو از پشت سرم شنیدم. به آنی تموم وجودم آوار شد انگار.
رگههایی از عصبانیت توی خفگی صداش عجیب گوش رو آزار میداد.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوسه
🌹عشق محبوب🌹
چشمهام رو از ترس و اضطراب، روی هم فشار دادم و توی دلم گفتم، خدایا کمکم کن، یعنی اون من رو دیده؟ از کجا پشت سرم بوده؟ دل درد بدی داشتم.
رو برگردوندم و آروم سلام کردم.
نگاهش ملایمت همیشگی رو نداشت. از معدود دفعاتی بود که علیرضا رو کلافه و اینطور عصبی میدیدم. به یکباره اون تهموندهی انرژی هم ته کشید و وا رفتم. کاهش چند درجهای دمای بدنم رو به وضوح حس کردم.
با دست اشاره کرد که داخل بشم و خودش هم پشت سرم وارد شد.
نفسم بالا نمیومد. تموم همتم رو گذاشتم که گریهم نگیره باید میگفتم که بیتقصیر بودم. چه حال بدی داشتم اون لحظه.
- من.... من نمیدونستم که...
کلمات یاریم نمیکرد و ادامهیی برای جملهم نبود. سکوت کردم که گفت:
- من از تو انتظار نداشتم اصلا.
داشت به خاطر کاری که من فاعلش نبودم و مفعولِ مجبور میدونش بودم مواخدهم میکرد؟ دور از خُلق و سرشت علیرضا مینمود و همین باور از اون، قدرتی ماورایی به اشکهای حدقهی چشمهام میداد تا هجوم بیارند برای سرازیر شدن.
نمیدونم برای لحظهیی چی توی صورتم دید که عصبانیتش، کلافگیِ آرومی شد با نگاهی که مهربونی مبهم و کمرنگی توش موج میزد.
- من که چیزی نگفتم اینطور به هم ریختی یه سوال پرسیدم.
- آخه... آخه تقصیر من نبود.
- مگه نگفته بودم هیچ موضوعی از درس غافلت نکنه.
تا حالا شده از دم و گرما دیوونه شده باشی و یکدفعه نسیمی خنک توی صورتت بخوره؟ من اونموقع چنین حالتی رو تجربه کردم، نفس بلندی، ها کردم و تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره، چقدر من خنگ بودم.
اون رفته بود پی برگه و نمرهی امتحان شیمی!
- امتحان شیمیت رو خراب کردی محبوب، کلی با دبیرت کلنجار رفتم تا قبول کرده یه ارفاقی بهت بکنه، میگفت این اواخر چند باری بهت تذکر داده ولی تو حواست پرت مسالهیی بوده. من حق دارم بپرسم چی بوده اون مساله؟
برای لحظهیی نگاهش کردم مثل کودکی که از جانب بزرگترش توبیخ شده و وسط تنبیه، توی نگاه پدر و مادرش دنبال شفقت میگرده. ولی نبود، علیرضا گفته بود با این موضوع شوخی برنمیداره.
ادامه داد:
- چرا اینطور از درس غافل شدی؟ نکنه... نکنه خسته شدی و تو هم دلت میخواد مثل باقی دخترای خونوادهت، تسلیم خواست بزرگترهات بشی؟ عمو حاجی دنبال بهونهست تا به آنی تو رو از من و باورهام بگیره و تو داری آب به آسیابش میریزی و ترغیبش میکنی.
چه احساس بدی داشتم و چقدر ناراحت بودم از برداشت علیرضا و لحن پرکنایهش.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوچهار
🌹عشق محبوب🌹
به هم ریخته و داغون بودم و برخورد علیرضا مزید بر علت و یا شاید هم ورای همهی علتها بود که بغضم رو تشدید کرد. تموم سعیم این بود که اون حجم لعنتی رو فرو بدم ولی بیفایده بود و مثل برفی که آب میشه داشت به اشک تبدیل میشد.
- میشه حرف بزنی؟ باز دوباره بغض کردی؟ خدا زبون رو خلق کرد که من و تو بتونیم حرکتش بدیم و حرف بزنیم تا از خودمون دفاع کنیم. در برابر عمو که بی حرکت و بلااستفادهست. حداقل با من حرف بزن محبوب، بذار بدونم چی توی اون سرت میگذره.
تحمل اون شکل از حرف زدن، اون هم از جانب علیرضا اونقدر سخت و نفسگیر بود که به اندازهی کافی به هم بریزم. رفتارش همیشه با ملاطفت و مهربونی بود و شاید که من بدعادت شده بودم.
تلاش بیفایده بود و اشکهای سرکشی که بیاذن، روی گونههام جاری شدند.
نگاهم کرد، کلافگی مواج نگاهش مشهود بود. عینکش رو برداشت و چشمهاش رو با انگشتهاش مالش داد، لحنش رو آرومتر کرد و دلجویانه گفت:
- برای چی گریه میکنی؟ تو دیگه اون دختر بچهی پنج شش ساله نیستی که لب برمیچینی، آخه مگه من چی گفتم؟ با من حرف بزن محبوب.
با صدایی خشدار و آروم گفتم:
- من تمرکز نداشتم، ماجرای اون خواستگاریِ کوفتی باعث شد این دو سه ماه از درس و مدرسه بیفتم. اصلا نتونستم درس بخونم، سر کلاس حاضر میشدم ولی اونقدر اعصابم به هم ریخته بود و هیچی نمیفهمیدم که بارها وسط درس دادنِ دبیرها خوابم میگرفت. از حرفهاشون هیچی نمیفهمیدم.
مغزم ایست خورده بود و پذیرش مطلب جدید نداشت.
سری تکون داد و نگاهش غمگین شد:
- جی بگم محبوب؟ از دستِ کی بگم؟ اون پسره که میخوام سر به تنش نباشه یا اون بابای لجبازت که حرف حرف خودشه. آخه چرا همون اول به من نگفتید؟ چرا گذاشتی اینهمه وقت بگذره و این قضیه اینقدر جدی بشه؟
لحنش دلجو شده بود.
- اشکهات رو پاک کن، الان زنعمو بیاد ببینه، با خودش فکر میکنه چی گفتم که اینطور گریه میکنی.
سرم پایین بود، و نمیشد بگم چرا نخواستم بهش بگم.
من نمیخواستم فکرش مشغولِ من بشه میدونستم چه فشاری رو تحمل میکنه رشتهی به اون سختی رو بخونی در کنارش کار هم بکنی و تازه خیالت هم دائم ناراحت باشه و فکرت مشغول.
خاطرش اونقدر عزیز بود که تحت هر شرایطی مکدر شدنش رو برنمیتابیدم.
نگاهش کردم داشت از بالای عینکش مهربون نگاهم میکرد.
- تو با خودت نگفتی که عمو باید از روی نعش من رد بشه تو رو شوهر بده؟
سرم رو پایین انداختم و خدا نکنهیی که ناخودآگاه به زبونم جاری شد.
- خیلی روزهای سختی بود، من خیلی ناامید شده بودم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوپنج
🌹عشق محبوب🌹
- اشکهات رو پاک کن دختر خوب هر چی بود گذشت، چه روزی امتحان داری؟
با دستمال ریش شدهی درون دستم خیسی گونهم رو گرفتم و گفتم:
- سهشنبه... ریاضی دارم.
- امشب عمو کدومطرفیه؟ اینجاست یا خونهی منیر؟
- اینجاست.
- پس، تا فردا خودت تمرین کن و مسئلههایی رو که مشکل داری یادداشت کن، تا بیام باهات کار کنم که دیگه بهونهیی نداشته باشی تنبل خانم.
لبخند کمرنگی زدم اما هنوز ته دلم کمی رنجور بودم.
- ممنون.
آروم و مهربون خندید از همون خندههایی که عسلی چشمهاش رو شفافتر نشون میداد.
- برو تو و یه کمی استراحت کن، بعد بشین سر درسهات من هم برم از صبح درگیر گرفتن این نمرهی خیلی عالی تو بودم. درسهام همه مونده.
شرمنده نگاهش کردم و باز ادامه داد:
- کسی نمیتونه آیندهی دیگری رو بسازه نه به خاطر رضایت من به خاطر خودت تموم تلاشت رو بکن آهوی زیبا.
با دست به ساختمون اشاره کرد و ادامه داد:
- برو من در رو میبندم.
با نگاهم تا پشت در بدرقهش کردم و وقتی که در رو بست من هم وارد شدم و سعی کردم با صدایی که خش نداشته باشه سلام کنم و مامان از آشپزخونه جوابم رو داد.
به اتاق رفتم، مهناز مانتوش رو پوشیده بود و کلافه دنبال چیزی میگشت و خدا رو شکر که مثل همیشه موشکاف و بازجو نگاهم نمیکرد.
- دنبال چی میگردی مهناز؟
به سمتم قدم برداشت و مقنعهم رو از سرم کشید و حق به جانب گفت:
- باز دوباره اشتباهی مقنعهی من رو سرت کردی، دختر؟
- نه بابا، مال خودمه دیوونه.
خندید و گفت:
- نمیتونم پیداش کنم، آویزونش کرده بودم ولی الان نیست.
جلوی آینه ایستاد و گفت:
- اه اه، اینم بو میده که!
- عجب رویی داری تو مهناز.
خندید و زبونش رو درآورد.
دست و صورتم رو که شستم به آشپزخونه رفتم و به مامان سلام کردم، نگاهم کرد و گفت:
- خسته نباشی، خوب بود امتحانت؟
- بله خدا رو شکر، آسون بود.
- پس چرا اینقدر رنگت پریده؟
بی اختیار دستم رو روی گونههام گذاشتم. جرات اینکه بگم با مهدی روبرو شدم رو نداشتم که اگر میگفتم، مامان حتما باهاش برخورد میکرد و من نمیخواستم این ماجرا بیش از این کش بیاد.
- من؟ نمیدونم چیزی نیست، خستهم.
- هیچی نمیخوری از بنیه افتادی.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوشش
🌹عشق محبوب🌹
مهناز به آشپزخونه سرکی کشید و خواست مزهیی بپرونه که صدای بوق ماشین بابا، از گفتن منصرفش کرد.
- من رفتم مامان، برام دعا کن. خداحافظ.
- بسمالله بگی مادر، خدا به همراهت.
سرش رو به نشونهی باشه تکون داد و سریع بیرون دوید.
مامان پیالهیی رو از بستنی سنتی پر کرد و به طرفم گرفت.
- این رو بخور، هوا خیلی گرمه، شاید گرمازده شدی رنگت شده عین زردچوبه.
محمدرضا با هیاهو و توپ به دست وارد آشپزخونه شد و کاسهی بستنی رو از دستم کشید.
- سلام آبجی محبوب. برای منه؟
به مامان نگاهی کرد و ادامه داد:
- مامان برم توی حیاط بخورم؟
خندهم گرفته بود.
خم شدم و لپهاش رو کشیدم و بعد بوسیدم. با ابروهای گره خورده، به رسم عصبانیتهای بابا، لاالهالااللّهی گفت.
چقدر دوستش داشتم.
- الهی دورت بگردم، خانداداش.
مامان پشت سرش ایستاده بود و چه با عشق و نهایت رضایت نگاهش میکرد.
محمدرضا کاسه به دست بیرون رفت و گفتم:
- قشنگ تابلوئه چقد دوسش داری مامان. بیچاره من و مهناز.
گلایهمند و دلخور جواب داد:
- من هر سه تا تون رو به یک اندازه دوست دارم حرف دهن من نذار. بستنی بیارم یا خودت برمیداری؟
نزدیکش شدم و از پشت سر شونهش رو بوسیدم.
- بستنی نمیخوام مامان، دلم چای تازه دم میخواد.
- چیز خوردنت هم مثل خودت عتیقهست، تواین گرما دلت چایی میخواد؟
- سرم درد میکنه، خستهم. فقط چای میتونه حالم رو خوب کنه.
- بریزم برات؟
- نه خودم میریزم.
چای رو که نوشیدم رو کردم طرف مامان و گفتم:
- من برم یکساعتی استراحت کنم مهناز که برگشت بیدارم کنید.
مامان در حالیکه کتلتها رو توی تاوه پشت و رو میکرد سرش رو به نشونهی باشه تکون داد.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوهفت
🌹عشق محبوب🌹
به اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم ذهنم به یک ریکاوری کامل نیاز داشت. دیدن مهدی توی کوچه و اضطراب دیده شدن، مهمتر از همه، برخورد علیرضا و نمرهی ضعیفم توی امتحان شیمی انرژی زیادی رو از من گرفته و کامل به همم ریخته بود.
متکایی کف اتاق انداختم و رو به سقف دراز کشیدم. مثل همیشه و هنگام خستگی، دو دستم رو به طرفین باز کردم. صورت درهم و شکستهی مهدی وقتی از کنارش گذشتم و نگاه عصبی علیرضا از جلوی چشمهام محو نمیشد، غلتی زدم و سعی کردم بهشون فکر نکنم. باید ذهنم رو از هر فکری تخلیه میکردم، چشمهام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با تکون دستی روی بازوم چشم باز کردم.
- پاشو نازخاتونجان، پاشو چقدر میخوابی تو.
لبخند زدم ودر حالیکه چشمم رو مالش میدادم رو بهش نیم خیز شدم.
- سلام خسته نباشیدت کو، بی ادب؟ لبخند ژوکوند تحویل من میدی؟
خمیازهیی کشیدم و گفتم:
- سلام، امتحان خوب بود؟
- بد نبود، پاشوبریم نهار که حاجمیرزاعلی گرسنهست، الانه که قاطی کنه.
خندیدم و ضربهیی پس گردنش زدم.
- میمیری درست حرف بزنی؟
- مدلم اینجوریه به تو ربطی داره؟ همین تو که خوشسخنی ما را بس. پاشو بیا نگیری دوباره بخوابی خرس قهوهیی.
به چشمهای گردشدهم خندید و بیرون رفت.
بعد از صرف ناهار، به اتاق برگشتم و کتاب و دفترم رو پخش زمین کردم. چند دقیقه بعد، مهناز هم به اتاق اومد و با لحنی طلبکار گفت:
- بد نگذره نازخاتون، خسته نشی یه وقت؟ ظرفهای شام دیشب رو هم من شستم.
- آخ ببخشید، اصلا حواسم نبود در عوض امشب و فردا ظهر با من، خوبه؟
- اولا حواست کجا بود؟ معنی نداره تو این خونه، بیاجازه حواس کسی جایی بره بیاد. ثانیا، نمیگفتی هم وادارت میکردم. کنیز مطبخ هارون هم اینقدر سختی نکشید که من تو این خونه میکشم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوهشت
🌹عشق محبوب🌹
دستم رو دور شونهش حلقه کردم و کنار گونهش رو بوسیدم.
- بیا کنیز جون، بیا بشین درست رو بخون، فردا چی داری؟
- من نگارش دارم، تو چی؟
- من استراحتم ولی سهشنبه ریاضی.
- خیلی خستهم، امتحان فردا هم راحته دلم خواب میخواد.
- خوب بگیر بخواب من میرم اون اتاق شاید هم رفتم حیاط.
- اون اتاق که آمیزعلیخان قاجار رفته بخوابه کوچیکترین سر و صدایی هم باعث بیخوابی و سردردشون میشه.
مهمونخونه هم که نمیشه کولر رو روشن کرد، شاهنشاه حساسند و سر درد میشند
پس خودِ جهنمه بس که گرمه. سالن هم که قُرق شازدهی آمیرزاست. حیاط هم آفتاب پهنه، میخوره توی سرت این دو مثقال چیزی هم که بلدی از کلهت میپره، بهتره همینجا بشینی بخونی که باز سه ساعت توبیخت نکنه مثل صبح.
خندیدم و گفتم:
- ولی واقعا حیف تو.
براق شد توی چشمهام و گفت:
- راستی؟ دیدی تو هم فهمیدی که من دارم حیف میشم. آفرین، کیف کردم چقدر درکت بالاست عزیزم.
- بله واقعا حیف، تو باید خیلی وقت پیش به دنیا میومدی اونوقت جون میدادی برای شخصیت تلخک توی قصر پادشاه.
نیم خیز شد و قبل از اینکه بتونم حرکتی بکنم به موهای بافته شدهم چنگ انداخت و گفت:
- تلخک که سهله، الان برات جلاد میشم تا تو باشی که من رو مسخره نکنی.
از دردی که توی سرم پیچید صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- آخ آخ مهناز، بمیری سرم درد گرفت.
با صدای مامان که تذکر میداد آروم باشیم، موهام رو رها کرد و گفت:
- شرایط اقتضا میکنه فعلا بیخیالت شم ولی به موقعش حسابت رو میرسم. میدونم امروز به اندازهی کافی علیرضاجونت پاپیچت شده، شیمی رو تجدید شدی، نه؟
- والا عارضم به خدمت انورتون که به کوری چشم دشمنها نخیر.
پوزخندی زد و گفت:
- البته که اونقدر پیلهی اون دبیر بینوا شده تا نمره رو گرفته، وگرنه اون حالی که تو از جلسهی امتحان اومدی بیرون من گفتم هر چی بیشتر از ده بگیری معجزهست.
خندیدم و گفتم:
- شما برو دنبال معجزه برای نمرههای خودت باش.
- آره خوب، تو که معجزهت مثل سایه همراهته. حق داری فخرش رو بفروشی خواهر.
با انگشت سبابهم روی پیشونیم زدم و گفتم:
- معجزهی من اینجاست، نه اونی که تو فکر میکنی.
- خودت هم میدونی همون اون نباشه ولمعطلی.
مطلبی بود که قبولش داشتم یا بهتره بگم باورم همین بود و انکارش میکردم.
سکوت کردم و مهناز هم دیگه ادامه نداد.
کتاب ریاضی رو باز کردم و مشغول شدم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتونه
🌹عشق محبوب🌹
تموم اون دو روز رو ریاضی کار کردم و نمیدونم چرا از ذهنم پاک نمیشد اون جملهی علیرضا، وقتی که زل زده توی چشمهام با کلافگی گفته بود، تو هم دلت میخواد مثل باقیِ دخترهای این خونواده باشی و چقدر این حرفش سنگینی میکرد روی دلم.
بارها حواسپرتِ این موضوع شدم و بارِ کوچکِ رنجی رو که با هر بار یادآوریش متحمل میشدم، دلخورترم میکرد و متعجب بودم از این حد زودرنجی در برابرش.
محمدرضا با سر و صدا دستگیرهی در اتاق رو کشید و میون چارچوب ایستاد:
- آبجی محبوب، پسرعمو علیرضا اومده باهات کار داره.
لبخندی زدم و خودکارم رو روی دفترم گذاشتم، بر خلاف همیشه بیرون نرفتم و خواستم که اعلان قهر کرده باشم و این منِ درون بود که پرسش میکرد از منِ محبوب که، آیا بیجا متوقع شده بودم؟
- اومده بهت درس یاد بده؟
- بله، تو هم میخوای بیای ازش یاد بگیری؟
- نه، دوست ندارم، اون روزی که بهم دیکته گفت و بلد نبودم، من رو دعوا کرد، حالا فکر کنم میخواد تو رو هم دعوا کنه.
خندیدم و گفتم:
- نه خیالت راحت باشه داداش، من رو دعوا نمیکنه.
صدای علیرضا که مهناز رو خطاب گرفته بود به گوش میرسید.
- چطوری مهنازباجی؟ پس بقیه کجان؟
- بقیه که توی اتاقه، داره درس میخونه، مامانپری هم داره نماز میخونه.
علیرضا خندید و گفت:
- تو چرا بیکاری؟
حقبهجانب جواب داد:
-وا! کجا بیکارم، چشمات مشکل داره مگه؟ کتاب به این بزرگی دستمهها.
- کتاب رو بخور فایده یی داره؟ تا وقتی کتاب دستت باشه و فکرت مشغولِ سریال آینه و سرزمینهای شمالی که چیزی عایدت نمیشه.
صدای پرانرژی مهناز پر از نوسانات ریز خنده بود.
- وا! چه خوب هم اسمهاش رو از بره. کِی وقت کردی اینا رو ببینی؟
- یکی رو توی خونه داریم، عینِ تو. حواسش همش پیِ اینهاست. از اون شنیدم.
شهلا رو میگفت، خندهم گرفته بود. نمیدونست که من هم از بیم امتحان فردا، توی اتاقم وگرنه پایهی ثابت سریالهای تلوزیونم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂